امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H

#5
رمان اسطوره

#پارت5

شاداب

ساعت سه شادی را به خانه رساندم و بدون اینکه فرصت کنم حتی یک لیوان آب بخورم به شرکت بازگشتم.خوشبختانه سلطانی حضور نداشت.کیفم را روی میز گذاشتم و بی هدف دور خودم چرخیدم.نمی دانستم باید چکار کنم.توی شرکت هم که پرنده پر نمی زد.مردد به سمت اتاق دیاکو رفتم و چند ضربه آهسته به در کوبیدم.با شنیدن صدایش نفس راحتی کشیدم و داخل شدم. روی مبل نشسته بود و غذا می خورد.بوی کباب اشتهایم را تحریک کرد.نفس عمیقی کشیدم و سلام کردم.چون دهانش پر بود با سر جوابم را داد و اشاره کرد که بنشینم.

مقابلش نشستم و به عادت همیشه زانوهایم را بهم چسباندم.

-ببخشید که بد موقع مزاحم شدم.می خواستم شرح وظایفم رو بدونم.می رم و چند دقیقه دیگه برمی گردم.

در حالیکه لیوان دوغ را سر می کشید…با حرکت ابرویش مانع برخاستنم شد.سرم را پایین انداختم و منظر ماندم.از جعبه سفید و صورتی روی میز…یک برگ دستمال کاغذی خوش رنگ و نگار بیرون کشید و دور دهانش را پاک کرد.

-زود اومدی.

در حالیکه از طپش کر کننده قلبم و یخ کردن دستانم به شدت معذب بودم گفتم.

-بعد از مطب دکتر مستقیم اومدم اینجا.ترسیدم دیر بشه.

به مبل تکیه داد و پایش را روی پا انداخت.

-امیدوارم همیشه همینقدر وقت شناس باشی.ناهار خوردی؟

آب دهانم را قورت دادم.

-بله.

-خانوم سلطانی چیزی یادت نداد؟

سرم را به علامت نفی تکان دادم.

بلند شد.

-خیله خب…بریم بیرون تا بهت بگم باید چیکار کنی.

با فاصله..پشت سرش راه افتادم.پشت میز نشست و گفت:

-بیا اینجا…

کمی نزدیک شدم.کامپیوتر را روشن کرد و گفت:

-فعلا بیشتر از اون چیزی که بلدی ازت انتظار ندارم.همینکه بتونی نامه ها رو تایپ کنی و جواب تلفنا رو بدی کافیه.این دکمه قرمز رو می بینی؟ هر وقت خواستی با من تماس بگیری این دکمه رو فشار می دی. این دکمه بنفش هم واسه وقتیه که می خوای تماسای خارج از شرکت رو به من وصل کنی.

با دقت به حرکات دستانش نگاه کردم…بی حواس دستم را روی صندلیش گذاشتم و کمی خم شدم…انگار فراموش کرده بودم این مردی که اینچنین نزدیکش شده ام دیاکوست…!

-این دکمه سبز مال چیه؟

-این ماله فاکسه.با این فاکس رو استارت می کنی.

کمی پیشانی ام را خاراندم و گفتم؟

-استارت می کنم؟

دسش را کنار دستم گذاشت.

-ببین وقتی بخوای یه چیزی رو فاکس کنی…کاغذ رو اینجا می ذاری… این دکمه رو می زنی و بعد شماره رو می گیری.

ابروهایم را بالا انداختم…چه دستگاه عجیب و غریبی بود..به هر چیزی شباهت داشت به جز تلفن…

آه کشیدم و راست ایستادم…لحظه ای نگاهم به صورتش افتاد.لبخند ملایمی روی لبش نشسته بود…تازه متوجه موقعیتم شدم…برای اینکه به من برخورد نکند خودش را به گوشه صندلی کشانده بود…هول کردم و بی هوا گفتم:

-وای ببخشید.

نمی دانم چرا…اما خنده اش شدت گرفت.بدون اینکه چشم از صورت قرمز شده من بگیرد گفت:

-نگران نباش…خیلی زود راه می افتی…یکی دوبار اشتباه قابل اغماضه…پس نترس.

و بعد از جا برخاست…برای جلوگیری از عدم اصابت با هیکل تنومندش چند قدم عقب رفتم. دوباره لبخند شاداب کشی زد و گفت:

-هر جا گیر کردی بیا بپرس.اگه دوست داشتی می تونی بری و با واحدای دیگه هم آشنا شی…هر وقتم دستت خالی شد بشین و با کامپیوتر تمرین کن.

سریع گفتم:

-چشم.

سرش را تکان داد و گفت:

-خوبه.

و به اتاقش برگشت.همینکه در را بست خودم را روی صندلی انداختم…دستم را روی سینه ام گذاشتم…از هیجان این همه بودن با دیاکو…در قلبم عروسی برپا بود..!

هنوز جند دقیقه نگذشته بود که در سالن باز شد و مردی آبی پوش داخل آمد و جعبه ای به دستم داد.با تعجب نگاهش کردم.با بی حوصلگی گفت:

-آقای حاتمی دستور دادن واستون ناهار بیاریم.
تبسم تند و بی وقفه سوال می پرسید و مهلت حرف زدن به من نمی داد.در پایان وقت اداری روز اول کارم…دنبالم آمده بود و می خواست در عرض چند ثانیه از همه چیز مطلع شود.

-د حرف بزن دیگه…یه چی بگو معلوم شه لال نیستی.

خندیدم.

-مگه تو مهلت می دی؟

از سلطانی فاکتور گرفتم و بقیه اتفاقات را مو به مو تعریف کردم.دهانش باز مانده بود.با تعجب گفت:

-ای ول دیاکو…شنیده بودم خیلی با مرامه ولی باورم نمی شد…!

چهره مردانه اش را تجسم کردم و گفتم:

-نمی دونی چقدر خاکی و مهربونه.زیاد بروز نمی ده ولی حواسش به همه چی هست.خیلی هم هوای کارمنداش رو داره.هرکی می ره تو اتاقش با دعای خیر میاد بیرون.تازه من هنوز یه نصفه روزه که اونجام و این همه خوبی ازش دیدم.

تبسم کولی اش را روی شانه انداخت و گفت:

-میگن محیط کارش هم خیلی سالمه.از قرار از اون کردای با غیرته که رو ناموس دخترای کره مریخ هم تعصب داره چه رسیده به کارمنداش…قدر این شرایط رو بدون.تو این جامعه…حتی تو محیط دولتی هم نمی تونی اینقدر راحت رفت و آمد کنی…!

کمی مکث کرد.

-ولی در مورد برادرش حرفای خوبی نمی زنن.مراقبش باش.می گن از یه پشه ماده هم نمی گذره.تازه می گن معتادم هست.با کمال تاسف همکار خودمونه.ارشد سازه های هیدرولیکی داره.فکر نمی کنم زیاد تو اون شرکت رفت و آمد کنه.ولی به هر حال اگه دیدیش احتیاط کن.

خندیدم.

-یه جوری در موردش حرف می زنی انگار خفاش شبه.

چشمانش را ریز کرد و صدایش را پایین آورد…انگار که می خواهد در مورد یک داستان جنایی حرف بزند.

-والا بچه های دکترای خودمون می شناسنش.خوبم می شناسنش.این چیزی که اینا تعریف می کنن دست کمی از خفاش شب نداشته…می گن چشماش عین دو تیکه شیشه رنگیه…بی هچ حسی…بی هچی عشقی…می گن حتی داداشش رو هم دوست نداره..اصلا هیچ کس رو دوست نداره…می گن به یکی از دخترای دانشگاه تجاوز کرده…ولی دختره از ترس آبروش صداشو در نیاورده…می گن اهل این مواد مخدرای عجیب و غریبه…تازه…می گن همیشه یه چاقوی ضامن دارم تو جیبشه…!

حس کردم مو بر تنم راست شد…در تاریکی شب…این صحنه وحشتناکی که تبسم برایم مجسم کرد..لرزه بر اندامم انداخت.

-می گن تا حالا سه تا دختر رو مجبور به سقط جنین کرده و هزار تا دختر رو بی آبرو…! می گن هرکی باهاش در افتاده ورافتاده…! می گن یه بار به جرم حمل سلاح سرد دستگیر شده…می گن چندین بار تا مرز اخراج از دانشکده پیش رفته اما هیچ وقت حراست نتونسته چیزی رو علیهش ثابت کنه…!

نفسم از این همه سیاهی بند رفت.بیشتر از تصور اینکه دیاکو چه عذابی از دست این شیطان می کشد قلبم گرفت.

-این چیزی که تو می گی خود شیطونه…

-دقیقاً…ولی می دونی یه چیزی که حتی استادامونم هنوز که هنوزه ازش یاد می کنن چیه؟

با استفهام نگاهش کردم.

-هوش فوق العاده ای داره…و همین ترسناک ترش می کنه…چون هیچ وقت هیچ مدرک جرمی از خودش به جا نمی ذاره..!

ضربه محکمی به بازویش زدم.

-درد بگیری تبسم…می ذاری امشب بدون کابوس بخوابیم یا نه؟

بلند خندید.

– به خدا راست می گم.اینا رو از همکلاسی های خودش شنیدم.راستی…یه کلیه هم بیشتر نداره…اونم مال دیاکوئه.

بی اختیار ایستادم.

-چی؟

چشمک غلیظی زد.

-بله…وقتی دانشجوی کارشناسی بوده کلیه هاش از کار می افتن.دیاکو هم معطل نمی کنه و کلیه خودش رو می ده بهش.

شانه ای بالا انداخت و گفت:

-ولی از قرار…همچنان…واسه داداشه…تره هم خرد نمی کنه.

هنوز گیج بودم.

-تو اینهمه خبر رو از کجا گیر آوردی؟

یک لنگه ابرویش را بالا برد و دستانش را به سینه اش زد و گفت:

-خبرگزاری تبسم تی وی کوچیک شماست..!
پاسخ
 سپاس شده توسط sober ، ...Nora


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H - Ɗєя_Mσηɗ - 21-04-2020، 12:09

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان