اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان گاد فادر

#1
نويسنده  : مون شاين

خلاصه رمان:
[sub]منصور خان یه آقاست ...یه آقا نه مثل کسایی که من وتو میشناسیم ...نه مثل مردهای کوی وبرزن ...[/sub]
[sub]یه آقاست ...که جون ادمها رو میگیره ...یه اقا که براش فرقی نداره بچه باشی یا بزرگ ..زن باشی یا مرد ..دختر باشی یا پسر ...
اقا همه براش یکسانن وهمه براش مثل یه دستگاه پول ساز میمونن...
وجودش مثل یه اختاپوس میمونه که همه رو توچنگال خودش اسیر کرده حتی ایرن رو ...حتی یه دختر بیست ساله رو ...
راستی منصور خان ما یه اسم دیگه هم داره ..اسم دیگه اش هست ...
[/sub]

[sub]رمان گاد فادر [/sub]



*کفتر کشته *

لاي پلک نيمه بازم رو بازتر ميکنم چشمام بازتر از اين نميشد ولي راحت ميتونستم سايهءمحو مردي رو که تو نيم وجبي صورتم بود ببينم ...

چشمهام رو بستم... بهتره نبينم ...وقتي چشمهام نبينن ...بهتر ميتونم با واقعيت کنار بيام ..

پيش خودم فرض ميکنم که همهءاينها يه کابوسه ...اره يه کابوس ترسناک ...

شايد چند دقيقهءديگه بيدار شم وببينم که همه اش يه خواب بد بود ه...دوست دارم با يه جيغ بلند بيدار شم ومامانم رو ببينم که با يه ليوان اب خنک قصد داره کابوسهام رو پاک کنه ...

باز هم باخودم هيجي ميکنم (اين يه خواب خيلي خيلي بدِ )...ولي ...

ميلرزيد ....پاهام ميلرزيد ..دستهام ..سينه ام ...قلب خون بارم...ميلرزيد ..با حرکت بدن اون بود که ميلرزيد ومن رو بيشتر ازقبل تباه ميکرد ...بيشتر از قبل له ميکرد 

تمام وجودم فرياد ميزد ....

(ديگه چيزي ازم باقي نمونده که طالبش باشي ...من رو رها کن ...بذار برم ..)

ولي حرکت همچنان ادامه داره ... 

دوباره دستهام رو مشت کردم وبي جون به پهلوش ضربه زدم .. صداش مثل روزهاي گذشته ازارم ميده

-بهتره اين کارو نکني چون بيشتر تحريک ميشم ...

انگشت هاش مثل چنگک توي پهلوم فرو ميره ...وداغي سر پنجه هاش قفسهءسينه ام رو تنگ ميکنه ...

احساس ميکردم با هر لمس بدنم بيشتر از قبل از خودم فاصله ميگيرم ...با هر نفسي بيشتر از گذشته ...بيشترازخودم متنفر ميشم ...

نفس ...نفس ..نفس ...نفس...

دستش رو روي بدن لُختم کشيد ...بالاتر ...بالاتر ...

نفس ...نفس ...لرزش ..لرزش ...درد ..درد ..

رسيد به گردنم ..پنجه اش رو دور گردنم حلقه کرد ..

فشار ..فشار ..نفس ..نفس ...گرمم بود ...خيلي گرم ..بدنم تو کوره ميسوخت ..

انگشتم رو دورانگشتش گره زدم تا حداقل بتونم نفس بکشم ..ولي پنجه هاي مرد جدا نميشد ..باز نميشد ...نف...س...ن..ف..س..

براش مهم نبود که من دارم جون ميدم ...براش مهم نبود کسي که زير پيکر غول اساش داره به هلاکت ميرسه يه دختر بيست ودو ساله است ...

حتي براش مهم نبود که سرنوشت يه ادم تو دستهاشه ...

مهم... لذت بود ...نئشگي ...هرزگي ...هوس ...

پاهام ميسوخت ..درد داشتم ..درد ودرد ...امشب ...شب چندم بود ؟هفتم ...؟نهم ...؟نميدونم ..

حساب روزها از دستم در رفته ....حساب ساعت ها ...ثانيه ها ...ديگه نميتونستم دودوتا کنم ...ديگه نميخواستم بشمرم ...ديگه نميخواستم بياد بيارم ...

ولي نفرين به تو مرد غريبه که باعث ميشي مدام بشمرم ...نفس هاتو ..حرکت هاتو ..تباهي هام رو ...زجرهام رو ...بي کسي هام رو ...

نفس ..درد ..حرکت ...لرزش ..درد ...گرما ...

روي بدنم پراز مايع لزجي بود که حدس ميزدم عرق بدن مردِ....هرم گرماي نفسهاش مشمئزم ميکرد ...متنفرم ميکرد ..عاصيم ميکرد ...

نفس ها تندتر شد ...تند و تند ..مثل اينکه هيچ فاصله اي بينشون نيست ..مثل اينکه هيچ خط تيره اي بينشون جدايي نميندازه...

هنوز مشغول تقلا بودم ..نميخواستم ....اين درد اميخته به تجاوز رو نميخواستم ...اين زجر پيچيده شده دور پيکرم رو نميخواستم ...

چرا حرف چشمهام رو نميخوند که فرياد ميزد 

(بذار برم ...بذارنفس بکشم ...بذار زنده باشم ...من رو نُکش ...مگه ادمها فقط با خنجر کشته ميشن ؟...نه من هم کشته شدم ..

چند روزه که مردم ..از وقتي بکارتم رفت ...از وقتي معصيتم پودر شد وبه هوا رفت ...از وقتي که برده ات شدم ...)

بازهم تقلا ميکنم ...نه نميخوام ...

-اره اين جوري بهتره ...جونم ...عاشق دخترهاي خيره سرم ...اره ...ارههههههه...

نفسش منقطع شد ..ومکث ...مثل شبهاي قبل تنفسش قطع شد ..

جوري که از ته دل دعا کردم اين نفس ...نفس اخرش باشه وبار ديگه حجم ريه هاش پراز هوا نشه ....

ولي برخلاف تمام دعاهاي اين چند روزه ام که هيچ کدوم اجابت نميشد ...شد ...نفسش برگشت وايستاد ...تموم شد ...

يه شب ديگه هم تموم شد ....راستي شب چندم بود ...؟پنجم ..؟نه بيشترِ.....هشتم .....؟

نميدونم ...مرددم ...شب دهم بود ....؟بايد يه نگاهي به خط ها بندازم تا بدونم ..شايد هم يازدهم ..نميدونم... نميدونم ..

تو ميدوني اين شب بي سپيده ...شب چندميه که داره به من تجاوز ميشه ...؟


ازروم کنار رفت ..با مکث ..بدون قدرت ......اره انرژيش ته کشيده بود ...
حالا ميتونستم ريه هاي مچاله شده از بي هوايي رو پرازهواي مسموم اطاق کنم ...
مرد رب وشامبرش رو ميپوشيد ..رنگش زننده بود ...شرابي ...رنگ رب وشامبرش رو ميگم ..شرابي ...
حالا که ديگه زير بدن لَختش جون نميکندم ..قدرتم برگشته بود ..
تو يه تصميم آني تمام انرژي ام رو جمع کردم واز پشت دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و با تمام قوا فشردم ..
ميخواستم خفه اش کنم ..ميخواستم همون جوري که اجازهءنفس کشيدن رو بهم نميداد من هم اين اجازه رو بهش ندم ...
ولي انگار خيلي زبده تر از منِ آماتور بود ...
چون با يه حرکت دستش رو روي دستهاي حلقه شدم فشرد وخم شد ومن مثل يه پر ِکاه روي هوا بلند شدم واز پشت پرت شدم روي زمين ...
ستون فقراتم تير کشيد ونفسم براي لحظه اي قطع شد ...
-نوچ نوچ نوچ ...واقعا يه ادم چقدر ميتونه احمق باشه ..هان ..؟
بلند شد واومد بالا سرم ..
-نوچ ....ببين چه بلايي سرت اومده؟ اين همه کتک بسه ات نبوده ..؟
بهتره يکم به فکر خودت باشي ..چون اگه به همين رويه ادامه بدي ..تا چند وقته ديگه چيزي ازت نميمونه که من رو به سمتت جذب کنه ...
تا جايي که ميتونست روي زانوهاش خم شد وچونه ام رو وحشيانه به سمت خودش کشيد ...
-درسته که من از دخترهايي مثل تو خيلي خوشم مياد ...وکلاً دوست دارم که هم خوابه ام جَلَب باشه ولي ...
صورتش رو به فاصلهءنيم سانتي صورتم اورد وبا زبونش روي گونه ام رو ليسيد ...
رطوبت باقي مونده روي صورتم منزجرم کرد ...
-ولي بهتره حواست به خودت باشه ...چون اگه من به سمتت جذب نشم ..اونوقته که ميدمت دست بقيهءبچه ها 
واين بچه ها که تعدادشون از انگشتهاي دست بيشتره ..مطمئناً مثل من نازت رو نميکشن وبا حوصله اين کارو انجام نميدم ...
اونوقته که بهت قول ميدم مثل سگ از رفتاري که با من داشتي پشيمون ميشي و...
اهي به مسخره کشيد وادامه داد ...
-ودوست داري که دوباره برگردي پيش خودم ...ومتاسفانه بايد بهت بگم که من چيزي رو که بالا اوردم ديگه تناول نميکنم ...
اب دهنم رو تف کردم تو صورتش ...اين تنها کاري بود که ميتونست ارومم کنه ..
تودهني اي که خوردم سِرّم(کرخت) کرد ولي دلم رو از تلاطم انداخت ..
-دخترهءنمک نشناس ...
يه تودهني ديگه ...مزهءتلخ خون خيلي هم برام نااشنا نبود ...چند وقته که طعم گَسش ..مزهءتکرار شوندهءروزوشبهامه ...
-حبيب ...حبيب ...کجايي پوفيوز ...؟
مردگنده اي که حبيب نام داشت وبرخلاف اسمش خيلي هم بي رحم بود پيداش شد ...
همون اشغالي که وقتي من رو با خودش ميبرد يه دستي هم به سر وگوشم ميکشيد ...ترس تو رگ وريشه ام دوئيد
(نکنه بخواد منو تحويلش بده ...؟نکنه من رو به اين غول بي شاخ و دم ببخشه ....؟)
-ببرش تو طويله اش ...
چونه ام رو دوباره گرفت ...
-يادت باشه ...اين اخرين فرصتته ...رفتارت رو درست کن وگرنه فرداشب رو با همين حبيب سر ميکني ..البته اگه خيلي بهت لطف کنم ...
چونه ام رو که رها کرد زير پاهاي حبيب افتادم ...حبيب زير کتفم رو گرفت ...وبه نحوي من رو کشيد ...

(کفتر کشته ... پروندن نداره ..
تو خاک وخون ها... کشوندن نداره 
کفتر کشته ...پروندن نداره ...
کتاب کهنه که خوندن نداره ....)

روزمين سائيده ميشدم ...پاهاي بي حسم مثل معلولين قطع نخاعي پشت سرم لخت وبي حس کشيده ميشد ...
(داره از تنهايي گريه ام ميگيره ...
تو ي اين شهر ديگه موندن نداره ...)

دروچهار لنگه باز کرد... خدايا پس کي تمومش ميکني ...؟من که دوباره برگشتم به همون دخمهءهرروزه ام ...

پرتم کرد رو تخت وناله ام به هوا رفت ...

(مرغ پربسته که کشتن نداره 
وقتي که کشتي ديگه گفتن نداره )

بالاي جنازه ام وايساد وپوزخندي زد 
-هه دخترتو واقعا احمقي ...مثل اينکه خيلي دوست داري هرروز کتک بخوري نه ...؟هرچند هرروزي که ميگذره من راضي تر ميشم ...چون يه روز ديگه به تو نزديک ميشم ..ولي...
دستي به بينيش کشيد انگار قيافه ام بيش از حد انتظارش وحشتناک بود ...
- نوچ آش ولاشه ات به درد من نميخوره ...
نشست کنارم رو تخت زهوار درفته ..موهام رو از روي چشمهام کنارزد ...
-حيفه ..ببين چه بلايي سرت اورده ...؟
يه لحظه فقط براي يه لحظه رنگ نگاهش دلسوزانه شد ولي ...
با نوک انگشتش خون روي لبم رو پاک کرد ...
سعي کردم خودم رو کنار بکشم ..ولي انرژي اي برام باقي نمونده بود ...
حالا دستش روي گونه ام بود ...سرش رو جلواورد ...جلو وجلوتر....
صورتش که مماس صورتم شد ...لبش روروي لب زخميم گذاشت ...لبهام که باز شد ...چشمهاش درخشيد ...
لبش رو بين لبهام گرفتم ..چشمهاش پرازهوس بود ....پراز تمنا ...
ولي من تلخ بودم ...سنگ بودم ..سرشار از خوي انتقام ...
تو يه لحظه دندون هام رو با قساوت روي هم فشردم ولبش رو بين دندونهام حبس کردم .. اونقدر فشار دادم که طعم بد مزهءخون توي دهنم پخش شد ...
-آي آي آي ..
لب خونيش رو به زور از بين لبهاي چفت شده ام بيرون کشيد ....
بازوم وگرفت واز بين دندونهايي که با خون لبش اذين شده بود غريد ...
-فقط يه روز ديگه ...فقط يه روز ديگه به سرکشي هات ادامه بده تا مال خودم بشي ..تا بتونم حقت رو کف دستت بذارم ...فقط ..يه ...روز ....ديگه ...
پرتم کرد روي تخت ودر رو پشت سرش کوبيد ...
ميدونستم جرات نداره کتکم بزنه ...اقاي اين خونه اجازهءهمچين کاري رو نميده ...
چشمم به کنار تخت افتاد ...دارم درست ميبينم ؟...اين چاقوي ضامن دار حبيب بود؟... 
با تمام توانم خم شدم ..اخه يه دختر بچه مگه چه قدر جون داره که بعد از اين همه کتک بتونه سراپاشه؟ ...
چاقو روکه لمس کردم تازه برام رنگ واقعيت گرفت ..پنجه ام رو دورش حلقه کردم ...
يه لبخند نصفه نيمه گوشهءلبم ظاهر شد ...(خدايا ممنون ...ممنون ...فهميدم که زياد هم من رو از ياد نبردي ...)
ملافه رو کشيدم رو بدن لخت وبي حسم ..لباس هاي تيکه پاره ام که تقريبا چيزي ازشون باقي نمونده ...تو گوشهءاطاق بهم چشمک ميزنن ..ولي من حتي توان بلند شدن رو هم نداشتم ...
چاقو رو روي سينه ام گذاشتم ...بايد حواسم رو جمع کنم تا کسي نبينتش ..
لبهءتشک مندرس رو کنار کشيدم ..جاي خوبي براي مخفي کردن چاقو بود ..خدا کنه حبيب احمق حالا حالا ها متوجهءگم شدن چاقوش نشه ...
چشمهام خسته بود ..خودم خسته تر ...ديگه واقعا رمقي نداشتم ..
پلک هام روهم افتاد ..وخواب... اين داروي فراموشي ها من رو باخودش به اسمون ها وکابوس هاي تيره وتار برد ...

(نميدوني چه سخته در به دربودن ...مثل طوفان هميشه در سفر بودن ...
برادر جان... برادر جان نميدوني ...
چه تلخه وارث درد پدر بودن ...
دلم تنگه برادر جان ..برادرجان دلم تنگه )


*شام اخر*
ضربه اي به پهلوم مي خوره ...دقيقا همون جاي قبلي ...انگار که ميدونن به کجا ضربه بزنن تا درد بيشتري ايجاد کنه ...
-پاشو غذاتو بخور ..اوي پتياره ..پاشو ببينم ...اقا گفته حسابي بهت برسيم تا ترگل ورگل بشي ..مثل اينکه امشب برنامه هاي خوب خوبي برات داره ...
چشمهام خود به خود بسته ميشد ..
-هوي ميگم بلند شو ..
زير بازومو گرفت وبلندم کرد ..پشتم رو کوبيد به ديوار ومجبورم کرد که صاف بشينم ..سيني رو جلوتر هل داد ...
-بخور بايد براي امشب جون داشته باشي ...از خدامه تا زودتر شب برسه ...
دستهاش رو به هم ماليد 
-عجب شبي بشه امشب .. 
با انگشت اشاره زير چونه ام رو لمس کرد وکشيد تا رسيد به لبم ..
اخم هاش تو هم رفت ...
-امشب ...شب حساب کتاب من وتو اِ...
چشمهاش درخشيد ...برق اون نگاه بُرّان ..هرکسي رو ميترسوند چه برسه به من ِبي پناه ...
-ميدوني باهات چي کار ميکنم ...؟
يه لقمه براي خودش گرفت وبه طرز بدي توي دهنش چپوند ..
-ميخوام اول يه دل سير ازت لذت ببرم ...بالاخره اين همه منتظرت بودم ...حيفه همچين موقعيتي رو از دست بدم ..
لقمهءبعدي رو گرفت ولي به جاي دهن خودش به سمت دهن من اورد ..صورتم رو چرخوندم ..
-بخورش... بخورش هرزه ...جنازه ات به درد من نميخوره ..
لقمه روتودهنم چپوند ..چند دور جوئيدمش ...وبه فاصلهءچند ثانيه ... تو صورتش تف کردم...
گر گرفت ...درست مثل اژده ها ..زد زير سيني وماهيتابه وهمه چي رو بهم ريخت ..خدا روشکر که اقاي خونه حواسش بهم بود وگرنه ..
سرم رو بادرد تکون دادم ...
(احمق احمق ..ايرنِ احمق ...فکر ميکني اون به فکر تواِ؟ ...نه ..اون فعلا به فکر خودشه ..دوست داره لذتش رو ببره ....کيف کنه ....خوش بگذرونه ...
بعد که ازت خسته شد ودلش رو زدي ...يا تو رو يه راست وارد کار فحشا ومواد ميکنه ....يا جنازه ات رو تحويل نوکرهاش بده تا اونها هم از اين لاشهء متعفن استفاده کنن ...
درنهايت لطف کنه وکليه وقلبت رو بکشه بيرون وبفروشدش )
حبيب موهام رو چنگ زد ..
-فقط تا اخر امشب وقت داري ..بعد از اون کاري باهات ميکنم که هرلحظه وهر ثانيه ارزوي مرگت رو کني ...
تنم از تجسم چيزي که در انتظارم بود لرزيد ...
-زينت ..زينت ...؟
-چيه حبيب ...؟
-بيا اين هرزهءخيابوني رو درستش کن براي امشب لازمش داريم ..
دندونهاي کرم خورده وسياه زينت رو هيچ وقت فراموش نميکنم ..چون تو اون لحظه.. اون لبخند ....کثيف ترين لبخندي بود که تا به حال ديده بودم ..
حبيب جلو اومد وبه فاصلهء چند سانتي صورتم وايساد ...
-بهتره که خودت باشي ..خودِ خودت ..چون اونوقت اقا رو شاکي تر ميکني و يه راست مياي پيش خودم 
چشمم به زينت افتاد که با دَم ودستگاهش اومد تو ..
اول منو به حموم برد ..تو اين چند روزه اونقدر بي لباس اين ور و اون ور کشيده شدم که ديگه برام مهم نيست زينت پهلوهاي کبود ورون هاي سياهم رو نظاره کنه ...از خودم بدم مياد ...مثل ادمهاي بَدوي ..به برهنگي عادت کردم ...
-اه اه اه دختر تو چقدر سياه وکثيف شدي ..
مثل يه مرده ..يه جنازه ..يه انسان بي روح ...بي شرف به شر شر قطرات اب زل زده بودم ..
بدنم درد ميکرد ..پهلوهام ..جفت رون پاهام ..بازوهام ...ودراخر قلبم ...اره قلبم تير ميکشيد ...
دستهاي زمخت زينت من رو ميشست وجلا ميداد... ولي چرا بازهم احساس ميکنم که سر تا پا لجن هستم ..؟
چرا فکر ميکنم همهءوجودم بوي تعفن ميده ...؟
زينت اب رو ميبنده ...چک چک ...چک چک...قطرات هنوز هم قصد رهايي دارن ..
تن پوش رو دورم ميپيچه ومثل يه بچه سرو بدنم رو خشک ميکنه ...
چک چک ..سمفوني قطرات اب همچنان ادامه داره ..ومن با تموم وجودم دوست دارم که تا اخرين لحظهءعمرم کنار اين سمفوني بمونم وقدم از قدم برندارم ...
چک چک ...زينت منو تو بازوهاش ميگيره وبه سمت بيرون هدايت ميکنه ...چ...ک...چ..ک...
اواز اب کمرنگ ميشه وبا بسته شدن در ..سکوت ...
ديگه چيزي نميشنوم ...
دوست دارم بازوهاي زينت رو پس بزنم وبه اون اطاقک کوچيک برگردم واون قدرداخلش بمونم تا بميرم ...تمام وجودم اين مرگ رو به اين زندگي سراپا نجاست ترجيح ميده ...


*رنگ شراب*
زينت دوباره موهام رو خشک ميکنه وکل تن پوش رو از دورم باز ميکنه ...
لرز تموم جونمو ميگيره وخودم رو مثل يه طفل يتيم بغل ميکنم ..
(خدايا داري از اون بالا منو ميبيني وهيچ کاري نميکني ...؟ رحم وکرمت رو شکر ..
ببين دارن من رو مثل يه عروسک چيني تزئين ميکنن ..من الان بهت احتياج دارم پس تو کجايي ...؟)
يه بار ديگه تنم رو خشک ميکنه ولباس زيرم رو درست مثل يه نوزاد تنم ميکنه ..يه لباس زير به رنگ شرابي ..درست مثل رب وشامبر اقاي خونه ...
راستي اسم آقا چيه ؟مظفر ...؟محمود ..؟ اقبال ..؟
خدا يا چرا يادم نمياد ...؟
زينت دستم رو ميگيره ومن تاتي کنان به دنبالش کشيده ميشم ...من وميشونه روي صندلي ...
درست روبه روي تک ائينهءاطاق ..که بعد از شب اول ديگه بهش نگاه نکردم ..
آخه عارم مييومد هيکل سراپا کثافتم رو لخت وعور ببينم ... اهنگ داريوش بي هوا تو ذهنم نوشته ميشه ..
(لخت وعورتنگ غروب 
سه پري نشسته بود )
يه چمدون شيک روباز ميکنه وکم کم شروع ميکنه به ارايش صورت ورم کرده ام ..
کرم ..فانديشن ...پن کيک ..سايه ..خط چشم ..مداد ابرو ..سايه ءابرو ...ريمل چشم ..رژگونه ..خط لب ...ودراخر رژ لب جيگري ...
چشمهام به ائينه نگاه نميکنه ...نبايد ببينم ..نبايد چهره اي رو که براي يک شب ديگه بَزَک شده ببينم ...
سشوار رو به دست ميگيره ...موهام رو تيکه تيکه سشوار ميکشه ولَخت ميکنه ...
روز اولي که زينت رو ديدم به هيچ عنوان فکر نميکردم که اين همه هنر تو سر پنجه هاي کَبَره بسته اش لونه کرده باشه ...
جلوي موهام رو فرق کج ميکنه ...يه مقداري بالا ميبره ..پوشش ميده وتافت ميزنه ..
کم کم دارم خمار ميشم ...خواب دوباره داره منو با خودش ميبره ...
گردنم که کج ميشه يه پس گردني به هوشم مياره ...
-اگه بخواي خوابت ببره وهر چي که رشتم پنبه کني من ميدونم وتو ...صاف بشين الان کارت تموم ميشه ...
ومن صاف ميشينم تا ديگه پشت گردنم از ضربهءدست زينت گُر نگيره ...
يه نيم تاج خوابيده ..گوشه موهام ميزنه ....پراز پرهاي سفيد وسياه با رگه هاي شرابي ...
کاور اويزون به در رو باز ميکنه ويه لباس سنگ دوزي شده رواز توش ميکشه بيرون ...
واي خدايا نه ..بازهم شرابي ...ديگه کم مونده که با ديدن اين رنگ بالا بيارم ...
لباس رو تنم ميکنه ..ادکلن رو به روي پوستم درست همون جايي که نبض داره ميزنه ..گردنم ..مچ دستهام ...جناغ سينه ام..
بوي خوش عطر هواي دم کردهءاطاق رو دل انگيز ميکنه ومن رو باخودش به روياهام ميبره ...روياهايي که هميشه يه خونواده مراقبم بوده ...
چشمهام رو باز ميکنم ...
زينت صندل هاي خوشگل شرابي رو جلوي پام ميذاره ...به ارومي پا ميکنمشون ..خب همه چي تکميله ..
حالا زينت داره وسائلش روجمع ميکنه ...اروم وبا احتياط...چشمهام ريز ميشه ودقيق ميشم رو زينت...
واقعا اين زن سيه چهره ...با اون همه هنر خوابيده تو پنجه هاش کيه ...؟
يه نگاه به من ميکنه وبه همراه لبخندي که دندون هاي کرم خورده وسياهش رو نمايش ميده از اطاق بيرون ميره ..
به خودم ميام ...در که پشتش بسته ميشه ..لبهء تشک رو بلند ميکنم وچاقو رو از زيرش ميکشم بيرون ..حالا کجا قائمش کنم ..؟
دور خودم ميچرخم ...چاقوي نيم وجبي تو دستم عرق ميکنه ..نگاهم به چاک باز دامنم ميوفته 
دامن رو بالا تر ميکشم ..وچاقورومابين بند لباس زيرم ودامنم ميذارم ...
درداوره ....ولي همين که هست حس ارامش و تو تمام وجودم تزريق ميکنه ...
در بازميشه ومن بازهم چهرهء حبيب رو که چشمهاي براقش مثل يه کفتار به من زل زده ميبينم ...
اروم اورم وقدم به قدم نزديکم ميشه ..
-فانتاستيک ...عاليه ..حالا ميتونيم براي امشب اماده شيم ...
دستم رو تو دستش ميگيره ...
تو لحظهءاخر چشمم به دختر شرابي پوش توي ائينه مييوفته ...اين عروسک سراپا درد با اون پرهاي سفيد وسياه ورگه هاي شرابي داخلش ...با گونه اي که از تاثير سيلي اقا کبود شده...
هنوز که هنوزه سوگوار مرگ ارزوهاشه ...
چشم ميچرخونم ..ديدن قيافه ام داره به ضررم تموم ميشه ...
چون داره بهم ياداوري ميکنه که من... ديگه اون دختر صاف وسادهء چند وقت پيش نيستم ..
دستي که الان تو دستهاي زمخت حبيب ِبي وجدان کشيده ميشه دست پاک وبي الايش يه ماه پيش نيست ..روح ِبکر ودست نخورده ءيک سال پيش نيست ...
از راهروهاي پيچ در پيچي که پراز تابلوهاي رنگ وروغن وپرتره هاي اشباه گم شده است ميگذريم ...
مقصد برام مهم نيست ..ميدونم که اخر اين شب با ريختن ِخون من يا اقا تموم ميشه 
ميرسم به در بزرگ سالن ...دستي به روي رون پام ميکشم ..چاقوي ضامن دار ...گرم وپرحرارت داره بهم ارامش ميده ...
تقه به در ...صداي اقا ..
-بيا تو ...
سر بلند ميکنم ..تو مرکز اطاق ..ميون چند جفت چشم گير کردم ...
نگرانم ...فکر ميکردم خودم واقا تنها هستيم ولي حالا مطمئنم از پس اين همه نگاه هرزه ومشمئز کننده وتا حدي تمسخر اميز برنميام ...
-بيا جلو عسلم ...
عسل ...؟واقعا مني که حتي از وجود نجس خودم عقم ميگيره ...عسل اين شيطانم ...؟
دست نامأنوس اقا دور کمرم حلقه ميشه ..درست مثل بازوهاي يه اختاپوس ...
بوسه اي محو روي گيج گاهم زده ميشه ...ومن چشم ميدوزم به سنگهاي کف سالن ..ديگه دلم طاقت ديدن نگاه هارو نداره ...
-سرت رو بگير بالا من جلوي اين ها ابرودارم ..
صداي ويز ويز اقا توي گوشم ازارم ميده 
-پس اين سوگلي جديد اِ نه ...؟
-سوگلي قديم وجديد نداره ...سوگلي هميشه سوگلي ميمونه فقط بايد آپ تو ديت بشه ...
خندهءوقيحانهء جمع بلند ميشه ومن تو خودم جمع ميشم ...
(خدايا اين ها ديگه کي هستن ...؟)
صداي موزيک به جاي ارامش.. ترس رو توي وجودم بيدار ميکنه ...
-حالا اسم اين سوگليت چي هست ...؟واي چقدرم خجالتيه ...
-اسمش ايرن ِ...نه بابا کجا خجالتيه ؟...نميدونيد چند شبه قصد جون من رو داره ..مگه نه شيرينم ..؟
عکس العمل من همون بود ..خيره شدن به سنگهاي سفيد کف زمين که کفش هاي سياه وچرمي... اون رو لکه دار کرده بود ...
انگشتهاي اقا بيشتر دورم حلقه شد ..سنگيني نگاه ها ازارم ميداد ..
ولي يه نگاه ...يه جفت چشم ...که اصلا نميدونستم کجا مخفي شده ...مثل بختک توان حرکت رو ازم گرفته بود ...
سر بلند کردم ..همه دورهم بودن ..مردهايي وقيح که معلوم نبود زندگيشون رو از چه راهي ميگذرونن ...زن هايي هرزه که علارقم ظاهر زيباشون درون پليدشون ازار دهنده بود...
چشمهام دنبال نگاه هايي بود که راه تنفسيم رو مسدود کرده بود ..
اهان ...ديدمش ...
توي حجم قير مانند گوشهءسالن مخفي شده ..
اقا چي ميگفت ...؟داشت سر من معامله ميکرد ...؟؟؟
نميشنيدم ...نميخواستم بشنوم...چون اگه ميشنيدم...نميتونستم پوزخندي رو که ناخواسته گوشهءلبم رو اُريب کرده مخفي کنم ...
امشب ...شب اخر عمر منه ...چه با اقا ...چه با حبيب ...چه با هرکس ديگه اي ...اونقدر ميجنگم تا رها شم يا رهام کنن ..
بازوي حلقه شدهء دور کمرم منو از سنگيني نگاه مردِ در تاريکي نجات ميده ..
نجات که نه ..فراري ميده ...
حالا دوباره نگاهم به سمت گرانيت هاي لکه دار روي کف سالنه ...
اقا گيلاسي رو که نميدونم چي توش هست به سمتم ميگيره ..
نميخوام بخورمش ولي گيلاس رو از دست هاي اقا ميگيرم شايد که بتونم محتويات داخلش رو يه جوري سر به نيست کنم ...
بازهم تنگي نفس باعث ميشه سر بلند کنم ..چرا داري ازارم ميدي مرد در تاريکي ...؟
دوست دارم بدونم کيه ..؟چرا برخلاف ديگران که مثال مگسان دور شيريني ..اطرافم رو احاطه کردن جلو نمياد ...؟
چرا دل به دلِ اقا ودوستهاش نميده ..؟
صداي قه قهءزن ها ازارم ميده ..من هرزه نيستم ..باهاشون نبودم ونگشتم تا بدونم ...چه چيزي تحريکشون ميکنه که اين جور منزجرانه قه قه بزنن...؟
خسته ام ..دست اقا به زير گيلاس ميره وتا دم دهنم بالا مياوردش ..دلم ميخواد فرياد بزنم ..
(بس کن ..بسمه ..اين همه ازارم دادي ...شکنجه ام کردي ..امشب که شب اخرِ... ازادم بذار تا هر چي رو که دوست دارم بخورم ...)
بدون اينکه اهميتي به اخم و تخم اقا.. يا فشار سر پنجه اش به روي پهلوم بدم سرمو ميچرخونم و رومو به سمت ديگه اي بر ميگردونم ..
تا اينجا من برندهءاين بازي کثيف هستم ولي مطمئنم اخر شب تنهاکسي که بازنده اين بازي ميشه من هستم .....
سنگيني نگاهش هنوز ادامه داره...دلم ميخواد نگاهش نکنم ..دلم ميخواد بهش بي اهميت باشم ..
تو دلم پچ پچ ميکنم ...
-چرا ميخواي اخرين نفس هاي امشب رو بهم حروم کني ...؟بذار راحت باشم ...نگاهت روازم بِکَن مرد در تاريکي ...
افراد دوروورمون ...پخش وپلا شدن ...وتنها من واقا مونديم ..که داره با يه زن موشرابي لاس ميزنه ...
عجيبه ..چرا اينقدر اين رنگ زننده براي اقا اهميت داره ...؟
شرابي ...؟؟؟؟
اصلا دليل اين همه علاقه رو درک نميکنم ...شايد يه جنون باشه ....شايد هم يه علاقهءکورکورانه ...
ساعت آونگ دار توي سالن شروع ميکنه به ضربه زدن ...
دنگ ..يک ضربه ..يعني ساعت يک بامدادِ...پاهام ديگه تحمل ايستادن تو اون صندلهاي پاشنه بلند رو نداره ...
دلم ميخواد انرژي ام رو براي زمان مرگم نگه دارم ...تا بتونم با اخرين قدرتي که برام مونده با اقا بجنگم ...
دوست ندارم مُُردنم زود اتفاق بيفته ..دوست دارم اونقدر اقا رو زخمي کنم که هر وقت درد ميکشه يا جاي زخم هاش رو ميبينه ياد من بيفته وبهم لعنت بفرسته
اين جوري حداقل ميتونم زير خروارها خاک اسوده بخوابم ..چرا که اسايش ادم زالو صفتي مثل اقا رو گرفتم ..
اونقدر خسته ام که سنگيني نگاه مردِ در تاريکي هم ازارم نميده ...
کم کم هرکدوم از مردها شريک خوابشون رو سوا ميکنن وبه سمت اطاقهاشون ميرن ..
بازوي اقا هم منو وادار به حرکت ميکنه ..دوست دارم نرم ....يا حداقل ديرتر برم ..يا اصلا هيچ وقت حرکت نکنم ...ولي نميشه ...
امشب هيچ چيزي به ارادهءمن نيست ..دستي به روي رون پام ميکشم ونگاه نگرانم رو به سمت مردِ درتاريکي پرتاب ميکنم ...
خداحافظ مرد ِدرسايه...امشب وتو اين ثانيه هاي اخر عمرم ...نگاهت ...اخرين چيزيه که تا لحظهءمردن من رو کنجکاو باقي گذاشت ...


*لذت خون خواهي*
راهروهاي پيچ در پيچ ...تابلو فرشهاي ِنوراني ...واقعا کي ميدونه پشت سر اين همه رنگ وزيبايي چه کثافتي آرميده ...؟
در که پشت سرم بسته ميشه اقا رو ميبينم که دست به پاپيون مشکيش ميبره ...خوبه ... خدايا شکرت ..تحمل اين پاپيون واقعا برام سخت بود ...
کتش رو در مياره ودکمهءاول پيراهنش رو باز ميکنه ...ثابت وايسادم ...چشمهام فقط درپي رد انگشتهاشه ...
ميچرخه ورو به اينه شروع ميکنه به بازکردن دکمه هاي سردستش ...نگاهم در پي انگشتهاش ميچرخه وميچرخه ...خدايا يعني کسي مثل من پيدا ميشه که تا اين درجه از اين دستها نفرت داشته باشه ؟
برميگردم به حد کافي نفرت وتنفر توي وجودم زبانه کشيده ...بهتره تا اشتباه نکردم ...نبينم ..
اون سر پنجه هايي که معلوم نيست به خون بکارت چند تادختر ديگه الوده شده رو نبينم ...
دستم رو به سمت چاک دامنم ميبرم .....چاقوي ضامن دار رو به ارومي از بند لباس زيرم ازاد ميکنم ...ودستم رو مشت ميکنم 
حالا بايد منتظر باشم ...
منتظر لحظهءمرگ خودم يا اقا ..مهم نيست کدوم اول اتفاق بيفته چون مطمئنا اگرهم اقا اول کشته بشه نفر بعدي من هستم که به دست حبيب يا دارودسته اش کشته ميشم ..
هيچ راه فراري نيست... مگه اصلا ميشه از اين باغ بي دروپيکر فرار کرد ..انگشتهاي اقا پوست کمرم رو لمس ميکنه ..بالاتر ..بالاتر ...
بازهم بالاتر ..ومن بازهم تو خودم مچاله ميشم ولمس دستهاش رو طاقت نمييارم ...
نفس هاي اقا رو حس ميکنم ..نفس هايي که من رو از خودشون متنفرتر ميکنن ..نفس ها نزديک تر ميشه ..نزديک ونزديک تر ...
سرانگشت ها بالاتر مياد ونفس ها دم گوشم روي شونه ام ايست ميکنن ...
-امشب شب خوبي بود ..ميدوني ايرن تو دخترزيبايي هست ..ومن واقعا خوشحالم که بچهءحرف گوش کني بودي وجفتک ننداختي ...
چون واقعا حيفم مييومد که تورو زير دست وبال اون حبيب پدرسگ مينداختم ..
ضامن چاقورورها کردم ..حالا امادهءنبرد بودم ..امادهءيه حرکت اشتباه ازاقا ...
دست اقا از پهلوم سردراورد وروي شکمم رو پوشوند ..هنور نه ايرن ...هنوز نه ...
فعلا صبر کن ...
-دست زينت درد نکنه ..هميشه از کارش راضي بودم خيلي خوب بلده يه دختر زشت رو به يه فرشته تبديل کنه و ..جاي زخم هارو بپوشونه ...
شونه ام رو ميبوسه وبه سمت گردنم پيش روي ميکنه ...ضربان قلبم تند شده ..تند تند ...
نه ازروي شهوت ...يا هوس ...فقط ازروي تنفر ...حس بي رحم نفرت توي رگهام ميجوشه وبالا ميره ...بالا...تابرسه به قلبم وبعد هم به همه جاي بدنم پمپاژبشه ...
هنوزنه ..ايرن ..هنوز نه ..صبر کن ...ص..ب..ر...ک..ن ...
بادستش پهلوم رو به سمت خودش ميچرخونه ...درحين چرخيدن با خودم ميگم 
حالا ...حالا وقتشه ...ايرن ...حالا ..
هرچي قدرت وانرژي دارم رو توي سر پنجه هايِ به خون تشنه ام ذخيره ميکنم وچاقو رو با ضرب توي پهلوش فرو ميکنم ..
حالا من واقا روبه روي هم هستيم وبرخلاف هميشه چشمهاي درشت وگشاد اقا از روي تعجب توي حدقهءچشمهاي عاصي من خيره مونده ...دستي که دور کمرم حلقه شده شل ميشه واون يکي دستش به سمت پهلوي شکافته اش ميره ...
بيشتر از درد چاقو براش عجيبه که با تمام محافظت هاش چه جوري تونستم اين چاقورو بدست بيارم ...؟
عزمم رو جزم ميکنم وباشقاوت تمام چاقوروازتو پهلوش ميکشم بيرون ...با بيرون کشيدن چاقوي ضامن دار.. نفس حبس شدهءاقا هم ازاد ميشه ...
ميخوام يه بار ديگه لذت خون ريزي يه مرد نجس رو لمس کنم که اقا به خودش مياد ..چاقورو ازدستم ميکشه ومنو پرت ميکنه به يه طرف ديگه .


چاقورو ازدستم ميکشه ومنو پرت ميکنه به يه طرف ديگه 
-ميخواستي من رو بکشـــــــي ...؟هان؟
ناباوري محض توي کلماتش موج ميزنه ...
نگاهم به رد خون روي پهلوش بود ...باورم نميشه... با اينکه خون روندهء روي لباس سفيد رنگِ براقش ...جاري وروونه ولي هيچ تغيري تو ظاهروقدرتش اتفاق نيفتاده 
مياد جلو ..جلوتر...اروم وبدون مکث ...
روي زمين عقب ميرم ..عقب وعقب تر ..با ترس ولرز
باچشم دنبال يه اسلحه ميگردم هرچيزي که باشه مهم نيست فقط من رو نجات بده ...
روي ميز يه گلدون ميبينم ...ميخوام به سمتش برم که اقا ميفهمه وبا زبلي گلدون رو ميقاپه ...
-آع ...آع ..آع...نه اين به دردت نميخوره ...
گلدون رو به ارومي ازم دور ميکنه ..خدايا اين مرد واقعا انسانه ؟..يا يه موجود ابدي ؟...چرا هيچ تغيري نکرده ...؟چرا حتي يه ذره هم احساس قدرت نميکنم ...؟
تکيه ميدم به ديوار واروم بلند ميشم ..به خودم ميگم 
(بجنگ ايرن ..نذار سلاخيت کنه ...نبايد بذاري هرجوري که خواست ازتو انتقام بگيره ..بجنگ ايرن ...نذار به راحتي نفست رو بِبُره ..اين نوع مردن شايستهءايرنِ هميشه قوي نيست ...
گارد ميگيرم ومنتظر حمله ام ...قيافهءاقا خوشنود ميشه ...انگاراز اينکه نترسيدم وامادهءنبردم خوشش اومده ...
انگار که من هم يکي از هزاران هزارتفريح وسرگرميش هستم که باعث ميشه به نوعي لذت ونئشگي رو تجربه کنه ...
دستم رو مشت ميکنم وبه سمتش هجوم ميبرم که با مشت گره کردهءاقا توي شکمم نفسم بند مياد وتلو تلوخوران ميچرخم وسعي ميکنم بازهم حمله کنم 
ولي مشت اقا اين بار توي چونه ام فرود مياد وقدرت حرکت رو ازم ميگيره ...ميخوام از جام بلند شم ولي اين بار لگدهاي اقا دل وروده ام رو به هم ميپيچونه ...
توي شکمم جمع شدم ولي نامرد لگد بعدي رو توي صورتم فرود مياره ...سگک کفش اقا روي چشمهام ميشينه ودرد رو توي تنم پخش ميکنه ...يه بار ديگه ...چشمهام به کل تاريک شد ...
ضربه هاي بعدي رو حس ميکردم ...درک ميکردم ولي تواني براي دفاع نداشتم 
احساس ميکردم بينيم شکسته وچند تا از دندونهام خرد شدن ...چشمهام اززور درد باز نميشد 
ميخوام صورتم رو کنار بکشم ولي نميتونم... بي حس تر از اوني هستم که توان حرکت داشته باشم ...
اقا موهام رو چنگ ميزنه وبالا ميکشه ..صورت خونيم همراه موهام کشيده ميشه وناله ام دل هر بيننده اي رو ريش ميکنه ..
مشت اول ..مشت دوم ..مشت سوم ..
بي انصاف ..
مشت چهارم ..
بي مروّت ..
مشت پنجم ..
حيوون ...
صورتم سِر شده ..گونه ام سِر شده ....بدنم سِر شده ..احساس ميکنم تمام پوست صورتم رو با خون بدنم اذين کردن ..
درد... درد ..خدايا اين درد کي تموم ميشه؟ ...
شمارش ضربه ها از دستم در رفته...شايد اين يکي ضربهءدهمه ...شايد هم پونزدهمي ...شايد هم هزارمي ...
موهام رو ول ميکنه ومن ...لَخت وبي جون روي زمين مييوفتم ..
دور جسد بي جونم ميچرخه ...درست گفتم ديگه نه؟ ..
به کسي که حرکت نميکنه ونفس نميکشه ودرد رو حس نميکنه ميگن جسد... جنازه ..نه؟
-بايد ميدونستم ....ميدونستم که لياقتش رو نداري ...واقعا براي خودم متاسفم که گول ظاهرت رو خوردم ..اشغال ...
لگد ديگه اي توي شکمم فرود مياد که باعث ميشه خون جمع شده توي شکمم رو بالا بيارم ...خون ازکنار لبم سرازير ميشه وکنارم روي زمين جاري ميشه ..بوي خون توي بينيم ميپيچه ...
سعي ميکنم پلکم رو بازکنم ولي همه جا تاريکه ..تاريک تاريک ...خون روي چشمهام رو پوشونده ونميذاره جايي رو ببينم ..
صداي کفش هاش رو دنبال ميکنم ..يه جايي تو نزديکم صداي کشيده شدن تيغهءچاقورورو زمين ميشنوم ...
-ميدوني تو خيلي ساده اي ...وهمون قدر احمق ...با اين چاقو ميشه خيلي کارها رو کرد ..مثلا توي گوشت يه نفر فرو کرد يا شاهرگ يه نفر رو زد ..
وخيلي ساده ...خيلي اسون ...اون ادم تموم ميکنه ...
صداي خنده اش بلند تر ميشه ...
اوه بذار يه کاري کنيم ...بهتر نيست چند تا از کارهايي که اين چاقوي کوچولو انجام ميده رو بهت نشون بدم ...؟
اومد بالا سرم ...دوباره موهام روچنگ انداخت ...
-مثلا بريدن موهاي بلند تو ...
خرمن موهام رو بالاتر کشيد جوري که تقريبا اويزون اونها بودم ...اونقدر بي جون بودم که حتي نميتونستم درست ناله کنم ...
چاقوروروي ريشهءموهام کشيد ...پوست سرم يه تيکه سوخت ...احساس ميکردم کسي داره تمام رويهءسرم رو ميکنه ...پوست داره از گوشتم جدا ميشه 
ناله ميکردم و با تقلاهاي بيهوده سعي داشتم تا خودم روازاد کنم ...
ولي آقاميخنديد ...من ناله ميکردم وآقا ....قه قه ميزد ...
من زجر ميکشيدم وآقا... لذت ميبرد ...
موهام رو دسته دسته با همون چاقوي کوچيک بريد ...دردم رو نميفهمي ..کافيه يه بار فقط براي يه بار امتحان کني ...تا شايد يک هزارم درد من رو بفهمي ..
خون از پَس سَرم جاري شده بود وروي پلک هام ميريخت ..
کم کم احساس ميکردم الههءمرگ رو ميبينم ...کاش ميتونستم مادرم و پدر م وايرما رو يه بار ديگه هم ببينم ...
بازهم خش خشِ بريدن تکهءديگه اي ...اويزن قسمت هاي بلند موهام بودم واين درد رو بيشتر از قبل ميکرد 
اخرين تکه هم جدا شد ...ميون کلي موي بريده شده پرتم کرد روزمين ...صداي چرخ چرخ کفشهاي چرمش مته کشيد به اعصابم ..
-واي خدا... بدون مو هم قيافهءجالبي داري ...خوب اين از درس اول ...
حالا ميريم سراغ درس بعدي ...گفتم که طرق مختلفي براي استفاده از اين چاقو هست ...يکي ديگشون اينه که مثل اب خوردن شاهرگ کسي رو ببري ..خيلي اسونه ...يه دقيقه صبرکن الان بهت نشون بدم ...
روم خم شد وچونه ام رو گرفت ....سردي چاقو رو روي پوست گردنم حس کردم ...مامان.. بابا ..ايرما ...دلم براي همتون تنگ ميشه ...
کاش ميدونستيد که تا اخرين لحظهءزندگيم ازخودم دفاع کردم ...ولي نتونستم ...
مامان به خدا نتونستم پا ک بمونم .....شرمنده اتم ...
بابا من روببخش ...نتونستم بکارتم رو حفظ کن ...
ايرما ..مراقب خودت باش خواهر خوبم ...
کاش يکم از نصيحت هايي که ميکردي به گوشم ميرفت و کارم به اينجا نميکشيد ...کاش ...
چاقوروي گردنم به حرکت دراومد که ...

رمان گاد فادر
پاسخ
 سپاس شده توسط ღSηow Princessღ ، Nυмв ، -Demoniac-
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان گاد فادر - ▲ℐяυηℐє ҡι∂ƨ▲ - 02-05-2015، 9:30

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان