امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H

#54
رمان اسطوره

#پارت 54

شاداب:

خانه تبسم تنها جایی بود که می توانستم میان اتاقهای روشن و دلبازش… بدون محدودیت و پرسش و پاسخهای مادر،بیتوته کنم. نمی دانم با چه قدرتی خودم را تا آنجا کشانده بودم اما به محض اینکه زنگ زدم توان از پاهای خسته و تاول زده ام رفت و برای سرپا ماندن از لوله گاز کنار در آویزان شدم.صدای خاله مریم توی کوچه پیچید.

-بله؟

صدایم را صاف کردم و گفتم:

-“منم” خاله..شاداب…!

شاداب بودم..شادابی که از “من” بودنش هیچ نمانده بود.

-خوش اومدی عزیزم..بیا تو…

کاش آیفون نداشتند…شاید کسی که برای باز کردن در می آمد..دستی زیر بغلم می انداخت و کمکم می کرد…!کاش این کولی اینقدر به شانه های نحیفم فشا نمی آورد..!کاش راه رفتن اینقدر سخت نبود…کاش مادرم اینجا بود…کاش امروز به آن شرکت نرفته بودم…کاش روزم اینقدر سیاه نبود…کاش کف پاهایم اینقدر زق زق نمی کرد…کاش هوا اینقدر گرم نبود…کاش دندانهایم از سرما نمی لرزیدند…کاش چیزی به نام عرق وجود نداشت…کاش مجبور نبودم مقنعه بپوشم…کاش یقه مانتویم اینقدر تنگ نبود…کاش نفس کشیدن اینقدر دردناک نبود…کاش…

-خاک بر سرم شاداب…تو چرا این شکلی شدی؟

کاش خاله مریم سوال نپرسد…کاش هیچ کس سوال نپرسد…!

صدای سرخوش تبسم را شنیدم…

-به به…شاداب خانوم..خوش…

مکث کرد و سپس به سمتم دوید:

-ای وای…شاداب چی شدی؟

هیچی نشده بود…فقط خوابم می آمد…

تبسم و مادرش..هر کدام زیر یک بازویم را گرفتند و کمک کردند تا روی مبل بنشینم…تبسم مقنعه را از سرم برداشت و دکمه های مانتویم را باز کرد و مرتب می گفت:

-شاداب..شاداب جونم..چی شده؟چه بلایی سرت اومده؟کسی مزاحمت شده؟فشارت افتاده؟بمیرم الهی…این چه ریخت و قیافه ایه؟آخه کی اذیتت کرده؟

خاله مریم برایم شربت بیدمشک و گلاب آورد…دستش را زیر سرم گذاشت و لیوان را به لبم چسباند…مایع چسبناک از کنار لبم راه گرفت و روی گردنم ریخت و حس تلخ لوچی را هم به حسهای بدم اضافه کرد.صدای عصبی اش را شنیدم.

-یه دقیقه زبون به دهن بگیر دختر..مگه نمی بینی از حال رفته؟

از حال نرفته بودم..همه چیز را می شنیدم..می فهمیدم..اما زبانم نمی چرخید…نمی توانستم حرف بزنم.

مجبورم کردند شربت را تا ته بنوشم و با دستمال خیس صورت و گردنم را پاک کردند.

-چقدر بدنش سرده مامان…نبریمش بیمارستان؟

-چیزیش نیست…فشارش افتاده..شایدم گرما زده شده…

گرما زده نبودم..دل زده بودم…!

-کمک کن ببریمش تو اتاقت…یه کم دراز بکشه بهتره…

درازم کردند…تبسم جورابهایم را درآورد و زیر پایم بالش گذاشت…مادرش دستمال نمدار را روی پیشانی ام می کشید و بادم می زد…دلم نمی خواست چشمانم را ببندم…تمام طول راه…راهی که ساعتها پیاده طی اش کرده بودم…حتی پلک نزدم…!چشم که می بستم…حتی به اندازه پلک زدن،کابوس برمی گشت…هیولاها به سمتم حمله می کردند و دستان بزرگشان را دور گلویم می گذاشتند و با تمام قدرت راه نفسم را بند می آوردند.اما در مقابل دستان نوازشگر و مهربان خاله مریم و “هیش هیش” گفتنهای مادرانه اش کم آوردم و تسلیم شدم.نمی دانم خواب بود یا بیهوشی یا مرگ..هرچه بود اولین صحنه اش با دیاکو شروع شد و صدای گیرایش…!

-برفها یخ بستن…قدمهات رو محکمتر بردار دختر خانوم…!
تبسم با سرانگشتانش اشکهایم را پاک کرد و در حالیکه خودش هزار برابر بیشتر از من اشک می ریخت گفت:

-قربونت برم…شادابی…نکن اینجوری…کشتی خودت رو…!

پنج ساعت تمام…حتی یک لحظه هم این رود خروشان بند نیامده بود.برای بار صدم از تبسم پرسیدم و گفتم:

-من خیلی احمقم؟

تبسم پشت دستش را روی لبش کشید..چشمانش دو کاسه خون بود.

-نیستی به خدا…اونا احمقن…اون بی لیاقتا…

سرم را تکان دادم..من احمق بودم…احمق بودم…

-احمقم…خودم می دونم…خیلی احمقم…

سرم را میان سینه اش پنهان کرد و گفت:

-باشه…هستی…هممون هستیم..این خصلت مشترک همه دختراست…

انگار میلیونها ویروس سرماخوردگی به جان صدایم تزریق کرده بودند…!

-نه…هیچ کس مثل من نیست…هیچ کس به اندازه من ساده و خر نیست…!

دستان تبسم دور شانه ام می لرزید.

-شاداب جونم..تو رو خدا…اینقدر خودت رو سرزنش نکن…ببین…تموم شد…گذشت…!

چه تمام شده بود؟؟؟غمم زیاد بود…دردم زیاد بود…اعتماد به نفسم به صفر رسیده بود…هیچ کس مرا نمی خواست…به چشم هیچ کس نمی آمدم..نه مرد سالم و پاکی مثل دیاکو…نه حتی مرد دختر باز و بی قیدی مثل دانیار…!یعنی اینقدر بد بودم؟اینقدر کم بودم؟اینقدر بنجل بودم که مثل توپ فوتبال در دستانشان پاسکاری شدم؟

زار زدم:

-دارم می میرم تبسم…دارم می میرم…خیلی حالم بده!

نالید:

-الهی بمیرم برات…بمیرم…!خوب می شی…به خدا خوب میشی…!

محال بود خوب شوم..محال بود این حال و روز مثل اولش شود…!به بلوزش چنگ زدم.

-کی خوب میشم؟چقدر دیگه؟

تمام تنش پا به پای من در تشنج بود..!

-یه چند روز طاقت بیاری..رد میشه..می گذره…فقط تحمل کن…!

چطور تحمل می کردم؟؟منِ احمق؟؟؟بی دیاکو؟

-نمی تونم…نمی تونم…احمقم..خرم…ساده م…!

حرف نزد..فقط لرزید و گریه کرد…!

-من احمقم تبسم..چون هنوزم دوسش دارم..هنوزم نفسم براش می ره…چطور خوب می شم وقتی حتی همون چند ساعت منشیش بودن رو هم از دست دادم؟دیگه صبحا به چه امیدی بیدار شم؟به چه امیدی زندگی کنم..من دیگه نمی بینمش..نه تو دانشگاه..نه شرکت..چطوری طاقت بیارم..آی خدا…

هق زد:

-شاداب…

هق زدم.

-ازش متنفرم تبسم…ازش متنفرم…ازش متنفرم که اینقدر دوستش دارم…ازش متنفرم که نمی تونم فراموشش کنم…ازش متنفرم که نفسم بند نفساشه…!

شانه هایم را فشرد.

-شاداب…شادابی…به خدا اینقدر ارزش نداره…ببین داری با خودت چیکار می کنی؟به خدا هیچ مردی…هیچ آدمی..اینقدر ارزش نداره که به خاطرش اینجوری کنی.

آدم شاید…! اما دیاکو که آدم نبود…اسطوره بود..مرد من..قهرمان من…!یکبار دیگر خالی شده بودم…بی تکیه گاه شده بودم..بی قهرمان شده بودم…!انگیزه هایم از دست رفته بود..احساسم مرده بود…قلبم شکسته بود…خیلی شکسته بود…!
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H - Ɗєя_Mσηɗ - 12-08-2020، 18:59

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان