امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان (حس مادری) به قلم خودم .....قشنگه ..غمگین،خنده دار،عشقولانه

#29
بِرید کِنآر رُمآن اومَد




[ltr]صدای در باغ اومد و امیر کنارم رو تاب نشست:هآن بوگو ؟[/ltr]
[ltr]من:یه چی بهت می گم اما باید زیپ دهنتو بکشی قول بدی سر و صدا راه نندازی [/ltr]
[ltr]امیر:باشد بوگو حالا![/ltr]
[ltr]من:امیر ، ساناز حامله اس![/ltr]
[ltr]با تعجب و چشمای گرد شده نگاهم کرد:بیا برو بچه برو شوورتو اسکل کن![/ltr]
[ltr]من:احمق دارم بت میگم الان خودش بم گفتش ![/ltr]
[ltr]امیر:چرا به من نگفت؟[/ltr]
[ltr]من:میگه خجالت می کشیدم![/ltr]
[ltr]امیر:زکی![/ltr]
[ltr]من:خب دیه چیزی که باس می گفتم و گفتم حالا برو دیه![/ltr]
[ltr]امیر:چِتِه؟ باز پاچه میگیری؟[/ltr]
[ltr]من:امیر برو حوصله ندارم ها![/ltr]
[ltr]امیر:یعنی اگه من 500 دفعه با تو حرف بزنم از این 500 دفعه 499 دفعشو حوصله نداری[/ltr]
[ltr]من:چِقَد حرف میزنی![/ltr]
[ltr]دستاشو گرفت سمت آسمون و خیلی بامزه گفت:خدایا این دختر خاله اس دادی به ما؟ خب یه گوزنی ، هیولایی ، کورکدیلی یه چیزی میدادی لازم نبود انقدر خودتو تو زحمت بندازی انقدر خوشگلش کنی ما به همون چیتای خوش اخلاق با حوصله با اعصابشم راضی بودیم به جونش ! [/ltr]
[ltr]زدم پس کله اش: امیر گمشو (با لبخند)[/ltr]
[ltr]از جاش بلند شد و رفت بعد از 20 دقیقه یه نفر دیگه کنارم قرار گرفت:چیه سازتون با آقاتون یکی نیست چپیدی رو تاب![/ltr]
[ltr]من:نه نمی خوام قیافه تو رو ببینم![/ltr]
[ltr]پوریا: اِ قبلانا اینجوری نبود ها مث که بدجوری دلتو برده پوریا واست مرده[/ltr]
[ltr]من: آره مرده 7 سال پیش خودم با دستای خودم چالش کردم ![/ltr]
[ltr]پوریا: اشتباه کردی دیه خانوم خوشگله ![/ltr]
[ltr]من: میشه از جلو چشمام دور شی اگه می خواستم ببینمت میومدم تو جمع اگه اومدم اینجا فقط واسه اینه که تویه عَنچوچک رو تحمل نکنم پس هر چی زودتر گورتو از اینجا گم کنی راحت ترم ![/ltr]
[ltr]پوریا: آخ چه خوب که راحت نیستی![/ltr]
[ltr]دستشو آورد سمتم و با یه حرکت چونم رو گرفت به سمت خودش گرفت:ببین اگه فکر کردی داری شوهر می کنی و من بی خیالت میشم کور خوندی! حواست باشه تا روز ازدواجتون خیلی وقت هست مواظب باش دست خورده نشی![/ltr]
[ltr]چونه ام رو به شدت از تو دستش کشیدم بیرون همه ی زور و توانم رو ریختم تو دستم و خوابوندم تو گوشش:آشغال عوضی ، تو حیوون ترین آدمی که من تو عمرم دیدم گوساله ، فکر کردی! عمرا بزارم دست بهم بزنی شده با همین قدرت زنونم دهنت رو گِل بگیرم ولی نمیزارم دست به ناموس و زندگیم بزنی ، مرتیکه ه*ر*ز*ه هوس باز ، دخترباز زباله ای فکر کردی من از اون دخترای بی پدر مادرم از اون دخترایی که به هر بهونه ای آویزونت میشن ؟ کور خوندی تو واسه من اندازه کلاغم ارزش نداری بدبخت ، تا الانشم اگه چیزی بت نگفتم و دهنم رو بستم فقط بخاطره این بوده که فامیلیم وگرنه تا الان زنده زنده دفنت میکردم برو برو با رویاهات خوش باش با اینکه بتونی من رو دست خورده تحویل آروین بدی برو گمشو مغز خر ، من اگه دست همچین آدم آشغالی مث تو بهم بخوره نه خودم و نه هیچ کس دیگه ای رو زنده نمیزارم الانم بیشتر از این به پر و پای من بپیچی احترام فامیلی احترام خودت و هر کسه دیگه ای رو میزارم زیر پا تا تو روی تو واستم و نزارم ناخونت از 10 متری من رد شه الانم گمشو تا همه پسرایی که اینجان و همشون فامیلن و مث تو گرگ و آشغال نیستن و روم غیرت دارن رو صدا نزدم.[/ltr]
[ltr](منظورم از بی پدرو مادر دخترایی ان که پدر و مادرشون هیچ اهمیتی نمیدن و اینا هر کاری دوست دارن انجام میدن سوتفاهم نشه منظورم دخترایی که پدر مادرشون به رحمت خدا رفته نیست)[/ltr]
[ltr]عصبی نفسش رو فوت کرد و رفت سمت ویلا [/ltr]
[ltr]بعد از چند دقیقه سکوت گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم باباجون کلی ذوق کردم و دکمه مربوطه رو زدم:سلام بابا خوبی؟[/ltr]
[ltr]بابا:سلام دخترم مرسی من خوبم شما خوبید خوش میگذره؟ آروین خوبه؟دختر خاله پسرخاله هات چی اونا خوبن؟ چی کار می کنید؟[/ltr]
[ltr]من:ممنون همه خوبن سلام می رسونن و بچه ها تو نشستن دارن صحبت می کنن  منم اومدم تو باغ هوا خوری.[/ltr]
[ltr]بابا:پس خیالم راحت باشه دیگه؟ [/ltr]
[ltr]من:آره بابا چرا نباشه.[/ltr]
[ltr]بابا:المیرا؟[/ltr]
[ltr]من:جونم بابا؟[/ltr]
[ltr]بابا:من دختر خودم رو خوب میشناسم تو از 800 کیلو متری منم نفس بکشی می فهمم چی بهت می گذره بگو ببینم چی شده؟[/ltr]
[ltr]من:هیچی به خدا[/ltr]
[ltr]بابا:گفتم ما رو سیاه نکن ما خودمون آره..[/ltr]
[ltr]من:راستش امروز اتفاقای خیلی خوشایندی نیافتاد شما که خودت از گذشته آروین خبر داری امروز دوباره سر و کله اون دختر قاطی ما پیدا شده بود ظاهرا دوست دختر پوریا محسوب میشه [/ltr]
[ltr]بابا:یعنی الان با شماس؟[/ltr]
[ltr]من:نه یه دعوا راه انداخت بعدم آروین از ویلا انداختش بیرون[/ltr]
[ltr]بابا:چه دعوایی؟[/ltr]
[ltr]من:مفسله باباجون هر وقت بر گشتیم تهران دوتایی بریم یه جایی برات توضیح بدم![/ltr]
[ltr]بابا:باشه نفس بابا![/ltr]
[ltr]من:بابا؟[/ltr]
[ltr]بابا:جانه بابا؟[/ltr]
[ltr]من:هیچی خدافظ![/ltr]
بابا:خدافظ دخترم!


سِپآس = پُستِ بیشتَر
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط -samira- ، 83 pooneh ، raya(love anime)78 ، مبینا138


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان (حس مادری) به قلم خودم .....قشنگه ..غمگین،خنده دار،عشقولانه - maede khanoom - 07-09-2015، 10:30

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان