25-04-2012، 14:14
تيره بخت.
دختري خرد شكايت سر كرد
كه مرا حادثه بي مادر كرد
ديگري آمد و در خانه نشست
صحبت از رسم و ره ديگر كرد
موزه ي سرخ مرا دور فكند
جامه ي مادر من در بر كرد
ياره و طوق زر من بفروخت
خود گلوبند ز سيم و زر كرد
سوخت انگشت من از آتش و آب
او به انگشت خود انگشتر كرد
دختر خويش به مكتب بسپرد
نام من ، كودن و بي مشعر كرد
به سخن گفتن من خرده گرفت
روز و شب در دل من نشتر كرد
هر چه من خسته و كاهيده شدم
او جفا و ستم افزون تر كرد
اشك خونين مرا ديد و همي
خنده ها با پسر و دختر كرد
هر دو را دوش به مهماني برد
هر دو را غرق زر و زيور كرد
آن گلوبند گهر را چون ديد
ديده در دامن من ، گوهر كرد
نزد من دختر خود را بوسيد
بوسه اش كار دو صد خنجر كرد
عيب من گفت همه نزد پدر
عيب جوييش مرا مضطر كرد
همه ناراستي و تهمت بود
هر گو اهي كه در اين محضر كرد
هر كه بد كرد بد انديش سپهر
كار او از همه كس بهتر كرد
تا نبيند پدرم روي مرا
دست بگرفت و به كوي، اندر كرد
شب به جارو و رفويم بگماشت
روزم آواره ي بام و در كرد
پدر از درد من آگاه نشد
هر چه او گفت ز من ، باور كرد
چرخ را عادت ديرين اين بود
كه به افتاده نظر كمتر كرد
مادرم مرد و مرا در يم دهر
چو يكي كشتي بي لنگر كرد
آسمان خرمن اميد مرا
ز يكي صاعقه ، خاكستر كرد
چه حكايت كنم از ساقي بخت
كه چو خونابه در اين ساغر كرد
مادرم بال و پرم بود و شكست
مرغ پرواز به بال و پر كرد
من سيه روز نبودم ز ازل
هر چه كرد ، اين فلك اخضر كرد
دختري خرد شكايت سر كرد
كه مرا حادثه بي مادر كرد
ديگري آمد و در خانه نشست
صحبت از رسم و ره ديگر كرد
موزه ي سرخ مرا دور فكند
جامه ي مادر من در بر كرد
ياره و طوق زر من بفروخت
خود گلوبند ز سيم و زر كرد
سوخت انگشت من از آتش و آب
او به انگشت خود انگشتر كرد
دختر خويش به مكتب بسپرد
نام من ، كودن و بي مشعر كرد
به سخن گفتن من خرده گرفت
روز و شب در دل من نشتر كرد
هر چه من خسته و كاهيده شدم
او جفا و ستم افزون تر كرد
اشك خونين مرا ديد و همي
خنده ها با پسر و دختر كرد
هر دو را دوش به مهماني برد
هر دو را غرق زر و زيور كرد
آن گلوبند گهر را چون ديد
ديده در دامن من ، گوهر كرد
نزد من دختر خود را بوسيد
بوسه اش كار دو صد خنجر كرد
عيب من گفت همه نزد پدر
عيب جوييش مرا مضطر كرد
همه ناراستي و تهمت بود
هر گو اهي كه در اين محضر كرد
هر كه بد كرد بد انديش سپهر
كار او از همه كس بهتر كرد
تا نبيند پدرم روي مرا
دست بگرفت و به كوي، اندر كرد
شب به جارو و رفويم بگماشت
روزم آواره ي بام و در كرد
پدر از درد من آگاه نشد
هر چه او گفت ز من ، باور كرد
چرخ را عادت ديرين اين بود
كه به افتاده نظر كمتر كرد
مادرم مرد و مرا در يم دهر
چو يكي كشتي بي لنگر كرد
آسمان خرمن اميد مرا
ز يكي صاعقه ، خاكستر كرد
چه حكايت كنم از ساقي بخت
كه چو خونابه در اين ساغر كرد
مادرم بال و پرم بود و شكست
مرغ پرواز به بال و پر كرد
من سيه روز نبودم ز ازل
هر چه كرد ، اين فلك اخضر كرد