اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان. ارزوي .محال..•_•..*

#1
 - خانم محمدي...ميشه لطفا زودتر مدرکمو بديد تا برم؟؟؟امروز؟؟؟




--اها...بگير عزيزم.بالاخره تمو کردي.به جرئت ميتونم بگم بهترين بودي.




--ااااااااااااااااا...مامان...پس من چي؟؟؟منم که خوب بودم


...تازه غيبتم نداشتم و همه کارام به موقع بود...




-- خوب همين ديگه...اميتيس غيبت زياد داشت ولي هميشه بهترين کارو ارائه ميکرد...




- ممنونم خانم محمدي...


زبونم رو واسه لاريکا در اوردم و دوييدم سمت خروجي...




- آيييييييييييييي...سرم.....................




-- هوي آميتيس چت شد؟آميتيس خوبي؟




نه...دوباره نه...بازم همون صحنه هاي تکراري...لعنتي...بازم جلو چشم بود...اي خداااااااااااا...از جونم چي ميخواي؟؟؟؟؟؟چرا تا دو ديقه همه چيو ميفرستم اون دور دوراي ذهنم بايد بهم ياد اوري کني که چقدر بدبختم؟؟؟نبايد عادي باشم؟؟؟




--اميتيس دختر صدامو داري؟الوووووووووووووو؟؟؟




- اره اره...ببخشيد.خوبم...


دستمو کنار شقيقم گداشتمو يه نفس عميق کشيدم.




- با من مياي بريم دور دور؟؟؟




-- مگه خنگم نيام؟؟؟




لبخند نشست رو لبم.لاريکا تنها کسي بود که کنارش شاد بودم.خود واقعيم.البته...قبل از اون اتفاق........




-- ميخواي بريم دنبال اميتيدا؟




-فکربدي نيست...




تو دلم گفتم...هر چند فقط وقت تلف کردنه.الان سرش به چت کردن گرمه.دختره ي بيشعور...




--هويييي...تو...سوييچ رو بده من برونم.................؟؟؟؟؟؟؟؟؟




چشاشو اينقد مظلوم کرده بود که نگو...




-نه...نميدم.تو همون هيونداي ماميتو ميروني بسه...




--پوووووووووووووووف...


خو درسته لمبورگيني نداريم ولي بالاخره رانندگي که بلدم...خسيس...




-لاريکا ناراحت نشو...تنها يادگاري از مامانمه.بهم روز تولد ?? سالگيم کادو داد.? ماه پيش...ميدونستي خيلي شبا توش ميخوابم.خو البته بزور جا ميشم چون دودره ولي فکر ميکنم بوي مامانمو ميده.




--کمربندتو نبستيا...جريمه ميشيم...




خندم گرفت.مثلا ميخواست بحثو عوض کنه...




-چيز ديگه اي واسه عوض کردن بحث پيدا نکردي؟؟؟




--اممممممممممممممممممم....نه...




ضبط رو روشن کردم.اهنگ خودم اومد...(اين خواننده نيستا...گيتار ميزنه.ولي بعضي اوقات با گيتار ميخونه.تقريبا هميشه)




--ايول...من عاشق اين اهنگه ام...عالي خونديش...




-ما اينيم ديگه...




--بابا اعتماد به سقف


پياده شدم و رفتم تو خونه...




-امي....آمي...اميتيدا...




--سلام.چته؟چرا خونه رو گذاشتي رو سرت؟




-سلام.من تو اين خوونه با بلندگو هم حرف بزنم به وسط خونه صدام بزور ميرسه.خونه نيست که اندازه ي اين شهرک بقليس.حاضر شو ميخوايم بريم بيرون.لاريکا منتظره...




--بازم همون سردردا؟




-آمي ول کن که اصلا حوصله ندارم.مياي يا نه؟




--چرا با خودت اينکارو ميکني؟؟؟


تو هنوز ۱۸ سالته.داري داغون ميشي بدبخت




-آمي درست حرف بزن...........


ميدونه بدم ميادا ولي بازم فوش ميده...




--خنگ خدا داري ميميري.اخه احمق جون خودتو زجرکش ميکني که چي؟


داد زدم : فکر ميکني آسونه؟؟؟اره؟؟؟تو سالي يبارم پيشمون نبودي اميتیدا...ولي من...مني که تو فاميل لقبم لوس بود...اخه چطور تحمل کنم؟؟؟تو بگو.چطور تحملش کنم لعنتي؟؟؟




-- درست حرف بزن...مگه اونا مادر پدر من نبودم؟نبودن؟؟؟تو هيچ ميدوني من چقدر عذاب ميکشم؟که از تو مراقبت کنم؟که اين همه کارخونه و زمين رو اداره کنم؟




دوباره داد زدم.صدام ميلرزيد.از زور بغض بود...




- خف بابا...اگه من نميخواستم که همون ۲۰ درصد کارخونه هم نداشتي.اخه ديوونه.اونا تو رو بچشون حساب نميکردن که.من بهت اون ۲۰ درصد کارخونه رو دادم.زمينا هم که واسه منه .اونوقت تو عذاب ميکشي؟؟؟




سمت چپ صورتم سوخت...بقيه ي حرفم تو دهنم موند.خنديدم...




-بيا.اينور مونده.يکيم بزن اينور...بزن تا خنک بشي.د بزن ديگه چرا معطلي؟




--برو بمير...کيه که واسش مهم باشه؟گفتم بچه اي...ولي نه.فقط خنگي.مخ نداري...گمشو...




- هه...اينجا خونمه...تو بايد گم شي...برو همون قبرستون که بودي.همون جا که هرشب تو بقل يکي بودي....آخخخخخخخخخخخخخخ...


دستمو گذاشتم رو سرم.بازم حمله ي عصبي...داشت ميترکيد...




-- اميتيس...اميتيس چت شده؟؟؟




صداي لاريکا بود.کي اومده بود؟فقط تونستم بگم...




-لاريکا...گوشيم...نازنين...


ديگه هيچي نفهميدم...




-اب........




--بيا.بخورش...




-ممنون نازي...ميشه بگي کي مرخصم؟




-- ۶ ماه ديگه...


-چيييييييييييييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟




--همينکه گفتم.ديگه درمانت تو خونه جواب نميده.داري با اعصابت چيکار ميکني؟دختر حماقت نکن...بايد بستري بشي.همين و بس..............




ميدونستم عمرا راضي بشه برم.برا همين گفتم.




-اگه ميخواي بمونم بايد گيتارمم بيارين اينجا.




--باشه.مشکلي نيست.


تصميم داشتم يه مدت از همه دور باشم و اينم شد فرصت...




6 ماه بعد...........




-نازي حتما بيايا.من همه ي دوست و اشنا ها رو گفتم.تو هم بايد بياي.خير سرت تولد بهترين دوستته.......




-- باشه...تو خونه خودتون ميگيري؟




-اره.تو خونه "خودم" ميگيرم.




--هنوزم نميخواي ببينيش؟؟؟




-کيو؟؟؟




--عمتو....خوب اميتيدا رو ديگه...




-در مورد عمم مطمئن نيستم ولي اميتيدا رو نميشناسم.کي هست؟




--خيلي خب.برو.منم ميام.فقط يه چيزي...دو تا مهمونم با خودم ميارم.دختر خاله و پسر خالم...




-اوکي.مشکلي نيست...




وقتي رسيدم خونه ماشين لاريکا جلودر بود.رفتم تو...




--واااااااااااااااااي...دختر پس تو کجا بودي؟بدو بريم حاضر شو.بدو ديگه...




-همه چي امادس؟




--اره.همه چي...




-اوکي.من ميرم اماده بشم.


...


اخر شب بود.فقط نازي و ابتين و اترين(پسر خاله و دختر خاله ي نازنين) و لاريکا مونده بودن.




لاريکا : آمي برو گيتارتو بيار ديگه...




-باش...




رفتم طبقه ي بالا تو اتاقم.خونمون دوبلکس بود.گيتارو برداشتمو اومدم پايين.




اترين:وايييي...من عاشق گيتارم.ابتينم يه مدت ميرفت ولي ديگه نميره.


از دوستش ياد ميگرفت.اممممممممممم...اسمش چي بود؟؟؟اهان...على...




-چه جالب...خوب...شروع کنم؟؟؟




همه باهم گفتن.اره.


چشمامو دوختم به گيتارو شوروع کردم...مامان...اين واسه توئه...




-دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه...


دوباره اين دل ديوونه واست دلتنگه...


وقت از تو خوندنه ستاره ي ترانه هام...


اسم تو براي من قشنگ ترين اهنگه...


بي تو يک پرنده ي اسيره بي پروازم...


با تو اما ميرسم به قله ي اوازم...


اگه تا اخر اين ترانه با من باشي...


واسه تو سقفي از اهنگو صدام ميسازم...


با يه چشمک دوباره...


منو زنده کن ستاره...


نزار از نفس بيوفتم...


تويي تنها راه چاره...


آي ستاره آي ستاره...


بي تو شب نوري نداره...


اين ترانه تا هميشه...


تورو ياد من مياره...


تويي که عشقو از نگاه من ميخوني...


تويي که تو تپش ترانه هام مهموني...


تويي که همنفسي هميشه اوازي...


تويي که اخره قصه ي منو ميدوني...


اگه کوچه ي صدام يک کوچه ي باريکه...


اگه خونم بي چراغ چشم تو تاريکه...


ميدونم اخر اين قصه ميرسي به داد من...


لحظه ي يکي شدن تو اينه ها نزديکه...






(اهنگ ستاره از شادمهر عقيلي)
 
 صداي دست بلند شد...ولي سرمو همچنان پايين گرفته بودم.نميخواستم کسي شکستنم رو ببينه...اروم سرمو اوردم بالا و تشکر کردم به بهانه ي اب خوردن رفتم تو اشپز خونه.يه ابي به صورتم زدمو برگشتم.......اوووووووووووف




-لاريکا تو ميتوني شبو بموني؟




-اره عزيزم...قبلا اجازشو گرفتم.




-اوکي.پس تو اتاق خودت بتمرگ.خير سرت يه اتاق اينجا واسه توئه بعد تنها جايي که نميخوابي اونجاست...




-اييييييييششششششش...باشه بابا




رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم...ساعت 12 بود...گيتارو برداشتم و رفتم تو باغ.مطمئن بودم لاريکا خوابه...اينقد زدم تا خالي شدم.دلم ميخواست زار بزنم ولي من حتي توي مراسم خاک سپاريشونم گريه نکردم.مامان هميشه ميگفت که گريه واسه ادماي ضعيفه.و من ضعيف نيستم.پس...آه...برگشتم تو اتاقو بسته ي قرص ارامبخشو برداشتم...




-هوييييييييييي...آمي بيدار شو...چقد تو ميخوابي اخه؟




-اي بابا...من که بيدارم...چرا چرت ميگي؟


رفتم تو اتاق فکر و به اواز خوندنه لاريکا گوش کردم...




--آميتيس...بيا بريم شمال...بد جوري دلم هوس دريا کرده




-فکر خوبيه...منم دلم دريا ميخواد ولي خوب مامي و دديت اجازه ميدن با من بياي؟يا اونا هم ميخوان بيان




--اونا که دارن ميرن سوئد پيش خالم اينا...بهشون گفته بودم که ميمونم اينجا




-پس مشکلي نيست.زنگ ميزنم هماهنگ ميکنم تا ويلا رو يه سر و ساموني بدن.کي بريم؟




--واااااااااا...آمي چه از خدا خواسته بودي.خو ميگفتي زود تر..




-به خدا يه بار ديگه بهم بگي آمي کشتمت.ميدوني که بدم مياد اسممو نصفه ميگي.من آميتيسم.


نه آمي...حالا کي بريم؟




--من که ميگم فردا که ماميم اينا ميرن ما هم راه بيوفتيم.نظرت چيه؟




-فردا.......خوبه.مشکلي نيست.




--دارم ميرم.کاري نداري؟




-بزار ميرسونمت.




سريع حاضر شدم و سوييچ رو برداشتم.




--اووووووووووووووووه.چه تيپي هم زده.باو بيخيال....


به خودم نگاه کردم.تيپم ساده بود.مثل هميشه يه جين سفيد پوشيده بودم.يه مانتوي ابى با شال سفيد


لباسام هارمونيه خاصي با چشام ايجاد کرده بود.




-وا...من كه مثل هميشه لباس پوشيدم




--اره جون خودت.گفتيو منم باور كردم.راستشو بگو...با كى قرار دارى؟؟؟




خندم گرفته بود...يه جور با مزه اى همه ى اينا رو گفت...




-با كسى قرار ندارم.ولى قراره يه خانومه خوشگلو برسونم...




يه چشمك بهش زدمو در رو باز كردم.دزد گير ماشينو زدمو زدم و سوار شديم.عينك دوديمو زدم و راه افتادم.به در باغ كه رسيدم وايسادم.




-اقا سعيد...اقا سعيد...




--بله خانوم...




-سلام اقا سعيد...منو دوستم داريم ميريم بيرون.به زرى خانوم بگيد شام نپزه...




--به روى چشم خانوم.بفرماييد.




درو باز كردو به سمت راست حركت كرد تا رد بشم...تشكر كردمو اومدم بيرون...




--ميبينم كه خودتو ميخواى چتر كنى خونه ى ما...




-نه...مياىبريم خريد؟اگه بياى شام ميبرمت رستوران ملل...




--بگو جون من؟؟؟؟؟؟؟




-جون تو...




--واييييييييييى...بريم...وايسا به ماميم خبرشو بدم بعد...




جلو يه مغازه نگر داشتمو دو تا هايپ گرفتم...وقتى برگشتم لاريكا هنوزم داشت با مامانش حرف ميزد.




--هوى تو كجا رفتى؟




-بگير بخورش...اينقدم هوى هوى نكن...




--دست درد نكنه...




-خواهش...




پياده شدم و به ماشين تكيه دادم...چون ماشين لامبورگينى بود و از امريكا خريده بودمش صندليه راننده سمت راست بود و مشكلى نبود اگه هونجا وايسم.لاريكا اومد پيشم و اونم تكيه داد به ماشين...3 تا پسر داشتن رد ميشدن...يكيشون گفت


--هى...اينجارو...خانما ميتونم بپرسم چرا به ماشين من تكيه دادين؟؟؟




-نه نميتونى...چون ماشين تو نيست...




لاريكا گفت : اميتيس بيا بريم...اينجا گورخر داره...




خندم گرفت.اخه يارو لباسى كه پوشيده بود سفيد مشكى بود...همچين كنف شد كه...




-اره.بريم




--هر جا ميرين ديگه پيش ماشينم نبينمتون...




يارو خيالاتى بودا.سوار ماشين شدم و لاريكا هم سوار شد...يارو دهنش قد چى باز مونده بود...




-راستى...اينجا بجز گورخر پشه هم داره.گورخر جان دهنتو نبندى رفته تو دهنت...




پامو تا جايى كه ميشد رو گاز فشار دادم و ماشين از جاش كنده شد...دو سه تا خيابون رو تو 1 ديقه رفتيم.وقتى جلوى پاساژ مورد نظرم رسيديم ماشينو پارك كردمو برگشتم سمت لاريكا.هنوزم ميخنديد.خدايى فكرشم نميكردن كه ماشين واسه من باشه...




-خانم خوش خنده بفرماييد.رسيديم.




--هههه...بريم بريم..حالا چى ميخواى بخرى؟؟؟




-مانتو و شلوارو شالو كفش و كيف...امممممم...اهان...و يه گوشيه جديد..




اين اخريو كه گفتم يهو وايسا و چون پشتش راه ميرفتم با كله رفتم تو كلش...




-هووووووى...چته؟




--خجالت نميكشى؟؟؟كلا يه سالم نميشه گوشيتو عوض كردى...ايفون 4 دارى...ديگه چى از اين بالا تر؟




--ميخوام htc بگيرم... htc one...گوشى عالى ايه.وايييى نميدونى كه...دوربينش از واقعيت واقعى تر ميندازه...




--اصلا به من چه.پول تو واسه تو اونوقت من چرا حرص بخورم؟والا




............


--خب.تموم شد...كيف ورساچه ى سفيد...كتونى ال استار سفيد ...كه واقعا انگار ست همديگه ان...جين ابى كمرنگ و شال همرنگش كه دقيقا رنگ چشاته...مانتوى سفيد كه واقعا خيلى خوشگله...حالا ميشه كه بشه كه بريم شام؟؟؟




-اى شيطون...خو بگو من ملل ميخوام ديگه...ميگم تو كه خريد كردنو دوست داشتى چرا هى غر ميزنى...بريم شيكمو خانم.




--ايول ايول...اميتيس جونو ايول...




رسيديم به رستوران ملل...عاشق غذاهاش بودم...لاريكا كه ديگه داشت ميتركيد از بس خورده بود.پاشدم و از ميز سالاد واسه خودم سالاد ريختم.سالادش سلف سرويس بود.




--امى ميگم بيا بريم ديگه.صبح قراره راه بيوفتيما...الانم كه ساعت 10 نيم ايناس.بريم كه ماماينا ساعت 6 صبح بايد فرودگاه باشن...




-باشه..بريم...




لاريكا رو رسوندم و برگشتم خونه...همه جا ساكت بود...هى...يه روزى اگه اينقد دير ميومدم مامانم بيدار بود و وقتى ميرسيدم بوسم ميكردو خيلى اروم ميگفت : واسه خوشگل من مشكلى پيش اومده؟منم همه چيو ميگفتم و اون ارومم ميكرد...هيييييييى...خيلى وقته كه سعى دارم مثل قبل بشم و تا حودودى همه چيم مثل سابق شده.بجز غم تو نگاهم.كه چشايى كه مامان بهشون ميگفت دريا رو مثل يه تيكه شيشه كرده...بى روح...بازم ميگم...ميخندم....شوخى و كل كل ميكنم...ولى غم تو نگاهمو نميتونم از بين ببرم...قاب عكس خانوادمونو برداشتمو نگاهش كردم...بوسيدمشون و گفتم :


- شب بخير مامى...شب بخير ددى...دوستون دارم.........


-اى بابا...اقاى احمدى...خواهش ميكنم...

--امكان نداره دخترم.

-ولى اخه...

--اخه بى اخه.همين كه گفتم.

اى بابا.بدون خدافظى از دفتر زدم بيرون.

-الو...لاريكا...

--سلام اميتيس.خوبى؟خوشى؟سلامتى؟وسايلتو جمع كردى؟من كه جمع كردم .ميدونى...

-هى هى هى...اروم...نفس بكش...لاريكا سفر فعلا كنسل شده.نميشه بريم.

--اخه چراااااا؟؟؟

-چرا پنچر شدى؟؟؟خو اقاى احمدى كاراى خونه رو انجام داده و بايد برم تا به اسمم بزنتش.ميخواى كيليد ويلا رو بدم خودت برى؟منم فردا ميام.ولى اگه نه كه ميمونه واسه هفته ى بعد.

--خو من با دوستم ميرم ويلاى اونا.تو همون مجموعه ايه كه ويلاى تو هست.مجموعه ى دويار...

-امروز ميرى؟؟؟

--اره.اونا امروز قراره برن.ميخواى بمونم باهات بيام كه چميدونم خوابت نبره اينا؟

-خنگول من صبح زود راه ميوفتم.صبح كى خوابش ميبره؟

--اخه خو چالوس خطرناكه اميتيس.تنها....

-خنگول الان نصف ماشينا از اتوبان ميان.ديگه چالوس اينقدرام شولوغ نى....

-اوكى.پس من ميرم...تو فردا مياى ديگه؟؟؟

-شايدم 2/3 روز ديگه اومدم.بستگى به كاراى خونه داره...

--اوكى.پس ميبينمت.باباى

--باى تا هاى.

گوشيو قط كردم و رفتم تو اشپز خونه.

شروع كردم اشپزى.به زرى خانوم گفته بودم كه امشب خودم غذا ميپذم.مثل هر3 شنبه كه من غذا ميپختم.

-من يه پرندمممممممم...

ارزو دارمممممممم...

شكارم كنيد...

خندم گرفت...چيم خوندم...يه اهنگ اينگيليسى الان ميچسبيد...

-We were both young when I first saw you
I close my eyes and the flashback starts
I'm standing there
On the balcony in summer air

See the lights, see the party, the ball gowns
See you make your way through the crowd
And say, "Hello."
Little did I know

That you were Romeo, you were throwing pebbles
And my daddy said, "Stay away from Juliet!"
And I was crying on the staircase
Begging you, "Please don't go!" 
And I said

Romeo, take me somewhere we can be alone
I'll be waiting, all there's left to do is run
You'll be the prince and I'll be the princess
It's a love story, baby, just say, "Yes."

So I sneak out to the garden to see you
We keep quiet, 'cause we're dead if they knew
So close your eyes
Escape this town for a little while
Oh, oh

'Cause you were Romeo, I was a scarlet letter
And my daddy said, "Stay away from Juliet!"
But you were everything to me
I was begging you, "Please don't go!" 
And I said

Romeo, take me somewhere we can be alone
I'll be waiting, all there's left to do is run
You'll be the prince and I'll be the princess
It's a love story, baby, just say, "Yes."

Romeo, save me, they're trying to tell me how to feel
This love is difficult, but it's real
Don't be afraid, we'll make it out of this mess
It's a love story, baby, just say, "Yes."

Oh, oh

I got tired of waiting
Wondering if you were ever coming around
My faith in you was fading
When I met you on the outskirts of town 
And I said

Romeo, save me, I've been feeling so alone
I keep waiting for you but you never come
Is this in my head, I don't know what to think
He knelt to the ground and pulled out a ring and said

Marry me, Juliet, you'll never have to be alone
I love you, and that's all I really know
I talked to your dad, go pick out a white dress
It's a love story, baby, just say, "Yes."

Oh, oh
Oh, oh, oh

'Cause we were both young when I first saw you

داشتم ميخوندم كه يهو يادم افتاد قارچ نداريم.وايييييييى...حالا چيكار كنم؟اقا سعيدم كه نيستش...اه...لعنتى...زير غذا رو خاموش كردم و درش و گذاشتم تا برم قارچ بخرم...سريع حاضر شدم.يه شلوار جين ابر و بادى پوشيدم و يه مانتوى كالباسى.يه شال كالباسى و سورمه اى هم سرم كردم كه رنگ شلوارم بود.سوييچو برداشتم و رفتم بيرون.عاشق سرعت بودم و تا سوپرى هم راه نسبتا زيادى بود.كسى تو خيابون نبود.پامو گذاشتم رو گاز.ارههههههه...ايول سرعت...واى نه...نهههه...

سريع ترمز گرفتم و ماشين يهو وايساد.با بهت به بى ام دبيلوى سفيد نگاه ميكردم.شانس اورد.اگه ميكوبيدم تقصير اون ميشد چون اون از كوچه در اومد ولى من تو خيابون بودم...

--دختر خانوم بپا.چه خبرته؟داشتى ميزدى بهم.

-پوووووووووفففففف...تموم شد جناب؟؟؟اگه تصادف ميشد تو مقصر بودى و بايد خسارت ماشين خوشگلمو ميدادى.

--بهتره مواظب باشى...اينطرفا كه مجموعه هاى مسكونى داره زياد تند نرو...يهو به يه ادم زديو.....يارو رو كشتى...

-من مواظبم.اصلا به تو چه؟دوست دارم

پسره قيافش عين اين شكلكه تو ياهو بود كه هيچ حالتى نداره.ولى واقعا جذبه داشت.قدش حودود 1/90 اينا بود.يه ته ريش كوچولو هم داشت.موهاش قهوه اى و كوتاه بود . چشاش سبز.ولى خدايى عجب چيزى بودا...

--من وقت ندارم كه به خاطر به موضوع بى ارزش حدرش بدم.مواظب خودت باش خانوم كوچولو...

وايييى...حرصم در اومد.از لفظ كوچولو خوشم نميومد.برگشتم سمت ماشين...

واى خدا...ديرم شد...سريع قارچ گرفتمو برگشتم خونه...

غذا تقريبا اماده بود...استيك با سس قارچ...از ياسمين ياد گرفته بودم.همسايمون بود.ولى هم سن و سال من بود.بزور پدرش ازدواج كرده بود ولى خوشبخت بود...

غذا رو تو سوكوت خوردم و دوباره حاضر شدم تا برم پيش اقاى احمدى واسه خونه...

--مباركه دخترم...

-ممنون اقاى احمدى.كاريش نمونده كه؟من ميخوام برم سفر.

--دخترم فردا كاراش تموم ميشه.تا فردا جايى نرو تا سند رو بهت بدم بعد...

-اوكى.پس فعلا...

-خدا به همراهت...

خسته و كوفته برگشتم خونه...از بعد از ظهر منو برده سند رو امضا كنم...بعد ساعت 9 شب تازه امضا كرديمش.اى خداااا...يادم باشه حتما وكيلمونو عوض كنم...با همون لباسا خودمو پرت كردم رو تخت...

صداى الارم گوشيم در اومد...باورم نميشد...من بدون ارامبخش خوابيدم.ايولللل...سرحال بلند شدم و رفتم حموم تا يه دوش بگيرم...

-الو...لاريكا...

--ببخشيد ارن يه لحظه...واى سلام امى...خوبى عزيزم؟؟؟

-اى كوفت امى...اى درد امى...صد بار بهت گفتم نگو امى...

--باشه اميتيسسس جونم.حالا كه فوش دادنت تموم شد بگو بينم چرا زنگ زدى؟؟؟

-اول تو بگو ببينم ارن كيه؟؟؟

--ههههههه...ام...خب...داداش دوستمه.

-كه داداش دوستته...ميگم چرا منو ول كردى با اونا برى...همينه ديگه...

خدايى ناراحت شدم از دستش...

-زنگ زدم خبر بدم فردا راه ميوفتم بيام.باى تا هاى...

قط كردم.اصلا حوصلشو نداشتم...اينم از دوست ما...زنگو زدن...درو باز كردم...

-وايييييييييى...عشق مامان چطوره؟

--هاپ...هاپ

هارمونى(harmony)رو بقل كردم و از زرى خانم تشكر كردم كه اين 6 ماهو نگهش داشته بود.زرى خانم گفت:

--دخترم سگت اصلا پيش كسى نميرفت.يعنى هركسى ميخواست بغلش كنه يا نازش كنه در ميرفت.

خنديدم.اخه هارمونى بجز من بغل هيچ احدى نميرفت.

-زرى خانم بجز من بغل كسى نميره.ممنون كه ازش مراقبت كرديد.

...هارمونى از بقلم پريد پايين و دوييد تو خونه.اى جونم...دلش واسه خونه تنگ شده...

درو بستم و رفتم سمت هارمونى...

-عشقم......

-هاپ...هاپ هاپ

-اى من قربون هاپ هاپت بشم.مامانى كجا بودى اين همه وقت؟دلم واست اندازه ى نخود شده بود.

