اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

«««« رمان ايرسا»»»»

#1
 رمان ايرسا.......




رفتم توي دستشويي.اه...اه... چشمامو ببين چه پفي کرده اخه من با اين قيافه ميتونم برم بيرون الان؟ چندتا مشت اب سرد زدم به صورتم و پريدم بيرون. اي بابا ديرم شد ،تقصير خود نفهمته که تا ساعت3 بيدار بودي داشتي اهنگ گوش ميدادي.اه ه ه ه... پس اين لامصب کجاست؟بابا ديشب گذاشتمش همين جا که .خدا لعنتتون کنه که کله ي سحرم کلاس ميذاريد تا مدرسه ميرفتيم ميگفتيم يه کم ديگه بگذره راحت ميشيم بعدم که اين دانشگاه مسخره شروع شد، امروزم که دانشگاه نداريم بايد پاشم برم باشگاه. همين طور که غر ميزدم خم شدم تا يه نگاهي هم به زير تخت بندازم . اها اين جاس. زود موهامو پيچوندم و کليپس گنده هرو زدم به موهام و يه پفي به زير کليپس دادم که قشنگ تر وايسه. مانتو خنکمو با شلوار بگي پام کردم و در کمدو باز کردم .
يا امام حسن چه خبره؟ حالا کولمو چه طوري پيدا کنم ؟





سريع نشتم روي زمين و لباسا رو با چنگ دادم اون طرف. يه کوله ي بزرگ طوسي نارنجي از زير لباسا کشيدم بيرون و در کمدو کوبوندم به هم .سريع لباساي جودومو انداختم توي ساک.





اه، اين چيه ديگه ؟ابش قديميه ،الان اب يخ از کجام پيدا کنم؟نه واقعا بايد يه فکري براي خودم بکنم خيلي شلخته ام .





رفتم سمت ميز ارايش و يه نگاهي به خودم انداختم و سريع گوشيمو برداشتم ،يه نگاهي به صفحش انداختم .چندتا ميس کال و پيام از محيا داشتم .سريع پيامو باز کردم ،نوشته بود:بابا کلاس شروع شد ها ،کجايي پس؟





وقت جواب دادن محيا رو نداشتم ، گوشيو پرت کردم ته جيبمو از اتاق پريدم بيرون .بطري ابو گذاشتم روي اپن و به سمت در خروجي حرکت کردم





مامان طبق معمول روبروي ال سي دي وايساده بود با اهنگ (پورتو ريگه)25باند داشت ميرقصيد. به زور جلوي خندمو گرفتم و اخمامو کردم تو هم.اخه شماها که نميدونيد چه جوري مي رقصه.مثلا مي خواد رقصش به ريتم اهنگ بياد ،يه تکنو هايي هم ميزنه بيا و ببين. مايه خنده. خلاصه هم دل خودش خوش ميشه هم دل من شاد ميشه.فقط من نميدونم چرا اين همه ورزش ميکنه از وزنش کم نميشه ؟!ولي نه خدايي همينشم خوبه، صبحونه که هر روز تخم مرغ و کلي نون پنير ميخوره، ناهارم که تا لبه بشقاب برنج ميخوره ،شامم که فست فود . توي خونه هم که دست به سياه و سفيد نميزنه ،بازارم که ميره با ماشين ميره ،اگه همين يه ذره ورزشم نميکرد که الان در حال ترکيدن بود .چشمامو ازش برگردوندم و رفتم سمت در ،که صداش بلند شد





_کجا به سلامتي؟ همين جور سرتو ميندازي پايين !





_مگه براي شما فرقي هم ميکنه که من با چي ميرم ؟کي ميام ؟اصلا کجا ميرم؟





_حتما مهمه که پرسيدم





_اها ،الان6 ساله دارم ميرم باشگاه اون وقت نميدوني کلاسم کي شروع ميشه.نکنه فرجي شده که مهم شدم؟





_تو هميشه براي ما مهم بودي.





_اره خوب ،اين که گفتن نداره ،معلومه.





اه... اصلا حوصله ي جرو بحث با مامانو نداشتم .بايد به اين بحث خاتمه بدم که اگه ندم مجبورم تا شب وايسم اين جابا مامان کل کل کنم .بدون حرف کفشامو از توي جا کفشي برداشتم و نشستم روي زمين و بنداشو کردم توي کفش .حسابي ديرم شده بود برگشتم رو به مامانو گفتم:





مامان من خيلي ديرم شده خدافظ._





کولمو انداختم و بدو بدو رفتم پايين که بازم صداي مامان باعث شد حرکتم کند بشه





_ايرسا...ايرسا





_بله...





_شب زود برگرد بابات مي خواد درباره ي يه مسئله ي مهم باهات حرف بزنه







وقت سوال پيچ کردن مامانو نداشتم فقط داد زدم:باشه و سريع رفتم توي حياط . راستي بايد چندتا کاکتوسم بخرم که کلکسيونم کامل شه.اي واي سوئيچ يادم رفت. سريع دويدم سمت بالا و درو با کليد باز کردم و از همون جلو سوئيچ ال نود مامانو کش رفتم و اروم درو بستم. خدا رو شکر ماشين مامان توي حياط پارک بود و مجبور نبودم برم پارکينگ . نشستم توي ماشين و درو با ريموت باز کردم و زدم بيرون .از توي کولم فلشمو دراوردم و زدمش به ضبط .شيشه هارو تا اخر دادم پايين و صداي ظبطو تا اخر بلند کردم و با اهنگ شتاب گرفتم.





عاشق اين بودم که تا توي ماشين ميشينم صداي ضبطو تا اخر زياد کنم و باهاش سرعت بگيرم اما از اين که ديگران اين کارو بکنن نفرت داشتم و وقتي ميديدم کسي اين کارو کرده کلي فحش نثارش ميکردم،به اين ميگن اصل بي فرهنگي اما بي فرهنگي هم خودش عالمي داره ها.





بازم پشت چراغ قرمز گير کردم . 20دقيقه از کلاسم رفته بود .کلا من اين جوريم هميشه دير ميکنم،خدايي خيلي بي نظمم. تازه ياد حرف مامان افتادم يعني بابا مي خواست چي بگه ؟نکنه قضيه ي خواستگاري باشه.اگه در اين مورد حرفي زدن عمرا اگه زير بار برم .بابا من تازه 24 سالمه تاز اول خوشي هامه.





اخيش چراغ سبز شد.يه دفعه شتاب گرفتم و 5 دقيقه ي ديگه رسيدم دم در باشگاه .ماشينو يه دوبل کج وکله پارک کردم که بيا و ببين .خودم خندم گرفته بود بدبخت ماشين پشتي. خودشم بکشه نميتونه از پارک در بياد.اصلا به من چه تقصير اين خراب شدس که واسش يه پارکينگ نميزنن .هميشه ي خدا همه بايد دنبال جاي پارک بگردن.





از پله هاي باشگاه رفتم پايين .ديدم تينا سرش شلوغه.بي خيال سلام و عليک شدم ، هم خودم ديرم شده بود هم تينا سرش شلوغ بود. تينا منشي باشگاه بود .نميدونم بهش چي ميگن اما از همينايي که پشت ميز ميشينن و هيچ کاري نميکنن. فقط هرز گاهي به تلفنا جواب ميداد يا ساعت کلاسا رو اعلام ميکرد بقيه ي وقتشم با خوش و بش با بچه هاي باشگاه ميگذروند.در واقع کاري هم نبود که بکنه.منم که خجسته و پر حرف ،هيچي ديگه هميشه همراهيش ميکردم واسه همينم باهم صميمي بوديم.





سريع رفتم سمت رختکن و لباسامو چپوندم توي کمد.لباساي جودومو پوشيدم و کمر بندمو محکم کردم. کليپس گنده همو دراوردم و موهاي بلندمو با کش بستم . از رختکن خارج شدم و در سالن رو باز کردم . همه ي نگاها برگشت سمتم . خودمو صاف کردم و رفتم جلوي خانم رهنما ،استادمون، وايسادم. مقابلش تعظيمي کردم و گفتم:





سنسي ...ري





اروم رفتم و يه گوشه نشستم که استاد منو دعوت به مبارزه کرد. با اعتماد به نفس از جام بلند شدم و اماده ي مبارزه شدم . يا امام...همچين ميزد که انگار الان تو مسابقات المپيکيم بعد اگه منو ببره بهش مدال طلا ميدن. شرم و حيا و خجالت و گذاشتم کنار و با تموم قدرتم يه فني بهش زدم که پخش زمين شد .





هه هه هه فکر کردي نميتونم بزنمت؟کوچولويي هنوز !ريز ميبينمت !





از افکار خودم خجالت کشيدم. بدبخت بي جنبه اون که دشمنت نيست استادته. اگه هر دفعه که با رقبات ميجنگي يه دونه اين جوري بهشون بزني بعدشم جو گير بشي که کلات پس معرکس. رفتم جلوي استاد و دستمو براي کمک دراز کردم. استاد دستمو گرفت و بهم لبخندي زد و با يه حرکت از جاش بلند شد.





صداي دست همه بلند شد .منم پرو پرو جلوشون تعظيمي کردم و گفتم:





تورو خدا خجالتم نديد من متعلق به همتونم.





همه کلي سر به سرم گذاشتن و منم که کم نميارم، جواب همشونو دادم. کلاس که تموم شد سريع ازجام بلند شدم.استاد دوباره صدام کرد ،بالبخند برگشتم سمتش و گفتم :





جانم استاد





استاد اومد جلو و دستمو گرفت و گفت : ميدوني امروز چرا کلاسمون صبح بود؟





_خوب حتما شما عصر کاري داشتيد نميتونستيد بيايد





_نه خير تاالان فکر ميکردم تو با ساعت کلاسا مشکل داري واسه همينم هميشه دير ميکني.امروز انداختم صبح که ببينم واقعا اگه مشکلت با ساعت کلاسه، عوضش کنم.





پريدم وسط حرفش و گفتم :ببخشيد استاد





دوباره لبخندي زد وگفت: ببين ايرسا جان تو کارت عاليه اما خيلي بي نظمي .يه ادم وقتي يه ورزشکار خوب ميشه که همه ي کاراش بر اساس برنامه باشه . ما داريم به المپيک نزديک ميشيم ،کلاساي تو هم بيشتر ميشه چون بايد بيشتر تلاش کني .سريع پريدم وسط حرفشو گفتم :



_قول ميدم براي خودم يه برنامه ي خوب بچينم .خودمم ميدونم که خيلي بي نظمم.

يه دوش هول هولکي گرفتم و رفتم سمت رختکن. زود لباسامو در اوردم و لباساي جودو رو انداختم توش.







محيا_اه... نکبت بيا بندازش توي اين کيسه الان کوله پشتيت بو مي گيره.







_فکر کردي من مثل تو ام که شر و شر عرق کنم ؟نه خيراصلا من ذاتاٌ تميزم ، عزيزم.







محيا_بمير اره جون عمه ات به جاي تشکرشه .مسخره







_تورو خدا اين همه لطف در حق من نکن نميگي من نميتونم جبران کنم؟بدش ببينم







محيا_الحق که خيلي پرويي نميدمش ،همون بندازش توي کوله پشتيت .تميز!







_اي به درک .خدايا ببين ما گير کيا افتاديم اخه







محيا_تو ميميري جواب اس ام اس منو بدي؟منو باش که نگران توي بي خيال شدم.







_مگه بي کارم که جواب اس ام اس تورو بدم؟همين طوري حسابي ديرم شده بود حالا 2ساعتم وايسم جواب توي چلغوز رو بدم؟







محيا: لياقت نداري بدبخت ،زود بپوش بينم کار و بار داريم







_من به تو چي کار دارم ؟تو پاشو برو ،عين برج زهر مار وايسادي بالاي سر من







محيا_گفتم که ديرم شده ...عزييييييزم







_نه بابا؟ديرت شده زنگ بزن اژانس.!







محيا_تا تو هستي چرا اژانس؟







خوب چه بهتر الان دراوردن ماشين بدبختيه،اينم که اين جا حاضر و اماده .با بد جنسي سوئيچو از توي کولم دراوردم و دادمش دست محيا و گفتم: بيا تا من بند کفشامو مي بندم تو هم ماشينو روشن کن .







ابرويي انداخت بالا و گفت: چيه ؟نکنه نقشه اي چيزي تو سرته؟







_به تو اصلا لطف نيومده ،نميخواي ديگه؟







محيا_اي خدا يه روز من ماشين بخرم ،اون وقت از دست تو راحت شم که نخوام منت توي 100برابر چلغوز تر از خودمو بکشم







_انشاءالله که ميخري ما که بخيل نيستيم







محيا سوئيچو ازدستم کشيد بيرون و رفت سمت در خروجي سالن.از بالاي چشمم نگاه کردم ،رفته بود .بذار يه يک ربعي بگذره که ماشينو دراره بيرون هي سر منم غر نزنه.پاپيون کفشمو محکم کردمو رفتم سمت ميز تينا. تينا رفته بود پايين ميز و دنبال چيزي ميگشت .محکم با دستم زدم روي ميز. بدبخت مرد از ترس .اومد بلند شه که سرش محکم خورد به گوشه ي ميز. صداي قهقهه ي منم رفت توي هوا .وايساده بود با چشماي گرد شده نگام ميکرد. موهاش به هم ريخته بود حسابي . اب دهنشو قورت داد و گفت:خبر مرگتو برام بيارن ،رواني بدبخت عوضي







_هوي چته؟حرص نخور ان قدر،حالا دنبال چي ميگشتي؟







تينا_هيچي بابا کارت دکتر رحيمي رو گذاشته بودم همين جا ...نيست







_کارت اون براي چيته ؟تو اول موهاتو درست کن انگار برق گرفتت







برگشت سمت اينه و دستي توي موهاش کشيد و بعدم انگشتشو زد زير دماغشو يه بار دادش بالا... ايي چرا عين اين دماغ عملي ها ميکرد؟چپ چپ نگاش کردم و گفتم:







ايي ،قيافتو واسه من اين جوري نکن ها حالم به هم خورد







تينا-بدبخت اينا همش تمرينه.امروز که رفتم دکتر بايد به دکتر بگم دوست دارم دماغم چه



جوري باشه. راستي عروسکي خوبه؟







_مي خواي دماغتو عمل کني؟!!! چيه پولات مونده رو دستت؟واسه چيته اخه؟







تينا_نه خير اتفاقا پول کمم دارم اما دماغم واسم خيلي مهمه. دماغم که درست بشه چهره ام ميشه هموني که ميخواستم!







_نه که چيزاي ديگت خيلي قشنگن که حالا گير دادي به اين دماغ بدبختت، تو چيزاي ديگتو

عمل کني ميشي همون چيزي که خوانوادت و مردم يه عمر ارزوشو داشتن.







تينا_بمير من همه چيزم خوبه. خوششم نمياد صورتم عين تخم مرغ گونه داشته باشه.







_وا مگه خوانوادت و مردم هميشه ارزو داشتن که تو گونه داشته باشي؟!!!







تينا_مردم رو که نميدونم اما مامانم هميشه دوست داشته که من يا خواهرم از اينايي بشيم که يه عالمه گونه دارن .







با تعجب نگاش کردم و زير لب گفتم:







خانوادتم عين خودتن







تينا_چيزي گفتي؟







_نه عزيزم ولي منظور من گونه نبود







تينا_وا پس منظورت چي بود؟







دستمو کشيدم زير چونمو با تفکر گفتم: به نظر من اگه شد يه سري به روانشناس بزن چون عقل تو رو فکر نکنم بشه عمل کرد







قبل از اين که فرصت کنه حرفي بزنه سريع فرار کردم و رفتم سمت در خروجي. داشتم از پله ميرفتم بالا که گوشيم زنگ خورد محيا بود اکهي... گوشيو گذاشتم در گوشم و گفتم:ها ... چي ميگي؟







محيا_معلوم هست کدوم گوري موندي؟







_د... دارم ميام ديگه اون جا چرا ان قدر شلوغه؟







محيا_خبر مرگت بيا ببين اين جا چرا ان قدر شلوغه.







گوشيو قطع کردم و پريدم بيرون . يا امام ... چه خبره اين جا؟







چندتا مرد دور ماشين وايساده بودن و محيا داشت با يه نفر جر و بحث ميکرد. رفتم جلو و با صداي بلندي گفتم :محيا ... چي شده؟!!!

اون کسي که محيا داشت باهاش بحث ميکرد يه اقاي مسن بود .با خشم برگشت سمت من و گفت:







اين ماشين مال شماست؟







سرمو به نشونه ي تاييد تکون دادم . اخمش بيشتر و شد و گفت: بچه جون وقتي بلد نيستي رانندگي کني چرا ميکني؟ ها ؟ الان 1ساعته منو اين جا الاف کردي با اين پارک کردنت اين چه وضعشه اخه؟







خدايي حق با اون بود اگه هر کسي اين کارو با من ميکرد قشنگ ميشستم ميذاشتمش کنار يا با ماشينم ميزدم بهش ،اما الان نبايد کم مياوردم .قيافه ي حق به جانبي گرفتم و گفتم:







حاج اقا منظورتون اينه که کسايي که تازه گواهي نامشونو گرفتن بايد بشينن توخونه؟پس ما ها چه طوري رانندگي ياد بگيريم و تجربه کسب کنيم ؟ اصلا مگه خود شما از اون اول راننده به دنيا اومدي؟اشکال همه ي شما ها اينه که فکر ميکنيد ما جووناعرضه ي انجام هيچ کاري رو نداريم و هيچ وقتم بهمون ميدون نميديد که خودمونو نشون بديم .شما هاييد که نميذاريد استعدادهاي جوونا شکوفا بشه.







عجب ادمي بودم من، همچين پشت سر هم واسشون سخنراني ميکردم که هر کي نفهمه فکر ميکنه من يکي از دانشمند هاي کشورم که بهم براي اختراعم تجهيزات ندادن واسه همين دارم از حقم دفاع ميکنم.







بچه هاي باشگاه و چندتا پسر دختر جوون ديگه هم به جمع پيوسته بودن .اين مردمم که فقط دنبال يه دعوايي بحثي چيزين که عين سيرک دور ادم جمع بشن هم جو بدن هم اوقات فراغتشون پر شه . من که خودمم از همون دسته ام ،يعني هر جا تو خيابون دعوا ميشه اول وايميسم نگاه ميکنم بعد از هر کي که نزديکه توي دعوا کم بياره دفاع ميکنم و خلاصه يه جلايي به دعوا ميبخشم البته خودم استادشم تا حالا هم توي بيشتر دعواها دعوا به نفع خودم تموم شده واسه همينم الان بلد بودم چي بگم .







همين طوري که پشت سر هم با حرص سخنراني ميکردم ،صداي دست دختر پسرا هم برام بلند شد .قيافه ي ترسناک اقا هرو که ديدم تصميم گرفتم از در ديگه اي وارد شم واسه همين با حالت بي حالي نشستم روي زمين و دستمو گذاشتم روي قلبم ،محيا بالاخره نطقش باز شد و گفت :







حاج اقا تورو خدا بس کنيد اين بنده خدا ناراحتي قلبي داره ،حرص خوردن واسش ضرر داره.





چه عجب مغزش توي اين يه مورد به کار افتاد. حالا اين وسط خندم گرفته بود ،به زور جلوي خودمو گرفتم. زير چشمي يه نگاهي انداختم همه دورم جمع شده بودن چندتا دختر زير بغلمو گرفتن و بلندم کردن ،محيا در جلو رو باز کرد و منو نشوند روي صندلي. در بسته شد اما هنوز صداهارو ميشنيدم .







محيا_تو رو خدا ببخشيد حاج اقا . جووني کرده ،ميبينيد که حالش بده با اجازه.







_دخترم الان ببرش يه قرصي چيزي بهش بده .بعدم من نگفتم که جوونا نبايد رانندگي کنن اما



اينم درست نيست که اصلا فکر ديگران رو نکنن و هر کاري که دلشون ميخواد بکنن بالاخره بايد طرز درست رانندگي کردن رو ياد بگيرن ديگه...







اي بابا حالا اينم زده تو نخ سخنراني بيخيال بابا ولي خدايي خيلي بيشعورم يه کم بايد رو خودم کار کنم . در ماشين باز شد و محيا نشست تو ماشين . هنوزم چشمام بسته بود که محيا گفت:







باز کن چشاتو ،کم فيلم بيا .







_بذار قشنگ دور بشيم اگه کسي ببينتم سه ميشه







محيا_بابا دور شديم







اروم چشمامو باز کردم و صاف نشستم سر جام .محيا چپ چپ نگام کرد و گفت : اخه اون چه طرز پارک کردنه؟ خيلي نامردي واسه همين سوئيچو ميدي دست من؟ من بدبختو بگو که به خاطر اين خانم بايد وايسم با مردم جر و بحث کنم واقعا که.







_نه که خيلي هم خوب از عهدش بر اومدي؟ اگه نيومده بودم که يارو درسته قورتت ميداد





محيا کم کم سرعتشو کم کرد و نگه داشت و گفت :پياده شو من اصلا حوصله ي رانندگي ندارم



_اي بهتر الان ميزني ماشينو داغون ميکني







با غيض از سر جام بلند شدم و نشستم پشت فرمون وگفتم :خوب حالا کجا مي خواستي بري؟







محيا_قبرستون







_خجالت بکش خيلي پرويي پياده شو ببيم اصلا







محيا_وا مگه چي گفتم ؟!خوب مي خوام برم قبرستون







_واقعا؟!!!







محيا_اره به خدا مگه چيه ؟اول قرار بود راس ساعت اونجا باشم واسه تشييع جنازه ي يکي از همسايه هامون اما الان ديگه ديره در عوض ديگه خلوت شده. برم اون جا يه سري هم به بقيه ي مرده ها بزنم .







يا امام الان يه عالمه راهه تا اون جا خوب.... ولي اشکال نداره اون به خاطر من ديرش شده بود. بذار يه کم سر به سر به سرش بذارم که پرو نشه .با تعجب برگشتم سمتش و



گفتم:ببخشيد کجا برم؟







محيا_ق...ب...ر...س...ت...و...ن







_اولا اين که قبرستون نه و بهشت زهرا بعدشم ميدوني تا اون جا چه قدر راهه؟اگه الان راه بيفتيم شايد 3 ساعته ديگه برسيم.







محيا_بابا اذيت نکن ديگه واقعا که اخه به تو هم ميگن دوست؟







_خيلي خب قهر نکن ميرم







محيا_مرسي ،راستي چرا گفتي قبرستون نه و بهشت زهرا خوب چه فرقي ميکنه؟







_اه... چيه ميگي قبرستون ادم دلش ميگيره ،بعدشم بهشت زهرا قشنگ تره







محيا_برو بابا چه فرقي ميکنه؟حالا چه بگي قبرستون چه بگي گورستان ،بهشت زهرا يا خانه ي مردگان چه فرقي ميکنه؟ مهم اينه که همشون يه معني داره اونم يعني جايي که مرده ها رو توش دفن ميکنن.







_اها يعني فرقي نميکنه اسمش چي باشه مثلا فرض کن همين طوري که ميگي اسمش خانه ي مردگان باشه چيه ادم ياد فيلم ترسناک و کتاب ترسناک ميفته.!!!







محيا_نه خير اتفاقا خيلي هم با حال ميشه







_خوب د ...بمير با تو اصلا نميشه عين ادم حرف زد تو همون بگو قبرستون!







محيا_ميگم چند ساله نرفتي ؟







_خيلي ساله شايد 6،5 سال ،تو چي؟







محيا_من که زياد ميرم بيشترم با مترو .خيلي حال ميده واسه خودم ميرم ميشينم تو پارکش بعد هندزفيريمو ميذارم تو گوشم ،هم واسه خودم اهنگ گوش ميدم هم پارکش خلوته!







_خاک برسرت پس ميري کيف و حال نه سر زدن به مرده ها







محيا_خوب اين يه بخششه من وقتي ميرم به همه جاش سر ميزنم







_من که اصلا از اين جور جاها خوشم نمياد چيه ادم دلش ميگيره؟





محيا_بدبخت اين جور جاها اتفاقا براي تو خوبه يه کم ادم ميشي ،ديگه فقط به فکر خوشي کردن نميفتي.مرفه بي درد

اي بابا اينو ببين ازبس خجسته بازي در اوردم اين فکر ميکنه من خيلي خوشبختم .اره خوب از تنهايي من که خبر نداره .اون از مامان اونم از بابا. نه خواهري نه برادري. اي بابا بهتر الان واسه خودم کلي ازادم . مثل همين امروز صبح ،ماماناي ديگه به بچه هاشون ميگن 2 ساعت ديگه خونه باشي اون وقت مامان من ساعت7 صبح ميگه شب زود برگرد خونه.!!! فکرشو بکن شب يعني من اصلا واسشون مهم نيستم. 


راستش هنوزم نميدونم ازشون چي ميخوام .هم ازاديه الانمو مي خوام هم توجهشون رو .اصلا اين همه ازاديم خوب نيست ارزوم شده عين بچه هاي ديگه بگم :بابا بايد مامان بابامو راضي کنم نميذارن فلان جا برم .بعد که من به دوستام ميگم خوش به حالتون کاش مامان باباي منم مثل مامان باباي شما بودن مسخرم ميکنن .اره خوب حقم دارن اونا که مثل من نيستن که حالمو بفهمن . 


البته دوتا از دوستاي صميميم يعني پريا و شيما هم عين خودمن اما هيچ وقت بابت اين ازاديشون ناراحت نبودن . بالاخره تموم وقتشون رو با مهموني و فيس بوک و دوست پسراشون ميگذروندن اما من همين کارا رو هم نميکردم اخه اين چيزا به نظرتون جاي توجه پدر مادرو پر ميکنه؟نميدونم شايد به قول پريا به يه بار امتحانش بيرزه اما بدبختي من دوست ندارم حتي يه بارم امتحانش کنم چون مطمئنم اين چيزا تنهايي ادمو پر نميکنه. متوجه محيا شدم که زل زده بود بهم .زير چشمي نگاش کردمو گفتم :چيه خوشگل نديدي؟ 


محيا:به چي فکر ميکردي؟ 


_هيچي بابا . بذار يه اهنگ خوشگل برات بذارم که حال کني . 


ضبطو روشن کردم و يکي از اهنگاي امير تتلو رو پلي کردمو طبق معمول صداشو تا اخر زياد کردم. 


محيا:اه... بابا سرم رفت کمش کن 


_شرمندت 


محيا چپ چپ نگام کرد و چشماشو بست. اي عوضي تو بگيري بخوابي اون وقت من نخوابم .مي خواستم صداي ضبطو بيشتر کنم که نتونه بخوابه اما دوباره بي خيال شدم حوصله ي غر غراشو نداشتم. محيا 2 سال ازم بزرگتر بود . راستش عقايدمون خيلي به هم نميخوره در واقع من با کسايي که زياد نصيحتم کنن و برام بزرگتر بازي در بيارن ابم توي يه جوب نميره . شايد چون احساس بزرگي مي کرد نصيحتم ميکرد اما چون ميدونست از نصيحت خوشم نمياد بي خيال شده بود . 


چندتا زدم به محيا و گفتم :بلند شو رسيديم ،يه کم فکر منو نکردي ؟اومديمو من تو مسير خوابم برد زدم تو هم کشتم عين خرس قطبي گرفته خوابيده عين خيالشم نمياد 


محيا_نه که گذاشتي بخوابم؟با اين صداي ضبطت 


_پاشو ديگه پرو نشو همينشم از سرت زياد بود 


محيا پياده شد منم ماشينو همون جايي که محيا گفته بود پارک کردم. داشتم از تشنگي ميمردم چه قدرم گرم بود.دنبال سر محيا راه افتادم .راست ميگه خدايي اصلا دلگير نبود تازه خيلي هم با حال بود جون ميداد واسه واليبال و وسطي، اره...باور کن دفه ي ديگه همه ي بر و بچ دانشگاهو جمع ميکنم اينجا واسه پيک نيک .از بس رفتيم پارک تو دل مردم نشستيم خسته شديم .اين جا به اين خوبي و خلوتي.همين طوري پشت سر محيا ميرفتم ،هرز گاهي هم که اون خم ميشد تا فاتحه بخونه منم خم ميشدم و يه صلواتي ميفرستادم اخه صلوات کوتاه تره بعدشم چه فرقي ميکنه دوتاش ثواب داره ديگه .!!!يه عالمه شيريني و شکلات ميگرفتن منم هر چي جلوم ميگرفتن برميداشتم اونايي که خوشمزه بودنو ميذاشتم توي دهنمو يه صلوات قشنگ واسه شاديه روحش ميفرستادم اما اونايي که خوشمزه نبودنو ميدادم دست محيا.!!! محيا چپ چپ نگام کرد و گفت :هر چي ميخوري بايد فاتحشم بخوني ها 


_ميدونم ،صلوات فرستادم 


محيا_صلوات که نه فاتحه 


_اي بابا چه فرقي ميکنه؟ 


محيا_خيلي فرق مي کنه خوب 


پوستاي شکلاتايي رو که خورده بودمو شمردمو برگشتم رو به محيا و گفتم: 


ببين محيا جون من 5تا شکلات خوردم با يه ميشکا. يعني الان بايد 6تا فاتحه بخونم که زحمتش ميفته گردن تو . افرين دختر خوب. الانم بدو که دارم از تشنگي ميميرم. اين دور و اطراف يه بوفه اي چيزي پيدا نميشه؟ 


محيا يکي از ابروهاشو با تعجب انداخت بالا و گفت:چرا بريم 

بازم پشت سر محيا راه افتادم .عجب جاي باحالي بود تازه رستورانم داشت اما ما ديگه نرفتيم رستورانش و از يه بوفه دوتا همبرگر و اب معدني خريديم و خورديم. 

محيا_مرسي خوش گذشت 


_خواهش قابلي نداشت ،وايسا ميرسونمت 


محيا_نه ديگه چيزي نمونده يه دوتا کوچه اون ور تره 


_اخه ساعت 4 خلوته 


محيا_اوه...چه مهربون شده نميخواد عزيزم خدافظ 


_ا اوو...به تو هم نمياد اين جور حرف زدن برو ديگه گرممه 


محيا_فکر کردم ادم شدي 


پوزخندي زدمو چندتا بوق براش زدم و راه افتادم سمت خونه. 


طبق معمول توي ترافيک گير کرده بودم که صداي زنگ گوشيم بلند شد .گوشيو گرفتم جلوي چشام ،باديدن قيافه ي پريا روي صفحه خوشحال شدم خسته شدم پشت اين ترافيک مسخره.سريع گوشيو گذاشتم در گوشم و گفتم:الو 


پريا_الو ...سلام ،خره خوبي؟ 


_زر نزن ،بعد عمري زنگ زده اينم که طرز حرف زدنه شه. 


پريا_بابا صداي اون لا مصبو کم کن نميفهم چي ميگي 


دستمو بردم سمت ظبطتو صداشو کم کردم و گفتم: 


تو کري که نميشنوي من که ظبط پيشمه صداي تو رو ميشنوم اون وقت تو نميشنوي؟!!! 


پريا_چته باز؟پاچه ميگيري؟ 


_کارتو بگو حوصله ندارم 


پريا_مي خوام از بي حوصلگي درت بيارم 


_مي خوام در نياري ،تو اگه زياد حرف نزني من از بي حوصلگي در ميام 


پريا_خره تو اول گوش کن بعد حرف بزن.امشب تولد شايگانه ، براش مي خوايم يه تولد بگيريم 


_شايگان کدوم خريه ديگه؟ 


پريا_بابا خنگه شايگان کيه به نظرت؟ داداش شيما ديگه. 


_خوب به من چه؟ 


پريا_يعني چي به من چه؟مگه نمياي؟ 


_نه امشب نميتونم مامان فرموده که امشب بابام ميخواد در مورد يه مسئله ي مهم حرف بزنه بايد خونه باشم . 


پريا_خوب وايسا بابات حرفشو که زد اون وقت بيا 


_پريا امشب اصلا تو مودش نيستم گير نده تورو خدا 


پريا_يعني ميخواد در مورد چي حرف بزنه ؟ نکنه قضيه ي خواستگارو اين حرفا باشه؟ 


_واسه همينم اعصابم خرده البته نبايد باشه چون عمرا اگه قبول کنم 


پريا_خاک بر سرت از خداتم باشه يه دقيقه فکر کن ازاون خواستگار خوشگل پولدارا باشه .بدبخت کسي هم که بابات پيدا کنه که بد نميشه خر نشي قبول نکني.


_خوب د... حرف مفت نزن کاري نداري؟ 


پريا_يعني واقعا نمياي؟ خوب اين جوري که خوش نميگذره 


_مرسي خوش بگذره 


پريا_چي چيو خوش بگذره؟فردا شبو که ازمون نگرفتن ميندازيمش فردا شب .تو بايد باشي. چيه هر دفعه ما هرجا ميريم تو نيستي؟ 


_بي خيال پريا 


پريا_فردا ساعت 7 اماده باش خودم ميام دنبالت 


باي Ok_ 

پريا_باي باي 
بر عکس پريا شايگانو زياد نميديدم توي مهموني فردا هم هيچ کسو نميشناختم چون هيچ وقت تا حالا توي اين جور مهمونيا شرکت نمي کردم يعني در واقع حوصلشو نداشتم .اما بر عکس عاشق کادو خريدنم . من بر عکس اين بي حوصلگيم خيلي اکتيو و فعالم از الانم بايد ياد بگيرم که هي از مهموني ها فرار نکنم به قول پريا بايد از بي حوصلگي در بيام. 



ماشينو توي حياط پارک کردم و فلشمو از روي ظبط برداشتم .کوله پشتيمو انداختم کولمو گوشيمو طبق عادت انداختم توي جيبم. داشتم ميرفتم سمت پله ها که گوشيم زنگ خورد . شيما بود . دکمه ي 

گوشيو فشار دادم و گفتم :الو 



شيما_سلام... ورزشکار بي معرفت 



_تو يکي ديگه از معرفت حرف نزن 



شيما_وا من که ديروز زنگ زدم 



_تو خودت بايد شخصا زنگ بزني منو براي تولد داداشت دعوت کني 



شيما_خوب الان زنگ زدم که همين کارو بکنم ديگه 



_دير زنگ زدي 



شيما_لوس نشو تو بايد خجالت بکشي که ان قدر براي ما ناز ميکني. هيجا که نمياي اگه تولد شايگانم نياي واقعا بي معرفتي.تازه بهونه هم نميتوني بياري چون مهموني افتاد فردا شب. 



_خيلي خب افتخار ميدم 



شيما_خب د ... بمير .يکي هي بايد نازتو رو بکشه 



_پس چي فکر کردي ؟من همين جوري که جايي نميرم 



شيما_پرو کاري نداري؟ 



_نه امري ندارم باي. 



ولي خدايي چه مهم بودما به خاطر من مهمونيشونو انداختن فردا شب. البته وظيفشونه .الانم افتخار دادم که قبول کردم وگرنه من همه جايي نميرم . 



درو با کليد باز کردم و اومدم تو .سوئيچو گذاشتم بغل جا کفشي سرمو چرخوندم . فکر نکنم کسي خونه باشه ،يه بار با صداي بلند مامانو صدا زدم اما جواب نداد اروم رفتم سمت اتاق خوابش. درو اروم باز کردم .نه خير اين جا هم نيست .رفتم سمت اشپزخونه و بطري ابو گذاشتم دهنمو قلپ قلپ اب خوردم. از پله ها رفتم بالا و در اتاقمو باز کردم . 



يا دوازده امام چه خبره ؟!!!با انگشت اشارم پيشونيمو خاروندمو با بهت نشستم سر تختم.دستامو گذاشتم روي سرمو با بي حوصلگي اتاقو ديد زدم. اتاقم فوق العاده خوشگل بود اما ان قدر شلخته و کثيف بود که ديگه خود اتاق معلوم نبود . شايد حدود 20 دست مانتو و شلوار داشتم که هر کدوم روي زمين افتاده بودن . الحمد لله هر دفعه يه چيزي مي پوشيدم وقتي هم که درشون مياوردم نميذاشتمش سر جاش . بله وقتي يکي هست که اتاقتو مرتب کنه چرا خودت زحمت بکشي. هميشه بابا بهم ميگه که شلخته تر از من توي دنيا وجود نداره براي همينم بهم ميگن بچه. از بس که لوسم .منم هميشه بهشون ميگم که هر چي باشم حاصل دست رنج خودشونم . توي زندگي هيچ کاري برام نکردن حتي زحمت اينو هم به خودشون ندادن که درست تربيتم کنن. 


حولمو از توي کشوي نيمه بازم در اوردمو پريدم سمت حموم . يه دوش باحال گرفتم . چشمام سنگين شده بود. پريدم روي تخت و براي خودم خوابيدم. 



*** 


_ميبيني ايمان؟ اينم از وضع اتاقشه ،شتر با بارش گم ميشه 



اي بابا باز غرغراي مامان شروع شد . گوشه ي چشممو باز کردم . چه عجب اومدن . در اروم بسته شد .سريع از جام بلند شدم زود موهامو بستمو رفتم پايين . خيلي دلم ميخواست بدونم موضوع مهمي 

که بابا مي خواد در موردش حرف بزنه چيه. بابا نشسته بود روي کاناپه و فيلم سينمايي ميديد.رفتم جلوي تلويزيون وايسادم و بلند گفتم :سلام 



بابا لبخندي بهم زد و گفت:سلام ،دختر خوابالوي بابا 



از جلوي تلويزيون اومدم کنار و گفتم:فيلمتو ببين بابا مزاحم نميشم 



بابا سريع با کنترل تلويزيونو خاموش کرد و گفت :بشين بابا، کارت دارم 



نشتم روبروش.بابا مامانو صدا زد . به مامان هم سلام کردم و مامان نشست کنار بابا. دل تو دلم نبود يعني ميخواد چي بگه؟ 



بابا دستشو زد زير چونشو گفت:والا ايرسا جان،مامانتم از اين موضوع با خبره خودتم يه چيزايي ميدوني. عمو اميرتو که يادت هست؟ 



سريع پريدم وسط حرفشو گفتم:نه ،والا من تو عمرم يه بار ديدمش که اونم خودم يادم نيست اما گويا وقتي من 9 ماهم بوده اومده لپمو کشيده گفته:ايرسا زشته ،واي ايمان چه قدر زشته.!!! 


اينا رو وقتي گفته که اومده بوده بيمارستان. خاله فهيمه برام از همون موقعي که به دنيا اومده بودم و کيا اومدن ديدنمو اين حرفا تعريف کرده . من خاله فهيمه رو خيلي دوست دارم ،بچه هم نداره واسه همين من بيشتر اوقات ميرم بهش سر ميزنم .خيلي با هم صميمي هستيم. خوب بيخيال برگرديم سر بحث عمو امير.عمو امير خيلي وقته که توي دانمارک زندگي ميکنه.چند وقت پيش هم يه عکس از خودشو خانوادش برامون فرستاد . يه دختر داره ،يه پسر اما دوتاشون عين چي بگم اخه؟...استغفرالله ...اما واقعا دو تاشون زشت بودن نميدونم عکسشون بد افتاده بود ياواقعا ان قدر زشتن!!!! شده بودن سوژه خنده .منو بابا که تا عکسشونو ديديم زديم زير خنده . باور کن يه يک ساعتي من و بابا دلمونو گرفته بوديم و ميخنديديم اما مامان حسابي دعوامون کرد . 



عکسشون که اومد جلوي چشمم خندم گرفت .بابا هم زود فهميد واسه چي خندم گرفته و خودشم يهو زد زير خنده .مامانم چپ چپ نگامون ميکرد .خودمونو جمع و جور کرديم و صاف نشستيم و بابا ادامه داد: 


خوب بگذريم اما خودت که يادت هست من و عموت با هم اون جا يه جايي رو خريديم، واسه اين که يه شرکت بزنيم اما عموت خودش به تنهايي از پس کارها بر نمياد واسه همينم از من کمک خواسته ماهم مجبوريم که از ايران بريم . 



_براي هميشه؟!!! 



بابا_اره بابا جان،اون جا خيلي بهتر از اين جاس هم امکاناتش بيشتره هم اين که منو عموتم کارامونو انجام ميديم. 



_وا يعني ميخواين کارخونه ي به اين بزرگيتونو اينجا ول کنيد اون وقت بريد خارج يه شرکت بزنيد؟ 



بابا_نه بابا جان کارخونه رو سپردم دست اقاي رحيمي . خودمم هرزگاهي بر مي گردمو بهش سر ميزنم . 



_حالا کي مي خوايد بريد؟ 



بابا_مگه تو نمياي؟!!! 



_نه ديگه من خودم مسابقه دارم از هفته ي ديگه هم تمرينام شروع ميشه . 



_اها يعني مظورت اينه که تو خودت تنها ميتوني از پس کارات بر بياي؟ 



همچين ميگه تنها انگار بود و نبودشون فرقي هم ميکنه من همينجوري هفته اي يه بار بابامو ميبينم . 



_نه که الان ما هر دقيقه پيش هم هستيم و اگه شما نباشيد من دق ميکنم. در هر صورت وضعيت فرقي نميکنه که.! 



بابا_خوب ما ميريم اون وقت تو بعد از مسابقاتت بيا 



_فکر نکنم بيام اما بازم روش فکر ميکنم . 


منتظر حرف ديگه اي نشدم و برگشتم اتاقم . خيلي دو دل بودم براي رفتنم. درسته که اونا هيچ نقشي تو زندگيه من ندارن اما در عوض خيالم راحته که شبا وقتي ميخوابم کسي توي خونه هست که تنها نباشم . بعد از مسابقاتم ميرم .نه بايد بيشتر روش فکر کنم اما به احتمال زياد برمي گردم ولي اگه برگردم ديگه نه بچه هاي دانشگاهو ميبينم نه دوستامو نه بچه هاي باشگاهو.با يه عالمه فکر روي تختم نشستم تا موقع شام شد. 


*** 


_اه.... بابا من تازه خوابم برده بود خدا خير نده هر کيو که مدرسه و دانشگاهو تاسيس کرد.به خدا من اون دنيا تقاصمو ازش ميگيرم.! 



يه نگاهي به ساعتم انداختم طبق معمول خواستم دوباره بخوابم اما نه نبايد ميخوابيدم بذار يه روزم من زود برسم دانشگاه چيزي نميشه که. به سختي از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشويي . اي خدا باز صداي اهنگ پيچيده بود تو خونه . نگا... اول صبحي چه طور ادمو چل ميکنن ها. چندتا مشت اب سرد زدم تو صورتمو اومدم بيرون و رفتم تو اتاقم . حولم کو حالا ؟...پيدا کردن حوله تو اون موقعيت غير ممکن بود. بي خيال حوله شدمو از روي ميز مطالعم چندتا دستمال کاغذي برداشتمو باهاش صورتمو خشک کردم. راستي کاش به جايه اين ميز مطالعه ام يه دونه از اين مبلا هست که تخت خواب ميشه اره يه دونه از اونا بخرم چون تنها کاري که باهاش نميکنم همين مطالعس.!!! 



نه اين که من درس نخونم ها نه اتفاقا عاشق درسمم و هميشه توي کلاس از همه بهترم اما خوب کلا زياد اهل درس نيستم و تو دوران دبيرستانم بالاترين نمره اي که ميگرفتم در حد16،15 بود البته به جز زبان که عاشقش بودم اونم به خاطر اين بود که از بچگي واسم معلم خصوصي گرفته بودن وگرنه الان هيچي قبول نميشدم . خوبه مامان اينا حداقل همين يه کارو واسم کردن ها. 


شلوار ليم رو با يه مانتوي ابي نفتي بالا زانو پام کردم .مقنعه ام رو هم کشيدم جلو و موهامو کج ريختم بيرون . تيپم مقبول بود چون اصلا حوصله بحث نداشتم البته دوستاي ديگم وقتي ميان دانشگاه خودشونو ميکشن بالاخره چندتا از اون پسر خوشگلا تو کلاس ما پيدا ميشد. البته از اون پسر همه چيز تموما تو دانشگاه زياد بود اما هر کدوم رو، زودتر از بچه هاي کلاس ما تور کرده بودن بالاخره ما تازه 
وارد بوديم ديگه. 



رفتم تو اشپز خونه و يه ليوان برداشتم و توش چايي ريختم . اه... اين که سرده . يعني اگه طلعت توي اين خونه نباشه ما بايد سرمونو بذاريم بميريم . معلوم نيست چاييه مال چند روز پيشه؟ 


طلعت خيلي وقت نيست که توي خونه ي ما کار ميکنه شايد يه دو سالي ميشه . اره خوب دو سالم زياده منظورم اينه که از اينايي نيست که عين اين داستان ها من باهاش بزرگ شده باشمو جاي مادرو برام پر کرده باشه! اما با هم خوب بوديم خيلي مهربون بود و کلي هم هوامو داشت.الانم چند روزيه که رفته شهرستان عروسيه ي يکي از فاميلاشون. 



رفتم جلوي در و داد زدم:مامان من ماشينو بردم 



تا خواست اعتراض کنه کفشاي پاشنه بلند ابي نفتيمو از جاکفشي برداشتم و سريع درو بستم.کفشامو پام کردم و اروم رفتم پايين . در رو باز کردمو رفتم بيرون و طبق معمول صداي اهنگو تا ته زياد کردمو از اون جا دور شدم. 



چراغ قرمز بود . پشت چراغ وايسادم. عجب ترافيکي هم شده فکر کنم حالا حالا بايد همين جا وايسم.حالا خوبه اخرين چراغ قرمزه. با دستام روي فرمون ضرب ميزدم که گوشيم زنگ خورد . شماره ي خونه 

بود گوشيو گذاشتم در گوشم و با ترديد گفتم :الو 



صداي خاله فهيمه پيچيد توي گوشي:الو ايرسا جان 



با شنيدن صداي خاله انگار دنيا رو بهم دادن . با شادي گفتم:واي ...سلام خاله ي گلم ...چه خبرا 



خاله_سلام عزيزم قبلنا با معرفت تر بودي يه سري بهم مي زدي ديگه تحويل نميگيري. 



_الهي قربون اون صدات بشم اگه بدوني دلم چه قدر برات تنگ شده باور کن وقت نکردم . 



خاله_ميدونم عزيزم امشب چي ؟يه امشبو افتخار ميدي؟ 



_چرا ندم قربونت بشم ؟ 



خاله_پس زود بيا مواظب خودتم باش راستي به مامانت اينا هم بگو 



_باشه زود ميام اما زحمت مامان اينا رو خودت بايد بکشي.خودت که ميدوني 


اين مامان ما براي خودش يه اخلاقاي خاصي داشت مثلا عين همين . هرکسي ميخواست دعوتش کنه بايد مستقيما به خودش ميگفت وگرنه عمرا اگه ميومد حتي خواهرش!باورتون ميشه؟ 

گوشيو قطع کردم و توي اينه ي روبرو مشغول درست کردن موهام شدم . داشتم با موهام ور ميرفتم که يهو دستام خشک شد و بالاي سرم موند.همين طور اروم اروم دستامو اوردم پايين و به بغلم خيره شدم. 
يا دوازده امام !!! نميدونيد چي وايساد کنارم که!!! يه فورد مشکي دقيقا سمت راستم وايساده بود.حالا اين که هيچي...توشو نديديد ... يه صاحبي داشت که نگو به خدا يه چيزي بود واسه خودش .خدايا اخه چرا يکي بايد ان قدر خوشگل باشه؟وقتي نگاش کردم پي به عظمت خدا بردم . ديدين همه باديدن طبيعت پي به عظمت خدا ميبرن اون وقت من خر که هر هفته ميرم کوه تازه ياد عظمت خدا افتادم... بابا خدايا ايول .واقعا دم اوسا کريم گرم. 


اي خاک بر سرت تو که مثلا بچه پولداري اين جوري نديد بديد بازي در مياري ديگه از ديگران چه انتظاري داري؟به خدا اگه پريا و شيما اين جا بودن خودشونو از ماشين پرت ميکردن بيرون . يه عينک دودي خوشگلي رو چشماش بود که نگو ولي از پشت عينک هم معلوم بود که اخم کرده انگار از يه چيزي عصباني بود. 


دست از ديد زدن برداشتم و با غرور چشمامو برگردوندم و خيلي با کلاس به جلوم خيره شدم . صد هزار دفع به اين بابا ميگم پدر من يه ماشين با حال بخر که من اينجوري نديد بديد، بار نيام. اخه اينم ماشينه که مامان داره.به خدا بنده خدا بابام اصلا خسيس نيست ها اما نميدونم چرا با ماشين مشکل داره . ميگه حيف پول که بدي به ماشين. البته اين حرف شامل من ميشه وگرنه سانتافه ي خودش اصلانم حيف پول نيست . اين مامانم که ميگه واسه ي من همين ال 90 خوبه مي خوام چيکار.!!! 


صداي پسره باعث شد دوباره برگردم سمت ماشين خوشگلش.وا با من بود ؟يعني چي کارم داشت؟خيلي مودبانه داشت صدام ميکرد... 



پسر_ببخشيد خانوم 



يک ذوقي کردم که صدام کرد.وايي ماشاالله هزار ماشاالله گوش شيطون کر چه صدايي هم داره. هو... دور برت نداره .من يه حرفايي ميزنم اما شما باور نکنيد. شايد تو دلم واسه يه پسري غش و ضعف کنم اما جلوي خودشون همچين حالشونو ميگيرم و سنگ رو يخشون ميکنم که بدبختا تا عمر دارن منو از يادشون نبرن.راستش من هر کاري هم که ميکنم فقط واسه مسخره بازيه نميخوام عين دختراي ديگه تو اين فيلما يا رمانا بگم:«واي من از پسرا نفرت دارم ،من هيچ وقت ازدواج نميکنم عهد بستم»بعدم يک دل نه صد دل عاشق يه پسر ميشن هيچم به روي خودشون نميارن که يه زماني يه همچين حرفيم زدن،اما واقعا خودم فکر کنم هيچ وقت نه عاشق ميشم نه ازدواج ميکنم.اين همه پسر دورو برم هست اما بر عکس دوستام از هيچ کدوم خوشم نمياد اصلا کلا فکر کنم من هيچ حسي ندارم شايدم يکي از دليلاش عدم اطمينان به پسرا باشه.باور کنيد هيچ کدومشون قابل اعتماد نيستن .اگرم باشه کمه .من اينو به عنوان يه فرد با تجربه بهتون ميگما گوش کنيد.!خوب برگرديم سر پسر خوشگله.بله گفتم که داشت صدام ميکرد منم که با بهت برگشتم سمتش و فقط نگاش کردم. اونم حرفشو ادامه داد: 



ادرس ديوونه خونو رو داشتين؟ 



وا ادرس ديوونه خونه واسه چيشه؟!!! به خدا قيافم شده بود عين اسکلا تا چند دقيقه فقط نگاش ميکردم .تازه دو زاريم افتاد. اي خاک بر سرت. من مثلا بچه پروي کلاسمونم ها! هيچ وقت از جواب دادن کم نميارم .کسي جرئت نداره بهم از گل نازک تر بگه چون ميدونه چه جوري ضايعش ميکنم حالا ببين چه جوري عين اين اسکلا به يه پسر زل زدم و جوابشم نميدم. سريع خودمو جمع و جور کردم و شدم ايرساي هميشگي. با غرور نگاش کردمو گفتم: 



براي خودتون ميخواين؟ 



پسر_نه براي شما مي خواستم ،گفتم اگه نداري ادرسشو برات بنويسم.! 



هاااااااااااااان؟؟!!!!! اين چي گفت الان؟با من بود؟چه طور جرئت کرد؟پسره ي پرو ي..... بذار همچين حالتو بگيرم که لال شي اشغال عوضي.... اب دهنمو قورت دادمو گفتم: 



_اي بابا ... چرا بچه بازي در مياري؟ من ديگه براي چيتم ؟خودت برو ديگه .نترس سفارشتو زياد کردم مطمئن باش بهت بد نميگذره هر وقتم که خوب شدي خودم قول ميدم بيام دنبالت.باشه پسر خوب؟!!!!!!! 
ابروشو انداخت بالا و با خشم نگام کرد .هه هه هه... همچين حالشو گرفتم که فکر کنم الان از ماشين پياده ميشه بعد مياد در ماشين منو باز ميکنه و با دوتا دستاش خفم ميکنه. 
نه خير مثل اين که حدسم اشتباه بود چون فقط بهم يه پوزخند زد . بيشعور اگه خفم ميکرد بهتر بود .چه قدر زورم برد. خم شد سمت صندليه عقب و يه برگه از کيفش دراورد و سريع چيزي روش نوشت . خم شد سمت منو يه پوزخند زد بهم، بعدم برگه رو از شيشه انداخت روي پامو گفت: 
بفرما اينم ادرس ديوونه خونه البته زيرش ادرس يه روانشناسم برات نوشتم پيش اونم بري بد نيست .يادت نره ها چون کسايي که صداي ضبتشونو خيلي زياد ميکنن و باعث ازار مردم ميشن از نظر روانشناسي مشکل دارن. 
همين جوري موندم تا اومدم جوابشو بدم چراغ سبز شد .اونم گازشو گرفت و رفت. 
وايييييييييييييييي نميدونم چي بگم .تو اون موقع دوست داشتم خودمو از ماشين پرت کنم بيرون .اگه جوابشو نميدادم تا دو هفته افسردگي ميگرفتم. سريع گازشو گرفتم تا بهش برسم اما انگار اب شده بود رفته بود تو زمين .خوب معلومه خره.به نظرت ماشين تو ميتونه ماشين اونو بگيره اخه؟ 
فقط دعا کن دستم بهت نرسه بچه پرو . به خدا اگه يه روز فقط يه روز ببينمش همچين يه نر و ماده بهش ميزنم که هم نونش بشه هم ابش 
ماشينو يه کم پايين تر از در دانشگاه پارک کردم اخه الحمدالله اون جا هم جاي پارک پيدا نميشه. برگه هرو از روي پام برداشتم و از ماشين پياده شدم. ااا......اين که هنوز دستته.!يه نگاهي بهش انداختم ااااا....واقعا ادرس يه روان شناسو برام نوشته بود،پايينشم ادرس يه تيمارستان بود تازه پايينشم بهم توصيه کرده بود که يادم نره. نه راست راستي برام نوشته بود . پ ن پ خره فکر کردي الان شماره ي خودشو برات نوشته ؟بعدشم پايينش نوشته عزيزم حتما به من زنگ بزني ها يادت نره!!!!!! 
کاغذ رو با خشم مچاله کردم و پرتش کردم اون طرف. خودش بهش بيشتر نياز داشت پسره ي هيچي ندار. اعصابم خيلي خرد بود ،امروز اگه يه نفر سر به سرم بذاره مشتمو تو دهنش خرد ميکنم فقط اميدوارم امروز کسي زياد نياد طرفم. در ماشينو کوبوندم بهمو رفتم سمت دانشگاه. مقنعمو يه کم کشيدم جلو و پريدم تو دانشگاه. اي خاک بر سرتون من نميدونم اينا اومدن درس بخونن يا اومدن دنبال عياشي. هر کسي يه گوشه اي پيدا کرده بود مشغول حرف زدن با جي افش بود. اون وقت که منکرات مياد جمعشون ميکنه ناراحتم ميشن. حال مي داد الان ازشون چند تا عکس بگيري بعدم..... سعي کردم فکراي شيطاني رو از سرم دور کنم چون از من توي اون موقعيت اصلا بعيد نبود. بابا ولشون کن چي کار داري بذار خوش باشن. سرمو چرخوندم و رفتم سمت در سالن.واسه خودم تو يه عالم ديگه بودم که صداي جيغ جيغ دختري باعث شد سرمو برگردونم. اااا... اينا که بچه هاي خودمون بودن. پريا و چندتا ديگه از بچه ها داشتن منو صدا ميزدن. اه صدا رو برو ادم ياد جير جيرک ميفته. کل بچه هاي کلاس نشسته بودن تو حياط.وا اينا چرا سر کلاس نيستن؟رفتم سمتشونو بلند گفتم :سلام 
مشغول خوش و بش بودم که تازه سوالم يادم اومد. 
_ااا... راستي شما ها چرا سر کلاس نيستيد؟ 
پوريا_بابا اين استاد هنوز نيومده 
_خوب خرا پاشيد يه کاري کنيد...ببينيد اگه نمياد ما پاشيم بريم ديگه 
پريا_خوب کي ميره؟پوريا ،وحيد پاشيد ديگه ! 
پوريا_ا ا... به ما چه؟ 
پريا_بابا پس کي بره؟نکنه انتظار داريد تا 4تا مرد گنده اين جا نشسته ما پاشيم بريم؟ 
پوريا_بابا من يه بار باهاشون دعوام شده ها ... 
ايرسا_خجالت بکشيد انگار ميخوان الان دارشون بزنم خودم ميرم. 
از سر جام بلند شدم که صداي بقيه در اومد. پوريا و وحيد که از جاشون پريدن.علي و چندتا از پسرا هم دنبال سرشون راه افتادن. ااا... تا الان عين چغندر نشسته بودن اينجا ها. يعني حرف من ان قدر متحولشون کرد.... بار اللها ... چپ چپ نگاشون کردمو با بد جنسي گفتم: 
کجا به سلامتي؟نميخواد.... نميخواد شما ها بريد خودم ميرم. 
وحيد_ا... ايرسا اين چه حرفيه ؟ تو بشين خودمون ميريم 
خوب منم مي خوام بيام .الان به شماها يه چيزي بگن شماها همين طوري وايميسيد نگاه ميکنيد.من باشم بهتره يه داد و بيداد ميکنم.يعني چي ما رو الاف خودشون کردن يه خبري هم نميدن 
شيما_اره ايرسا تو برو 
علي_لازم نکرده 
با سرتقي ابروهامو انداختم بالا و گفتم:من مييييييييييام 
پوريا_خيلي خب.... بچه ها چي کارش داري ؟بيا ايرسا 
پشت سرشون راه افتادم .حالا از پشت بچه ها مسخره بازي در مياوردن. پريا هم که برام خط و نشون ميکشيد.رسيديم دم در دفتر . اول از همه رفتم تو.همه ي نگاها برگشت سمتم. علي شروع کرد به حرف زدن 
علي_سلام اقاي پندار . خسته نباشيد . ما امروز با استاد سليمي کلاس داشتيم اما هنوز نيومدن 
پندار_سلام پسرم، والا بچه ها، اقاي سليمي براش يه مشکلي پيش اومده نميتونه بياد 
علي_ا... يعني کلاسه ما لغوه؟ فقط امروز نميان ديگه 
پندار_والا مشکلش که خيلي جديه معلوم نيست تا کي نياد 
واه واه چه بي خيال . يعني چي؟ما وسطاي ترميم تازه.اگه نياد چي کار کنيم . بعدشم نبايد يه کلمه به ما بگن؟حتما ما بايد خودمون بيايم بپرسيم؟اعصابم همين جوري خرد هست حالا اينم بهش اضافه ميشه. 
واقعا حالم خوب نبود .شايد هيچ اتفاقي نيفتاده بود اما من الان دنبال اين بودم که فقط پاچه بگيرم . اينا هم که عين اين لالا وايسادن نگا ميکنن. نگامو از ميز اقاي پندار گرفتمو زل زدم به خودش و شروع کردم به اعتراض. 
_يعني چي اقاي پندار؟ما الان يه عالمه از درسمون مونده همين طوريشم به زور داريم درس ميخونيم اون وقت شما ان قدر راحت ميگيد استاد معلوم نيست تا کي بياد. خوب حتما ما بايد خودمون بشينيم بقيشو بخونيم ديگه. شما حتي به خودتون زحمت نداديد که بهمون خبر بديد ،يعني اگه ما خودمون نيومده بوديم بايد تاشب وايميساديم اين جا ؟ 
پندار_دخترم کي گفته که شما قراره خودتون درساتونو بخونيد؟اقاي سليمي يکي رو به جاي خودش فرستاده 
_وسط ترم که استاد زبان پيدا نميشه.هر کيم که بفرستن حتما ميخواد با هامون قبليا رو دوره کنه. ما اين همه پول ميديم که اخرم از درس هيچي نفهميم بعد اخر ترمم بيفتيم؟اونيم که ميخواد بياد بايد تا 
الان اومده بود 
پندار_حق با شماست دخترم الان بهش زنگ زدم گويا تو راه مشکلي براش پيش اومده اما تا چند دقيقه ي ديگه خودشو ميرسونه .خيالتونم راحت باشه کسي که استاد سليمي بفرسته بد نميشه. 
شماها هم بريد سر کلاس، الان ديگه پيداش ميشه. 
ببینيم و تعريف کنيم. خوبه اقاي پندار خوش اخلاقه وگرنه الان پرتم ميکرد بيرون . غلط کرده مگه الکيه؟ خوب راست ميگم ديگه.با بچه ها اومديم بيرون ، يه کم با هم سر اين موضوع بحث کرديمو رفتيم سمت حياط دانشگاه. بچه ها با ديدن ما از جاشون پريدن و کلي سوال پيچمون کردن. ما هم همه چيو براشون گفتيم. 
پوريا_ولي ايرسا تو امروز کلا اعصاب نداري ها. 
وحيد_اتفاقا خيلي خوب بود. خوشم مياد هيجا کم نمياري . والا من يه چند وقتيه که ميخوام حال يکيو بگيرم .تو کمکم ميکني؟ 
اخ جون . من که عاشقشم .سرمو تکون دادمو گفتم: 
_چرا که نه داش وحيد . همچين حالشو ميگيرم که خودت حض کني . فقط بعدا بهم بگو که تا چه اندازه اي ميخواي؟دوست داري لتو پار شه؟يا نه فقط لفظي باشه؟ 
وحيد_بعدا کامل برات ميگم. فعلا بريم سر کلاس تا يارو نيومده. 
همه راه افتاديم سمت کلاس و نشستيم سر جاهامون . همين طور که با بچه ها تعريف ميکرديم داشتم جواب اس ام اس محيا رو هم ميدادم.صداي در اومد و همه از جاشون بلند شدن منم به تبعيت از اونا بلند شدم اما هنوز سرم تو گوشي بود. با سقلمه هاي پريا و شيما به پهلوم سرمو اوردم بالا.ا... مسخره ها .يه دقيقه نميذارن کارمو بکنم. تا سرمو اوردم بالا خشکم زد.

اين دفعه دوازده امام کمه.چي بگم اخه؟يا صدو بيستو چهار هزار پيامبر. اخه من قرار بود اگه اينو ديدم حسابشو برسم نميتونمم بزنم زير قولم اخه. ميدددددددددددددونيد کي بود؟همون پسر خوشگله که فورد داشت . يعني چي اخه؟ اين اينجا چي کار ميکنه؟ همه داشتن با بهت نگاش ميکردن که اقاي پندار هم پشت سرش وارد شد.


پندار_خوب بچه ها اينم استاد زبانتون.


برگشت سمت من و گفت:خوب حله خانوم افشار؟


چيييييييييييييي؟اين استادمونه؟!!!!!!! اي ي ي ي خداااااااا... بابا اينو چه به استادي اخه؟سعي کردم تعجبمو پنهون کنم . با غرور گفتم:


والا اقاي پندار وقتي حل ميشه که ما کار اين اقا رو ببينيم هنوز که هيچي معلوم نيست ولي بازم ممنون


اقاي پندار لبخندي زد و از کلاس خارج شد. پسره همچين نگام کرد که يه دقيقه از خودم بي خود شدم. خيلي ترسناک بود . قد که بگم چي؟من که قدم بلنده شايد تا گردنش ميرسيدم يعني در واقع يه سرو گردن ازم بلند تر بود هيکلشم که ديگه هيچي . خيلي خوشتيپ بود . يه کت اسپرت پوشيده بود با يه شلوار کتون خيلي خوشگل .باور کن فقط سر و هيکلش يه چند مليوني ميرزد.اگه الان هيچي پولم نداشته باشه خودشم که بدزدي باز بردي. ساعتشو ،عينکشو،کيفشو،خلاصه همه چيزش فوق العاده بود.از اينا مهم تر قيافش بود ولي من ازش خوشم نميومد .ازش نفرت پيدا کرده بودم چون ميدونستم اين ترمو افتادم. من بايد تلافيه کارشو درارم حتي به قيمت اين که از دانشگاه اخراج شم.


سوژه ي از اين به بعدمون هم جور شد. از اين به بعد دختراي کلاسمون کارشون شروع ميشه. اخي حالا بايد دنبال اين بيفتن که اين گل پسر از چه نوع لباسي خوشش مياد اصلا چه مدل دختري دوست داره. دختراي کلاساي ديگه ام که بايد خودشونو يه جوري بهش نشون بدن. البته کار منم باهاش شروع ميشه. يه کاري ميکنم که کم کم به اين گل پسر بگن خل پسر .فقط وايسيد و نگاه کنيد.



پسره شروع کرد با اخم برامون حرف زدن. به خدا هيچ کس نفس نميکشيد . فقط صداي اون ميومد . بشنويد سخن هاي اقا رو:


سلام .من فرجام هستم.دانشجوي دکتراي زبان . تا حالا زبان تدريس نکردم اما خيلي خوب از عهدش بر ميام .متاسفانه براي استاد سليمي مشکلي پيش اومده که قادر به اومدن نبودن براي همينم از من خواهش کردن که يه چند وقتي به جاي ايشون تدريس زبانو بر عهده بگيرم. از هيچي براتون کم نميذارم و سعي ميکنم شيوه ي تدريسم شبيه استاد باشه که شما دچار مشکل نشيد. بالاخره استاد سليمي سالهاست که استاد من هستن براي همينم با شيوه ي تدريسشون اشنا هستم.


به به اقا دانشجوي دکتراست. همه ي بچه ها نگاهشون برگشت سمت من. يا امام باز چي شده؟!!


شيما در گوشم گفت:ازش بپرس اسمش چيه!!


_بمير به من چه؟مگه خودت لالي؟


پريا_هيشکي جرئت نداره بپرسه


_به منم ربطي نداره تا پسر تو اين کلاس هست من اين کارو نميکنم .


شيما_بابا اونا که همشون ابجي داداشن ماشاالله.


پريا_نه خير غرورشون اجازه نميده اخه پسره خيلي مغرور و بداخلاقه!!!


_گمشيد بابا . خودشون جرئت ندارن اون وقت منه بدبختو ميندازن جلو.


پريا_اخه تو جروئت از هممون بيشتره. نکنه ازش ميترسي؟


واي خدايا چه گيري کرديما.اگه نگم فکر ميکنن کم اوردم . راستش ازش ميترسيدم چون مطمئن بودم ضايع ام ميکنه.اما اگه نپرسم خيلي بد ميشه اون وقت برام دست ميگيرن.دلو زدم به دريا. خودش موقعيتو با اين سوالش پيش اورد.


خوب ديگه اگه سوالي نيست درسو شروع کنيم.


از ته کلاس داد زدم:چرا من يه سوال دارم


با تعجب نگام کرد و ابروشو انداخت بالا و گفت:بفرماييد


نفس عميقي کشيدم همه داشتن نگام ميکردن . خودمو زدم به بي خيالي و گفتم:اسم شما چيه؟منظورم اسم کوچيکتونه!


زل زد بهمو گفت:منظورم سوال درسي بود.


_اما شما نگفتين سوال درسي گفتيد اگه سوال داريد بپرسيد خوب اينم سواله ديگه


پسره_خيلي مهمه؟


_براي من که اصلا اما انگار براي ديگران مهمه


پسره_اگه براي ديگران مهم بود خودشون ميپرسيدن



پسره ي عوضي .بزنم فکشو بيارم پايين.من که در هر صورت اين ترم افتادم .نمي خوام ازش کم بيارم.چشمامو ريز کردمو فقط زل زدم بهش


همه با تعجب نگامون ميکردن.خدا کنه قاط نزنم که ديگه هيچي دست خودم نيست. پسره اومد جلوم و مقابلم وايساد .يا امام مي خواد چي کار کنه؟ايول کاش يه دونه بزنه تا منم خودمو خالي کنم. زل زد تو چشمامو گفت:


اسم کوچيکم سپنتا ست .حله الان؟!!!! اسممو گفتم که تموم طول کلاس به اين فکر نکني که اسمم چيه بعدم هيچي از درس نفهمي.چون من اگه درس بدم و بعد که يه سوالي از يه نفر پرسيدم بلد نباشه جواب بده ديگه کنترل خودمو از دست ميدم پس سعي کن فقط رو درست تمرکز کني دختر کوچولو.


ابروم پيش همه رفت .شيطونه ميگه پاشم از کلاس برم بيرون .نه ولش کن اينجوري بدتر خودم ضايع ميشم .بايد وايسم يه جوابي بهش بدم که ديگه جرئت نکنه با من اين جوري حرف بزنه.


_چشم اسسسسسسستاد. فقط سعي کنيد خيلي کنترلتون از دستتون خارج نشه چون اين جا اون جايي نيست که الان قرار بود بريد.فقط چه جوري به جاي اون جا سر از اين جا در اورديد الله اعلم.


با خشم نگام کرد و يه پوزخند بهم زد.واي چه قدر از اين پوز خنداي تحقير کنندش بدم ميومد. هيچ کس اون جايي رو که من به سپنتا گفتم نميدونست کجاست.الان چه فکرايي که نکردن. فقط خودش منظورمو گرفت.شايد فهميده بود که من از پوزخندايي که ميزنه چه قدر حرصم در مياد واسه همينم جوابمو نداد.


خدايا چه اسميم داره.اين بشر هيچي کم نداره غير از اخلاق.گند اخلاق گوشت تلخ.تموم طول کلاس با جديت درس ميداد و بيشتر نگاهش سمت پسرا بود اما وقتيم که يه دختري ازش سوال ميپرسيد خيلي محترمانه جوابشو ميداد. منم يه عالمه سوال برام پيش اومده بود اما غرورم اجازه نميداد که سوالامو بپرسم.مايي که تو کلاس اين همه استادارو اذيت ميکرديم حالا سر کلاس اين جرئت نفس کشيدنم نداشتيم .اي خاککککک
ديگه طاقت نداشتم . يه سوال عين خوره داشت مغزمو مي خورد.حسابي با خودم درگير بودم.خيلي اروم سوالمودر گوش شيما گفتم و ازش خواهش کردم که سوالمو از سپنتا بپرسه.ا....دختر بد. سپنتا چيه؟استاد فرجام. همين استاد گفتنم هم زورشو در مياره . چون يه جوري به حالت مسخره استادو ميکشم.اينو همين يه ساعت پيش فهميدم.اخه وقتي بهش گفتم«چشم اسسسسسستاد» اخم کرد و معلوم بود بدش اومده.
شيما سوالو مطرح کرد.سپنتا...اه يعني استاد نگاهي به من کرد و پوزخندي زد و بعدم سوالو جواب داد. مطمئنم که فهميد سوال مال من بوده . از نگاهش معلوم بود .وقتيم که با شيما در گوشي حرف زدم متوجه شد.من هي بايد جلوي اين کم بيارم.اخه اين چه وضعيه؟راستي دارم ميگم ها من اينو نميتونم استاد صدا کنم همين سپنتا بهتره.البته قرارم نيست که صداش کنم واسه شماها گفتم.!!!!
اين کلاس لعنتي بالاخره تموم شد .بدترين کلاسي بود که تو عمرم تجربه کردم.تموم مدت سرم پايين بود و اصلا نگاش نميکردم اونم که چه قدر براش مهمه اخه!!! همه از سر جاشون بلند شدنو مشغول جمع کردن وسايلشون شدن.نميدوني چه استاد استاديم ميکردن.خدا نگهدار استاد،با اجازه استاد،وقت خوش استاد.
اي دردو استاد اي کوفتو استاد.ولي پوريا و وحيد و علي فقط گفتن خدافظ. وحيد که يه اخمي کرده بود که نگو.ايولا عاششششششقتونم. مرسسسسسسسي. همه زديم بيرون .همه داشتن در مورد سپنتا حرف ميزدن.
پريا_وااااااااي چه جيگري بود.خيلي خوشگل بود .چه با کلاسم هست.عاشق اين ترسناک بودنشم .واااااااااي
پسرا چپ چپ داشتن نگاه ميکردن .سرش دعواشون بود . پريدم وسط حرفشون:
اه ...بسه ديگه حالمونوبهم زديد عين نديد بديدا ميکنن
شيما_خوب هستيم ديگه خدايي من نميدونم اين بشر چرا ان قدر خوشگله
_اون چي بود اخه؟درسته قيافش اصلا به استاد نميخوره غول دو سر. بعدشم هرچيم که باشه فقط استادتونه.اميدوارم يادتون نرفته باشه.

کسي با چشم غره ي من ادامه نداد.اخه چه قدر خرن .خوب زشته جلوي يه عالمه پسر. من برگشتم رو به وحيد که معلوم بود حسابي عصبانيه. خواستم جو رو عوض کنم واسه همين گفتم:


راستي وحيد خان نگفتي اوني که قراره حالشو بگيريم کيه.
وحيد لبخندي زد و گفت :اگه عجله نداري الان برات ميگم.
_نه ندارم
شيما_بچه ها امشبو که يادتون نرفته ...مخصوصا تو ايرسا خانوم....
امشب ،امشب چه خبره مگه؟اي خااااااااااک بر سرم امشب تولد شايگانه بعد من دعوت خاله رو قبول کردم. چرا من ان قدر خنگ شدم جديدا؟حالا چي بگم ؟هيچي خيلي ضايع ست اگه بگم نميام .اشکال نداره خاله که غريبه نيست. بهش ميگم يادم نبوده جايي دعوتم.
_نه...يادم هست
شيما_باشه پس ما رفتيم . فعلا باي
پريا_ساعت7 جلوي خونتونم
-باشه خدافظ


همه رفتن .فقط منو وحيد مونديم.با هم رفتيم روي يه نيمکت تو همون محوطه ي دانشگاه نشستيم.که يهو سپنتا هم اومد بيرون.ما رو که ديد اولش تعجب کرد بعدم يه اخمي کرد و تو جواب سر وحيد اونم سري تکون داد و رفت. ببين الان چه فکرايي که نکرده!!!ابرومون رفت.اي بابا بيخيال.اصلا مهم نيست که حالا پيش اون ابروم بره يا نره.
وحيد خيلي دست دست ميکرد. اعصابم خرد شد.بگو ديگه. چپ چپ نگاش کردمو گفتم:
خوب نميخواي شروع کني؟
وحيد_نميدونم از کجا شروع کنم ميترسم عصباني بشي
_وا واسه چي عصباني بشم؟!
وحيد_اخه تو يه کم اعصاب خرابي
_هوي... من کجاش اعصاب خرابم.ما رو باش با کي حرف ميزنيم
وحيد_اه...ببين الانم عصباني شدي
چپ چپ نگاش کردمو گفتم: ميگي يا پاشم برم
وحيد_خيلي خوب بابا ميگم. راستش من ميخوام حال يه نفرو که خيلي خودشو برام ميگيره رو بگيرم.
_واي ايولا. ببين يه فن با حالي ياد گرفتم رو هر کي پياده کني پخش زمين ميشه.فقط يارو رو بهم نشون بد تا حالشو بگيرم
وحيد_ بدبخت دختره ميمونه پوست استخوون . تو اون جوري بزنيش که چيزي ازش نميمونه
_دکي... دختره يارو؟بابا من نيستم . اين دختر لوسا رو که نميشه زد. تا يه پخ بهشون ميکني غش ميکنن . بي خيال بابا.!!!
وحيد_منم که نميخوام با زدن حالشو بگيرم
_پس چي؟ لفظي؟
وحيد_ نه تو اصلا لازم نيست حتي باهاش حرف بزني
گيج شده بودم پس چي کار کنم. دستمو زدم زير چونمو گفتم:
خيلي ببخشيدا اما يه دفع عين ادم بگو بايد چي کار کنم
وحيد_ميترسم ناراحت بشي

_ا... د بگو ديگه . ناراحت نميشم.
_ من يه نفرو دوست دارم. اما با هم هر دقيقه دعوامونه. اون يه خواستگار داره.با همونم ازارم ميده .منم ميخوام يه کم ازارش بدم.
گرفتم چي شد. حتما ميخواي منم نقش خواستگار تو رو بازي کنم.Ok_
وحيد زد زير خنده و گفت: مگه دختر هم ميشه خواستگار باشه
_چرا که نه.من خودم هزار نفرو ميشناسم که از پسرا خواستگاري کردن
ابروشو انداخت بالا و گفت:ولي من ميخوام نقش دوستمو بازي کني يعني کسي که مثلا دوستم داره
_اي بابا من از اين لوس بازيا خوشم نمياد . کاش يه کم با حال تر بود . خوب اين همه دختر . کاري نداره. واست اين نقشو بازي ميکنن.چرا من؟
وحيد_تو از همشون بهتر از پس اين کار بر مياي بعدم يکي که از نظر ظاهري خيلي خوشگل باشه که حسوديش بشه.
اي اي خرم کرد عين چي!!! البته خودم ميدونستم خوشگلم.!!!
_باشه قبول. حيف که خيلي مردم دوست و فداکارم . وگرنه قبول نميکردم.
وحيد_مرسي واقعا. ميدونم که نميتونم جبران کنم اما هر کاري از دستم بر بياد دريغ نميکنم.
_خواهش. شما جيب ما رو نزن نميخواد جبران کني!!!

همچين زد زير خنده انگار براش جوک تعريف کردم. کلا اين جوريه .خوش خندس. با هم يه نقشه ي با حال چيديم. قرارمون هم گذاشتيم .


وحيد_مرسي واقعا. ميدونم که نميتونم جبران کنم اما هر کاري از دستم بر بياد دريغ نميکنم.
_خواهش. شما جيب ما رو نزن نميخواد جبران کني!!!
همچين زد زير خنده انگار براش جوک تعريف کردم. کلا اين جوريه .خوش خندس. با هم يه نقشه ي با حال چيديم. قرارمون هم گذاشتيم .
هر دو از دانشگاه زديم بيرون . وحيد هم سوار پژو 405 خودش شد و از اون جا دور شد.
وحيد توي شرکت باباش کار ميکنه . اين دختريم که دوست داره دختر شريک باباشه که اونم توي شرکت کار ميکنه. بقيشم خودتون بعدا ميفهميد. من الان برم کادو بخرم براي اين شايگانه.
واي خدايا من اخر خودمو ميکشم. بابا ميميريد يه پارکينگ بزنيد.!!! اه،اه،اه....
بابا اين چرا جون ميکنه؟يه بار درا ديگه.بلد نيست از پارک در بياد.يه نفر اومد کنارم وايساد. اين ديگه چي ميخواد؟ من اول اومدم.
_هوي اقا...منو نميبيني اينجا؟مثله اين که من اول اومدم ها.بکش کنار ببينم.
يعني من هر روز بايد با اين مردم بجنگم.مرتيکه ي بيشعور.
مرد_تو اول ببين اين جا ميتوني پارک کني بعد واسه من قلدر بازي در بيار!
اها... منظورش اينه که من نميتونم اينجا پارک کنم. اشهدتو بخون من امروز تو رو شهيد ميکنم ببين حالا.!!!
_تو اول بکش عقب تا بهت نشون بدم ميتونم پارک کنم يا نه.
مرتيکه پوزخندي زد و ماشينشو برد عقب و با قيافه ي مسخرش زل زد به من. دستمو گذاشتم رو بوق:
اي بابا اقا چي کار ميکني؟ بيا بيرون ديگه
اقا_نميبيني خانوم؟جا تنگه . نميتونم بيام بيرون
اي خاک بر سرت. اون وقت اگه الان يه زن نميتونست ماشينشو در بياره همه کلي مسخرش ميکردنو يکي عين همين اقا ميشد استاد رانندگي و ماشينو با کلي ژست در مياورد بيرون.!!!!
در ماشينو کوبوندم به هم و از ماشين پياده شدم.رفتم سمت اقاهه و گفتم:اقا سوئيچتو بده
با تعجب نگام کرد.واي خدايا.اون جور نگا نکن الان چشمات از حدقه ميزنه بيرون. درسته که من پارک دو بلام جالب نيست اما استاد جا کردن ماشين تو کوچکترين فضاي موجودم. چپ چپ نگاش کردمو گفتم:
بفرما اقا اينم سوئيچ خودم که يه وقت خيالات برت نداره.
اقا_خواهش ميکنم. بفرماييد

سوئيچ خودمو انداختم تو دستش. نکنه ماشينمو ببره !!!!!خودم خندم گرفت. يعني دلم مي خواست قهقهه بزنم . اخه گوشت کوب اون مياد 206 خودشو ول کنه ماشين تو رو بدزده!!! خوب چه کاريه با اين وضع ماشين؟اخه 206 داره هر روز گرون تر ميشه. شانس داره ديگه.
در ماشينشو باز کردمو با بدبختي ماشينو در اوردم. اقاهه طفلکي کلي تشکر ازم کردو جاي پارکو نگه داشت و منم سريع پارک کردم.
اه...يارو مرد پرو هه رفته بود. حيف ...حيف. خودش فهميد اگه بمونه چي کارش ميکنم. ضايع
کيفمو برداشتم و پريدم بيرون.به نظرم وقتي کسي رو نميشناسيد و نميدونيد براش کادو بايد چي بخريد بهترين گزينه عطره. البته اين نظر منه ها.پريدم تو همون مغازه ي عطر فروشي که هميشه عطرامو ازش ميخرم.
فروشنده_سلام خانم افشار خوش اومديد
_سلام . حال شما؟خوبيد
فروشنده_ممنونم. بفرماييد در خدمتم
_يه عطر مردونه ي خوش بو ميخوام که همه کس پسند باشه چون سليقشو نميدونم
فروشنده برانم چند تا عطر اورد و کلي در موردشون توضيح داد.يکيو که احساس کردم از همه خوش بو تره برام گذاشت داخل ساک. نکنه خوشش نياد.... به درک... اصلا ميخوام خوشش نياد. به من چه که خوشش بياد يا نياد.!!!!
به فروشنده گفتم شايد بخواد عوضش کنه...... اره اين جوري بهتربود.
رفتم سمت ماشين و راه افتادم سمت خونه. مثل هميشه پشت چراغ قرمز بودم.گوشيمو در اوردم و شماره ي خاله رو گرفتم.
خاله_الو،بفرماييد
_سلام خاله خانوم گل. خوش ميذگره؟
خاله_سلام خاله قربونت بشه خوبي؟ چيزي شده؟
_وا خاله مگه بايد چيزي شده باشه؟
خاله_نه.... اخه نه که قراره بياي اينجا گفتم کاري داشتي
_اره خاله...يه چيزي شده.! راستش من شب تولد دعوت داشتم بعد يادم نبود به شما بگم . شرمنده
خاله_ديدي گفتم؟من تو رو ميشناسم. اشکال نداره خاله جون خوش بگذره
_مامان اينا ميان ديگه
خاله_اره خاله جون ميان تو هم بايد قول بدي که بعدا بياي
_رو تخم چشمام.کاري نداري خاله؟
خاله_نه خاله جان مواظب خودت باش
_شما هم خدافظ

ماشينو توي پارکينگ پارک کردم اخه عصر هم پريا مياد دنبالم.درو باز کردم و پريدم تو خونه.


-سلامممممممم


چرا هيشکي جواب نميده؟ رفتم همه جا رو يه سرک کوچيک کشيدم. نه خير طبق معمول هيشکي خونه نبود. به خدا ديگه اعصابم خورد شده از دستشون. يه بار نشد من بيام خونه و اينا خونه باشن.طلعتم که نيست .پس چرا نمياد؟ميدوني چند روزه رفته؟دلم داشت ضعف ميرفت. رفتم سمت اشپزخونه و يه بسته ماکاروني در اوردمو يه مقداريشو درست کردم. من هيچي هم که بلد نباشم عاشق اشپزيم . در واقع تا جايي که وقت داشته باشم وايميسم پيش طلعت و با هم غذا درست ميکنيم. غذا هام حرف نداره. غذايي هم بلد نباشم کتاب اشپزيمو باز ميکنم و از روش درست ميکنم .بابا هم عاشق غذاهامه.اخرين باري که مامان غذا درست کرد فکر کنم 12 سالم بود .از حق نگذريم خيلي هم خوشمزه بود اما ادم تنبل... هيچي ولش کنيد. منم که به خاطر شکم غذا درست کردنو ياد گرفتم . گفتم که طلعت فقط 2 ساله که تو خونه ي ما کار ميکنه.
عجب غذايي شده بود پر پنير پيتزا. دستم درد نکنه.حال بلند شدن نداشتم. ظرفا رو چيدم تو ماشينو پرت شدم رو کاناپه. اي واي يادم رفت لباسامو در بيارم . فکر کنيد فقط مقنعمو در اورده بودم. البته بهداشتي بودما چون قبلش رفته بودم دستشويي ،دستامم حسابي تميز بود.حال برداشتن کنترلو نداشتم. اگرم بردارم که تلويزيون هيچي نداره نه مال خودمون نه ماهواره.الان بايد بشينم يا به اهنگاي تکراريش گوش کنم يا فيلم سينمايي هاي تکراريشو ببينم. اونم که از مال خودمون يا الان يه حاج اقا نشسته حرف ميزنه يا تکرار سرياله. اخه خدايي ساعت 3 بعد از ظهر نبايدم چيزي داشته باشه. بي خيال شدمو واسه خودم يه چرتي زدم.
گوشيم داشت زنگ مي خورد . با بي حالي به صفحش نگاهي کردم . اگه اين پريا گذاشت من يه دقيقه کپه ي مرگمو بذارم. گوشيو گذاشتم در گوشم.
_الو ،ها
پريا_سلام . درد و ها.تو کجايي پس؟گفتم مردي گوشيتو بر نميداري
_من تا تو رو کفن نکنم نميميرم. اگه مزاحما اجازه بدن من يه ديقه اون کپه ي مرگمو بذارم....
پريا_چييييييييييييييييييي
پريا_چييييييييييييييييييي!!!!!!!!! !!! کپه ي مرگتو بذاري. خره پاشو اماده شو من 7 اونجام ها.
_مگه چنده ساعت

پريا_5

_اي مرض. من نميدونم ميخواين از ساعت 7 بريد اونجا چه غلطي بکنيد !!!!

پريا_بابا خوب ما بايد زودتر بريم .اونجا باغ رستورانه. ميخوايم ميزا رو با سليقه ي خودمون بچينيم

_بار اللها !!!! تو برو من خودم ميام ديگه

پريا_بمير ديگه هم زر نزن عزيزم !اماده شو که اومدم . بعدم ساعت 7 اصلانم زود نيست خيلي هم ديره همه ديگه ساعت 8 اونجان.


_خيلي خوب قطع کن کار دارم


گوشيو قطع کردمو پريدم سمت حموم. مي خوام تولد نگيريد. اخه من چي کاره ي اون شايگانم که از ساعت 7 پاشم برم اون جا. اي بميريد همتون.


حولرو انداختم رو سرمو موهامو چند بار محکم تکون دادم. وقت سشوار يا اتو مو نداشتم.



اشکال نداره موهام همين جوري هم خوب بود.همرو کج کردم و دستي به زيرش کشيدم. يه


حولرو انداختم رو سرمو موهامو چند بار محکم تکون دادم. وقت سشوار يا اتو مو نداشتم.


اشکال نداره موهام همين جوري هم خوب بود.همرو کج کردم و دستي به زيرش کشيدم. يه


شلوار کتان چسب مشکي پام کردم. فقط نميدونستم اونجا لباسشون رو در ميارن يانه. نه


بابا فکر نکنم رستورانه. جاي خصوصي که نيست. يه مانتوي اجري استين سه ربع که تا بالاي


زانوم بود و خيلي هم خوشگل و مجلسي بود تنم کردم. شال مشکيي چروکم که هاله هاي


زرد که نه همون خردلي داشتو با يه مدل خيلي خوشگل سرم کردم و يه تل بافت مانند


مشکي و خردلي هم زدم سرم. صندل هاي پاشنه بلندم که حالت ساتن داشتن رو هم پام


کردم. خيلي ناااااااااااز شده بودم. موهاي حالت دارم از زير شال زده بود بيرون. چشم و ابروم


خيلي خوشگل بود ابروهام کموني بود .چشمام هم خيلي بزرگ نبود تازه مژه هامم خيلي


بلند نبود اما خيلي خوش فرم بودن. وقتي مي خنديدم کنار گونم يه خطه خيلي با حال


ميفتاد. دماغمم اروپايي بود . همه بهم ميگفتن که خيلي خوشگلم. اما در کل شيطوني از


صورتم ميريخت. هر کي هم که ميديدم بهم ميگفت . خلاصه کيف بزرگه مشکيمو هم


برداشتم و موبايلمو انداختم تو جيبم.


کاش اول به مامان اينا خبر بدم . حالا نه که خيلي نگران ميشن!!!!تلفن خونه رو برداشتمو شماره ي مامانو گرفتم.بي خيالا. اين جوري خودمو کوچيک ميکنم.ديگه دير شده بود .مامان داشت پشت تلفن الو الو ميکرد.


مامان_الو بله؟


_سلام ، ايرسام .من امشب دير ميام ها. يه وقت نگران من نباشيد!!!!. ناهارمم خوردم ،يه وقت به خاطر من پا نشيد بيايد خونه . خوبه يه کم تفريح داشته باشيد ان قد که خونه داريو بچه داريو شوهر داري کرديد خسته شديد.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


گوشيو قطع کردم نه خدافظي کردم نه گذاشتم مامان حتي يه کلمه حرف بزنه. اه بابا ولشون کن تو که بايد عادت کرده باشي.


2 دقيقه مونده بود به 7.پريا تک زد به گوشيم. پريدم بيرون. نشسته بود تو ماشين . با سرعت نشستم تو ماشين.


_سلام


پريا_سلام چي شده؟


_مورچه سوار خر شده. چيو چي شده


پريا_فکر کردم عجله داري.


_نه بابا . چه خبرا؟


پريا_خبرا که دست توئه !!! چيه امشب خوشگل کردي؟؟؟؟؟


_ا... تو هم فهميدي امشب يه خبري هست.


پريا_کيو ميخواي تور کني؟


_بابا بزرگ تورو.!!!! مگه من مثل تو هم؟تو مي خواي کيو تور کني؟


پريا_بيشعور . مسخرم ميکني؟


_نه به جون تو. واسه چي مسخره؟. ماشاالله بابا بزرگت از اقايي چيزي کم نداره. نکنه زورت مياد مامان بزرگت به اين خوشگلي و جووني باشه.!


پريا_مطمئني ديگه؟ من تو رو به بابا بزرگم معرفي کنم ولت نمي کنه ها.


_يادت نره ها. بدبخت تو اين بي شووري بابا بزرگ تو رو تو هوا ميزنن.نگفتي...


پريا_والا براي من که فرقي نميکنه. هرکي که خدا خواست!!!


_خدا که حتما ميخواد...!!!! حالا مثلا ميخواي بري اونجا چي کار کني تو؟ حماليم از پست بر نمياد که بگيم وايسي اونجا ميز ببري بياري.


پريا_وظايف تو رو من چرا انجام بدم؟ بيشعور!!!!!


_خسته شدم. چرا نميريسم؟ راستي چرا تو رستوران گرفتيد اخه؟


پريا_پس کجا ميگرفتيم؟


_خووووووووونه


پريا_ برو بابا خونه بدبختيه


_نه منظورم اينه که تو خونه ي خودشون ميگرفتن


پريا_قراره ما براش تولد بگيريم نميشه که تو خونه ي خودشون


دستمو بردم سمت ضبطتش و صداشو بلند کردم. دوستام هم عين خودم چل بودن،واسه همين چيزي نميگفتن.!
پريا داست چپ چپ نگام ميكرد


دستمو بردم سمت ضبطتش و صداشو بلند کردم. دوستام هم عين خودم چل بودن،واسه همين چيزي نميگفتن.!


پريا چپ چپ داشت نگام ميکرد.


_مرض ، واسه چي اين جوري نگام ميکني؟


پريا_يه چيزي بپرسم راستشو ميگي؟


_بستگي داره


پريا_اذيت نکن ديگه


_بگو باشه


پريا_بين تو و استاد چيزي هست؟


_نه!!!!


پريا_چرا قشنگ معموله.!!!


بهتر بود به پريا و شيما بگم. ما هيچ چيزيمون از هم پنهون نيست. يعني اگه اونا نبودن من تا حالا دق ميکردم . اما بهتر بود يه موقعي بهشون بگم که دوتاشونم باشن . اخه به کمک هر دو نياز دارم. ميخوام پدره اين سپنتا رو در بيارم.!!!


_ببين پريا هيچي بين ما نيست اما يه چيزايي هست که بعدا براي تو و شيما ميگم. حتي به کمکتون هم نياز دارم .


پريا_ واي حس فوضوليم گل کرده اونم نميدوني چه قدر!!! باشه بعدا بگي ها!


بالاخره رسيديم . يه باغ رستوران بود نزديکاي دربند. جاي قشنگي بود.با هم رفتيم داخل. يه قسمتو کلا رزرو کرده بودن. فقط شيما و چندتا پسر ديگه اونجا بودن.شيما برامون دست تکون داد. رفتيم سمتشون.
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
«««« رمان ايرسا»»»» - eɴιɢмαтιc - 06-09-2014، 21:59

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان