امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان در آغوش مهربانی از آرام عشق20

#3
باشه ای میگمو پشت سرش راه میفتم... به سمت اتاقش میریمو در رو باز میکنه و داخل میشه
با خنده میگم: من همه جا شنیدم خانما مقدم ترن
لبخندی رو لباش میشینه و میگه: خوبه خودت داری میگی خانما... تو که هنوز بچه ای
همبنجور که حرف میزنه رو کاناپه میشینه
با حرص میگم: جنابعالی هم بابابزرگی...........

با این حرفم پخی میزنه زیر خنده و میگه: بیا بغلم بشین تا بگم باید چیکار کنی؟
با اخم میگم: لازم نکرده... خودم که بیسواد نیستم جنابعالی برو بخواب حرفم نزن
از جاش بلند میشه و به طرف تختش میره و میگه: فقط به حساب کتابا گند نزن
چپ چپ نگاش میکنمو میگم: یکی از دوستای بابام حسابدار بود منم یه مدت رفتم پیشش یه چیزایی سرم میشه
رو تخت دراز میکشه و میگه: پس انجام بده ببینم چیکار میکنی
-باشه... تو بخواب بذار من به کارام برسم
ماکان: خوابم نمیاد... خیلی خوابیدم
همونجور که به کارام میرسم میگم: چشماتو ببندو استراحت کن
ماکان: حالا نمیشه با چشمای باز استراحت کنم
با حرص میگم: هر غلطی دلت میخواد بکن فقط حرف نزن... اشتباه میکنم
ماکان زیر لب میگه: بداخلاق
سرمو میارم بالا و بهش نگاه میکنمو میگم: همینه که هست به خودت رفتم
دوباره به کارم مشغول میشم... همینجور که دارم کارامو انجام میدم سنگینی نگاش رو روی خودم احساس میکنم... حس میکنم قلبم داره میاد تو دهنم... قبلنا اینجوری نبودم... خودم هم میدونم دارم عوض میشم.. حس میکنم دارم به ماکان وابسته میشم... یاد حرف مریم میفتم... ایکاش مریم در مورد دختردائیش چیزی نمیگفت... با فکر کردن به دختردائیش باز هم دلم میگیره... آهی میکشمو حواسمو به کارم میدم
ماکان: چی شده؟
با تعجب نگاش میکنمو میگم: چی؟
ماکان: چرا اینقدر تو فکری؟
-چیزی نیست دارم به کارا میرسم
ماکان: کاملا معلومه... حدود 10 دقیقست به دفتر خیره شدی و هیچ کاری نمیکنی
با خونسردی میگم: داشتم فکر میکردم دارم درست انجام میدم یا نه
ماکان پوزخندی میزنه و میگه: بعد اون آهی که آخرش کشیدی چی بود
با اخم میگم: مطمئنی که سرت به جایی نخورده... آه کجا بود داشتم نفس میکشیدم
ماکان با جدیت میگه: روژان منو چی فرض کردی؟
با شیطنت میگم: بذار فکر کنم....... هوم.... به هیچ نتیجه ای نرسیدم... بعدا بهت میگم
ماکان میخواد چیزی بگه که میگم: ساکت... باید به کارام برسم
با حرص میگه: من که بالاخره از زیر زبونت میکشم
جوابشو نمیدمو به بقیه کارام میرسم... قسمت آخرش تراز نمیشه... داره بدجور با اعصابم بازی میکنه
با نشستن کسی کنار خودم به خودم میام
با تعجب به ماکان نگاه میکنم که میگه: چیه؟ اینقدر با این دفتره کلنجار میری که هر چی صدات کردم متوجه ی من نشدی
با حرص میگم: این قسمت تراز نمیشه
با خونسردی نگاهی به عددا میندازه و بعد از مدتی یه لبخند میزنه و میگه: عقل کل اینجا رو اشتباه نوشتی... هی من میگم حواست پرته باز بگو نه
به اونجایی که اشاره میکنه نگاه میکنمو با اخم دفترو ازش میگیرم... اون قسمت رو درست میکنمو میگم: برو بابا... دلت خوشه ها... همه اشتباه میکنند یه بار هم من
ماکان: خوشم میاد که خودت رو زود تبرئه میکنی
دوباره بلند میشه و به طرف تختش میره و دراز میکشه... لعنتی... باز بهم خیره میشه
با عصبانیت میگم: میشه بهم خیره نشی... ادم تمرکزش رو از دست میده
یه لبخند میزنه و میگه: زن آیندمی دلم میخواد نگات کنم
با خشم میگم:بچه پررو... برو اون دختردائیت رو نگاه کن...چه گیری به منه بدبخت دادی
ماکان:اول بذار خیالم از بابت تو راحت بشه... بعد میرم به اون هم نگاه میکنم
با اخم میگم: خیالت از بابت من هیچوقت راحت نمیشه... پس برو با همون دختره ی لوس و ننر ازدواج کن
لبخندش پررنگ میشه و میگه: اول تو... بعد اگه دلم بخواد با اونم ازدواج میکنم
با جیغ میگم: ماکان
لبخندش پررنگتر میشه
ماکان: وقتی تو راضی هستی که اشکال نداره
-من میگم فقط همونو بگیر... دور من رو خط بکش
ماکان: نه دیگه نمیشه... من این فداکاری رو میکنم تا تو رو از بی شوهری نجات بدم
با اخم میگم: من نخوام جنابعالی فداکاری کنی کی رو باید ببینم
ماکان: هوم... هیچ راهی نداره باید بخوای... راستی نمیخوای به عموت در مورد ازدواج رزا بگی
یاد عمو میفتم... زیاد حوصلشو ندارم.... مخصوصا حوصله ی اون پسره ی اخموش رو... صد مرحمت به ماکان، اردلان که اصلا از بس اخم میکنه ابروهاش تو هم گره خورده... یادمه آخرین بار که ایران اومده بودن عمو از من خواستگاری کرده بود ولی بابا همون لحظه جوابه منفی رو بهشون داده بود... دلیلش هم این بود که این دو نفر زمین تا آسمون با هم فرق میکنند... راست هم میگفت اردلان جواب سلام من رو به زور میداد... خیلی خودش رو بالا میگرفت... با صدای ماکان به خودم میام
ماکان: روژان کم کم دارم نگرانت میشما
با تعجب میگم چرا؟
ماکان: امروز چرا اینقدر تو فکری؟
-ای بابا... تو هم که فقط از من ایراد بگیر... در مورد عموم گفتی یاد آخرین باری که به ایران اومده بودن افتادم... به احتمال زیاد خبرشون میکنم ولی فکر نکنم بیان بعد از مرگ پدر و مادرم هم فقط به گفتن یه تسلیت خشک و خالی اکتفا کردن... بابام برادرش بود نیومد بعد برای ازدواج رزا بیاد... فکر نکنم
ماکان: پس دیگه چرا خبرشون میکنی؟
-زشته... بهتره خبرشون کنم فردا نگن چرا به ما نگفتین
ماکان: مگه چند نفرن؟
-تو این موقع سال اگه قرار باشه کسی بیاد فقط عمو و اردلانه... زن عمو استاد دانشگاستو نمیتونه بیاد
ماکان با تعجب میپرسه: اردلان؟
-اوهوم... پسرعمومه
ماکان: که اینطور... این اردلان چند سالشه؟
بالاخره کارم تموم میشه... دفتر رو میبندمو میگم: آخیش... تموم شد
ماکان با اخم میگه: جوابمو ندادی
-چی گفتی؟
ماکان: میگم این پسره چند سالشه؟
-کی؟
ماکان: روژان
-آهان... اردلان رو میگی... حدود 32 سال... دقیق نمیدونم باید همینقدرا باشه
ماکان اخماش میره تو همو میگه: احیانا که این پسره مجرد نیست
با خونسردی میگم: چرا اتفاقا مجرد هم هست

اخماش بیشتر تو هم میره... بعد از چند دقیقه سکوت میگه: اگه ایران بیان کجا میمونند؟
-خوب خونه ما... هتل که نمیرند
ماکان: خونه ی شما؟
-اوهوم
ماکان: اگه بیان روستا هم لابد تو ویلای شما میمونند؟
-ماکان عجب سوالایی میکنی؟ خوب آره دیگه
با جدیت میگه: لازم نیست خبرشون کنی
خندم میگیره و میگم: اونوقت چرا؟
با اخم میگه: خودت نمیدونی؟
با خونسردی میگم: خواستگاری تو از من باعث نمیشه که با همه اطرافیانم قطع رابطه کنم
با عصبانیت میگه: روژان رو اعصاب من راه نرو
اخمام تو هم میره و میگم: ماکان چرا حرف زور میزنی؟ اردلان پسرعمومه... هر چند من با اونا رابطه خوبی ندارم ولی وقتی ایران هستن تو خونه ی ما میمونند نمیتونم باهاشون بد برخورد کنم... بهشون بگم برید هتل چون یکی از خواستگارام خوشش نمیاد شما با من زندگی کنید
با عصبانیت میگه: من خوشم نمیاد با پسر غریبه تو یه خونه زندگی کنی؟
سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم و بعد با آرامش میگم: ماکان اونی که تو به عنوان پسر غریبه ازش یاد میکنی پسرعمومه و البته عموم هم همراهشه... در ثانی جنابعالی فعلا با من نسبتی نداری که داری اینطور تو زندگی شخصیم دخالت میکنی
با عصبانیت از جاش بلند میشه و میگه: روژان یه کاری نکن به زور تو رو به عقد خودم در بیارما... من مثله کیارش نیستم که بیخودی صبر کنم کلی حرف بشنوم آخرش هم دست خالی بمونم
نفسمو با حرص بیرون میدمو از جام بلند میشمو میگم: کارم تموم شد ترجیح میدم به اتاقم برم
ماکان با چند قدم خودشو به در میرسونه و در رو قفل میکنه
بعد از قفل کردن در به طرفم میادو میگه: هنوز حرفم تموم نشده
دوست ندارم عصبیش کنم سعی میکنم با ملایمت حرف بزنم... به آرومی میگم: ماکان چرا اینقدر اذیت میکنی؟ من کاری به کار اردلان ندارم
چشماشو باریک میکنه و میگه: یعنی اون داره؟
دوست دارم سرشو بکولم به دیوار... بعضی موقع خیلی سخته آدم از درون حرص بخوره و از بیرون سعی کنه آروم باشه... به سختی میگم: نه نداره... اون هم کاری به کار من نداره... این رو بفهم
ماکان: عموت که نقشه ای برای شما دو نفر نداره؟
-وای ماکان داری دیوونم میکنی... هر چی هیچی نمیگم باز حرفه خودت رو میزنی... اصلا میدونی چیه عموم من رو برای اردلان در نظر گرفته... حرفیه؟
ماکان با ناباوری نگام میکنه و میگه: شوخی میکنی... مگه نه؟
با اخم میگم: تو قیافه ی من آثاری از خنده و شوخی میبینی؟
ماکان با داد میگه: پس همه ی حرفات دروغ بود... اینکه کسی تو زندگیت نی.....
میپرم وسط حرفشو میگم: هیچی دروغ نبود... همونطور که گفتم کسی تو زندگی من نیست... تو خودت هم زورکی وارد شدی... عموم با بابام در مورد من و اردلان صحبت کرد اما بابام راضی نشدو جواب منفی داد
یکم آرومتر میشه اما باز صداش بلند تر از حد معموله
ماکان: چرا جواب منفی داد؟
با کلافگی میگم: ماکان
سعی میکنه با ملایمت صحبت کنه
ماکان: روژان خواهش میکنم بگو چرا؟ نکنه تو میخواستیش ولی چون بابات راضی نبود قبول نکردی
-ماکان حالت خوبه؟... من اگه میخواستمش از حقم دفاع میکردمو بابا رو راضی میکردم
ماکان: چرا بابات مخالفت کرد؟
-اردلان خیلی سرد و خشکه... بابام میگفت این دو تا اصلا بهم نمیخورن
خندم میگیره و میگم: خیلی به تو شباهت داره
با داد میگه: روژان
دستامو به علامت تسلیم بالا میارمو میگم: خودم هم از اردلان دل خوشی ندارم... همیشه خودش رو زیادی دست بالا میگیره... جواب سلام من رو هم به زور میده... وقتی بابام بهش جواب منفی داد با خونسردی بهم گفت برام مهم نیست من فقط به اصرار بابا راضی شده بودم
ماکان با اخم میگه: از بس احمق بوده
با این حرفش خوشحال میشم... هر چند به روی خودم نمیارم ولی وقتی از من تعریف میکنه ته دلم یه جوری میشه... حس میکنم دوستش دارم ولی هنوز مطمئن نیستم.. اما باز باید فکر کنم چون من و ماکان هنوز خوب همدیگه رو نمیشناسیم شاید فقط یه وابستگیه ساده باشه
ماکان: بهشون خبر بده ولی اگه اومدن همه رو به ویلای خودمون میاری... شنیدی؟
-اگه ایران بیان اینجا نمیمونند... شاید فقط برای مراسم به روستا بیان
ماکان با تعجب میگه: چرا؟
با پوزخند میگم: اومدن به روستا و یه روز موندن تو اینجا براشون کسر شانه... شخصیتشون رو زیر سوال میبره... مخصوصا اردلان و مادرش که اصلا راضی نمیشن
ماکان: مگه ثروتشون در حد شما نیست؟
-نه بابا... زن عموم تک فرزند یکی از آدمای سرشناس تهران بود... در نتیجه عموم کلی ثروتش زیادتر از پدرمه
ماکان: اگه اینقدر رابطشون باهاتون بده چطور راضی میشن به مراسم بیان؟
-شاید هم نیومدنو فقط یه کادویی فرستادن
ماکان با اخم میگه: یعنی تو ایران بیان ولی تو مراسم ازدواج برادرزاده شون نیان
-دلت خوشه ها... عموی من زیاد از رزا خوشش نمیاد
آهی میکشمو میگم: از همون بچگی زیاد رزا رو تحویل نمیگرفت من نمیفهمیدم که چرا با رزا اونجور برخورد میکنه اما بعد از مرگ پدر و مادرم و فهمیدن گذشته ی رزا همه چیز برام روشن شد... با همه ی اینا رزا همیشه با احترام با عموم و خونوادش برخورد میکرد... اگر هم به ایران بیان تنها دلیلش تفریح سالی یه بارشونه که بیشتر اوقات زن عمو نمیاد...
ماکان: پس به احتمال زیاد اگر ایران هم باشن نمیان
با نیشخند میگم: اونا با خونواده هایی که از خودشون پولدارتر باشه زیاد رفت و آمد میکنند... حتی اگه اون افراد تو بیابون زندگی کنند
ماکان با اخم میگه: منظورت چیه؟
-منظورم تو و خونوادته... بالاخره خیلی از عموم پولدارتر به نظر میرسید اگه در مورد شما بدونند حتما میان ولی از اونجایی که من نمیخوام در مورد شماها چیزی بگم نمیدونم پاشون به این روستا میرسه یا نه؟
ماکان: همون بهتر که نرسه
-چرا... اینا که خیلی به خودت شباهت دارن... احترام به خاطر پول... نظر شخصی جنابعالی مگه این نبود
ماکان: روژان
صداهایی از پایین به گوشم میرسه
با اخم میگم: ماکان فکر کنم رزا و ماهان برگشتن در رو باز کن ببینم چی شده؟
ماکان هم یکم به صداها گوش میده ...بعد سری تکون میده و میگه: فکر کنم حق با توهه
به سمت در میره و در رو باز میکنه... اول من و پشت سر من ماکان از اتاق خارج میشیم صدای کیارش و ماهان رو میشنوم... لبخندی رو لبم میشینه پس موضوع حل شد... نگاهی به ماکان میندازم اون هم با لبخند نگام میکنه و میگه: انگار همه چی درست شده
سری تکون میدمو میگم: بریم تو سالن ببینیم چه خبره
سری تکون میده و هر دو به طرف سالن حرکت میکنیم

وقتی به سالن میرسیم با دیدن کیارش و رزا که روی مبل کنار هم نشستن لبخند رو لبام پررنگ تر میشه
ماهان با دیدن من و ماکان میگه: ماکان باید به فکر دوماد کردن کیارش باشی... روژان تو هم برو جهزیه ی رزا رو آماده کن
رو مبل رو به روی کیارش و رزا میشینمو با اخم میگم: جهزیه واسه چی... همین که خودش رو بهتون میدم خیلیه
کیارش با عشق به رزا نگاه میکنه و میگه: من هیچی ازت نمیخوام همین که قبولم کردی یه دنیا ازت ممنونم
رزا با خجالت سرشو پایین میندازه و میگه: کیارش این حرفا چیه؟
-کیارش اونقدرا هم که فکر میکنی رزا تعریفی نیستا... از من گفتن بود فردا بخوای پسش بفرستی من قبول نمیکنما... قبول کردی تا آخر عمر بیخ ریشته
رزا با داد میگه: روژان
همه ازحرف من و داد رزا به خنده میفتن
کیارش با لبخند میگه: خودم تا آخر عمر نوکرشم
با جدیت میگم: من گفتم که فردا بامبول در نیاری... تازه دارم از دست داد و فریاداش راحت میشم
ماهان: خیالت راحت باشه این کیارش خر شد رفت
با شیطنت میگم: حس میکنم تو هم داری خر میشیا
رنگش میپره و میگه: دیوونه
سریع حرف رو عوض میکنه و میگه: من میرم یه دوش بگیرم
ماکان و کیارش با تعجب نگاش میکنند... رزا هم با تعجب نگاهی به من و ماهان میندازه... ماهان سریع از ما دور میشه و ماکان با جدیت میگه: چی شد؟
شونه ای بالا میندازمو میگم: من چه میدونم
معلومه قانع نشده ولی دیگه چیزی نمیگه... کیارش و رزا هم که اونقدر سرگرم حرف زدن با هم هستن که زودی ماجرا رو فراموش میکنند... تازه یاد کیهان میفتم و میگم: راستی کیهان کجاست؟
ماکان هم که انگار تازه متوجه ی غیبت کیهان شده میگه: آره خبری ازش نیست
کیارش: مثله اینکه قرار بود زود برگرده... هر چقدر موند شما نیومدین گفت باید زودتر بره تهران تا یه خورده به کاراش سر و سامون بده و خونوادش رو برای رفتن آماده کنه
با ناراحتی میگم: کیهان رو اورده بودم یه خورده بهش خوش بگذره ولی فقط اذیت شد
رزا هم با شرمندگی سری تکون میده و میگه: واقعا... یه روزش رو هم استراحت نکرد... وقتی حالمو دیده بود میخواست بمونه ولی من قبول نکردم به زور فرستادمش... میخواست با اتوبوس بره ولی من گفتم ماشین روژان هست... پس با ماشین من برو اگه مشکلی پیش اومد ما از ماشین روژان استفاده میکنیم
ماکان لبخندی میزنه و میگه: بالاخره که باید میرفت پس بیخودی خودتون رو ناراحت نکنید
با اخم نگاش میکنم که لبخند رو لباش خشک میشه و اخماش هم تو هم میره... پسره ی حسود... به اون روزنامه هم حسودی میکنه
رزا با سادگی میگه: آره بالاخره باید میرفت ولی ایکاش با ناراحتی نمیرفت... خیالش از جانب ما راحت نبود گفت بعد از انجام دادن کارام اگه شما برنگشتین یه سر بهتون میزنم
ماکان با اخم رو مبل کنار من میشینه... خندم میگیره اما خودمو کنترل میکنم
کیارش میگه: روژان خونوادم امشب برای صحبت کردن میان
با بی خیالی میگم: مگه تو خونتون نمیتونند صحبت کنند
رزا: روژان
-باشه بابا... اینجوری خودت رو نشون نده فکر میکنند شوهر ندیده ای
رزا: روژان ساکت شو
متفکر میگم: هر چند واقعا شوهر ندیده ای
ماکان پخی میزنه زیر خنده... کیارش هم با لبخند نگام میکنه... اما رزا از همونجا برام خط و نشون میکشه
من با بی خیالی برمیگردم سمت کیارشو میگم: مهریه خواهرمو خودم انتخاب میکنم
کیارش: من جونم رو هم برای رزا میدم
ماکان: اه... اه... مرد بده یه خورده خجالت بکش... مرد هم اینقدر زن زلیل
با اخم نگاهی به ماکان میندازمو میگم: از این رفتارای بی ادبی بکنی اجازه نمیدم با کیارش رفت و آمد کنیا... ممکنه رفتارات روی کیارش اثر بذاره
بعد برمیگردم سمت کیارشو میگم: شنیدی چی گفتم اگه اینجوری حرف زد حق رفت و آمد باهاش رو نداری
ماکان میخواد چیزی بگه که کیارش با مظلومیت میگه: چشم
-آفرین پسر خوب
ماکان با دهن باز به کیارش نگاه میکنه و من بی تفاوت به ماکان به حرفم ادامه میدم: مهریه خواهرم باید 1400 تا کاکتوس باشه... به همراه 1400 لواشک شمشک... بقیش رو هم خود رزا تصمیم میگیره
رزا: روژان تو بهتره امشب پایین نیای... معلوم نیست چه آبروریزی ها میخوای راه بندازی
کیارش و ماکان از حرفای من و رزا به خنده میفتن
-: مگه میشه من خواهر دست گلم رو مفت و مجانی بدم
رزا با اخم میگه: منو به لواشک میفروشی
-اوهوم
رزا با داد میگه: آره؟
با مظلومیت میگم: معلومه که آره... تو مثله زهرمار میمونی... تو رو که نمیشه کوفت کرد... من عاشق لواشکم
رزا: مهریه واسه ی منه... هیچی به تو نمیرسه
با مظلومیت بهش زل میزنمو میگم: مگه من و تو داریم... مهریه تو ماله منه... مهریه من ماله منه.. مهریه مریم ماله منه
رزا: بعد اونوقت چی چی به ماها میرسه
-همین کیارش بهت رسیده بسه دیگه
نگاهی به کیارش میندازمو میگم: دخترای این دوره زمونه چه پرتوقع شدن
رزا میخواد بلند بشه بیاد سمت من که کیارش دستشو میگیره و میگه: بشین خانمم... اینقدر حرص نخور
ماکان با خنده به ما نگاه میکنه
با تعجب نگاهی به کیارش و رزا میکنمو میگم: شما کی فرصت کردین اینقدر با هم صمیمی بشین؟ یعنی چی منم شوهر میخوام... داره حسودیم میشه ها
ماکان و کیارش و رزا اول بهت زده بهم نگاه میکنند
با تعجب میگم: چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنید... مگه شوهر خواستن جرمه؟؟
با این حرفم هر سه تاشون زیر خنده میزنند
مریم هم تو همین موقع وارد سالن میشه و میگه: من که بهت گفتم برو همون احمد رو بگیر گوش نکردی
رزا برمیگرده سمت مریمو میگه: سلام مریمی... من هم باهات موافقم هیشکی اینو نمیگیره... همون احمد هم خدا پس کلش زده بود وگرنه تو رو چه به داشتن خواستگار؟؟
-مگه چمه؟
مریم: بگو چت نیست
رزا سری تکون میده و میگه باید همون اول احمد رو قبول میکردیم همون احمد هم فهمید چه کلاه بزرگی داره سرش میشه
با مظلومیت میگم: شما مظلوم گیر آوردین... اصلا خودم میرم خوشتیپ ترین شوهر رو تور میکنم
ماکان با اخم از جاش بلند میشه و به سمت آشپزخونه میره... کیارش نگاه معنی داری به ماکان میندازه و لبخند موزیانه ای میزنه
مریم: لابد از تیمارستان
میخوام جوابشو بدم که رزا میگه: روژان اگه تونستی فردا برو شهر یه زنگ واسه ی عمو بزنو خبرش کن
ماکان که به نزدیکی آشپزخونه رسیده بود سر جاش وایمیسته و نگاهی به من میندازه... من هم فقط سری تکون میدمو هیچی نمیگم
ماکان به داخل آشپزخونه میره و من هم به عمو فکر میکنم... رزا عجب گذشتی داره... اگه عمو اون رفتار رو با من کرده بود اصلا جواب سلامش رو هم نمیدادم... این همه سال بهش طعنه زدن ولی الان باز هم با مهربونی باهاشون رفتار میکنه
رزا با مریم مشغول صحبت میشه و کیارش هم از جاش بلند میشه
رزا نگاهی بهش میندازه که میگه: برم یه خورده استراحت کنم... خیلی وقته درست و حسابی نخوابیدم
با مسخره بازی میگم: هی... هی... هی....عشق با آدما چه کارا که نمیکنه
رزا چشم غره ای بهم میره و به کیارش با لبخند نگاه میکنه... عشق تو چشمای هردوشون بیداد میکنه... فقط نمیدونم که چطور متوجه عشق رزا نشده بودم
کیارش از سالن خارج میشه من هم از جام بلند میشمو به سمت اتاق حرکت میکنم تا بچه ها رو بیدار کنم

از پله ها بالا میرمو به داخل اتاق سرک میکشم... هنوز هر دو تا خوابن... به سمت تخت هاله میرمو به آرومی موهاشو نوازش میکنمو میگم: هاله خانمی... هاله جونم نمیخوای بیدار شی؟
هاله یه خورده چشماشو باز میکنه و با لحن بچه گونه ای میگه: خاله فقط یه خورده دیگه بخوابم
لبخندی به روش میزنمو با مهربونی میگم: عزیزم بلند شو یه چیز بخور بعد دوباره بیا بخواب... آفرین خانمی
بعد هم خم میشمو گونه ش رو به آرومی میبوسم
هاله با چشمای خمار از خواب رو تخت میشینه و میگه: خاله به شرطی که بهم شیرینی هم بدی
با خنده میگم: باشه گلم... تا تو بری دست و صورتت رو یه آب بزنی من هم داداش حمید رو صدا میکنم
با شوق میگه: باشه خاله... فقط شیرینی یادت نره ها
-باشه خانم خانما
با شوق ذوق از کنارم رد میشه... به سمت حمید میرمو آهسته صداش میکنم
-داداشی... داداش حمید
چشماشو باز میکنه و با دیدن من سریع میشینه و میگه: آجی چیزی شده؟
با مهربونی لبخندی بهش میزنمو میگم: نه گلم... فقط بیدارت کردم که یه چیز بخوری... اینجوری ضعف میکنی
با مهربونی میگه: مرسی آجی
نگاهی به اتاق میندازه و میگه: هاله کجاست؟
-رفته دست و صورتش رو بشوره
تو همین لحظه هاله هم میرسه و میگه: بریم خاله؟
-آره گلم
هاله جلوتر از من و حمید حرکت میکنه... من و حمید هم با هم همقدم میشیم... همینکه به راه پله میرسیم و میخوایم از پله ها پایین بریم ماهان از اتاقش بیرون میادو میگه: به به ببین کی اینجاست هاله جونی بغل عمو میای؟
هاله با ذوق به بغل ماهان میره... ماهان هم از زمین بلندش میکنه
هاله: عمو داریم میریم شیرینی بخوریم
ماهان میخنده و میگه: شکمو
نگاهی به حمید میندازه و میگه: آقا حمید ما حالش چطوره؟
حمید: مرسی آقا... خوبم
ماهان اخمی میکنه و میگه: آقا چیه... ماهان صدام کن
با خنده ادامه میده: واسه ی هزارمین بار
حمید با خجالت میگه: آخه اینجوری که خیلی بده
با لبخند به حمید نگاه میکنمو میگم: داداش ماهان صداش کن
نگاهی به ماهان میندازمو میگم: نظرت چیه؟
با لبخند میگه: عالیه
حمید هم لبخندی میزنه و با لبخند میگه: باشه آجی
ماهان هاله رو روی زمین میذاره و میگه: هاله خانمی این خالت رو چند دقیقه به من قرض میدی؟
هاله با ناراحتی میگه: پس شیرینی چی؟
میخوام چیزی بگم که ماهان میگه: به عمو ماکان بگو بهت بده باشه گلم؟
هاله با خنده میگه: باشه عمو... بعد با دو از پله ها پایین میره... حمید هم با لبخند از ما دور میشه
با تعجب به ماهان نگاه میکنمو میگم: با من چیکار داری؟
ماهان با جدیت میگه: بیا اتاقم بهت میگم
سری تکون میدمو ماهان جلوتر از من حرکت میکنه... من هم با قدم های کوتاه پشت سرش حرکت میکنم... وقتی به اتاقش میرسه در اتاق رو باز میکنه و بهم تعارف میکنه... من هم با پررویی وارد میشمو رو کاناپه میشینم... از این حرکت من خندش میگیره... در رو میبنده و میاد جلوم میشینه
-خوب... حالا بگو چی شده؟
بی مقدمه میگه: روژان به کمکت احتیاج دارم
-لابد مریم
ماهان: بهت گفت آره؟
سرمو به نشونه تائید حرفش تکون میدمو هیچی نمیگم
ماهان: کمکم میکنی... من عشق رو تو چشمای مریم هم میبینم اما اون ....
آهی میکشمو وسط حرفش میپرم و میگم: ماهان من عشق تو و مریم رو هنوز باور ندارم...مگه میشه تو این مدت کم اینطور عاشق و شیدا بشین
ماهان سرشو بین دستاش میگیره و میگه: خودم هم باورم نمیشه که مثله این پسرای نوجوون دارم رفتار میکنم اما دست خودم نیست... هر روز که میگذره از انتخابم مطمئن تر میشم
-اما مریم نامزد داره
ماهان: اما دوستش نداره
-دلش نمیخواد به نامزدش خیانت کنه... حتی اگه دوستش نداشته باشه
ماهان: من که نمیگم خیانت کنه... من میگم نامزدش رو دوست نداره... یه علاقه ای هم که به من داره... من هم دوستش دارم... خوب با خونوادش صحبت کنه
-خودم هم زیاد درباره ی این موضوع باهاش حرف زدم... حتی قبل از ماجرای تو... اما قبول نمیکنه
ماهان: روژان خواهش میکنم کمکم کن فقط همین یه بار
نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: اصلا اومدیم نامزدی بهم خورد... تو و مریم اصلا با هم جور در نمیاین... تو آزاد ولی اون مذهبیه... اون خیلی به مسائل مذهبی اهمیت میده میخوای اون موقع چیکار کنی؟
ماهان با اخم میگه: واقعا نمیدونم... فقط اینو میدونم نمیتونم اون رو کنار یه نفر دیگه ببینم
آهی میکشمو میگم: همدیگر رو بهتر بشناسسین... سعی میکنم کمکتون کنم... به مریم نگو با من صحبت کردی... تا زمانی که اینجا هستیم فرصت داری مریم رو بشناسی... اگه تونستی با خصوصیات رفتاریش کنار بیای و همه ی خوبیها و بدیهاش رو بپذیری کمکت میکنم
مثله بچه ها ذوق میکنه و از جاش بلند میشه و میگه: ایول... میدونستم کمکم میکنی
با اخم میگم: بشین کارت دارم

مثله بچه مدرسه ای ها سریع میشینه و میگه: بگو
-من الان هیچ کمکی بهت نمیکنم... تو باید مریم رو بشناسی مریم هم باید تو رو بشناسه اگه به نتیجه ای رسیدین کمکتون میکنم
ماهان با ناراحتی میگه: اون موقع که دیگه مریم داره میره
-مشکل ما مریم نیست... مشکل ما نامزد مریمه... که من اگه ببینم عشقتون واقعیه با خونوادش صحبت میکنم
به وضوح امید رو تو چشماش میبینم با مهربونی میگه: روژان هیچوقت فکرشو نمیکردم اون دختری که باعث بهم خوردن ازدواج کیارش شد در آخر این طور به همه مون کمک کنه... همیشه مدیونتم حتی اگه به مریم نرسم
با لبخند میگم: این حرفا چیه؟ من وظیفمه... یه روزایی تو هم خیلی به ما کمک کردی... راستی ماهان یه چیز رو یادم رفت بهت بگم مریم از خونواده ی ثروتمندی نیس.....
دستشو به علامت سکوت بالا میاره و میگه: ادامه نده... این جور چیزا برام مهم نیست
-و یه چیز دیگه اگه قرار باشه با رعیت و مردم عادی بد رفتار کنی مریم نمیتونه تحملت کنه... مریم از تو خوشش اومده ولی هنوز رفتار تو رو با رعیت ندیده... سعی کن خودت رو اصلاح کنی نه اینکه پیش مریم تظاهر به خوب بودن کنی
ماهان با دلخوری میگه: من آدم متظاهری نیستم
-تو هم دقیقا مثله کیارشی...یادته وقتی از ماجرای کتک خوردنای من با خبر شدی به خاطر اینکه نظر رزا نسبت به کیارش عوض بشه چیزی بهش نگفتی
با شرمندگی میگه: بابت اون موضوع شرمن....
وسط حرفش میپرمو میگم: اینا رو نگفتم که شرمنده بشی... اینا رو گفتم که بدونی اگه یه روز مریم چنین رفتارایی رو ازت ببینه به راحتی باهاش کنار نمیاد... سعی کن همیشه با عدالت رفتار کنی و بهترین تصمیم رو بگیری
ماهان: وقتی کیارش از تهران اومدو در مورد تو گفت... باورم نمیشد که تو زودتر از رزا کیارش رو بخشیده باشی... همه مون فکر میکردیم اگه رزا هم راضی بشه تو با لجبازی با ازدواجشون مخالفت میکنی
-غرور مهمه ولب نه به قیمت زیر پا گذاشتن خیلی چیزا... من هیچوقت با زندگی خواهرم بازی نمیکنم
ماهان با لبخند میگه: کی میتونه فکرشو کنه اون دختر شر و شیطون در شرایط بحرانی بهترین تصمیم رو میگیره
با مهربونی میگم: من هم خیلی جاها اشتباه میکنم
ماهان: میدونستی مریم از خیلی جهات به تو شباهت داره
با لبخند میگم: با حرفت موافقم... ولی من بیشتر رفتارای خوبم رو مدیون مریم هستم... آشنایی با مریم خیلی رو زندگیم تاثیر مثبت گذاشت
ماهان با لبخند نگام میکنه و هیچی نمیگه
از جام بلند میشمو میگم: بریم پیش بقیه ی بچه ها
اونم از جاش بلند میشه و میگه: بریم خانم خانما که امشب خیلی سرمون شلوغه
همونجور که به طرف در میرم میگم:آره بابا... قراره یه مهریه ی سنگینی بگم که دهن همه باز بمونه
با لبخند میگه: پس مهریه هم مشخص کردی
-اوف... کجای کاری.. میدونی چند ساله منتظر این روزم
ماهان: چند ساله؟
-یه نوزده، بیست سالی میشه
ماهان از خنده منفجر میشه و میگه: اون موقع که هنوز دو سالت بود
با جدیت میگم: دو سال باشه من که عقلم مثله شماها ناقص نبود... همون موقع ها هم کلی میفهمیدم
ماهان با شیطنت میگه: نه بابا
-باور کن
ماهان: حالا مهریه چی هست؟
-1400 کاکتوس... 1400 لواشک شمشک... بقیه هم خود رزا تعیین میکنه
با خنده میگه: حالا چرا کاکتوس؟
-چرا کاکتوس نه؟
ماهان: چرا نگفتی رز؟
-اه... خودم تو خونه همیشه با رز زندگی میکردم اینقدر جیغ جیغو بود امونم رو میبرید حالا فکرشو کن 1400 تا رز تو خونه داشته باشم
با خنده میگه: امان از دست تو... دیگه هیچی نمیخوای؟
-چرا شیربها هم میخوام... بالاخره باید پول شیر اون گاو و گوسفندا رو بگیرم یا نه؟
ماهان که به در رسیده با خنده در رو باز میکنه و میگه: بفرمایید خانم خانما
با خنده از اتاقش بیرون میرمو میگم: یادم بنداز بهت پاداش بدم خوب کارت رو انجام میدی
با خنده میگه: یه بار از زبون کم نیاری
میخوام چیزی بگم که با دو تا چشم مغرور و وحشی مواجه میشم... که با حیرت به من و ماهان نگاه میکنه... حذف تو دهنم میمونه... ماهان که سکوتم رو میبینه مسیر نگامو دنبال میکنه و با دیدن ماکان میگه: وای ماکان خبر نداری این روژان چه نقشه هایی واسه ی امشب کشیده
ماکان کم کم از بهت خارج میشه و اخماش توی هم میره... با پوزخند میگه: چه نقشه هایی کشیده؟
ماهان با شیطنت میگه: خودت امشب میفهمی
و با این حرفش یه چشمک به من میزنه که از چشم ماکان دور نمیمونه و باعث میشه با اخم بیشتری بهم خیره بشه... به زحمت لبخندی میزنمو میگم: خوب دیگه من پیش بقیه میرم
ماهان: برو روژان... من و ماکان هم تا چند دقیقه ی دیگه میایم
سری تکون میدمو سریع از اونجا دور میشم... هر چند سنگینی نگاه ماکان رو روی خودم احساس میکنم

بدجور حالم گرفته شد... نمیدونم چرا اینقدر ناراحتم... دلم نمیخواد ماکان در موردم فکر بد بکنه... یعنی واقعا دوستش دارم؟... اگه دوستش نداشتم که الان اینطور ناراحت نبودم... شاید دارم خیلی سخت میگیرم... همینجور که از پله ها پایین میرم به ماکان و عکس العملش فکر میکنم... وقتی به سالن میرسم رزا رو میبینم که از آشپزخونه خارج میشه
رزا: روژان برو یه چیز بخور
نمیدونم چرا اشتها ندارم
با صدایی که به زور شنیده میشه میگم: فعلا گرسنم نیست... بعدا یه چیز میخورم
رزا با نگرانی نگام میکنه و میگه: روژان چیزی شده؟
دلم گرفته... اما دوست ندارم رزا رو ناراحت کنم
-نه بابا... حرفا میزنیا... یه خورده خسته ام... امروز بهترین روز زندگیه منه... تو داری به عشقت میرسی و من از این بابت خیلی خوشحالم
همینجور که این حرفا رو با لبخند میزنمو سعی میکنم ناراحتیمو ازش پنهان کنم... رزا نفس عمیقی میکشه و میگه: خیالم راحت شد... گفتم شاید اتفاقی افتاده.. میخوای بری استراحت کنی؟
-فعلا نه... بشین برام از کیارش تعریف کن چه جوری راضیش کردی؟
با شوق جلوم میشینه و آهسته میگه: روژان نمیدونی چقدر استرس داشتم... حتی ماهان که از دستم ناراحت بود دلش برام سوخته بودو هی دلداریم میداد... وقتی به خونشون رسیدیم ماهان رفت در زدو یه نفر در رو باز کرد... ماهان زودتر از من داخل رفتو گفت پشت سرم بیا... وای روژان تو حیاطشون پر از گل و گیاه بود... فوق العاده بود... من با اون همه ناراحتی باز هم جذب گلای حیاطشون شده بودم... مادر و خواهر کیارش وقتی منو دیدن با تعجب نگام کردن... خواهره یه خورده از دستم عصبانی بود اما جلوی ماهان جرات نداشت چیزی بهم بگه اما مادر کیارش با مهربونی از جاش بلند شدو به طرفم اومد... منو تو آغوشش گرفتو گفت میدونستم میای... میدونستم در برابر مهربونی پسرم کم میاری... قول میدم خوشبختت کنه... اون لحظه اشک تو چشمام جمع شد... باورم نمیشد به این راحتی قبولم کردند...تو همون موقع کیارش هم با سر و صورت آشفته، موهای بهم ریخته و چشمای سرخ شده وارد شد و با دیدن من و ماهان بهت زده نگامون کرد... میخواستم به طرفش برم که کیارش با خشم به طرف ماهان رفت و به بازوش چنگ زد...ماهان رو با خودش برد و باعث بهت همه مون شد... مادرش زودتر از همه به خودش اومد و گفت: عزیزم بیا بشین... حتما کیارش رفته یه سر و سامونی به خودش بده... اما من بدجور حالم گرفته شده بود... خیلی ناامید شده بودم... یه جورایی حس میکردم پسم زده و غرورم جریحه دار شده... به زحمت نشستم که مادر کیارش به خواهرش با چشم و ابرو اشاره ای کرد... ازشون خجالت میکشیدم... خواهره هم انگار دیگه از دستم عصبانی نبود...روژان خونواده ی کیارش از همون اول هم با من خوب رفتار میکردن... خواهرش، مادرش، پدرش و برادراش همه من رو قبول داشتن ولی خودم نمیتونستم به ازدواج اجباری تن بدم خیلی برام سخت بود
با مهربونی میگم: درکت میکنم خواهری
با لبخند ادامه میده: خواهر کیارش از سالن خارج شد و بعد از مدتی با یه لیوان آب قند برگشت...لیوان رو به دستم داد و نزدیک گوشم آروم گفت نگران نباش... داداشم هنوز دوستت داره... اون لحظه نمیدونستم داره برای دلداری من این حرف رو میزنه یا واقعا همینطوره... جواب من بهش فقط یه لبخند زورکی بود به سختی چند قلپ از آب قند رو خوردم... بعد از مدتی ماهان با لبخند به سالن برگشتو گفت: رزا بلند شو دنبالم بیا... خواهر کیارش لیوان رو از دستم گرفتو من با قدمهای لرزان پشت سر ماهان حرکت کردم... بالاخره ماهان جلوی در یه اتاق توقف کرد و شروع به حرف زدن کرد... هنوز جدیت و تحکم صداش تو گوشمه
رزا به رو به رو خیره میشه حفای ماهان رو دقیقا تکرار میکنه
رزا بدون هیچ استرسی حرفت رو بزن... باید تا حالا کیارش رو شناخته باشی هیچوقت کاری نمیکنه که به ضررت باشه... همین الان هم فکر کرد من تو رو به زور آوردم... به زحمت تونستم قانعش کنم اشتباه میکنه... رزا این آخرین فرصتته ازش درست استفاده کن... تو اون لحظه فقط تونستم سری تکون دادم و گفتم خیلی ازت ممنونم... با این حرفم ماهان لبخندی زدو از من دور میشه... بعد از رفتن ماهان یه خورده پشت در موندمو بالاخره دلمو به دریا زدم چند ضربه به در وارد کردم که بعد از چند ثانیه صدای بفرمایید کیارش روشنیدم... با ترس وارد اتاقش شدم و نگاهی به اتاقش انداختم... روی کاناپه نشسته بود با دیدن من از جاش بلند شد... مثله همیشه با مهربونی نگام کردو گفت: رزا میدونم مجبورت کردن، ولی قول میدم بعد از ای..... اینبار دوست نداشتم بین مون سوءتفاهم به وجود بیاد سریع پریدم وسط حرفشو گفتم: نه کیارش، هیچکس مجبورم نکرده... من با میل خودم اومدم
با تعجب به طرفم اومد... تو اون لحظه ناباوری رو از توی چشماش میخوندم... رو به روم واستاد و به زحمت پرسید: چرا اومدی؟... حالم خیلی بد بود تو عمرم واسه هیچکس اعتراف نکرده بودم ولی میدونستم باید بگم به زحمت دهنمو باز کردمو با لکنت گفتم: کـ ـیارش مـ ـ ن دوسـ
کیارش که انگار متوجه ی حال بدم شده بود بازوم رو گرفت... من رو به سمت کاناپه برد... مجبورم کرد بشینم... میخواست چیزی بگه که بهش اجازه ندادمو سریع اعتراف کردم: کیارش من دوستت دارم و بعدش یه نفس عمیق کشیدم... بقیه چیرا خیلی سریع اتفاق افتاد کیارش دلیل رفتارامو پرسید و من همه چیز رو براش توضیح دادم... روژان اون لحظه باورم نمیشد که کیارش من رو به همین راحتی بخشیده باشه
با لبخند میگم: کیارش قلب بزرگی داره، گذشته رو فراموش کن و به آینده فکر کن... امشب دیگه همه چیز تموم میشه و خیال من هم راحت میشه
رزا سری تکون میده و میگه: روژان من برم یه خورده استراحت کنم تا امشب خسته نباشم... هر چند میدونم از شدت نگرانی و استرس خوابم نمیبره
با لبخند نگاش میکنمو میگم: برو خواهری... فقط بگو بچه ها کجان؟
-با مریم رفتن تو حیاطو دارن بازی میکنند
با لبخند میگم: باشه گلم... تو هم دیگه برو استراحت کن
با رفتن مریم لبخندی میزنمو زیر لب میگم: خدایا شکرت... خیالم از بابت رزا هم راحت شد... فقط میمونه مریم که خیلی نگرانشم
با یادآوری حرفای ماهان آه از نهادم بلند میشه... دوباره یاد ماکان میفتم الان باید چیکار کنم... میخواستم بیام یه چیز بخورما اما از وقتی ماکان اونجور من و ماهان رو نگاه کرد همه ی اشتهام رو از دست دادم... یه خورده تشنم شده از جام بلند میشمو به سمت آشپزخونه میرم تا آب بخورم... تو راه فکر میکنم چیکار باید کنم؟

یه خورده آب میخورمو دوباره وارد سالن میشم... تو همین موقع ماکان هم وارد میشه با دیدن من پوزخندی میزنه و به طرفم میاد
با لحن بدی میگه: پس کارت اینه... اول من بعد هم داداشم... آره؟ راستش رو بگو با چند نفر دیگه اینکارو کردی اگه رزا رو نمیشناختم محال بود اجازه بدم این ازدواج سربگیره
ضربان قلبم بالا میره... اخمام هم نا خودآگاه تو هم میره و میگم: ماکان داری اشتباه میکنی... اونجور که فکر میکنی نیست
با خشم میگه: از اتاق برادر من با بگو و بخند خارج میشی وقتی هم که از ماهان میپرسم چی شده با خنده میگه خصوصی بود اونوقت میگی اونجور که من فکر میکنم نیست
ای خدا ماهان هم کار رو خرابتر کرده... ماکان خدا بگم چیکارت کنه
میخوام حرفی بزنم که میگه: پس بگو چرا اینقدر ناز میکردی... معلوم نیست چند نفر رو زیر سر داری... میخوای گلچین کنی آخرسر بهترینشو انتخاب کنی
با عصبانیت میگم: ماکان چرا نمیذاری حرف بزنم؟
با پوزخند میگه: حالا میفهمم که اصلا دوستم نداشتی اگه تا الان هم اینجا موندی فقط به خاطر پولم بوده ولی بذار روشنت کنم بعد از ازدواج خواهرت حق نداری پاتو تو ویلای من بذاری... شیرفهم شد؟
با عصبانیت به عقب هلش میدم که از کنارش رد بشم اما یه میلی متر هم از جاش تکون نمیخوره
مچ دستمو میگیره و با خشم میگه: واقعا هنرپیشه ی خوبی هستی... خیلی سخته یه دختر هرزه نقشه یه عابد زاهد رو بازی کنه... ولی من دیگه گولت رو نمیخورم... فقط کافیه بفهمم دور و بر ماهان میچرخی دیگه حتی مراعات رزا هم نمیکنم خودم از ویلا پرتت میکنم بیرون
با گفتن این حرف مچ دستمو ول میکنه و از من دور میشه... اشک تو چشمام جمع میشه... من رو بگو که داشتم به این نتیجه میرسیدم که دوستش دارم... دوست ندارم کسی من رو با این حال و روز ببینه سریع به سمت اتاق میرم... از پله ها بالا میرمو به اتاق میرسم... خودم رو به داخل اتاق پرت میکنمو در رو میندم... پشت در میشینم و اشکام ناخوآگاه جاری میشن... زیر لب زمزمه میکنم: روژان نباید خودت رو ببازی تو که عاشقش نبودی... فقط یه دوست داشتن ساده بود... پس میتونی راحت فراموشش کن
ولی نمیدونم چرا با گفتن این حرفا هم آروم نمیشم... از روی زمین بلند میشم... شانس آوردم که رزا پیشه مریم میخوابه اگه من رو اینجوری میدید خیلی بد میشد ... امشب نباید هیچی خراب بشه... خواهرم خیلی سختی کشیده دوست ندارم به خاطر من دوباره عذاب بکشه... تا همین الان هم خیلی به خاطر من از عشقش گذشته... خودم رو به تخت میرسونمو روی تخت دراز میکشم... آهی میکشمو تصمیم میگیرم بخوابم... هر چقدر چشمامو میبندمو به این پهلو و اون پهلو میشم خوابم نمیبره... چشمامو باز میکنم با غصه به سقف خیره میشم... یعنی همه چیز تموم شد؟... من که نباید اینجوری کوتاه بیام... خودم هم نمیدونم چی میخوام.. حداقلش باید بیگناهیمو ثابت کنم بعد برم... دلم خیلی برای خواهرم تنگ میشه... حتی فکر کردنش هم برام سخته ولی یه حسی میه دلم برای مهربونی ها و روزگویی های ماکان هم تنگ میشه... ما که از دو تا دنیای متفاوتیم پس چطور این احساسات به وجود اومد... هر چقدر سعی میکنم به ماجرا فکر نکنم نمیشه؟... خدایا چیکار کنم؟... هر چیزی رو بتونم تحمل کنم بی اعتمادی رو نمیتونم... اصلا اومدیمو ماکان اصل ماجرا رو فهمید آیا میتونم ببخشمش؟... یه چیزی تو دلم میگه: تو فعلا ثابت کن... هیچوقت برام مهم نبود که خودمو برای کسی توجیه کنم اما الان تنها آرزوم اینه که به ماکان بفهمونم که بیگناهم... از روی تخت بلند میشمو توی اتاقم قدم میزنم... نمیدونم چند ساعته تو اتاقم هستم ازبش از طرف اتاق به اون طرفش رفتم پاهام درد گرفته... اما به هیچ نتیجه ی درست و حسابی نرسیدم... تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که باهاش حرف بزنم... با صدای در از فکر بیرون میام... رزا وارد اتاق میشه و میگه: روزان بیا غذا آمادست
با لبخند تصنعی میگم: باشه گلم
به طرفش میرمو هر دو با هم از پله ها پایین میریم... دو تا صندلی خالیه یکی کنار کیارش... یکی هم کنار مریم... رزا میره کنار کیارش میشینه من هم میرم کنار میریم میشینم اما ماکان درست رو به روی منه و با اخم بهم نگاه میکنه... یه خورده غذا برای خودم میریزمو باهاش بازی میکنم... اصلا اشتها ندارم... به زور چند قاشق میخورمو تشکر میکنم
رزا: روژان امروز هیچی نخوردیا... میترسم ضعف کنی... مطمئنی حالت خوبه؟
ماکان پوزخندی میزنه که بیشتر اعصابم خرد میشه سعی میکنم خونسرد باشم
با خونسردی میگم: رزایی من خوبم فقط یه خورده خسته ام

وقتی حرفم تموم میشه ماکان با بی تقاوتی از جاش بلند میشه و میگه: میرم یه خورده استراحت کنم
و بعد بی توجه به نگاه های مشکوک کیارش از مقابل ما میگذره... دلم بدجور گرفته... یکم دیگه میشینمو بعد با اجازه ای میگم از مقابل چشمای متعجب بقیه رد میشم... میدونم همه شون از این همه آرومی من تعجب کردن ولی هیچکدومشون چیزی نمیگن... ترجیح میدم کسی به روم نیاره... از پله ها بالا میرم میخوام به داخل اتاق برم که نگاهم به در نیمه باز اتاق ماکان میفته... مرددم به اتاقش برم یا نه؟؟... دستم به سمت دستگیره ی در اتاق میره اما تو آخرین لحظه پشیمون میشمو با قدمهای مصمم به سمت به سمت اتاق ماکان میرم... هر چند یه خورده استرس دارم اما با همه ی اینا دوست دارم بهش ثابت کنم که اشتباهی نکردم... چند ضربه به در اتاقش میزنم... هر چی منتظر میشم صدایی نمیشنوم دوباره چند ضربه به در میزنم ولی انگار کسی تو اتاق نیست... در رو هل میدم که کامل باز میشه... وارد اتاق میشم... کسی رو نمیبینم... صدای آب میاد لابد رفته دوش بگیره... بدجور اعصابم داغونه... نفسمو با عصبانیت بیرون میدمو یکم صبر میکنم وقتی میبینم خبری ازش نیست ترجیح میدم از اتاقش خارج بشم... همینکه میخوام به سمت در اتاق برم در حموم باز میشه و ماکان از حموم خارج میشه... چون پشتش به من بود متوجه من نشد برمیگرده به طرفی که من هستم اول با تعجب نگام میکنه و بعد کم کم اخماش تو هم میره
بعد چند انیه به خودش میادو با داد میگه: توی اتاق من چه غلطی میکنی؟
سعی میکنم آروم باشم
-اومدم باهات حرف بزنم
ماکان: ولی من اصلا دلم نمیخواد صداتو بشنوم
با اخم میگم: مهم نیست دل جنابعالی چی میخواد ولی به خاطر تهمت بی جایی که به من زدی مجبوری حرفام رو بشنوی
با پوزخند میگه: تهمت... من با چشمای خودم تو رو توی اون وضعیت دیدم
با اخم میگم: یه جور حرف میزنی انگار تو چه وضعیتی بودم
ماکان: حتی رغبت نمیکنم بهت دست بزنم... معلوم نیست تا حالا با چند نفر بودی... دوست دخترای قبلیم حداقل اونقدر شعور داشتن که در مورد گذشته شون بهم بگن اما جنابعالی یه پست فطرت به تمام معنایی.. من از آدمای دروغگو متنفرم
ببا داد میگم: من دروغ نمیگم لعنتی چرا گوش نمیکنی
با جدیت میگه: بهتره با من درست حرف بزنی... چون من دیگه اون ماکان احمق نیستم که در برابر عشوه های تو خر بشم
با حیرت نگاش میکنم... من و عشوه...
میخوام جوابشو بدم که فرصت نمیده و میگه: نه خوشم میاد... خوب با دست پس میزنی و با پا پیش میکشی... ولی اینو بدون من دیگه خر بشو نیستم
دستشو لای موهای خیسش فرو میکنه و ادامه میده: حالا میفهمم دختر لوس و ننری مثله دختردائی من به هزار تا امثال تویه هرزه می ارزن
با ناباوری بهش خیره میشم
پوزخند میزنه و میگه: پسرعموی میلیاردت ولت کرد اومدی یکی پولدارتر از اون پیدا کنی تا پزشو به اون بدی
باورم نمیشه... اشک تو چشام جمع میشه.... با نفرت میگم: حالم از تو و امثال تو بهم میخوره... آدمایی مثله شماها فقط به پولشون مینازن... اینو یادت باشه وقتی کسی باهات درد و دل میکنه تو بدترین شرایط هم حق نداری از اون حرفا سوءاستفاده کنی
با نفرت رومو ازش مگیرمو میخوام از اتاقش خارج بشم که به سرعت خودشو بهم میرسونه مچم رو میگیره و میگه: چرا اومدی اینجا
با پوزخند میگم: جنابعالی فکر کن خریت... الان میفهمم که حتی اون قدر ارزش نداشتی که بهت فکر کنم... برو با همون دختردائی لوس وننرت خوش بگذرون آقای ارباب
دستمو به شدت از دستش بیرون میکشمو هلش میدم... از اتاقش خارج میشمو در آخرین لحظه برمیگردم سمتش... وسط اتاق واستاده و بهم خیره شده... با بی تفاوتی تموم بهش زل میزنمو به سردی میگم: مطمئن باش بعد از ازدواج خواهرم دیگه هیچوقت پامو تو این ویلای خراب شدت نمیذارم... اصلا پامو تو این روستای لعنتی نمیذارم... این روستا و ویلا و زمینها و باغها و کارخونه هات همه و همه ماله خودت... ببین این ثروت چقدر میتونه خوشبختت کنه
با ناباوری نگام میکنه... پوزخندی میزنمو به سمت اتاقی که در اختیارم گذاشته شده میرم... وارد اتاق میشمو رو تخت میشینم... زیرلب زمزمه میکنمو میگم: از اول هم دل بستن به ماکان اشتباه بود
آهی میکشمو با خودم میگم: باید روژان سابق بشم... دیگه هیچی برام مهم نیست... عشق هرچقدر هم مهم باشه اما همه چیز نیست قبل از عشق باید طرفین همدیگرو درک کنند و بشناسند... باید به هم اعتماد داشته باشند... باید حرمت همدیگرو حفظ کنند... چیزی که ماکان نه در گذشته انجام داد نه امروز... به سمت میز میرمو کیفم رو از روی میز برمیدارم... یه آرامبخش از داخل کیفم خارج میکنمو میخورم... به سمت تخت برمیگردمو خودم رو روی تخت پرت میکنم... یه چیزایی تو زندگی هستن که نمیخوای بهشون فکر کنی ولی نمیتونی... مثله ماکان که نمیخوام بهش فکر کنم ولی باز تو ذهنم میاد... خیلی حرفا داشتم براش بزنم اما اون ارزشش رو نداشت... حتی ارزشه این رو نداشت که فحش بارونش کنم... کلافه ی کلافه شدم... از بس دراز کشیدمو خوابم نبرد... از رو تخت بلند میشمو به سمت پنجره میرم... از پنجره به آسمون خیره میشمو زیر لب برای خودم شعر میخونم
زندی زیباست زشتی های آن تقصیر ماست
در مسیرش هر چه نازیباست آن تدبیر ماست
زندگی آب روانیست روان میگذرد
آنچه تقدیر من و توست همان میگذرد

