نظرسنجی: خوشتون اومد یا ن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عالی بود Smile
بدک نبود..
خیلی چرت بودSad
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 3.56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون

#5
بفرمایید اینم قسمت 4


با صدای خنده ی دریا از خواب پریدم ....
یه ذره فکر کردم وای من قرار بود ساعت 5 بیدار بشم ...چرا ساعت زنگ نزد ؟؟؟؟؟؟؟؟...
موبایل رو از روی میز عسلی برداشتم ساعت نزدیک های 11 صبح بود ...
ارمان سرم رو از تنم جدا میکنه حتما اونم برای کلاسش خواب مونده ....
سریع از تخت بلند شدم دویدم که برم طبقه ی پایین .....
از بالا داد زدم ....
- صبری خانم .... دریا ....
دریا از پایین صدام رو شنید ...
- سلام تنبل خانم بیدار شدی ...
- سلام ... دریا , ارمان کجاست؟ بیداره ؟؟؟؟؟؟؟؟
- ارمان ... خوب معلومه دیگه رفته دانشگاه .... شیطون خانم ستاره رو دادی به ارمان خودت خوابیدی .....
چشم هامو مالیدم بهم ....
با خنده گفتم :
- وای اره خواب موندم خوب چی کار کنم .... ببینم دریا صبح رفت دانشگاه عصبانی بود ....
- نه برای چی عصبانی باشه خوب باید تمرین کنه برای پدر شدنش دیگه ولش کن بابا ..... اما بیچاره تا صبح نخوابیده .....
اخی الهی براش بمیرم همش تقصیر من شد ....
به دور و ر نگاه کردم اثری از ستاره نبود ... فکر کنم ارمان ستاره رو کشته ...
- دریا , ستاره کجاست ؟؟؟
- مامانش اومد بردش ... .ای ساحل دیدی چه با مزه است ....
خندیدم دریا هم مثل من عاشق بچه بود ....
- اره دریا جونم دیدم ....
یهو چشم هاش یه برق خاصی زد ....
- ساحل دو تا خبر خوب برات دارم حدس بزن ....
اصولا من هیچ وقت حوصله ی فکر کردن نداشتم چه برسه به این که بخوام چیزی رو حدس بزنم ....
- خواهر جونم میشه خودت بگی من الان مخم یاری نمیکنه فکر کنم ....
- اولین خبر این که مامان و بابا برای هفته ی بعد بلیط گرفتن ...
نذاشتم بقیه ی حرفش رو بزنه ....
- اخ جون راست میگی دریا چه خبر خوبی دادی دلم براشون یه ذره شد
- اه نشد دیگه بذار اون یکی خبر رو هم بهت بدم ....
- باشه عزیزم بگو ....
چشم هاش درشت کرد .....
- به زودی شما خاله میشد ......
از زور خوش حالی نفهمیدم چی کار کردم ....
چشم هامو که باز کردم دیدم سینیه چای ریخته روی پام ....
صدای صبری خانم اومد ....
- اوا مادر تو چرا یه دفعه اومدی به طرف من .... خاک بر سرم بلند شو ببینم سوختی ؟
اومدم دریا رو بغل کنم که یه دفعه صبری خانم با سینی چای اومد ....
پام هام می سوخت ...
اروم بلند شد ....... دریا ماتش برده بود ....
- مامان کوچلو .... الو .... بابا هیچیم نشد دریا جان ....
از شوک اومد بیرون ....
- ساحل پات چی شد چای ها خیلی داغ بودن ....
- هیچی فکر کنم یه ذره سوختش .... اخه دختر خوب چرا خبر به ایم مهمیه رو این طوری گفتی که من هیجان زده بشم ....
با تعجب گفت :
- خوب منه بد بخت از کجا می دونستم شما میخوایید پراواز کنید به طرف من .....
خندیدم
- الهی قربونت برم بیا بغلم ببینم ....
بعد از این که بغلش کردم بهش گفتم :
- حالا شیطون چند ماهته ؟؟؟؟؟؟؟
لپ هاش قرمز شد ....
- نزدیک چهار ماهمه ولی خودم خبر نداشتم که حامله ام ....
به به این دریا دیگه کیه چهار ماه حامله بوده خودش خبر نداشته ....
- حالا وروجک حتما شیطونی هم زیاد کردی اره ..... من دستم به اون فرزاد برسه .... یعنی تو هر ماه ....!!!
دریا سرفه کرد ...
- برم اب بیارم چرا سرفه میکنی ؟
چشم غره رفت به پشت اشاره کرد ....
برگشتم ارمان پشت سرم بود وای بازم جلوی این سوتی دادم.......................................... ...
من نمیدونم من و دریا چرا هر وقت حرف های زنونه میزنیم این ارمان پیداش میشه
چشم هاش قرمز شده بود
- سلام اقا ارمان ....
- علیک سلام
از جواب دادنش معلومه که عصبانیه از دستم
- ارمان به جون خودم خواب موندم مگر تو که میدونی من همیشه یر حرفم هستم .....
دریا دید ما داریم بحث میکنیم رفت تو اشپزخونه ....
اروم گفت :
- وقتی 5 نمره از نمره ی اخر ترمت کم کردم حالت جا میاد ....
- ارمان .... بابا اذیتمون نکن دیگه .... فهمیدی فرزاد داره پدر میشه ...
- بله فهمیدم با این حرف های قشنگ شما که داشتید به خواهرتون میزدید مگه میشه نفهمید ....
وای خاک عالم یعنی همش رو شنید ....
سرم رو انداختم پایین .....
یه داد بلندی زد ....
- پات چی شده ؟
- چرا داد میزنی نمیگی دریا میترسه ... هیچی سینی چای ریخت روی پام ...
- چچچچچچی ؟؟؟؟؟؟ یه بار نشد تو شیطونی نکنی .... خدا به داد شوهرت برسه
شوهرم تویی اقا ارمان .... پس خدا به داد تو برسه
- اه من کی شیطونی کردم .... سینیه چای دست صبری خانم بود من چی کنم ....
- یه نگاهی به پات کردی ؟ برو یه شلوارک بپوش بیار کرم ضد سوختگی بزنم برات .....
با تعجب نگاش کردم این چی میگفت .... از ارمان بعید بود که این حرف ها رو بزنه .....
- نمیخواد بابا هیچی نشد ه .....
بهم اخم کرد
- بیا برو .... زیاد داری حرف میزنی ....
- خیله خوب بابا چرا این طوری میکنی الان به دریا میگم برام کرم بزنه ...
با ناراحتی رفت تو اتاقش یعنی به خاطر پام ناراحت شد یا به خاطر چیز دیگه
بعید میدونم ارمان به خاطر پام ناراحت شده باشه ...
شاید برای صبح ناراحت شده یا شایدم برای حرف هام ...
هزار تا علامت سوال اومد تو مغزم ..
داشتم باجزوه هام سرو کله میزدم که گوشیم زنگ خورد مریم بود ....
بلاخره اون روزی که نباید می یومد اومد روزی که فرداش امتحان داشتم اونم با درس اقا ارمان ...
طبق قولی که بهم داد بود عمل کرد بهم گفت که بعد از شام برم پیشش برای اشکال هام .....
جواب سوال های مریم رو دادم ..... گوشیم رو هم خاموش کرد تا این مهران باز به کلش نزنه زنگ بزنه کلی حرف بزنه ....
لباس هامو عوض کردم یه لباس مناسب پوشیدم تا مثل اون دفعه نخواد بهم تذکر بده ....
موهام رو شونه کردم بالا بستم ....
یه نگاهی به خودم تو اینه کردم مثل این دختر بچه ها شده بودم ....
کتاب و جزوه هامو برداشتم رفتم به طرف اتاقش ...
صداش میومد که داشت با تلفن حرف میزد ....
بچه پرو تلفن مجانی پیدا کرده هی حرف میزنه ....
یادم باشه پس فردا که بابا اومد بهش بگم اگه پول تلفن زیاد اومد همش تقصیره این ارمانه .....
در زدم رفتم تو ....
روی تخت نشسته بود همین طور که داشت حرف میزد بهم اشاره کرد که بشینم روی صندلی کنار میزش ....
حالا که داره تلفن حرف میزنه از فرصت استفاده کردم ببینم میتونم سوال ها رو پیدا کنم ....
اروم طوری که نفهمه کشویه میزش رو کشیدم ....
هر چی گشتم پیدا نکردم ....
برگشتم دیدم ارمان داره چهار چشمی من رو نگاه میکنه ....
- میشه بگی دنبال چی میگردی ؟
زود هل شدم ...
- من هیچی داشتم دنبال خودکارم میگشتم ....
- صد بار بهت گفتم به من دروغ نگو فهمیدی.... خانم با هوش مطمئن باش من هیچ وقت سوال ها رو یه جایی نمیذارم که شما پیدا کنی ....
سرم رو انداختم پایین .... اه ساحل ببین اول کاری چه سوتی دادی ....
- خوب پس دیگه از اول شروع میکنم برات توضیح میدم .... فقط دلم میخواد حواست بره یه جایی دیگه اون وقت من میدونم و تو متوجه شدی ....
خوب من چی کنم میخواستی برای خودت هیکل به این قشنگی درست نکنی که من همش فکرم بره به جایی بد بد ....
شروع کرد به تو ضیح دادن .....به اون قسمتی هایی که میگفت مهمه خیلی خوب دقت میکردم چون مطمئن بودم از اون جا ها سوال میده ....
ان قدر دو تایی رفته بودم تو فاز درس اصلا متوجه نشدیم که ساعت 3 صبحه
هر بخشی که تموم میشد چند تا ازم سوال میکرد که خیالش راحت بشه که گوش میدم ....
- ارمان میشه این سوال رو یه بار دیگه توضیح بدی ...
سرش رو آورد بالا حیره شدم تو دو تا چشم هاس سبزش ....
قربون خدا برم چی افریده ....
- حواست به درس باشه خانم .... اگه خوب گوش میکردی همون موقعه متوجه میشدی الان هم دیگه توضیح نمیدم بسه .... ساعته 3 ... صبح باید 8 سر کلاس باشی پس برو بخواب دیگه بسه ....
مطمئن بودم با این چند تا سوالی که بهم گفته بود مهمه قبول نمیشدم ...
- ارمان ... چرا زدی زیر قولت خوبه بقیه رو هم بگو دیگه با این چند تا سوالی که گفتی مهمه من قبول نمیشم که ....
- اول این که کی گفته اون ها سوال های امتحانه ؟؟؟؟؟ من فقط گفتم مهمه ... بعدشم من وظیفه ندارم که همه ی قسمت های کتاب و جزوه رو با شما کار کنم .... باید خودت میخوندی .....
- ارمان یعنی چی خوب چرا زود تر نگفتی .... من به امید تو موندم مگر نه خودم میشستم میخوندم ....
- خوب من چی کنم الان برو بخون ....
عجب ادمیه ها دو هفته است من دارم بهش میگم ....
- خیلی نامردی ارمان ...
با حرص از جام بلند شدم برم تو اتاق خودم ....
انگار دلش برام سوخت چون بهم گفت :
- خیلی خوب بیا این جایی که بهم میگم رو بیشتر بخون ....
نزدیک صد صفحه رو برام علامت زد ...
خوب اگه کل کتاب رو بخونم که سنگین ترم .... زورش میاد چند تا سوال رو بهم بگه ....
رفتم تو اتاقم با هر بدبختی که میشد تا صبح بیدار موندم اون صفحه ها رو خوندم ....
چراغ اتاق ارمان هم روشن بود نمیخواستم غرورم رو بشکنم هی برم ازش سوال بپرسم ....
تا نزدیک های ساعت 6 صبح خوندم دیگه چشم هام باز نمیشد ....
میخواستم یه ساعتی بخوابم ولی از ترس این که خواب بمونم نخوابیدم ...
بهترین کاری که میشد خواب از سرم بپره این بود که برم حموم ...
حوله و لباس هام برداشتم رفت تو حموم ....
یه ساعتی با خودم تو حموم اب بازی کردم ....
از حموم اومدم بیرون نزدیک های ساعت 7 بود سریع لباس ها پوشیدم ...
یه ذره موهام رو خشک کردم بعدش مانتو مقنعه رو هم پوشیدم ....
با مریم قرار گذاشته بودم که یه ساعت قبل از امتحان دانشگاه باشم تا بتونیم اشکال های هم رو برطرف کنیم ....
یه رژ کمرنگ زدم تا صورتم رو از اون حالت بی حالی از بین ببره ....
صبری خانم رفت بود نون تازه خریده بود ....
چند لقمه نون و پنیر خوردم راه افتادم به طرف دانشگاه ...
خیلی دلم میخواست ببینم ارمان برای امتحان میاد یا نه ....
ماشینش که تو پارکینگ بود پس معلومه نمیخواد بیاد ....
سریع رسیدم دانشگاه ...
تا یه ربع قبل از امتحان با مریم جزوه ها رو خوندیم ....
اشکال هال هامون از هم پرسیدیم ....
چند تا از پسر اومدن بهم التماس دعا گفتن ....
منظورشون از التماس دعا این بود که تقلب بهشون برسونم ....
هر دفعه سر امتحان کلی برگه جا به جا میکردم البته تا حالا سر کلاس ارمان این کار رو نکرده بودم ....
ارمان خیلی با هوش بود از حرکت چشمام میفهمید که میخوام یه کاریی بکنم .. برای همین هیچ وقت سر کلاسش از این کار ها نکردم
از روی شماره ی کارت رفتیم نشستیم روی صندلی ها ...
خوشبختانه من و مریم تو ی یه کلاس بودیم ....
بغل دستم یه پسره نشسته بود که همش چشمک میزید ....
اروم طوری که کسی متوجه نشه ...
- اقا لطفا اون چشم مبارکو هی تکون نده بابا الان مراقبه میاد سراغمون ....
خندید و یه چشمی قشنگی گفت .....
استرس گرفته بودم با این که حدس میزدم سوال ها رو بلد باشم ولی ته دلم خالی بود .....
سوال ها رو پخش کردن تعداد سوال ها خیلی زیاد بود ...
ارمان خیلی نامردی !!!!!!!!!!!!! فکر کنم از 30 سوال ارمان 20 تاش رو با من کار کرده بود .....
خوب خدا رو شکر حداقل قبول میشم ....
هر یه ربع اون پسره اروم صدا میکرد ....
- اه بابا بذار خودم بنویسم بعدش به تو میرسونم ....
به جوابش اعتنا نکردم ....
یکی یکی سوال ها رو خوندم جواب دادم .....
مونده اون ده سوالی که ارمان بهم نگفته بود ....
بهترین کار این بود که از اون پسر بغل دستی بپرسم ....
دلم نمیخواست مراقبه بهم شک کنه ...
اروم به پسره اون سوال ها رو اشاره کردم ....
سرش رو تکون داد که یعنی نوچ اول تو باید بگی ....
چند تا سوال الکی که بارمش کمتر بود رو بهش گفتم تا خیالش راحت باشه ...
دوباره یه چشمکی بهم زد ....
داشتم جواب ها رو توی یه برگه ی کوچلو می نوشت ....
وای چرا داره دیوانه بازی در میاره .... اخه این برگه رو چه جوری میخواد بده به من ....
همین که مراقبه روش به یه طرف دیگه کرد کاغد رو پرت کردم به طرف ...
خیالم راحت شد سریع گذاشتم تو جیم مانتوم که تو موقعیت خوب بنویسم
به درو و ر نگاه کردم کسی حواسش نبود برگه رو اروم دراوردم چون کوچک بود زیاد معلوم نمیشد که دستمه ....
خودکار رو برداشتم بنویسم که دو تا کفش جلوم ظاهر شد ....
سرم رو بلند کردم ارمان بود ....
دستم اروم گذاشتم روی برگه ولی دیگه کار از کار گذشته بود ارمان برگه رو دید ....
بار ها تو کلاس به دانشجو ها گفته بود از تقلب متنفره ....
از ترس داشتم سکته میکردم اگه برگه امتحان رو از دستم بگیره چی کار کن
یه جوری نگاهم کرد که دلم میخواست از خجالت اب بشم برم روی زمین ...
سرم رو اورد پایین بهم گفت :
- برگه رو بده به من تا از کلاس ننداختمت بیرون ....
- ارمان به خدا هنوز هیچی ننوشتم ...
- ساکت شو ببینم من الان استادتم و دلم میخواد از کلاس بندازمت بیرون ...
داشت اشکم در میومد ....
- استاد غلط کردم بیا این برگه برای خودت ....
با یه لحن زشتی برگه رو از دستم گرفت سریع گذاشت با جیبش ....
چند تا دانشجو ها سوال داشتند رفت جواب سوال اون ها رو بده ....
یه قطره اشک از چشم اومد خیلی ناراحت شدم اون حق نداشت این کار رو بکنه .....
هر چی بلد بودم سریع نوشتم از کلاس خارج شدم ....
منتظر مریم نشدم .....
با سرعت زیاد رانندگی کردم به طرف خونه .....
ماشین رو پارک کردم هیچ کس خونه نبود ....
دویدم به طرف اتاقم در رو هم فقل کردم ....
خدا اخه مگه من چه گناهی کردم که ارمان با من این طوری میکنه انگار بقیه ی دانشجو ها اصلا تقلب نکردن ....
این همه زحمت بکش به حرف اون غول بی سر و پا گوش بده اخر سرم به خاطر تقلب از ترم حذفم کنه .....
لب تابم رو روش کردم یه اهنگ غمگین گذاشتم ....
ای وای
دیدی چی شد
دل ما عاشق کی شد....
ای وای
خنده حروم شد
توی عاشقی کارم تموم شد....
ای وای
نکنه عاشقشم هنوز
نکنه هنوز دوسش دارم و
نکنه میخوام بشینه دوباره کنارم
ای وای
جواب دلمو چی بدم و
سراغ تو رو بگیرن و نباشی
تو رو نبینن و
اگه قرار باشه دیگه از تو نخونم و
ای وای
ببین چجوری می لرزم و
اشک می ریزم و
هی دور خودم میچرخمو
میخندومو گریه میکنمو
هرکی میبینتم میگه این دیوونه رو
بعد تو خنده محاله
بعد تو حالم خرابه
بعد تو حالم خرابه
دیگه بدون تو نمیتونم نفس بکشم
از یه طرف هم نمیخوام توی قفس بمونم
دیدی چی شد
بدون بدون تو تموم کار قلب و دلم
بدون اینو که بدون تو دیگه یه دیوونم
می دونم
جواب دلمو چی بدم و
سراغ تو رو بگیرن و نباشی
تو رو نبینن و
اگه قرار باشه دیگه از تو نخونم و
ای وای
ببین چجوری می لرزم و
اشک می ریزم و
هی دور خودم میچرخمو
میخندومو گریه میکنمو
هرکی میبینتم میگه این دیوونه رو
به حال خودم گریه کردم حق من نبود که ارمان بخواد این طوری با من رفتار کنه ....
من بدبخت عاشق کی شدم عاشق پسری که حتمی حاضر نیست به من یه نگاهی بکنه .....
صدای در خونه اومد ....
حتما صبری خانم بود ..... مطمئن بودم الان میاد بالا اهنگ رو کم کردم ...
با دست اشک هامو پاک کردم ....
صدای در اومد ...
- بله ؟
- سلام دخترم خوبی میشه بیا تو ....
نمیخواستم منو با این قیافه ببینه ولی مگه میشد بگی نه نیا تو .....
- بله بفرمایید ....
لباسم رو صاف کردم نشستم روی تخت ....
- خوبی عزیزم ؟ امتحانت رو خوبی دادی دیگه خلاص شدی ها ....
سرم پایین بود ....
- ساحل جان چرا سرت پایینه منو نگاه کن ...
سرم بلند کردم همین که نگاهم بهش افتاد دوباره زدم زیر گریه ...
الان بیچاره فکر میکنه من از دست اون دارم گریه میکنم ....
- اوا ساحل جان چه شد ؟ نبینم تو این طوری گریه کنی .... دوست نداری نگو ولی ترو خدا گریه نکن ....
جوابش رو ندادم بغض راه گلوم رو گرفته بود اومد نزدیک تر بهم نشست کنارم روی تخت ....
- دختر قشنگ گریه نکن دیگه امتحانت رو بد دای ؟ یا باز با اقا ارمان دعوات شده ....
اه اسم این ارمان نامرد رو جلوم نیار که حالم ازش بهم میخوره اخه مگه انسان هم ان قدر بی احساس و سنگ دل میشه ....
- صبری خانم دلم هوای مامان بابام رو کرده میدونید چند ماه ندیدمشون ...
سرم رو گرفت تو بغلش ...
- الهی قربونت برم دیگه تموم شد مامان بابات فردا میان دیگه .... پاشو گریه نکن فردا تو رو این طوری ببین فکر میکنند من کتکت زدم ها ....
با همه ی بدبختی هام خندیدم ....
برای اولین بار تو زندگیم عاشق شدم و بعدش شکست خوردم ....
- پاشو بیا یه ذره من به کمک کن دختر کوچلو الان اقا ارمان میاد ها ....
- صبری خانم هر چی درست کردید فقط برای دو نفر درست کنید باشه ارمان رو سر ادم حساب نکنید .....
از اون خنده های با مزه و کرد
- باز چی شده ساحل خانم من نمیدونم شما دو تا چرا مثل تام و جری همش با هم جنگ دارید .... پاشو بیا اشتیتون بدم بابا ....
- صبری خانم هر دفعه من کوتاه اومدم این دفعه دیگه کوتاه نمیام خیلی پرو شده به خدا .....
یه ذره با هام صبحت کرد .....
همیشه از نصیحت کردن بد می یومد ولی صبری خانم هیشه با ارامش و خنده یه حرفی رو بهم میزد ....
بعد از حرف هاش دو تایی با هم رفتیم پایین ....
یه ذره بهش کمک کردم ....
کاهو رو خورد کردم یه سالاد مشتی درست کردم
ان شالله اگه ارمان بخوره سالاد تو شکمش تبدیل به مار بشه ...
از فکر خودم خنده ام گرفت ....
با صدای ترمز ماشین ارمان از جا پریدم ....
سریع دویدم تو اتاقم اگه بفمه من گریه کردم هی میخواد مسخره کنه ....
از پنحره ی خودم نگاه کردم از این بالا هم میشد فهمید که خیلی عصبانی و ناراحته .....
خوب به من چه مگه بقیه تقلب نمیکنند ..... حتما تا الان به بخش اموزش خبر داده که حذفم کنند ....
وای من چه قدر بد بختم ....
صدای زنگ گوشیم بلند شد مهرا ن بود طبق معمول مزاحم همیشگی ....
یه ذره با هاش حرف زدم برای سرگرمی خوب بود ازم خواست که بعد از ظهر با هاش برم بیرون ....
یه ذره فکر کردم اگه فردا مامان و بابا بیان سرگرم اون ها میشم دیگه نمیتونم برم .....
برای همین بهش گفتم که میام اونم از خدا خواسته قبول کرد ....
ازم خواست که خودش بیاد دنبالم ....
ادرس رو بهش دادم .....
قرار شد ساعت 5 بیاد سر خیابون ..........
هر چی صبری خانم برای نهار صدام کرد نرفتم پایین دوست نداشتم چشم هام بیفته تو اون چشم های نامرد ....
خودم رو مشغول لب تاب و نت کردم ....
یه ذره هم با مریم اسمس بازی کردم تا ساعت 5 بشه .....
با خودم تصمیم گرفتم این دفعه که با مهران رفتم بیرون بهش بگم که دیگه همه چی تموم بشه ....
وجدانم قبول نمیکرد که کسی رو بذارم سر کار ....
یه تاپ زیر مانتوم پوشیدم .... حوصله ی ارایش کردن رو نداشتم یه رژ کمرنگ صورتی زدم یه مانتو ی خیلی ساده با یه شال هم پوشیدم .... بهم میس انداخت که یعنی من دم درم .... سریع رفتم پایین ارمان خونه نبود خدا رو شکر مگر نه میخواست گیر بده کجا میری ..... از صبری خانم خداحافظی کردم که برم ... - دخترم ساعت چند برمیگیدی ؟ میخواستیم بریم خرید .... - من تا یکی دو ساعت دیگه میام باشه ؟ میام که دوتایی بریم خرید - باشه ولی اقا ارمان به من گفت جایی نرید با هاتون کار داره رفت از سر کوچه چیزی بگیره اگه صبر کنی الان میاد ..... - اگه اومد خونه بهش بگید هر کاری دوست داره بکنه من با هاش حرفی ندارم حتما میخواد بگه این ترم حذف شدی دیگه .... مهران سر کوچه منتظرم بود یه نکاهی به کوچه انداختم خلوت بود سریع سوار ماشین شدم اونم از ترسش سریع گاز داد .... - سلام عرض شد خوشگل خانم .... خیلی سرد جواب دادم - سلام .... - وای وای باز خانم عصبانیتشو اورده برای من اشکال نداره من صبورم .... - مهران حوصله ندارم ها با من کاری داشتی ؟ - وا ساحل جان حالا چرا ان قدر عصبانی هستی .... داشتم همه ی حرص هامو سر این بدبخت در میاوردم .... - عصبانی نیستم بگو چی کارم داشتی ؟ - اهان یه ذره به خودت مسلط باش میخوام ببرمت یه جای خوب .... - همچین میگی انگار من دیوانه ام ..... کجا ؟ - صبر کنم خانم موشه میریم می بینی ..... یه اهنگ قشنگ و شاد خارجی گذاشت نه من حرف زدم نه اون ..... کم کم داشت از شهر خارج میشد .... استرس داشتم یعنی کجا میخواست من رو ببره ... - کجا داری میری ؟ - چرا میپرسی ؟ صبر کن عزیزم خودت میفهمی ..... بهت میگم .... - تو الان باید به من بگی کجا داریم میریم نه بعدا .... - ساحل عزیزم اروم باشه مگه از من میترسی ؟ دوست نداشتم فکر کنه من ازش میترسم برای همین سعی کردم خونسرد باشم - نه نمیترسم ولی دوست ندارم با یه نفر غریبه برم خارج از شهر .... غش غش خندید..... - غریبه ؟ کی گفته من غریبه هستم تو قراره زن من بشی .... این چی داره میگه همه ی و جودم رو ترس گرفته بود .... - حالت خوبه ؟ چی داری میگی ؟ کی گفته من قرار زن تو بشم ... - اه اه دیگه نشد ها الان داریم میریم یه جا که تو زن من بشی دیگه .... خدا مهران داره چی کار میکنه ... کجا میخواد من رو ببره .... تو چشم هام اشک جمع شد - خفه شو چی داری میگی نگه دار میخوام پیدا بشم .... دستم رفت طرف در که در رو باز کنم ولی اون زرنگ تر از اونی بود فکرش رو میکرد در رو قفل کرد .... - شیطون خانم میخواستی چی کار کنی ؟ اشک هام همین طوری داشت می یومد ... از فکر اینکه مهران میخواد چی بلایی سرم بیاره داشتم دیوانه میشدم .... - مهران چی از جونم میخوای اخه ؟ هر چی پول بخوای بهت میدم .... - اه نه بابا حاضری چیز های دیگه هم بهم بدی ؟؟؟؟؟؟ - خفه شو مهران بذار من برم ازت خواهش میکنم .... - نوچ نمیشه عزیزم هلویی مثل تو رو چه جوری ول کنم .... تازه فکر نمیکنم دوستام هم بتونند از تو دل بکنند حالا میریم اشنا میشی با هاشون ... یعنی مهران با دوستاش میخواستند به من .... وای خدا .... همیشه وقتی از این حادثه ها تو روزنامه میخوندم حالم بد میشد .... حالا قرار سر خودم بلا بیارن .... احمق .... یعنی این همه مدت مهران ..... چه قدر من نفهم بودم ... وای خدا ترو خدا کمکم کن فردا مامان بابام میان من چه جوری تو چشم هاشون نکاه کنم اخه .... شروع کردم به گریه و داد و بیداد کردن تا شاید ماشینی از کنارمون رد بشه بفمه .... خیلی از شهر دور شده بودیم ..... - ساکت باشه لعنتی .... - نمیخوام دست به من نزن کثافت .... یه دونه سیلی محکم زد تو گوشم .... دستم رو بردم به طرف صورتم .... دستم خونی شد از بینی داشت خون می یومد .... احمق بیشعور .... - درست حرف بزن ساحل خانم یه کاری نکن کار من و دوستام که باهات تموم شد یه بلای دیگه سرت بیاریم ... دوباره شروع کردم به داد و بیداد کردن ..... اونم نامردی نکرد یه دستمال از پشت دراورد گرفت جلوی بینیم دیگه هیچی فهمیدم اروم چشم ها بسته شد ...چشم هامو که باز کردم همه جا تاریک بود فقط نور یه چراغ که اونم خیلی کمرنگ بود به چشم ها میخورد .... این جا کجاست ؟ .... تازه یادم اومد که مهران نامرد من رو اورده این جا .... نگاهی به دور ور کردم یه سالن دربه داغونی بود .... فقط چند تا طباب یه تخت چوبی کثیف این جا بود .... ترسم همه ی وجودم رو گرفته بود .... خدا یعنی مهران جدی جدی من رو دزدیده و میخواد بلا سرم بیاره .... صدای های مختلفی میومد ..... صدای دعوا .... یعنی دارن سر من دعوا میکنند که کدوم اول من رو بدبخت کنند .... کیفم کنارم بود برش داشتم همچی سر جاش بود به غیر از موبایلم اه لعنتی . تو کیفم یه اینه ی کوچک داشتم .... اینه رو دراوردم خودم رو دیدم روی بینیم خونی بود کثافت بین چه بلایی سر من اورده .... باید یه کاری میکردم قبل از این که اون ها بخوان به هدفشون برسند ... یه پنجره ی کوچک ته سالن بود .... باید از اون جا فرار میکردم ولی ارتفاعش خیلی بلند بود .... یه نگاهی کردم هیچی نبود که بشه برم روش و قدم بلند تر بشه .... صدای در اومد ... سریع برگشتم به طرف جایی که نشسته بودم .... مثل قبل نشستم که شک نکنند .... یه پسره در رو باز کرد .... یه پسره جوون بودچون اتاق خیلی تاریک بود نمیشد فهمید چه شکلیه ... رفتم همه ی چراغ ها رو روشن کرد .... تازه قیافه اش رو دیدم به نظرم اشنا بود ولی هر چی فکر کردم یادم نیومد که کجا دیدمش .... - خانم کوچلو زیاد فکر نکنند یه سال پیش من و شما با هم همکلاس بود یادت نیست .... هر چی فکر کردم یادم نیومد .... - چی از جونم میخواید ترو خدا بذارید من برم خانواده ام نگرانند ؟ - نه با با خوبه گفتی ... چشم همین الان میذاریم بری فقط بعد از این که کارمون با تو تموم شد .... غش غش خندید .... خنده هاش داشت دیوانه میکرد .... از جام بلند شدم با پا محکم زدم تو ی شکمش .... اومدم سریع فرار کنم که از پشت بلیزم رو گرفت ... - کجا خانم خوشگله من زدی میخوای فرار کنی اره ؟ بیا این تقدیم با عشق ... یه مشت محکم زد تو ی شکمم که باعث شدم پرت بشم روی زمین .... - حقته دختری پرو .... از شدت درد ناله میکردم .... دستم رو بردم زیر مانتو م شکمم داغ بود انکار اب جوش ریختن روش ... سرم رو اوردم بالا یارو داشت میومد به طرفم .... نه اگه یه دونه دیگه از اون مشت ها بهم بزنه من نابود میشم .... اومد بالای سرم یه نگاهی بهم کرد ... - بلند شو بینم .... - نمیخوام ولی کن دیوانه نمیتونم بلند بشم ازت خواهش میکنم ولم کن ... درد شکمم امونم رو بریده بود نمیتونستم حرف بزنم .... - بهت گفتم بلند شو بیا روی تخت ... بهش التماس کردم اشک هام شر شر داشت میومد... - گریه نکن فعلا باهات کاری ندارم بیا روی تخت بشین برای خودت میگم .... یه ذره خیالم راحت شد .... - نمیخوایم گمشو برو .... - بیشعور انگار هر چی بهت لطف میکنم بد تر میکنی اره ... پاش رو گذاشت روی دستم .... جیغ رفت هوا ... - ولم کن دستم شکست ... - تا تو باشی دیگه بلبل زبونی نکنی .... مراقب خودت باش خانم کوچلو ... من و دوستام مخصوصا مهران .... امشب باهات زیاد کار داریم ها .... رفت در رو هم محکم پشت سرش بست ..... اگه شدت دل درد نمیتونستم از جام تکون بخورم فقط اروم ناله میکردم .... درد شکمم از یه طرف درد دستم هم داشت بیشتر میشد ... بیشعور نمیگه پاش به اندازه ی پای غوله ..... دستم رو شکست .... جرائت نمیکردم مانتوم رو در بیارم ببینم شکمم چه شده میترسیدم اگه بینم حالم بد تربشه .... مطمئن بودم کلیه هام اسیب داده چون بدجور درد میکرد ... با هزار ناله تونستم اروم بخوابم رو ی زمین .... اگه میخوابیدم و خوابم میبرد این حتما هر کاری دوست داشتن میکرد .... دستم رو دراز کردم کیفم رو اوردم جلو تر .... هر چی توش بود ر ریختم زمین .... چیزی که به درد بخوره نداشتم .... یه شال تو کیفم بود از توکیف دراوردم .... پیچیدم دور شکمم تا شاید یه ذره از دردم کمتر بشه ولی نشد .... دستش بدجوری قوی بود .... این ها حتما میخوان هر چند دقیقه ای به نوبت بیان کتک بزنن ... اون از مهران که تو ماشین بهم سیلی زد این هم از این پسره .... چرا من هیچ کدوم از این ها رو نمیشناختم اخه .... سرکلاس ها تعداد دانشجو ها خیلی زیاد میشد شاید برای همین بود که اون ها من رو می دیدند ولی من اون ها رو نمیدیدم .... هر چند دقیقه ای شکمم بد جوری میسوخت ... اون تنها راهی که میتونستم فرار کنم رو هم از دست دادم چون دیگه عمرا بتونم با این درد از پنجره خارج بشم .... صدای جر و بحث میومد ..... از صدای دادو بیداد اون ها من این اتاق ترسیدم ... بد جور داشتند با هم دعوا میکردن .... صدایی که داشت دعوا میکرد به نظرم اشنا اومد .... ان قدر که درد داشتم مخم یاری نمیکرد بفهمم صدای کیه ... حتی نمیدونستم ساعت چنده ... خدایا خودت کمکم کن .... دلم نمیخواد به گناه الوده بشم .... کاش مثل دختر های خیابونی بودم اون وقت دلم نمیسوخت ............... در باز شد مهران اومد تو .... دلم میخواست بلند میشدم تف میانداختم تو صورتش ... اما حیف که نمیتونستم .... اومد جلو مثل یه کاغذ لوله شدم بودم از درد .... اومد نشست کنارم روی زمین .... - خوبی جوجه خوشگل ؟ جوابش رو ندادم با دستش دو طرف صورتم رو گرفت ... - چرا جوابم رو نمیدی عزیزم ؟ بهت قول میدم به خودتم خوش بگذره .... الان وقت اون این بود که تف بندازم تو صورتش .... اولش از کارم تعجب کرد ولی بهش یه سیلی محکم زد که گفتم پرده ی گوشم پاره شد .... دستم رو بردم طرف گوشم ... داشت خون می یومد .... - ببین سعی کن دختر خوبی باشی خوب ؟؟ بقیه ی دختر هام مثل تو میخواستن مقاومت کنند ولی نتونستند ....پس خودتو کنترل کن ... باشه ساحل جونم... دختر های دیگه .... یعنی مهران با دختر های دیگه هم همین کار رو میکرد .... - حالم ازتون بهم میخوره .... تو مثلا مردی ؟ خندید .... - نه بقیه بهم میگن نامرد مخصوصا دختر های که اومدن این جا .... صورتش رو اورد جلوم .... محکم تو طرفم صورتم رو گرفت ...... - من میرم بیرون یه ربع دیگه با ارش میام باشه خانم کوچلو ؟؟ گریه کردم اونم با صدای بلند .... با صدای گریه ی من غش غش خندید .... - اخی میترسی اره ؟ سرم رو انداختم پایین ..... روی مانتو پر شده بود از قطر های خون و اشک ..... طناب کنار تخت رو برداشت اومد جلو دست و پام رو محکم بست .... در رو بست و رفت ..... دوباره وسایل های کیفم رو ریختم بیرون .... یه تسبیح کوچلو سبز رنگ از تو کیفم پیدا کردم ...... شروع کردم به صلوات فرستادن .... هر دقیقه ای که میگذشت انگار یه قرن بود .... کمتر از ده دقیقه مهران و دوستش که الان میدونستم اسمش ارشه اومدن تو .. - خوب ساحل خانم عملیات رو شروع کنیم اره ؟ اول من یا ارش ..... بغض گلوم دوباره ترکید بلند زدم زیر گریه .... - ترو خدا بهم کاری نداشته باشید من پاکم نمیخوام به گناه الوده بشم ... ارشه یه نگاه چپی بهم کرد .... - برو خودتو خر کن مگه میشه دختر خوشگلی مثل تو پاک باشه ... مهران اومد جلو از موهام گرفت بلندم کرد .... درد شکمم یادم رفته بود از زور ترس نمیتونستم چی کار باید بکنم ... - تا حالا کسی بهت گفته لب هات خیلی خوشگله ؟ مهران خندید .... - ارش چه سوال هایی میپرسی ؟ خوب اره دیگه فکر کنم هزار نفر بهش گفتن مگه نه خانم موشه ؟...... از طرز حرف زدنشون حالم داشت بهم میخورد ... کثافتا هیچی حالیشون نبود ... - اگه الان یه چاقو بهم بدید خودم رو بکشم بهتر از اینه که زیر دست شما بیفتم .... - اه یه چیزی هم از خانم شنیدم ... نمیخواد عزیزم خودکشی برای چی ... مهران یه ذره قدم زد و به ارش گفت : - ارش برو اون دوربین رو بیار که از این ساحل خانم گل چند تا عکس ناقابل بگیریم در حین عملیات .... تو دلم داشت دعا میکردم .... ارش رفت ولی چند دقیقه گذشت نیومد مهران حسابی عصبانی شده بود ... سرش رو از در برد بیرون با صدای بلندش ارش رو صدا کرد ... - ارش پس کدوم گوری موندی بدو بابا دلم اب افتاد .... کثافت انگار من غذاش بودم ... ارش سراسیمه اومد .... - مهران پلیس .... - چی پلیس ؟؟؟؟ چی داری میگی ؟ - مهران پاشو وسایل هاتو جمع کن ... میگم پلیس اومد الانه که بریزن تو ... تعدادشون زیاد .... فکر کنم ازاده کار خودشو کرد .... زهرش رو ریخت ... پاشو ما رو فروخت به پلیس .... از خوش حالی داشتم پرواز میکردم خدا یعنی من از دست این دو تا غول نجات پیدا کردم .... مهران دست هامو خیلی محکم بسته بود .... اون ها سریع فرار کردن .... به چند دقیقه نرسید که دو تا پلیس و چند تا مامور اومدن تو .... یکی از پلیس ها زن بود اومد جلو .... بازم از چشم هام اشک می یومد ولی این دفعه اشک شوق بود .... - دخترم حالت خوبه ؟؟؟ دیگه تموم شد گریه نکن ... بلایی سرت اوردن ... اون ها بهت .... نذاشتم حرفش رو ادامه بده می دونستم منظورش چیه .... - نه نه .... ولی حسابی کتکم زدن .... به شکمم ضربه وارد کردن اصلا نمیتونم از جام تکون بخورم ... - خوب الهی شکر به اوژانس زنگ زدیم الان میرسه .... اومد جلو طناب رو باز کرد کمکم کرد که از جام بلند شم خدا رو شکر لباس و روسری داشتم مگر نه جلوی این همه پلیس ابروم میرفت .... با ناله گفتم : - خانم دستگیرشون کردید ؟ - اره دخترم دیگه نگران نباش دستگیر شدن ما چند وقته دنبال این ها میگیریم تا این که چند روز پیش یکی از اون دختر هایی که مثل شما گرفتار شده بود ادرس این جا رو داد .... خدا خیلی دوست داشته که نذاشته بلایی سرت بیاد .... میدونی دختر هایی که گرفتار این گروه شدن چه بلایی سرشون اومده ... یا روانی شدن یا خودکشی کردن .... تنم شروع به لرزش کرد .... یعنی اگه این ها نمیرسیدن من باید چی کار میکرد .... - خانم ساعت چنده ؟ - ساعت 2 شبه عزیزم ... درد داری اره رنگ پریده الان امبولانس میرسه .... آمبولانس که رسید .... سوار امبولانس شدم ... نمیتونستم دستم رو تکون بدم ... سر یع سرم بهم وصل کردن ...... تازه متوجه شدم از شکمم خون اومده .... نمیدونم توی سرم چی بود که حس کردم داره خوابم میگره ... میترسیدم بخوابم ... - اقا ترو خدا از کنار من تکون نخورید من میترسم .... اگه اون ها بازم بخوان من رو بدزدن .... دست خودم نبود شروع کردم به گریه کردن .... - خانم اروم باشید ماشین پلیس پشت سر ماست .... ما کنارتونیم فقط یه شماره تماس به ما بدید تا برسونیم به دست خانواده اتون .... نمیتونستم زیاد حرف بزنم فقط شماره ی ارمان رو توی برگه ای که بهم دادن نوشتم .... - خانم داخل سرمتون امپول خواب اور تزریق کردیم پس اروم بخوابید ... فکر کنم شکمتون در اثر ضربه ای که خورده خونریزی کرده .... با نگرانی نگاش کردم .....پس اون همه دردی که داشتم الکی نبود .... ناخود اگاه دست دکتر رو گرفتم میترسیدم .... اونم هم با ارامش نگاه کرد .... چشم هام سنگین شد کم کم .... خدایا شکرت ....... هر چی سعی میکردم پلک هامو باز نگه دارم نمیشد .... چشم هام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم .چشم هامو باز کردم ... نور لامپ اذیتم میکرد دوباره چشم هامو بستم ... یه یه ذره فکر کردم این جا کجاست ... از فکر اینکه نکنه دوباره من دزدیدن یه جیغ بلند کشیدم .... یه نفر اومد طرف چون نو ر اذیتم میکرد نمی تونستم کامل چهره اش رو ببینم ... اومد نزدیک تر فهمیدم ارمانه ... خیالم راحت شد با این که از بابت اتفاق هایی که افتاده بود خجالت میکشیدم ولی از دیدنش خیلی خوش حال شدم .... با نگرانی گفت : - چیه چرا جیغ کشیدی .... حالت خوبه ؟ لباس هاش و موهاش خیلی نامرتب بود .... اولین بار بود ارمان رو این شکلی میدیدم .... همه ی مو هاش روی هوا بود .... چشم هاش قرمز بودن .... - من میترسم ارمان اگه اون ها دوباره بخوان من رو بدزدن من می میرم .... دستش رو مشت کرد .... - من پیشتم بعدشم اون ها الان تو بازداشگاه هستن نگران نباش .... سرش رو انداخت پایین با یه حالت خاصی گفت : - ساحل اون ها بهت ....... متوجه منظورش شدم ، ارمان نباید این فکر رو میکرد .... - نه نه .... فقط کتکم زدن ... یه مشت زدن تو شکمم که .... گریه مانع شد که ادامه ی حرفم رو بزنم .... یه دستمال بهم داد ... - خیله خوب خیالم راحت شد ... نگران نباش من پیشتم باشه ..... برای اولین بار ان قدر مهربون حرف میزد ولی مثل همیشه همون ارمان مغرور بود .... - ارمان ..... من .... من ... - نمیخواد تو ضیح بدی این بحث بمونه برای بعدا ... خیالم راحت شد حداقل نمیخواست الان دعوام کنه .... - مامان و بابا اومدن .... - نه هنوز شب بلیط دارن تا اون موقع تو هم مرخص میشه ... - الان میتونیم بریم ؟ - نه باید چند تا ازت سوال بپرسن بعدش مرخص میشی .... سوزن سرم بد جوری اذیتم میکرد مخصوصا این که دستم هم ضرب دیده بود .... یه ذره تکونش دادم که باعث شد اخم بلند شده ... ارمان دوباره اومد جلو ... - چیه ؟؟ کجات درد میاد .... - دستم خیلی درد میاد .... - چرا ؟ - اخه اون کثافت پاش رو گذاشت روی دستم .... از چشم هاش معلوم بود که هر لحظه داره بیشتر عصبانی میشه .... بازم دستش رو مشت کرد اون جلوم ... - اخه لعنتی من به تو چی بگم برای چی رفتی سوار ماشین اون بی همه چیز شدی ؟ پس ارمان همه چی خبر داشت که با پای خودم سوار ماشین مهران شدم ... از چه طرفی درد داشتم و از یه طرفی دیگه حوصله دعوا و داد بیدا کردن ارمان رو نداشتم .... - ارمان ترو خدا اصلا حالم خوب نیست .... داد زد ... - معلومه باید هم حالت خوب نباشه .... کاریه که خودت کردی .... رفت بیرون در رو هم پشت سرش محکم بست .... سرم رو بردم زیر پتو .... خدایا شکرت به خاطر این که صحیح و سالم از خراب شده بیرون اومدم .... چند تا مامور اومدن ازم چند تا سوال کردن .... ارمان برگشت .... دستش یه پلاستیک بود پر از خوراکی .... پلاستیک رو گذاشت روی میز کنار تخت ..... - بگیر بخور ..... خدا خفت نکنه ارمان اگه یه ذره با حس بهم تعارف کنی اخه چی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ... لب هامو پیچوندم .... - نمیخورم خودت بخور یه وقت ضعف نکنی میخوای داد بزنی .... یه نیشخندی زد ... - به جهنم خوب نخور .... به جایی این که بگه تو مریضی باید تقویت بشی میگه به جهنم ... عجب آدمیه .... دکترو پرستار اومدن زخم شکمم رو دیدن ... ارمان رفت بیرون .... بعد از این که کار دکتر و پرستار تموم شد دوباره اومد .... خدا رو شکر مرخصم کردن .... لباسام هم خاکی شده بود هم خونی ... - نمیشه بری برای من مانتو بیاری .... با تعجب نگاهم کرد .... - برای چی باید برم بیارم ؟ - مگه نمیبینی خونیه ؟ - نخیر نمیشه زود باش صبری خانم بیچاره پدرش دراومد دست تنها .... جای زخمم بدجوری می سوخت .... مثل جوجه اردک دنبال ارمان را افتادم .... چون من اروم میرفتم فاصله ام با اون خیلی زیاد بود .... خدا رو شکر حداقل در ماشین رو برام باز کرد .... با سرعت زیاد رانندگی میکرد....... نزدیک های خونه بودیم که از پرسیدم .... - ارمان ؟ - هان ؟ - بی ادب هان چیه بگو بله ؟ - حوصله ندارم ها چی میگی ؟؟؟؟ - امتحان ها رو صحیح کردی ؟ سرش رو تکون داد که یعنی اره .... وای با تقلبی که کردم من رو انداخته .... - قبول شدم ... ابرو هاش رو داد بالا .... - چه جوری روت میشه این سوال رو بپرسی ؟؟؟؟ با اون تقلب قشنگت .... - ارمان خواهش میکنم حالا این دفعه رو ببخش قول میدم دیگه تقلب نکنم ... - نوچ نمیشه .... - ارمان اذیت نکن دیگه افرین ... - من نمره ها رو رد کردم میتونی بری تو سایت دانشگاه نمره ی قشنگ رو ببینی ..... ان شالله ترم دیگه قبول میشی ..... عجب نامردی بود دیگه تا خونه صحبتی نکردم .... در ماشین رو باز کرد پیدا شدم .... - بیا این کیفت رو بگیر جلوی زخمت تا صبری خانم مانتوی خونیت رو نبینه بندهی خدا الان سکته میکنه .... خوب گفت اصلا حواسم به این نبود ... صبری خانم تا من رو دید زد زیر گریه .... - الهی قربونت برم تو کجا بودی اخه ؟ نمیگی من سکته میکنم .... اومدم جواب بدم که ارمان زود تر از من گفت : - صبری خانم خونه ی دوستش بوده موبایلش شارژ نداشه روش نشده به دوسش بگه ..... من به میگه دروغ نگو اون وقت خودش چه جوری دروغ برای خودش سر هم میکنه .... - اره دیگه صبری خانم ببخشید شارژم تموم شد ... - اخه مادر یه خبری باید به ما میدادی من داشتم سکته میکردم اقا ارمان هم مثل مرغ پا کنده از این اتاق میرفت به اون اتاق .... ارمان سرفه کرد که صبری خانم ادامه نده ..... پس دیشب ارمان هم نگرانم بوده ..... اروم از پله ها رفتم بالا ... لباس هامو دراوردم انداختم تو حموم که صبری خانم بهم نگه چرا خونیه ... یه دوش سریع گرفتم .... تو حموم چند بار اشکم از دست این زخم لعنتی دراومد .... ان شالله دست دوتاتون بشکنه .... هم دست مهران هم دست ارش .... همه ی صحنه های دیشب اومد تو ذهنم .... برای همین سریع از حموم اومدم بیرون ... یه لباس خواب سفید پوشیدم.... که راحت باشم زخمم رو اذیت نکنه ... لباسه تا روی زانو هام بود.... اخش راحت شدم .... لب تاب رو روشن کردم سریع رفتم تو سایت دانشگاه که ببینم ارمان چه نمره ی قشنگی بهم داده .... رمز و شماره ی دانشجویی رو وارد کردم ..... سریع رفتم تو قسمت نمره ها .... باورم نمیشه قبول شده بودم پس ارمان تو ماشین چی میگفت .... بهم 15 داده بود .... سریع دویدم پایین ... خوش حال شدم اصلا توقع نداشتم که این نمره رو بهم بده ... ارمان لباس هاشو عوض کرده بود بالای صندلی بود داشت لامپ لوستر رو درست میکرد .... از پشت گرفتمش تکونش دادم ... یه متر پرید ... - وای ارمان مرسی .... - ولم کن دیوانه الان میفتم .... دفعه ی اخرت باشه که تقلب میکنی ها خندیدم .... دوباره پا هاش رو گرفتم تکونش دادم تعادلش بهم خورد منم نتونستم بگیرمش افتادم زمین اونم افتاد روی من .... دقیق افتاد روی زخمم ... - ای ... ای پاشو ارمان زخمم.... چشم هاشو بسته بود استغر الله برادر چشم هاتو باز کن .... چون پشتش به من بود اصلا من رو ندیده بود .... تازه نگاهش افتاد به من .... نگاهش رفت به سمت گردن و سینه هام .... چشم هاش گرد شد .... وای خاک برسرم ببین من با چه لباسی اومدم پایین .... صورتم شد رنگ گوجه فرنگی .... - کجا رو نگاه میکنی بلند شو ببینم ....ای زخمم .... تازه به خودش اومد .... سریع بلند شد روی لباسم اون جایی که زخمی شده بود خونی بود ... - ببین چی کار کردی دیوانه لباسم کثیف شد .... صورتم اون هم قرمز بود .... فکر کنم تا حالا ان قدر به هیچ دختری نزدیک نشده بود .... - به من چه خودت پاهای من رو گرفتی ... از بس که مثل بچه ها فقط شیطونی میکنی ... بلیزش رو صاف کرد .... ای داد بلیز اون هم خونی شده بود .... ببین پسره ی هیز چه قدر به من چسبیده که بلیزش خونی شده .... ارمان تازه بلیزش رو دید یه لبخند شیطونی اومد تو صورتش ... اروم بلند شدم یه دستم رو گذاشتم روی زخمم یه دست دیگه ام رو هم گذاشتم جلوی یقه ام .... ارمان سرش رو بلند کرد خنده اش گرفته بود ولی با دیدن اخم من خنده اش رو خورد .... صدای صبری خانم میومد ... سریع از ترسم که صبری خانم نفهمه رفتم بالا .... تو پله ها بودم که ارمان صدام کرد ... - لباس هاتون عوض کن من بیام زخمت رو ببندم بدجوری داره ازش خون میاد ....چشم هام اندازه ی هندونه شد .... این چی گفت ...... - چی گفتی ؟؟؟ یه بار دیگه تکرار کن .... سرش رو گرفت بالا .... - دارم میگم برو لباست رو عوض کن من بیام روی زخمت رو ببندم ...الان با کوچک ترین چیزی هی خون میاد ..... اخم هام رفت تو از کی تا حالا ارمان از کار میکنه ..... - لازم نکرده .... یه محرم نامحرمی گفتن .... چشم ها درشت کرد ... - اصلا به من چه برای خودت گفتم .... رفتم بالا .... تو اتاق .... ببین لباس خواب نازنینم چه رنگی شده اه اه .... یه بلیز و شلوارک پوشیدم .... راست میگفت از زخمه بدجوری داشت خون می یومد .... اخه ساحل خنگ برای چی اون پانسمان رو باز کردی که این طوری بشه ... چند تا دستمال برداشتم اروم گذاشتم از زیر بلیز روی زخمم .... رفتم پایین ببینم صبری خانم چیزی داره بذارم روی این لعنتی ..... - صبری خانم ؟ سرش از اشپزخونه اورد بیرون .... - جانم مادر چیزی میخوای ؟ - الکل دارید ؟ - برای چی میخوای ؟ - دستم زخم شده میخوام یه ذره ضد عفونی بشه .... اشاره کرد که برم ازش بگیرم .... صدای زنگ خونه اومد .... یعنی کیه ؟؟؟ - بیا دخترم بگیر ... من برم در رو باز کنم دریا است حتما .... دریا این جا چی کار میکنه .... سریع فرار کردم برم تو اتاق که محکم خوردم به یه جسم محکم .... سرم رو بلند کردم ارمان داشت نگام میکرد .... رفتم عقب .... لباس هاشو عوض کرده بود - میشه بگی با این سرعت کجا داری میری ؟؟؟؟ - مگه نمیبنی دریا داره میاد ؟ - خوب بیاد مگه چیه ؟ - بابا خوب الان میفهمه دیگه ... به شکمم اشاره کردم ... - اهان خوب من که بهت گفتم بذار من پانسمانش کنم .... - مگه وسیله هاشو داری ؟ - اره بیا بریم تو اتاقم برات ببندم ..... چاره ای دیگه نداشتم اگه دریا میفهمید خیلی ناراحت میشد .....مخصوصا حالا که دیگه حامله بود .... رفتم تو ارمان .....وقتی وارد شد در رو هم پشت سرش بست ..... نشستم روی تخت ..... درکمدش رو باز کرد از تو یه پلاستیک کوچک وسیله های پانسمان رو اورد بیرون ..... اومد نشست روبه روم روی زمین ... یه ذره پنبه برداشت بتادین ریخت روش .... - بلیزت رو بزن بالا .... با این که خجالت میکشیدم ولی چاره ای دیگه نداشتم .... اروم گوشه ی بلیزم رو زد بالا ..... دستمال هایی رو که گذاشت بودم روی زخمم برداشت به ارومی پنبه رو گذاشت روش .... دلم بدجوری ضعف رفت یه جیغ بلندی زد .... - ای میسوزه چی کار کردی ؟ - بابا یه ذره اروم تر الان دریا میاد تو اتاق .... خوب چی کنم باید ضدعفونی بشه دیگه ..... یه ذره اشک هام اومد ..... اصلا به من نگاه نمیکرد فقط حواسش به زخم بود .... بعد از این که زخم رو پانسمان کرد از جاش بلند شد ... - پاشو تموم شد یادت باشه فردا بریم بیمارستان یه بار دیگه دکتر پانسمانش کنه ..... - مرسی .... از اتاق اومدم بیرون خوشبختانه دریا هنوز نیومده بود بالا ..... رفتم دستشویی دست هامو شستم ..... به اینه نگاه کردم بدجوری رنگم پریده بود ...... دریا تنها اومده بود .... با کمک هم یه ذره دکور خونه رو عوض کردیم البته ارمان هی اشاره میکرد که چیز سنگینی برندارم .... خیلی خوش حال بودم از این که مامان و بابا بعد از چند ماه میخوان برگردند ... نهار که خوردیم من و دریا رفتیم بالاهم اون یه ذره استراحت کنه هم من .... دلم بدجوری بی طاقت شده بود ...
همش منتظر بودم که شب از راه برسه بریم فرودگاه ...
یه مانتوی خوش رنگ قهوه ای پوشیدم ....یه شال کرم رنگ هم از تو کشویی دراوردم .... رفتم جلوی اینه یه ارایش خوشمل کردم سعی کردم زیاد غلیظ نباشه که بقیه بهم تذکر بدن.... یه بوس مامانی برای خودم تو اینه فرستادم ..... حسابی برای مامان و باباخوشگل کرده بودم .... دریا از پایین داشت هی غر میزد .... کیفم رو برداشتم رفتم پایین .... - اه دریا بابا چه خبرته خوب داشتم حاضر میشدم دیگه .... - از دست تو .... تو یه ساعته داری حاضر میشی .... صبری خاتم قرار شد خونه بمونه .... رفتیم تو پارکینگ .... به فرزاد سلام کردم مثل همیشه با خنده جوابم رو داد .... کاش ارمان هم مثل فرزاد بود .... ارمان هم تیپ قشنگی زده بود ولی طبق معمول اخم همیشگی روص صورتش بود .... قرار شد دریا و فرزاد با هم بایه ماشین بیان؛ ما هم با یه ماشین دیگه ... تو راه فرودگاه دلم تو دلم نبود ... ارمان هم متوجه استرس من شده بود .... دکمه ی ظبط رو روشن کرد ..... نمی خوام ی لحظه تو دنیا نباشی محاله بزارم ک از من جداشی دوست دارم اما تو باور نداری نه باور ندارم تو دوستم نداری اگه قسمت اینه کنارت نباشم دیگه دوست ندارم ی شب زنده باشم بزار توی ِ دستات بازم جون بگیرم اگه تو نباشی از این خونه میرم تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن از این فکر رفتن باید رد بشی بامن تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن از این فکر رفتن باید رد بشی بامن می ترسم نتونم ک طاقت بیارم بدون تویه قلبت هنوز موندگارم میدونی نباشی چقدر غصه دارم می ترسم نتونم ک طاقت بیارم بدون تویه قلبت هنوز موندگارم میدونی نباشی چقدر غصه دارم تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن. از این فکر رفتن باید رد بشی بامن تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن از این فکر رفتن باید رد بشی بامن تو حقی نداری نداری .. نداری تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن از این فکر رفتن باید رد بشی بامن تو حقی نداری بخوای بد بشی بامن از این فکر رفتن باید رد بشی بامن به به پس ارمان هم از این اهنگ ها گوش میاد .... اهنگ قشنگی بود خوشم اومد نه زیاد شاد بود و نه زیاد غمگین .... هر چی میرفتیم این ترافیک لعنتی هم بیشتر میشد .... شیشه رو دادم پایین .... دستم رو بردم بیرون تا یه ذره حال م عوض بشه ..... - دستت رو بیار تو الام ماشین بهش میزنه .... خوب گفتی مگر نه نمیدونستم این ارمان فکر کرده من بچم که همش بهم تذکر میده .... ما از دریا و فرزاد جلوتر بودیم برای همین زود تر اون ها رسیدیم ... ماشین رو تو پارکینگ گذاشت رفتیم به طرف سالن انتظار .... احساس کردم الانه که قلبم بیاد تو دهنم .... - برو بشین روی صندلی من ببینم کی میرسند .... بعد از چند دقیقه دوباره برگشت .... - نیم ساعت دیگه میرسند .... تو فکر بودم ... - ای وای یادم رفت .... بهش نگاه کردم ... - چی رو یادت رفت ؟ - دسته گل خریده بودم ... جا موند توی ماشین .... بدون اینکه منتظر جواب من باشه رفت که دسته گل رو بیاره .... خوب یادش مونده من که اصلا حواسم به دسته گل نبود .... دریا و فرزاد دیر کردن ... زنگ زدم به گوشیه ی فرزاد .... - پس چرا نمیاید ؟؟؟؟؟ - ساحل ما تو فرودگاهیم .... دریا حالش بد شد رفتیم دستشویی الان میایم اخی الهی قربونش برم هنوز فسقله نیومده داره مامانش رو اذیت میکنه ... ده دقیقه طول کشید تا اقا ارمان برگرده .... انکار رفته گل بچینه ... اومد یه دسته گل خیلی خوشگل و بزرگ دستش بود فکرکنم کلی پولش رو داده بود .... نگاه های دختر ها رو میدیدم که چه جوری به ارمان نگاه میکردن .... خوب الان اگه یه پسری به من نگاه میکرد ارمان من رو میکشت .... - ارمان دختر ها رو نکاه گن چه جوری دارن بهت نگاه میکنند ؟ خیلی خونسرد گفت : - بذار ان قدر نگاه کنن تا چشم هاشون دربیاد ... هر پسر دیگه ای اگه بود کلی شماره میگرفت ..... خوشمان اومد یعنی ارمان بهشون تو جه نمیکنه .... پاشو یه ذره بریم جلوتر تا دریا و فرزاد بیان .... تو فرودگاه خیلی شلوغ بود برای این که همدیگر رو گم نکنیم چسبیده بودم بهش ..... گم شدن بهانه بود میخواستم نگاه های این دختر های رو کنترل کنم .... از دور یکی از استاد های دانشگاه رو دیدم .... بلیز ارمان رو گرفتم .... - ارمان ... استاد محمدی ؟ اونم بد تر از من زود هل شد ... - کو ؟؟؟؟ کجاست .... - اه ان قدر ضایع بازی دراوردی اومد طرفمون .... کاری که نباید میشد شد بلاخره یکی من و ارمان رو با هم دید .... استاد محمدی یکی از استاد های خوش اخلاق دانشگاه بود .... قبل از اینکه اون سلام بده پیش قدم شدم سلام داد ..... ارمان هم سریع سلام داد .... - سلام خانم .... اقا ارمان خوبی ؟ دیگه فکر کنم کلاس هات با من یکی نیست .. که به ما سر نمیزنی ... - بله دیگه اقای محمدی این ترم تموم شد دیگه فکر نمیکنم برای ترم جدید کلاس بردارم .... محمدی یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به ارمان .... - اقا ارمان نگفته بودی با دانشجو هات رابطه داری ... ای بابا هنوز نرسیده برای ادم حرف درست میکنند ..... اومدم جوابش رو بدم که ارمان زود تر از من گفت : - نه اقای محمدی ایشون دختر عموی بنده هستند ولی تو دانشگاه هیچ کس از این موضوع اطلاع نداره .... اگه شما هم لطف کنید به کسی چیزی نگید ممنون میشم .... استاد محمدی مرد خیلی بزرگ و خوبی بود .... - باشه پسرم خیالت راحت باشه به کسی نمیگم ..... با خنده رو به من کرد و گفت : - پس خوش به حالت شده که پسر عموت استاده ... - نه بابا استاد اصلا بهم نمره نمیده .... ارمان کلافه شده بود ..... - ببخشید اقای محمدی ما دیگه باید بریم شرمنده .... - خواهش میکنم پسرم خیالت راحت باشه .... برید به سلامت .... منم ازش خداحافظی کردم رفتیم یه ذره جلو تر که ارمان گفت : - میمردی یه ذره زود تر خبر میدادی ؟ - وا به من چه تو کند ذهنی دیر متوجه شدی .... یه اخم وحشناکی بهم کرد که ساکت شدم .... دوباره نشتیم رو ی صندلی ها تا این خانم خوشگله ها اعلام کنند کی مامان و بابای گرامی من میان ... دریا و فرزاد هم رسیدند .... زیر گوش دریا گفتم : - مامان و بابا میدونند تو حامله ای - اره میدونند .... وای ساحل دل و رودم اومد بیرون .... همش حالم بد میشه - عیبی نداره بابا چند ماه اینطوری هستی بعدش اون خوشمل خاله بیاد راحت میشی .... پرواز ها رو اعلام کردند .... از جامون بلند شدیم .... ارمان و فرزاد زود تر رفتند تا بتونند پیداشون کنند .... من و دریا هم پشت سرشون رفتیم .... از خوش حالی داشتم پر در میاوردم ...
از دور مامان و بابا رو دیدم به سمتشون پرواز کردم ....بعد از کلی گریه و خوش حالی بلاخره سوار ماشین شدیم .... قیافه ی هر دو تاشون خیلی عوض شده بود ..... بابا لاغر شده شد بود و مامان کمی پیر ... الهی بمیرم براشون که کلی سختی کشیدند ... تو ماشین من و بابا و مامان پشت نشستیم ... یکی از دستام تو دست مامان بود و دست دیگرم تو دست بابا .... از این که بابا خوب شده بود کلی خوش حال بودم .... اشک هام همین طوری از خوش حالی می یومد .... مامان اشکام ها پارک کرد .... - عزیزم بسه دیگه ببین چشم هات چی شد دیگه گریه نکن باشه ... با بغض گفتم : - باشه ..... رسیدیم خونه .... صبری خانم هم مثل من اصلا نمیتونست خودش رو کنترل کنه .... از بغل مامانم تکون نمیخورد .....با صدای بلندی گفتم: - مامانی ... بابایی .... خوش اومدید به خونتون ..... ارمان لبخند زد چه عجب ما خنده ی این گل پسر رو دیدیم .... - مامان چه حسی داری میخوای مامان بزرگ بشی ..... دلم برای خنده اش تنگ شده بود رفتم بغلش بوسش کردم .... - حس خیلی خوبی الهی فدات بشم ... ساحل جان عزیزم پام شکست ها ... از روی پاش بلند شدم .... رفتم روی پای بابا نشستم .... - بابا ... مامان که من رو بغل نکرد شما من رو بغل کن ... سرم رو چسبوند به سینه اش .... یه ارامش خاصی گرفتم .... ارماشی که بعد از چند ماه دوباره خدا بهم داد .... - بابا جون اجازه میدی من برم لباس هامو عوض کنم .... بلند شدم جلوش ایستادم .... - بله سروم بفرمایید .... خندید ... مامان هم همراش بالا رفت که لباس هاشون عوض کنند .... یکی از چمدون ها رو بلند کردم تا وسط های راه بردم .... یه دفعه احساس کردم بلیزم خیس شد .... اه لعنتی حتما باز خون اومد .... اومدم دوباره بلند کنم که ارمان رو کنار خودم دیدم .... - کی به تو گفت چمدون رو بلند کنی ؟؟؟؟؟ همچین با اخم حرف میزد انگار قتل کرده بودم .... - گفتم شاید چمدون هاشون رو لازم داشته باشن .... یه جوری نگاهم کرد که دلم میخواست بپرم اون اخمشو بوس کنم .... به قول مریم وقتی اخم میکرد خوشگل تر میشد .... - میشه بگی پس من اینجا چی کارم ... .. دستتو بردار خودم چمدون ها رو میبرم بالا .... چمدون رو با یه حرکت سریع بلند کرد برد طبقه ی بالا .... منم پشت سرش رفتم که برم توی اتاقم .... سریع لباس هامو عوض کردم .... مانتوم رو زدم به چوب لباسی ... پانسمان رو دراوردم یه چند تا دستمال گذاشتم روش .... تو راهرو بودم که مامان اومد ... مثل همیشه تیپ زده بود .... - مامان جونم چرا روسری سر کردی ؟ لپم رو کشید ... - یعنی سر نکنم ارمان اینجاست .... اهان یعنی برای ارمان سر میکرد الهی قربونش برم .... ای خدا یه کاری بکن ارمان به من و مامانم محرم بشه .... از فکر هایی که تو ذهنم اومد خنده ام گرفت .... - بابا نیومد ؟ - چرا عزیزم الان میاد رفت یه دوش بگیره .... میز شام رو با کمک صبری خانم چیدیم منتظر بودم که دریا و فرزاد تشریف بیارند .... صبری خانم از ذوقش چند مدل غذا درست کرده بود .... ارمان تو اتاقش بود صداش میومد که داشت با کسی حرف میزد ... اخر سرم متوجه نشدم اون شب داشت با کی حرف میزد .... بلاخره فرزاد و دریا هم اومدند ...... حالش کمی بهتر شده بود ولی بازم رنگ پریده بود .... - ساحل جان میری ارمان رو صدا کنی .... - باشه مامانی الان میرم ... لباس هام صاف کردم در زدم .... - بفرمایید ... رفتم تو اتاقش مثل همیشه مرتب بود .... - کاری داشتی ؟ - اره میز شام اماده است نمیای .... - چرا تو برو من الان میا م ... نگاهم افتاد به میز .... یه عکسی روی میز بود کنجکاو شدم ببینم کیه .... - چرا پس نمیری ؟ برو منم الان میام ... باید به خدمت اتاقش برسم ببینم کی بود عکسه .... تا برنج و خورشت ها رو بریزیم اقا تشریف اوردن .... کنار هم شام خوریم ... شب خیلی خوبی بود .... مامان از دریا خواسته بود که ترتیب یه مهونی بزرگ بده .... دریا به همه ی فامیل خبر داده بود که فردا شب شام همه بیان خونه ... بعد از شام ضرف ها رو شستم .... صبری خانم هم تند تند خشک میکرد میذاشت توی کابینت .... برای همه چای ریختم بردم تو هال .... از بابا شروع کردم تا اخرین نفر که ارمان بود ... سینی رو گذاشتم روی میز ... - خوب مامان برای من سوغاتی خریدی دیگه ؟؟ مامانم خندید .... - اره عزیزم برای همه اوردم .... البته برای تو بیشتر اوردم .... - میسی مامان جونم ..... میخواستی اصلا برای دریا و بچه اش چیزی نیاری ... - دخترم از الان حسودی میکنی ... سرم رو تکون دادم که یعنی اره ... ساعت نزدیک های 2من همش دلقک بازی دراوردم ......... بابا از جاش بلند شد ... - خوب دیگه اگه اجازه بدید من برم یه ذره بخوابم که دارم میمیرم .... - وا بابا جون خدا نکنه برید با خیال راحت بخوابید که دختر کوچکه فردا همه ی کار هارو خودش انجام میده ..... - اوی دریا چی داری برای خودت میگی ؟؟؟؟؟؟ مامان خندید ... - به به شما که هنوز هم دعوا میکنید .... دریا جان مادر پاشو برو تو اتاق ساحل یه ذره استراحت کن زن حامله که نباید ان قدر بشینه .... - مامان هوشنگ خانم رو دیدی 4 ماه حامله بوده خودش نمیدونسته .... همه خندیدند به غیر از دریا که سرش رو انداخته بود پایین ... - باشه دیگه ساحل خانم دارم برات ...... قرار شد دریا و فرزاد امشب بمونند .... چون مامان خسته بود خودم پتو متکا ها رو بردم پایین که توی هال بخوان ... - دریا میگم میخوای بیا بالا تو اتاق من بخواب.... یه خنده ی شیطونی زد ... - نخیییرم میخوام پیش شوهرم بخوابم ....... از بابت دریا و فرزاد خیالم راحت شد ... روی تخت دراز کشیدم ذهنم رفت به حال دیشبم ...
ان قدر خوابم میومد که اصلا حوصله ام نیومد یه لباس خواب بپوشم همین طوری خوابیدم ...
صبح سریع از خواب بلند شدم از ارایشگاه وقت گرفتم که برای مهمونی شب اماده باشم ..... لباس هامو پوشیدم یه صبحونه ی سریع هم خوردم چون قبل از ارایشگاه کلی کار داشتم .... سوییچ از روی جا کفشی برداشتم .... به صبری خانم گفتم که اگه مامان بیدار شد بهش بگه که من رفتم ارایشگاه سر راه رفتم یه گردنبد و دستبندی که به لباسم بخوره خریدم .... به مریم زنگ زدم .... اون رو هم برای شام امشب دعوت کردم .... یه اهنگ با حال برای خودم گذاشتم و گاز دادم به طرف ارایشگاه ..... ارایشگاه به قدری شلوغ بود که فکر کنم تا فردا صبحم کارم تموم نشه .... روی صندلی نشستم تا نوبتم بشه برای اصلاح صورت و ابرو .... قضیه ی مهمونی برای ارایشگره گفتم ازش خواستم که زود تر کارم رو انجام بده ........ اصلاح صورتم تموم شد نوبت به ابرو هام رسید .... دوست نداشتم ابرو هام رو زیاد نازک کنم برای همین هر چند دقیقه یک باری بهش میگفتم که مواظب باشه .... اعصاب بیچاره رو خورد کردم .... نوبت به موهام رسید ..... نمیخواستم زیاد مدل بگیره ....فقط یه ذره برام فر کرد ..... رنگ لباسم رو بهش نشون دادم ....متناسب با اون رنگ ارایشم کرد .... ارایش غلیظ رو دوست نداشتم ..... منتظر موندم تا ببینم این خانم ارایشگر ما رو تبدیل به چی کرد سفید برفی یا هیولا ..... کارش که تموم شد از روی صندلی بلند شدم به خودم تو اینه نگاه کردم .... نه انگار خوشگل تر از سفید برفی شدم .. صورتم خیلی تغیر کرده بود .... از دیدن صورت صاف و سفید خودم خوشم اومد ..... با این که خیلی کم ارایشم کرده بود ولی صورتم عوض شده بود .... - خانومی لنزم هم میخوای ؟ هر چند چشم های خودت لنز خدایی .... - نمیدونم به نظر شما بذارم ؟؟؟؟؟؟؟ یه دونه از چشم هام رو لنز عسلی گذاشت بدک نشد اون یکی چشمم رو هم گذاشت ..... کارم که تموم شد پول لنز و اصلاح رو حساب کردم ... سوار ماشین شدم چون لنز داشتم همه رو تار میدیدم .... چند بار نزدیک بود که تصاف کنم .... خونه که رسیدم همه چی در هم بود بیچاره حتما پدر صبری خانم و مامان دراومده دست تنها .... بی سر و رو صدا رفتم تو اتاقم ... ساعت نزدیک 7 بعد از ظهر بود .... چه قدر این ارایشگاه وقتم رو گرفت .... کفش های مشکی پاشنه بلند رو از جعبه دراوردم .... موهام رو با کش بالا بستم تا وقتی خواستم لباسم رو بپوشم خراب نشه ... لباس رو پوشیدم با سختی زیپش رو کشیدم بالا .... پیرهنه تا روی زانوم بود .... کارم که تموم شد موهامو باز کردم ریختم روی شونه ها م .... عجب جیگری بودم خودم خبر نداشتم .... یه ذره رفتم عقب تر از اینه تا بتونم خودم رو کامل ببینم ..... رنگ بنفش خیلی بهم میومد .... دستبند و گردنبند رو از تو کیفم دراوردم انداختم ..... دیگه هیچی لازم نداشتم .... یه ذره رژم رو پرنگ تر کرده بودم .... الان پرهام من رو اینطوری ببینه ول کنم نیست دیگه .... تو راهرو دریا رو دیدم .... چند دقیقه بهم خیر شد ... - اویی دریا کجایی ؟ - وای ساحل چه قدر خوشگل شدی بیشعور نمیگی یه ذره هم به فکر من باشی ... رفتم جلو صورتش رو بوس کردم ... - دریا تو که از من خوشگل تری .... توی بعضی از اجزای صورت دریا خیلی بهتر از من بود .... - بچه خر میکنی خوشگل خانم ... لباست من رو کشته .... یه چشمک زدم .... - سلیقه ی اقا ارمان قشنگه ؟؟؟؟؟؟؟ - بابا ایول جدی اون انتخاب کرده ؟ خیلی خوشگله .... فرزاد داشت از پایین صداش میکرد .... - ساحل نمیخوای روسری سر کنی ؟؟؟؟؟؟ - چرا یه شال سر میکنم .... - افرین خواهر کوچکه من برم بالا که حسابی حالم داره بد میشه .... رفتم پایین بابا داشت میوه ها رو میچید .... - اه بابایی شما چرا دارید میچینید ؟؟؟؟ میوه ها رو از بابا گرفتم چیدم .... ارمان باز بالای صندلی بود داشت چراغ های لوستر رو درست میکرد ..... چه علاقه ای به درست کردن لامپ داره ..... میوه ها که تموم شد رفتم نشستم روی مبل .... ارمان اصلا حواسش به من نبود که من اونجا نشستم .... کارش که تموم شد برگشت به طرف من ... تازه نگاهش افتاد به من چشم هاش یه برق خاصی زد .... تا حالا چشم هاش رو اینطوری ندیده بود.... چه حالی میده با کله بخوره زمین من بهش بخندم .... صدای زنگ خونه اومد .... رفتم به طرف ایفون .... مریم بود دررو براش باز کردم ... برگشتم دوباره نشستم سر جام .... ارمان هنوز بالای صندلی بود .... - کی بود ؟؟؟؟؟ - مریم .... یه ذره نگاهم کرد ... - کدوم مریم رو میگی ؟ - وا مگه ما چند تا مریم داریم خوب دوستم رو دارم میگم دیگه .... - وای ساحل چرا دوستت رو دعوت کردی اون که من رو تا حالا این جا ندیده تازه دو هزاریم افتاد که مریم نمیدونه ارمان پسر عمومه ..... الان بیچاره ارمان رو ببینه سکته کرده .... صدای حرف مریم میومد که داشت با مامان حرف میزد .... - خاک بر سرت دو دستی ساحل ... - بی ادب این چه طرزه حرف زدنه ... بیا پایین حالا مثل مجسمه مونده اون بالا .... هول شده بود نمی یومد پایین ... ای خدا این پسر چه قدر بامزه بود .... حسابی خنده ام گرفته بود ولی خودم رو کنترل کردم سریع از روی صندلی پرید رفت بالا تو اتاقش ..... نمیدونستم چه جوری باید به مریم بگم که زیاد از دستم ناراحت نشه .... - سلام خوشگل خانم ؟ برگشتم .... - سلام عزیزم خوبی ؟ چرا دیر کردی ؟ صورتم رو بوس کرد ... - دیر نکردم که هنوز هیچ کس نیومده ..... چشمت روشن ساحل , مامان و بابات اومدن ... - مرسی مریم جون بیا بریم بالا لباس هاتون عوض کن .... تو راهرو با هم داشتیم میرفتیم بالا که صبری خانم صدا کرد .... - ساحل جان دخترم اقا ارمان کارت داره ..... - باشه صبری خانم الان میرم ببینم چی کارم داره .... مریم با تعجب نگاهم کرد .... - مریم برو تو اتاق من الان میام ... - کجا داری میری ؟ ارمان کیه ؟؟ - مریم جان تو برو من الان میام بهت میگم .... راهم رو کج کردم رفتم تو اتاق ارمان ... در زدم رفتم تو .... - چیه چی کارم داری؟؟؟؟؟؟ - ساحل من از دست تو چی کار کنم اخه همش کار زیاد میکنی .... - ارمان بهت یه چیزی میگم ها .... خوب دوستم رو دعوتم کردم این کجاش بده ... - ساحل یه جوری بهش بگو نره به همه بگه ها .... حواسش باشه پایین ... بهش بگو کسی نمیدونه .... - وای خیله خوب بابا همچین میگی انگار چه موضوع مهمیه .... چرا هنوز لباسات رو نپوشیدی پس .... - مگه شما اجازه میدید ؟؟؟ - هیش .... خواستم از اتاق برم بیرون که صدام کرد .... - باز چیه ؟؟ بابا مریم تنهاست بذار برم .... - نمیخوای جوراب شلواری بپوشی ؟؟؟؟؟؟ لباست خیلی کوتاه .... خوب حالا خودش انتخاب کرده مگر نه که دیگه هیچی .... - ارمان خوب خودت انتخاب کردی ..... .. چرا هر وقت مرد ها اومدن میپوشم ... در رو باز کردم که دوباره صدا کردم ..... - ارمان به جون خودم دلت کتک میخواد ها چیه باز ؟؟؟؟ یه خنده ی کوچلو اومد روی صورتش .... - مانتو هم میپوشی دیگه .... - به تو چه اخه من میخوام چی کار کنم ؟؟؟؟ بله میپوشم دیگه دست از سر کچل من بردار ..... زود بیا پایین ها .... با مریم هم درست حرف بزنی ها .... رفتم تو اتاقم مریم لباس هاشو عوض کرده بود ..... - به به مریم خانم خوشتیپ شدی - اره دیگه گفتم تو فامیلتون پسر های خوشتیپ زیاد دارید منم تیپ بزنم ... - ای شیطون .... - ساحل چه قدر پاهات سفیده من از دور فکر کردم جوراب سفید پوشیدی ... خندیدم .... - راست میگی ؟؟؟ - اره بابا کاش من پسر بودم تو رو میگرفتم .... یه چند قدم رفتم عقب .... - وای وای خطر ناک شدی ها .... صدای زنگ خونه اومد ... - مریم مهمون ها اومدن ..... از تو کمد ساپورتم رو دراوردم به قدر کلفت بود که پاهام معلوم نشه ... یه مانتوی نازک مشکی که تازه خریده بودم رو پوشیدم ولی دکمه هاش رو نبستم .... - مریم اون شال من رو روی صندلی میدی ؟ شالم مشکیم رو انداختم روی سرم .... - مریم میپسندی ؟؟؟؟ سرش رو اورد جلو .... - ساحل خفه نشی هر چی میپوشی بهت میاد.... - ما اینیم دیگه بریم پایین ؟؟؟ بریم ..... اونم شالش رو سر کردم رفتیم بیرون ........ - وای ساحل من کیفم رو جا گذاشتم .... - برو بیار من منتظرتم .... هم زمان ارمان از اتاقش اومد بیرون ..... ایول چه تیپی زده بود .... یه بلیز تنگ سیز تیره پوشیده بود با یه شلوار تنگ مشکی .... معلوم بود لباس هاش از اون گرو ن هاست .... یه ساعت گرون قیمت هم دستش بود .... - چیه خوشگل ندیدی ؟ - بچه پرو کی گفت من دارم به تو نگاه میکنم ؟؟؟؟؟ - اره جون خودت .... دوستت کو ؟ - رفت کیفش رو بیاره .... - افرین که مانتو پوشیدی .... - مرسی بابا بزرگ .... خندید مریم اومد بیرون ولی سرش پایین بود ... داشت زیر لب برای خودش چیزی میگفت .... - چی داری میگی ؟؟؟؟؟ - میگم ها این داداش جونم بهت سلام ... سرش رو اورد بالا تازه چشمم به ارمان گفت ... بیچاره هنگ کرده بود کاش یه دوربین داشتم ازش فیلم میگرفتم .... ارمان سرش رو انداخت پایین ... - مریم ایشون پسر عموم هستن ..... با صدای بلندی گفت : - چی گفتی ؟؟؟ ارمان سرش رو اورد بالا .... - من از ساحل خواستم به کسی نگه که من پسر عموش هستم ... ابرو هام رو انداختم بالا که یعنی من بی تقصیرم .... ارمان کلافه شده بود .... - خانم لطفا به کسی چیزی نگید ..... زود بیاید پایین .... از پله ها رفت پایین .... مریم اومد جلو از پشت یه نیشگون محکم گرفت .... - ایییییی - حالا دیگه به من نمیگی استاد پسر عموته اره .... خدای من یعنی اون روزی که رفتیم بیارستان ...... پس بگو اقا چرا اون روز بغلت کرد .... غش غش خندیدم ... - کوفت نیشت رو ببند ... ساحل من از این به بعد هر روز میام خونتون باشه .... - باشه بیا اون وقت ارمان دو تامون رو میندازه بیرون .... یه ذره فکر کرد .... - ساحل تو که حرف هایی رو که بهت میزدنم نمیگفتی بهش ؟؟؟؟؟ - نه بابا خره برای چی باید بگم .... مریم بیا بریم پایین مهمون ها اومدن ... رفتیم پایین همه ی نگاه ها برگشتم به طرفم .... خوب انگار ادم ندیدن ببین چه جوری نگاه میکنند ... با همه روبوسی کردم البته فقط با زن ها ...... همه اومده بودن رفتم طرف خانواده ی شوهر دریا ..... پرهان طوری نگاهم میکرد که انگار هیچی تنم نیست .... از نگاهاش اصلا خوشم نیومد سریع رفتم تو اشپزخونه .... صبری خانم شربت ها رو اماده کرد بود ... سینی از روی میز برداشتم خیلی سنگین بود .... - دخترم این ها سنگینه صبر کن بگم بابت بیاد .... - نه مامان جان سنگین نیست ..... بردم تو هال ارمان سریع از جاش بلند شد اومد طرفم .... - کی به تو گفت سینی رو بلند کنی ؟ - خوب کسی نبود دیگه چی کار میکردم ..... - همین کم مونده با این کفش ها جلوی همه بخوری زمین .... بده به من ... سینی رو دادم بهش , راست میگفت اگه میخودم زمین همه بهم میخندیدن ... نگاهم افتاد به دریا یه لباس نقره ای پوشیده بود ..... لباسش خیلی گشاد بود الهی قربونش برم خجالت میکشه دیگران بفهمن حامله است .... رفتم نشستم کنار مریم .... براش میوه پوست کردم .... گذاشتم جلوش - شیطون فکر کنم استاد یا بهتر بگم پسر عموتون عاشق شده ها .... کاش اینطوری بود .... - نه بابا عاشق کجا بوده اون من رو مثل دشمن خودش میبینه .... - اره جان عمت دیدم چه جوری با نگرانی اومد طرفت سینی رو ازت گرفت یه ذره باهاش بحث کردم .... البته همش شوخی بود .... همش با صدای بلند میخندیدم .... ارمان کنار فرزاد نشسته بود بهم چشم غره رفت .... زیر گوش مریم گفتم : - اه اه ببین ارمان چه جوری داره نگاهم میکنه الان که بیاد جلو دعوام دکنه .... مامان چند مدل از بیرون غذا سفارش داده بود .... رفتم تو اشپزخونه تا با کمک مامان میز شام رو بچینیم .... دریا داشت دنبال ظرف میگشت ... - دریا بیا برو بشین من خودم پیدا میکنم .... بیا برو الان حالت بد میشه ها .. مریم اومد تو اشپزخونه ... - مریم جان برو بشین .... - نه ساحل بذار کمک کنم .... میز شام رو چیدیم تا هر کس از هر غذایی که دوست داره بخوره .... داشتم لیوان ها رو از تو کابینت در میاوردم که پرهام اومد تو اشپزخونه ... برگشتم هیچی کس تو اشپزخونه نبود .... وا پس این ها یه دفعه کجا رفتن .... - بله کاری داشتید؟؟؟؟؟؟؟؟ - میشه یه قاشق بهم بدید ؟ مثل پسر های کوچک اومده بود قاشق بگیره .... یه قاشق از تو کابینت دراوردم دادم بهش .... - بفرمایید اقا پرهام ..... بازم نگاهاش مثل قبل شد .... - ساحل خیلی خوشگل شدی میدونستی .... اومدم جوابش رو بدم که ارمان اومد تو اشپزخونه .... یا حسین الان باز گیر میده که چی کار میکردی ..... سریع خودم رو جمع و جور کردم به پرهام گفتم : - بله با اجازه تون .... اومدم از تو اشپزخونه در بیام که ارمان بلیزم رو گرفت .... پرهام هم تا دید ارمان داره بد نگاه کینه سریع رفت بیرون ...... - این جوجه سوسول چی داشت بهت میگفت .... میخواستم بهش دروغ بگم ولی دیدم اگه شنیده باشه حرف ی پرهام رو خیلی بد میشه .... - هیچی چیز خاصی بهم نگفت .... گفت که خوشگل شدم ... دست هاشو مشت کرد ..... - چی به تو گفت , غلط کرده الان میرم خوشگلی رو بهش نشون میدم .... سر استینش رو گرفتم : - ارمان ترو خدا ول کن مگه چی گفت به من .... الان دریا ناراحت میشه نگی بهش ها .... - اگه اون شال لعنتیت رو یه ذره بکشی جلو تر اون پرهام و پسرا اینطوری نگاهت نمیکنند .... و حرف زیادری هم نمیزنند ... ای بابا باز این شروع کرد ..... - ارمان بیا برو باز تو داری شروع میکنی ها .... بیا این لیوان ها رو ببر... رفتم جلو تک تک به مهمون ها تعارف کردم راست میگفت پسر ها همش یه جوری نگاهم میکرد ..... فکر کنم یه ده پانزده تایی خواستکار پیدا کردم .... مهمون ها خیلی دیر رفتن ..... مانتوم رو دراوردم .... - اخیش راحت شدم وای عجب مهمون هایی بودن انگار اومدن خونه خاله ... بابا با مهربونی بهم گفت : - دختر گلم مهمون حبیب خداست ها ... - میدونم بابا جون ... یاد حرف مریم افتادم که باز جلوی در موقعه ی خداحافظی بهم گفت من هر روز میام خونتون .... دریا روی مبل دراز کشیده بود ..... فرزاد هم داشت قربون صدقش میرفت .... - اه اه حالم رو بهم زدی فرزاد پاشو ببینم مثلا این جا خانواده است ها کم مونده .... هر دو تاشون خندیدند .... - ای خواهر زن گرامی نداشتیم ها .... - به جای اون پاشو بیا کمک .... این ارمان هم معلو.م نیست کجا رفت ....موقعه ی کار میشه همه فرار میکنند .... یه نفر از پشت با انگشتش به کمرم زد .... برگشتم ... - داری پشت سر من غیبت میکنی اره ؟؟؟؟؟ اینم که مثل روحه یه دفعه ظاهر میشه ..... رفتم تو اتاقم لباس هامو سریع عوض کردم .... یه بلیز شلوار راحتی پوشیدم دوباره برگشتم پایین .... من و صبری خانم ظرف ها رو شستیم بقیه هم خونه رو تمیز کردند .... به قدری ظرف بود که وقتی تموم شد کمرم رو نمیتونستم صاف نگه دارم ... از اشپزخونه اومد بیرون به ساعت نگاه کردم نزدیک ساعت 3 بود ... ارمان و فرزاد لم داده بودند روی مبل داشتند فیلم نگاه میکردند .... رفتم جلوشون ایستادم .... - یه وقت خسته نشید ها .... فرزاد سرش رو یه طرف و اون طرف میکرد تا فیلم رو ببینه .... - بیا برو کنار بچه بذار فیلم ببینیم .... - فرزاد میکشمت ها من دو ساعته دارم ظرف میشورم اون وقت شما دارید فیلم نگاه میکنید واقعا که .... ارمان سرش رو تکون داد .... - خوب خسته نباشی خانم کوچلو حالا بذار ما فیلممون رو نکاه کنیم ..... دلم میخواست بشینم دونه دونه موهای سرشون رو بکنم عجب پرو هایی بودن .... بابا از بالا اومد .... - اهای اقا پسر ها نبینم این گل دختر من رو اذیت کنید ها .... ارمان سریع از روی مبل بلند شد .... - اه عمو جون نخوابیدید ؟؟؟؟؟ - نه پسرم نخوابیدم پیش دریا بودم .... فرزاد گفت : - بابا جون این دختر گلتون نمیذاره ما فیلم ببنیم ... کوسن مبل رو برداشتم پرت کردم طرفش مستقیم خورد تو سرش صددای اخش بلند شد .... - تا تو باشی دیگه حرف نزنی ..... بابا اومد طرفم .... - قربونت برم انگار من نبودم یه ذره تغییر کردی ها .... با خنده بغلش کردم .... بابا رو کرد به فرزاد و گفت : - پاشو پسرم برو بالا دریا کارت داره تو اتاق ساحله .... بعد از این که فرزاد رفت ارمان هم از روی مبل بلند شد ..... رفت طرف دستشویی .... - بابا من پس کجا بخوابم ؟ - بیا پیش من و مامانت بخواب عزیزم ؟ - نه بابا اون جا چرا میرم پتو میارم همین جا میخوابم .... رفتم بالا در اتاق بسته بود شیطونه میگه همین طوری سرم رو بندازم برم تو ... در زدم .... دریا روی تخت بود فرزاد هم کنارش دراز کشیده بود ....دستش زیر سر دریا بود .... انگار نه انگار که من اومدم تو اتاق .... اصلا حیا ندارن ...... - به به بد نگذره روی تخت من ... - وای ساحل ببخشید الان میریم پایین .... - نه دریا این چه حرفیه شوخی کردم بابا من وسایل هامو برمیدارم میرم پایین میخوابم .... شما راحت باشید .... رو به فرزاد گفتم : - فرزاد فقط بیا برو متکا و پتو برای خودت بیار .... از اتاق زدم بیرون رفتم پایین ارمان هنوز تو دستشویی بود .... صبری خانم بیچاره هنوز داشت اشپزخونه رو مرتب میکرد .... - صبری خانم خسته شدید بابا بقیه رو بذارید برای صبح ... - باشه بقیه اش برای صبح ..... - صبری خانم میشه من امشب بیام تو اتاق شما بخوابم .... با مهربونی گفت : - اره دختر قشنگم چرا که نه ؟ از اشپزخونه اومدم بیرون واقعیتش این بود که تنها میترسیدم تو هال بخوابم .... ارمان هنوز تو دستشویی بود .... در حد تیم ملی خوابم گرفته بود .... رفتم پشت در دستشویی .... - ارمان بیا بیرون دیگه چی کار میکنی پس ... میخوام بخوابم ... - صبر کن اومدم .... نشستم روی زمین کنار دستشویی .... بعد از چند دقیقه اومد بیرون یه دستمال کاغذی خونی دستش بود .... - چی شده ؟ - هیچی از لثه ام داره خون میاد ... - چرا ؟ - نمیدونم بیا برو میخوای بری دستشویی ....فقط زد بیا که من برم دهنم رو بشورم .... سریع مسواک زدم اومدم بیرون ... ارمان به دیوار پشت داده بود .... دستمال تو دهنش بود .... - اخه برای چی اینطوری شد ؟ - نمیدونم فکر کنم مسواک محکم بهش خورد .... نشستم روی مبل تا بیاد ببینم بهتر شده یا نه ..... حال من اصلا برای اون مهم نبود ولی من برای اون میمیردم حاضر بودم هر بلایی سرم بیاد ولی اون هیچیش نشه .... ما دخترا چه قدر بدبختیم .... وقتی عاشق بشیم دیگه هیچی برامون مهم نیست حتما غرورمون .... دوست نداشتم فکر کنه که به خاطر اون منتظر موندم ... خودم رو مشغول بازی با موبایل کردم تا بیاد .... بعد از چند دقیقه اومد بیرون .... سرم رو انداختم پایین که اصلا انگار نه انگار که اومده بیرون .... - اه تو چرا نخوابیدی ؟ خونسرد گفتم : داشتم موبایل بازی میکردم .... بهتر شدی ؟ یه جوری نگاهم کرد که انگار خر خودتی .... - اره چرا پتو و متکا اوردی پایین مگه تو اتاقت نمیخوابی ؟ - نه فرزاد و دریا تو اتاقم خوابیدن .... انگار میدونست که من تنها میترسم ...... - تو برو بالا تو اتاق من .... من همین جا میخوابم .... - مرسی من پیش صبری خانم میخوابم تو برو بالا راحت باش ..... - باشه پس شب بخیر .... با دودلی برگشت .... - اگه ترسیدی بیدارم کن .... از این که به فکر ترسم بود خوش حال شدم .... - باشه شب بخیر ..... متکا و پتو رو برداشتم رفتم تو اتاق صبری خانم ... - اجازه هست ؟ - این چه حرفیه عزیزم بیا تو ... جام رو انداختم پایین ... - ساحل جان تو روی تخت بخواب من روی زمین میخوابم .... چه قدر این پیر زن با شعور بود .... - نه صبری خانم من پایین راحتم ... شما بخوابید .... خیلی بهم اصرار کذرد ولی قبول نکردم ....
سرم نیومده روی متکا خوابم برد ....یه هفته از اومدن مامان و بابا میگذشت .... دیگه ارمان زیاد بهم کار نداشت وقتی موقع هایی که دیگه زیادی حرصش رو در میاوردم بهم گیر میداد .... طبق همون فکری که کردم بعد از اون مهمونی کلی خواستگار برام پیدا شد ... هر چی مامان بهم اصرار میکرد که حدااقل بذارم یکی دو تا شون بیان من قبول نمیکردم .... چه قدر سخته ادم عاشق باشه و دیگران ندونند ..... ارمان صبح میرفت شب میومد دیگه مثل قبل نمیدیدمش .... با مریم بیرون بودم .... که مامان زنگ زد گفت برم براش خرید .... بعد از خریدم مریم رو رسوندم دم خونه اشون ....برگشتم خونه ... ساعت نزدیک های ساعت 8 شب بود .... ماشین رو پارک کردم رفتم تو .... ارمان داشت با صدای بلند تلفن حرف میزد .... متوجه نشد که من اومدم ... - اره شایان جان فقط هر وقت بلیط درست شد به من زود تر خبر بده .... بلیط ؟؟؟ چی داشت میگفت ؟ بلیط چی ؟ مگه میخواست جایی بره ... تلفنش تموم شد نشست روی مبل دستش رو گذاشت روی سرش ... این چش شده بود .... - ارمان ؟ دستش رو برداشت به من نگاه کرد ... - سلام تو کی اومدی ؟ - الان اومدم مامان و بابا کجان ؟ - رفتن یه سر خونه ی دریا میان الان .... - ارمان برای کی داری بلیط میگیری ؟ - برای خودم .... گوشام رو تیز کردم .... - برای خودت مگه کجا میخوای بری ؟... با کلافگی گفت : - میخوام برگردم خارج برای همیشه .... چشم هام سیاهی رفت .... پلاستیک میوه از دستم افتاد ... - چی میکنی همه ی میوه ها رو انداختی .... چی شد ؟ نشستم روی زمین .... خدا نه من بدون اون می میرم ..... اومد نزدیک ترم شروع کرد به جمع کردن میوه ها ...... - چرا نشستی پاشو بابا این ها رو جمع کنیم .... از جام بلند شدم بدون این که نگاهش کنم گفتم : - خودت جمع کن ... رفتم اتاقم در رو هم قفل کردم ... دراز کشیدم روی تخت .... خدا چرا ارمان داره با من این کار رو مینه اخه ... خیلی سخته چند ماه با کسی زندگی کنی بعدش خیلی راحت بگه مخوام برم اونم برای همیشه .... خدا اخه چرا من ان قدر بدبختم من برای اولین بار عاشق شدم ... خدا نذار بره اگه بره من می میرم ..... چرا یه دفعه تصیم گرفت بره مگه ما چی کارش کردیم ... دیدم بعد از مهمونی رفتارش عوض شده نگو میخواد بره .... یه اهنگی که خیلی دوست داشتم رو گذاشتم ... تمام خاطرات ارمان اومد جلوم صورتم .... اشک هام سرازیر شد .... دارم دق می کنم ، تحمل ندارم دیگه خسته شدم ، دارم کم میارم دلم تنگ شده و دیگه نا ندارم همش فکر توام ، همش بی قرارم دیگه اشکی برام نمونده که بخوام برات گریه کنم ، فدای تو چشام دلم داره واسه تو پرپر می زنه تو رفتی و هنوز خیالت با منه بدون تو کجا برم ، کنار کی بشینم تو چشمای کی خیره شم ، خودم رو توش ببینم تو که نیستی به کی بگم چشاشو روم نبنده به کی بگم یکم نازم کنه که بم نخنده بدونه تو با کی حرف بزنم ، دردت به جونم تو این دنیا به عشق کی ، به شوق کی بمونم به جونه چشمات از تموم این زندگی سیرم تو که نیستی همش آرزو می کنم بمیرم دارم دق می کنم ، تحمل ندارم دیگه خسته شدم ، دارم کم میارم دلم تنگ شده و دیگه نا ندارم همش فکر توام ، همش بی قرارم دیگه اشکی برام نمونده که بخوام برات گریه کنم ، فدای تو چشام دلم داره واسه تو پرپر می زنه تو رفتی و هنوز خیالت با منه بدون تو کجا برم ، کنار کی بشینم تو چشمای کی خیره شم ، خودم رو توش ببینم تو که نیستی به کی بگم چشاشو روم نبنده به کی بگم یکم نازم کنه که بم نخنده بدونه تو با کی حرف بزنم ، دردت به جونم تو این دنیا به عشق کی ، به شوق کی بمونم به جونه چشمات از تموم این زندگی سیرم تو که نیستی همش آرزو می کنم بمیرم همراه با اهنگ ان قدر گریه کردم که فکر کنم چشم هام دیگه باز نشه ... نمیدونم چه قدر تو حال خودم بودم که صدای در اومد .... - دخترم نمیای شام ؟ ای مامان دختر عاشق شد و شکست خورد .... - مامان من شام نمیخورم .... سیرم .... - چرا دخترم قشنگم بیام پایین ارمان با هامون کار داره ... وای مامان چه گیری داده بود من بد بخت که میدونم میخواد چی بگه ...بغضم رو خوردم ... - مامان حالم خوب نیست شما برید ..... خدا رو شکر دیگه سوالی نپرسید .... سرم رو بردم زیر پتو که صدای هق هقم پایین نره .... یعنی ارمان تو این مدت نفهمیده من بهش وابسته شدم ... اخه خدا چرا ان قدر این پسر مغروره .... به کی بگم که دوستش دارم .... عاشق شدم ....... ان قدر گریه کردم که از حال رفتم .... نصفه شب با صدای بارون از خواب پریدم .... پتو رو زدم کنار از روی تخت بلند شدم ..... هنوز مانتو ی بیرون تنم بود دوباره یاد رفتن ارمان افتادم ... لباس هامو عوض کردم .... رفتم جلوی اینه ریملم ریخته بود چشم هام از زور گریه باد کرده بود .... موبایلم رو برداشتم به ساعت نگاه کردم .... ساعت 3 بود .... دلم داشت از بدبختی و گرسنگی ضعف میرفت ... اروم قفل در رو باز کردم تا بقیه بیدار نشن .... از اتاق خارج شدم ... جلوی در اتاق ارمان ایستادم چراغ اتاقش روشن بود .... دوباره اون بغض لعنتی اومد سراغم از ترس این که صدای گریه ام رو نشنوه سریه از پله ها رفتم پایین .... رفتم تو اشپزخونه در یخچال رو باز کردم ظرف ماکارونی رو اوردم بیرون .... گذاشتم روی گاز تا گرم بشه ... نشستم روی زمین کنار گاز .... اشک هام همین طوری داشت می یومد .... از ترسم دستم رو گذاشتم جلوی دهنم تا بقیه نفهمن ..... صدای داغ شدن ماکرونی می یومد از جام بلند شدم ریختمش توی یه ظرفی ... یه چنگال هم برداشتم .... از گلوم هیچی پایین نمیرفت .... یه لیوان اب برداشتم خوردم .... سرم رو گذاشتم روی میز .... من چه جوری طاقت بیارم چه جوری فراموشش کنم .... با این که بعضی اوقات از دستش ناراحت میشدم ولی همه چیش برای قشنگ بود .... اخمش .... نگرانیش .... غرورش ... غیرتش ..... برای خودم متاسفم بودم که عاشقش شده بودم ولی اون حتی یه نگاهم بهم نمیکرد ..... صدای پا اومد ...... سرم رو بلند کردم ارمان بود .... چشم هاش مثل همیشه نبود .... سریع اشک هام پاک کردم .... نمیخواستم بفهمه دارم برای اون گریه میکنم .... اومد نزدیک ترم ..... سرم رو انداختم پایین به میز نگاه کردم ..... با دستش سرم رو اورد بالا ....
- به من نگاه کن ...

همین یه کلمه کافی بود که دوباره اشک هام سرازیر بشه .... - گفتم به من نگاه کن .... سرو اوردم بالا ..... - دلم نمیخواد خواهرم گریه کنه ..... اه لعنت به تو ..... من نمیخوام خواهر تو باشم ..... من میخوام مرهم دلت باشم ... میخواهم تنها دختر تو ی قلب باشم .... - ساحل با تو هم ها برای چی داری گریه میکنی ... جوابش رو ندادم مطمئن بودم اگه یه کلمه حرف بزنم دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم .... خودم رو لو میدم ... با دستش اشک هامو پاک کرد .... - ساحل بسه دیگه .... با بغض گفتم : - کی میخوای بری ؟ - ساحل اینطوری گریه نکن .... فردا شب .... سرم انداختم پایین ... - میای فردا با هم بریم بیرون میخوام برای مامان و باباسوغاتی بخرم ... سرم رو تکون دادم که یعنی اره ... - خیلیه خوب خواهرجونم برو بخواب دیر وقته ... - تو چرا نمیخوابی ؟؟؟؟؟ - دارم وسیله هام رو جمع میکنم .... یعنی واقعا میخواد بره اخه چرا کاش دلیلش رو میفهمیدم .... - برو ساحل جان بخواب چشم هات قرمز شده ... شب بخیر .... سریع اشپزخونه رو ترک کرد ..... بشقاب ماکرونی رو گذاشتم تو ی یخچال ... برگشتم تو اتاقم .... با هزار تا فکر و خیال مختلف خوابم برد ................. با صدای مامان از خواب بیدار شدم ..... کنار تخت نشست .... موهام رو نوازش کرد ... - پاشو دخترم قشنگم ارمان میگه میخوای باهاش بری بیرون اره .... اسم ارمان که اومد سریع از جام بلند شدم ..... مامان خندید ... - الهی قربونت برم چرا چشم هات اینطوری شد ؟ - سرم درد میکرد حتما برای همین قرمز شده .... - پاشو فدات بشم اول صبحونه بخور بعد برو .... - باشه شما برید من خودم میام .... رفتم دستشویی دست و صورتم رو شستم .... چشم هام شده بود اندازه ی گردو .... صورتم رو با صابون مخصوص شستم .... دوباره یاد ارمان افتادم .... اشک هام اومد .. نه لعنتی نباید به خاطر اون گریه کنی .... اگه براش مهم بودی که نمیرفت ... از دستشویی اومدم بیرون صدای حرف ارمان با دریا می یومد .... رفتم تو اتاقم یه مانتوی مشکی پوشیدم با شال مشکی ..... اره ساحل خانم عشقت دیگه مرد .... دیگه ارمانی وجود نداره .... کیفم رو برداشتم رفتم پایین بدون هیچ ارایشی .... ارمان دوست داره که ارایش نکنم پس حالا که داره میره بذار به حرف گوش داده باشم ..... سر میز صبحونه بودند .... با صدای ارومی سلام دادم که فکر کنم خودم هم هیچی نشنیدم .... - سلام بابا جون خوبی ؟ چرا مشکی پوشیدی اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟ اره بابا عشق دخترت مرد رفت پی کارش ..... - هیچی حوصله نداشتم مانتو های دیگه ام رو اتو کنم .... همه با تعجب نگام کرد .... رو کردم به ارمان گفتم : - من تو هال نشستم هر وقت صبحونه خوردی بیا .... مامان سریع گفت : - اوا ساحل بیا صبحونه بخور دیشب که شام نخوردی ..... اه باز یاد دیشب افتادم .... - نمیخورم مامان .... منتظرش موندم که از اشپزخونه بیاد .... سریع رفت بالا که لباس هاشو عوض کنه .... یه ربع کشید تا بیاد ..... از بوی عطر خوبش فهمیدم حاضر شده برگشتم ... با تعجب نگاهش کرد .... اونم مثل من مشکی پوشیده بود .... یه بلیز تنگ مشکی با یه شلوار مشکی ..... یقه اش رو هم باز گذاشته بود ... گردنبد تو گردنش میدرخشید .... - چرا مشکی پوشیدی ؟ با شیطنت نگاهم کرد ... - اخه حوصله نداشتم پیرهن اتو کنم .... بریم ؟ راه افتادم جلو ..... سوار ماشین شدم ...... توی ماشین هم بوی عطر می یومد .... - کجا بریم ؟ با بی حوصلگی گفتم : - نمیدونم .... - تو که عاشق خریدی ؟ نکنه با من اومدی ناراحتی ...... احمق همش پیش خودش چه فکر هایی میکنه .... ارمان به کی بگم که دارم برای رفتنت دیوانه میشم .... - بریم همون پاساژ قبلیه ...... - باشه ..... ان قدر که تند رفت سر نیم ساعت دم پاساژ بودیم .... پیدا شدم منتظرم نموندم تا بیاد خودم جلو راه افتادم تا بیاد .... سریع خودش رو به من رسوند .... - مرسی از این که منتظرم موندی !!!!!!!!!!!!!!!!!..... رفتیم طبقه ی بالا .... کلی برای مامان و باباش خرید کرد ....... همه ی لباس ها به سلیقه ی من بود .... - بریم ؟ - نه یه خریدیگه ام موند یه لباس مجلسی میخوام .... لباس مجلسی میخواست برای کی .... نمیخوام ازش بپرسم .... - بریم جلو تر اون مغازه لباس های مجلسی داره .... - لباس مجلسی رو برای مامانت میخوای ؟ با قاطعیت گفت : - نه .... نه و نگمه پس برای کی میخوای لعنتی .... - سایزشون رو میدونی ؟ - اره هم قد و وزنه تو ..... با حرف هاش داشت اتیشم میزد هر لحظه ممکن بود از بدبخته ی خودم بزنم زیر گریه .... - باشه بریم ببینیم چی داره ..... از پیرهن مشکی رنگ خوشش اومد ... لباسش خیلی لختی بود ولی خیلی خیلی خوشگل بود .... خوش به حال اون دختری که ارمان داره براش این رو میخره ..... از نوع مدل و پارچه اش معلوم بود که خیلی گرونه ... - میشه بری بپوشیش .... با تعجب گفتم : - من ..... من چرا بپوشم ... - خوب گفتم که اگه اندازه ی تو باشه اندازه ی اون هم میشه .... دوست داشتم با مشت میزدم تو دهنش که جلوی من از اون لعنتی حرف نزنه .... راه دیگه ای نداشتم باید می پوشیدم مگر نه شک میکرد ... رفتم تو اتاق پرو لباس رو پوشیدم .... واقعا خوشگل بود مدل یه جوری بود که از بالا به پایین تنگ میشد ... اگه الان چاقو داشتم میزدم این لباس رو پاره پوره میکردم که تن اون لعنتی نشه ..... لباس رو دراودم .... اومدم بیرون .... - اه چرا در اوردی میخواستم ببینم ... - لازم نکرده اندازه بود .... وقتی مرده قیمت لباس رو گفت مخم سوت کشید .... 700 تومان پول پیرهنه رو داد .... یعنی دختره700 تومان می ارزید .... خاک بر سر من ...... - بریم ؟ سرم رو تکون دادم .... سوار ماشین شدم خرید ها رو گذاشت صندلی پشت ..... با سرعت زیاد رانندگی کرد کاش تصادف کنیم من بمیرم از دست این ارمان ... - بریم نهار بیرون ؟ از خدام بود باهاش برم .... - لازم نکرده بریم خونه .... خندید .... - ساحل تو چرا ان قدر بد اخلاق شدی ؟ ببین این اخرین بار که قرار که با هم نهار بخوریم ها بازم نمیای .... با حرف هاش داغ دلم رو زیاد تر میکرد ... - بریم خونه همین .... سرم رو برگردوندم به طرف شیشه ماشین .... دیگه تا خونه نه من حرف زدم نه اون ....... خیلی دلم میخواست بدونم دختره چی از من کم داره که برای اون یک دفعه تصمیم گرفت که بره ..... رسیدیم خونه بدون این که با هاش حرف بزنم از ماشین اومد بیرون .... - سلام دخترم خوبی ؟ خوش گذشت ؟ ارمان چیزی خرید ؟؟؟؟؟؟؟؟ حوصله ی هیچ کس رو نداشتم ... - خوبم مامان .... اره خرید .... سریع رفتم بالا تا مامان سوال دیگه ازم نپرسه ..... لباس هامو عوض کردم از وقتی که فهمیدم ارمان میخواد بره به کل بهم ریختم ... مریم چند بار بهم زنگ زد ولی جوابش رو ندادم .... دریا داشت از پایین صدام کرد دلم نیومد جوابش رو ندم سرم رو از اتاق اوردم بیرون .... - چیه دریا چه میگی ؟ - به جای سلامت ساحل خانم .... بابا بیا کمک پدر من دراومد .... - علیک سلام .... وای دریا حالا یه ذره کار کنی هیچیت نمیشه .... - بچه پرو میگم بیا پایین ..... حرف هم نباشه ... عجب گیری کردیم ها همه باید به من بدبخت زور بگن ... سر میز نهار فرزاد هی دلقک بازی در میاورد .... - بچه ها میگم ارمان برای چی میخواد برگرده خارج ؟؟ نکنه دلش برای دوست دخترش تنگ شده ..... نوشابه پرید تو گلوم .... مامان سریع زد پشتم .... سرفه هام بند نمی یومد .... دریا زود هل شد .... - ای وای ساحل خفه نشی ..... فرزاد و ارمان هم مثل منگولا داشتند نگاه میکردن ..... خوب این ها برن دکتر بشن میشینند که مریض خودش بمیره ..... بابا لیوان رو پراز اب کرد داد بهم .... - بیا دخترم بخور .... با بینیت نفس بکش بذار اروم بشی .... از شدت سرفه از چشم هام اشک می یومد .... بعد از چند دقیقه اروم شدم .... خدا خفت نکنه فرزاد با این طرز حرف زدنت .... ظرف ها رو از روی میز جمع کردم بردم اشپزخونه طبق معمول بعد از نهار فرزاد و ارمان رفتند فیلم ببیند .... خدا به داد این دریا برسه با این شوهر خوش خیالش ....


سپاس یادت نره...تا قسمت بعدی خدافظی..Big Grin
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان کی گفته من شیطونم....آپدیت شد ..اینم قسمت اخر :-)...حتما بخون
پاسخ
 سپاس شده توسط پارمیداجوووووووون ، mosaferkocholo ، .رونیکا . ، mahru ، فرانه ، ●◌○Sara○◌● ، جوجه طلاz ، جوجه کوچول موچولو ، mahdieh82 ، میر شهریار ، hastiiiiiii ، اکسوال ، Black-queen


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان کی گفته من شیطونم...آپدیت شد قسمت 3..(حتما بخونین :-) ) - ×Hαρρу Gιяℓ× - 10-08-2014، 19:36

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان