امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 2.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ملکه عشق(ی رمان فوق العاده و متفاوت)ازدستش ندید

#9
پست نهم



بابا تنش رو کشيد کنار تا وارد شم....کفشهام رو دراوردم و وارد خونه شدم...از همون جلوي در بوشو حس مي کردم...چشمهام رو بستم و بو کشيدم...ياد روزي افتادم که منتظر بودم در رو برام باز کنه...با چشمهاي بسته که اشک توشون حلقه زده بود،لبخندي کم جون زدم...چشمهام رو باز کردم...پشتم به بابا بود،در همون حال گفتم:من الآن ميام...
آروم آروم به سمت اتاقمون رفتم...در رو باز کردم...نگاهم رو عکس سينا نشست...عکسي که روي ميز کنسول بود و به من لبخند ميزد...به سمت عکس رفتم...جواب لبخندش رو دادم و قاب عکس رو تو دستم گرفتم...با انگشتام روي گونش کشيدم و زيرلب گفتم:کجايي پسر؟؟...مراقب خودت باش...
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهي به اطرافم انداختم...عکس رو روي تخت گذاشتم و به سمت کمد رفتم...ساک کوچکي برداشتم و زيپش رو باز کردم...به سمت کمد لباسام رفتم...دنبال لباس قرمزي مي گشتم که با سينا گرفتم...بالاخره پيداش کردم...با ياد اون روز لبخندي زدم...لباس رو با احتياط از کمد بيرون اوردم و گذاشتم رو تخت...کمي نگاش کردم و بعد،با احتياط گذاشتمش تو ساک...
به سمتد کنسول رفتم و کشوش رو باز کردم...نگاهم به گوشواره ها خورد...بلندشون کردم و جلوي چشمم گرفتمشو...کمي تابشون دادم و گذاشتمشون کنار لباس...عکس سينا رو هم که روي تخت گذاشته بودم،بلند کردم و با لمس صورتش،گذاشتم تو ساک...
خم شدم و زير تخت رو نگاه کردم...دستم رو دراز کردم و دفترچه خاطراتم رو برداشتم...گذاشته بودمش زيرتخت تا چشم سينا بهش نخوره...مي دونستم اگه پيداش مي کرد،بي برو برگرد مي خوندش...همه ي خاطراتم رو توش مي نوشتم...الآن هم که خونه ي بابامم،دارم مي نويسم...چند ساعت پيش از خونه ي سينا برگشتيم...
دفتر رو هم برداشتم و گذاشتم تو ساک...به سمت شالهام رفتم...چندتا از دسته گلاي سينا رو برداشتم...همونايي رو که انداخته بود تو ماشين لباس شويي و رنگشون رو خراب کرده بود...اونا رو هم برداشتم...
وسايلم رو برداشتم و نگاه آخرم رو به اتاق انداختم...نفسي کشيدم و از اتاق بيرون اومدم...بابا و سعيد داشتن حرف ميزدن که با ديدن من،حرفشون رو خوردن و ديگه ادامه ندادن...
من:بريم بابا..کارم تموم شد...
بابا از جاش بلند شد و گفت:باشه...
به سعيد اشاره کرد و اونم بلند شد...گوشي رو هم برداشتم...
از خونه بيرون اومديم...رو به بابا گفتم:من از پله ها ميام...
بابا:باشه...ساکو بده به من...
مکثي کردم و ساک رو دادم به بابا...بهع ياد اون روز که سينا رو سرکار گذاشتم،از پله ها پايين اومدم...تمام اجزا اون خونه،براي من تداعي کننده ي خاطره بود...يادش بخير...اون روز چقدر حرصش دادم و به قيافش خنديدم...
بالاخره از پله ها پايين اومدم...از ساختمون خارج و سوار ماشين شديم...
بابا:کار ديگه اي نداري؟؟...
-نه...
-پس ميريم خونه...
حرفي نزدم و چشمهام رو بستم تا کمي آروم بشم...به خاطراتمون فکر مي کردم...
با صداي بابا چشمهام رو باز کردم...
بابا:پياده شو دخترم...رسيديم...فربدم بالاست...
با شنيدن اسمش خوشحال شدم...دلم براش يه ذره شده بود...فربد...
از ماشين پياده شدم...
بابا رو به سعيد گفت:بالا نمياي سعيد جان...
-نه...ممنون سرهنگ...
-اينجوري که بد ميشه...
-ما با شما اين حرفا رو نداريم...ايشاا...يه وقت ديگه ميايم پيشتون...
-باشه...
رو به سعيد گفتم:ممنون آقا سعيد...خيلي بهتون زحمت داديم...
-نه باران خانوم...اين حرف رو نزنين...
خداحافظي کرديم...بابا زنگ در رو زد...در باز شد و رفتيم داخل...ساکم دست بابا بهادر بود...
تو آسانسور،بابا گفت:بي تابي نکن باران...
-سعيم رو مي کنم ولي برام سخته...هيچ خبري ازش نيست بابا...
-مي دونم سخته ولي تو هم سعي کن خودتو کنترل کني...فرنوش ببينه غصه مي خوري،ناراحت ميشه...
-باشه...
آسانسور وايساد و پياده شديم...
سه جفت چشم بهمون نگاه مي کردن...مامان فرنوش،فربد و باربد...دستاي مامان فرنوش باز شده بود و به من نگاه مي کرد...با اشتياق به سمتش رفتم و خودمو تو بغلش جادادم...گرم بود و ارامش بخش...
مامان:چرا رنگت پريده بارانم؟؟...خوبي مامان؟؟...
اشکام رو کنترل کردم تا ناراحتش نکنم...سرم رو به سينش فشار دادم و گفتم:چيزي نيست مامان...خودتو نگران نکن...کمي سرماخوردم...
بابا:فرنوش جان بذار بياد تو حالا....بعد هرچقدر دوست داشتي بغلش کن....خستست...
مامان هول هولکي خودشو کنار کشيد و گفت:خاک به سرم...اصلا حواسم نبود...انقدر دلم براش تنگ شده بود که نفهميدم دارم چيکار مي کنم...
خنده ي بي جوني کردم و گفتم:خدانکنه مامان...اشکال نداره...منم مي خواستم تو بغلت باشم...
کفشام رو دراوردم....
نگاهي به فربد و باربد کردم...هر دو رو دوست داشتم...نمي دونستم اول تو بغل کدوم برم....يهو دوتا دستام رو باز کردم و دور گردن دوتاشون انداختم...هردورو باهم بغل کردم...البته اين اسمش بود چرا که هردو هيکلي بودن و دو برابر من...بينشون گم ميشدم...سرم رو روي شونشون گذاشتم و دستام رو دور گردنشون حلقه کردم..اجازه دادم اشکام لباسشون رو خيس کنه...
دست هردوشون اومد بالا و روي کمرو قرار گرفت...صداي هردوشون رو شنيدم که گفتن:باران...
يکي تو گوش سمت چپم گفت و اون يکي سمت راست...خودم رو حسابي تخليه کردم...مي دونستم اشکام تمومي ندارن...
سرم رو از روي شونشون برداشتم و نگاشون کردم..دستام هنوز دور گردنشون بود...هر دو خم شدن و گونم رو بوسيدن...
فربد تو گوشم گفت:آروم شدي؟؟...
تو ايران،فقط تو بغل فربد آروم مي گرفتم...نگاهي به چشمهاش کردم...جوابشو گرفت...
تازه متوجه درد بازوم شدم...چهرم تو هم رفت و نگاهم به سمت بازوم کشيده شد...اوردمش پايين و دستم رو گذاشتم روش...
باربد:چي شده؟؟...
من:چيزي نيست...جاي پانسمانم درد گرفت...
مامان با نگراني گفت:پانسمان چي؟؟...
نمي خواستم نگرانش کنم...باخنده اي نمايشي گفتم:هيچي...مهم نيست...يه گلوله حروم بازوم شد که آرشام زحمتش رو کشيد و در اوردش...
مامان به سمتم اومد و گفت:تو تير خوردي؟؟...
بابا مي دونست جريان چيه ولي بقيه کاملا در جريان اتفاقات نبودن...دست مامان رو گرفت و گفت:حالش خوبه و مشکلي نداره...
نگاهي به من کرد و گفت:برو لباساتو عوض کن و کمي استراحت کن...بارت جيگر کباب مي کنم تا بهتر بشي...خيلي خون ازت رفته...
رو به فربد ادامه داد:لباساي باران رو آماده کردين؟؟...
فربد:بله...تو اتاقشه...
با کمک فربد به سمت اتاقي رفتم که مي گفتن براي منه...
با نگراني گفت:مي خواي باهام حرف بزني؟؟...احساس مي کنم حال درستي نداري....
من:بذار لباسامو عوض کنم...
فربد:من ميرم آب بخورم...تا ميام؛لباستو بپوش...
شالم رو از سرم برداشتم و گفتم:براي منم يه ليوان بيار...
لباسم رو عوض کردم و روي تخت نشستم...حالم زياد خوب نبود...
تقه اي به در خورد و صداي فربد رو شنيدم:پوشيدي؟؟...
من:آره...
در باز شد و فربد و باربد اومدن داخل...لبه ي تخت نشستن و بهم نگاه کردن...
فربد:يه خبر بدم؟؟...
سرم رو تکون دادم...اونم گفت:سيما زايمان کرده...
تو جام تکون خوردم و گفتم:جدي؟؟...
-آره...دوتا پسر...
-واي،خدا به دادش برسه...دوتا پسر...فکر کن به پسر عموشون برن...هيچي ديگه...سيما بايد از خونه فرار کنه...
زيرلب زمزمه کردم:پسرعمو...سينا،پسرعمو دار شدي...
من:کي؟؟...
فربد:روز تولدتون...وز...
سعي کردم از تيريپ افسردگي و ناراحتي خارج بشم...ظاهرم رو بايد حفظ مي کردم تا نگرانم نشن....
رو به باربد گفتم:تو چيکار کردي؟؟...دختري،مختري،چيزي... مي خوام واسه يکي خواهر شوهر بازي دربيارم...
فربد:نه بابا چه خبري..اين انقدر بي عرضست که دخترا نگاشم نمي کنن...
باربد چشم غره اي به فربد رفت و گفت:شنيدي که ميگن حلال زاده به داييش ميره،نه؟؟...چرا خودتو نميگي که نزديک چندماهه درگير ساحلي...
فربد با حالتي فيلسوفانه گفت:اون جمله جنبه ي علمي نداره...تو زياد جدي نگير...ساحلم داره برام ناز مي کنه...مي دونه تا آخر دنيا نازشو مي کشم...حداقل من يکيو دارم ولي تو همونم نداري...
بين حرفشون پريدم و گفتم:منم هستما...سوال پرسيدم،جواب مي خوام نه جر و بحث شما دوتا...
فربد:نيست ديگه عزيزم...نداره...از اين داداش تو آبي گرم نميشه...
رو به فربد گفتم:از ساحل چه خبر؟؟...
پوفي کرد و گفت:خبر که چه عرض کنم...يکي در ميون جواب تلفنام رو ميده و هي ناز مي کنه...خبر درست و حسابيم که به آدم نميده...
خوشم اومده بود که ساحل هنوز در برارش مقاومت مي کرد...
من:از ايران چه خبر؟؟...
فربد با حرص گفت:تو چقدر فوضولي...دوروز نبوده و اونوقت مي خواد از همه چيز سردربياره...
بدون اين که اهميت بدم،صورت باربد رو بوسيدم و گفتم:اينم براي تولدت...
اونم با خنده صورتم رو بوسيد و گفت:اينم براي تولد تو...
سرم نزديک سر باربد بود که دستاي فربد رو سرمون قرار گرفت...سرامون رو کوبيد به هم و گفت:اينم براي تولدتون...
آخي گفتم و دستم رو روي سرم گذاشتم...باربد هم همينطور...نامرد خيلي محکم سرامون رو به هم زده بود...
با حرص گفتم:دستات بشکنه فربد...
باربد مثه پيرزنا گفت:بگو ايشاا... ننه....خدا به زمين گرمت بزنه...ايشاا...بختت بسته بشه و بترشي...ايشاا..هيکلت زيگيل بارون بشه و کسي نگات نکنه...
هم خندم گرفته بود و هم چندشم شده بود...
فربد:تو آماده اي به من بپري،نه؟؟...
باربد:تقصير خودته...حسودِبدبخت...چندسال باران پيشت بود و حالا به ابراز محبت ما حسودي مي کني؟؟...خاک تو سرت...
فربد:برو بابا...تا فردا بشينين و همديگه رو ببوسين و بهم تبريک بگين...به من چه...قل همديگه اين ديگه...هردو خل و ديوونه...
باربد:حلال زاده به داييش ميره...
فربد:خفه بمير توام...هرچي ميشه،پاي اين جمله ي مسخره رو مي کشه وسط...
تقه اي به در خورد که باعث شد هر دو سکوت کنن...
نگاهم به بابا افتاد...بشقاب به دست لبخندي زد و اومد کنارم...
بابا:برات جيگر کبابا کردم...خون زيادي ازت رفته...
اصلا از طعمش خوشم نميومد...حاضر بودم بميرم ولي اجزا گوسفند بدبختو نخورم...فکر کنم قيافم خيلي ضايع شده بود که فربد بل گرفت...
فربد:قيافه رو...چرا خودتو مثه زهرمار مي کني؟؟...
باربد:برجشو جا انداختي...
فربد چشم غره اي بهش رفت و گفت:جا ننداختم...اين که عصبي نيست بهش بگم برج زهرمار...همون زهرمار بسشه...
احساس مي کردم خنده ي همه مثه من مصنوعيه...
فربد بشقابو از بابا گرفت و گفت:نگران نباش بهادر خان...خودمون به خوردش ميديم...
چشمکي به باربد زد و خنده ي بدجنسي کرد...
بابا رو به من گفت:بخور باران...
نگاهمو از جيگر رفتم و به بابا دوختم...
-باشه....ممنون بابا...خودتون چي؟؟...
درحالي که به سمت در مي رفت گفت:تشکر لازم نيست عزيزم...براي خودمون هم کباب کردم...بيرونه...
بابا از اتاق خارج شد...فربد ناخونکي به جيگر زد که باربد گفت:هوي...نکن...قل عزيزم بايد بخوره...
فربد:قل عزيزت لوس تشريف داره و ناز مي کنه...ما اينجا نازکش نداريم...خودم در خدمت اين جيگرا هستم...
مي دونستم داره شوخي مي کنه...باربد بشقابو روي پاي من گذاشت و گفت:اين فرصت طلبه و منتظر سوءاستفاده...بخور...
نگاهي به بشقاب انداختم...پر پر بود...
من:اين همه رو نمي تونم بخورم...
فربد خودشو به سمتم کشيد و گفت:خودم کمکت مي کنم عزييييزم...
با خنده گفتم:درد و عزيزم...من خر نميشم و همه رو در اختيارت نميذارم....
حق به جانب گفت:چرا الکي حرف مي زني؟؟...مي خوام دلت درد نگيره...
جگري از تو بشقاب برداشتم و گفتم:آره جون خودت...
فربد:جون عمت...
حرفي نزدم و به جگر نگاه کردم...شک داشتم...بخورمش،نخورمش...بالا خره گذاشتمش تو دهنم...
فربد:چرا اينجوري مي کني تو؟؟...
بي توجه بهش،نفسم رو حبس کردم تا طعمش رو حس نکنم...بينسم رو گرفتم و تکه ي بعدي رو خوردم...
فربد:واه واه...چقدر افاده داره...
باربد:خداييش انقدر تحملش برات سخته؟؟...جگر به اين خوشمزگي...
با صداي تو دماغي گفتم:خيلي خوشمزست...آخرشه...
بالاخره 7-8 تکه اي خوردم و بقيه رو دادم به باربد و فربد...دودستي تقديمشون کردم و اونا هم حسابي از خجالت جيگر بدبخت دراومدن....
باربد به بهونه ي بردن بشقاب از اتاق خارج شد...به پشتي تخت تکيه دادم...
رو به روم نشست...کمي نگام کرد و جدي شد...
فربد:بگو چته باراني؟؟...من که مي دونم اين خندهات ظاهرين و حالت خرابه...با من حرف بزن...
با بغض گفتم:آره...حالم خرابه...اساسي خرابه....همش فکر مي کنم بايد پيشش مي موندم ويا اينکه تلاش بيشتري مي کردم...
-اين اتفاقي که افتاده...تو نبايد انقدر خودتو ناراحت کني...اون مي دوننه داره چيکار مي کنه...
با حرص نگاش کردم و گفتم:مي دوني چه قدر جمله ي آخرت رو شنيدم؟؟...
نفس غميقي کشيد و چشمهاش رو بست...
يهو بازشون کرد و عميق نگام کرد و بعد گفت:باران؟؟...
منتظر نگاش کردم...
-تو...توعاشق سينا شدي؟؟...چيزي بينتون بوده؟؟...
شکه از حرفش ساکت شدم...عاشق؟؟...نه...من هيچوقت عاشق سينا نبودم...هيچوقت...
با قاطعيت گفتم:نه...من هيچوقت عاشقش نبودم...سينا برام يه دوست بود...يکي از بهترين دوستام...دوستي که باهاش زندگي مي کردم...کسي بود که هيچوقت پاشو از گليمش درازتر نکرد و در هر موقعيتي هوامو داشت...نگرانم فربد...خيلي نگرانم...اگه...اگه بلايي سرش بياد،من خودمو نمي بخشم....هيچوقت خودمو نمي بخشم...
صداي هق هقم سکوت اتاق رو شکست...به آغوش آرامبخش فربد پناه بردم...هق هقمو تو سينش خفه کردم...دستاش رو لاي موهام کشيد و گفت:حرف بيخود نزن...هيچيش نميشه...
انقدر تو بغلش گريه کردم تا آروم شدم...
خودمو کنار کشيدم و گفتم:ممنون فربد...هميشه آرومم مي کني...
آروم گونم رو بوسيد و رو تخت خوابوندم...دستاشو لاي موهام کشيد و گفت:بخواب باران...
-نمي تونم...
-مي توني...نبايد خودتو از بين ببري....
يهو گفتم:ساحل مي دونه؟؟...
-نه...اونا از شغل سينا خبر ندارن و نمي دونن چي شده...
-کي مي خواد بهشون بگه؟؟...
-احتمالا بابات فردا بهشون زنگ ميزنه...شايدم نگه...نگران کردن اونا هيچ نتيجه اي نداره...نگران ساحلم...
-بهتره نگن..ساحل خيلي سينا رو دوست داره...
-مي دونم...واسه همينه که مي گم نگرانم...حالا چشماتو ببند...سعي کن بخوابي...با نخوابيدنت،سينا پيدا نميشه...خودتو گول نزن و استراحت کن...فردا کلي کار داريم...بابات و باربد دارن ميرن دنبال کارا...فردا تو هم بايد بري ادارشون...
چشمهام رو بستم...دستاش تو موهام مي چرخيدن...همين کارش،باعث شد بعد از مدت زيادي،به خواب برم...
چندبار از خواب پريدم...نمي تونستم راحت بخوابم...چهره ي ناراحت سينا با اون چشمها ميومد جلوي صورتم و از خواب مي پريدم...فربد همچنان بالا سرم بود...وقتي حالم رو ديد،از اتاق خارج شد...چشمهام رو دوباره بستم که صداشو شنيدم:پاشو باران...اين قرصو بخور تا راحت تر بتوني بخوابي...
توجام نشستم...قرص و ليوان آبي رو که تو دستش بود گرفتم...نگاهي به قرص انداختم و گفتم:چيه؟؟...
-آرامبخشه...زياد قوي نيست...کمک مي کنه راحت بخوابي...
-نمي خوام...
-لج نکن باران...
-آرامبخش مي خوام چيکار؟؟...تنها چيزي که منو آروم مي کنه،سلامتي و نجات سيناست...
ليوان و قرص رو به طرفش گرفتم و گفتم:تا صبح با همين از خواب پريدنا سر مي کنم...مهم نيست...تو هم برو بخواب...
-با کي داري لج مي کني؟؟...جوابشو ندادم...رو تخت دراز کشيدم و لحاف رو تا زيرگردنم کشيدم بالا...
من:رفتي بيرون،در رو پشت سرت ببند...
مي دونست بگم نه يعني نه...
فربد:لجباز...
چيزي نگفتم و چشمهام رو بستم...حالم زياد مساعد نبود...
نمي دونم چندبار از خواب پريدم...چندبار چشمهام رو به اميد سينا باز و دستم رو به اميد ديدار و لمس دوبارش به سمت تصوير ذهنيم که باعث بيداريم ميشد دراز کردم...
فکر کنم آخرين باري که از خواب پريدم،ساعت 6 صبح بود و بعد،تونستم ساعتي استراحت کنم...
با چرخيدن دستي لاي موهام،چشمهام باز شدن..مامان فرنوش بود...لبخندي بهم زد و گفت:پاشو باران جان...
چشمهام خسته بود...نگاهي به مامان انداختم و گفتم:ساعت چنده؟؟...
مامان:نزديکه 9...
تو جام نشستم و کش و قوسي به بدنم دادم...دستام رو کشيدم بالاي سرم و دستام رو تو هم قلاب و بعد به دو طرف بازشون کردم...تو همون حال،خميازه ام گرفت...يکي از دستام رو پايين اوردم و گذاشتم رو دهنم تا ته حلقم رو به نمايش نذارم...
مامان با مهربوني گفت:مي دونم خسته اي ولي بايد بري اداره ي بابات اينا...باربد مياد دنبالت...
مامان از اتاق خارج شد...نگاهم به لباسام افتاد...يه تاپ و يه شلوارک...اولين بار بود که بعد از چندماه،با تاپ مي خوابيدم...بدترين خواب عمرم رو داشتم...هميشه با تاپ و شلوارک راحت مي خوابيدم ولي اين سري مسئله ي مهمتري بود که به کل خوابم و زندگيم رو به کهم ميزد....اين سري پاي زندگيم هم در ميون بود...
لباسام رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم...وارد دستشويي شدم و يه مشت آب صورتم زدم...چشمهام کمي قرمز بودن....مي دونستم بخاطر کم خوابي و گريست...
رفتم تو آشپزخونه...مامان و فربد در حال خوردن صبحانه بودن...نشستم و کمي صبحانه خوردم...
من:باربد کي مياد؟؟...
مامان:برو آماده شو،کم کم بايد برسه...
تشکر کردم و از جام بلند شدم...به اتاقم رفتم و يکي از تونيک هايي رو که فربد از خونش و من از ايران اورده بودم رو پوشيدم...کمي آرايش کردم تا از اون حالت رنگ پريده دربيام...شالم رو سرم کردم و کيفم رو هم برداشتم...
داشتم شالم رو درست مي کردم که نگين حلقم بهش خورد و کمي نخکشش کرد...از تو آينه به دستم خيره شدم و نگاش کردم...حلقه به دستم ميومد...دستمو آروم اوردم پايين و رو به روي شکمم قرارش دادم...سرم رو انداختم پايين و با دست ديگم لمسش کردم...
زيرلب گفتم:کجايي سينا؟؟...
تقه اي به در خورد و بعدش مامان اومد تو اتاق...سريع تفيير حالت دادم و با يه لبخند به طرفش برگشتم...
مامان:باربد اومده دنبالت...
سرمو تکون دادم...گونشو بوسيدم و از کنارش رد شدم...فربد رو مبل نشسته بود و در حال ديدن تلويزيون بود...گونه ي اونو هم بوسيدمن و از خونه خارج شدم...برام سوال بود که چرا نميره سرکارش...بايد ازش مي پرسيدم...
درو باز کردم و نگاهم روي چشمهاي خاکستري باربد نشست...از ماشين پياده شده و دست به سينه وايساده بود...به ماشين تکيه داده و يکي از پاهاش رو هم به ماشين تکيه داده بود...
با ديدنم لبخندي زد و گفت:منتظر بودم يه ساعت ديگه بياي...
به سمت ماشين رفتم و گفتم:من مثه تو نيستم جناب که به قر و فرم برسم...
از جلوي در کنار رفت و ماشين رو دور زد و سوار شد....منم سوار شدم...
نشست و آينه رو تنظيم کرد...به آينه نگاه کرد و سرشو تکون داد...به عقب نگاه کردم...يه ماشين ديگه هم پشتمون بود...
من:اينا کين؟؟...
باربد:همکاراي محترم بنده...
-از سينا خبري نشد؟؟...
سرش رو انداخت پايين....داشت رانندگي مي کرد،براي همين دوباره سرشو اورد بالا...چهرش ناراحت بود...به خوبي مي فهميدم...چشمهاش گرفته بودن...مکث گفت:يه خبرايي هست ولي...ولي ما هنوز مطمئن نيستيم...
از حالتش نگران شدم...
من:چي شده باربد؟؟....تو روخدا بگو...نذار انقدر عذاب بکشم...
دوباره به حالت اولش برگشت و با خنده گفت:چرا انقدر فوضولي؟؟...وقتي ميگم مطمئن نيستيم،يعني خبرا از اداره نبايد درز پيدا کنه...
با عجز و نگراني گفتم:باربد...
-همونم نبايد بهت ميگفتم...
ساکت شدم و به فکر فرو رفتم..افکارم لحظه به لحظه آزاردهنده تر ميشد...چشمهام رو بستم و سعي کردم فکرمو از هرچيزي خالي کنم...
باريد:پياده شو...
چشمهام رو باز کردم و به اطرافم خيره شدم...جايي وايساده بوديم که دور تا دورمون ماشينهاي نظامي بودن...همه ي افرادي که ميومدن و مي رفتن،لباس فرم پوشيده بودن...پياده شدم و نگاهم به سمت باربد کشيده شد...
دستم رو تو دستش گرفت و به سمت ساختمون تقريبا بزرگي راه افتاد...
من:تو چرا فرم نپوشيدي؟؟...
-معمولا بيرون از اينجا شخصي مي پوشم مگر اينکه جايي کار اداري داشته باشم....
چيز ديگه اي نگفتم...چندنفري با ديدن باربد احترام گذاشتن...باربد هم با ديدن چندنفر احترام گذاشت و بالاخره رفتيم تو ساختمون...به سمت اتاقي حرکت کرديم...باربد در زد و صداي بابا رو شنيدم...
وارد شديم...باربد احترام گذاشت و گفت:بارانو اوردم جناب سرهنگ...
بابا:ممنون سروان...مي توني بري...
باربد دستمو ول کرد و رفت...
بابا:بشين باران جان...
به صندلي که اشاره کرد بود نگاه کردم و بعد روش نشستم...بابا هم اومد رو به روم نشيت...لباس فرم تنش بود...
بابا:حتما مي دوني که من تو عمليات ها شرکتي ندارم،بلکه از دور بچه ها رو کنترل مي کنم...
سرمو تکون دادم و گفتم:چه خبر شده بابا؟؟...
بابا:فعلا بلندشو و بريم واسه چهره نگاري...دوباره برمي گرديم و من يه چيزيايي رو برات ميگم...
با مکث گفت:فقط يه قول؟؟...
مضطرب نگاش کردم و سرم رو تکون دادم...
بابا:بايد بهم قول بدي بعد از شنيدن حرفام،خودتو کنترل کني...من نمي خوام تورو ناراحت کنم..مي دونم دختر منطقي هستي...تا چند دقيقه ديگه مشخص ميشه اين خبرا درسته يانه...من اون موقع بهت ميگم...وقتي مطمئن بشم درستن...
من:بابا...
دستمو گرفت و گفت:ديگه بهش فکر نکن...بايد بياي و چهره ي اونا رو به ما بگي...عکس آلن رو داريم ولي بعد از چندسال،يه تغييراتي کرده...تمرکز کن تا بخوبي به ما چهرشونو بگي...
سرمو هول هولکي تکون دادم...بابا بلندم کرد و به سمت اتاقي که مخصوص چهره نگاري بود،حرکت کرد...
با هزار دردسر،چهره ي آلن و چندتا از افرادشو که ديده بودمشون رو بهشون گفتم و اونا هم با استفاده از کامپيوتر،چهره ها رو ساختن...کلا من چهره ي 4 نفر رو براشون گفتم...به غير از آلن،بقيه هم سوابق زيادي داشتن و چندسال تو زندان بودن...
بعد از انجام کارا که فکر کنم دو تا سه ساعت طول کشيد،به اتاق بابا برگشتيم...ازم بازجويي هم کردن..مي خواستن بدونن چه حرفايي بين اونا رد و بدل شده و چي به ما گفتن...منم تا اونجايي که ذهنم ياري مي کردم،جوابشونو دادم...
همراه بابا وارد اتاقش شديم...بابا هم نگران بود...اينو به خوبي از چهرش مي خوندم...تو اتاق راه مي رفت و روي صندليش نمي نشست..باربد رفته بود بيرون...کار اداري داشت...دستام رو به زانوم تکيه دادم و سرم رو بينشون گذاشتم...دوباره درد گرفته بود...باانگشتهاي دستم به سرم فشار ميووردم تا دردش کمتر بشه...
صداي زنگ تلفن از جا پروندم...بابا سريع جواب داد...نمي دونم چي گفتن که رنگ بابا پريد...
بابا:شماها مطمئنيد؟؟...
-...............
-سرگرد،با چشمهاي خودت ديدي؟؟...
-..............
بابا انگار به شنيدن خبري که خودش مي خواست اميدوار بود...نمي دونم چي گفت که به کل ناميد شد...آروم و سنگين خودشو انداخت رو صندليش...چشمهاش رو بست...دستش رو گذاشت رو پيشونيش....
آروم زمزمه کرد:منم به شما تسليت ميگم...
با شنيدن آخرين جمله ي بابا چشمهام گرد شد.دستامو از سرم جدا کردم.با دهن نيمه باز به بابا نگاه کردم.چشمهاشو بسته بود و دستش رو به پيشونيش تکيه داده بود.با انگشتاش پيشونيش رو ماساژ ميداد.
بي توجه به سردردم،دستام رو به دسته هاي مبل تکيه دادم و سعي کردم از جام بلندشم.احساس مي کردم جمله ي آخر رو اشتباه شنيدم.احساس مي کردم مشکل بينايي پيدا کردم و حالت بابا رو اشتباه مي بينم.مي خواستم برم جلوتر.مي خواستم به خودم ثابت کنم سينا سالمه و بلايي سرش نيومده.
خودمو کشيدم بالا و تونستمد رو پاهاي خودم وايسم.با قدمهايي آروم و لرزون به سمت بابا رفتم.انگار متوجهم نبود.بي توجه به شالم که روي شونه هام افتاده بود،جلو مي رفتم.جلو مي رفتم تا به خودم ثابت کنم کور و کر شدم و يه مشکلي پيدا کردم.
هرچي به ميز بابا نزديک تر ميشدم،سوزش قفسه سينه و چشمهام هم بيشتر ميشد.روبه روي ميز وايسادم.
با صدايي لرزون صداش کردم:بابا؟؟...
چشمهاشو باز کرد...واي...خداي من...چشمهاش قرمز بود.اشکي تو چشمهاش نبود و روي گونه هاش سرازير نشده بودفقط چشمهاش قرمز بود و من نمي خواستم دليل اين قرمزي رو باور کنم.
کمي نگاهم کرد و يهو ازجاش بلند شد.ميزشو دور زد و خودش بهم رسوند.روبه روم وايساد و فقط نگام کرد.
با حالت گيج در عين حال اميدوار و تشويقي گفتم:چي شده؟من اشتباه شنيدم ديگه...مگه نه؟من مشکل دارم.مي دونم.شما همچين حرفي نزدي.
بابا با حالت غمگيني نگام کرد که باعث شد ناخوداگاه لالموني بگيرم.
سرشو به چپ و راست تکون داد و شونه هامو تو دستاش گرفت.
زيرلب اسممو زمزمه کرد:باران...
چشمهام پر از اشک و جلوم تار شده بود.صورت بابا رو درست نميديدم.نمي خواستم باور کنم.نمي خواستم و نمي تونستم قبول کنم بلايي سرش اومده باشه.اونم به خاطر کي.به خاطر من.من احمق.من بي ارزش که از عهده ي يه کارم برنيومدم.
سرمو به چپ و راست تکون دادم و با بغض گفتم:من مي دونم سالمه و بلايي سرش نيومده.من مطمئنم.اون نمي تونه همينجوري بره.اون نمي خواد من عذاب بکشم.اون مي دونه من منتظرشم.اون مي دونه بهترين دوستمه.تنهام نميذاره.خودش گفت تا آخر باهام هست.،حتي اگه بخوام ازدواج کنم.حتي اگه بخواد ازدواج کنه.اون...
با سوزش صورتم به خودم اومدم و مات موندم.نگاهم به سمت دست بابا کشيده شد که رو گونم نشسته بود.
با بغض گفت:مي ترسوني منو.چرا وقتي صدات مي کنم جواب نميدي؟؟چرا بايد يه دست رو صورتت بشينه تا به خودت بياي؟آروم باش باران.مي دونم توقع زيادي ازت دارم ولي به خودت مسلط باش.منو با حالتات نترسون.الان صدامو مي شنوي؟؟باران...
گيج نگاش کردم.اين داره چي ميگه؟حالت من غيرعاديه؟
شونه هامو فشار داد و گفت:خيلي اميدوار بودم دروغ باشه ولي اينطور نيست...
نمي خواستم چيزي بشنوم.هيچي.مي خواستم برم.برم دنبالش.مي دونم مي تونم پيداش کنم.
شونه هامو از دست بابا بيرون کشيدم.کيفمو از روي مبل برداشتم و به سمت در دويدم.
سرعتن زياد شده بود.
صداي بابا رو شنيدم که بلند مي گفت:کجا ميري باران؟؟صبر کن.نرو.
بي توجه دويدم.تو راهرو همه با تعجب نگام مي کردن.به خيليا تنه زدم و گذشتم.برام مهم نبود و نيست چي ميگن.هرچي مي خوان بگن.مهمترين چيز سيناست.من بايد پيداش کنم و به خودم ثابت کنم اون زندست.
از محوطه ي نظامي دور شده و وارد خيابون شده بودم.به اطرافم نگاه کردم.چشمم به پارک سرسبزي خورد.يکي از نيمکت ها رو انتخاب کردم و روش نشستم.دفترچه خاطراتمو از کيفم بيرون اوردم.بايد مي نوشتم.بايد اتفاقاتو همين الآن مي نوشتم تا بيشترين از اين فشار روم نباشه.
من اميدوارم.اميدوارم تا سينا رو پيدا کنم.
لبخندي رو لبمه.مي خوام شروع کنم.ازکجا،نمي دونم.
به تهش مي رسم.يه نقطه و تمام.به نظرم داستان بدي نبود.داستاني بود از زندگي خودم.زندگي که هيچي ازش يادم نمياد.من مثه يه خواننده اين دفتر رو خوندم.با شخصيتش انس گرفتم ولي الآن هيچ حسي ندارم.هيچي يادم نمياد.
کلافه دستي به سرم مي کشم.دستامو مشت مي کنم و ضربه ي آرومي به سرم مي زنم.اينجوري فايده نداره.
به سمت آينه ميرم.نگاهي به خودم مي اندازم.
اصلا آشنا نيست.تصوير تو آينه رو دارم ميگم.همينجوري زل زده بهم.اميدوار نشونه اي از آشنايي تو صورتم پيدا کنه اما دريغ...
تقه اي به در مي خوره و بعد صداي آرشامو مي شنوم:بيام تو؟؟...
من:بيا...
رومو از تصوير داخل آينه مي گيرم و به در چشم مي دوزم.آرشام با يه ليوان اب ميوه مياد داخل.قرصم هم دستشه.
لبخندي بهم ميزنه.به دفترچه خاطرات که روي تخته اشاره مي کنه و ميگه:خونديش؟؟
من:آره...
-چي شد؟چيزي يادت اومد؟
با کلافگي نگاش مي کنم و ميگم:نه.هيچي يادم نيست.هيچ احساسي به اين نوشته ها ندارم.
لبخند امنيدواري ميزنه و مياد نزديکم.
من:امروز چندمه؟
-18 اسفند...
دستمو به چونم مي کشمو ميگم:طبق اون چيزايي که من تو دفتر نوشتم،امروز بايد تولد سينا باشه.
مياد نزديکم.ليوانو ميده دستم و قرص رو هم به سمتم مي گيره.دستمو دراز و کف دستمو جلوش مي گيرم.قرص رو ميندازه تو دستم و ميگه:تو تازه 10 روزه که به هوش اومدي.نبايد توقع داشته باشي انقدر زود مسائلو به ياد بياري.نزديک يک ماه و نيم بي هوش بودي.
من:شايد تو درست بگي.مهمونا کي ميرسن؟
سري تکون ميده و ميگه:مطمئن باش که من درست ميگم.خودتو اذيت نکن و زياد به خودت فشار نيار.بابات رفته دنبالشون.
قرصو تو دهنم ميذارم و با آبميوه قورتش ميدم.
ليوانو سمت آرشام ميگيرم و ميگم:دوست دارم فربدو ببينم.
-مي بينيش.کمي استراحت کن تا برسن.منم ديگه ميرم خونم.
سرمو تکون ميدم.آرشام ميره بيرون.
رو تخت دراز ميکشم.حس خيلي بدي دارم.نمي تونم به کسي اعتماد کنم.گاهي اوقات شک مي کنم که اين آدمايي که دور و برم هستن،خانوادم نباشن.به خودم حق ميدم.من خالي از هر احساسي هستم.اونا برام مثه غريبه ها هستن.
با توجه به تعاريفي که تو دفترچه خاطراتم از فربد کردم،خيلي مشتاق ديدارش هستم.
به هوش که اومدم،مامانم بالا سرم بود.وقتي ديدن هيچي ،حتي اسم خودم هم يادم نمياد،برام از اعضاي خانواده گفتن.وقتي گفتن با فربد خيلي صميمي بودم،مشتاق شدم تا ببينمش ولي اونا بهم گفتن رفته ايران تا با پدر و مادرش که يه جورايي پدر و مادر خودم هم ميشن بياد کانادا.
حالا هم من منتظرشونم.دوست دارم ببينمشون.فقط به فربد علاقه مند شدم.بين اين همه آدمي که ازشون اسم بردم و دربارشون تو دفترم نوشتم،تنها فربده که به سمتش جذب شدم.تنها اونه که دوست دارم ببينمش.
نمي دونم چي شد که اينجوري شد.چي شد که من فراموشي گرفتم.انگار اول زندگيم با باز شدن چشمم تو بيمارستان شروع شد.ذهنم پاک پاک بود.
زياد دربارش کنجکاوي نکردم.مي خوام از بابا بپرسم.
بيخيال استراحت کردن ميشم.از تخت ميام پايين و از اتاقم خارج ميشم.وارد حال ميشم و چشمم به خانوادم ميفته.
باربد با ديدنم از جاش بلند ميشه و به سمتم مياد.بازومو مي گيره و تو راه رفتن کمکم مي کنه.بعضي اوقات به خاطر ضربه اي که به سرم خورده،سرم گيج ميره.
بابا:چرا اومدي پايين باران جان؟؟
رو مبل مي شينم و ميگم:مي خوام بدونم چي شد که اين بلا سرم اومد؟
-دفترتو خوندي؟
-بله.
-چي شد؟
آهي ميکشم و ميگم:هيچي.
بابا با ترديد نگام ميکنه و ميگه:وقتي خبر مرگ سينا رو شنيدي...
با مکث نگام ميکنه.مي خواد عکس العملم رو بدونه.مثه يه تيکه يخ نگاش مي کنم.سينا برام يه غريبست.غريبه اي که حتي قيافشو هم نديدم و يادم نمياد.
بابا مي فهمه بي احساس تر از اون چيزي هستم که بخوام در برابر اسم سينا واکنش نشون بدم...
ادامه ميده:از اداره زدي بيرون...من دنبالت اومدم ولي فايده نداشت.به چندتا از بچه ها هم گفم نذارن بري ولي من دير عمل کرده بودم.نزديک به يک ساعت گذشت.صداي ترمز ماشيني مارو از جا پروند.چندتا از بچه ها اومدن و گفتن دخترجووني رو زمين افتاده و داره از سرش خون ميره.راننده رو گرفتيم.اومدم بيرون و ديدم تو رو زمين افتادي.
پوفي مي کنه و ميگه:آدماي شهروز بودن که مي خواستن تو رو بکشن.تو رو سريع به بيمارستان رسونديم.ضربه به سرت خورده بود و شرايطت خوب نبود.بعد از بازجويي از اونا و اطلاعات خودمون،تونستيم شهروز و جمشيد رو دستگير کنيم ولي طناز فرار کرد.تو رفته بودي تو کما و ما حسابي نگرانت بوديم.دکتر مي گفت بعيده دوباره به هوش بياي ولي ما اميدوار بوديم.اميدوار بوديم تا دوباره ببينيمت.فربد برگشته ايران تا همراه مارال،مامان و بابات،رامين،شاهين و سيما برگرده.ساحل هم مياد.
سرمو تکون ميدم و ميگم:پس بالاخره گرفتينشون.شخصيت هاي منفي داستان دستگير شدن.
بابا:طناز مونده...
صداي آيفون بلند ميشه.با توجه به نوشته هام ميشه فهميد که محرم و نامحرم سرم ميشده.به سمت شالم ميرم و روي سرم ميندازمش.
بابا در رو باز مي کنه و من چشم به در ميدوزم تا آدمهايي رو ببينم که چندين ساله باهاشون زندگي ميکنم ولي هيچي ازشون به ياد ندارم،حتي قيافشون.
مامان از آشپزخونه مياد بيرون و ميره جلوي در.احساس غريبي مي کنم.فکر مي کنم غريبه اي هستم که ميون جمعي از آشنايان قرار گرفتم.چون خودمو نمي شناسم اين حس رو دارم.کمي عقب تر و کنار مبل ايستادم تا مهمونا بيان داخل.صداي گريه ي د.و نفر رو مي شنوم.احتمال ميدم مامانم و خالم هستن.
کمي به خودم جرئت ميدم و سرم رو ميبرم جلو.ار زجام تکون نمي خورم فقط سرمو حرکت ميدم تا بتونم اونطرف در رو ببينم.کنجکاوي داره خفم ميکنه.
يه خانوم مامانمو بغل کرده و بلند بلند گريه مي کنه.مامان هم دست کمي از اون نداره.بابا هم مردي رو بغل کرده ولي از اشک و آه خبري نيست.نگاهم به پسري ميفته که منتظره بياد تو.خيلي بيقراره.اينو ميشه از چهرش خوند.سرشو به سمتم مي چرخونه و يهو نگاهش تو نگاهم ميفته.
کمي نگاهم مي کنه و اون چهارنفر رو کنار ميزنه و به سمتم مياد.چشم و ابرو و موهاش مشکيه و تيپش اساسي دختر پسنده.
همينطور که قدم قدم بهم نزديک ميشه،به اين فکر مي کنم که اين کيه؟؟
احتمال ميدم فربد باشه...
مامان اينا برگشتن سمت ما و دارن نگامون مي کنن.خالم مي خواد بياد سمتم ولي عموم نميذاره.البته من نسبتها رو با توجه به حرف بابا حدس ميزنم.مطمئن نيستم درسته يا نه و همين منو سردرگم مي کنه.
پسر مو مشکي جلوم مي ايسته و کمي ديگه نگام مي کنه.سرتاپام رو برانداز مي کنه و با صدايي آروم ميگه:
-مي دونستم به هوش مياي...باراني که من مي شناسم،خيلي مقاومه.ولوله اي براي خودش.خوبي ولوله ي من؟منو يادت مياد؟
با حرفايي که ميزنه،مطمئن ميشم فربده.فربدي که باهاش بزرگ شدم.
گنگ نگاهش ميکنم و ميگم:تو فربدي،نه؟؟
دستاشو دورم حلقه ميکنه.آروم ميرم تو بغلش.
زيرگوشم زمزمه ميکنه:چي شد نامرد؟با يه ضربه يادت رفت چي شده و چه خبره؟درسته،من فربدم.
کمي تو بغلش مي مونم.چشمهامو مي بندم و سعي مي کنم گذشته رو به ياد بيارم.بي فايدست.
سرم رو شونه ي فربد.چشمم به زني ميفته که کنار مامان و شوهرش ايستاده.دستش تو دسته همسرشه و با چشمهايي منتظر به من نگاه مي کنه.
خودمو از بغل فربد بيرون ميکشم و به زن نگاه مي کنم.مي دونم همون کسي که منو بزرگ کرده ولي احساسي تو خودم نمي بينم که برم جلو و بهش خوش آمد بگم.خودش آروم آروم مياد سمتم و بغلم ميکنه.دستام آويزونه و دو طرف بدنم افتاده.صداي بلند گريش رو مي شنوم.
مامان يا همون خاله:چرا اينجوري شدي باران؟منو نمي شناسي مامان؟مامان فريبام باراني.
نمي تونه حرف ديگه اي بزنه.فربد مي کشدش کنار.بعد از مامان نوبت به بابا ميرسه.اونم بغلم ميکنه و کمي باهام حرف ميزنه ولي من همچنان بي تفاوتم.
نگاهم به سه نفري ميفته که کنار در ايستادن.دختري با دوبچه کنار پسري وايساده و نگاهم مي کنه.دختر ديگه اي هم هست که با چشمهايي پر از اشک بهم خيره شده.نگاهم بينشون مي چرخه و رو چشمهاي پسر ثابت مي مونه.
اين بايد شاهين باشه.اوني که بچه دستشه سيماست و اون يکي هم ساحله.ساحل.خواهر سينا و عشق فربد.
فربد مياد جلو و کنارم مي ايسته.دستشو به سمت پسر دراز ميکنه و ميگه:شاهين.دوست من و عموي سينا و ساحل.
سرمو براي شاهين تکون ميدم و نگاهمو از چشمهاش مي گيرم.پس چشمهاي سيناي داستان اين شکليه.
به سمت دختري که بچه به دسته اشاره ميکنه و ميگه:سيما خانوم هستن،همسر شاهين جان.
دستمو مي برم جلو ولي متوجه ميشم که هر دو دستش پره.نگاهم به سمت بچه ها کشيده ميشه.خيلي معصومن.لطافت خاصي دارن.ناخوداگاه لبخندي رو لبام ميشينه.دست سيما مياد جلوم و يکي از بچه ها رو به سمتم ميگيره.
ترديد دارم.مي ترسم بچه رو از دستش بگيرم.انقدر کوچولو و ظريف که مي ترسم از دستم بيفته.ترديد رو مي ذارم کنار و دستامو دراز مي کنم.بچه رو مي گيرم و با سر انگشتم گونشو لمس مي کنم.
دستمو دراز مي کنم و به سيما دست ميدم.دستمو ميکشه و صورتم رو مي بوسه.
دستمو نوازش ميکنه و ميگه:خوبي باران؟
سرمو براش تکون ميدم...
فربد اشاره اي به دست من ميکنه و ميگه:ايشون آقا پدرام هستن و اون يکي آقا پرهام.
دست پدرامو به لبم نزديک مي کنم و مي بوسم.چشمهاش بستست ولي با بوسه ي من بازشون مي کنه و نگاهم ميکنه.عسليه.چشمهاش عسليه.مثه چشمهاي باباش.
فربد اشاره اي به دختر دومي ميکنه و ميگه:ايشون هم ساحل خانومند...دوست تو و ...
حرفشو قطع ميکنه و زيرچشمي به ساحل نگاه مي کنه.مي دونم ميخواست بگه عشق من يا خانوم من،ولي آبروداري کرد و حرفي نزد.
ياد نوشته هايي ميفتم که درباره ي آزار و اذيت فربد و نقشه ي من و ساحله.هيچي ازشون به خاطر نميارم ولي نمي دونم چرا لبخند ميزنم.دستمو به سمتش دراز مي کنم و مي بوسمش.اونم آروم بغلم ميکنه به طوري که به پدرام فشاري وارد نشه.
دستي رو شونم ميشينه.سرمو برمي گردونم و چشمم به دختر و پسري ميفته که کنارهم ايستادن و به من نگاه مي کنن.چشمهاي دختر مشکيه و خيلي شبيه فربده.با خودم فکر مي کنم اين بايد مارال باشه.
شونم رو محکم فشار ميده و خيره نگام مي کنه.
لبخند روي لبش ميشينه و همراه بغض ميگه:مارالم...دخترخاله و دوستت.
لبخندي بهش ميزنم و دستمو ميذارم رو دستش.آروم بغلم ميکنه و گونمو مي بوسه.متقابلا جواب بوسشو ميدم.به رامين هم سلام مي کنم.
صداي سيما رو مي شنوم که ميگه:جالبه...پدرام خيلي بد قلقه و به همه غريبي ميکنه اما به باران نه.فقط تو بغل من و شاهين آرومه...
باربد:آبجي خانوم ما مثه من مهره مار داره و همه رو جذب خودش ميکنه...
فربد:از خودت بيشتر تعريف کن.
باربد:تعريفي هستم!!
بابا:بس کن باربد.بذار برن لباساشونو عوض کنن.
نگاهمو به پدرام ميدوزم.با چشمهاي عسلي و درشتش خيره نگام ميکنه.آدم عاشقش ميشه.خيلي دوست دارم يه گاز از لپاش بگيرم.گاز آروم.لبامو جمع کنم تو دهنم و روي دندونام بذارم و بعد گازش بگيرم.اينجوري دردش نمياد و پوست لطيفش اذيت نميشه.
کمي تکونش ميدم و دست کوچولوشو ميبوسم.دهنشو باز ميکنه و سرشو به طرف سينم مياره.
صداي فربد مي شنوم که با لحن بچگونه اي ميگه:آي آي آقا شکموئه،اين مامان نيستا.تا مامان شدن اين حالاحالاها مونده.
روشو ميکنه سمت من و ميگه:سيما تو اتاق توئه.برو پيشش و پدرامو بهش بده.
سرپدرامو رو شونم ميذارم و به طرف اتاقم ميرم.تقه اي به در ميزنم و وارد ميشم.
مارال با تعجب نگام مي کنه و ميگه:نه بابا.اين ضربه خيلي کارساز بوده ها.از خودت به شدت دراومدي.شدي يه باران ديگه که خيلي مودبه.
با حالت مظلومي ميگم:خب من چيزي يادم نمياد.کم کم ميشم خودم.
ساحل:آخي...چه مظلوم شدي تو.
پدرامو مي گيرم سمت سيما و ميگم:پسر شکموت گشنشه.
سيما در حالي که پدرامو ازم مي گيره،ميگه:الهي که مامان قربونش بره.بيا عزيزم.بيا پسر خوشگلم که انقدر نازي.
پرهام همچنان داره خواب هفت پادشاه مي بينه!با نگاه کردن به اين دو موجود کوچولو،حس خوبي بهم دست ميده و ناخوداگاه لبخند رو لبم مي شينه.
با لذت به شير خوردن پدرام نگاه مي کنم.با ولع شير مي خوره تا سير بشه.
مارال:چشاتو درويش کن دختر بد.هنوز عادتتو ترک نکردي.
با تعجب بهش نگاه مي کنم و ميگم:عادتم؟؟چه عادتي؟
-هيزي!مثله قبل از،از خود دراومدنت هيزي!
با حرص متکا رو به سمتش پرت مي کنم و ميگم:منو حرص نده مارال.کافر همه را به کيش خود پندارد.
دستاشو بهم ميکوبه و ميگه:آفرين..ضرب المثلا هم که يادته!
- پس چي که يادمه.حرف زدن که يادم نرفته،گذشتمه که يادم رفته.
پدرام کم کم مي خوابه و سيما ميذارتش رو تخت،کنار پرهام.شست هردوشون تو دهنشونه و دارن مکش مي زنن.چنان ملچ ملوچي راه انداختن که خدا ميدونه.خيلي با نمک شدن.
ساحل:مگه گشنشونه؟؟
سيما:چه ربطي داره؟سيرن ولي عادت دارن که همش انگشتشونو مک مي زنن.
مارال:خيلي نمکي ميشن.
من:آدم دوست داره يه لقمه چپشون کنه.
ساحل:آي گفتي باران.کافي سينا اينا رو ببينه.اون عاشق بچست. مي دونم که ديوونه ي اين جغله هاي سيما و شاهين ميشه.واي که چقدر دلم براش تنگ شده.بايد امشب برم خونش.
نگاهم به چهره ي شاد ساحل ميفته و ناخوداگاه صورتم جمع ميشه.دلم براش مي سوزه.نمي دونه برادري وجود نداره و نيست.نمي دونه ديگه نمي تونه ببيندش.
مارال:باران چيزي شده؟چرا يهو ناراحت شدي؟
از فکر بيرون ميام.
سرمو تکون ميدم و ميگم:هيچي.هيچي.بياين بريم پايين.
کمي مشکوک و موشکافانه نگام مي کنن.
-هيچي نيست.
ساحل:تو گفتي و ما هم باور کرديم.
مخمو به کار ميندازم.سعي ميکنم يه چيزي از خودم بسازم.
بنابراين ميگم:اين اسمي که ميگي،به نظرم آشنا مياد.براي همينه که فکرم درگير شد.
ساحل:مي مردي زودتر مي گفتي؟؟سينا برادرمه.
من:آها...حالا بريم پايين.
از اتاق خارج ميشيم.
همه دورهم و رو مبلا نشستن.شاهين آرنجشو رو زانوانش گذاشته و پنجه هاي دستشو داخل موهاش کرده.چشمهاش بستست و چهرش ناراحته.بقيه هم ناراحت هستن.رامين هم مثه شاهينه،با اين تفاوت که چشمهاش باز و قرمزه.سر بابا و باربد پايينه و فربد هم چشمهاش قرمزه.جو خيلي سنگينه.خيلي.به قدري سنگين که منه بي احساس به خوبي حسش مي کنم.
حس بدي بهم دست داده.دوست دارم سينا رو ببينم.
صداي فين فين مامان و خالم به خوبي شنيده ميشه.
بابا متوجه ورود ما ميشه.سرشو بلند ميکنه و با ديدن ما تک سرفه اي مي کنه و با اين کارش،باعث ميشه بقيه به خودشون بيان.
بابا:کي اومدين؟؟
من:همين الآن.
فربد سرشو بلند ميکنه و با نگراني به ساحل چشم ميدوزه.
واي که چقدر اين فربد ضايست.
ساحل با اضطراب ميگه:چيزي شده؟
فربد:نه ساحل خانوم.
-شاهين چي شده؟
بابا:از ايران زنگ زدن و خبر مرگ يکي از دوستان بچه ها رو دادن.
با شک ميگه:فقط همينه ديگه،نه؟
بابا:آره دخترم.
صداي يکي از اون جغله ها مياد و سيما ميره سمت اتاق.
دوست دارم بدونم کار فربد و ساحل به کجا کشيد و چي شده.
شاهين از جاش بلند ميشه و با صدايي گرفته ميگه:ميرم دور بزنم.
رامين و فربد هم پشت سرش بلند ميشن و از خونه خارج ميشن.
باربد هم با دو خودشو به اونا ميرسونه و تو همون حال ميگه،سعي مي کنيم زود برگرديم.
ساحل دستاشو بهم مي کوبه و رو به ما(من و مارال) ميگه:امروز تولد سيناست بچه ها.شاهين اينا که اومدن،بريم بيرون و براش کادو بخريم.
قلبم به درد مياد.اگه من باران قبلي بودم،قطعا الآن ميزدم زير گريه.شايد منم تو فکر کادو براي سينا بودم.سينايي که مفقودالجسده.براش کادو مي گرفتم و اونا رو جمع مي کردم.با اين کار به خودم اميد ميدادم،براي پيدا کردنش...ولي من اون باران نيستم.
يه حسي مثه عذاب وجدان کل وجودمو مي گيره.اولين حس بعد از اون تصادف لعنتي و فراموشيم.حس مقصر بودن.حسي که درست قبل از تصادف همراهم بود و حالا هم دست از سرم برنمي داشت.
بغض کردم.اگه خانوادش و ساحل مي فهميدن همش تقصير منه و مرگ اون براي زنده موندن .و بي عرضگي من،چه رفتاري از خودشون نشون ميدن؟؟تف مي کنن تو صورتم و ديگه سمتم نميان يا اين که...
سعي مي کنم لبخند بزنم تا بهم شک نکنن.
ساحل:به زورم که شده مي کشونمش ايران.عيدو بايد پيش خودمون باشه.همش کار کار.دست از کارش برنمي داره.حالا مگه يه شرکت چقدر کاررداره؟؟خوبه رئيس جمهور مملکت نيست و وظايف سنگيني به عهده نداره وگرنه ماهي يه بارش هم زنگ نميزد.گوشيشو هم که جواب نميده.
مارال:خوب بابا توام.چه دل پري داري.
ساحل:پس چي که پره.من فقط همين يه دونه داداش خل و ديوونه رو دارم و بس.با مامان و بابام که نمي تونم سر و کله بزنم.
قلبم بيشتر درد مي گيره و لبخند مسخره ي روي لبم پررنگ تر ميشه تا سرپوشي روي دردم باشه.
من:ساحل؟؟
-جانم؟
-قضيه ي فربد چي شد؟
پيشونيشو چروک ميده و ميگه:چه قضيه اي؟
-نقشمون ديگه...
-آها...
يهو برمي گرده سمت من و با چشمهايي گرد شده ميگه:تو يادته؟
-نه.تو دفترچم خوندم.
سرشو تکون ميده وميگه:هيچي ديگه.چند هفته پيش بهش گفتم وقت مي خوام تا فکر کنم.مي دوني که اگه وقت نمي خواستم،بازم پررو ميشد.منم همچنان در حال فکر کردنم،البته مثلا.تو زياد جدي نگير.خودت که بهتر ميدوني.
لبخندي شيطاني ميزنه و ميگه:چند هفته اي هم اينجوري معطلش مي کنم.
-خوبه.
-بايد با سينا در ميون بذارم.
آهي ميکشم و ساکت ميشم.
صداي مامانو مي شنوم که ميگه:بياين براي غذا.بچه ها شب برمي گردن.
****
نزديک 9 شبه.تازه اومدن خونه.چشمهاشون سرخ سرخ و حالشون اساسي خرابه.
سيما با نگراني به سمت شاهين ميره و ميگه:چرا اينجوري شدي تو؟؟کدوم دوستته که...
فربد پا درميوني ميکنه و ميگه:سيما خواهش مي کنم.الآن دربارش حرفي نزن.
سيما ساکت ميشه و مياد عقب.
ساحل قدمي جلو ميذاره و با صداي عصباني ميگه:چرا انقدر دير اومدين؟خوبه بهتون گفته بودم مي خوام برم پيش سينا.هيچکدوم اون ماسماسکاتونو جواب نميدين.مثلا امشب شبه تولدشه.واقعا چقدر براش ارزش قاعلين.از کي تا حالاست منتظرتونم که بياين.خودم مي خواستم برم ولي آقا بهادر نذاشتن.من نمي دونم چي بهتون بگم که اينقدر...
يهو شاهين داد ميزنه:ساکت شو ساحل.ساکت شو.حال هيچکدوم از ماها خوب نيست.
صداش آروم ميشه و زمزمه کنان ميگه:حال هيچکدوممون.ما خونه ي سينا بوديم.تا الآن اونجا بوديم ولي اون نبود.اميدوار بودم مثه هميشه شوخي باشه و باهامون شوخي کنه ولي...
فربد آروم بازوي شاهينو ميگيره و ميگه:آروم باش...آروم باش رفيق.
شاهين با حرص ميگه:آروم باشم؟چجوري آروم باشم؟وقتي نميدونم حتي جسدش کجاست،چجوري آروم بگيرم؟؟وقتي مي فهمم شغلشو از ما پنهون کرده،وقتي ميدونم چه بلايي به سرش اومده،وقتي مي بينم بي قراري خواهرش و دلتنگيش به جايي نميرسهريا،چجوري آروم بگيرم؟؟ها؟؟...يکي جواب منو بده...
با صداي افتادن شخصي،سرمو مي چرخونم به کنارم نگاه مي کنم.ساحل افتاده کف سالن و بيهوشه.رنگش عين گچ شده.
زانو مي زنم کنارش.
دستاشو مي گيرم تو دستام.سرد سردن.فربد مياد کنارم و زانو ميزنه.دستاشو ميذاره رو صورت ساحل و آروم صداش مي کنه.ساحل جواب نميده.
فربد با عصبانيت به شاهين نگاه مي کنه و تقريبا با داد ميگه:اين چه کاري بود کردي شاهين؟نمي توني خودتو کنترل کني؟بخدا اگه بلايي سرش بياد،من مي دونم و تو...
دستشو دراز ميکنه و ليوان آبي رو که رو.ي ميزه برمي داره.سريع دستشو ميندازه زيرگردن و زانو ساحل و بلندش ميکنه.کمي آب از ليوان ميريزه روي فرش.
دست ساحل رو محکم تو دستام گرفتم و کار فربد باعث ميشه منم کمي به سمت جلو و بالا کشيده بشم.بي توجه به من،به سمت يکي اتاق مهمان ميره و در رو محکم بهم مي کوبه.
همه ي اين اتافاقات و حرفا تو چندثانيه اتفاق ميفته.مطمئنم به مين نميرسه.
هيچکس متوجه رفتار غيرعادي فربد نميشه...شايدم همه متوجه ميشن ولي قدرتي براي نشون دادن عکس العمل ندارن.
شاهين روي مبل ميشينه.چشماشو بهم فشار ميده.دستشو مشت کرده و ضربه هايي پي در پي به پيشونيش ميزنه و زيرلب با خودش حرف ميزنه.
همه تو شکن.ماهايي که از مرگ سينا خبر داشتيم تو شک حال ساحل و حرفاي شاهين و اونايي که خبر نداشتن،تو شک شنيدن خبر.
سيما با قدمهايي لرزون ميره سمت شاهين.کنارش ميشينه و دست مشت کرده ي شاهين رو تو دستاش ميگيره و با تته پته ميگه:شاهين...نکن..نگو...نگو که حرفات راستن و....
شاهين با بي حالي ميگه:راستن...همه چي راسته...سينا ديگه نيست...براي هميشه از پيشمون رفته...
سرشو بلند مي کنه و ميگه:باورت ميشه برادرزاده ي بي عرضه ي من يه پليس بوده؟سينا کسي که تو عمليات فوت مي کنه.اون شهيد شده چون در حال انجام کارش بوده.نمي تونم باور کنم.نميشه سيما.مگه ميشه اون سيناي شوت و حواس پرت يکي از بهترينهاي پليس کانادا باشه؟
نمي خوام گوش کنم...يه جوري ميشم...دلم پيش ساحله.از جام بلند ميشم.
قدم اول رو به سمت اتاق برمي دارم ولي با شنيدن صداي ضجه ي ساحل که از اتاق مياد،متوقف ميشم.شاهين سريع از جاش بلند ميشه.مي خواد بره سمت اتاق که خودمو ميندازم جلوش و مانعش ميشم.
شاهين:برو کنار باران.
-بذار فعلا فربد پيشش باشه...چشمات ياد سينا ميندازتش...
انگشت شست و سبابشو ميذاره رو چشمهاشو فشارشون ميده.با کمي مکث کنار ميکشه.
نمي خوام گوش کنم.نمي خوام به فرياداي ساحل که سينا رو صدا ميزنه گوش کنم ولي مجبورم.مجبورم گوش کنم.احساس گناه خيلي بده.خيلي بد.خودمو مسبب تمام اين اتفاقات ميدونم.
اگه من احمق هوس کانادا اومدن به سرم نميزد،سينا هم سرو مروگنده زندگيشو مي کرد.
چشمهاي همه از ضجه هاي ساحل به اشک نشسته.حتي من.مني که به اونا مثه آدماي يه قصه نگاه مي کردم.
به خودم جرئت ميدم و به سمت در ميرم.من دوست ساحلم.
پشت درم.صداي گريه هاي ساحلو بهتر ميشنوم.چشمهام رو به هم فشار ميدم.
بدون اين که در بزنم وارد اتاق ميشم.درو پشت سرم مي بندم.
ساحل تو بغل فربده.مثه يه بچه.احساس مي کنم تو همين مدت،شکسته شده.صورتش خيس خيس و قرمزه.مي لرزه و به زور حرف ميزنه.هق هق امونشو بريده ولي بازم مي خواد حرف بزنه.
نگاه ساحل بهم ميفته.
با گريه ميگه:بيا باران...وقت نشد کسي آدمش کنه.نشد.داداشم آدم بشو نبود.امروز تولدشه و من بايد خبر مرگشو بشنوم.مگه من چه گناهي کردم؟چرا مرده؟نمرده،مگه نه؟تو بهم بگو باران.بگو دروغه.بگو مثه هميشه داره باهامون شوخي ميکنه.بگو الآن پشته در و داره به اين کارام مي خنده.بهم بگو باران.
اشکام با شدت بيشتري رو صورتم مي ريزن.با دو خودمو بهش مي رسونم.فربد ميره کنار.
ساحل تو بغلم جا مي گيره و ادامه ميده:مي دوني چ...چقدر بهش گفتم سلام و خداحافظي کنه؟؟ن...نشد...ياد نگرفت.تازه داشت تو س...سلام گفتن راه ميفتاد.نامرد بدون خ...خداحافظي رفت.هيچ وقت نتونستم خداحافظي يادش بدم.باران...بگو ه...هست.مگه چندسالشه؟؟امروز ر...رفته تو 29 سال...
خودمم هق هق مي کنم.دستامو مي کشم پشتش...حرف زدن براي منم سخته...مني که فقط سينا رو به عنوان شخصيت يه داستان مي شناسم نه کسي که باهاش زندگي کردم.
-آروم...آروم ب...باش ساحل...سي...سينا راضي نيست تو رو اي...اينجوري ببينه...
ساحل زيرلب حرف ميزنه.نمي فهمم چي ميگه.حس مي کنم داره سنگين تر و شلتر ميشه.
فربد سريع مياد سمتم و ساحلو از بغلم مي گيره.
با داد ميگه:بگو زنگ بزنن اورژانس...زودباش....زود...
نگاهم به چشمهاي بسته ساحل ميفته.به زور از جام بلند ميشم.اتاق رو ترک مي کنم و با عجله به بابا ميگم:زنگ بزنين اورژانس...حال...حال ساحل...ب...بده...
سرم داره گيج ميره...بابا رو دوتا مي بينم...دستمو ميذارم رو پيشونيم و ميفتم...


ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط طوطی82 ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ملکه عشق(ی رمان فوق العاده و متفاوت)ازدستش ندید - f a t e m e h - 09-10-2014، 12:49

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان