16-05-2011، 19:39
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چهها کرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد
نقاب گل کشید و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از میان باد صبا کرد
بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد ریا کرد

از آن رنگ رخم خون در دل افتاد

غلام همت آن نازنینم

من از بیگانگان دیگر ننالم

گر از سلطان طمع کردم خطا بود

خوشش باد آن نسیم صبحگاهی

نقاب گل کشید و زلف سنبل

به هر سو بلبل عاشق در افغان

بشارت بر به کوی می فروشان