گرفتمش تو بغلم و بوسش كردم.تا يه ساعت داشتم نازش ميكردم.اونم كه انگار از خداش باشه همش خودشو ميماليد به كف دستم.گذاشتمش رو مبل و رفتم تو اشپزخونه تا واسش بيسكوييت مورد الاقشو بيارم.بيسكوييتا شكل استخون بودن و هارمونى خيلى دوسشون داشت.

-دختر خوب بيا اينجا...هارمونى...

-اومد و يه راست رفت سراق كاسه ى بيسكوييت ها...كلشو كرد تو كاسه و شروع كرد به خوردن.

-اروم دختر...اروم...همش واسه خودته...

شب زرى خانم و اقا سعيد و صدا كردم تا با هم شام بخوريم...هارمونى هم كه همش يه چيزيو داغون ميكرد و خودشو تو بغلم قايم ميكرد.منم ميخنديدم و نازش ميكردم...بعد شام رفتم تو اتاق...اممممممم...حالا چيكار كنم؟وسايلو كه جمع كردم...همه چيم كه امادست.

چون قرار بود صبح زود برم رفتم حموم...

اومدم بيرون يادم افتاد بايد هارمونى هم حموم كنم.دوباره رفتم تو حموم و هارمونيو شستم.نه...مثل اينكه حموم بوده چون تميز تميز بود...خشكش كردم و بغلش كردم و خوابيديم...

واييييييى...چه الارم مضخرفى گذاشته بودم.
پاشدم یه چیزی سر پایی خوردم و رفتم حاضر شم...همون تیپیو زدم که اون روز با لاریکا خریدم...سریع چمدونو برداشتم و راه افتادم سمت در
-هارمونی..........عزیز دلم............
هارمونی پرید بغلم .چمدونو گذاشتم تو ماشین و هارمونیم گذاشتم صندلیه کمک راننده.
-اقا سعید من دارم میرم...خدافظ.از زری خانمم خدافظی کنید.--خدابه همراهت دخترم...
ادامه دارهههههههههههههههههههههههه

 پوووووووووف...خسته شدم...هی گاز هی ترمز.این همه ادم بیکار اینجا هست...از ساعت ۷ صبح حرکت کردم الان ۴ نیم بعد از ظهره و هنوزم تو راهم...پوووووووووووووووف...
اولين باغى كه ديدم سريع رفتم توش...ورودى دادمو سيع كردم از بقيه فاصله بگيرم...دوست نداشتم مزاحمم بشن.چه با نگاه چه با حرف...يه پتو مسافرتى كه اورده بودمو انداختم و نشستم روش.هارمونيم واسه خودش ميدوييد و خوش بود.زانوم رو گرفتم بغلم و سرمو گذاشتم روش.يه كوچولو سرم درد ميكرد...يهو صداى هارمونى قط شد.گفتم شايد اومده و منتظره من نيگاش كنم...اخه عادتش بود...سرمو اوردم بالا ولى هر جا رو نيگاه كردم نبود.واى خدا...
-هارمونى...هارمونى...بيا اينجا دختر...هارمونى!!!


صداى ريزش ميومد.انگار خيلى دور بود.سريع دوييدم سمت صدا.يه پسره بزور ميخواست بقلش كنه...


-هى...ولش كن...


پسره ولش كردو هارمونيم سريع پريد بغلم...


-جونم عزيزم؟بيا بريم...


--خانم...خانم...ببخشيد يه لحظه...


با چشاى ريز شده نيگاش كردم.موهاى بور.بينيه متوسط.چشاى متوسط و تيره.لباى تقريبا كوچيك.در كل بد نبود ولى جذاب بود...


-بله؟


--سگ شماست؟


-اره.


--من قصد بدى نداشتم.هى دور خودش ميچرخيد منم فكر كردم گم شده.اومدم بغلش كنم كه نذاشت.بعدشم كه شما اومديد...


-مشكلى نيست.ممنونم.


--من ارن داوودى هستم.




ارن...ارن داوودى.ااااااا...اين كه همون برادر دوست لاريكاست


-منم اميتيس افشارى هستم.خوشوقتم.ميتونم يه سوال بپرسم؟


--بفرماييد...


-احيانا اسم خواهر شما ارينا نيست؟


--درسته.ولى شما از كجا ميدونيد؟مطمئنم شما رو واسه اولين باره كه ميبينم...


-درسته.منم براى اولين باره كه ميبينمتون.من بايد برم.از ديدنتون خوشحال شدم.فعلا خداحافظ شما...




اجازه ى هيچ صحبتيو بهش ندادم و راه افتادم سمت ماشين.خوشم ميومد يكيو تو بهت بزارم...


--اميتيس خانم شما كى هستيد؟ اشنايين؟


-خداحافظ اقاى داوودى


سوار ماشين شدم راه افتادم.وقتى از كنارش رد ميشدم كاملا تعجب رو تو جهرش ميديدم.دوباره راه افتادم سمت مجتمع دو يار.تو نوشهر بود.يه بار كه اونجا بوديم شبو تو اون مجتمع مونديم و به خاطر محيطش يكى از ويلاهاش كه بزرگتر از همه و قشنگتر از بقيه بود رو خريديم.خدايى جاى قشنگى بود.


وقتى از در وروديش ميرفتى تو دو تا راه ميشد.تو هر كودومم كلى ويلا بود و درخت و چمن .خيلى قشنگ بود.واقعا رويايى بود.وقتى به انتهاى اون راه ميرسيدى پله داشت تا بالا و بالاى پله ها سنگ بود و بعد دريا.ويلاى من دقيقا اخرين ويلا بود و از بالكنش ميشد دريا رو ديد.


تو فكر ويلا بودم كه ديدم رسيدم به ويلا.اصلا نفهميدم چجورى رسيدم!!!


اسمم رو گفتم و كارتمو نشون دادم و رفتم تو.اول رفتم تو ويلام و خوب برسيش كردم.مثل اينكه به چيزايى كه گفتم عمل كردن و همه چيو اماده كردن.


رفتم تو اتاقم و چمدونمو باز كردم.وقتى چمدونمو كامل چيدم تو اتاق ساعتو نگاه كردم... يك ربع به7 بود.خب.هنوز تا ساعت هميشگى يه ربع مونده...


يه زنگ به لاريكا زدم...


-سلام دخى...كجايى؟


-رفتيم جنگل ..... .تو كجايى؟


-خونه خالمم.خو ويلام ديگه.


--بگو بخدا...من الان ميام...


-نه...جرئت دارى بيا...ميكشمت اگه بياى.بزار مردم به خوشيشون برسن.


--باشه.ما تا ساعت 8 اونجاييم.حيف...امشبم برنامه دارى نه؟ساعت 7؟؟؟


-اره.نميرسيد.حيييففففف.


--اره واقعا.اوكى.اميتيس يكارى بگم واسم ميكنى؟؟؟


-اره.بگو...


--كيليد ويلا بالاى در تو چارچوبه.ميتونى برى تو ويلاى ارينا اينا و از تو اتاق اوليه چمدونم و بردارى و ببرى تو ويلاى خودت؟امشب دوست ارن قراره بياد و اونجا بمونه.منم قرار بود بيام ويلاى تو ديگه...


-اوكى.پس ميبينمت...باى تا هاى


--خدا سعدى


رفتم و بعد از گشتن كيليدو پيدا كردم.رفتم تو ولى درو نبستم.قرار بود زود برگردم ديگه...


اروم رفتم تو اتاق اولى و چمدون رو زمينو برداشتم.همونى بود كه با خودم خريديمش...


--سر جات وايسا...اون چمدونم بزار همونجا...


بر گشتم سمت صدا.قلبم تو شرتم بود.وايييييى يعنى اين كيه؟تاريك بود و خوب همو نميديديم.چراغ و روشن كرد...


-واى خداى من...تو...تو...تو اينجا چيكار ميكنى؟


--بهتره من اين سوالو از تو بپرسم.اينجا اومدى دزدى؟


و به چمدون اشاره كرد.همون پسره بود كه اون ديروز نزديك بود با هم تصادف كنيم.


--اگه تعجبت تموم شد بگو بينم...اومدى دزد؟


اخمم نا خود اگاه جمع شد...بچه پررو...


-من با پول خوردم كل اين مجموعه رو ميخرم...اونوقت به من ميگى دزد...واقعا خيلى بيشعورى...


چمدونو برداشتم و راه افتادم سمت در خروجى


-اين چمدون دوستمه و به من گفته واسش ببرم ويلاى خودم...


--منم باور كردم...اصلا تو ميدونى اينجا واسه كيه كه ايو ميگى؟


ديگه رو مخم بود


-د هه...صاحب اينجا الان ارينا و ارن داوودى هستن...لاريكا محمدى هم پيششون بوده و اينا وسايل اونه.افتاد ؟ديرم شده.وقت ندارم كه به خاطر موضوع بى ارزشى هدرش بدم.


حال كردم.حرف خودشو به خودش زدم.


عصبانى بود و اين از فك منقبض شدش معلوم بود.رفتم و گذاشتم واسه خودش حرص بخوره...


چمدون رو گذاشتم تو اتاق بقليه اتاق خودم و ساعتو نگاه كردم... 7 بود.چه دقيق...سريع گيتارو برداشتم و رفتم رو پله ها نشستم.بعضيا با ديدن گيتار تو دستم حواسشون بهم جمع شد.جو اروم بود.چشامو دوختم به گيتارو شروع كردم...


- شدم غرق تو یه زندگیه ساده...
با یه قلب خالی از تو که تنهاییش زیاده...
شدم حبس میون خاطرات با تو...
همیشگی نشدی اما...
همیشه یادمه نگاتو...
خودت نشونم دادی مسیر ارزوهارو...
حالا ارزو میکنم همون روزا رو...
امید دارم یه روز میرسه که یجایی بالاخره...
باز چشم تو چشات میندازم...
امید دارم هنوز...
دوباره میای و کنار تو راحت...
خوشبختیو میسازم...
میسازم...
هر روزی که میشه دیروز ...
دلتنگتر میشمو باز غرق میشم تو خیال و خواب...
هر بار که میزنه بارون میبندم چترمو...
بیادت خیس میشم از قطره های اب...
امید دارم یه روز میرسه که یجایی بالاخره...
باز چشم تو چشات میندازم...
امید دارم هنوز...
دوباره میای و کنار تو راحت...
خوشبختیو میسازم...
میسازم...
امید دارم یه روووز...
امید دارم هنووووز...


صدای دست بلند شد...سرمو بالا بردم و چشم تو چشم اون پسره شدم...واااااااا...خل...دیوونه...
پشت چشم نازک کردمو سرمو برگردوندم...هر کی یه اهنگیو میخواست بخونم و منم خودم انتخاب کردم...اره...این بهترینه...با این که خیلی تند میخونه ولی میتونم بخونمش...
-ساکت...ساکتتت...
نفس عمیق کشیدم و شروع...
-مثل پروانه میگردم دور سرت ....
که همه ببیننو برن از دور و برت...
منو تو دیگه تو قلب هم حبسیم...
همه عیب دارن و فقط منو تو بی نقصیم...
نمی ارزه یه لحظه ازت دور شم...
باید همه مارو ببینن و زود کور شن...
واسه ی تو یه عاشق صد درصدم...
همین که تورو دیدم پرید عقل از سرم...
بجز تو دیگه هیشکیو نمیخوام...
وقتی باشی بقیه به چشم نمیان...
چه حس خوبی دارم باهات امشب من...
خودت مثل گل و چشات شبنم...
دوست دارم همه ببینن و محوت شن...
ولی من مهمون دل گرمت شم...
اخه دیگه خوشگل تر از تو نیست که...
واسه همینه که دلکندن ریسکه...
...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...
اگه تو نباشی میمیرم از غم...
میدونم تو هم عاشق من میشی کم کم...
منم میشم همونی که میخوای حتما...
همیشه تو زندگیم بلند پرواز بودم...
چیزایی که میخواستم خواص بودن...
حالا من به تو میگم...
که دل به تو میدم...
بیا که فاصله کم بشه از تو تا من...
خوشحالم که دستاته با من...
با تو میره بالا ضربان قلبم...
احساسات من دچار نوسان قطعا...
با تو ام که خوب باشم و خوبه با تو باشم...
دوست دارم با صدای تو از خواب پاشم...
کی حاضره به خاطرت دنبال تو راه بره...
اره اینقدر بیا تا بالاخره وا بده...
قطعا هستن کسایی که حتما...
این حرفو زدن و دبه کردن...
ولی بهشون روندی پیش من که اومدی باید اون بالا ها دنبالت بگردن...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...
اگه تو نباشی میمیرم از غم...
میدونم تو هم عاشق من میشی کم کم...
منم میشم همونی که میخوای حتما...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...
اگه تو نباشی میمیرم از غم...
میدونم تو هم عاشق من میشی کم کم...
منم میشم همونی که میخوای حتما...
فقط تویی که میتونی ارومم کنی...
من مثل کویرم اخه بارونم تویی...
جز داشتم تو ندارم هیچ ارزویی...
توی دنیا میپیچه این عشق ما بزودی...
من اینو صد بار دیگه به تو گفتم...
این که دیگه نمیتونم بی تو عمرا...
یه لحظه زنده باشم     اره مردم...
پس با توام من تا اخر عمرم...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...


(اهنگ ریسک از زانیار)
تا ساعت ۷ و ۴۵ همین جور زدم . اخرش گفتم...
-ممنون...
--هر شب هستید؟؟؟
-بله.تا وقتی که بمونم هر شب هستم...
رفتم سمت ویلا...اخی...هارمونی خواب بود...نازی.بچم خسته شده...
--امیتییییییسسسسسسسسسسسسسس...کجایییییییییییییییییی؟؟؟
-هیشششششششششش...عشقم خوابه...ساکت باش...
--چییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از ته دل خندیدم...خیلی بامزه تعجب کرد.فکر کرد منظورم ادمه...
-هارمونی خوابه...ساکت باش...
واییییییی...جونم خاله...خیلی وقته ندیدمش...راستی...بیا بریم شام...ویلای ارینا اینا دعوتیم...
-اوکی...برو منم میام...هارمونی بیدار میشه الان...من نباشم سر و صدا میکنه.میشه بیارمش؟؟؟
--اره...بیارش...پس من رفتم...
.....................................
ادامه داره...

 پوووووووووف...خسته شدم...هی گاز هی ترمز.این همه ادم بیکار اینجا هست...از ساعت ۷ صبح حرکت کردم الان ۴ نیم بعد از ظهره و هنوزم تو راهم...پوووووووووووووووف...
اولين باغى كه ديدم سريع رفتم توش...ورودى دادمو سيع كردم از بقيه فاصله بگيرم...دوست نداشتم مزاحمم بشن.چه با نگاه چه با حرف...يه پتو مسافرتى كه اورده بودمو انداختم و نشستم روش.هارمونيم واسه خودش ميدوييد و خوش بود.زانوم رو گرفتم بغلم و سرمو گذاشتم روش.يه كوچولو سرم درد ميكرد...يهو صداى هارمونى قط شد.گفتم شايد اومده و منتظره من نيگاش كنم...اخه عادتش بود...سرمو اوردم بالا ولى هر جا رو نيگاه كردم نبود.واى خدا...
-هارمونى...هارمونى...بيا اينجا دختر...هارمونى!!!


صداى ريزش ميومد.انگار خيلى دور بود.سريع دوييدم سمت صدا.يه پسره بزور ميخواست بقلش كنه...


-هى...ولش كن...


پسره ولش كردو هارمونيم سريع پريد بغلم...


-جونم عزيزم؟بيا بريم...


--خانم...خانم...ببخشيد يه لحظه...


با چشاى ريز شده نيگاش كردم.موهاى بور.بينيه متوسط.چشاى متوسط و تيره.لباى تقريبا كوچيك.در كل بد نبود ولى جذاب بود...


-بله؟


--سگ شماست؟


-اره.


--من قصد بدى نداشتم.هى دور خودش ميچرخيد منم فكر كردم گم شده.اومدم بغلش كنم كه نذاشت.بعدشم كه شما اومديد...


-مشكلى نيست.ممنونم.


--من ارن داوودى هستم.




ارن...ارن داوودى.ااااااا...اين كه همون برادر دوست لاريكاست


-منم اميتيس افشارى هستم.خوشوقتم.ميتونم يه سوال بپرسم؟


--بفرماييد...


-احيانا اسم خواهر شما ارينا نيست؟


--درسته.ولى شما از كجا ميدونيد؟مطمئنم شما رو واسه اولين باره كه ميبينم...


-درسته.منم براى اولين باره كه ميبينمتون.من بايد برم.از ديدنتون خوشحال شدم.فعلا خداحافظ شما...




اجازه ى هيچ صحبتيو بهش ندادم و راه افتادم سمت ماشين.خوشم ميومد يكيو تو بهت بزارم...


--اميتيس خانم شما كى هستيد؟ اشنايين؟


-خداحافظ اقاى داوودى


سوار ماشين شدم راه افتادم.وقتى از كنارش رد ميشدم كاملا تعجب رو تو جهرش ميديدم.دوباره راه افتادم سمت مجتمع دو يار.تو نوشهر بود.يه بار كه اونجا بوديم شبو تو اون مجتمع مونديم و به خاطر محيطش يكى از ويلاهاش كه بزرگتر از همه و قشنگتر از بقيه بود رو خريديم.خدايى جاى قشنگى بود.


وقتى از در وروديش ميرفتى تو دو تا راه ميشد.تو هر كودومم كلى ويلا بود و درخت و چمن .خيلى قشنگ بود.واقعا رويايى بود.وقتى به انتهاى اون راه ميرسيدى پله داشت تا بالا و بالاى پله ها سنگ بود و بعد دريا.ويلاى من دقيقا اخرين ويلا بود و از بالكنش ميشد دريا رو ديد.


تو فكر ويلا بودم كه ديدم رسيدم به ويلا.اصلا نفهميدم چجورى رسيدم!!!


اسمم رو گفتم و كارتمو نشون دادم و رفتم تو.اول رفتم تو ويلام و خوب برسيش كردم.مثل اينكه به چيزايى كه گفتم عمل كردن و همه چيو اماده كردن.


رفتم تو اتاقم و چمدونمو باز كردم.وقتى چمدونمو كامل چيدم تو اتاق ساعتو نگاه كردم... يك ربع به7 بود.خب.هنوز تا ساعت هميشگى يه ربع مونده...


يه زنگ به لاريكا زدم...


-سلام دخى...كجايى؟


-رفتيم جنگل ..... .تو كجايى؟


-خونه خالمم.خو ويلام ديگه.


--بگو بخدا...من الان ميام...


-نه...جرئت دارى بيا...ميكشمت اگه بياى.بزار مردم به خوشيشون برسن.


--باشه.ما تا ساعت 8 اونجاييم.حيف...امشبم برنامه دارى نه؟ساعت 7؟؟؟


-اره.نميرسيد.حيييففففف.


--اره واقعا.اوكى.اميتيس يكارى بگم واسم ميكنى؟؟؟


-اره.بگو...


--كيليد ويلا بالاى در تو چارچوبه.ميتونى برى تو ويلاى ارينا اينا و از تو اتاق اوليه چمدونم و بردارى و ببرى تو ويلاى خودت؟امشب دوست ارن قراره بياد و اونجا بمونه.منم قرار بود بيام ويلاى تو ديگه...


-اوكى.پس ميبينمت...باى تا هاى


--خدا سعدى


رفتم و بعد از گشتن كيليدو پيدا كردم.رفتم تو ولى درو نبستم.قرار بود زود برگردم ديگه...


اروم رفتم تو اتاق اولى و چمدون رو زمينو برداشتم.همونى بود كه با خودم خريديمش...


--سر جات وايسا...اون چمدونم بزار همونجا...


بر گشتم سمت صدا.قلبم تو شرتم بود.وايييييى يعنى اين كيه؟تاريك بود و خوب همو نميديديم.چراغ و روشن كرد...


-واى خداى من...تو...تو...تو اينجا چيكار ميكنى؟


--بهتره من اين سوالو از تو بپرسم.اينجا اومدى دزدى؟


و به چمدون اشاره كرد.همون پسره بود كه اون ديروز نزديك بود با هم تصادف كنيم.


--اگه تعجبت تموم شد بگو بينم...اومدى دزد؟


اخمم نا خود اگاه جمع شد...بچه پررو...


-من با پول خوردم كل اين مجموعه رو ميخرم...اونوقت به من ميگى دزد...واقعا خيلى بيشعورى...


چمدونو برداشتم و راه افتادم سمت در خروجى


-اين چمدون دوستمه و به من گفته واسش ببرم ويلاى خودم...


--منم باور كردم...اصلا تو ميدونى اينجا واسه كيه كه ايو ميگى؟


ديگه رو مخم بود


-د هه...صاحب اينجا الان ارينا و ارن داوودى هستن...لاريكا محمدى هم پيششون بوده و اينا وسايل اونه.افتاد ؟ديرم شده.وقت ندارم كه به خاطر موضوع بى ارزشى هدرش بدم.


حال كردم.حرف خودشو به خودش زدم.


عصبانى بود و اين از فك منقبض شدش معلوم بود.رفتم و گذاشتم واسه خودش حرص بخوره...


چمدون رو گذاشتم تو اتاق بقليه اتاق خودم و ساعتو نگاه كردم... 7 بود.چه دقيق...سريع گيتارو برداشتم و رفتم رو پله ها نشستم.بعضيا با ديدن گيتار تو دستم حواسشون بهم جمع شد.جو اروم بود.چشامو دوختم به گيتارو شروع كردم...


- شدم غرق تو یه زندگیه ساده...
با یه قلب خالی از تو که تنهاییش زیاده...
شدم حبس میون خاطرات با تو...
همیشگی نشدی اما...
همیشه یادمه نگاتو...
خودت نشونم دادی مسیر ارزوهارو...
حالا ارزو میکنم همون روزا رو...
امید دارم یه روز میرسه که یجایی بالاخره...
باز چشم تو چشات میندازم...
امید دارم هنوز...
دوباره میای و کنار تو راحت...
خوشبختیو میسازم...
میسازم...
هر روزی که میشه دیروز ...
دلتنگتر میشمو باز غرق میشم تو خیال و خواب...
هر بار که میزنه بارون میبندم چترمو...
بیادت خیس میشم از قطره های اب...
امید دارم یه روز میرسه که یجایی بالاخره...
باز چشم تو چشات میندازم...
امید دارم هنوز...
دوباره میای و کنار تو راحت...
خوشبختیو میسازم...
میسازم...
امید دارم یه روووز...
امید دارم هنووووز...


صدای دست بلند شد...سرمو بالا بردم و چشم تو چشم اون پسره شدم...واااااااا...خل...دیوونه...
پشت چشم نازک کردمو سرمو برگردوندم...هر کی یه اهنگیو میخواست بخونم و منم خودم انتخاب کردم...اره...این بهترینه...با این که خیلی تند میخونه ولی میتونم بخونمش...
-ساکت...ساکتتت...
نفس عمیق کشیدم و شروع...
-مثل پروانه میگردم دور سرت ....
که همه ببیننو برن از دور و برت...
منو تو دیگه تو قلب هم حبسیم...
همه عیب دارن و فقط منو تو بی نقصیم...
نمی ارزه یه لحظه ازت دور شم...
باید همه مارو ببینن و زود کور شن...
واسه ی تو یه عاشق صد درصدم...
همین که تورو دیدم پرید عقل از سرم...
بجز تو دیگه هیشکیو نمیخوام...
وقتی باشی بقیه به چشم نمیان...
چه حس خوبی دارم باهات امشب من...
خودت مثل گل و چشات شبنم...
دوست دارم همه ببینن و محوت شن...
ولی من مهمون دل گرمت شم...
اخه دیگه خوشگل تر از تو نیست که...
واسه همینه که دلکندن ریسکه...
...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...
اگه تو نباشی میمیرم از غم...
میدونم تو هم عاشق من میشی کم کم...
منم میشم همونی که میخوای حتما...
همیشه تو زندگیم بلند پرواز بودم...
چیزایی که میخواستم خواص بودن...
حالا من به تو میگم...
که دل به تو میدم...
بیا که فاصله کم بشه از تو تا من...
خوشحالم که دستاته با من...
با تو میره بالا ضربان قلبم...
احساسات من دچار نوسان قطعا...
با تو ام که خوب باشم و خوبه با تو باشم...
دوست دارم با صدای تو از خواب پاشم...
کی حاضره به خاطرت دنبال تو راه بره...
اره اینقدر بیا تا بالاخره وا بده...
قطعا هستن کسایی که حتما...
این حرفو زدن و دبه کردن...
ولی بهشون روندی پیش من که اومدی باید اون بالا ها دنبالت بگردن...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...
اگه تو نباشی میمیرم از غم...
میدونم تو هم عاشق من میشی کم کم...
منم میشم همونی که میخوای حتما...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...
اگه تو نباشی میمیرم از غم...
میدونم تو هم عاشق من میشی کم کم...
منم میشم همونی که میخوای حتما...
فقط تویی که میتونی ارومم کنی...
من مثل کویرم اخه بارونم تویی...
جز داشتم تو ندارم هیچ ارزویی...
توی دنیا میپیچه این عشق ما بزودی...
من اینو صد بار دیگه به تو گفتم...
این که دیگه نمیتونم بی تو عمرا...
یه لحظه زنده باشم     اره مردم...
پس با توام من تا اخر عمرم...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...


(اهنگ ریسک از زانیار)
تا ساعت ۷ و ۴۵ همین جور زدم . اخرش گفتم...
-ممنون...
--هر شب هستید؟؟؟
-بله.تا وقتی که بمونم هر شب هستم...
رفتم سمت ویلا...اخی...هارمونی خواب بود...نازی.بچم خسته شده...
--امیتییییییسسسسسسسسسسسسسس...کجایییییییییییییییییی؟؟؟
-هیشششششششششش...عشقم خوابه...ساکت باش...
--چییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از ته دل خندیدم...خیلی بامزه تعجب کرد.فکر کرد منظورم ادمه...
-هارمونی خوابه...ساکت باش...
واییییییی...جونم خاله...خیلی وقته ندیدمش...راستی...بیا بریم شام...ویلای ارینا اینا دعوتیم...
-اوکی...برو منم میام...هارمونی بیدار میشه الان...من نباشم سر و صدا میکنه.میشه بیارمش؟؟؟
--اره...بیارش...پس من رفتم...
.....................................
ادامه داره...

 سريع حاضر شدم و قلاده ى هارمونيو گرفتم دستم.جلو جلو ميرفت و منم دنبالش.داشت ميرفت سمت پله ها كه چرخوندمش سمت ويلاى ارينا...در زدم و بلافاصله در باز شد.لاريكا پشت در بود.ارينا اومد استقبالم و با هم رفتيم تو پزيراييه ويلا.ارن و اون پسره نشسته بودن.واييييييى...نگو بايد كنار اين بچه پر رو شام كوفت كنم.اييييشششش...ببينا...


يه شام ميخوان بدن...كوفتم ميكنن كه...


ارينا : بچه ها...ايشون اميتيس جون دوست لاريكا هستن.و همينطور دوست من...اميتيس اين داداش من ارن...ايشونم دوستشون شروین پارسيان هستن.


رو به ارن كه با تعجب منو نگاه ميكرد گفتم :


-سلام اقا ارن...بازم ميگم...خوشوقتم




--چرا همون موقع خودتونو معرفى نكرديد؟واقعا شرمنده شدم.


دستشو دراز كرد سمتم و گفت :


--منم دوباره خوشوقتم.


اروم باهاش دست دادم و بعد رومو كردم سمت شروین كه با اخم و چشاى سرد نيگام ميكرد...


-هطين طور شما جناب...




رو كردم سمت ارن گفتم :


-باورم نميشه شما با همچين شخصيتى با ايشون دوست باشين...بايد تو برقرار كردن دوستى با ديگران دقت كنيد...


لاريكا : اميتيس...


ارينا : بيايد بريم شام بخوريم...من كه گشنمه..


هارمونى هاپ هاپ كرد كه همه با تعجب بهش نگاه كردن.رفتم بغلش كردم و گفتم


-ببخشيد...هارمونيم گرسنشه.چيزى واسش هست.بيسكوييت اينا؟؟؟


--اره عزيزم...ميرم بيارم واسش.


-خیلی مچکرم


سر ميز نشسته بوديم كه لاريكا پرسيد :


--اميتيس ارن رو از كى ميشناسى؟؟؟


-از امروز ديگه.اينم پرسيدن داشت؟


--اخه هر دوتون همو ميشناختيد.پس قبلا همو ديده بوديد...




جريانو واسش تعريف كردم.اخرش گفت :


ااااا.چه باحال گذاشتيش تو كف.


بعدم خنديد...


بعد شام نشستيم يكم كه اميتيس پيشنهاد داد هر كى يكى از خاطرات با مزشو تعريف كنه...اول خودش شروع كرد...


--خوب...خيلى وقت پيشا كه بچه بودم رفته بوديم خونه ى خالم...داشتيم با دختر خالم تلويزيون ميديديم كه تو فيلمه يهو يارو گردن اون يكيو گرفت پيچوند و ترقققق...كشتتش...خلاصه...نشستيم سر ميز ناهار و من هنوزم تو كف بودم كه چجورى اينكارو كرد...
مامانم كه اومد نشست سر ميز شروع كردم تعريف كردن كه تو فيلمه يهو اقائه گردن اون يكيو گرفتو پيچوند...براى اينكه مامانم بهتر بفهمه چه جورى , گردم دختر خالمو گرفتم پيچوندم...ترققق...همچين صدايى داد كه خر كيف شدم.عين تو فيلمه صدا داد...يهو مامانم دوييد طرف آلاله و سرشو گرفت تو دستش...بردنش بيمارستانو منم كلى كتك خوردم...ولى نا مرد هيچيش نشده بود.سگ جونه از بس...از اون به بعد خالم اينا واسه هميشه رفتن سوئد زندگى كنن...




واى خدا...همچين با دستاش اداشو در ميوورد كه واقعا ميفهميدى چيكار كرده.از بس خنديده بودم دلم درد ميكرد.


همه تعريف كردن و نوبت من رسيد...


-امممممممم...اهان...يبار تو تى وى داشت ميگفت كه توى چشم به اندازه ى يه سوزن سوراخه و خاليه...منم واسه اينكه ببينم درسته يا نه يه سوزن لاحاف دوزى برداشتم و دوييدم دنبال لاريكا...هى اون بدو...من بدو...اون بدو...من بدو...اخرش گرفتمش...تا اومدم سوزنو بكنم تو چشش مامانم اومد و گرفتش...منم دعوا كرد.يه بارم لاريكا لبش زخم شده بود و پوست لبش كنده شده بود.نمكدون رو برداشتم و رو لبش نمك ريختم تا زد عفونيش كنم...بعد يهو عين لب انجلينا جولى باد كرد و قرمز اتيشى شد...يادته لاريكا؟


--مگه ميشه يادم بره؟تا دو روز بعدش فقط كارم گريه بود...اون باريو يادته كه رو خربزه عسل ريختيم و خورديم تا ببينيم واقعا ميميريم يا نه؟


-اره...تا 5 روز بعدش تو بيمارستان بوديم...


ارينا : واى خدا...شما ها چه كارا كه نكرديد...باورم نميشه.


-تازه يه بارم دستمونو بريديم رو هم گذاشتيم كه مثل اين فيلما پيمان خواهرى ببنديم ولى خيلى عميق بريده بوديم تا چند روز تو مراقبت هاى ويژه بسترى بوديم...


ارن : واااااايييييى...چقد شما بچه هاى نترسى بوديد...




 -ما اینیم دیگه...


مبایل ارینا زنگ زد و رفت تا جواب بده...بعد از چند دیقه اومد و گفت :
--منو ببخشید...مشکلی پیش اومده.باید برگردم تهران...
-عزیزم اخه فقط دو روزه اومدی که...
--کار من این مشکلاتم داره...متاسفانه همین امشب باید برم.من میرم وسایلم رو جمع کنم...راستی...فردا ماماینا میان اینجا...
ارن : اما خوب اینجوری که من و اوشین نمیتونیم بمونیم اینجا...
لاریکا : خوب میتونید ببیاید تو ویلای آمیتیس...مگه نه امی؟


حواسم نبود و گفتم : ای کوفت ذهر مار امی...تو نمیتونی عین ادم اسم منو بگی؟
یهو یادم افتاد وسط جمعیم.


-ای وای...ببخشید...چرا که نه...تشریف بیارید...


شروین : ارن بهتره ما بریم ویلای من...
ارن : ولی خیلی دوره که...
شروین : خوب بهتر از اینه که با بعضیا هم خونه ای بشیم...


ای تور روحت شروین...
-ببخشید میتونم بپرسم مشکل شما با بنده چیه؟؟؟
--من با کسی مشکلی ندارم...
-کاملا مشخصه...اون از اون روز که منو با بچه دو ساله ها اشتباه گرفتید...این از امروز که به لطف شما دزدم شدم...اینم الان که به قول خودتون جزو بعضیا شدم...
--اصلا ارن تصمیم میگیره...کجا میمونیم ارن؟؟؟


همزمان من و اوشین سرمونو برگردوندیم سمت ارن.هر دو با اخم و چشای اتیشی نیگاش میکردیم...
ارن : خوب بابا منو نخورید که...الان جامو خیس میکنم...به نظرم برای اینکه لاریکا خانوم و آمیتیس خانوم تنها نباشن بهتره بریم ویلای آمیتیس خانوم...
شروین: باشه...حرفی نیست...فردا صبح میایم اونجا...
-باشه...لاریکا بهتره دیگه بریم ...
--اوکی...بریم...


همون موقع ارینا چمدون به دست اومد از اتاق بیرون .
-خدافظ ارینا...راستی با ماشین خودت میری؟؟؟
--نه بابا...ماشین ارن...ماشین خودمو که نیو وردم
ارن : چیییییییییییییییییی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟عمرا...
شروین : ارن بزار ارینا ببره...ماشین من هست دیگه...
ارن : اخه..................... پوففففففففففف... باشه... ببرش.
ارینا : خدافظ...
-بای تا های...
لاریکا : خدافظ دوست جونی... 
.......................................................


رفتیم تو ویلا...با لاریکا تو بالکن نشسته بودیم... مجبورم کرد واسش بزنم و منم گیتار خودش و اوردم تاهمراهیم کنه... فکر کنم اگه ما کنسرت بزاریم کلی پول گیر بیاریم... خلاصه از ساعت دو که برگشتیم ویلا تا ساعت سه نزاشتیم کسی بخوابه...هر چند بیدار بئدن همه...اخه تو این مجتمع از ساعت ۱۱ تا ساعت ۲ تو فضای باز دم پله ها پارتی میگیرن...
-خانوم خوش خواب پا شو...میای بریم جنگل سیسنگان؟؟؟؟
--اهههههههه...ولم کن...میخوام لالا کنممممممممم...
-که اینطور...باشه ... منم میرم به ارن بگم میخوای بخوابی و نمیای...
همچین پرید و نشست رو تخت که گفتم الان تخته میاد پایین...
--وایی...الان حاضر میشم...به ارن نگی خواب بودما... میکشمت اگه بگی...
-ارن کجا بود...میای با من بریم یا نه؟؟؟


ریز خندیدم...
--کصافتتتتتتتتتتتت...بی شعورررررررر... عوضیییییییییی...


با همون لباس خوابش دویید دنبالم...رفتم تو پزیرایی و رو مبل گوشه ای نشستم...
--بی شعور عوضی... میکشمت ... میکشمتتتتت


یهو وایساد...
--وای خدای من... ارن ...شروین ...


میدونستم اگه الان گیرم بیاره میکشتم...ارن و شروین  نیم ساعت پیش اومدن و پیشنهاد دادن بریم جنگل سیسنگان... منم موافقت کردم و رفتم تا لاریکا رو بیدار کنم اما مگه بیدار میشد...


-خانم جنگلی برو لباستو عوض کن بعد بیا منو بکش...
--چی؟؟؟


به لباسش نیگاه کرد...


--وایییییییییییی... امیتیس دعا کن دستم بهت نرسه... میکشمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت...


ارن زد زیر خنده و منم که با نیشخند لاریکا رو نیگاه میکردم...
اما شروین با همون قیافه ی قطبیش واخم ریزش داشت میزو نیگا میکرد... واااا... بخندی میخورنت؟؟؟


-لاریکا ... لاریکا...
رفتم تو اتاقش .
-لاریکا... چت شد دختر؟؟؟
--برو بیرون... من با تو بهشتم نمیام... نامرد...
-لاریکا عزیزم ببخشید... من غلت کردم... اخه همیشه با آمیتیدا وقتی بچه بودیم اینکارارو میکردیم... من اشتباه کردم... ببخشید...


اروم از رو تخت بلند شدم...دوباره یاد خوانوادم اومده بود جلو ترین نقطه ی ذهنم...
مامانم...با یه لباس سبز یشمی...ددی با کت و شلوار مشکی...من با لباس فیروزه ای و امیتیدا با یه لباس سفید...همون عکسی بود که تو مهمونیه تولدم گرفتیم...همونی که 2 ماه بعدش................


از پله های ویلا پایین رفتم و اومدم درو باز کنم که دستم کشیده شد...
برگشتم و به لاریکا با اون چشای اشکی نیگاه کردم...نه ... من اینو نمیخواستم... من این چشا رو نمیخواستم...بهترین دوستم و تنها دوستمو رنجوندم...
--اشتباه از من بود آمیتیس...من معذرت میخوام... نباید.........
-شیششششششششششش... ببخشید... الان میام... برو حاضر شو کارت دارم...
رو کردم سمت ارن که با بهت و تعجب نیگامون میکرد...
-اقا ارن اگه میشه امروزه رو تنها برید...ما نمیتونیم بیایم...
--باشه... مشکلی نیست...


اروم درو باز کردم و رفتم بالای سنگا...رو بروم دریا بود...منظره ی فوق العاده قشنگی بود...سرمو بردم بالا...رو به اسمون...
-خدا جونم...میدونم که اونا نمردن...میدونم برمیگردن و این فقط یه امتحانه ... ولی من خسته شدم...یا بزار فراموش شن...یا برشون گردون...


--حالتون خوبه؟؟؟


برگشتم...ارن بود...
-اره ... ممنون...
--ولی صورتون واقعا رنگ پریدس...میخواید بگم شروین بیاد ماینتون کنه؟؟؟


هه...کوه غرور دکتره...صبح حتی زحمت نداد به خودش که بهم سلام کنه...پوففف 
-نه...لازم نیست...من خوبم...


رفتم سمت پله ها و گفتم...
-به اون یخچالم نیاز ندارم تا ماینم کنه...


رفتم تو ماشین و منتظر شدم...یه دیقه...خوب الان میاد... شیش دیقه ... خوب دیگه الان پیداش میشه ... یه ربع...وا پس لاریکا کجا موند؟ ... بیست دیقه... پووووف... مثل اینکه خودم باید برم دنبالش...
پیاده شدم و رفتم سمت ویلا...تا اومدم زنگو بزنم یهو در باز شد و چون به بیرون باز میشد یه راست رفت تو دماغ بدبخت من...


-اییییییییییییی... دماغممممممممممممم
--چرا پشت در وایساده بودی؟؟؟
-هه...ببخشید اقا... یادم رفت اجازه بگیرم...
--از بینیت داره خون میاد... بهتره پاکش کنی...


اینو گفت و رفت...وای خدای من... اولین بار بود خون دماغ میشدم و خیلی ترسیده بودم...خداییش خیلی درد میکرد... دوییدم از تو ماشین یه دستمال برداشتم و محکم گرفتم رو بینیم... وای... حالا باید چیکار کنم؟
ای خدا... چرا بند نمیاد... چشام پر اشک شد...پنج دیقه گذشته بود ولی بند نیومده بود...تا برمیداشتم دستمالوکل صورتم خونی میشد...
--دختر چت شده؟


شروین بود...وایییی ... ازت متنفرم...
--بردار ببینم... عین بچه دوساله ها نشسته گریه میکنه...
پاشدنم همانا و احساس خیس شدن گردنم همانا... وایی کل لباسن خونی شد...
--اه... وایسا آمیتیس... چرا هنوز داره خون میاد...
-خفه شو... همش تقصیر توئه... برو اونور...


دوییدم سمت ویلا و رفتم توش... لاریکا تو ویلا نبود...دوییدم تو حموم و لباسام و از تنم کندم... تو رو شوییه حموم بینیم و شستم و گردنمم شستم...دوباره دستمالو محکم گرفتم روش... بند نمیومد...
لاریکا پشت در بود و میگفت بیا بریم دیگه دیره...از اون ورم هارمونی هی هاپ هاپ میکرد...نمیخواستم گریمو ببینه... نه ... تا حالا کسی گریمو ندیده... یه ربع بعد صدایی نمیومد...
دستمالو اروم برداشتم...خون نمیومد... احساس میکردم توی بینیم پره...
دستمالو برداشتمو رو بینیم کشیدم...یه لخته ی خون به چه بزرگی اومد بیرون و دوباره خون ار بینیم جاری شد...
گریه ی ارومم به حق حقه بلند تبدیل شد...
-خدا لعنتت کنه شروین... همش تقصیر توئه...
یه ساعت بعد صورتم و شستم و رفتتم بیرون...یه بسته دستمال کاغذیه خونی رو انداختم تو سطل زباله ی تو اشپز خونه... سرم به شدت گیج میرفت...پالتومو با بی جونی تنم کردم... کم خونیه شدید داشتم و وقتی بدنیا اومده بودم دو کیسه خون بهم وصل کردن تا خون بدنم به مرز رسید... نه کم و نه زیاد... از اون به بعدم که همیشه تحت نظر بودم...
حالا کلی خون از دست داده بودم و سر گیجه داشتم...
درو باز کردم و رفتم بیرون... وایی... همه چی داره میچرخه...
پاهام تحمل وزنمو نداشت... همه جا تاریک شد و یهو تو زمین و حوا معلق شدم... قبل از اینکه بخورم زمین یکی نگهم داشت و دیگه هیچی نفهمیدم...

............................

 شروین...


تو ماشين نشسته بودم...از اون موقع كه با لاريكا رفتم پشت در اتاق اميتيس 30 ديقه گذشته بود ولى هنوزم نيومده بود بيرون...ميدونستم خيلى مغروره و از كسى كمك نميخواد...لاريكا ميگه تا حالا خون دماغ نشده بوده...دفعه ى اول خيلى شديده...تقصير من نبود خودش پشت در بود...


در خونه باز شد و اميتيس با بى جونى خودشو كشيد بيرون در...حالش زار بود...


پياده شدمو رفتم سمتش...چون سمت راستش بودم منو نديد.ارن گفته بود وقتى اومد ببرمش پيششون يا خبرشون كنم...تا اومدم صداش كنم يهو افتاد...داشت ميخورد زمين كه سريع كمرشو با دستم نگه داشتم و با اون يكى دستم كشيدمش تو بغلم...بيهوش شده بود...


اخه دخترم اينقدر ضعيف؟سريع گذاشتمش تو ماشين و بردمش سمت يه بيمارستان كه اومدنى به سمت مجتمع ديدم...


-اقاى دكتر بيهوش شده...


--چطور؟؟؟


-خب راستش...راستش خون دماغ شد و...


--فهميدم...لابد بدنش خيلى ضعيف بوده...ازش چند تا ازمايش ميگيريم ...


يه پرستارو صدا زد تا بهش سرم وصل كنه...خودشم يه چيزايى ياد داشت كرد و رفت...واقعا خسته بودم...تمام ديشبو داشتم فكر ميكردم...به خودم/به هستى/به نيايش/و اون نوتريكاى اشغال...نشستم رو صندليه كنار پنجره و بعد از چند ديقه خوابم برد...


اروم لاى پلكام و باز كردم... سرمش داشت تموم ميشد... رفتم پرستارو صدا كردم... سرمشو در اورد و ازش ازمايش خون گرفت... بيدار شده بود ولى حتى يه كلمه هم حرف نميزد...يه اخم ريز كرده بود و اروم پلك ميزد...يادمه ديشب رو پله ها كه ديدمش چشاش ابيه ابى بود...رفتم تو اناليز چهرش


چشماى ابى... موهاى بُلُند(bolond) كه توش بعضا رگه هاى قهوه ايه خيلى كمرنگ پيدا ميشد... بينيه متوسط كه به قيافش ميومد و لباى متوسط صورتى كه قشنگ بودن... در كل خيلى زيبا و جذاب بود ولى به هستى نميرسيد...اههههههه... دوباره اون زن هرزه اومد جلو چشم...


چطور تونست؟؟؟واسش چيزى كم نزاشته بودم...


--تو ادم نديدى؟؟؟


تازه متوجه شدم خيلى وقته نگام رو اونه و فكرم پيش كس ديگه...


-داشتم فكر ميكردم...زياد خوشحال نشو...


به مراتب قيافش جمع تر ميشد...عصبانى بودنش كاملا معلوم بود...


--هه...خوشحال ... به صد تا بهتر از توش گفتم برو بزا باد بياد... تو پيش اونا هيچى ... اونوقت خوشحال شم؟خنده داره


رومو كردم سمت پنجره و رفتم تو فكر...چى شد كه گذشته ى من اينجورى شد؟؟؟


من واقعا كيم؟اين همه تقيير فقط تو 2 ماه؟؟؟


2 ماهه كذايى گذشتن و من خودمو دفن كردم...من زنده نيستم...يه مرده ى متحركم كه فقط به اميد ديدن شكست اون زندست...


--ميشه بريم؟؟؟


-اوهوم...بريم...


تعجب كرده بود...اصلا حوصله ى حرف زدنو نداشتم...تو راه نه اون حرف ميزد نه من...فقط صداى ارمين ميومد...


***
ارمین 2afm :
شايد حالا همش پشت سرم فوش بدى هيچ...


حق انتخاب دارى و اين مشكلى نيست...


ولى خدا ميدونه كه اگه دوست داشتم به خاطر خودت بوده و واسه ى خوشگليت نيست...


اصلا هر جايى ميرى برو...


اجازه دارى...


ميدونى تو رو ساختن واسه...


اضافه كارى...


اخه دست خودت كه نيست ...


يكم عقده اى شدى...


اگه من نميخواستم اينقد گنده ميشدى؟؟؟


ازت ركب خورده بودم نه اين مدلى...


چرا دست دست ميكنى برى نكنه دو دلى؟؟؟


چرا واسه رفتن ميكنى استخاره؟؟؟


مگه كم كردى ازم سو استفاده؟؟؟


برو به يادم من بكن هى مست...


ديگه ارمينتم به خاطرات پيوست...


برو و بدون كه بد بودى اما خدايى...


روزا خيليم پر رنگ شبا كجايى؟؟؟


.......................


اهنگه عجيب به حال من ميخورد...دوباره رفتم تو فكرش...من ازادش گذاشتم ولى اون چيكار كرد؟با دوست خودم رو هم ريخت و ... كصافت عوضى... نوتريكا چطور تونست؟بهترين دوستم بود...


اون...اون نيايش اشغال چرا اينكارو كرد؟ميدونست هستى تموم زندگيمه...


اون چشاى سبزش واسم زندگى بود...چرا هستى؟؟؟چرا اينكارو كردى؟


...


با مشت كوبيدم رو فرمون...


--حالت خوبه؟؟؟


اميتيس داشت با قيافه اى كه توش تمسخر و ترس و غرور ديده ميشد نيگام ميكرد...


-تو به فكر خودت باش كوچولو...من از تو بهترم...


--برو باو...ديوونه...


رسيديم ويلا...پياده شد و رفت سمت پله ها...يكم اون بالا وايساد و دوباره اومد پايين...رفت سمت ويلاش...


پياده شدم و رفتم سمت ويلاش...در باز بود...رفتم تو اتاقى كه واسه من و ارن بود...نيگاه به دور و بر كردم...يه تخت دو نفره ى مشكى...رو تختيه سفيد و قرمز...پرده ها مشكى بودن...يه فرش قرمز رنگم رو زمين بود...ميز كامپيوتر چوبيه مشكى و لب تاب سفيدى كه روش بود...مثل اينكه لب تابشو جا گذاشته اينجا...


لب تابو برداشتم و رفتم سمت اتاقى كه توش بود...يه دفعه در باز شد و اميتيس با عجله اومد بيرون...در دقيقا خورد تو صورتم و صداى اخ من تو واى اون گم شد..


--وااايييييى...


نيگاش كردم...صورتش چيزى نشون نميداد پس از عمد نزده...كم كم حالت صورتش عوض شد و دوباره سرد و پر از تمسخر شد...


--چيزى كه عوض داره گله نداره جناب...ا...اون لب تاب منه كه...


لب تابو گرفت و رفت تو اتاقش دو باره با عجله اومد بيرون و رفت سمت پله ها كه بره طبقه پايين... كيف گيتارش رو شونش بود...ساعتو نيگاه كردم... دقيقا 7 بود...اوپس...چه به موقع...


دیروز گفته بود ساعت هفت هست...چه انتایم بود...لباس عوض کردم و رفتم بیرون...بالای پله ها وایسادم و به دریا خیره شدم...صداش ارامش داشت و منم به ارامش نیاز داشتم...
--یه روزی دنیا خوب بود و اروم بود...
واسه زندگی همه چی اسون بود...
هرکی کارشو میکرد...حالشو میبرد...
تکلیف روزاش معلوم بود...
یه کی اومدو گفت...
حالش بده...
قلبشو انگاری طوفان زده...
یکیو میخواد اسمش لیلیه...
اره درسته...مجنون بود...
داد میزد میگفت...
وعضش بده...
اخه اگه لیلی جوابشو نده...
میمیره و داغون میشه...
همه گفتن پاشو واسه مرد...
اینکارا بده...
زیر لب...هی میگفت لیلی...
اگه نداشت به من هیچ میلی...
زد شیکوند چرا ظرف منو...
ای وای لیلی اخه لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
ای وای لیلی اخه لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...


ای وای لیلی اخه لیلی...
از اون روزا گذشت و مجنون غم کشید...
از اون گذشت و نوبت...به من رسید...
هی ترسیدم اخرم اومد...
بلای لیلی سرم اومد...
با خودم میگفتم مجنون کجا من کجا...
عشق بازی بابا من کجا زن کجا...
هی من کردم سرم اومد...
ریق رحمت اخرم اومد...
این سری لیلی با...گونه های پرتزی...
بوی عطرو کلمات فانتزی...
من احمقم مجنون و شیداش...
واسه عشقش مور موره گز گزی...
هرچی میگفت...میگفتم ای جونم بشی...
با خودش میگفت بزار دیوونم بشی...
کاری کنم...ربتو یاد کنی...
بفهمی لیلی کیه بری فریاد کنی...
تا دنیا دنیاست لیلی همینه...
مجنون بزرگترین احمق زمینه...
لیلیه منم رفت این قصه تکرار شد...
الهی این لیلی خیر نبینه...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
ای وای لیلی اخه لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
.......................................
شده تا حالا با گوش کردن یه اهنگ...با خودت بگی من کی داستان زندگیمو واسه نویسنده ی این اهنگ تعریف کردم که این اهنگو نوشته؟؟؟
حال الان من همین بود...با اهنگی که خوند زندگیه منو بازگو کرد...
نمیتونستم بیشتر از این بمونم...باید یه چیزیو داغون میکردم...باید فریاد میزدم...رفتم پایین و سوار ماشین شدم..........

 اميتيس...


سرم داشت ميتركيد...رفتم تو ويلا...نميدونم چرا ولى احساس ميكردم يه اتفاقى قراره بيوفته...


--اين موقع شب اينجا چيكار ميكنى؟؟؟


صداى لاريكا بود.برگشتم سمتش...




-لاريكا مطمئنم يه اتفاقى قراره بيوفته...چه خوب چه بد يه حسيو توم ايجاد كرده كه داره اعصابم رو خورد ميكنه...




تا چشش به قيافم افتاد سريع اومد و بغلم كرد...ميدونستم قيافم داد ميزنه كه داغونم...


--عزيز دلم چى شده؟؟؟چرا اينطورى ميكنى؟؟؟بيا...بيا بريم تعريف كن ببينم چرا جيگر من اينجورى شده؟


-لاريكا ديگه تحملشو ندارم...ديگه نميتونم...ميدونم يه چيزى شده...ولى چى خدا ميدونه...


همون موقع تلفن زنگ خورد...ترسيدم...


-ب...بله؟؟؟


--سلام...اميتيس خانم خودتونيد؟؟؟


-ب...بله...شما؟؟؟


--من برسام اتين هستم...بايد شما رو ببينم...به كمكتون نياز دارم...


-من شما رو نميشناسم اقا...لطفا تماس نگيريد...


اومدم قط كنم كه گفت:


--اميتيس خانم شما بايد راجع به خواهرتون يه چيزايى رو بدونيد...


-اميتيدا؟هه...اون خواهر من نيست...


--نه نيست...و راجع به همين موضوع بايد صحبت كنيم...لطفا...شما الان كجا هستيد؟؟؟


-من...من الان تو نوشهر تو شمالم...


--من فردا صبح راه ميوفتم...لطفا فردا جايى نريد...ادرس ويلايى كه توش هستيد رو بديد لطفا...


-با...باشه...ياد داشت كنيد.........


--ببخشيد كه اين موقع شب مزاحمتون شدم...موضوع مهمى رو بايد براتون بگم و تلف كردن وقت اصلا جايز نبود...


-نه...مشكلى نيست اقاى......


--برسام...برسام اتين...


-مشكلى نيست اقاى اتين...منتظرتون هستم...


--فعلا خداحافظ...


-خدافظ...


واى خدا...يعنى چى؟؟؟چى...چى شده يعنى؟؟؟


--خانما فكر نميكنيد وقت خوبى واسه حرف زدن با مخاطب خاصتون نيست؟؟؟مارو هم بيدار كرديد...


لاريكا : اقا اشروین ما كه اصلا بلند حرف نميزديم كه...در ضمن...هيچ كودوممون مخاطب خاص نداريم...اينيم كه زنگ زده بود...اممممم...اميتيس كى بود؟؟؟


بدون توجه بهشون رفتم سمت در...درو باز كردم و رفتم بالاى پله ها...يعنى چه اتفاقى افتاده؟واى خدا...سرم واقعا داشت از هجوم اون همه فكر و خيال ميتركيد...تكيه دادم به ديوار سنگيه بالاى پله ها و به دريا خيره شدم...


تا صبح فكر كردم...حتى فكرشم نميكردم كه چه اتفاقى برام افتاده بود...و چقدر تو زندگيم تاثير گذاشت...


فرداش بچه ها رفتن جنگل و من موندم خونه...تقريبا ساعت 3 بود كه يه پسر كه ميخورد 27/28 سالش باشه اومد و بالاى پله ها وايساد...هى اينور اونورو نيگاه ميكرد و تا منو ديد اومد سمتم...


--شما اميتيس خانم هستيد؟؟؟


-بله...و شما بايد برسام اتين باشيد...


--بله...


-خوب...خوب ميتونم بپرسم چى ميخواستيد بهم بگيد؟


--اوه...ميشه بريم تو ويلا؟؟؟


-بله...بفرماييد..از اينطرف...


رفتيم تو ويلا...با اينكه سعى ميكرد حركاتش با ارامش باشه ولى واقعا چشاش پر از استرس بود...رفتم تو اشپزخونه و دو تا ابميوه ريختم...


-بفرماييد...حالا ميشه لطفا شروع كنيد؟


--ممنون...بله..خب راستش از اولش شروع ميكنم...


نامزد من 4 ماه پيش تصادف ميكنه و به شده خون ريزى ميكنه...خون بهش وصل ميكنند ولى...بعد از اون ماجرا معلوم ميشه خون الوده بوده و نامزدم سرطان ميگيره...اون خانواده اى نداشت...يعنى در واقع تو بچگى گم ميشه و...


بگزريم...از اون به بعد سعى كردم خانوادشو پيدا كنم...خيلى گشتم ولى...اونا مرده بودن...نا اميد برگشتم خونه...يكى از دوستام كه اونم پيگير ماجرا بود دو تا اسم به من ميده...اميتيدا و اميتيس...


داستان اصلى از اينجا شروع ميشه...ما اميتيدا خانم رو پيدا كرديم...در واقع...خب...اميتيدا اميتيدا نيست...اسم نامزد من اميتيدا هست و اون در واقع خواهر واقعيه شماست...من ميتونم ثابتش كنم...ولى وقت كمه...لطفا با من بيايد بيمارستان و به عشق تمام زندگيم زندگيو بديد...لطفا...


هنگ كرده بودم...اصلا نميفهميدم بايد چيكار كنم و چه عكس العملى نشون بدم...بلند شدم كه يهو سرم گيج رفت و افتادم...سريع اومد بالا سرم و گفت:


حالتون خوبه؟من...من ميتونم ثابتش كنم ولى لطفا...لطفا باهام بيايد اون همين جاست...تو همين شهر...انتقالش دادن اينجا...لطفا بيايد تا خودتون بببينيدش...


چشاش خيس اشك بود...رد اشك رو صورتش ديده ميشد...اون چشا چشماى يه عاشق بود...توشون حقيقت ديده ميشد...


-من ميرم حاضر بشم...شما ادرسو بديد ميام...


--ميبرمتون...


-ممنون...ماشين دارم...شما ادرسو بديد...


--پس وايميسم منتظرتون تا با هم راه بيوفتيم...


تو چشماش نگرانى موج ميزد...ميترسيد برم جاى ديگه و نتونه ديگه پيدام كنه...


-باشه...


رفتم تو اتاق و حاضر شدم...شلوار جين سفيد...مانتوى بالاى زانوى سفيد و سورمه اى...شال سفد و سورمه اى...ارايشم نهايتش يه برق لب بود.از ارايش متنفر بودم...برق لبو برداشتم و زدم...انداختمش تو كيف سورمه ايم و رفتم پايين...درو باز كردم و رفتم بيرون...به يه پرشيا تكيه داده بود...وضعش بد نبود ولى خوبم نبود...رفتم سمتش...اونم اومد جلوتر...


-من حاضرم...بريم...


دور زدم تا برم سمت ماشينم كه چشمام تو 3 جفت چشم شدم...لاريكا...ارن...شروین...


لاريكا با تعجب...ارن با بهت...شروین با تمسخر...


رومو برگردوندم و به برسام نيگاه كردم...


-اقا برسام من الان ميام...يه لحظه...


رفتم سمت لاريكا...


-لاريكا واسم مشكلى پيش اومده...معلوم نيست كى برگردم...شايد يه ساعت ديگه...شايدم فردا...فقط دعا كن... ميدونم نمازات هيچوقت غذا نميشه...سر نماز دعام كن...لطفا...


--چى شده اميتيس؟رنگت پريده...


-وقت ندارم...بايد برم...فقط دعام كن...


سريع رفتم سوار ماشينم شدم و پشت سر ماشين برسام راه افتادم...حالا چهره ى هر 3 نفرشون پر از تعجب و سوال بود...


-- از اينطرف اميتيس خانم...اتاقش اينجاست...


-ممنون ...فقط... ميشه لطفا بزاريد تنها برم تو؟


تو چشاش ترديد بود ولى گفت:


حتما...


يه نفس عميق كشيدم...دستم و گذاشتم رو دستگيره ى در و اروم باز كردم...
واى خداى من... باورم نميشه...يه دختر جوون 23/24 ساله روى تخت خوابيده بود...شكل هم نبوديم ولى دلم ميگفت چيزايى كه برسام گفته حقيقت محضه...


رفتم نزديك تخت...ناگهان برگشت سمتم و گفت


--راحت باش...بيدارم...


-چيز...چيزه...خوب يعنى...من...ام...من...


--شما منو ميشناسيد؟


--در واقع نه ولى بله...


--يعنى چى؟؟؟من شما رو تا حالا نديدم...


-خب...خب...من اميتيسم...


نفسمو فوت كردم بيرون.اسون بودا...


--تو...تو خواهر منى؟؟؟


-نميدونم...ولى مثل اينكه بله...


--واى خدا...اصلا باورم نميشه...من تو 4 ساگلى گم شدم...تو...تو اون موقع بدنيا نيومده بودى درسته؟چند سالته؟؟؟


-من19...


-هوم...من 24 سالمه...


در باره ى چطور گم شدنش و همه چيز گفت...منم قيافه اى كه تو 4 سالگى داشته رو با عكس بچگى اميتيدا يكى كردم...واقعا شكل هم بودند...


گوشيم زنگ زد...اميتيدا!!!! پووفففف...


-بله...بفرماييد...


--سلام امى...كجايى؟اومدم خونه ولى كسى نيست...اقا سعيد و زهرا خانومم نيستن...


--يه سوال دارم ازت...اسم واقعيت چيه؟؟؟فقط.راستشو بگو...


-اميتيس اين چه سواليه؟؟؟


-جواب منو بده...من الان پيش اميتيداى واقعى...خواهرم نشستم...تو كى هستى؟؟؟


--حالا كه فهميدى حاشا نميكنم...بگو كجايى تا بيام...


-ويلا ام...شمال


--كودوم ويلا؟؟؟


-نوشهر...


--من تا دو هفته ديگه نميتونم راه بيوفتم و بيام...تا دو هفته ديگه...فعلا


-اوكى...باى تا هاى...


قط كردم...دستاى اميتيدا رو.كه با لبخند نگاهم ميكردو گرفتم...


بعد از يه سرى ازمايش گفتن كه سلولاى مغز استوخم رو بايد بدن به اميتيدا تا بتونن نجاتش بدن...بيمارى هنوز پيشرفت نكرده بوده و اين يه برگ برنده بود...


--اميتيس...يه چيزى بگم؟؟؟


-تو دو تا بگو...


--من نميخوام بهم بگى اميتيدا...اسم منو گذاشتن ارتميس...ميدونم اسم واقعيم اميتيدا عه ولى به اسم ارتميس عادت كردم...


-باشه اجى...چشم ارتميس...راستى رشتت چيه؟؟؟كجا درس ميخونى؟؟؟


--خوب راستش...رشتم كه كامپيوتر بوده ولى الان...الان تو يه شركت منشيم...


-واى...ديگه لازم نيست برى...ميرى بقيه ى درستو ميخونى...من رشتم هنر بوده...موسيقى...


--باشه...چه خوب...عاشق موسيقيم...


به وضوح عوض شدن چهرشو ميديدم درك نميكردم چرا...واى...فكر كرده دارم........واى نه...


-ارتميس اگه ميخواى ميتونى درسو ول كنى...چون فكر نكنم دوست داشته باشيش...كارتم يجا نزديك خونه پيدا ميكنيم...


--اميتيس من دارم ازدواج ميكنم...يعنى خب نامزد دارم...نميخوام مزاحمت بشم...فقط كافيه بدونم كه يكيو دارم...


-عزيزم مگه ميزارم...خونه ى تو هم هست...20 درصد كارخونه كه مال اميتيدا بود حالا واسه توئه...در ضمن...


--در ضمن چى؟؟؟


-هيچى وللش...من بايد برگردم...فردا ساعت 11 صبح اينجا ام...فعلا باى تا هاى...


-باشه...باى


ساعت 7 بود...اه...لعنتى...بازم بد قول شدم...امشبو بيخيالش...رسيدم به ويلا...تا درو باز كردم صداى هاپ هاپ هارمونى بلند شد...


--سلام...كجا بودى؟؟؟نگرانت شديم...گوشيتم كه قربونش برم خاموش كردى...


-هيششش...الان ميام...فكر كنم هارمونيو از صبح گرسنه نگه داشتى نه؟؟؟


رفتم تو اشپز خونه و واسه هارمونى بيسكوييت ريختم تو بشقاب...


-بيا دختر خوب...بيا بخورش


--خب...حالا ميشه توضيح بدى...


-بريم تو پزيرايى بعد...


شروین و ارن نشسته بودنو با هم حرف ميزدن...همه چيو واسه لاريكا تعريف كردم...اشك تو چشاش بود...


--يعنى...يعنى فردا بايد عمل كنى؟؟؟


-نه...معلوم نیست...ولی مطمئنم جواب ميده...چيزيم نميشه نترس...


--ولى اگه شد چى؟ تو تا حالا حتى بخيه هم نزدى...حتى دندونم پر نكردى كه بگم زير دست دكتر بودى...يهو عمل...


اشكِ توى چشاش سر خورد و اومد پايين...


نا خوداگاه پا شدم جلوش زانو زدم...رو مبل نشسته بود...


-تو رو خدا لاريكا...دلمو ريش نكن... بابا قرار نيست برم و برنگردم كه...عزيزم من چيزيم نميشه...


--اگه شد؟؟؟


بلند شدم و سرشو گرفتم تو بغلم...چقدر احساساتى بود...تا حالا اين روشو نديده بودم...


-خيلى ممنونم.دستى دستى منو خاك كرديا...


وسط گريه خنديد...


--ديوونه...


ازش فاصله گرفتم و بلندتر گفتم:


-خب ديگه سوسول بازى بسه...ميرم گيتار خودتو خودمو بيارم بيريم مخفيگاه...من كه حاضرم تو پاشو حاضر شو...


--واى اخ جونم...مخفيگاه...بزن بريم...


برگشتم...ارن و شروين با تعجب به ما نگاه ميكردن...


-هى...شما كجاييد؟بجز تعجب كارى بلد نيستيد؟؟؟


ارن:چيزى شده؟چرا لاريكا اونطورى گريه ميكرد؟مخفيگاه كجاست؟؟؟


-خب هيچ كودومو جواب نميدم چون خوصوصيه...


رفتم سمت پله ها كه لاريكا اومد پايين...


--وا...پسرا شما نميايد؟؟؟


-لاريكا...


--خو مگه چيه؟؟؟بالاخره كه يكى اونجارو پيدا ميكنه...امشب تنها خورى نداريم...


عصبانى شدم در حد المپيك...اروم طورى كه فقط لاريكا بشنوه گفتم:


-به جهنم...پس خودتون بريد...مسيرو كه بلدى...


سوييچو انداختم طرفش...


-به ارزوتم ميرسى و ماشينو ميرونى...


بدون توجه بهش رفتم بالا...گيتارشو از تو اتاقم برداشتمو بردم پايين...


-بيا اينم گيتار...خوش بگذره...


ميدونست هيچ كس تا حالا اونجا رونديده و من فقط اونو بردم اونجا...با اين حال از اونا خواست بيان...هنوز تو بهت لهن و حرفم مونده بود...بى توجه رفتم تى وى رو روشن كردم...ارن گفت:


نميريد؟؟؟


نگاهش كردم...هنوزم نشسته بودن...


--امى من معذرت ميخوام...نبايد اونكارو ميكردم...خوب...خوب...نميدونم چى بگم...


سوييچو گرفت سمتم و گفت:


--ببخشيد...


گرفتم و رفتم بيرون سوار ماشين شدم و رفتم سمت مخفيگاه...


به ارن اس دادم:


سلام...لطفا به لاريكا بگيد رفتم همونجا...هر وقت اومديد هارمونى و گيتارمم بياريد...


فرستادم...بازم لطفا نزاشتم تو جملم...وللش...جواب اومد...


--لاريكا رفته تو اتاقش...دعواتون شده؟؟؟


زنگ زدم به خودش...


-لاريكا معذرت ميخوام...فشار روم زياد بود...از يه طرف ارتميس...از يه طرف تو...لوس نشو...پاشيد سه نفرى بيايد اينجا...نياى ديگه نه من نه تو...باى تا هاى...


همه ى اينا رو پشت سر هم گفتم و قط كردم...نبايد اينقد تند ميرفتم...موضوع مهمى نبود...واقعا يه خنگم...پووووففففف...

 یک ربع بعد رسیدم به کلبه...
-الو...دخی کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
--داریم میایم...فعلا...
قط کرد...تقصیر منه...خود خرم تند رفتم...باو بخدا منظوری نداشتم...سرم یه کوچولو درد گرفته بود...۱۰ دیقه بعد ۳ تاشون رسیدن...شروین و ارن به اینور اونور نگاه میکردن...منتظر چیز عجیبی بودن...هه...
-لاریکا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
--...
-لاریکا بخدا دست خودم نبود...تمومش کن دیگه...
--میدونی که خوشم نمیاد جلو بقیه ضایم کنی...خیلی بی شخصتی امیتیس...
باورم نمیشد...نه...این اون کسی نبود که من میشناختمش...
-لاریکا این تو نیستی...ما همیشه جلو دیگران دعوا میکردیم و واسمون مهم نبود...چرا اینقد عوض شدی؟
--بسه...دیه نمیخوام بشنوم...تو ابرومو جلو ارن و شروین بردی...
-لاریکا...من کی ابروتو بردم؟
--بسه...دیگه نمیخوام بشنوم...
برگشت سمت ارن و راهنماییش کرد سمت در مخفیگاه...سرم بازم مثل قبل درد میکرد...۶ ماه به خاطر خوب شدنش از همه بریدمو الان................
-اییییییییییییییییییییی...خدایا بسمه.دیگه نه...


دستمو گذاشتم کنار شقیقم و چند تانفس عمیق کسیدم...ولی دردش بدتر شد...داشت تبدیل به یه حمله ی عصبی میشد...دوییدم بیرون و رفتم سمت ماشین...راه داشت کش میومد...پاهام سست شده بود و دردم زیاد...بالاخره رسیدم...قرصو برداشتم و بدون اب خوردم...تکیه دادم به ماشین و لیز خوردم به پایین...چشامو بستم.............
ساعتو نگاه کردم...۹ بود...نیم ساعت اینجا بودم ولی دریق از یه سر زدن که ببینن مردم یا زنده...بهتر بودم...رفتم تو کلبه ...در مخفیو باز کردم و رفتم تو...هه...
-به اون دست نزن...
--اونوقت چرا؟؟؟
-شروین خواهش میکنم بزارش سر جاش...


حس بدی داشتم و نمیخواستم عصبی بشم به خاطر همین غرورمو شکستم...
-لطفا...
کاملا تعجب رو تو چشاش میدیدم ولی اروم قاب عکسو گذاشت رو میز...قابو برداشتم و نیگاش کردم...واسه ۱۵ سالگیم بود...همون موقعی که به خاطر اینکه بیشتر شکل مادرم بشم موهامو تیره کرده بودم...مامان دعوام کرد و بعد از یه ماه مجبورم کرد موهامو با یه محلولی بشورم...بعدش که شستم موهام دوباره رنگ خودشون شدن...طلایی
اروم قاب عکسو گذاشتم رو میز و نشستم...دلم واسشون پر میزد...دلم میخواست حتی شده سر اون قبرای خالی برم و باهاشون درد و دل کنم...


--امی میای بریم ساحل؟حوصلم سر رفته.


چه عجب...خانم باهام حرف زد...
-بریم...برو گیتارارو بیار حوصله ی منم سر رفته...
...................................
دیشب خیلی خوش گذشت...ساعت ۱/۲ رسیدیم ویلا.
--د هه... بابا امیتیس پاشو بریم بازار...خو اخه همش تو خونه چه غلطی کنیم؟؟؟؟؟؟؟
-خیله خب باو...میرم حاضر بشم...بجون خودم دیر کنی کشتمت...
رفتم تو اتاق...اول از همه موهام رو با کیلیپس سفیدم بستم...عادتم بود همیشه موهام تو صورتم باشه...چتریام رو درست کردم و رفتم سر کمد...اخرای تابستون بود ولی خیلی گرم بود و هوا بشدت شرجی بود...مثل همیشه شلوار جین سفید پوشیدم...مانتو سفید نخی که یه کمربنده طلایی داشتو برداشتم گذاشتم رو تخت...صندل سفیده بندیم که بالاش یه تیکه فلز طلاییه کار شده داشتم برداشتم...حالا نوبت شال بود...یه شال سفید که توش رگه های طلایی داشتم برداشتم و همه رو گذاشتم رو تخت...لباسم رو با یه تی شرت طلایی عوض کردم...عادتم بود همیشه لباسامو با تیپم ست کنم...صندلو پام کردم و رفتم جلو اینه...از کرم پودر خوشم نمیومد چون هیچ کودوم از رنگاش به پوستم نمیخورد...پنکیکمو برداشتم و خیلی کم زدم...ریملمو برداشتم و نیگاش کردم...هر چه بادا باد...اونم زدم و با یه برق لب ارایشمو تموم کردم...به خودم نیگاه کردم...فقط برق لبم معلوم بود...یکمم ریملم...در کل خوب بود...از ارایش متنفر بودم و همین قدرم واسم خیلی زیاد حساب میشد...
سریع مانتومو پوشیدم و شال رو ساده انداختم رو موهام...یه طرفشو انداختم رو شونم و کیف ورنیه سفیدم رو برداشتم...عالی شده بودم...یه بوس واسه خودم فرستادم و رفتم بیرون...همزمان با من لاریکا هم اومد...wow...مانتوی ابی نفتی پوشیده بود با شلوار کتون مشکی...شال مشکی و کیف و کفش همرنگ مانتوش...در کل عالی بود...
-یه سوال...من و و داریم بازار یا عروسی؟؟؟؟؟؟؟
جفتمون خندیدیم...سوییچو برداشتم و د برو که رفتی....
--خانما جایی میرید؟؟؟
-پ ن پ...داریم خاله بازی میکنیم الانم ادای رفتن به بیرونو داریم در میاریم...
--خو ما هم میایم پس.................
لاریکا:نه مزاحم نمیشیم...شما همین الان از بیرون اومدید...ما خودمون میریم...


خلاصه هی اونا گفتن بیان ما گفتیم نه...بالاخره راضی شدن و ما رفتیم بیرون...
ادامشو معلوم نی کی بزارم...نظر ندید حلالتون نمیکنم
عکس ارتمیس و برسامم شاید امروز گذاشتم:-*

 یک ربع بعد رسیدم به کلبه...
-الو...دخی کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
--داریم میایم...فعلا...
قط کرد...تقصیر منه...خود خرم تند رفتم...باو بخدا منظوری نداشتم...سرم یه کوچولو درد گرفته بود...۱۰ دیقه بعد ۳ تاشون رسیدن...شروین و ارن به اینور اونور نگاه میکردن...منتظر چیز عجیبی بودن...هه...
-لاریکا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
--...
-لاریکا بخدا دست خودم نبود...تمومش کن دیگه...
--میدونی که خوشم نمیاد جلو بقیه ضایم کنی...خیلی بی شخصتی امیتیس...
باورم نمیشد...نه...این اون کسی نبود که من میشناختمش...
-لاریکا این تو نیستی...ما همیشه جلو دیگران دعوا میکردیم و واسمون مهم نبود...چرا اینقد عوض شدی؟
--بسه...دیه نمیخوام بشنوم...تو ابرومو جلو ارن و شروین بردی...
-لاریکا...من کی ابروتو بردم؟
--بسه...دیگه نمیخوام بشنوم...
برگشت سمت ارن و راهنماییش کرد سمت در مخفیگاه...سرم بازم مثل قبل درد میکرد...۶ ماه به خاطر خوب شدنش از همه بریدمو الان................
-اییییییییییییییییییییی...خدایا بسمه.دیگه نه...


دستمو گذاشتم کنار شقیقم و چند تانفس عمیق کسیدم...ولی دردش بدتر شد...داشت تبدیل به یه حمله ی عصبی میشد...دوییدم بیرون و رفتم سمت ماشین...راه داشت کش میومد...پاهام سست شده بود و دردم زیاد...بالاخره رسیدم...قرصو برداشتم و بدون اب خوردم...تکیه دادم به ماشین و لیز خوردم به پایین...چشامو بستم.............
ساعتو نگاه کردم...۹ بود...نیم ساعت اینجا بودم ولی دریق از یه سر زدن که ببینن مردم یا زنده...بهتر بودم...رفتم تو کلبه ...در مخفیو باز کردم و رفتم تو...هه...
-به اون دست نزن...
--اونوقت چرا؟؟؟
-شروین خواهش میکنم بزارش سر جاش...


حس بدی داشتم و نمیخواستم عصبی بشم به خاطر همین غرورمو شکستم...
-لطفا...
کاملا تعجب رو تو چشاش میدیدم ولی اروم قاب عکسو گذاشت رو میز...قابو برداشتم و نیگاش کردم...واسه ۱۵ سالگیم بود...همون موقعی که به خاطر اینکه بیشتر شکل مادرم بشم موهامو تیره کرده بودم...مامان دعوام کرد و بعد از یه ماه مجبورم کرد موهامو با یه محلولی بشورم...بعدش که شستم موهام دوباره رنگ خودشون شدن...طلایی
اروم قاب عکسو گذاشتم رو میز و نشستم...دلم واسشون پر میزد...دلم میخواست حتی شده سر اون قبرای خالی برم و باهاشون درد و دل کنم...


--امی میای بریم ساحل؟حوصلم سر رفته.


چه عجب...خانم باهام حرف زد...
-بریم...برو گیتارارو بیار حوصله ی منم سر رفته...
...................................
دیشب خیلی خوش گذشت...ساعت ۱/۲ رسیدیم ویلا.
--د هه... بابا امیتیس پاشو بریم بازار...خو اخه همش تو خونه چه غلطی کنیم؟؟؟؟؟؟؟
-خیله خب باو...میرم حاضر بشم...بجون خودم دیر کنی کشتمت...
رفتم تو اتاق...اول از همه موهام رو با کیلیپس سفیدم بستم...عادتم بود همیشه موهام تو صورتم باشه...چتریام رو درست کردم و رفتم سر کمد...اخرای تابستون بود ولی خیلی گرم بود و هوا بشدت شرجی بود...مثل همیشه شلوار جین سفید پوشیدم...مانتو سفید نخی که یه کمربنده طلایی داشتو برداشتم گذاشتم رو تخت...صندل سفیده بندیم که بالاش یه تیکه فلز طلاییه کار شده داشتم برداشتم...حالا نوبت شال بود...یه شال سفید که توش رگه های طلایی داشتم برداشتم و همه رو گذاشتم رو تخت...لباسم رو با یه تی شرت طلایی عوض کردم...عادتم بود همیشه لباسامو با تیپم ست کنم...صندلو پام کردم و رفتم جلو اینه...از کرم پودر خوشم نمیومد چون هیچ کودوم از رنگاش به پوستم نمیخورد...پنکیکمو برداشتم و خیلی کم زدم...ریملمو برداشتم و نیگاش کردم...هر چه بادا باد...اونم زدم و با یه برق لب ارایشمو تموم کردم...به خودم نیگاه کردم...فقط برق لبم معلوم بود...یکمم ریملم...در کل خوب بود...از ارایش متنفر بودم و همین قدرم واسم خیلی زیاد حساب میشد...
سریع مانتومو پوشیدم و شال رو ساده انداختم رو موهام...یه طرفشو انداختم رو شونم و کیف ورنیه سفیدم رو برداشتم...عالی شده بودم...یه بوس واسه خودم فرستادم و رفتم بیرون...همزمان با من لاریکا هم اومد...wow...مانتوی ابی نفتی پوشیده بود با شلوار کتون مشکی...شال مشکی و کیف و کفش همرنگ مانتوش...در کل عالی بود...
-یه سوال...من و و داریم بازار یا عروسی؟؟؟؟؟؟؟
جفتمون خندیدیم...سوییچو برداشتم و د برو که رفتی....
--خانما جایی میرید؟؟؟
-پ ن پ...داریم خاله بازی میکنیم الانم ادای رفتن به بیرونو داریم در میاریم...
--خو ما هم میایم پس.................
لاریکا:نه مزاحم نمیشیم...شما همین الان از بیرون اومدید...ما خودمون میریم...


خلاصه هی اونا گفتن بیان ما گفتیم نه...بالاخره راضی شدن و ما رفتیم بیرون...
ادامشو معلوم نی کی بزارم...نظر ندید حلالتون نمیکنم
عکس ارتمیس و برسامم شاید امروز گذاشتم:-*
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان. ارزوي .محال..•_•..* - eɴιɢмαтιc - 07-09-2014، 21:38

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان