امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان گاد فادر

#9
فصل نهم ( قسمت اخر)



يه نگاه از تو ائينه بهم کرد وپرسيد 
کسرا:ايرن تو حالت خوبه ...؟
حبيب:خفه شو تا خفه ات نکردم ..
کسرا:ايرن ..؟
اونقدر بهم فشار اومده بود که دادزدم ..
-انتظار داري خوب باشم ؟...ببين چه گندي زي ..؟
کسرا:دست من نبود ..
حبيب:هي باجفتتونم خفه شيد ...
کسرا:مجبور بودم 
دوباره قاطي کردم اصلا فراموش کردم که کجام وحبيب چه کاره است ...فقط ميخواستم اون همه عذاب رو تخليه کنم ...
-مجبور بودي من رو بدزدي ؟..مجبور بودي اين همه بلا سرم بياري ..؟مجبور بودي من رو تو دامن اين کثافت بندازي ..؟
-اره اره به خدا مجبور بودم ..
دنده رو عوض کرد ويه نگاه از ائينه به من وپشت سرم انداخت ..
-اگه نميدزديدمت همين کثافت ميدزديدتت ..اونوقت معلوم نبود چي به سرت مياره ..
-نه اينکه الان معلومه؟ ..نه اينکه خيلي مراقبم بودي؟ ..دستامو نگاه کن پرازخطه ..خطهايي که تو باعثش شدي ..
جبيب:با جفتتونم خفه شيد ...
من وکسرا همزمان با هم دادزديم ..
-تو خفه شو ..
برگشتم سمت کسرا ..
-حالا خوبه ..؟راضي شدي ..؟انتقام خواهرتو گرفتي ...؟ببين حال وروز من رو ..زندگي برام نمونده ..به خاطر چي ...؟همه اش به خاطر يه انتقام مسخره ..
-مسخره نبود .خواهر من به خاطر منصور مرد ...
حبيب:به به موضوع جالب ميشه ...پس از دست منصور خان شاکي بودي وما نميدونستيم ..
-خواهرت مُرد وانتقامت رو گرفتي ...من چي ..؟من که تقريبا مثلا مرده ها شده ام چي ..؟اينبار ميخواي از کي انتقام بگيري ؟...از خودت ..؟تو گند زدي به زندگي من ..
-ميدونم ميدونم ..ولي بفهم مجبور بودم ..
-دِ مجبور نبودي... مجبور نبودي من رو بدزدي ..دزديدي... عيب نداره ..چرا بعدش فراريم ندادي ..؟چه جوري حاضرشدي من رو ول کني واون همه وقت تنهام بذاري ..؟نگفتي چه بلايي به سرم ميارن ..؟نگفتي من و ميکشه ..؟
-گفته بود نميکشه ..گفته بود فعلا کاريت نداره .قرار بود بدتت به من ..به خاطر همين رفتم ..خيالم راحت بود که کاري به کارت نداره ..
-هه ..توام باور کردي ...؟تو منصور رو نميشناختي ..؟نميدونستي چه جور ادميه ؟..چه جوري تونستي بهش اطمينان کني ؟..اصلا مگه من اب نبات قيچيم که بين خودتون تقسيمم کرديد ..
حبيب يه شيشکي بست ...
-الان داره مسخره ات ميکنه ضياءجـــــــون ..
برگشتم سمتش وتو صورتش گفتم ..
-تو ببند کثافت ..
-هوي حرف دهنت رو بفهم ...کاري نکن ماشه رو بچکونم ...
با نفرت صورتم رو جمع کردم ..
-عرضشو نداري... منو بکشي که همينجا سوراخ سوراخت ميکنه ..واسهءمن قپي نيا حبيب ..
صداي خندهءملايم کسرا بلند شد ..
-خوب جوابشو دادي ايرن ..
-تو يکي خفه شو که هرچي ميکشم از گور تو بلند ميشه ..ببين توروخدا حال وروزمو... افتادم تو دست يه نفر که ادعاي رفاقت ميکنه ولي من رو ميدزده ...يا يه کفتار که اصلا معلوم نيست ادمه يا نه ..
-ايرن من که گفتم چاره اي نداشتي ..
با تموم هنجره ام داد زدم ..
-داشتي ..مگه ميشه نداشته باشي ..؟فقط اونقدر خودخواه بودي ...اونقدر به فکر انتقامت بودي که من رو هم قربوني کردي ...
حبيب:اوي جيغ نزن... توهم خفه بمير کسرا ..دهنت رو ببند ورانندگيت رو کن ..برو سمت خونهءدوم ..
-اونجا چرا ..؟
همينکه گفتم ..
فرمون رو چرخوند وبا چشمهاي پرالتماسش از ائينه بهم نگاه کرد ..ولي من با حرص رو گرفتم وزل زدم به بيرون ..واقعا عصباني بودم وهيچ چيزي نميتونست ارومم کنه ..
-ايرن ..؟ايرن جان ..؟
حبيب :اوه چه عاشقانه ..
دوباره من وکسرا باهم بهش توپيديم ..
-خفه شو ..
-بمير حبيب ..
-شما دو تا خفه شيد..مثل اينکه شماها فراموش کرديد اسلحه دست منه ..؟
با اخم هاي تو هم يه چشم غره بهش رفتم که يه لبخند پليد رو لبش نشوند ..


*ترس*
بعد از نيم ساعت چرخ خوردن تو خيابون ها ..دم يه خونهءويلايي نگه داشت ..
خدايا اينجا ديگه کجاست ..؟فاصلهءخونه ها انقدر زياد بود که مطمئن بودم هيچ کس به دادمون نميرسه ..
بازوم رو چنگ زد وبزور پياده ام کرد ..کسراهم پياده شد ..کليد رو به سمتش پرت کرد وگفت ..
-راه بيفت جلو ما پشت سرت ميايم ..
کسرا درو باز کرد وبا يه نگاه نگران تو رفت ..يه خونهءبزرگ ِويلايي و قدمي ساز بود که تمام نماي خونه رو برگ هاي رونده پر کرده بودن ..
پنجره هاي چوبي قديميش شکسته بود وفضاي خونه رو خوفناک کرده بود ..
لرز تو جونم نشست ..تازه ياد سر وضعم افتادم ..با يه تيشرت وشلوار ساده ...سرباز بدون هيچ پوشش اضافه اي تو سرماي پائيزي ميلرزيدم ..
دوتا پله رو بالا رفتيم ووارد سالن خونه شديم ...از سالن رد شد ووارد راهرو شدو بعد هم به يه سري پله که به سمت زير زمين ميرفت اشاره کرد ..
واي نه من از تاريک وفضاهايي مثل زير زمين وحشت داشتم ..قدم هام بي اراده ثابت شد ..
-راه بيفت ببينم ..
-نميرم ..
اسلحه رو رو گلوم فشار داد ..
ميگم راه بيفت ..
کسرا نگران برگشت به سمتم ..
-چيه ايرن ..؟
-نميام ...
يه قدم عقب گذاشتم ...
-تو غلط ميکني ..به زور ميبرمت ..
-ميگم نه ..ميترسم ..
نيش حبيب يه دفعه اي باز شد وچنان شروع به خنده کرد که يه لحظه جا خوردم ..
کسرا که موقعيت رو مناسب ديد خواست خيز ورداره به سمت حبيب که ..حبيب فهميد وعقب کشيد ..
-اوع اوع ..جناب سروان ..دست از پا خطا کني کشتمش ها ..
کسرا چشمهاش رو با حرص بست وقدمي عقب گذاشت ..
-پس ايرن کوچولوي ما ميترسه ..نيگاه تروخدا ضياءرو سنگ کي يادگاري نوشتي ..؟خانم از هيچي ميترسه ..
نفسم رو با غيض فوت کردم ..
-به تو هيچ ربطي نداره .
-نه تو خيلي پرروشدي ..بهت ميگم گم شو پائين ..يعني گم شو ..
دستش رو بلند کرد وبا قنداق اسلح اش تو دهنم کوبيد ..مزهءخون تو دهنم پخش شد ولبم بي حس شد ..
-ولش کن اشغال ..
اسلحه اش رو دوباره به سمت پيشونيم گرفت وگفت ..
-سرجات وايسا تا نکشتمش ..
خون از گوشهءلبم سرازيز شده بود ..اب دهنم رو تف کردم ودوباره داد زدم ..
-من نميرم ..من رو بکشي هم نميرم .اصلا هرغلطي که ميخواي بکن ..
برگشتم وخواستم به سمت در برگردم که يه تير درست از کنارم گذشت وموج صداش گوشم رو کرد ..
ديوونه واقعا ميخواست من رو بکشه صداي داد کسرا باعث شد برگردم ..
-ايــــــــــرن ..؟
اب دهنم رو به سختي قورت دادم ..چشمهاي کسرا پراز ترس بود ..
-دفعهءديگه درست ميزنم وسط مخت ..پس باهام بازي نکن ..برو تو زير زمين ..يالله ..
-ايرن بيا لج بازي نکن ..ميبيني که عقل وحال درست وحسابي نداره نا کارت ميکنه ها ..
با لجاجت گفتم ..
-ن..مي ..يام ...ميترسم ..
-من باهاتم ..از چي ميترسي ..؟
-گفتم نميام ..
چشمهاش رو با حرص ماليد ..
-ايرن لوس نشو ...ميدوني که خر بشه حساب زندگي خودش رو هم نميکنه بيا خانمي ..
دستش رو به سمتم دراز کرد ..
مردد يه نگاه به پله ها ويه نگاه به دستش انداختم که انتظار دست من رو ميکشيد .. دستم رو به سمتش دراز کردم .درست مثل همون موقع هايي که چشم نداشتم ..
دستم رو که گرفت گرم شدم ..ارامش عالم ريخت تو دلم ..از دستش شاکي بودم درست ..من رو تو دهن شير فرستاده بود اون هم درست ..
ولي هميشه باهاش ارامش داشتم ..از ته دلم به اين قضيه ايمان داشتم ...اين ديگه دست خودم نبود کسرا درست مثل مسيح بهم ارامش ميداد ..
البته يه تفاوت کوچيک هم با مسيح داشت ..وقتي کنار مسيح بودم ارامش داشتم... محبت ..دوست داشتن... ولي کنار کسرا ..علاقه وعشق رو با پوست وگوشتم درک ميکردم ..
من با کسرا رو ابرها بودم ..دست خودم نبود باورکن که دست خودم نبود با اينکه از مردها وجنس ذکور عاصي بودم ولي کسرا فرق ميکرد ..
از مرد بودن کسرا لذت ميبردم... از اينکه هميشه همراهم بود ونميذاشت صدمه ببينم .حتي ازاينکه اون روز تو بالکن تنبيهم کرد لذت ميبردم ..
کسرا قوي بود ...خيلي قوي... به خاطر همين هم براي من بي پناه بهترين تکيه گاه به حساب ميومد ..
انگشتهام رو تو دستش قفل کرد واروم راه افتاد ..


با پائين رفتن از پله ها ترس من هم بيشتر شد ...ميترسيدم ..به معناي واقعي کلمه از اون حجم تاريکي که توش فرو ميرفتيم ..وحشت داشتم ...
انگشتهاي دست ديگه ام رو دور بازوش گره زدم ..
-کسرا ..؟
-نترس اينجام ..
-ميترسم ...
-نبايد بترسي ..آتو دستش نده ..
فقط نگاهش کردم تا شايد با نگاه کردن به چشمهاش ترسم کمتر بشه ...ولي نور به قدري کم شده بود که ديگه چشم چشم رو نميديد ..
پله ها تموم شد وبازهم ادامه داد ..انگار که ميدونست منظور حبيب کجاست ...تا جايي پيش رفتيم که به يه در رسيديم ..
ناليدم -کسرا ..
ولي کسرا حواسش به من نبود دستگيرهءدر رو کشيد ودر با صداي خيلي بدي باز شد ..
به محض باز کردن در...چند تا جسم کوچيک از کنار پام رد شدن که جيغم هوا رفت ..از ترس فقط دستهام رو دور بازوي کسرا گره کردم وجيغ ميزدم 
-نترس چيزي نيست موش ان ..
با اين حرف دوباره شروع کردم به جيغ زدن که دوباره صداي شليک گلوله از کنارم بلند شد ..
صدامآناً تو سينه خفه شد ..حتي جرات نداشتم نفس بکشم ..حبيب گوشيش رو روشن کرد وزير پامون گرفت ..
-راه بيفت بچه ..يه بار ديگه اين جوري جيغ بزني خودم ميفرستمت اون دنيا ..حالا برو تو تا عصباني نشدم ..
-نِ.نِ.نِ مي..رم ..
هق هق نميذاشت حرفم رو کامل کنم ..
-ميري... خوبم ميري ..کسرا جونت ميبرتت ..
دستم کشيده شد ولي من سرجام ثابت موندم ..
-نميام کسرا ...من رو تيکه تيکه هم کني از اين در تو نميرم ..
حبيب غريد
-ضــــياء اين عتيقه رو ببر تو... تا رواني نشدم ونفري يه تير تو مخ خودت وخودش خالي نکردم ..
کسرا بازهم دستم رو کشيد .اونقدر ترسيده بودم که حتي با کشش دستم هم از جام حرکت نميکردم ..
کسرا همچنان تقلا ميکرد که اينباربا مقاومت من دست انداخت زير زانوهام ومن رو مثل همون روز اولي که دزديده بود رو دوشش انداخت وتوي اطاق تاريک برد ..
-بذارم پائين ...مگه با تو نيستم ..من وبذار زمين ..ميترسم کسرا من رو نبر اونجا توروخدا ..
ولي کسرا بيخيال به راهش ادامه داد ..بوي نا ورطوبت نفس ادم رو کم ميکرد ..فضاي زيرزمين وهم الود وترسناک بود وپنجره هاي نورگيرش به قدري سياه وکدر بود که هيچ نوري به داخل نميومد ..
احساس ميکردم تمام تنم از سرما وترس ميلرزه ..کم کم به التماس افتاده بود ..
-توروخدا کسرا ميترسم .بذارم زمين ..
حبيب:نه صبر کن ..همين جوري برو تا بهت بگم ..اهان بذارش اينجا 
با نور موبايلش اشاره کرد ..کسرا هم مثل پرکاه رو زمينم گذاشت ..
همينکه پام رو زمين ثابت شد دستم رو مشت کردم وبا تمام زورم تو صورتش کوبيدم
-اخ چي کار ميکني ايرن ؟
-بي شعور ..چرامن و اينجا اوردي ..؟
حبيب کليد برق رو زد ونور ضعيف لامپ رو صورتهامون پخش شد ...ولي بازهم ديدمون کم بود ..
هنوز با خشم تو نگاه نااميد کسرا خيره شده بودم ..که حبيب دو تا تيکه طناب به سمتمون پرت کرد ..
-دستشو به اون ستون ببند 
دوباره شروع کردم به داد وقال که حبيب يه هو قاطي کرد واسحله رو يه راست تو حلقم فرو کرد ...
با همون چشمهاي قرمزش که هميشه ازشون ميترسيدم داد زد ..
-فقط کافيه يک کلام .فقط يک کلام ديگه ازت بشنوم ..تا يه تير تو حلقت خالي کنم ..افتاد ..؟
فقط با حرکت خفيف سرو چشم تائيد کردم ..واقعا اونقدر عصباني بود که بدون صبر اينکارو انجام ميداد...
دوباره با سر به کسرا اشاره کرد ...
-يالله ببندش ديگه ..
مظلوم وبي پناه فقط اشک ميريختم ...کسرا کنار ستون وايساد ودستهاش رو پشت ستون برد ..بهم خيره شده بود وحرفي نميزد 
طنابها رو دور دستش چرخوندم وگره زدم ولي تو طول انجام اينکار ... حتي يه لحظه هم بهش نگاه نکردم ..غصه دار تر از اين حرفها بودم ..
حبيب با سر اسلحه اش به شونه ام کوبيد ..
-درست ببندش ...چون اگه درست نبنديش اونوقت يه معاملهءديگه باهات ميکنم ..
طناب رو دور دستش محکمتر بستم وحبيب پشت بندش طنابها رو امتحان کرد ..
بعد هم دستهاي خودم رو بست وچراغ رو خاموش کرد ورفت ...بي شرفِ بي انصاف ..ميدونست من از تاريکي وحشت دارم بازهم چراغ رو خاموش کرد ..
فاصله ام با کسرا زياد نبود ..شايد يه قدم ..شايد هم کمتر ..ميتونستم با دقت کردن صورتش رو ببينم ولي سر بلند نکردم ..همهءاينها به خاطر اون بود ..به خاطر انتقام کورکورانه اش ..
بي حس وحال همون جوري پشت به ستون سر خوردم وپائين اومدم ..کسرا هم همين جور ..
اشکام تو هم قاطي شده بود ..سردم بود خيلي سرد ..حالا که اون همه تب وتاب خوابيده بود وتو اين زير زمين نمور وتاريک بين يه مشت حشرات موزي اسير شده بودم ..داشتم ازترس وسرما منجمد ميشدم ..


هواي سرد ونمور زير زمين هم مزيد برعلت شد ورسما کليک کليک ميلرزيدم ..صداي زمزمه اش رو شنيدم ..انگار سرش رو به سمتم نزديک تر کرده بود 
-چي شده؟ ..چرا ميلرزي ..؟
هيچي نگفتم ..فقط سعي ميکردم با جمع شدن يکم از لرزشم کم کنم ..
-ايرن با توام اين صداي دندوناته که رو هم ميخوره ..؟چرا ميلرزي ..؟سردته ..؟
-......
-لرز کردي ..؟ايرن ..؟
اونقدر عصباني بودم که فقط صورت اشکيم رو به شونه ام ماليدم وبازهم تو خودم جمع تر شدم ..
-ايرن اينکاروبامن نکن ...هرچي ميخواي سرم داد بزن ...فحشم بده ..اصلا دستهات که باز شد من رو بزن ..ولي باور کن اگه به اينجا نمي اوردمت خرميشدو يه بلايي سرت مياورد ..
ايرن جان ..؟نکن اين کارو ...کم محلي نکن ...من همين جوري داغون هستم ..داغون ترم نکن خانمي ...
-من خانم تو نيستم ..
-هستي ..يه عمرمه که هستي وخودت خبر نداري ..خيلي وقته که تو دلم بهت ميگم عزيزم ..
اسمت رو که صدا ميزنم دلم ميلرزه ..ولي به خاطر مسيح چيزي نگفتم ..تمام اين چند ماه به عشق تو زندگي ميکرد ...به عشق تو حرف ميزد ...حتي نفس ميکشيد ...اخلاقش بهتر شده بود ..از اون انزوا دراومده بود وميخواست با تو به زندگيش برگرده ...
حقش نبود بعد از اون همه زحمتي که برات کشيده وخودش رو وقف تو کرده بود اونجوري ناعادلانه تو رو ازش بگيرم ..
پاگذاشتم رو دلم که اسم تو روش بود ..با خودم گفتم حق مسيحه ..حقشه بعد از اين همه وقت ايرن رو داشته باشه ..اون همه عشقي که تو وجود مسيح ِ..ميتونه با محبتي که سر تاپاش رو گرفته ايرن رو نجات بده ..
به خودم گفتم قيدش رو بزن کسرا...ولي ..
(يه مکث)
-ولي نتونستم ..ميفهمي ايرن ..اشتباه کردم ..اشتباه کردم که دزديدمت ورهات کردم ...ولي باور کن از همون روز اول تاوان دادم ودارم زجر ميکشم ..
تو رو که ميبينم ... اون خطهاي گوشتي رو که ميبينم نفس کم ميارم ..با فکر اينکه اون بي ناموس با گل من چه کرده عذاب ميکشم ..نگو تو تنها زجر کشيدي ..نه منم با تو بودم ..هميشه بودم ..
همهءروزهايي که پيش مسيح بودي من جون کندم تا با همهءتوانم بتونم منصوررو دستگير کنم

مدارکم کامل شده بود وداشتم همه چي رو هماهنگ ميکردم که تو زنگ زدي به خونواده ات وکارما رو خراب کردي ..
دوباره با ياد اوري اون لحظات واون همه ترس سرتا پالرز گرفتم ..دست خودم نبود ..دندونهام ناخواسته طلق طلق بهم ميخورد ..
-ايرن حالت خوب نيست ..؟
-توجيهات خوبيه براي گند کاريهايي که کردي ..ميدونم که عذاب وجدان داري ولي لازم نيست به دروغ دم از عشق افلاطونيت بزني ..
-ايرن ...؟من اگه ميخواستم به خاطر عذاب وجدان کاري کنم اينجا پيش تو نشسته بودم ...چرا همه چي رو از پشت عينک بد بيني ميبيني ...؟من دوستت دارم ...اخر واول حرفم هم همينه تو هم نميتوني با اين حرفها من رو خُرد کني ..
دوباره لرز سرتاپام رو گرفت ..
-سردمه کسرا ..دارم يخ ميزنم .. 
يه هو صداي کسرا بلند شد ..
-حبيب ...؟حبيب ..؟اهاي بي ناموس کجا موندي ؟..مردي ..؟حبيب ..؟
-چته چرا داد ميزني ...؟
چراغ روشن وحبيب تو چهارچوب در ظاهر شد ..
-داره ميلرزه ..
به جهنم ..چرا صداتو انداختي سرت ..؟
-ميگم حالش خوش نيست ..يه چيزي بيار بنداز روش ..
حبيب برگشت وگفت ..
-همون بهتر بذار اونقدر سگ لرزه کنه که جون بده ..
فقط با تموم انرژي اي که برام مونده بود ناليدم ..
-حبيب ..
-حبيب ومرگ ..جفتتون دهنتون رو ببنديد ميخوام ببينم چه خاکي به سرم کنم .نبينم صداتون بلند شه که من ميدونم وشما واون گلوله اي که قراره تو ملاج ايرن خانم چکونده بشه ..
دوباره برق رو خاموش کرد ورفت ..ومن موندم ولرزه هايي که حتي نميتونستم کنترلشون کنم ..
-ايرن طاقت بيار ميان دنبالمون ..
جوابي ندادم ...
-ايرن جان ..
خيلي خوب ميتونستم نگراني تو صداش رو بفهمم ولي عکس العملي نشون نميدادم ..
-ايرن تورو خدا يکم درکم کن ..ايرن ..
دوباره چونه ام رو تو يقه ام فرو بردم ..کاش دستهام باز بود تا خودم رو بغل بگيرم ...با اين وضع تا صبح فردا رو هم نميتونستم سرکنم ..
کم کم کسرا دست از صدا کردنم برداشت ...ولي شروع کرد به کلنجار رفتن با طناب دور دستش ..
ميديدم داره تقلا ميکنه ولي همچنان مسکوت تو خودم جمع شده بودم ..احساس ميکردم تمام وجودم يخ زده ودارم منجمد ميشم ..
شايد سرماي هوا زياد نبود ولي لرز من به خاطر استرس زيادي بود که داشتم ..ترس از حبيب وزير زمين يه طرف ..واقعيت هايي که کسرا تو روم گفته بود هم از طرف ديگه من رو اوار ميکرد ..
داشتم شل ميشدم ..بي حال ..يه جور بي حسي مطلق ..
سردم بود ولي ديگه نميلرزيدم ..دوست داشتم بخوابم ..
دوست داشتم چشمهام رو ببندم وديگه وا نکنم ...يه حس شيرين وملس زير پوستم خزيده بود ...
کسرا بالاخره پيروز شد ويه دستش رو ازاد کرد به دو سه دقيقه نکشيد که کلا خودش رو از بند جدا کرد وبه سمت من اومد .


اروم پج پچ کرد ..
-ايرن ..؟چته اخه ..؟
گره هارو از دستم که باز کرد بي حال تو بغلش افتادم ..پليورش رو دراوردو به زور تن من کرد ..
-چي شدي عزيزم ..؟اخه اين همه ترس براي چيه ...؟چرا اينقدر سردي ..؟
من وتو بغلش گرفت وبا کف دست بازوهام رو ماليد ...واقعا بي حس بودم ..حتي نوازش دست کسرا رو هم متوجه نميشدم ..
ميخواستم دستهاش رو کنار بزنم ..ميخواستم از اغوشش بيرون بيام ...ولي اونقدر سست بودم... اونقدر ترسيده وبي پناه بودم که اغوشش برام از همه چيز مهمتر بود ..
بوي نفسهاش وعطر ملايمش گيجم کرده بود ...عقلم ميگفت اين درست نيست ..اين عشقي که داري توش اب تني ميکني خطاست ولي دلم ..دلم که اين چيزها حاليش نبود ...
فقط ميخواست تا ابد تو اغوشش بمونه وسيراب بشه از محبت هاي نم نم کسرا ...
از لابه لاي دندونهاي کليد شده ام ناليدم ..
-منو از اينجا ببر ...ميترسم ..
-ميبرمت ..فقط طاقت بيار خانمم ..
زير بازوم رو گرفت وبلندم کرد ..بي حال درحالي که شديدا ميلرزيدم بلند شدم
دوباره نيمهءخودخواه مغزم فرمان داد ازش دور شو ...بهش مجال نزديکي نده ...بي ميل دستش رو پس زدم 
-ايرن ..!!(متعجب بود ...)
سعي کردم بدون کمکش قدم بردارم که بازهم نتونستم وسست شدم ..
با حرص دست انداخت دور شونه ام وبه ارومي نجوا کرد ..
-اين لوس بازي ها رو بذار براي وقتي که از اين جهنم خلاص شديم ...فعلا بايد سعي کني تا نيومده از اينجا بريم ..
دروبازکرد واروم بيرون رفت ..دستهام ميلرزيد وبدن اينکه تلاشي کنم فقط دنبال کسرا کشيده ميشدم ..
به پله ها که رسيديم ..بهتر ميتونستم نفس بکشم ...زير گوشم گفت ..
-ميتوني خودت بيايي ..؟
با سر تائيد کردم
اروم رهام کرد وجلوتر ازمن رفت تا سروگوشي اب بده ... همين که ديد کسي نيست به کمکم اومد وپله ها رو با هم بالا رفتيم .
صداي حبيب از يه جاي دور ميومد ..
-نه بابا ريختن همه رو گرفتن ..چه جوري ردم ميکني ...؟
سالن که جلوي رومون ظاهر شد کسرا کنار صورتم نجوا کرد ..
-اروم وبي صدا ميريم تو حياط ازاونجا به بعد فقط بدو باشه ...؟؟
سرتکون دادم وپشت بندش اروم قدم برداشتم ..
حبيب :با لنج ..؟طرفت اينکاره است يا نه ..؟
حالا ذيگه دماي بدنم متعادل تر شده بود وميتونستم بدون لرزيدن راه برم ... 
حبيب :نميدونم پول زيادي تو دست وبالم نيست ...
سالن که تموم شد وبه در ورودي رسيديم کسرا وايساد ...من رو با دست به بيرون هل دادودرگوشم گفت ..
-فقط بدو باشه ؟برو خانمي ..
ته دلم خالي شد ...يعني تنهايي بايد ميرفتم ...؟
-پس تو چي ..؟
-تو برو من ميام ..
-خب چرا با من نميايي ..؟
با ناراحتي نگاهش رو ازمن گرفت ..
- من بايد حبيب رو بگيرم ..اگه نگيرم بازهم مياد سر وقتت ..نميتونم ريسک کنم
- ولي دست خالي نميتوني ..
دوباره هلم داد ..
- مثل اينکه يادت رفته من پليسم ..برو ايرن نميخوام بيشتر از اين صدمه ببيني ..
دستش رو گرفتم ..نميتونستم بذارم به همين راحتي خودش رو به کشتن بده ..
-نميرم ..
اخم هاش سريعا تو هم شد ..
-بايد بري اگه تو باشي من نميتونم کاري انجام بدم ..
-اگه بگيرتت چي ؟..اگه بکشتت ...؟
با فک منقبض شده غريد ..
-برو ..
دوباره هلم داد ..دو سه قدم جلو رفتم ودوباره سر برگردوندم ..
-کسرا ..
بازهم اشاره کرد وبا لبهاش زمزمه کردکه برم ..دوسه قدم ديگه ..
نميتونستم برم ..به درک که من رو دزديد ميخوام پيشش بمونم ..هيج جا به اندازهءاغوش کسرا براي من امن نبود ..
خواستم برگردم که باز اخم کرد وبا دست اشاره کرد که برم ..
سري به معني نه تکون دادم ..چشمهاش نگران شد ..
با سرانگشت به من اشاره کرد بعد هم انگشتهاش رو مشت کرد ورو قلبش گذاشت ..
چشمهام پراز اشک شد با اشاره بهم ميگفت که تو قلبشم ..
دوباره با لبهاش وبي صدا گفت ..
-فقط برو ..
دلم اتيش گرفت از برق نگاه وچشمهاي لرزونش ..بي اراده ازش چشم گرفتم وشروع کردم به دوئيدن ..حتي برنگشتم که ببينم چي کار ميکنه ..
اشکام ديدم رو تارکرده بود ...ولي من بازهم ميدوئيدم ..دقيقا همون کاري رو که گفته بود انجام ميدادم ..ميخواستم براي يه بار هم که شده حرفش رو گوش بدم 
به در که رسيدم يه نگاه به پشت سرم انداختم ..جاي خالي کسرا بهم دهن کجي ميکرد ...
دستگيره رو که کشيدم به محض باز شدن در يه نفر دوئيد تو ..يه جيغ خفيف کشيدم که مرد عقب نشيني کرد
-اروم خانم من پليسم ..سروان کجاست ...؟
با سر اشاره به داخل خونه کردم ..
-شما بريد بيرون ..
همزمان صداي شليک گلوله از خونه بلند شد ..دوباره جيغ کشيدم ..و رو زمين نشستم ..ميدونسيتم يه بلايي به سرش مياره ميدونستم ....
خواستم برم تو که مرد جلوم رو گرفت ..
-خانم خطرناکه ..
دروکاملا باز کرد که چند تا مرد شخصي پوش هم وارد حياط شدن ..يه زن چادري پر چادرش رو رو سرم انداخت ومن رو به زور به سمت ماشين کشوند ...
همين جوري اشک ميريختم والتماس ميکردم که بذارن برم تو ..مطمئن بودم حبيب بي شرف يه بلايي به سر کسرا اورده ..
زن روسريش رو بازکرد ورو سرم انداخت يه کاپشن هم تنم کردوبه زور نشوندم تو ماشين ..
نميدونم چقدر طول کشيد که حبيب رو کت بسته بيرون اوردن ..
اونقدر عصباني بودم که دستهاي زن رو پس زدم واز ماشين پريدم بيرون به سمت حبيب دوئيدم ..
وتا سربازهابه خودشون بيان صورت حبيب رو چنگ زدم وبا ناخون روي پلک چشمهاش شيار انداختم ..
-بي شرف کثافت ..
تنها عکس العمل حبيب يه نيشخند بود که نفهميدم به وضع وحال من زد يابه سرنوشت خودش ..
زن دوباره من رو از حبيب جدا کرد فقط اسم کسرا روزير لب ميبردم ..
-کسرا ..کسرا کجاست ..؟تروخدا بگيد حالش خوبه ..؟زخمي شده ..؟
يه برانکارد از در حياط اومد بيرون ..
قلبم وايساد ..نه نه اون کسرا نيست ميدونم اون کسراي من ..
اشکام شدت گرفت ..
چرا کسراست ...دوئيدم جلو .
اشکام اونقدر تند تند ميباريد که نميتونستم مرد روي برانکارد رو درست ببينم ..
نزديکش که شدم قدم هام ثابت شد خودش بود ..کسرا .مرد قوي وهميشه استوار من ..ولي چرا اينجوري ..؟چرا چشم بسته ..؟چرا اينقدر ثابت ..؟
اسمش رو زيرلب بردم ..
-کسرا ..؟
مرد سفيد پوش داشت برانکارد رو ميبرد که خودم رو جلوش انداختم ..
-کسرا ..؟چش شده اقا ..؟چش شده ..؟
-چيزي نيست ايرن ..
چشمهاش باز بود ..چشمهاش رو باز کرده بود ..
ناليدم 
-کسرا ..
-جان ..
-تيرخوردي ..؟اون بيشرف زدتت ..؟
-چيزي نيست ..
-چرا چيزي نيست داره ازت خون ميره ..تو هم مي خواي مثل مسيح تنهام بذاري ..؟ميخواي بري کسرا .؟
-نه حالم خوبه ..
-من ميدونم تو هم ميخواي بري ..
-نميرم گريه نکن ايرن ..
-خانم بذاريد رد شيم حالش خوب نيست ..
عقب گرد کردم ..حالش خوش نبود ..نبايد وقتشون رو ميگرفتم کسراي من حالش خوش نبود ..
اشک ريزان پشت سرشون رفتم ..خواستن در وببندن که به زور نشستم تو امبولانس ..
زن دستم رو کشيد که باالتماس گفتم ...
-بذاريد باهاش برم ..
دست زن شل شد ودر امبولانس بسته شد ..پرستار سرم رو وصل کرد وماسک اکسيژن رو رو دهن کسرا گذاشت ..
دست خونيش رو تو دستم گرفتم ..پلک چشمهاش پريد ..
-کسرا نمير ..باشه ..؟کسرا تروخدا ؟
مرد يه امپول تو سرم خالي کرد وگفت ..
-خانم اين چه حرفيه ..ايشاللهحالش خوب ميشه ..
-پس چرا چشمهاش رو باز نميکنه ...؟
-کلي خون از دست داده ..بايد مداوا بشه ..
صداي اژير امبولانس رعشه به پيکرم مينداخت 
مرد لباس پر ازخون کسرا رو بازکرد سوراخ توي پهلوش بزرگتر وازاردهنده تر از هرچيز ديگه اي بود ..
با ديدن زخمش هق هقم بيشتر شد ...
-چه بلايي به سرت اورده ..؟ 
دستش رو تو سينه ام کشيدم ..
مرد زخم رو تميز کرد ولي خون ريزي همچنان ادامه داشت ..
کسرا ..کسراي من ..داشت از دستم ميرفت ..همه اش هم به خاطر من ..من لعنتي ..من نفرين شده ..
اگه تنهاش نميذاشتم اگه فرار نميکردم ومجبورش ميکردم با من بياد .الان سالم بود ..الان کنارم بود .
امبولانس وايساد ومرد با سرعت درها رو بازکرد وپياده شد ..
پايه هاي برانکارد رو بازکرد وبه سمت داخل بيمارستان رفت ..
اخرين چيزي که از کسرا تو خاطرم موند صورت سفيد ولکه هاي خون رو دستهام بود ...


*باهام وداع نکن *
دراطاق عمل که بسته شد با همون دستهاي خوني تا شدم از درد ..
حقم نبود... حالا که ميفهيميدم تا چه حد به کسرا عادت کردم ودوستش دارم حقم نبود که خدا اينجوري ازم بگيرتش ..
سرم رو تو سينه ام گرفتم وزار زدم براي بخت شوم خودم .
من کسرا رو دوست داشتم وميدونستم که اون هم من رو دوست داره ..ازش دل چرکين بودم ..ولي نه تا اين حد که بخوام بميره که بخوام نباشه ..
دوستم داشت يا نداشت ديگه برام مهم نبود ..فقط ارزو داشتم برگرده ..زنده بمونه ...نه مثل مسيح بره وتنهام بذاره 
-خانم ..؟
با همون چشمهاي اشکي سرم رو بلند کردم ..
-بله ..
-شما بايد همراه ما بيايد ..
يه نگاه به چهره هاي مصممشون انداختم ..
-ولي من ..
-بهتره با ما بيايد ..يه سري سوالها هست که بايد جواب بديد ..
نگاهم دور اطاق عمل چرخيد ..پس کسرا چي ...؟اون چي ..؟
نميتونستم بدون اينکه بدونم کسرا سالمه يا نه جايي برم ..
-نميتونم بايد بمونم ..کسرا ..
-شما تشريف بياريد ..هر افتاقي بيفته به ما خبر ميدن ..
با سر دوباره نفي کردم ..نميتونستن من رو به زور ببرن ..
-خانم شما بايد همراه ما بيايد ..
تو اين بين در اطاق عمل باز شد ودکتر ازاطاق بيرون اومد ..
با همون چشمهاي خيس تلوتلو خوران جلو رفتم ..
-اقاي دکتر ..حالش خوبه؟ ...زخمش ناجوره؟ ...خوب ميشه ...؟
-اروم دختر جان ..عمل خوبي بود..حالش هم خوبه ..نگران نباش ..
چشمهام رو بستم قطره هاي اشک از بين پلک هام ليز خورد 
نفسم رو با حوصله بيرون دادم ..حالا که زنده بود ميتونستم با خيال راحت با اون مردها برم ..
تو ماشين که نشستم ذهنم دوئيد دنبال کسرا ..
يعني تا حالا از اطاق عمل بيرون اوردنش ؟...به هوش اومده ؟....
ولي ذهن حسابگرم سعي کرد اسم کسرا رو خط خطي کنه ..
-به تو چه ..؟تو چرا نگرانشي ..؟مگه اون نگران تو بود که تو هم دلواپسش باشي ..؟
-اما اون جون من و نجات داد ..
-اره همون جوني که خودش به خطر انداخته بود ،نجات داد ..وظيفش رو انجام داد ..تو هيچ ديني بهش نداري ..
- ممکن بود بميره ..
-اره تو هم ممکن بود بميري ..هرچند که الان هم هيچ فرقي با يه جنازه نداري ...اعصابت خراب شده ..جسمت تباه شده .. ويرون شدي ..
به خودت بيا ايرن ..کسرا گند زده به زندگيت ...اگه نجاتت داد ..اگه کمکت کرد وخودش رو به خطر انداخت فقط به خاطر عذاب وجدان خودش بود
لجوجانه با خودم مجادله کردم 
- پس عشق توي چشمهاش چي ؟..اون دوستم داره ..
-داره يا نداره مهم نيست ..مهم اينه که تو رو انداخت تو باتلاق ..مهم اينه که تو رو کشت ..مهم خطهاي روي بازوته ..مهم درد جسم وروحته ..ايرن خر نشو ..
کسرا رو از ذهنت بيرون کن ..علاقه ات رو تو خودت بکش ..اين مرد مرد زندگي تو نيست ..بهتره ازش فاصله بگيري ...
اخر سر عقل پيروز شد و فکرکسرا رو از سرم خارج کرد..يعني سعي کردم که ديگه بهش فکر نکنم ..حتي به قلبم هم هشداد دادم که ديگه با شنيدن اسمش محکم نکوبه ...
اخه من هنوزعادت به جدائيش نداشتم ..عادت به اينکه تو فکرم پسش بزنم هم نداشتم ...
......
يه روزم شد يه هفته و....يه هفته ام شد يه ماه ..
خبري ازش نداشتم ...هيچي ...نه ميدونستم خوبه... نه ميدونستم چي کار ميکنه ...هيچي به هيچي ..
دلم هنوز بعد از يه ماه بازهم به اسمش که ميرسيد ميطپيد ..سرتا به پا گر ميگرفت وواله ميشد ...
اخه دست خودش نبود عاشق شده بود ..عاشق مردي به اسم کسرا ...عاشق وجودگرمش ..تکيه گاه بودنش 
يه ماهم شد دوماه وبازهم هيچ خبري نشد ...نميدونستم چرا علارقم اون همه حسي که داشت حالا سراغم نميومد ..فقط اين رو ميدونستم که با اون همه دلخوري وناراحتي ...دلم به قد دنيا براش تنگ شده ...


*دلتنگي *
از خونه که زدم بيرون دلم بي هوا هواي کسرا رو کرد ...بي انصاف دو ماه که حتي يه زنگ خشک وخالي هم نزده ...
شالم رو جلوتر کشيدم وخواستم از عرض خيابون رد بشم که يه نفر صدام کرد ..
کسرا ..؟کسرا بود ...؟چه حلال زاده!!! 
با حرص سرم رو چرخوندم ..بعد از دو ماه بي خبري حالا اومده که چي؟ ..ميخوام صد سال سياه نياد ... 
درسته که دلم هواش رو کرده بود ولي اونقدر دل خور وناراحت بودم که حتي نميخواستم باهاش همکلام بشم .. 
براي هردومون بهتربود که از هم جدا باشيم ..نه اون ياد عذاب وجدانش نميوفتاد ..نه من ياد بلايي که به سرم اورد .. 
رفتم تو پياده رو که دوباره صدام زد .. 
-ايرن ..؟ 
اصلا سرنچرخوندم که بخوام ببينمش ..بازوم به شدت کشيده شد ونفس هاي تند کسرا رو صورتم پاشيد .. 
-مگه با تو نيستم ..چرا جوابم رو نميدي ..؟ 
-ولم کن .. 
بيا ... 
بازوم رو کشيد .. 
-گفتم ولم کن ..وگرنه داد ميزنم مردم بريزن سرت ... 
-خوب داد بزن ..داد بزن ببينم با کارت شناسايي من بازهم ميريزن سرم ...؟ 
ناخواسته پشت سرش کشيده ميشدم ..درجلوي ماشين رو بازکرد وبه زور نشوندم توش .. 
-همينجا ميشيني فهميدي ...؟
تو چشمهاش براق شدم .. 
-نه نفهميدم ....من با تو هيچ جا نميام ..اصلا کي به تو اجازه داده بهم زور بگي..؟
يه لحظه نفس هاش طوفاني شدو رگ هاي پيشونيش برجسته ..
-به خداي احد وواحد اگه نشيني من ميدونم وتو .. 
اونقدر عصباني وکبود شده بود که جرات نکردم سرپيچي کنم ..با اخم سرجام نشستم وکسرا هم درومحکم بهم کوبيد وخودش هم نشست پشت رول .. 
دستهاش رو رو فرمون گذاشت ويه نفس عميق کشيد .. 
-خوب بگو ..
به مسخره گفتم 
-چي رو بگم ..داستان حسين کرد شبستري رو ..؟ 
دوباره طوفاني شد وباهمون چشمهاي خون چکانش برگشت به سمتم .. 
-ايرن ...؟حرف بزن ..بگو چه مرگته ..؟چرا دو ماهه به من سر نزدي ..؟ 
-چي ؟چرا بايد بهت سر بزنم ...؟
-چون خير سرم زخمي بودم ..چون چشمم به در خشک شد تا تو با يه شاخه گل فکستني بيايي ديدنم ..
چون بيشتر از يه ماهِ که تو اون خراب شده اسير شده ام وتو حتي يه تلفن خشک وخالي هم بهم نزدي .. 
-نزدم که نزدم ..تو چرا به من زنگ نزدي حالم رو بپرسي ..؟ 
-چون مريض بودم .. 
-والله تا اونجايي که من ميدونم دست وزبونت مشکلي نداشته ميتونستي به هم زنگ بزني ..اصلا اصلا تو به چه حقي سر من داد ميزني ؟..
اقاجان نخواستم بيام ..نميخوام باهات حرف بزنم ..اصلا من حرفي با تو ندارم .. 
خواستم پياده بشم که دروقفل کرد وراه افتاد .. 
-هوي کجا ميري ..؟ 
هيچي نگفت .. 
-کسرا با توام ..من رو پياده کن ميخوام برم خونه ..مامانم نگرانم ميشه .. 
-نخير نميشه ..کسي که داره براي خريد ميره بيرون دوازدهءشب هم برگرده خونه عيب نداره ... 
نفسم به شماره افتاد .. 
-تو برام به پا گذاشتي ..؟ 
يه لبخند مسخره زد .. 
-نخير از مامان جونتون تلفني پرسيدم ..فرمودن تشريف برديد خريد وتا شب هم برنميگرديد .من دارم از صبح تاشب تو غصهءدوري خانم کباب ميشم بعد مادمازل عين خيالش نيست وتشريف ميبرن دَدَر دودور... 
-به تو چه ..دوست دارم برم ...بايد از تو هم اجازه بگيرم ..؟ 
-نخير لازم نکرده از من اجازه بگيري ..من ميگم يه ذره انصاف وعاطفه داشته باشي بد نيست ... 
دوباره برگشتم سمتش .. 
-دلم ميخواد اين مدلي باشم مشکليه ...؟
-اره سر تاپاش مشکله . 
-پس پياده ام کن چون اب من وتوتو يه جوب نميره ... 
-بشين سرجات ...دارم رانندگي ميکنم .. 
-نميخوام ميخوام برگردم خونه .. 
-ايـــــــــــرن ... 
واي چقدر قاطي بود ...اين مدل عصبانيتش رو تاحالا نديده بودم ..واقعا که وحشتناک شده بود ..سرجام صاف نشستم وچشم دوختم به خيابون .. 
شايد يه نيم ساعتي بدون حرف چرخيد که ديدم همه چي برام اشناست ..راه خونهءمسيح بود ..اين رو مطمئن بودم .. 
-کجا ميري ...؟ 
-..... 
-با توام ..؟داري ميري خونهءمسيح ..؟ 
-....
-کسرا ..؟ 
برگشت وبا طمانينه گفت .. 
-ساکت باش وحرف نزن .. 
-دلم ميخواد حرف بزنم ..ببينم چه غلطي ميکني ...؟
-خدايا تو امروز قصد کردي من رو ديوونه کني نه ..؟ 
اره اونقدر ميگم تا من رو برگردوني من با تو حرفي ندارم .. 
-ولي من دارم پس وظيفه اته به خاطر تموم اون سختي هايي که برات کشيدم مثل ادم بشيني وبه حرفهام گوش بدي .. 
-نمـــــــــــي خــــــوام ... 
عصبي پوفي کرد ودوباره بدون حرف به کارش ادامه داد ..


* نازونياز *
دم خونهءمسيح نگه داشت وازماشين پياده شد ..
-پياده شو ..
-نميخوام ...تا نگي براي چي اومدي اينجا پياده نميشم ..
-ايرن ..
دروباز کرد وبزور کشيدم بيرون ..کليد انداخت تو درو من رو همچنان دنبال خودش کشوند ..
نيروي سر پنجه اش واقعا داشت بازوم رو خرد ميکرد ..
-اوي ديوونه دستم رو کندي ..ولم کن ..
بازهم بدون حرف کارخودش رو کرد ...
از پله ها بالارفت و درهال رو با ضرب باز کرد ....بازوم رو کشيد وهلم داد وسط سالن ..
با حرص از کنارم گذشت وبه سمت اشپزخونه رفت بازوم رو ماليدم وتو دلم بهش فحش دادم ...بي ادب زور بازوش رو به رخ من ميکشيد ..
ليوان اب رو يه سره بالا رفت وتــــــق رو اپن کوبيد ...
چشمهاش رو ريز کرد وزبونش رو روي دندونهاش کشيد ...واقعا ترسناک شده بود ..
باهمون نگاهش اومد بيرون وبهم نزديک شد ...همين که به يه قدميم رسيد از ترس يه قدم عقب گذاشتم ولي اون بازهم جلو اومد ..
-چيه ..؟چرا اين جوري نگام ميکني ..؟
تو يه وجبيم وايساد وزل زدتو چشمهام ..
-ميخواي من رو بزني ..؟
ابروهام بالا پريد ..چي داشت ميگفت ...؟
از حالت تدافعيم دراومدم 
-چـــــــي ..؟
-دوست داري من رو بزني ..؟
-خل شدي کسرا اين چه سواليه ..
-جواب من رو بده اره يا نه ..؟
تو دلم جواب اين سوال رو ميدونستم ..دوست داشتم اونقدر بزنمش که از جاش پا نشه ..ولي همچين چيزي تو واقعيت نشدني بود ..
انگار از نگاهم حرف دلم رو خوند ..
-ميخواي بزنيم نه ..؟
گونه اش رو پائين تر اورد ..
-پس بيا بزن ..هرچه قدر که دوست داري بزن ..جاي همهءاون زجرهايي که با هم کشيديم من رو بزن ..اصلا اونقدر با مشت ولگد به جونم بيفت که حرصت بخوابه ..که ديگه از دستم عصباني نباشي ..
متعجب گفتم ..
-کسرا ..؟چي ميگي ..؟ديوونه شدي ...؟
دستهاش رو محکم روي صورتش کشيد وبا زور لابه لاي موهاش فرو کرد ...تمام صورتش گر گرفته بود ..
-اره اره به خدا ديوونه شدم ..از دست تو ..ازدست اون منصور وحبيب بي شرف ..حتي از دست مسيح ..ميخواي من رو بزني ؟..
خوب بزن ..اونقدر بزن که ديگه از دستم ناراحت نباشي ..ولي بهم بي محلي نکن ..بذار برات مثل قديم باشم ..مثل همون موقع هايي که فقط به من اعتماد داشتي ..مثل همون موقعي که از بالکن اويزون بودي ولي ميدونستي که پرتت نميکنم ..مثل همون موقعي که دستت رو تو دستم گذاشتي وبه اون زير زمين اومدي ..
دستهاش رو با بي حسي پائين انداخت ..
-ديگه نميکشم ايرن ..من رو ببين ..شدم يه رواني ..چشمم همه جادنبالته ..اسمت رو لبمه ..کارها ورفتارت تو ذهنمه ..ايرن يکم ...فقط يکم درکم کن ..
کارم بود ..شغلم بود ازهمه مهمتر اينکه فکر ميکردم برنده ام ولي نبودم ..
اون منصور بي شرف تو رواز خونه کشيد بيرون وبعد هم دستم بهت نرسيد ..
تو هيچي نميدوني ..تو اصلا نميدوني براي پيدا کردنت چي کشيدم ..براي اينکه زنده از دست منصور نجاتت بدم چه بلاهايي که به سرم نيومد ..
ايرم من تا پاي مرگ رفتم وبرگشتم ..همه اش هم به خاطر پيدا کردن تو بود ..
با دلخوري رو ازش گرفتم ..
-نه به خاطر من نبود ...به خاطر عذاب وجدانت بود... به خاطر اينکه خودت هم ميدونستي چه جوري زندگي من رو خراب کردي ...
دستش رو زير چونه ام گذاشت وسرش رو خم کرد .
-اره اره اولش همين طور بود ولي بعدش نه ..اون لحظه اي که جنازه ات رو ديدم ديگه به خاطر عذاب وجدان نبود ..به خاطر دلم بود که کشيدمت بيرون ..
دستش رو پس زدم .
-ديگه برام مهم نيست ..ديگه نميخوام بشنوم ...ميخوام همه چي رو فراموش کنم ..حتي تو رو ..
-ديدي؟ ..ديدي گفتم هنوز از دستم ناراحتي؟ ..ديدي هنوز ميخواي من رو بزني ..؟
با حرص غريدم ..
-اره ميخوام بزنمت ..اونقدربزنمت که درد من رو وقتي که اقا کتکم ميزد بفهمي ..


رفتم جلو ودست مشت شده ام رو بالا اوردم ..
- ميخوام با اين مشت چنان بزنمت که ..
صورتش رو با درد پائين تر اورد ..
-خوب بزن ..چرا نميزني ...؟
دستم رو تو دستش گرفت وگذاشت رو صورتش 
-بزن ايرن ..هرچقدر که دوست داري بزن ...ولي اين جوري نباش ...اين جوري سرد وبي روح..اين جوري نباش عزيزم ..
دستم تو دستش شل شد ...چه جوري ميتوستم بزنمش وقتي که تک تک سلولهاي وجودم اسمش رو صدا ميکرد ..
-ايرن من دوستت دارم ..
بغض کردم ..شنيدن اين جمله نهايت ارزوم بود ولي اين شک لعنتي نميذاشت که لذت ببرم ..
-نداري ..همه اش عذاب وجدانه ..
-ايــرن ..؟!!
دستم رو بيشترفشرد ..
همهءوجودم تمناي دستهاش رو داشت ..دستهايي که هميشه پناهم بودن ..
-نيست ..ايني که داره من رو از تو ميسوزونه عذاب وجدان نيست ..علاقه است ..
دستم رو پائين تر اورد وکف دستم رو رو سينه اش گذاشت ..
-ببين فقط به خاطر تو ميزنه ..فقط به عشق تو ..
-نميتونم کسرا ..
-باهام بمون ايرن ..
من بايد چي کار ميکردم ..با اون همه عشق توي چشمهاش چي کار ميکردم ؟...طپش پر ضرب وزور قلبش زير بند بند انگشتم رو چي کار ميکردم ..
-دوستم نداشتي ...چون اگه داشتي تو اين دو ماه بهم زنگ ميزدي ..
-عزيزک من ..تو از کحا ميدوني که من زنگ نزدم وحالت رو نپرسيدم ..؟از کجا ميدوني که ازت خبر نگرفتم ..؟
-پس چرا من ..
سرش رو خم کرد وباهمون چشمهاي سياهش زمزمه کرد ..
-خواستم خودت بيايي سراغم ..خواستم ببينم که دوستم داري يا نه ..دوستم نداشتي ايرن نه ..؟
اشکام سرازير شد ..من با اين همه بغض توي صداش چيکار ميکردم ..؟
سرش رو نزديکتراورد و روي رد اشک رو بوسه زد ..
اروم وطولاني ..ملس وگرم ..چشمهام ناخواسته از اون همه ارامش ولذت بسته شد ..
لبهاش رو از رو گونه ام جدا کرد وروي پلک چشمم رو بوسيد ...
هواي نفسش صورتم رو پر کرده بود ...چه لذتي داشت نفس کشيدن تو هرم نفسهاش ..
با بغض بازهم نجوا کرد ..
-دوستم نداري ايرن ..؟
مگه ميشد دوستش نداشته باشم ...؟اون همه عشق که بي خودي نبود ..؟
لبهاش از پلکم سوا شد ورو پلک ديگه ام نشست ..
قطره هاي اشک بي اجازه سر ريز ميشدن ..
ضربان قلبش پرضربتر شده بود ..درست مثل قلب من ..
پلکم رو رها کرد 
-دوستم نداري ايرن ..؟
اشکم با قطرهءاشکش قاتي شده بود ..دوباره رد اشک رو گونهءديگه ام رو بوسيد ...
قلبم داشت ميترکيد ..خودم که ميدونستم دوستش دارم ...خودم که ميدونستم هرچي دارم وندارم مال اونه ..
خودم که ميدونستم تو اين دو ماه بي حضورش چي کشيدم ..
زمزمه کردم ..
-دوستت دارم کسرا ..
لبهاش از گونه ام جدا شد ورو لبم نشست ..اروم وبي صدا ونَم نَم 
....دوستش داشتم خودم که خوب ميدونستم ..
اين لبها رو با همه ءوجودم ميخواستم ..ضربان قلبش رو که براي من ميتپيد ..
دستش رو دورکمرم حلقه کرد ودست ديگه اش رو دور شونه ام پيچيد ..
هرم نفس هاش رو ميخواستم ..مزهءشيرين لبهاش رو ..انگار که با کسرا برميگشتم به همون دختر باکره ..همون روح دوشيزه ..همون من ِسابق 
لبهاش از لبهام جدا شد ..
-دوستم داري ايرن ..؟
-دوستت دارم ..
اينبار محکم تر وراسخ تر گفتم..بدون شک دوستش داشتم ..
لبهام رو پرمهر تر بوسيد ..
بوسيد وبوسيدم ..گرم شدم وداغ ..همين بود حس تازهءمن ..
حس خواستن وخواسته شدن ..پرستش وپرستيدن ..ناز ونياز وناز ..
کسرا مرد من بود ..بوسه هاش ....طعم لبهاش ..ديگه حرفي نبود ..کلامي هم نبود ..
همه ش بوسه بود وعشق وگرماي اغوشش ..من بودم وکسرا ....مرد من ...



(اين روزها تنم يک آغوش گرم ميخواهد با طعم عشق نه هوس
لبانم رطوبت لبهايي را ميخواهد با طعم محبت نه شهوت 
موهايم نوازش دستهايي را ميخواهد با طعم ناز نه نياز
تني را ميخواهم که روحم را ارضا کند نه جسمم را)
رمان گاد فادر
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac-


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان گاد فادر - ▲ℐяυηℐє ҡι∂ƨ▲ - 12-05-2015، 11:16

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان