باد که
از سمت دستانت وزید
کیسه های اعتمادم
ته کشید
تا که
چشمانم نیاز گریه کرد
بغض سرد آمد امانم
را برید
فقر چشمت
، درد ناداری تو
اعتمادی سست پشتم
را خمید
وای از
این چشمان خشک سر به زیر
دورتر های پر از
مه را ندید
... بی
خبر از سقف اقبالم شبی
قطره های فقر و
بدبختی چکید
کاسه
های حسرتم را پر نمود
بارش دلواپسی های شدید
در مسیر
چشم من افتادنت
درد تلخی بود ، از
قسمت رسید
... حیف
از آن عمری که دل دیوانه وار
پا به پای گفته
هایت می دوید
امان از درد بی دردی
غریبستانِ نامردی ...
تمنا می کم ای دل!
مرو دیگر به شبگردی...
در این دنیای لاهوت و کمر باریک
که می دزدد نگاه هر تهمتن را!
چه می باید برای غنچه ها بگذاشت؟
که می مانند در زندان نامردی...