اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 2.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ملکه عشق(ی رمان فوق العاده و متفاوت)ازدستش ندید

#1
رمان ملکه عشق(ی رمان فوق العاده و متفاوت)ازدستش ندید



خلاصه:باران و مارال(دخترخالش)دنبال کار می گردن.با کمک فربد(داییش)،تو شرکت دوستش استخدام می شن.قرار می شه روز بعدش برن برای مصاحبه.باران و دوستاش(مارال و رها)،تصمیم می گیرن یه سر برن پارک ساعی و دوری بزنن.پای باران رو پله ها لیز می خوره و یه بنده خدای چشم عسلی،رو هوا می گیردش.روز بعد می ره شرکت و متوجه می شه رئیس شرکت،همون پسری که تو پارک دیده.اون پسر هم با دیدن باران تعجب می کنه ولی زود خودشو جمع و جور می کنه.شاهین پسر سرسخت و خود رأیی بوده و سر بعضی از مسائل یا یاران بحث می کرده.باران با ساحل(برادرزاده ی شاهین) و پریا هم اتاقی می شه.یه مدت می گذره و شاهین(صاحب شرکت)،تصمیم می گیره با سیما ازدواج کنه.بعد از ازدواج سیما و شاهین،رابطه ای دوستانه بین باران و سیما و شاهین شکل می گیره.یه روز باران می ره خرید و شاهینو با یه دختر می بینه ولی نمی دونسته که...

پست اول


خيلي وقت بود که در به در دنبال يه کار مناسب مي گشتيم... من و دختر خالم مارال که يکي از بهترين دوستام بود... کاري که با رشته ي تحصيليمون جور دربياد،ولي کو کار؟؟اگه ديدينش سلام منم بهش برسونين...بعد از کلي گشتن و پيدا نکردن،قرار شد که فربد با يکي از دوستاش که شرکت مهندسي داشت درباره ي من و مارال صحبت کنه...
منتظر تماسش بودم... با صداي تلفن از جام پريدم...با دو خودمو به تلفن رسوندم...
من:بله؟
صداي فربد رو شنيدم که داشت تند تند واسه خودش حرف مي زد...
فربد:هي ولوله...کارتون جور شد،هم تو و هم مارال...با شاهين حرف زدم... قبول کرد استخدامتون کنه...به مارالم خبر بده...شب ميام خونتون مفصل برات توضيح مي دم...الان سرم خيلي شلوغه...فعلا...
بدون اين که اجازه ي حرف زدن بهم بده،قطع کرد...
خيلي خوشحال شدم...بالاخره اين فربد يه کار مثبت تو کل زندگيش انجام داد...
بلند داد زدم:مامان......کارمون درست شد...
صداي مامانو از اتاق شنيدم:فربد بود؟
من:اره...خود بي خاصيتش بود...
يادم افتاد که بدون خداحافظي قطع کرده...پسره ي بي ادب...من که اصلا به اين عتيقه نرفتم...براي چي ميگن حلال زاده به داييش ميره؟!!
مي دونستم سرش با يکي از دوستاي مونثش گرمه و به خاطر همين زود قطع کرده...مي دونست اگه بهم خبر نده،بد جور بهش گير ميدمو دست از سر کچلش برنمي دارم...
گوشيو برداشتمو رفتم تو اتاقم...به خونه ي مارال اينا زنگ زدم...يه بوقم نخورده بود که مارال جواب داد...
مارال:بنال ببينم چي ميگي...
من:سلام خانوم...چته؟چرا پاچه ميگيري؟
مارال:عليک...از صبح تا حالا منتظر زنگ اين فربدم...
من:به من زنگ زد...
مارال:آره؟؟...خب جون بکن زودتر بگو ديگه...حالا چي شد؟
من:دوستش قبول کرده استخداممون کنه...قراره شب بياد خونمون...طبق معمول سرش شلوغ بود...تو هم پاشو بيا اينجا...مي خوام به رها زنگ بزنم تا بريم يه دوري بزنيم...
مارال با خنده گفت:اون که هميشه سرش شلوغه...باشه،ميام...من پشت خطي دارم...باي...
من:زبان فارسي را پاس بدار...بدرود عزيزم...بدرود...
بعد از صحبت کردن با مارال،به رها زنگ زدم...من و رها ومارال از همون 7-8سالگي يه اکيپ سه نفره بوديم...
جلوي اينه وايسادمو شروع کردم به حرف زدن با خودم...يعني من ازپس کار برميام؟؟...چرا که نه...خير سرت24سالته...خجالت بکش دختر...امثال تو واسه خودشون يه پا مديرن...خدارو شکر به سرتم زده و داري با خودت حرف ميزني...پاشو برو امادشو...پاشو که الان رها و مارال ميان...
بعد از چند دقيقه اماده شدم...از تيپ خودم خوشم اومد...مانتوي طوسي که تا بالاي زانوم بود...شلوارجين خاکستري...شال سفيد...زياد اهل ارايش نبودم،براي همين فقط رژ زدم...
از اتاقم خارج شدم و مامانو صدا زدم...
من:مامان؟
مامان:جانم؟
من:با رها و مارال مي ريم بيرون يه دوري بزنيم...خداحافظ...
مامان:باشه...مواظب خودت باش...
در همين حين صداي اف اف اومد...رها و مارال بودن...سريع جواب دادمو گفتم:بالا نمياين؟
رها:نه...
من:ماشين اوردين؟
رها:اره...من اوردم...زود باش بيا پايين...
من:اومدم...
کفشامو پوشيدم و خيلي سريع از پله ها پايين رفتم...درو باز کردم...ديدم رها يه پاشو به در ماشين تکيه داده و داره دست به سينه نگام ميکنه...مارال هم دستشو گذاشته بود رو سقف ماشينو داشت نگام مي کرد...
من:خوشگل نديدين؟...زياد که منتظر نموندين؟...درسته؟
رها:خوشگل که جلوت وايساده...نه...چطورمگه؟
من:اخه ژست هردوتون مثه اين علافا و بي حوصله هاست...انگار زيادي منتظر موندين و علف زير پاهاي مبارکتون سبز شده...
مارال:برو بابا...
من:الان معني اين بروبابا چي بود؟
قبل ازاين که مارال جوابمو بده،رها گفت: بچه ها سوارشين...ادامه ي بحث براي تو ماشين...
رها پشت فرمون نشست و مارال بغل دستش.منم عقب نشستم.بعد از اين که حرکت کرديم،رها گفت:خب بچه ها کجا بريم؟خريد که ندارين؟گرسنتون که نيست؟
من و مارال نگاهي بهم انداختيم و هردو گفتيم:نه.
من:بريم پارک ساعي.موافقين؟
مارال:من که موافقم.تو چي رها؟
رها:منم همين طور.
از تو آينه به چهره ي رها خيره شدم.خيلي دوسش داشتم.رها دختر لاغري بود که قد متوسطي داشت.پوست جوگندمي و صاف.موهاي مشکيه کوتاه.چشماش خيلي ناز بود.با اون چشماي سبزش دل آرينو برده بود.
اسم نامزد رها آرين بود.پسر يکي از دوستان باباش که از چندسال پيش به هم علاقه مند شدن...حدود دو ماهي ميشد که به هم محرم شده بودن...بين ما سه تا فقط رها نامزد داشت...
مارال هم که کپي فربد بود.همون چشم و ابروي مشکي.همون موهاي مشکي.فقط قد و هيکل و فرم لبشون با هم تفاوت داشت.
مارال با سرکار گذاشتن و دوستي با پسرا خوش بود.منم که اعتقادي به اين مسخره بازي ها نداشتم و از هفت دولت ازاد بودم.
رها:باران حواست کجاست؟پيادشو.
از ماشين پياده شديم.از پله ها پايين اومديمو به سمت يکي از نيمکت ها حرکت کرديم.من وسط نشستمو رها و مارالم کنارم.
رها:کارتون درست شد ديگه؟
منتظر بودم مارال جواب بده ولي صدايي ازش درنيومد...برگشتم سمتش و ديدم به يه جايي داره خيره نگاه ميکنه و اصلا تو باغ نيست.
رد نگاشو دنبال کردمو به دوتا پسر خوش تيپ و جذاب رسيدم که يه سگ بزرگ وقهوه اي رنگ کنارشون بود.چهرشونو نمي شد درست ديد ولي تيپ و هيکلشون حرف نداشت.يکيشون سويي شرت مشکي با يه شلوار خاکستري پوشيده بود...اون يکي هم سر تا پا قهوه اي پوشيده بود.يک پليور و شلوار جين قهوه ايه سوخته.اصلا حواسشون به ما نبود و داشتن با سگشون بازي مي کردن و با هم حرف مي زدن.سقلمه اي به مارال زدم که باعث شد از هپروت بيرون بياد.
مارال به سمت من برگشت و با اخم گفت:چته تو؟
من:ببخشيدا که دو ساعته محو اون دوتايي رو زمين سير نمي کني...
مارال که انگار دوباره ياد اونا افتاده بود و پاچه گيري يادش رفته بود،با ذوق گفت:واي...مي بينين چقدر خوش تيپه...واسه خودش تيکه ايه...
من: خاکه عالم تو سرت...دختره ي جلف...خجالت نمي کشي براي پسره اينجوري غش و ضعف ميکني؟؟حالا از کدوم خوشت اومده؟من که عاشق سگه شدم.خيلي نازه.
مارال:خاک توسر خودت...دختره ي از خود راضي...مثه اين مادربزرگا مي مونه...دو تا جنتلمنو ول کردي و عاشق سگه شدي؟؟من از سويي شرت مشکيه خوشم اومده.
حرفش که تموم شد،دوباره برگشت و به جايي که پسرا وايساده بودن نگاه کرد...
مارال با ناراحتي رو به رها گفت:اَه.نيستن،رفتن...همش تقصيره اين بارانه که منو به حرف گرفت.
با بي خيالي مشغول ديد زدن پارک شدم...چندتا پيرمرد روي نيمکت رو به روي ما نشسته و مشغول حرف زدن بودن...سختي زندگيو مي شد از خطوط روي صورتشون خوند...بعضياشون شاد و سرحال وبعضي ها بيحال و خسته...چشم از پيرمردها گرفتم...به دختر و پسري که دست در دست هم مشغول راه رفتن بودن نگاه کردم.هر دو کم سن و سال...دختره حدودا13-14ساله بود و پسره17-18ساله...براي هر دو تاسف خوردم...نمي دونستن اين دوستي ها ممکنه چنان ضربه اي به آيندشون بزنه که جبرانش سخت و يا غير ممکن باشه!!.
با سوال رها،چشم از دختر و پسر گرفتم...
رها:يکي جواب منو بده.کارتون درست شد يانه؟
من:يکي از دوستاي فربد شرکت مهندسي داره و قبول کرده ما رو استخدام کنه.دو-سه روز ديگه ميريم براي مصاحبه.
رها:به سلامتي.
من:ممنونم عزيزم.
يه نگاه به مارال کردم.به خاطر گم کردن پسرا پکر بود.
ديدم رها داره دنبال چيزي مي گرده.
گفتم:دنبال چي مي گردي؟
رها:گوشيم...قراره آرين بهم زنگ بزنه...فکر کنم تو ماشين افتاده...باران جونــــــــــم؟؟؟؟
من:من آرين نيستما.حتما مي خواي بگي برم گوشيتو برات بيارم،درسته؟
رها:جون من برو بيار.چند روزي پاهام درد مي کنه.
از جام بلند شدمو دستمو به سمت رها دراز کردمو گفتم:باشه.مي رم.سوئيچو بده.
رها با خوشحالي صورتمو بوسيد و گفت:عروس بشي عزيزم.
من:فعلا زوده.
از پله ها بالا رفتم و از پارک خارج واز خيابون رد شدم.در ماشينو باز کردم.روي صندلي جلو نشستم.صندلي هاي جلورو کامل گشتم...نبود...پياده شدم و درعقبو باز کردم...شروع به گشتن کردم...پيداش کردم...زير صندلي بود...از ماشين پياده شدمو درها رو قفل کردم...
داشتم از پله ها پايين مي رفتم که يهو احساس کردم رو زمين و هوا معلقم و تا چند ثانيه ديگه است که کمرم به دونيم تقسيم شه...جيغ خفيفي کشيدم و خودمو براي يه درد شديد وبرخورد به زمين آماده کردم،ولي...
به جاي اين که دردي احساس کنم،گرماي فوق العاده و بوي خيلي خوبي روحس کردم...چشمام بسته بود...بازشون کردمو با دوتا تيله ي عسلي رنگ که چند سانت بيشتر ازم فاصله نداشتن و با نگراني و تعجب نگام مي کردن،روبه رو شدم...يکمي خيره نگاش کردمو بعدش تازه به خودم اومدم..سريع خودمو از بغلش بيرون کشيدم و ازش فاصله گرفتم.تازه متوجه دوستش شدم که کنارش ايستاده بود....جاي مارال خالي....واااااي...اينا که همون دوتان..
پسر:شما حالتون خوبه خانم؟
مي خواستم مثل هميشه راهمو کج کنم برم که يادم افتاد اگه منو نمي گرفت معلوم نبود چه اتفاقي برام مي افتاد...
من:بله...مرسي...خوبم...
چشمم به پوست موزي که روي زمين بود افتاد.پس دليل ليز خوردنه من اين بود.
پسره خم شد و سوئيچو که روي زمين افتاده بود برداشت و به سمت من گرفت...ازش گرفتمو گفتم:ممنون از اينکه...
مونده بودم چي بگم...مي گفتم ممنون از اين که بغلم کردي و نذاشتي زمين بخورم؟؟...
خودش منظورمو فهميد...سرشو تکون داد و گفت:خواهش مي کنم...با اجازه....
بعد از اتمام حرفش،به سمت دوستش و سگه رفت و از پارک خارج شدند...
اين سري با احتياط بيشتر از پله ها پايين اومدم و به سمت جايي که بچه ها نشسته بودن حرکت کردم...به رها و مارال رسيدم...در حال خنديدن بودن...نمي دونستم چرا،ولي نمي خواستم از اتفاقات دقايق پيش با خبر بشن...
من:منو فرستادين دنبال پيدا کردن گوشي و خودتون دارين هرهر مي خندين؟؟
رها:ديدم مارال افسردگي گرفته.مي خواستم از اين حالت دربياد.گوشيمو بده.
من:بچه ها پاشين بريم خونه.
****
مارال:من مي رم خونه...کلي کار دارم.بعدا بهم بگو فربد بهت چي گفت.
از رها و مارال خداحافظي کردم و زنگو زدم...در باز شد...سوار آسانسور شدم و طبقه ي پنجم پياده شدم.کفشاي فربد جلوي در بود.حدود يه هفته اي ميشد که نديده بودمش،براي همين خيلي دلم براش تنگ شده بود...رفتم تو...فربد روي يکي از مبلها لم داده و درحال شربت خوردن بود...رفتم جلو و محکم صورتشو بوسيدم...
من:سلام فربدي...چطوري؟سرت خلوت شد؟
فربد:سلام ولوله...تورو نبينم خوبم...سر من هميشه شلوغه...الانم که اينجام همه ي قرار مدارامو با کلي خالي بندي بهم زدم...براي همين بايد جواب خيلي ها رو بدم...
من:بي احساس...
فربد:بيا بوست کنم عقده اي نشي...
من:لازم نکرده...توضيحتو بده و بعد شرتو کم کن...
فربد:شرمنده...مي دوني که من چترباز خوبي هستم...امشب مي خوام شام خونمون باشم...شايد شب موندم...اصلا تو چيکاره اي...
من:من تورو نشناسم،کي بايد تو رو بشناسه؟؟در اين که چتر باز ماهري هستي که شکي نيست...درضمن تو که نامردي کردي و خونتو از ما جدا کردي.مگه تو نمي دوني من همه کاره ام؟؟...
مامان:باران...تو که از راه نرسيده شروع کردي.پاشو برو لباساتو عوض کن.
من:سلام ماماني.باشه.
هنوزم دلم از دست خونه گرفتن فربد پر بود.خدا مي دونه چقدر بهش گفتم همينجا بمون و خونه مجردي نگير...ولي کو گوش شنوا؟ميگفت مي خوام مستقل بشمو از اين حرفا.تا يکي دو هفته سر همين قضيه باهاش قهر بودم.رفتم لباسامو عوض کردم.يه تيشرت صورتي با يه شلوارک بنفش که تا زير زانوم بود پوشيدمو از اتاق خارج شدم.
فربدم لباساشو عوض کرده بود.لباس هاي زيادي خونه ي ما داشت،چون تا قبل از اينکه خونه مجردي بگيره،پيش ما زندگي مي کرد.وقتي من و فربد 2ساله بوديم،پدربزرگ و مادر بزرگم تو يه تصادف فوت کردن...مامان و بابامم که عاشقه فربد بودن،قبول کردن بيارنش پيش خودشون و بزرگش کنن...از همون بچگي رابطه ي صميمانه اي بين منو فربد شکل گرفت...من که خيلي بهش وابسته بودم...البته با مارال هم صميمي بود اما نه به اندازه ي من.فربد به مامان ابجي نمي گفت،مي گفت مامان.به باباهم مي گفت بابا.
فربد:بيا کنار من بشين ببينمت اتيش پاره.
رفتم کنارش نشستمو گفتم:فردا بايد بريم؟
دستشو انداخت دور شونمو و گفت: کجا؟؟
با حرص گفتم:خونه ي عمو شجاع.شرکت دوستت ديگه.
فربد:آها...اره...فردا برين که هم ببينتون و هم باهاتون صحبت کنه.
من:تو نمياي؟؟
فربد:نه،کلي کار رو سرم ريخته.
من:اين دوستتو از کي ميشناسي؟
فربد:از اول دبيرستان.يکي از صميمي ترين دوستامه.
صداي باز شدن در اومد...سرمو بالا گرفتمو بابا رو ديدم که با کليد درو باز کرده بود و وارد شده بود.
فربد:سلام بابا.چطورين؟
بابا با لبخند گفت:سلام پسرم.چه عجب.دلمون خيلي برات تنگ شده بود.
بابا رو به من گفت:چرا درو باز نمي کنين؟
من:شايد مامان آيفونو بد گذاشته.
مامان با صداي بلندي گفت:بياين شام بخورين.
بابا:شما دو تا برين.منم ميرم لباسامو عوض کنم.
من و فربد رفتيم تو اشپزخونه و با مامان سر ميز نشستيم.بوي قورمه سبزي مستم کرده بود.
من:فربد...چرا من اين دوستتو تا حالا نديدم؟
فربد:چون ايران نبود.تازه از کانادا اومده.
من:اِ.پس اونور تحصيل کرده.
فربد:آره...کارش خيلي خوبه.يک سال نميشه که برگشته و شرکتشو تاسيس کرده ولي کارش خيلي گرفته.
بابا با لبخند کنار مامان نشست و همه شروع به غذا خوردن کرديم.
****
من:فربد،فردا چه ساعتي بريم؟؟آدرسو بهم بده.
آدرسو بهم دادو گفت:ساعت11اونجا باشين...به مارالم بگو.
من:مرسي...شب همگي بخير...
رفتم تو اتاقم...لباس خوابمو که يه تاپ وشلوارک بود پوشيدم... رو تخت دراز کشيدمو دوباره ياد پارک افتادم.حرصم از خودم دراومد.چرا انقدر دست و پاچلفتي بودم؟؟اگه يه ذره با احتياط راه مي رفتم،اون اتفاق نمي افتاد.يه کوچولوهم واسه فردا استرس داشتم.به مارال زنگ زدم و بهش گفتم فردا بايد ساعت11اونجا باشيم.گفتم بيا اينجا و از اينجا بريم.اونم قبول کرد و خداحافظي کرديم... چشمامو بستم و نفهميدم کي خوابم برد.
احساس کردم يه چيزي داره رو صورتم تکون مي خوره و قلقلکم مياد...محکم زدم رو صورتم...خيلي دردم گرفت...خوب شد هرچي که بود رفت...ولي نه...چند لحظه بعد دوباره اومد...با خودم گفتم نکنه سوسک يا يه حشره باشه...خيلي سريع چشمامو باز کردم...با ديدن فربد که روي تختم نشسته و با نيش باز نگام مي کرد وپري در دستش بود از جام پريدم و خواستم بگيرم بزنمش که با خودش مسابقه دو گذاشت و خيلي سريع از اتاق بيرون رفت...با خودم گفتم آخه دختر جون سوسک کجا بود؟؟...مثلا زمستونه ها...به ساعت نگاه کردم...9:30بود...لبخندي زدم...بعد از تعويض لباسام از اتاق بيرون زدم...ميز صبحانه چيده شده بود و مامان و بابا خونه نبودن...رفته بودن سرکار...فربدم رو يکي از صندلي ها نشسته بود و داشت ريز ريز مي خنديد...
يکي از صندلي هارو عقب کشيدمو روش نشستم...
من:هر هر...مردم آزار...ميزو که تو اماده نکردي؟
فربد:تقصير خودته...خوابت سنگينه....هر چي صدات کردم بيدار نشدي...مجبور شدم که به اين روش بيدارت کنم.شانس اوردي يه پارچ اب روت خالي نکردم.مامان قبل از اين که بره اماده کرده.
تا اومدم جوابشو بدم،صداي اف اف بلند شد...مارال بود...درو باز کردم...سه تايي با هم صبحانه خورديم.
فربد:برو حاضرشو باران.ديرتون ميشه.
خيلي سريع حاضرشدم.از اتاقم بيرون اومدمو گفتم:بريم،من حاضرم.
فربد:نمونه کارا و نقشه هاتو برداشتي؟
من:يادم رفت...
دوباره رفتم تو اتاق و نمونه کارامو برداشتم.
از ساختمون خارج شديم.
من:فربد...تو با ما نمياي؟
فربد:ديشبم بهت گفتم...نه...فقط يه چيز...شاهين تو کار خيلي جدي...حواستونو حسابي جمع کنين...دست از پا خطا کنين هاپو ميشه و پاچه مي گيره.
من:استرس نده ديگه.
فربد:تو و استرس؟حرفاي عجيب مي شنوم!!
من:برو پي کارت بابا...
فربد:باشه بابا...چرا مي زني؟
رو به مارال کرد و گفت:خداحافظ خانوم حسابدار..
وبعد رو به من گفت:باي خانوم مهندس.
من:جوابتو ندم سنگين تري...بچه که زدن نداره.
با فربد خداحافظي کرديم...سوار ماشينش شد و رفت.
رو به مارال گفتم:با ماشينت اومدي؟؟
مارال:نه...حوصله ي رانندگي نداشتم.
من:پس وايسا تا من ماشينمو بيارم...
ماشينو از پارکينگ بيرون اوردم...مارالم سوار شد.ازبچگي عاشق رانندگي بودم...11-12 ساله که بودم رانندگيو از بابا ياد گرفتم...بلافاصله بعد از18سالگيم براي گرفتن گواهي نامه اقدام کردم.بعد از قبولي در رشته ي معماري هم بابا برام ماشين گرفت.دست فرمونم عالي بود.گاهي اوقات که فربد به پيست مي رفت منم همراهش مي رفتم.تو راه کلي با مارال حرف زديم...بالاخره رسيديم...حالا بگرد دنبال جاي پارک...مگه پيدا ميشد؟...کلي دور خودمون چرخيديم تا تونستيم جاي پارک پيدا کنيم...از ماشين پياده شديم...عجب برجي!!...فکر کنم20-25طبقه اي ميشد...وارد شديم...دو تا نگهبان جلوي در نشسته بودن.زمينش از تميزي برق مي زد.به ادرس نگاه کردم.سوار اسانسور شديمو مارال دکمه ي طبقه 19 رو فشار داد.
خودمو تو آينه ي اسانسور نگاه کردم...
تيپم خوب ولي تا حدودي اداري بود...مقنعه سرم کرده و تيپ مشکي زده بودم...بيشتراوقات شال سرم مي کردم...با مقنعه خيلي قيافم عوض مي شد...به چشماي طوسيم خيره شدمو تو دلم گفتم:از همين الان که جوجه مهندسي،واسه موفقيت بجنگ تا به مراحل بالاتر برسي...مطمئنم که پيروز ميشي...
اسانسور وايساد...
مارال:خودشيفته جان،کم به خودت نگاه کن...خوشگلي بابا...
همينطور که به آينه خيره بودم،گفتم:فکر کردي همه مثه خودتن؟؟.خودم مي دونم خوشگلم...
مارال:بيا...ميگم خودشيفته اي،ميگي نه...
دست از نگاه کردن به خودم کشيدمو پياده شديم...
مي خواستم حرصشو درارم،بخاطر همين گفتم:من واقع بينم نه خودشيفته...
مارال:آها...اين يعني اين که تو واقعا خوشگلي؟
يهو يادم اومد که ما فاميليه اين آقا هاپوکومارو رو نمي دونيم...بدون اين که جواب مارالو بدم،گفتم: مارال،يه زنگ بزن فربد،فاميلي اين آقا هاپو رو بپرس...
مارال: فاميليشم نمي دونيم...معمولا همه دنبال اسم رئيس مي گردن ولي ما دنبال فاميلي جناب رئيسيم...کلا با همه فرق داريم...جالب و در عين حال مسخرست...
به فربد زنگ زد و بعد از قطع کردن گوشي گفت:چقدر قطع و وصل شد...آرشام...فاميليش آرشامه...
زير لب شروع به خوندن سر درا کردم:مدير داخلي،معاونت،مديرکل و...
جلوي در اتاق مديرکل وايساديم...نگاهي به ساعتم کردم...11:10بود...ياد حرف فربد افتادم((شاهين تو کارخيلي جديه))...با خودم گفتم پس حتما مقرراتي هم هست و به نظم اهميت ميده...اي وااااااي.روز اول با 10دقيقه تاخير.اگه شلوغ نبود و جاي پارک پيدا مي کرديم،انقدر دور خودمون نمي گشتيم و زودتر مي رسيديم.تقه اي به در زدم.بعد از چند ثانيه در باز و دختر ظريفي نمايان شد.
دختر در حالي که دستگيريه درو در دست گرفته بود گفت:سلام...بفرمايين.
من:سلام خانوم.ما براي مصاحبه اومديم...يکي از آشناهاي آقاي آرشاميم.
ديگه نگفتم خواهرزاده هاي دوست صميمي آقاي آرشاميم...
دختر با تعجب ابروهاشو بالا دادو گفت:آقاي آرشام؟؟ما اين جا آقاي آرشام نداريم!!!
قبل از اين که حرفي بزنم،صدايي محکم،آشنا و پر صلابتي از پشت در گفت:خانوم اميدي،چي شده؟؟اتفاقي افتاده؟؟
اميدي:خانوما ميگن با آقاي آرشام کار دارن،ولي ما که شخصي به اسم آرشام نداريم!!
مرد:اجازه بدين بيان تو...
دختر يا همون خانوم اميدي درو باز کرد...وارد اتاق شديم...پسره اون طرف اتاق داشت بايکي از مهندسا سر يه نقشه اي صحبت مي کرد و اصلا حواسش به ما نبود.
محو دکوراسيون،ترکيب رنگ کاغذ ديواريا ، معماريه داخلي و کوبلن هايي که به ديوار زده شده بود شدم...کاغذ ديواريا ترکيبي از همه رنگها بود...با اين که يکم طرحش شلوغ بود اما براي اين مکان و اين دکوراسيون فوق العاده زيبا بود.
ما تو يه اتاق خيلي بزرگ بوديم...اتاقي که 6 تا در داشت که اين درها به اتاق هاي ديگه راه داشتند.
سمت راست اتاق يه ميز مشکي پايه کوتاه با مبل هايي به رنگ سفيد که احاطش کرده بودند، قرار داشت...کوسن مبل ها شيري رنگ وسمت چپم ميز منشي بود...
سقف به شکل خيلي زيبايي طراحي شده بود...رنگ لوسترها و لامپ ها،تأثير زيادي روي رنگ و زيبايي خاصي که دراتاق وجود داشت گذاشته بود...
به کوبلن ها نگاه کردم...يکي از يکي قشنگ تر بودن...يکيشون تصوير لبخند موناليزا وديگري تصوير شام آخر که هر دو از معروف ترين و برترين آثار لئوناردو داوينچي هستن،بود...
در حال ديد زدن اطراف بودم که صداي همون مردو از پشت سرم شنيدم...
مرد:خانوم...بفرمايين با کي کار داشتين؟؟
قبل از اين که برگردم،دو تا تيله به رنگ عسل و آغوشي گرم جلوي چشمام اومد.بوي عطري سرد و فوق العاده رو حس کردم..
برگشتم...درسته...صاحب همون چشمها بود...چشمهايي که با پوست برنزش جلوه بيشتري داشت ...با تعجب نگاش کردم...اونم همينطور ولي خيلي سريع خودشو جمع و جورکرد و به حالت عاديش برگشت...
مرد:بنده شاهين آرام هستم،مدير شرکت...
يکم فکر کردم...اي وااااااااي...تازه فهميدم چه گندي زديم...يه نگا به مارال انداختم...مشخص بود که شاهينو نشناخته...بيا،الان ميگه اينا چقدر خنگن،يه اسمو نمي تونن درست حفظ کنن...روز اول فاميليشم اشتباه گفتيم...
اي فربد ايشالا که بري تو ديوار و از ريخت و قيافه بيفتي،بعدشم اون دوست دخترات ولت کنن و...شايدم فربد درست گفته و مارال اشتباه شنيده...
همين طور که داشتم تو دلم فربدو نفرين مي کردم و حرص مي خوردم،صداي جناب آرامو شنيدم:خب...من منتظرم...
تودلم گفتم:ببين اين چقدر بيکاره که داره ما رو سيم جين ميکنه...مثلا مديره شرکته...دوباره در جواب خودم گفتم:البته حقم داره...بايد بدونه اين آرشام کيه که ما داريم تو شرکتش دنبالش مي گرديم...
من:ما خواهر زاده هاي فربديم...من واقعا معذرت مي خوام که اسم فاميلتونو اشتباه گفتم...
مرد:آها...من فکر کردم ديگه نمياين...چون حدود10-15دقيقه اي دير کردين...
تو دلم گفتم:پسره ي پررو يه خواهش مي کنم نگفت...
منشي داشت هاج و واج مارو نگاه مي کرد...
آرام:بفرمايين اتاق من.
رو به منشي ادامه داد:بگين سه تا فنجون قهوه بيارن.
نمي دونم چرا مارال لالموني گرفته بود...وارد اتاقش شديم.اتاقشم مثله فضاي بيرون محو کننده و بزرگ بود.کاغذ ديواريش ترکيبي از سفيد ، مشکي و قرمز بود،سقف هم همين طور...احتمال دادم که اين طراحي و دکوراسيون،حاصله تلاش يک دکوراتور بايد باشه..
تيپ طوسي زده بود...يک پليور طوسيه روشن و يه شلوار تيره تر از پليورش... نشست پشت ميزش.ميز و صندليش خيلي بزرگ بود..دو تاي من رو صندليش جا ميشد.يه کم جابه جا شد.دستشو بهم قلاب کرد و روي ميز گذاشت.
رو به من گفت:خانوم...
گفتم:بلوکات هستم.
آرام:خانوم بلوکات،شما نمونه اي از کاراتون رو براي من اوردين؟؟...
از جام بلند شدمو نمونه نقشه هايي که همراهم بودو جلوش گذاشتم...يه نگاه بهم کرد و شروع به ديدن نقشه ها کرد...برق تحسينو مي شد تو چشماش خوند.منتظر بودم الان بگه کارتون عاليه.سرشو از رو نقشه ها بلند کرد و خيلي بي تفاوت گفت:کارتون بد نيست...متوسط رو به بالاست.
تو دلم گفتم:مرده شور نظر دادنتو ببرن...متوسطه رو به بالا!!آخه اينم شد نظر؟؟.مي مردي بگي خوبه حسود؟
پابرهنه دويد تو افکارم وگفت:خب...شما دو نفر از فردا مشغول به کار بشين...
اصلا متوجه صحبت کردنش با مارال نشده بودم.
آرام:شما بايد سر ساعت تعيين شده اينجا باشين.نه مثل امروز که 15 دقيقه اي دير اومدين...يک دقيقه هم نبايد تاخيري انجام بشه...خيلي از اين تاخيرها سبب اخراج تعداد زيادي از کارمند هاي ما شده.
رو به من گفت:اتاق شما،رو به روي اين بخشه.
به مارال هم گفت که طبقه ي ششم.
منظورش از اين بخش چي بود؟؟...
بعد از خوردن قهوه که تو فنجون هاي ظريفي ريخته شده بود،از جامون بلند شديم...اونم فقط از رو صندليش بلند شد...به خودش زحمت نداد تا دم در بياد...
آرام:فردا،رأس ساعت 8 صبح بايد اينجا باشين...
روي کلمه ي رأس تأکيد کرد...
من:حتما...خدانگهدار...
آرام:خدانگهدار خانومها...
از اتاقش بيرون اومديم...با منشي خداحافظي کرديمو از در خارج شديم...وارد راهرو شديم...سر دراتاق روبه رويي آقا هاپو رو ديدم...مهندسي...پس اتاقم اينجا بود...
تو دلم گفتم:چه غم انگيز...دقيقا روبه روي اتاق اين عتيقه است...
همراه مارال سوار آسانسور شديم...
مارال با ناراحتي گفت:چقدر بد که پيش هم نيستيم...با اين وضع فکر نکنم بتونم تو ساعات اداري يه سر بهت بزنم...
من:کدوم وضع؟...
مارال:چرا خنگ بازي درمياري؟؟...طبقات من و تو با هم فرق مي کنه،تو نوزده و من شيش...در ضمن اتاق تو درست روبه روي اتاق اين ابوالهله...دست از پا خطا کني فهميده...
من:حيف از ابوالهل...ابوالهل به اون خوشگلي...
از حق نگذريم اين شاهينم خيلي جذاب و دخترکش بود،ولي متأسفانه اخلاق نداشت.من خواستم يه چيزي بگم که گفته باشم!
با رسيدن آسانسور به طبقه ي اول،پياده شديم...با گفتن خسته نباشيد به نگهبان ها از ساختمان خارج شديم...سوار ماشين شديم و به سمت خونه حرکت کرديم...
من:تو چرا لالموني گرفته بودي؟؟
مارال:نمي دونم...ابهتش منو گرفته بود...عجب آدم مزخرفيه!
من:چرا؟؟
مارال:چرا چي؟؟
من:زهرمار...توميگي آدم مزخرفي بود..منم ميگم چرا مزخرف بود؟؟
مارال:با دوتا خانوم با شخصيت و محترم که اينجوري رفتار نمي کنن...زده رو دست هر چي کوه يخ...
من:درسته که زيادي بداخلاقه،اما اون بايد اينجوري باشه تا بتونه شرکتشو جمع و جور کنه...اگه اينطوري نباشه که هيچي...اونم با تيپ و قيافه اي که اين داره...
مارال:بيخيال بابا...به من و تو چه...بيچاره زن و بچش...
من:طفلکي زنش...با چه کسي مي خواد زندگي کنه...
يهو ياد گندي که زده بوديم افتادم...
من:من اين فربدو ريز ريز مي کنم...
مارال:چرا؟
من:امروز چرا انقدرچرا،چرا مي کني؟خب بخاطر سوتي که سر فاميلي جناب داديم ميگم ديگه....
مارال:آها...بايد عوضش کنه...تنها چيزي که بهش نمي خوره،آرامش و آرام بودن...
من:مياي خونه ي ما؟؟
مارال:نه بابا...کلي کار دارم...
مارال رو رسوندم وخودم رفتم خونه...مامان اينا نبودن...از فردا بايد کارمو تو شرکت اون ابوالهل شروع مي کردم...
رفتم حموم...بعد از دوش گرفتن با اب گرم و پوشيدن لباسام،دفتر خاطراتمو برداشتم...نشستم رو تختمو شروع به نوشتن اتفاقات اون روز کردم...از وارد شدن به اتاقش و معماري ساختمون تا خداحافظيمون و اينکه اتاقم روبه روي اتاقشه...
با صداي تلفن از اتاقم خارج شدم...شماره ي فربد بود...
من:ها مزاحم؟؟...
فربد:ها يعني چي؟؟دختره ي بي ادب...تقصير من بود که به شاهين معرفيتون کردم...
من:ها يعني اگه بياي اين جا کله ي مبارکتو مي کنم...
فربد:براي چي؟؟...
با خودم گفتم خوب شد نگفت چرا...
من:يه کم به مغزت فشار بيار شايد فهميدي...
کمي مکث کرد و بعد گفت:نتيجه اي حاصل نشد...
من:مي دونستم...آخه تو مغزت چيزي نيست که...پوکه پوکه...تا فردا هم فکر مي کردي نتيجه نمي داد...
فربد:چقدر چرت و پرت ميگي...شاهين چي بهتون گفت؟؟...
من:از فردا بايد بريم...چرا فاميليشو اشتباه گفتي؟؟
فربد:به سلامتي...من اشتباه نگفتم...احتمالا مارال بد شنيده...کاري نداري؟؟
من:دوباره سرت شلوغ شد،نه؟
فربد:زدي به هدف...باي...
حوصلم سر رفته بود...بيکار و علاف تو خونه نشسته بودم و در و ديوار رو نگا مي کردم...مي خواستم به رها زنگ بزنم که يادم افتاد قرار بره خونه ي آرين اينا...بيخيال شدم...چون اگه الان زنگ مي زدم،نقش خروس بي محل رو بازي مي کردم...
موهام هنوز خيس بود...رفتم سشوارو برداشتم...دوشاخه رو به پريز زدم...شروع به خشک کردنشون کردم...موهام خيلي زياد،نرم و رنگشون پر کلاغي همراه با رگه هاي طلايي بود...رگه هايي که نماي جالبي تو اون سياهي داشت...تا گودي کمرم مي رسيدن...هميشه از موي کوتاه بدم ميومد،براي همين از بچگي گذاشتم موهام بلندشه...هرماه چند سانت کوتاشون مي کردم تا موخوره نگيرن...
صداي مامانو به زور شنيدم:باران...باران جان...کجايي دخترم؟؟
سشوارو خاموش کردمو از اتاقم خارج شدم...
من:سلام مامان...خسته نباشيد...
مامان:سلام...ممنونم عزيزم...رفتين پيش دوست فربد؟؟
من:بله...قرار شد از فردا مشغول به کار بشيم...
مامان:به سلامتي...موفق باشين...
من:ممنون...
دقايقي بعد از مامان،بابا هم اومد...ساعت حدود 9:30بود که شام خورديم....بعد از جمع کردن ميز و شستن ظرف ها به طرف اتاقم رفتم...رو تختم دراز کشيدمو به تيپ و قيافه ي شاهين فکر کردم...
موهاي قهوه اي کوتاه که تا زير گوشاش بود...لب هاي قلوه اي به رنگ قرمز...فک تقريبا پهن...قد بلند...فکر کنم 2متريا190سانتي مي شد...هيکلي ورزيده و سينه اي پهن...به نظرم بسکتبال و تناسب اندام کار کرده بود...صداش هم بم و بسيار گوش نواز بود...
ساعت گوشيمو چک کردم...براي ساعت7کوکش کرده بودم...سرمو گذاشتم رو بالشم...چشمام آروم آروم بسته شدنو به خواب رفتم...
با صداي گوشيم از جام پريدم...به زور نيم خيز شدم...گوشيم روي ميز کامپيوترم بود...با چشمهاي بسته شروع به دست کشيدن رو ميز کردم...بلاخره پيداش کردم...بدون نگاه کردن به شماره با چشمهاي بسته و صداي خواب الود گفتم:بله؟
مارال:پاشو...چقدر مي خوابي...ديرمون ميشه ها...نرفته اخراجمون ميکنه.
مثله فنر از جام پريدم و رو تخت نشستم.
من:مگه ساعت چنده؟؟
مارال:شستم رو بنده...فعلا خيسه...خشک شد بهت ميگم...يه ربع به هفت...
من:مسخره...مي خواستم يه ربع ديگه بخوابم...
مارال:ميام دنبالت...باي...
گوشيو قطع کردمو اداي مارالو دراوردم:باي...
از رو تخت بلند شدم...مامان و بابا هم بيدار شده بودن و در حال صبحانه خوردن بودن...
من:سلام...صبح بخير...
مامان:بيدار شدي عزيزم...مي خواستم بيام بيدارت کنم...
من:مارال خروس زنگ زد بيدارم کرد...
بعد از شستن دست و صورتم،رفتم براي خودم چاي ريختم و سر ميز نشستم...ساعت حدود7:30 بود که مارال اومد دنبالم...از خونه خارج و سوار ماشين مارال شدم...تا رسيدن به شرکت کلي با هم حرف زديم...
مارال:کار کردن با اين آرام خيلي سخته.بايد هميشه مطيعش باشي.
من:من نمي تونم مطيع کسي باشم.
3 دقيقه از 8 گذشته بود که رسيديم...سوار اسانسور شديم...باهم خداحافظي کرديم و مارال پياده شد...از آسانسور که پياده شدم به سمت اتاقي که جناب ارام گفته بود محله کارمه،حرکت کردم...دستمو رو دستگيره ي در گذاشتم تا بازش کنم که صداشو از پشت سرم شنيدم:سلام خانوم...
من:سلام جناب...
يا حضرت...اخماشو نگاه کن...
آرام:روز اول با 3 دقيقه تاخير...
با خونسردي گفتم:الان اتفاقي افتاده؟؟...
آرام با صدايي که رگه هايي از عصبانيت توش بود،گفت:اين قانون اينجاست خانوم...شما بايد سر ساعت اين جا باشين...
با پررويي تمام به چشماش نگاه کردم...بدون اينکه حرف ديگه اي بزنه روشو برگردوند و به اتاقش رفت...منم وارد اتاقم شدم...بدون توجه کردن به اطراف روي اولين صندلي نشستم... از اين که اتاقم درست روبه روي اتاقش قرار داشت،غصم گرفته بود...
با خودم گفتم:يعني من هرروز بايد قيافه اخمو و اخلاقه سگيه اينو تحمل کنم؟؟.چقدر بد.از الان مي تونم بحث هايي که با هم خواهيم داشتو پيش بيني کنم.از بس که همه جلوش خم و راست شدنو سرشونو پايين انداختن،فکر کرده کي هست.پسره ي مغروره از خود راضي.
با صداي در سرمو بلند کردمو چشمم به يه دختر ظريف و خوشگل افتاد..
تقريبا همسن و سال خودم يا يه کم کوچکتر بود.يه کم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:سلام.
اون بدبخت يه سلام کرد ولي من يه بيوگرافي از خودم بهش دادم:سلام.باران بلوکات هستم،کارمند جديد شرکت.24 سالمه.از آشنايي باهات خوشبختم عزيزم.
دختر با لبخند گفت:پريا رحماني هستم،22سالمه.من هم از آشناييت خوشبختم.
بعد از آشنايي با پريا تازه متوجه محيط اتاق شدم.اتاق بزرگ با 3تا ميز آبي،سفيد.پنجره هاي زيادي داشت و فوق العاده نور گير بود.سمت چپ و سمت راست پنجره دوتا گلدون پيچک قرار داشت که به خوبي رشد کرده بودن و تقريبا به سقف مي رسيدن.کاغذ ديواريا هم تلفيقي از آبي کم رنگ و پررنگ بود.
اتاق گرم و منم يه پالتوي پوست تنم بود.از جام بلند شدمو پالتومو دراوردم و اويزون کردم.زيرش يه مانتوي سورمه اي پوشيده بودم.رفتم پشت ميزم نشستم.پريا هم پشت ميزش نشست.ميزامون روبه روي هم بود.
من:پريا جان،راستي اگه به اسم کوچک صدات کنم که مشکلي نيست؟ناراحت نمي شي؟
-نه عزيزم.چه مشکلي؟چرا بايد ناراحت بشم؟حالا چي مي خواستي بگي؟سوالت چي بود؟
-چندوقت کارمند اينجايي؟
-يه سالي مي شه.
-اينجا سه تا ميزه.دوتاش براي من و تو واون يکي؟
قبل از اين که جوابي بشنوم،در با شدت باز شد و دختري با سر و صدا اومد تو.
پريا با لبخند گفت:ميز سوم براي ايشونه.
دختر:سلام.پس کارمند جديد شمايين.ساحل آرام هستم.24ساله.خوشبختم.
خودمو بهش معرفي کردم.بعد از اين که ساحل هم پشت ميزش نشست گفتم:هر دوتاتون مهندس معمارين ديگه،نه؟
ساحل:بله عزيزم.
رو به پريا گفت:از دست اين جناب آرام.چنان زهره چشمي ازمون گرفته که سر ساعت حاضر مي شيم.حالا خوبه امروز نديد من دير اومدم.فکر کنم سرش شلوغه.امروز با سينا اومدم،براي همين يه کم دير شد.
پريا:امروز ماشينم پنچر شد.با هزار بدبختي تاکسي گيرم اومد،براي همين يه کم دير اومدم.به منم گير نداد.
من:يعني تا اين حد بيکاره که هر روز بهتون گير مي ده؟؟مثل برجه زهرمار مي مونه.از اين پسراس که از سايه ي خودشم تشکر مي کنه.حسابي از خودش متشکره و فوق العاده مغروره.انگار که از دماغ فيل افتاده.زيادي بيکاره...فکر کنم کارش مچ گرفتنه کارمنداشه.
اصلا حواسم به بچه ها نبود.سرمو انداخته بودم پايين و داشتم واسه خودم حرف مي زدم.بعد از سخنراني بلندبالام سرمو بلند کردم.ابروهاي پريارو ديدم که داره به سمت ساحل اشاره مي کنه و دستش به علامت سکوت رو بينيش.با تعجب به پريا نگاه کردم.منظورشو نفهميدم.يه نگاه به ساحل کردم،ديدم داره هرهر مي خنده.
ساحل بين خنده اش گفت:الهي بميرم براي شاهين.خوبه يکي هم عقيده با من پيدا شد.البته حقم داره.اگه اين جوري نباشه که دخترا ول کنش نيستن.همين جوريشم از سر و کولش مي رن بالا.دختراي فاميل و دور و برش که اصلا هيچي.فقط دنبال به دست اوردنشن.اينم که به هيچ دختري راه نمي ده.يه صلاح از جنس فولاد در برابرشون پوشيده.
منگ داشتم به ساحل نگاه مي کردم.هنوز هيچي نفهميده بودم.نه از خنده ي ساحل و نه از چشم و ابرو اومدن پريا.
ساحل:خوشم اومد.اولين دختري هستي که حسابي شناختيش،اونم در يکي دو روز.يکي مثه تو مي تونه حريفش بشه.
وقتي نگاهمو ديد گفت:چيه؟چرا اينجوري نگاه مي کني؟مگه دروغ مي گم؟در ضمن انقدرم بيکار نيست که هر روز گير بده.اگه ببين دير اومدي گيره سه پيچ مي ده.اگه نبينه که هيچي.
پريا:دختر جون چرا انقدر گيج مي زني؟اقاي ارام عموي ساحله...
با تعجب گفتم:راست مي گي؟
ساحل:بله که راست مي گه...خب بچه ها بشينين به کارتون برسين...
-رفتي در غالب عمو جونت؟
-اره ديگه...اون اينجا نيست،ولي من که هستم...
براي خوردن نهار پايين رفتيم...با هزار بدبختي مارالو پيداکردم..با دوتا دختر بود...با ساحل و پريا رفتيم سمتشون...
من:معرفي نمي کني؟؟
مارال:سلام باراني...اول من معرفي کنم يا تو؟
من:اول تو...
با اون دوتا هم آشنا شدم...هما و تارا...هما دختر خوبي بود ولي تارا خيلي مرموز بود و خودشو مي گرفت...يه خروار آرايش کرده و اونجا رو با سالن مد اشتباه گرفته بود...
بعد از خوردن نهار هر کسي رفت سرکارش...به مارال گفته بودم که از فردا جدا از هم بريم،اونم قبول کرده بود...
ساعت حدود 6:30 بود که به خونه رسيدم...خسته و کوفته رو مبل نشستم...اولين روز کاريم بود و چون هنوز عادت نداشتم،حسابي خسته شده بودم...تلويزيونو روشن کردم...آشپزي...مستند... سخنراني...سريال...برنامه ها بدردم نمي خورد...حوصلم نگرفت بشينم کانالاي ماهواره رو چک کنم...خاموشش کردم...رفتم لباسامو عوض کردم و روي تخت ولو شدم...مي خواستم فقط براي چند دقيقه استراحت کنم،ولي ...
با چرخيدن دستي تو موهام از خواب بيدار شدم...
خواب آلود گفتم:مامان...مي خوام يه کم ديگه بخوابم...
به جاي مامان صداي فربد رو شنيدم:مامان کجا بود بابا...منم...ساعت 9...فکر کنم دوساعتي ميشه که لا لا کردي...پاشوکارت دارم...
من:تو اينجا چيکار ميکني؟؟
فربد:عوض مهمون نوازيته؟؟...شنيدم دوست ما ازت شاکيه؟؟
من:غلط کرده پسره ي پررو...راه مي ره،دستور مي ده...همه از اين شاکين...
فربد:خواب از کلت پريد...پاشو بريم پايين...
من:بريم...
با هم رفتيم پايين...تمام اتفاقاتي که افتاده بود و براشون تعريف کردم...
خبري از رها نداشتم...دلم براش يه ذره شده بود...زنگ زدم خونشون...
رها:جونم؟؟
من:جونم و زهر مار...فکر کردي آرين پشته خطه؟شايدم انقدر جونم جونم کردي ورد زبونت شده؟؟...
رها با خنده گفت:سلام...دومي درسته...
من:اگه يه مزاحم بود چي؟؟
رها:فوقش چند بار زنگ مي زد و بعد بيخيال ميشد...
احساس کردم خوشحاله،براي همين گفتم:خبريه؟؟
رها با شادي گفت:آخر ماه قراره عقد کنيم...نمي خوايم جشن بگيريم...
من: به سلامتي عزيزم...خوشبخت بشي...
دو ماهي از شاغل شدنم مي گذشت...سر کردن با جناب آرام کار حضرت فيل بود...من نمي دونم کي دخترشو سپرده دست اين...سه هفته ديگه عروسيشون بود...خيلي دوست داشتم خانومشو ببينم...ساحل مي گفت يکي مثل تو پيدا شده و تونسته اين عموي مارو آدم کنه...
روز عروسي جناب ارام رسيده بود...مراسمشون مختلط بود... دلم واسه زنش مي سوخت...مامان اينا معذرت خواهي کرده بودن،چون نمي تونستن بيان،خاله اينا هم که مهمون داشتن و عذرشون موجه...قرار شد من و فربد و مارال بريم... داشتم تو آينه به خودم نگاه مي کردم... به نظر خودم که عالي شده بودم...ياد حرف مارال افتادم که تو آسانسور شرکت بهم گفتSadخود شيفته جان،کم به خودت نگاه کن...خوشگلي بابا)
کت دامني به رنگ بنفش پوشيده بودم که فيکس تنم بود و به پوست سفيدم خيلي ميومد...دامنم تا روي زانوم بود و براي اين که لختي پاهام معلوم نشه،يه جفت بوته مشکي که تا بالاي زانوم،پاشنه 10سانتي و لژدار بود،پوشيدم...
سايه ام ترکيبي از بنفش و طوسي بود که حسابي به چشمهام و لباسم ميومد...رژ صورتي زده و خط چشمم کشيده بودم...چون زياد اهل آرايش نبودم،وقتي آرايش مي کردم خيلي قيافم عوض ميشد...نيازي به ريمل و کرم پودر نداشتم...خدادادي مژه هاي بلندوفر و پوست صافي داشتم و اين خيلي خوب بود...
صداي غرغر فربد از پذيرايي ميومد:بدو ديگه بابا...از ظهرتا حالا داري آماده مي شي...بايد دنبال مارالم بريم...بدو...
مانتومو روي کتم پوشيدمو شالمو رو سرم انداختم...کيفمو از روي صندلي برداشتمو از اتاقم خارج شدم...
من:چقدرغر ميزني تو...
نگاش کردم...کت شلوار نقره اي با پيراهن طوسي پوشيده بود...کراواتشم ترکيبي از رنگ هاي طوسي پررنگ و کمرنگ و صدفي بود...خودمونيما...فربدم خيلي خوشتيپه...نمي خواستم به روم بيارم که خوشتيپ چون پررو مي شد...البته به اندازه ي کافي بود...منظورم اينه که پرروتر ميشد...
اي جانم...قربون داييم برم...دايي...دايي...کلمه ي فوق گنده اي براي فربد بود...ناخوداگاه خندم گرفت و شروع کردم به خنديدن...
فربد که داشت نگام مي کرد گفت:چرا مي خندي؟؟...دو ساعته داري نگام ميکني و بعد هرهر مي خندي؟؟...از زيبايي من هوش از سرت پريد،نه؟؟...
من:تو دلم واسه يه لحظه دايي صدات کردم...ديدم زيادي برات سنگينه...براي همين خندم گرفت...من موندم تو زيبايي تو...
فربد:برو بيرون خانوم خوشگله...فکر کنم همين قدر که علاف تو شدم،علاف مارالم مي شم...
من:نه بابا...اون ديگه الان آمادست...
سوار ماشين شديمو رفتيم دنباله مارال...
من:کجا با خانومش اشنا شده؟؟...
فربد:دختر خالشه...
من:خدا بهش صبر بده...
فربد:شاهين تو محل کار آدم خشک و بداخلاقي ولي خارج از اون خيلي پسر ماه،شوخ طبع و ناناسي...
من:نچ...نچ...نچ...نچ...نچ...نچ...
داشتم به نچ نچام ادامه مي دادم که صداي فربد دراومد:سرم رفت...چرا سوزنت گير کرده و هي نچ نچ مي کني؟؟
نفس عميقي کشيدمو گفتم:واقعا که...انقدر با دخترا نشستي که حرف زدنتم مثل ماها شده...
فربد:يعني چي؟
من:همين کلمه ي ماه و ناناس...فوقش ده يا بيست درصد پسرا از اين کلمات استفاده کنن...
فربد:تو دوباره رفتي تو فاز ادبيات و اينجور چيزا؟؟
قبل از اين که جواب بدم،از ماشين پياده شد...بعد از 5 دقيقه مارال خانوم تشريف فرما شدن...رفت صندلي عقب نشست...
بعد از اومدن مارال به سمت تالار حرکت کرديم...مي خواستن مراسمشونو تو باغ بگيرن ولي بخاطر سردي هوا کنسلش کردن...
فربد نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:جشنشون هفت تا دهه...الانم ساعت هفت و ربعه...به لطف فس فس هاي شما دوتا و باروني که اومده و باعث شلوغي خيابونا شده فکر کنم 8 يا 8:30برسيم...
من:فاميل درجه يک که نيستيم...فوقش يه کم ديرتر مي رسيم...آسمون که به زمين نمياد...
فربد:ببخشيدا که شاهين دوستمه...
مارال:من موندم که دختره از چي اين خوشش اومده!!!!!
با حرف مارال ياد نظر فربد درباره ي شاهين افتادم...موقعي که تو پارکم ديدمش همونجور اخمو و بد اخلاق بود...
من:چقدر بد که مامان اينا نتونستن بيان...
مارال:مهمون کمتر مساوي است با پول خرج کردن کمتر...واسه اونا که خوبه...
من نمي دونم چرا تا يه نمه بارون مياد،خيابونا انقدر شلوغ ميشه...صداي انواع و اقسام بوق هارو ميشه شنيد...
بالاخره بعد از کلي تو ترافيک موندن و تحمل بوق هاي کشداري که راننده ها براي هم مي زدن و شنيدن صداي راننده ها که مي گفتن آقا يه ذره برو جلو مي خوام ردشم يا آقا يه ذره بيا عقب مي خوام ردشم و غرغراي فربد و هزارتا چيز ديگه،ساعت 8رسيديم...
عروس و دوماد اومده بودن...ماشين جناب آرام به طرز زيبايي با گل تزئين شده بود...صداي آهنگ تا بيرونم ميومد...سه تايي وارد شديم...جاي سوزن انداختنم نبود...دختر و پسر،پير و جوون همه وسط بودن و دور عروس داماد حلقه زده بودن ومي رقصيدن...هر چي خواستم چهره ي عروسو ببينم موفق نشدم...ازدحام خيلي زياد بود...سعي کردم ساحلو پيدا کنم،ولي نشد...
دست مارالو گرفتم و کشيدم سمت خودم...بخاطره صداي موزيک زير گوشش با صداي بلند گفتم:بيا بريم لباسامونو عوض کنيم...
با اشاره به فربد فهموندم که مي ريم براي تعويض لباس...وارد اتاقي که براي تعويض لباس بود،شديم...
من:اينجا صدا کمتره...
مارال:بدو لباستوعوض کن بابا...
مانتو مو دراوردم و آويزان کردم...شالمو رو سرم انداختمو خودمو تو آينه نگاه کردم...با اينکه خوانواده ي متعصبي نداشتم ولي پوشش مو خيلي برام مهم بود...
به مارال نگاه کردم...اونم کت دامني به رنگ سبز صدري پوشيده بود...با اين تفاوت که يه صندل پاشنه بلند همراهش به پا کرده بود که باعث ميشد پاهاي خوش ترکيبش معلوم بشه...شالم سرش نبود...
مارال:نمي خواي اون شالتو برداري؟؟
من:وقتي جوابو مي دوني،چرا مي پرسي؟؟
مارال:گفتم شايد عوض شده باشي...
من:مي دوني که تو اين مورد نمي شم...
با هم از اتاق خارج شديم...هنوزم وسط شلوغ بود...نصف چراغارو خاموش کرده بودن...با چشم دنبال فربد مي گشتيم که ديدم پشته يه ميز نشسته و داره با يه پسري حرف مي زنه...به مارال نشونش دادم که ديگه دنبالش نگرده...به سمت ميزي که نشسته بودن،حرکت کرديم...
پسره پشتش به ما بود و اصلا متوجه اومدن ما نشد...
فربد:اِ...اومدين بچه ها...
با حرف فربد پسره هم برگشت...واي که قيافه ي مارال ديدن داشت...همون پسري بود که اون روز همراه شاهين تو پارک ديده بوديمشون...از جاش بلند شد و گفت:اُه...ببخشيد که من متوجه حضورتون نشدم...
مارال که لالموني گرفته و تو اين دنيا نبود،براي همين من گفتم:بفرمايين...اي حرفا چيه...خواهش مي کنم...
فربد رو کرد به پسره و گفت:خواهرزاده هام،باران و مارال...ب
عدش رو به ما گفت:دوستم رامين...
من:خوشبختم...
ديدم مارال به يه سقلمه احتياج داره...وارد عمل شدم که از جاش پريد و تند گفت:منم خوشبختم...
رامينم که خندش گرفته بود گفت:همچنين...
روي صندلي هايي که خالي بود،نشستيم...عروس و داماد رفتن تو جايگاهشون...تازه تونستم چهرشونو ببينم...خانومش خيلي بانمک بود...هردو خوشحال بودن...واسه اولين بار شاهينو خندون مي ديدم...در حال نگاه کردن بهشون بودم که دستي چشمامو گرفت و صداي ساحلو زير گوشم شنيدم:درويششون کن...چقدر اون دوتا رو ديد ميزني...
دستامو گذاشتم رو دستشو از جلوي چشمام پايين کشيدمشون وگفتم:چطوري خانومي؟؟
بچه ها از جاشون بلند شدنو با ساحل احوالپرسي کردن...ساحل هم خيلي خوشگل شده بود...موهاشو اتو کشيده و به حالت دخترونه دورش ريخته بود...يه پيراهن آبيه بلند پوشيده بود...قسمته بالاي لباسش پر از نگين هاي آبي بود و همين جلوه بيشتري بهش مي داد...آرايش مليحي داشت که فوق العاده به صورتش ميومد...
ساحل با عذرخواهي گفت که بايد بره و به مهمون هاي ديگه برسه...گوشي رامين زنگ خورد...اون هم از روي صندليش بلند شد و با يه عذرخواهي به سمت در رفت...نگاه فربدو مي ديدم که دنبال ساحله...محکم زدم به پاش که زير ميز بود...سرشو برگردوندو با اخم بهم نگاه کرد و گفت:ساديسم داري مگه؟؟
منم با اخم گفتم:ساحل نه...
فربد:هااااا؟؟
من:خودتو به اون راه نزن...ساحل نه...يعني نمي ذارم باهاش دوست بشي...
با چشمهاي گرد شده گفت:الاغ...ساحل برادرزاده ي شاهينه و اون دوست من...هيچوقت حرمت بينمونو نمي شکنم و پيشنهاد دوستي به ساحل نمي دم...
مطمئنم بودم اون چيزي که تو چشمهاي فربد ديدم،يه علاقه بوده...از چه نوعشو هنوز نمي دونستم...
من:پاشين بريم بهشون تبريک بگيم...
هرسه تا بلندشديمو رفتيم سمت شاهينو و سيما(خانومش)...
از جاشون بلند شدن...به سيما دست دادمو رو به هردو گفتم :سلام...تبريک مي گم...خوش بخت بشين...
آرام با لبخند گفت:سلام خانوم...ممنون...خوش اومدين...
سيما:ممنون عزيزم...
نزديک بود دوتا شاخ رو کلم سبزشه...آرامو خنده؟؟
فربد،شاهينو بغل کرد و براش آرزوي خوشبختي کرد...مارال هم تبريکشو گفت...برگشتيم سرجامون...رامين اومد سمت ميزمون و روبه فربد گفت:اجازه مي دي مارال خانوم افتخار رقص به من بدن؟؟
فربد با خنده گفت:خودش مي دونه...
رامين رو به مارال گفت:افتخار مي دين؟؟
عجب صحنه ي عجيبي!!!!مارال سرخ شده بود...فکر کنم فربد هم مثل من تعجب کرده بود...مارال يه نيم نگاه به من و فربد انداخت و دستشو گذاشت تو دست رامين که جلوش دراز شده بود...رفتن وسط و شروع کردن به رقصيدن...
فربد:بريم وسط...
من:بريم...
رفتيم وسط و کمي با فربد رقصيديم...حواسم به مارال هم بود که هي سرخ و سفيد ميشد...
بعد از رقصيدن ما،گفتن برين براي شام...مي خواستم با مارال حرف بزنم که بيخيال شدم...گذاشتم براي بعد...
غذاشون سلف سرويس بود...جوجه،باقالي پلو،فسنجون و کوبيده...از اونجايي که معدم با خوردن چند غذاي مختلف بهم ميريخت،فقط جوجه خوردم...مهموناشون مي خواستن برن خونه ي سيما اينا...بزن و بکوب داشتن...ما رفتيم کادوشونو که سه تا سکه تمام بود داديمو خداحافظي کرديم...
مارالو رسونديم خونشونو خودمونم رفتيم خونه...
فربد:فکر کنم يه عروسي ديگه افتاديم...
با کنجکاوي پرسيدم:کي؟؟
-فکر کن؟؟
-مسخره بازي درنيار ديگه...بگو...
-رامين و مارال...
-اون يه درخواسته رقص به مارال داد...دليل نميشه که واسه ازدواج بخوادش...
-من رامينو مي شناسم...مي دونم که از مارال خوشش اومده...نفهميدي شماره بهش داد؟؟
با تعجب برگشتم سمتشو گفتم:کي؟؟کي که من نفهميدم؟؟
-موقع خوردن شام...تو که اصلا حواست نبود...
به حالت شوخي گفتم:خاک تو سرت...پسره جلو چشمت به خواهرزادت شماره داده،بعد تو مثله سيب زميني نشستي و نگاش کردي؟؟
-موندم تو احترامي که به من ميذاري!!!!
بعد با بي خيالي ادامه داد:وقتي مي شناسمشو مي دونم پسر خوبي و قصدش چيه،چرا بايد مخالفت کنم؟؟
-نمي دونم والا...از تو هيچي بعيد نيست...
خيلي واسم جالب بود که فربد با روابطشون مشکلي نداره.
رسيديم...فربد مي خواست بره خونش که نذاشتمو با کلي اسرار بردمش بالا...مامان و بابا اومده بودن...زنگ درو زديم و منتظر مونديم تا درو باز کنن...مامان درو باز کرد...تا چشمش به فربد خورد،شروع کرد:
-همسن و سالاي تو الان بچه دارن...با اين تيپ و قيافه اي که تو داري هرجا بري خواستگاري نه نمي شنوي...
حالت دلخور به خودم گرفتم و وسط حرف مامان پريدم:
-چقدر به من توجه شد!!!!خوبه از اين همه توجه غش نکنم... اين زن بگيره؟؟از محالاته!!اگه اين زن بگيره،اونوقت کي مي خواد نصف دختراي تهرانو سرکار بذاره؟؟همين ديگه مامان خانوم...انقدر ازش تعريف کردي و لي لي به لالاش گذاشتي که اينجوري شده...
مامان با شوخي گفت:زن بگيره،درست ميشه...
بابا:به به،دختر خوشگلم...اين دوتا رو ول کن...بدو بيا بغل بابا...
مثل بچگيام پريدم تو بغلش...يکي نبود بگه دختر جون خيرسرت 24 سالته و باباتم يه سني ازش گذشته...مدارا کن...حالا بابا يه چيزي گفت،تو چرا جوگير شدي...
فربد با خنده گفت:چقدر تو حسودي دختر...چشم نداري يکي از من تعريف کنه...
من:پس چي که حسودم...
همه ي اتفاقاتي رو که اونشب افتاده بود براي مامان و بابا تعريف کرديم...البته با سانسور درخواسته رامين از مارال و رقصيدنشون...
بعد از مسواک زدن وارده اتاقم شدم...رو تختم نشستمو شروع به برس کشيدن موهام کردم...عادتم بود که شبا قبل از خواب و صبا بعد از بيدار شدن،برسشون بکشم...
صداي در اومد...همون درزدن رمز داره بين منو فربد بود...
من:جانم فربد؟
اومد تو اتاقو لبه ي تخت نشست...
برسو کنار گذاشتم و با خنده گفتم:حرفاي مامان روت تاثير گذاشته و مي خواي زن بگيري؟؟
-ولوله جان،خواهشا واسه يه لحظه جدي باش...مي خوام راجع به تصميمي که گرفتم باهات صحبت کنم...
-چي شده؟؟
-مي خوام براي ادامه تحصيل برم کانادا...منتظر ويزام بودم که اومده...
با ناراحتي گفتم:تو که بي خبرکاراتو انجام دادي،بي خبرم مي ذاشتي مي رفتي ديگه...
فربد:خودت خوب ميدوني که من چيزي پنهون ازت ندارم...همه ي اتفاقات ناگهاني بود...يکي از دوستام اونجاست...اسمش نيماست...از بچگي اونجا بزرگ شده و شهروند کانادا محسوب مي شه...تو سفارتم کارمي کنه...با کمک اون خيلي زود کارام رديف شد...وقتي رفتم،شايد تونستم کار تو رو هم جور کنم...چون با مني مي دونم که مامان اينا حرفي ندارن...
-کي ميري؟؟
-تا آخر ماه...شبت بخير...
-شب تو هم بخير...
فربد از اتاق خارج شد...يادمه بعد از کنکورم و رتبه ي دو رقمي که اوردم از کانادا برام بورسيه اومد...خيلي خوشحال شدم...مي دونستم مامان و بابا از ته دل راضي به رفتنم نيستن و نگرانم هستن که چجوري بايد تنهايي تو غربت زندگي کنم،براي همين بيخيال رفتن شدم و تو کشور خودم درسمو تا ليسانس ادامه دادم...
با خودم گفتم:اگه فربد بتونه کارمو جورکنه مي رم اونجا،ادامه تحصيل مي دم و بعد به ايران بر مي گردم...
فربد گفت آخر ماه...يعني دوهفته ديگه ميره...با ناراحتي خوابم برد...
****
با صداي مامان از خواب بيدار شدم:
-پاشو باران جان...دير ميشه ها...ساعت9...امشب کلي مهمون داريم و تا دلت بخواد کار رو سرمون ريخته...
چشمامو باز کردم...ديدم مامان درحال کنار زدن پرده ي اتاقمه...نورخورشيد چشمامو ميزد...نمي دونستم داره راجع به چي حرف ميزنه...با چشماي نيمه باز پرسيدم:مگه امشب چه خبره؟؟
مامان با چشمهاي گرد شده به سمتم برگشتو گفت:گودباي پارتي فربد ديگه....
تازه يادم اومد دوهفته از اون شبي که فربد جريانو بهم گفته بود مي گذره و فردا قراره بره...
تو جام نيم خيز شدمو با ناراحتي گفتم:تازه يادم اومد...انيس خانوم اومده؟؟
مامان:آره...زودتر پاشو بيا کمکمون...
-باشه مامان...شما برين،منم الان ميام پايين...
از تختم بيرون اومدم...غصم گرفته بود...فردا فربد مي رفت و امشب آخرين شبي که ايرانه...حالا خوبه منم مي خوام برم پيشش و انقدر بيتابي مي کنم...
مي خواستم خودمو براي حمالي آماده کنم...مي دونستم مامان مي خواد سنگ تموم بذاره...
بعد از سلام و احوالپرسي با انيس خانوم،رفتم صبحانمو خوردم...
هرموقع جشن و يا مهمون داشتيم،انيس خانوم براي کمک به مامان ميومد خونمون...
بالاخره ساعت 6بود که کارامون تموم شد...خونه از تميزي برق ميزد...دکوراسيون هم که کلا عوض شده بود...از بس که مبلا رو اين ور و اون ور کرديم پدرمون دراومده بود...مهمونا ساعت8 ميومدنو من هنوز در حال حمالي بودم...صداي اف اف بلند شد...مي دونستم خاله اينان...زودتر اومده بودن تا کمي کمک کنن...بدو بدو رفتم تو اتاقم...مي دونستم اگه وايسم تا سلام عليک کنم،انواع و اقسام حرفا پيش مياد و يه ربعي طول ميکشه...بدو بدو رفتم تو اتاقم...
بوي گند عرق گرفته بودم...هول هولکي لباسامو آماده کردمو پريدم تو حموم...مامان قبل از من رفته بود...زير آب داغ خستگي از تنم در رفت...احساس کردم همش با آب شسته شد و رفت...واسه اولين بار زود از حموم بيرون اومدم...
تند تند موهامو با سشوار خشک کردم...يه سارافون مشکي که تا بالاي زانوم بود همراه با ساق مشکي پوشيدم...شال سفيدمو سرم انداختمو از اتاق خارج شدم...
با خاله و خانوادش احوالپرسي کردم...
مارال:يه4-5کيلويي کم کردي،نه؟
من:اره بابا...از صبح تا حالاست مشغوليم...
-فربد کجاست؟؟
-تا ظهر که شرکت بود،الانم رفته آرايشگاه...
هنوز فربد از آرايشگاه نيومده بود...با موهاي بلندش کپي تارزان شده بود...رفته بود تا کوتاشون کنه...
يادم افتاد بعد از عروسي مارالو نديدم،براي همين نتونستم درباره ي رامين ازش سوال بپرسم...
با لحن شاکي گفتم:واقعا که...رامين بهت شماره مي ده و به من خبر نمي دي؟؟
مارال با خنده گفت:تو چي کارمي که بايد خبر داشته باشي؟؟...راستي تو از کجا فهميدي؟؟
من:همه کارت...فربد ديدتتون و بعد به من گفت....
مارال با دهان نيمه باز:نـــــــــه....
آروم فکشو بستمو گفتم:آره...بازم خوبه در جريانم گذاشت...پسر خوبيه؟؟داشتي باهاش مي رقصيدي،چي بهت مي گفت؟؟
انگار نه انگار که تا دقايقي پيش داشت عين ماست به من نگاه مي کرد...دستاشو بهم زد و با يه لحن شادي گفت:
-وايــي...انقدر پسر آقا وخوبي که نگو...محشره...هموني که من مي خوام...گفت ازم خوشش اومده و قصد بدي نداره...
چيني به پيشونيم دادمو گفتم:خب بابا...خب...فکر کردم پسر خانومه...حالا خودتو نکش براش...
مارال:دوباره رفتي تو نقش مامان بزرگيت؟؟...
من:زياد داري حرف مي زني...حالا برنامتون چيه؟؟
مارال:مي دوني باران،احساس مي کنم براي اولين بار دارم عشقو تجربه مي کنم...اين حس خيلي برام گنگه...درسته که تازه دو هفته است که مي شناسمش ولي يه حس خاص و غيرقابل توصيفي بهش دارم...حسي که...
قبل از اين که حرفشو ادامه بده،محکم تو بغلم گرفتمش و کنار گوشش گفتم:خيلي برات خوشحالم....خيلي...اميدوارم رامينم همين احساسو به تو داشته باشه...عشق،محبتي که خدا به هر کسي نمي ده...مواظب باش که با هوس اشتباهش نگيري...خيلي حواستو جمع کن...
مارال:از همون روز اول بهم گفت که به قصد ازدواج مي خواد باهام اشنا بشه...گفت با هيچ دختري نبوده...هميشه مي خواست به قصد ازدواج آشنا بشه و من اولين نفري هستم که به نظرش مناسب اومدم...
خوشحال بودم که مارال دست از کاراش و بچه بازياش برداشته و بالاخره دلش يه جا گير کرده...مي دونستم اگه پيوندي شکل بگيره،حتما خوشبخت مي شه...
دقايقي بعد فربدو پشت سرش مهمونها هم رسيدن...نصف بيشتر مهمونا اومده بودن...خونه تقريبا شلوغ شده بود...انقدر دور خودم چرخيده و از اين و اون پذيرايي کرده بودم که سرم گيج مي رفت...با اين که انيس خانوم ،خاله،مارال و دوتا از دختراي فاميلمون بودن و کمک مي کردن،ولي بازم تعداد نفرات کم بود...فربدم که سوگلي مجلس شده بود و دست به سياه و سفيد نمي زد...يعني خودش مي خواست کمک کنه ولي اطرافيان نمي ذاشتن و به حرف مي گرفتنش...
موقع تعارف چاي با اين که حجابم کامل بود ولي سنگيني نگاه يکي از همکاران فربدو به خوبي حس مي کردم و اين منو خيلي معذب مي کرد...چشماش زاغ بود به طرز خيلي بدي بهم نگاه مي کرد...فربد که داشت با يکي از پسراي فاميل صحبت مي کرد،متوجه شد...ازجاش بلند شد و به سمتم اومد... سينيو از دستم گرفت و با عصبانيت پرسيد:مگه انيس خانوم نيست که تو داري به مهمونا چاي مي دي؟؟
-دستش بنده...داره به مامان کمک مي کنه...
-خب من و يا بابا رو صدا مي زدي...
-داشتي حرف مي زدي،گفتم مزاحمت نشم...
نفس عميقي کشيد و گفت:جلوي چشم اين پسره نيا،ازش خوشم نمياد...مجبور نبودم دعوتش نمي کردم...بيخيال مهمونا...
-آخه...
-آخه بي آخه ولوله...
-باشه...پس من مي رم کمک مامان...
وارد آشپزخونه شدم...مامان،خاله و انيس خانوم در تکاپو بودن...واي که بوي غذاها باعث شد گشنم بشه...از ظهر تا حالا چيزي نخورده بودم...به مامان مي گفتم غذا از بيرون بگيرم،مي گفت نه،غذاي خونگي بهتره...اگه از بيرون مي گرفتيم ديگه اين دردسرا رو هم نداشت...مي خواستيم غذاها رو به صورت سلف سرويس روي ميز بچينيم...هرکس بياد غذاشو برداره و بره سرجاش بخوره...ميزمون که هشت نفره بود و اين تعداد مهمون جا نمي شدن،سفره هم که نمي شد پهن کرد...بهترين راه همين بود که غذاها به صورت سلف مصرف بشه...تو دلم گفتم خدا پدره طراح ماشين ظرفشويي رو بيامرزه...
بعد از مصرف غذا،بعضي از مهمونا رفتن...بيشترشون از همکاران فربد بودن...خاله اينا مي خواستن خونمون بمونن...ساعت نزديکاي 12 بود که تقريبا خونه خالي شد...ما بوديمو خانواده ي خاله اينا که قرار بود شب بمونن...به غير از فربد،دايي ديگه اي نداشتم...پدرمم تک فرزند بود...قرار بود شاهين و سيما هم براي امشب بيان،ولي با عروسي خواهر سيما از اومدن صرف نظر کردن...بعد از عروسيشون روابط دوستانه اي بين من و سيما و مارال شکل گرفت...کمي با شاهينم صميمي شده بوديم...خيلي پسر خوبي بود...رفتارش تو محله کار،با جمع خانواده،از آسمون تا زيرزمين فاصله داشت!!...
خودمو رو مبل انداختمو گفتم: دارم از خستگي مي ميرم...
رو به فربد ادامه دادم:ولي رفتنت به اين خستگي و بدن درد مي ارزه...مي ري و ما يه نفس راحتي مي کشيم...
مامان با اخم گفت:اِ...باران...
من:خب راست مي گم ديگه...باران نداره که...
فربد:همچنين...
من:ها؟؟
فربد:مي گم همچنين...منظورم اين که منم يه نفسي تازه مي کنم.
مامان:فربد جان،پاشو برو کمي استراحت کن عزيزم...ساعت 4:30 بيدارت مي کنم.
فربد:پس شب همگي بخير...
ساعت 7صبح پرواز داشت...بايد مي رفت و کمي استراحت مي کرد...من و مارالم به اتاقم رفتيم...جاي مارالو پايين تخت انداختيم...لباس خوابمو که تاپ و شلوارک بود پوشيدم و روي تخت نشستم...برس و برداشتم و در حين برس کشيدن موهام روبه مارال گفتم:پس توهم تا چند وقت ديگه مي ري.
گيج بهم نگاه کرد و گفت:کجا؟؟
من:خونه ي آقا شجاع...خونه ي بخت ديگه مادر!
مارال:آها...آره ديگه...ما هم رفتني شديم.يه فکري به حال خودت کن که هوا پسه.داري مي ترشيا.
من:فعلا زوده.من که مثل تو و اون رها نيستم.
مارال:مگه ما چمونه؟؟
من:زيادي هول برتون داشته.اون رها که ديگه هيچي.بين ما رکورد زده.
چراغ خوابمو خاموش کردم و رو تخت دراز کشيدم.
مارال:تو کي ميري پيش فربد؟؟
من:معلوم نيست.شايد تا 6ماهه ديگه...شب بخير.
مارال:شب بخير.
****
با صداي مارال از خواب پريدم...
مارال:پاشو..داريم مي ريم فرودگاه...
خواب از کلم پريد.آسمون هنوز تاريک بود.ساعت 5 صبح بود.
از اتاق خارج شدم...همه آماده و فربد چمدون بدست دم در بود...سوار ماشين شديم و به سمت فرودگاه رفتيم...رو صندلي نشسته و منتظر اعلام شماره پرواز بوديم...
مامان:فربد جان،رسيدي يه زنگ به ما بزن...
فربد:چشم مامان...راستي پنج شنبه ي اين هفته خونه ي شاهين دعوتيم...تولد سيماست...من که نيستم...شما برين...
با لبخند روبه من گفت:ولوله جونم،من نيستم اين شاهين بدبختو کمتر اذيت کن...هر موقع زنگ مي زنم از دستت مينال بدبخت...
با بيخيالي گفتم:تقصير خودشه...تو بهتر ميدوني که من رفتار کسيو بي جواب نمي ذارم...از سيما هم بپرسي،حقو به من مي ده..چون شوهرشو خوب مي شناسه...
شماره پرواز فربد اعلام شد...
فربد از جاش بلند شد...چشمهاي مامان پر از اشک شده بود...مامانو بغل کرد...به آرومي تو گوشش زمزمه مي کرد...صورت مامانو بوسيد و از بغلش جداش کرد...مامان اشکاشو پاک کرد...سعي کردم بغضمو قورت بدم و از لرزش چونم جلوگيري کنم...ولي نشد که بشه...کم کم داشت بغضم مي ترکيد...همه باهاش خداحافظي کردن...نوبت من رسيد...
با لبخند گفت:ولوله و گريه؟؟
من:اذيت نکن ديگه فربد...
آروم رفتم تو بغلش...بغضم ترکيد...
فربد:اِاِاِ..خرس گنده...حالا خوبه چند وقت ديگه مياي پيشما...زشته...
من:مواظب خودت باش...خب؟؟
فربد:توکه مي خواستي يه نفس راحت بکشي!!مي دوني از چي ناراحتم؟؟
پرسشگر نگاش کردم که با لبخند بدجنسي گفت:برم اونجا،ديگه کسي نيست که حرصش بدم و بفرستمش سرکار...
مشت آرومي به سينش زدم...
من:ناراحتي منم از همينه...
فربد:مواظب خودت باش...خداحافظ...
من:توهم همينطور...خداحافظ...
بابا:فربد جان الان درو ميبندنا...زود باش...
چمدونشو برداشت و براي همه دستي تکون داد و کم کم از ديدمون محو شد...مامان هنوز داشت گريه مي کرد...اشکامو پاک کردم...رفتم سمتشو گفتم:بسه ديگه ماماني...
بابا دستشو دور شونه ي مامان انداخت و گفت:باران راست مي گه خانومي...ديگه گريه نکن...به اين فکر کن که فربد براي پيشرفت در زندگي و تحصيل رفته و بعد برمي گرده و به کشورش خدمت ميکنه...ايشالا چندوقت ديگه بارانم مي ره پيشش...
از مامان و بابا فاصله گرفتم...رفتم پيش مارال...چشماي اونم سرخ بود...يه کم با هم صحبت کرديم...همگي سوار ماشين شديمو به سمت خونه حرکت کرديم...خاله اينا برگشتن خونشون...منم بلافاصله خوابيدم...خيلي خسته بودم...
****
صبح روز بعد در حال صبحانه خوردن بوديم که تلفن زنگ خورد...مامان با عجله خودشو به تلفن رسوند و گوشيو برداشت...منتظر تماس مسافرمون بود...از حرفاش فهميدم فربد پشت خطه و رسيده...
از خونه خارج شدم...ماشينو از پارکينگ دراوردم و به سمت شرکت حرکت کردم...وقتي رسيدم،خانوم اميدي زنگ زد و گفت که آقاي آرام کارت داره...
رو به ساحل گفتم:برم ببينم عموي جنابعالي چه کاري با بنده دارن...
ساحل:سلام منو بهش برسون...
من:برو بابا...حرف کم اوردي؟؟...
منتظر جوابش نشدمو از اتاق خارج شدم....
به مهرنوش يا همون خانوم اميدي سلام کردم...تقه اي به در شاهين زدم و منتظر موندم...
شاهين:بفرماييد...
درو باز کردمو وارد شدم...سرش پايين بود...
من:سلام...خوبي؟؟خانوم اميدي گفت که باهام کار داشتي...
سرشو بلند کرد...جديدا احساس ميکردم يه فرقي بين چشماي ...
طبق معمول پابرهنه پريد تو افکارم:سلام...بيا بشين...ببخشيد ديشب نتونستيم بيايم...
نشستمو گفتم:نه بابا...اين حرفا چيه...سيما چطوره؟؟
کشوي ميزشو باز کرد و گفت:خوبه...
دستشو به سمتم دراز کرد...دوتا کارت تو دستاش بود...نگاه گيجمو که ديد گفت:کارتاي تولده سيماست...براي شما و خالت اينا...
کارتارو ازش گرفتم و گفتم:آها...فربد ديشب تو فرودگاه بهمون گفت...دستت درد نکنه...مي رم به کارام برسم...
ازجام بلند شدمو به بخش خودمون رفتم...
ساحل:چي شد؟؟چي گفت؟؟
بدون اين که حرفي بزنم،دستمو بردم بالا کارتارو نشونش دادم...
پنجشنبه بود و روز تولد سيما...چندروزي از رفتن فربد مي گذشت...جاي خاليش حسابي حس مي شد...
براش يه گردنبند خوشگل طلا سفيد گرفتم...زنجير ظريفي داشت که يه گوي،پلاکش بود...هميشه از طلاي زرد بدم ميومد...مارال و خاله اينا هم انگشتر ست گردنبند و مامان و بابا هم دستبندشو خريدن...
از ديروز همراه با مارال دنبال لباس بوديم...من دنبال لباسي بودم که هم پوشيده باشه و هم شيک...مارال هم بخاطر حساسيت رامين دنبال لباسي پوشيده بود...خودش مي گفت بخاطر عشق و علاقه اي که بهش دارم حاضرم همچين شرايطيو قبول کنم...بعد از کلي گشتن،مارال لباس مورد نظرشو پيدا کرد ولي من هنوز لباسي که باب ميلم باشه رو پيدا نکرده بودم...کلا سر خريد لباس يا هر چيز ديگه اي خيلي وسواس به خرج ميدادمو وسيله ي مورد نظرمو سخت مي پسنديدم...بالاخره پشت يکي از ويترين ها لباس مشکي رنگي که يه کتم روش مي خورد،توجهمو جلب کرد...
اشاره اي به لباس کردم و رو به مارال گفتم:به نظرت اين خوبه؟؟...
مارال:خيلي قشنگه...به پوست سفيدت خيلي مياد...
رفتيم تو و لباسو پوشيدم...حق با مارال بود...تا حالا لباس مشکي نپوشيده بودم...تضادي که با پوست سفيدم داشت باعث شده بود جلوه بيشتري پيدا کنه...
مارال تقه اي به در زد و گفت:پوشيدي؟؟
در اتاق پرو رو آروم باز کردمو به مارال گفتم بياد داخل و زيپ لباسو ببنده...زيپو بالا کشيد...
مارال:واي...چقدر بهت مياد...همينو بگير...فيکس تنته...
همون لباسو خريدم...حالا نوبت کفش و صندل بود...مارال دنبال صندل و من دنبال يه کفش مناسب مي گشتم...رابطه ي خوبي با صندل نداشتم...بعد از کمي راه رفتن،حتما پامو مي زد...بالاخره تمام وسايل مورد نظرمونو پيدا کرديمو رفتيم خونه....
با صداي مامان از هپروت بيرون اومدم...
مامان:باران...کجايي دختر؟...بيا ديگه...
تو آينه قدي اتاقم نگاهي به خودم انداختم...همه چيز رو به راه بود...از اتاق خارج شدمو با مامان اينا رفتيم پايين...
****
جلوي خونشون از ماشين پياده شديم...صداي دست وآهنگ تا کوچه هم ميومد...زنگو چندين بار فشرديم تا در باز شد...سوار آسانسور شديم و دکمه ي طبقه ي7رو فشار داديم...از آسانسور پياده شديم...در باز بود و سيما و شاهين کنار هم منتظرمون بودن...کنارهم مثل فيل و فنجون بودن...شاهين با اون قد و هيکل کنار سيما که لاغر و از منم ظريف تر بود،ايستاده بود...ولي خيلي بهم ميومدن...هر دو حسابي تيپ زده بودن...
سيما:سلام خوش اومدين...
بعد از سلام و احوالپرسي وارد خونشون شديم...واي که چقدر شلوغ بود...سگ مي زد و گربه مي رقصيد...بدبخت سيما، هنوز سه هفته هم از عروسيشون نگذشته بود که بايد مهمون داري مي کرد...
صداي مارالو از پشت سرم شنيدم:چقدر دير کردين...از صدقه سر فربد بوده که هميشه آن تايم بودين...
برگشتم طرفش و گفتم:سلام عرض شد...چقدر تو غر ميزني...الان فربد نيست،تو جايگزينش شدي؟؟...کي به کي مي گه مادربزرگ...
لباس و آرايشش خيلي باهم جور درميومد...واسه اولين بار بود که انقدر پوشيده تو جمعي حاضر ميشد...
مارال با تشويش گفت:رامين هنوز نيومده...نکنه نياد...
من:چه ربطي داشت...مياد...مي رم لباسامو عوض کنم...
رفتم تو يکي از اتاقا و مانتومو دراوردم...لباسو از زير پوشيده بودم...کفشامو از نايلون خارج و پام کردم...شالمو رو سرم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم...
با چشم دنبال مارال مي گشتم...به به...تو همين فاصله،رامين خان هم که اومده بود...کنار رامين وايساده بود و داشت حرف مي زد...از اون فاصله هم مي شد برقيو که تو چشماش ديد...


ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط پسر شاد ، هستی0611 ، طوطی82 ، SOGOL.NM
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان ملکه عشق(ی رمان فوق العاده و متفاوت)ازدستش ندید - f a t e m e h - 05-10-2014، 14:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان