اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ترسناک « خانه ی ارواح» ++قسمت دوم

#1
چندوقت پیش خانواده ی من و دخترخاله ام تصمیم گرفتن به یکی از شهرستان های خانواده گیشون برن ولی تصمیم گرفتن من، خواهرم، برادرم ،پسرخاله ام،دخترخاله ام ، رو نبرن شهرستان چون ما بچه های خیلی شری بودیم ،و عاشق حل کردن معما های جنایی و ترسناک بودیم . مادر من و خاله ام تصمیم گرفتن مارو پیش مادربزرگم بزارن، چون فقط مادر بزرگم بود که ازپس ما پنج تا  بر میومد البته برادرم هم بزرگتر از ما بود و خونه ی مادربزرگم نمی موند ،میخواست بره پیش دوستاش تا خوش بگذرونه ، اونوقت ما چهارتا شر باید می موندیم پیش عزیز( ما به مادربزرگمون میگیم عزیز) ، باید یه دوهفته ای اونجا می موندیم، چون مجبوربودیم، خونه ی مادربزرگم خیلی شلوغ نبود ، یه اتاق خاله بزرگم ، یه اتاق داییم و یه اتاق هم خاله کوچیکم ، یه اتاق هم واسه مهمان بود که سه تا تخت داشت، یه تخت یکنفره و دو تخت دونفره ، من و خواهرم رویه تخت و دخترخاله ام و داداشش رو یه تخت ، داداشم هم رو تخت تکی میخوابید ، خونه مادربزگم ویلایی بود البته ویلایی دوطبقه ، طبقه بالا رو پدربزگم ساخته بود که هرکدوم از بچه هاش (دوتا خاله هام و داییم) زودتر ازدواج کردن برن اونجا زندگی کنن، خونه مبلمان داشت و در واقع دوبلکس بود، ما چهارتا خیلی خیلی دوست داشتیم ببینیم اونجا چجوریه. به خاطر همون یه نقشه توپ کشیدیم، یکشنبه قراربود مادربزرگم و خانواده برن خونه خاله بزرگم شام ، ساعت ۵ راه افتادن و ما تا ساعت ۶ صبر کردیم که یه وقت مادربزرگم اینا برنگردن خونه ، من یه لپ تاپ داشتم با یه گوشی و یه تبلت هفت اینچ ، چهار تا هنذفیری داشتیم ( از اونایی که میزارن تو گوش چون اسمش رو نمی دونستم نوشتم هنذفیری) روهر کدوم هم اسم داشت که برای کیه، قرار شد که داداشم هم بیاد واسه نگهبانی ، داداشم دوربینش رو آورد تا فیلم بگیرم اونم ببینه که خونه چجوریه.من ۲۲ سالمه ، خواهرم ثنا۱۷ سالشه و فاطمه دخترخاله ام ۱۹ سالشه ومحمد پسرخاله ام ۱۶ و داداشم ۲۵ سالشه ، فرمانده ارشد گروه داداشم ، معاون من ، دستیارم فاطمه و زیردستای من و فاطمه : ثنا و محمد هستن یه گروه خیلی خیلی باحال، حالا میرم سر اصل مطلب :«از راه پله رفتیم بالا قبلا کلید رو از کمد بابابزرگم کش رفته بودم ، رفیم تو واحد ، دهنمون وامونده بود ، چ خونه ی خوشگل و قشنگی بود روی تمام وسایل پارچه کشیده بودن درباز بود که یه هو بسته شد طوری که داداشم تو هنذفیری داد زد چی شد گفتم : هوی چرا داد میزنی دیوونه فقط در بسته شد گفت باشه چیزی شد خبرم کن. دخترخاله ام رفت اتاق هارو نگاه کنه رفت تو اتاق که یهو صدای جیغش بلند شد دویدم تو اتاق دیدم صورتش خونی شده پرسیدم چی شد گفت همین که اومدم تو انگار یه چی پرید روم چنگم انداخت ، دور ورم رو نگاه کردم دیدم چیزی نیست گفتم پاشو بریم اشکال نداره ، رفتیم داخل پذیرایی همین که پامون رو از حالچه گذاشتیم بیرون انگار یکی زیرپایی انداخت که باعث شد من با فک بیوفتم و فکم به صورت فجیعی داغون بشه البته کمی فجیع چون دستم اول داغون شد ، محمد و ثنا رفتن داخل تراس چ تراسی هم بود یه دست مبل خوشگل با یه میز ناز تو تراس بود محمد و ثنا نشتسن رو مبلا ی تراس ولی یهو مبلی که محمد روش نشسته بود به طرز فجیعی برگشت که باعث شد محمد سرش به میله دور تراس، دیگه شک کرده بودیم من به سامان ( داداشم) گفتم که نگهبانی رو ول کنه پاشه بیاد اینجا گفت مگه چیشده؟؟؟ گفتم :« اتفاقای عجیبی داره میوفته تو پاشو بیا، پنج دقیقه بعد سامان اومد بهش گفتم خیلی زود اومدی میزاشتی سالبعد میومدی .‌ فاطمه داد زد مبینا حرف نزن ، سامان به فاطمه نگاه کرد گفت صورتت چیشده؟؟ فاطمه گفت مگه مبینا نگفت داره یه اتفاقای عجیبی رخ میده ، سامان گفت :« آره بهم گفت»  بعد یه نگاهی به من کرد گفت فک تو چیشده ؟؟ منم گفتم:« منم مثل فاطمه»بعد محمد اومد ، سامان به محمد گفت :« توهم چیزیت شده؟؟؟ محمد گفت آره کله ام داغون شد رفت، ثنا اومد نشست رو مبل گفت سالممون فقط منم . یهو گوشی من زنگ خورد شماره ناشناس بود ، جواب دادم :« یه صدای عجیب و کلفتی بهم گفت اگه میخواید اون یه نفر نمیره از این خونه گم شید بیرون ، یهو قطع کرد . تنم لرزید . سامان گفت چت شد؟؟ گفتم غریبه بود گفت اگه میخوایید اون یکی نمیره از اینجا گم بشید برید بیرون، ثنا گفت من که میرم. محمد هم گفت منم میرم ، ولی من گفتم هرکی میخواد بمونه بمونه هرکی هم نمیخواد از خونه بره من اینجا میمونم ته توی ماجرا رو در میارم ، میخوام ببینم کیه که احساس مالکیت به خونه پدر بزرگ من کرده؟؟ فاطمه دهنش وا مونده بود، سامان گفت اسگل روانی مردی به من ربطی نداره فاطمه گفت : هوی زبونت رو گاز بگیر بزنم دهنت؟؟ قرارشد که ثنا و محمد برن خونه ی دختر خاله ام الناز اونجا بمونن ماهم رفتیم رسوندیمشون رفتیم بالا نشستیم یه چای خوردیم، دخترخاله ام یه پسرداره که اسمش هیراده پنج سالشه محمد و ثنا رفتن باهاش بازی کنن من فاطمه و سامان نشستیم تو پذیرایی، شوهردخترخاله ام اسمش سعیده ، خیلی مرده خوبیه ،دخترخاله ام(الناز) گفت : خوب چ خبرا مگه خونه عزیز اینا نبودید سامان گفت آره اونجا بودیم بعد عزیز اینا رفتن خونه ی مامانت اینا شام دعوت بودن ما سه نفر هم کار داشتیم گفتیم بیاییم محمد و ثنا رو بزاریم اینجا بریم کارمون رو انجام بدیدم ، خلاصه چقدر حرف زدیم بعد من گفتم ما دیگه رفع زحمت کنیم خیلی خیلی کار داریم ، پاشدیم رفتیم سمت ویلا فاطمه تو ماشین گفت مبینا ریسکش خیلی زیاده مطمئنی ؟؟ منم گفتم خیلی وقته مطمئنم ، سامان برگشت به فاطمه بگه که مبینا اعصاب نداره بزار تو حال خودش باشه ، دادزدم خره جلوت رو نگاه کن الان تصادف میکنیم ، رسیدیم ، رفتیم بالا رفتیم لباس عوض کنیم تلفن زنگ خورد سامان جواب داد مادربزرگم بود گفت که ما امشب و فردا روهم میمونیم سامان هم گفت باشه خوشبگذره ، از پایین داد زد گفت مبین فاطی عزیز بود گفت شب نمیان فردا هم نمیان پس فردا میان از اتاق اومدم بیرون داد زدم دروغ میگی!!!!گفت دروغم کجا بود داشت گریه ام میگرفت،چند دقیقه بعد داد زدم حاضرید؟؟ بریم؟؟؟؟ سامان گفت آره بریم فاطمه هم گفت بریم، از پله ها رفتیم بالا در رو باز کردیم رفتیم تو بعد از وارد شدن یه صدایی کلفت و ترسناکی گفت اشتباه بزرگی کردید که اومدید اینجا، داد زدم مگه اینجا مال توئه؟؟ سامان گفت مبینا خفه شو ، صدا گفت دخترجون داری خودت رو به کشتن میدی این اشتباهه بزرگیه، گفتم ما بزرگ تر ازین خطر هارو پشت سر گذاشتیم، یارو خندیدگفتم رو آب بخندی ، نگو جن بود نه یه صدا ، دستش رو گذاشت رو گلوم و فشار داد گفت بگو غلط کردم تا نرفتی اون دنیا ، سامان داد زد آشغال ولش کن، منم که لجباز نگفتم ، سامان گفت خره بگو غلط کردم و گرنه باید فردا بیایم مجلس ختمت ، فاطمه با مشت زد تو دهن سامان گفت اسگل زبونت رو گاز بگیر، ماسه تا میتونستیم تلپاتی( ارتباط ذهنی) باهم برقرار کنیم، البته تمرکز خیلی خیلی زیادی میخواست سامان ارتباط برقرار کرد و بهم گفت که من هواسش رو پرت میکنم توهم دستش رو گاز بگیر فاطمه هم در رو باز میکنه در میریم ، قبول کردم

امیدوارم خوشتون بیاد ادامه ش رو فردا مینویسم
من هنوزم تو فکرتم یه سره ،، فقط امید وارم این روزا بگذره
پاسخ
 سپاس شده توسط DAZZLING BOY ، omidkaqaz ، حسن CR7 ، M.AMIN13 ، mr.destiny ، _.miss_.em ، atrina81 ، MAIKY2015
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان ترسناک « خانه ی ارواح» ++قسمت دوم - mobina joooooooon - 30-07-2015، 23:21


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان