07-04-2012، 14:00
برای آخرین بار نگاه تب دارمو به آسمون نمناک چشمهای معصومش دوختم یه بغض غریب توی گلوم به انتظار نشسته بود ویه دنیا ابر بهاری تو چشام لونه کرده بود.
و چشام میل باریدن داشت و گلوم هوای فریاد.
چطور میشه باور کرد که جاده بی انتهای باهم بودن ما به انتها رسیده بود.چطور میشه
باور کرد سهم من از اون همه روزای خوب فقط و فقط یه بغل خاطرات سوختست و یه دنیا حسرت کال.
ناباورانه قدماشو نظاره میکردم و آروم آروم ازم دور میشد.چقدر دلم میخواست فریاد بزنم
نرو نرو دلش میخواست فریاد بزنم بمون ولی بغض راه گلومو بسته بود و مجال نمیداد.
با چشام فریاد کشیدم بمون اما افسوس که هیچ وقت به پشت سرش نگاه نکرد تا فریاد
چشمامو ببینه.............
و چشام میل باریدن داشت و گلوم هوای فریاد.
چطور میشه باور کرد که جاده بی انتهای باهم بودن ما به انتها رسیده بود.چطور میشه
باور کرد سهم من از اون همه روزای خوب فقط و فقط یه بغل خاطرات سوختست و یه دنیا حسرت کال.
ناباورانه قدماشو نظاره میکردم و آروم آروم ازم دور میشد.چقدر دلم میخواست فریاد بزنم
نرو نرو دلش میخواست فریاد بزنم بمون ولی بغض راه گلومو بسته بود و مجال نمیداد.
با چشام فریاد کشیدم بمون اما افسوس که هیچ وقت به پشت سرش نگاه نکرد تا فریاد
چشمامو ببینه.............