&ماکان&
اعصابش بدجور داغونه... رو تختش نشسته و با عصبانیت به موهاش چنگ میزنه... تا الان هیچکس نتونسته بود اینطور فریبش بده... زیر لب زمزمه میکنه: آخه چرا باهام این کارو کرد؟ من که دیوونش بودم.. حاضر بودم هر کاری کنم که برای خودم نگهش دارم...
حتی به ماهان هم حسودیش میشد... ماهانی که برادرش بود... ماهانی که از جونش هم بیشتر دوستش داشت... با فکر اینکه ممکنه دست ماهان به روژان خورده باشه بدجور داغون میشه... دوست داره ماهان رو تا جایی که میتونه بزنه... هر چند روژان مقصره... هر چند ماهان هم مثله خودش یه طعمه بود... با همه ی اینها نتونست روژان رو تنبیه کنه... یاد چند ساعت پیش میفته که با اخم از ماهان پرسید که با روژان چیکار داشتی... ماهان هم با شیطنت خندیدو گفت کارای خوب خوب... وقتی با جدیت بیشتری به ماهان نگاه کرد... ماهان یه خورده خودش رو جمع و جور کردو گفت چیه خوب... یه کار خصوصی باهاش داشتم... وقتی با داد میگه نکنه چشمت روژانو گرفته؟ ماهان با صدای بلند میخنده و با شیطنت میگه: نمیدونم... بذار برم یه خورده فکر کنم
و اون با ناباوری به برادرش که ازش دور میشد نگاه میکرد... باورش نمیشد که به این سادگی خودش و برادرش بازیچه ی یه دختربچه شده باشن
اخماش میره توهمو با خودش میگه: بین این همه آدم چرا ماهان رو انتخاب کرد... یاد صدای خنده هاش میفته...
زمزمه میکنه: حالا که دستش پیشه من رو شده و میدونه نمیذارم با برادرم باشه دوباره میخواد من رو احمق فرض کنه... دختره ی پررو اومده تو چشمام زل زده و میگه میخوام باهات حرف بزنم
نفس عمیقی میکشه و از رو تختش بلند میشه با غصه به سمت پنجره میره... دلش عجیب گرفته... دوست داره همه ی اینا یه کابوس وحشتناک باشه... دوست داره الان چشماشو ببنده و باز کنه و همه چیز تموم بشه...
با خودش فکر میکنه ای کاش هیچوقت نمیدیدمش... حتی با حمید و هاله هم کنار اومده بود... میخواست به روژان بگه که حاضره سرپرستی اونا رو قبول کنه... وقتی هاله بهش گفت عمو بهم شیرینی میدین؟ سعی کرد با ملایمت باهاش رفتار کنه... اما الان میفهمه که همه ی رفتارای روژان بازی بود
زیر لب میگه: پس اون اشکا چی بود؟... روژان هیچوقت گریه نمیکرد
ته دلش یه کورسوی امیدی میدرخشه و با خودش میگه: نکنه واقعا دوستم داره؟
ولی خیلی زود یاد ماهان میفته و دوباره اخماش توهم میره و زمزمه میکنه: اون اشکاش هم یه بازی جدیده... محاله دوباره گولش رو بخورم...
پوزخندی رو لبش میشینه و میگه: آرزوی ازدواج با من و ماهان رو باید با خودت به گور ببری؟... داغش رو به دلت میذارم... فقط منتظر باشو ببین چه جوری ناامیدت میکنم
از نقشه ای که تو ذهنش برای روژان کشیده لبخندی رو لباش میشینه... اما با یاد آوری حرفای آخر روژان دوباره غمی ته دلش میشینه... «مطمئن باش بعد از ازدواج خواهرم دیگه هیچوقت پامو تو این ویلای خراب شدت نمیذارم... اصلا پامو تو این روستای لعنتی نمیذارم... این روستا، ویلا، زمینها، باغها و کارخونه هات همه و همه ماله خودت... ببین این ثروت چقدر میتونه خوشبختت کنه»
زمزمه میکنه و میگه: محاله بره.... فقط بلوف میزنه
با پوزخند میگه: برای خواهرش هم شده برمیگرده
**************

در اتاق باز میشه... هاله و رزا داخل اتاق میشن... با دیدنشون لبخندی میزنمو میگم: وای ببین کی اینجاست هاله ای جونم بیا بغل خاله
هاله با خوشحالی به طرف من میدوه میگه: خاله امروز کلی چیزای خوشمزه خوردم
-زیادی شکمو هستیا... فردا خپل میشی
هاله با یه لحن بامزه میگه: من خپلی دوست دارم
رزا با لبخند نگام میکنه و میگه: هاله رو آماده کن... خودت هم زودتر آماده شو... حالا حالاهاست که خونواده ی کیارش پیداشون شه
سری تکون میدمو میم خیالت راحت... برو به کارات برس
بعد از رفتن رزا یه مداد و کاغذ به دست هاله میدم تا برای خودش نقاشی بکشه من هم لباسامو عوض میکنم... یه شلوار جین با یه تیشرت ساده تنم میکنم... یه شال هم روی سرم میندازم... تو لباسای هاله دنبال یه لباس شیک میگردم که نهایتا به یه بلوز و دامن صورتی رنگ رضایت میدم.... با شوخی و خنده لباس هاله رو هم تنش میکنم و وقتی هر دوتامون آماده میشیم از اتاق بیرون میریم... همین که به پله ها میرسیم در اتاق ماکان از میشه... با دیدن من اخماش تو هم میره... ولی من بی تفاوت به ماکان دست هاله رو میگیرمو باهم از پله ها پایین میریم... صدای تعارف چند نفر رو میشنوم اینجور که معلومه خونواده ی کیارش رسیدن... وقتی به سالن میرسم همه ساکت میشنو بهم نگاه میکنند... خونواده ی کیارش نگران به نظر میرسن... لابد فکر میکنند که اومدم همه چیز رو خراب کنم
با لبخند سلامی به همگی میکنمو میگم: خیالتون راحت اشه... اینبار همه چی در صلح و صفاهه
با حرف من لبخندی رو لبای همه میشینه
کیارش با مهربونی میگه: اگه روژان نبود محال بود رزا راضی بشه
رزا هم ناهی بهم میندازه و با خجالت میگه: حق با کیارشه
-این حرفا چیه... من میخواستم از دست جفتتون خلاص شم این نقشه ی خبیثانه رو کشیدم
صدای خنده ی همه بلند میشه... ماکان هم وارد سالن میشه و بی تفاوت از کنارم رد میشه و میره رو مبل دو نفره کنار ماهان میشینه... هاله با دیدن ماکان ذوق میکنه... دستمو ول میکنه و به سمت ماکان میره و میگه: عمویی از اون شیرینیها باز بهم میدین
ماکان اول با اخم نگاش میکنه اما نمیدونم چی تو چهرش میبینه یکم اخماشو باز میکنه و با لحن تقریبا ملایمی میگه: آره عمو... بعد از شام به اقدس میگم چند تا از اون خوشمزه هاش رو برات کنار بذاره
ماهان با خنده هاله رو روی پاش مینشونه و میگه: به خاله روژانت رفتی شکمو
با اخم نگاهی بهش میندازمو میگم: من کجا مثله این خپلو شکموام
همه با این حرفم میخندنو من هم رو یه مبل یه نفره میشینم... سنگسنی نگاه ماکان رو روی خودم احساس میکنم اما بهش اهمیتی نمیدم... وقتی خنده ها تموم میشه پدر کیارش شروع به صحبت میکنه و میگه: از اونجایی که پدر و مادرتون فوت شدن و اینطور که معلومه بزرگتری تو ایران ندارین پس باید با خودتون در مورد مراسم صحبت کنیم... در مورد مهریه، شیربها، مراسم عقد و ازدواج و... بهتره رزا خانم نظراتشون رو بگن تا ما هم تصمیم بگیریم
رزا با لبخند محجوبی میگه: همه ی شما که اینجا نشستین تا حدی از زندگی و گذشته من باخبرین... درسته روژان خواهر کوچیک تر منه اما همیشه مثله پدر و مادرم از من مراقبت کرده... روژان بهترین دوست بهترین خواهر و در نبود پدر و مادرم بهترین همراه برای من بوده... ترجیح میدم خودش در مورد این مسائل صحبت کنه و هر چیزی که روژان بگه من هم باهاش موافقم
همه با مهربونی به رزا خیره میشنو مادر کیارش میگه: خیلی خوشحالم که چنین عروس قدرشناسی گیرم اومده...
خواهر و برادرای کیارش با لبخند و پدر کیارش هم با مهربونی نگاش میکنند... پدر کیارش نگاهی به من میندازه و میگه: واقعا برام جای سواله که چطور اینقدر هوای خواهرتو داشتی... اونم تک و تنها
-من وظیفم بوده... رزا هم در خیلی از شرایط هوامو داشته و باعث پیشرفتم شده
پدر کیارش: این همه مهربونی و استقامتت ستودنیه
-شما لطف دارین
پدر کیارش: حقیقتو گفتم دخترم... بهتره دیگه بریم سر اصل مطلب... بهتره از مهریه و شیرببها شروع کنیم
با لبخند میگم: در مورد شیربها که باید بگم احتیاجی نیست... ما اصلا چنین رسمی نداریم... اما میرسیم به مهریه نظرتون در مورد 14 تا سکه چیه؟؟
رزا با لبخند و بقیه با دهن باز نگامون میکنند
کیارش: این که خیلی کمه
-مگه مهمه که کم یا زیاد باشه
مادر کیارش: خوب نه... ولی آخه......
-ترجیح میدم کم باشه.... من مطمئنم اگه پدر و مادر من هم زنده بودن همین مقدار رو انتخاب میکردن... حتی شاید کمتر ولی بیشتر از این فکر نکنم... من به این حرف که مهریه یه پشتوانه ایه برای زن معتقدم چون بعضی موقع که زنی از همسرش جدا میشه به مشکلات مالی برمیخوره اما به این که مهریه باعث تداوم زندگی بشه اعتقادی ندارم اگه قراره مردی برای مهریه با همسرش زندگی کنه همون بهتر که اصلا زندگی نکنه... اگه مردی هم اونقدر ثروتمند باشه که به راحتی بتونه مهریه رو پرداخت کنه پس با پرداخت مهریه خودش رو خلاص میکنه... من ترجیح میدم مهریه کم باشه چون خواهرم از لحاظ مالی میتونه مستقل عمل کنه و به چنین پشتوانه ای نیاز نداره... هر چند با این همه عشق و علاقه ای که در هر دو نفرشون میبینم مطمئنم زندگیشون با همسن مهریه کم سالیان سال دووم میاره
با تموم شدن حرف من تو نگاه پدر و مادر کیارش برق تحسین رو میبینم
پدر کیارش: خیلی قشنگ صحبت کردی دخترم... برام جالب بود که به این نکته هم اشاره کردی که مهریه پشتوانه ایه برای زن... من به شخصه به این موضوع زیاد فکر نکرده بودم
-درسته مهریه خیلی مهمه... ولی بهتره در حد معمول تعیین بشه... البته وقتی پسری میخواد ازدواج کنه بهتر اول به این فکر کنه من میتونم مهریه تعیین شده رو به همسرم پرداخت کنم... یه دختر هم همه مسائل رو در نظر بگیره

مادر کیارش با مهربونی میگه: رزاجان تو که حرفی نداری؟
رزا: نه مادرجون، خواهر من همیشه بهترین تصمیما رو میگیره و من با حرفاش موافقم
پدر کیارش: خوب خدا رو شکر... اما در مورد شیربها مطمئنید که چنین چیزی رو نمیخواین؟
سری تکون میدمو میگم: بله
مادر کیارش: پس فقط میمونه خرید عروسی ومراسم عقد و ازدواج من میگم بهتره مراسم عقد و عروسی جدا باشه و هر کدوم هم مفصل برگزار بشه
ماهان هم میگه: ایول... خیلی وقته هوس عروسی به سرم زده
نگاهی به رزا میندازم... معلومه مخالفه اما روش نمیشه مخالفت کنه
-ببخشید اگه اجازه بدین من هم نظرم رو بگم
پدر کیارش با مهربونی میگه: بگو دخترم
-فکر کنم بهتر باشه عقد و عروسی یکجا برگزار بشه
بالاخره ماکان صداش در میادو میگه: حرفشم نزن... ما آبرو داریم
پدر کیارش با اخم نگاش میکنه و میگه: ماکان
ماکان ساکت میشه و پدر کیارش میگه: ادامه بده دخترم
با خجالت میگم: من و رزا خونواده ی چندانی نداریم... شاید یه خورده دوست و آشنا داشته باشیم که بخاطر اینکه مراسم اینجا برگزار میشه فکر نکنم کسی رو بتونیم دعوت کنیم... از همه ی اینا گذشته ما همیشه از تجملات به دور بودیم فکر نکنم رزا هم اضی به این همه ریخت و پاش باشه
مادر کیارش که متوجه ی گرفتگی رزا میشه میگه: دخترم این عروسی ماله تو و کیارشه... ما فقط نظرمون رو گفتیم تصمیم نهایی با خودته
رزا با شرمندگی میگه: راستش ترجیح میدم یه مراسم کوچیک خونوادگی به دور از تجملات باشه... من با حرفای روژان موافقم
کیارش با مهربونی نگاهی به رزا میندازه و میگه: من هم ترجیح میدم زودتر بریم سر خونه زندگیمون... دوست ندارم وقتمون رو سر این جور مسائل بگیریم
پدر کیارش: اینجور که معلومه... رزا و کیارش هم با نظرت موافقن پس یه مراسم کوچیک میگیریم و خوانواده های نزدیک رو دعوت میکنیم
با لبخند میگم: خیلی خوبه... فقط زمانش برای کی باشه؟
پدر کیارش میگه: فکر کنم تا یه ماهه دیگه بتونیم همه چیز رو آماده کنیم
اخمای کیارش میره توهمو میگه: باباجان تا یه ماه دیگه که میشه صد تا عروسی گرفت... من گفتم مراسم خودمونی باشه که یه هفته ای همه ی کارا رو انجام بدین
همه از این حرف کیارش خندمون میگیره
ماهان با خنده میگه: کیارش این همه عجله واسه چیه؟
کیارش: تو که مثله من بدبختی نکشیدی بفهمی چی مبگم میترسم رزا دوباره نظرش عوض بشه
دیگه همه ازخنده منفجر میشن
بالاخره با اصرارهای کیارش قرار شد مراسم برای آخر هفته ی دیگه بیفته... الان که توی رختخوابم دراز کشیدم به اتفاقایی که امشب افتاد فکر میکنم... هر چند از نگاه های ماکان کلاقه بودم ولی بهش توجه ای نمیکردم... کیارش چند بار با شیطنت چیزی در گوش ماکان گفت که اخماش توهم رفت... تا موقع شام حرفامون به شوخی و خنده گذشت... بعد از شام هم خونواده کیارش، کیارش رو به زور با خودشون بردن... اون همه شیطنت از کیارش بعید بود... رزا که از خجالت سرخ شده بود... در کل شب خوبی بود... هر چند روز سختی رو گذروندم ولی شبش خیلی بهم خوش گذشت... وقتی که خونواده ی کیارش رفتن من، مریم، رزا، ماهان و ماکان دور هم جمع شدیمو قرار شد هر کسی کاری رو بر عهده بگیره... رزا که از همین اول وضعش معلوم بود... ماهان هم مریم رو مجبور کرد با روژان و کیارش به خرید برن... ماهان به من و ماکان پیشنهاد داد برای دعوت مهمونا اقدام کنیم که با دیدن پوزخند ماکان سریع جواب منفی دادمو گفتم بهتره من یه سر به تهران بزنم تا چند تا از دوستای صمیمی بابا رو دعوت کنم و یه خورده به کارامون سر و سامون بدم... رزا هم حرفمو تائید کردو گفت فقط تا قبل از مراسم خودمو برسونم که منم گفتم خیالت راحت باشه... ماهان هم دیگه اعتراضی نکرد... اینجوری بهتره... نباید بیشتر از این به ماکان وابسته بشم... قرار شده فردا صبح به سمت تهران حرکت کنم... حتی به ماکان هم نگاه نکردم که عکس العملش رو ببینم... شاید به خونواده ی مریم هم سری زدم در مورد ماهان چیزی نمیگم اما در مورد نامزدش یه حرفایی هست که باید به خونوادش بگم... اجازه نمیدم که زندگیشو نابود کنه... ترجیح میدم از دستم ناراحت بشه تا اینکه بخواد با آینده ی خودش بازی کنه... امروز خیلی خسته شدم از اونجایی هم که زیاد نخوابیدم با بسته شدن پلکام خیلی زود خوابم میبره

چشمام رو باز میکنمو سرجام میشینم خمیازه ای میکشم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت هشت صبحه هاله بغل من خوابیده... لبخندی میزنمو پتوی روش رو مرتب میکنم... موهاش رو به آرومی ناز میکنم... از تخت پایین میامو میرم دست و صورتم رو بشورم... بعد از شستن دست و صورتم لباسام رو عوض میکنم و لباسای بیرونم رو میپوشم... نمیدونم چمدونم رو هم با خودم ببرم یا نه... بعد از عروسی رزا محاله اینجا بمونم... رزا هم که با کیارش به خونه ی خودشون میره... یکم دلم میگیره... چقدر تنها میشم... ایکاش مامان و بابا زنده بودن... یاد دیروز میفتم ماکانی که ادعای دوست داشتن من رو داشت همه ی حرمتا رو شکوند... من باهاش درد و دل کردم اما اون توی بدترین شرایط حرفایی رو که بهش زده بودم رو به روم آرود... حرفش تو گوشم میپیچه:« پسرعموی میلیاردت ولت کرد اومدی یکی پولدارتر از اون پیدا کنی تا پزشو به اون بدی»... با یادآوری حرفاش دلم بدجور میگیره... نگاهی به چمدونم میندازم... چند تا از لباسهای استفاده کردمو که بیرونه جمع میکنمو داخل چمدون میندازم... چمدونم رو میبندمو تصمیم میگیرم با خودم ببرم... در اتاقم رو باز میکنم... چمدونم رو به زحمت بلند میکنمو با خودم حمل میکنم... به سختی از پله ها پایین میرمو خودم رو به سالن میرسونم... ماهان رو میبینم که رو مبل لم داده و داره مجله ای رو ورق میزد با سر و صدایی که از جانب من میشنوه سرش رو بلند میکنه و با دیدن من با تعجب میگه: کجا؟
با لبخند میگم: دیشب گفتم... باید یه سر به تهران بزنم
ماهان به چمدونم اشاره میکنه و میگه: چمدون رو کجا میبری؟
-آخر هفته که برگردم فقط برای مهمونی میمونم بعد از مراسم هم به احتمال زیاد میرم
ماهان با ناامیدی نگام میکنه... میدونم واسه ی موضوع مریم نگرانه
با لبخند میگم: نگران نباش... میخوام برم با خونواده ی مریم هم صحبت کنم... البته چیزی از تو نمیگم ولی میخوام بهشون در مورد اینکه مریم با نامزدش مشکل داره حرف بزنم... تو هم توی نبود من سعی کن مریم رو بیشتر بشناسی
ماهان با مهربونی میگه: فکر کردم فراموش کردی
-دیوونه
میخنده و میگه: به دردم دچار نشدی تا بفهمی
بعد با سرخوشی ادامه میده: اقدس خانم هنوز بیدار نشده... بیا خودم برات صبحونه رو آماده کنم
سری تکون میدمو میگم: بذار چمدونم رو بذارم تو ماشین میام
به سرعت به طرفم میاد... با یه حرکت چمدون رو از دستم میگیره و میگه: تو برو آشپزخونه من هم میام
با گفتن این حرف دیگه منتظر جوابی از طرف من نمیشه و به سرعت از من دور میشه
یه خورده دلم میگیره... حرف ماهان تو ذهنم تکرار میشه...« به دردم دچار نشدی تا بفهمی»... لبخند تلخی رو لبام میشینه و آه عمیقی میکشم... زیر لب زمزمه میکنم: حس میکنم من هم به همین درد دچارم
سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدمو به سمت آشپزخونه میرم... نمیدونم چرا نمیتونم مثله گذشته بیخیال باشم... تصمیم میگیرم صبحونه رو خودم آماده کنم... از اونجایی که آب پرتقالشون تموم شده... شیر گرم میکنم و بعد هم میز رو میچینم... تقریبا کارام تموم شده که ماهان میرسه و با خنده میگه: مثلا قرار بود من درست کنم
لبخندی میزنمو میگم: جنابعالی خرابکاری نکن... کسی انتظار نداره از این کارای سخت سخت کنی
با صدای بلند میخنده و میگه: صبحونه آماده کردن سخته؟؟
-پس نه... فکر کردی آسونه؟... باید بدونی پنیر رو کجا بذاری... کره رو کجا بذاری... مربا رو کجا بذاری
ماهان با خنده میگه: یعنی تو همه ی اینا رو میدونی؟
-آره پس چی... من دوره ی مخصوص چیدن میز صبحونه رو گذروندم
ماهان با تعجب میگه: مگه اینا هم کلاس دارن؟
-اوهوم
ماهان: بگو ببینم پنیر رو باید کجا بذاری؟
با جدیت میگم: سمت راست خودم
ماهان یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه: کره و مربا رو کجا میذاری؟
-سمت چپ خودم
ماهان: نون رو کجا میذاری؟
-همون نزدیک مزدیکای خودم باشه که دستم بهش برسه
ماهان پخی میزنه زیر خنده و میگه: منو بگو که حرفتو باور کردم
با جدیت میگم: مگه نباید باور میکردی؟
ماهان: این کارا رو که هر کس بلده
چپ چپ نگاش میکنمو میگم: چرا دروغ میگی؟
ماهان با لبخند میگه: خود من هم بلدم
-تو رو که خودم بهت یاد دادم
ماهان با تعجب میگه: من که یادم نمیاد
-همین الان که بهت گفتم یاد گرفتی دیگه
ماهان به شوخی میگه: شیطونه میگه مریم رو بیخیال شم بیام تو رو بگیرما
-نه بابا... راست میگی؟

ماهان: آره واسه خودت کدبانویی هستی
-اون که صد البته... انواع و اقسام غذاهای تخم مرغی رو بلدم... کم چیزی نیست
ماهان با جدیت میگه: ضعیفه زن من میشی؟
میخوام جواب ماهان رو بدم که تو همین موقع ماکان با اخم داخل آشپزخونه میشه و با دیدن میز صبحونه ی دونفره اخماش بیشتر توهم میره و با عصبانیت میگه: چه خبرتونه... اینجا رو گذاشتین رو سرتون
ماهان: با خنده میگه: ماکان بیا بشین؟
ماکان با اخم میگه: مزاحم صبحونه ی دو نفرتون نمیشم
ماهان با شیطنت میگه: حالا که شدی دیگه نمیشه کاریش کرد بیا بشین
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم شروع به خوردن صبحونه میکنم
ماکان با ابروهای گره خورده رو صندلی میشینه
ماهان با خنده میگه: ماکان کی بیدار شدی؟
ماکان با اخم میگه: همین الان... اقدس کجاست؟
ماهان: دیشب یکم حالش بد بود بهش گفتم امروز رو یکم دیرتر سر کار بیاد
ماکان با اخم میگه: بیخود... نمیبینی این چند روز سرمون شلوغه
ماهان با مهربونی میگه: الان که به وجود اون پیرزن نیازی نیست بذار یه خورده استراحت کنه
ماکان با اخم میگه: یه چایی بیار
ماهان: چایی درست نکردیم... شیر میخوای؟
ماکان با عصبانیت به من میگه: به جای خندیدن بیخودی بهتر بود یه چایی درست میکردی
با خونسردی شیرمو میخورمو میگم: خودت دست و پا داری بلند شو تا اونجا برو آب رو بذار رو گاز تا جوش بیاد... من کلفتت نیستم که بهم دستور میدی
ماهان با سردرگمی نگاهی به ما دو نفر میندازه و میگه: شما دو تا دوباره دعواتون شد؟
با خونسردی میگم: من با کسی دعوا ندارم... بیخودی حرف تو دهن من نذار
ماکان با پوزخند نگام میکنه و هیچی نمیگه
ماهان با اخم میگه: ببینم میتونید رابطه ی کیارش و رزا رو خراب کنید... خودتون که میدونید رزا حساسه
-ماهان من مشکلی با کسی ندارم خیالت راحت باشه
ماهان به من نگاهی میندازه و میگه: اگه باهم مشکلی ندارین پس چرا داری چمدونت رو هم با خودت میبری؟
ماکان اخماش از هم باز میشه و بهت زده به من نگاه میکنه
من در کمال خونسردی یه لقمه نون و پنیر برای خودم درست میکنمو میگم: بالاخره که باید برم الان دارم چمدون خودم رو میبرم دفعه ی بعد چمدون حمید و هاله و مریم رو میبرم... بعد از ازدواج رزا دلیلی واسه موندن بیشتر وجود نداره... تا همین الان هم کلی از کار و زندگی افتادم... بالاخره من هم واسه ی خودم کار و زندگی دارم... بیکار نیستم که با خیال راحت اینجا بمونم... احتمالا از این به بعد همه ی کارهای شرکت هم به دوش من میفته... خیالم که از بابت رزا راحته... بهتر یکم به زندگی خودم هم سر و سامون بدم
با تموم شدن حرفام لقمه ای رو که درست کردمو تو دهنم میذارم
ماهان: باز اینطرفا میای؟
فکر نکنم دیگه اینورا پیدام بشه... به رزا میگم بهم سر بزنه... اما چون حوصله ی جواب پس دادن به ماهان رو ندارم با بی حوصلگی سری تکون میدم
ماهان به طرف ماکان برمیگرده و میگه: ماکان جوابی ازت نشنیدم
ماکان که هنوز متعجبه از حرفام به زحمت میگه: من با کسی مشکلی ندارم
تو دلم میگم آره کاملا معلومه
ماهان با تردید میگه: مطمئن باشم
که من و ماکان با هم میگیم: ماهان
ماهان هم دستشو به نشونه ی تسلیم بالا میاره و میگه: خوب شما همیشه مثل موش و گربه به جون هم میفتین و همه چیز رو خراب میکنید
هیچی نمیگم... صبحونمو کامل میخورمو به ماهان میگم: ماهان من دیگه باید برم
از جام بلند میشمو با ماهان خداحافظی میکنم....یه خداحافظ زیر لبی هم به ماکان میدمو منتظر جوابی ازش نمیشم... به سمت سالن حرکت میکنم... هنوز چند قدم بیشتر نرفتم که ماهان صدام میکنه با تعجب به سمتش برمیگردم که میگه: روژان یادت نره همه ی امیدم به توهه... روی قولت حساب باز کردما... من منتظرم
با این حرف ماهان اخمای ماکان بدجور تو هم میره... من هم به تکون دادن سری اکتفا میکنمو به سرعت ازشون دور میشم

نمیدونم چه جوری این مسیر رو طی میکنمو خودمو به ماشین میرسونم... بعد از چند لحظه مکث بالاخره سوار ماشین میشمو روشنش میکنم... نگاهی به ویلا میندازم... آهی از ته دلم میکشمو ماشین رو به حرکت در میارم... و هر لحظه از ویلا و آدماش دورتر میشم... هر لحظه که فاصله ها بیشتر میشن دل من هم بیشتر میگیره... این روزا عجیب به ماکان عادت کرده بودم... به عصبانیتاش، به اخماش، به مهربونیهای گاه و بیگاهش
زیر لب زمزمه میکنم: شاید زود کوتاه اومدم... باید بیگناهیم رو اثبات میکردم
ولی بعدش با خودم فکر میکنم اون حتی بهم فرصت حرف زدن نداد... بدترین حرفا رو بهم زد... تمام کتکهایی که ازش خوردم هیچکدوم به اندازه ی حرفای دیروزش دلمو به درد نیاورد... با یادآوری حرفاش حس میکنم هر لحظه ختجری به قلبم وارد میشه... تموم این مدت به دوست داشتنم شک داشتم... ولی از وقتی که ترکم کرد احساس بدی دارم... این یعنی اینکه همه ی این مدت دوستش داشتم فقط خودم نمیدونستم... فقط بیخودی مقاومت میکردم... فقط تفاوتها رو بهونه میکردم... حالا همین دوست داشتن شده مایه ی عذابم... تا رسیدن به تهران یکسره میرونم... حتی برای غذا هم بین راه توقف نمیکنم... وقتی به تهران میرسم خونه ر به همه جا ترجیح میدم... سرم بدجور درد میکنه... به سمت خونه حرکت میکنم.... با رسیدن به خونه ماشین رو تو پارکینگ پارک میکنمو ازش پیاده میشم... این دفعه بر خلاف دفعه ی پیش اصلا خوشحال نیستم... دلم میخواد الان تو اون ویلا نزدیک بقیه باشم...بیشتر از همه ی اون آدما دلم ماک.....
حتی جرات ندارم تو ذهنمم اسمش رو کامل بیارم...
آهی میکشمو زیر لب زمزمه میکنم: ماکان
از بس تو فکر بودم نفهمیدم چه جوری خودم رو به جلوی در رسوندم... از بی حواسی به جای آسانسور با پله ها اومدم... تعجبم از اینه که چطور سالم به تهران رسیدم... همینکه تصادف نکردم خودش یه معجزه هست... کلید رو از کیفم درمیارمو در رو باز میکنم... همه ی خونه تاریکه لامپها رو روشن میکنمو به سمت اتاقم میرم
در اتاقم رو باز میکنمو به سختی خودم رو به تخت میرسونم... هم گرسنمه... هم خوابم میاد... اما این تازه شروع مصیبتمه... چون از این به بعد رزا هم نیست و من باید خودم فکر غذا درست کردن باشم... رو تخت دراز میکشم اما هر کار میکنم از شدت گرسنگی خوابم نمیبره... از روی تخت بلند میشمو لباسام رو عوض میکنم... چمدونم رو تو ماشین جا گذاشتم... از این همه بی حواسی حرصم درمیاد... دوست ندارم ضعف نشون بدم... اما ناخودآگاه دارم میدم... تصمیم میگیرم تو این مدت همون روژان سابق بشم... میدونم سخته اما غیرممکن نیست... با شنیدن چند تا دوستت دارم که نباید به کسی دل بست... همینجور که از اتاقم خارج میشمو به سمت آشپزخونه میرم به این موضوع فکر میکنم مگه راحت بهش دل بستم؟.... اصلا خودم هم نمیدونم کی تو دلم جا باز کرد؟... وقتی به آشپزخونه میرسم دو تا تخم مرغ از یخچال برمیدارم و یه املت خوشمزه درست میکنم... بعدش یادم میاد که نون نداریم اعصابم خورد میشه... به سمت کابینتا میرمو نگاهی توشون میندازم چند تا بیسکوئیت بهم چشمک میزنند همونا رو برمیدارم میخورم... از بیسکوئیت متنفرم ولی باید تحمل کنم... با خودم فکر میکنم حتی بلد نیستم برنج درست کنم همیشه شفته میشه... بعد از خوردن بیسکوئیتا روی مبل لم میدمو برای عمو کیوان زنگ میزنم
عمو کیوان: بله؟
-سلام عمو
عمو کیوان: سلام روژان... حالت خوبه؟
-خوبم عمو... شما و زن عمو چطورین؟ از روزنامه تون چه خبر؟
عمو: ما هم خوبیم... کجا هستی که با موبایلت داری زنگ میزنی؟
-خونه ام
عمو با تعجب میگه: چــــــــی؟
با شیطنت میگم: عمویی هرانم... این کجاش تعجب داره؟
عمو کیوان با تعجب میگه: چرا اینقدر بی خبر؟
-آخه تو روستا که تلفن نبود تا خبرتون کنم... مجبور بودم برگردم
عمو با نگرانی میپرسه: مگه اتفاقی افتاده؟
با آرامش میگم: آره... ولی اتفاق بدی نیست
عمو با کنجکاوی میگه: چی شده روژان... آدم رو میکشی تا یه کلمه حرف بزنی
خنده ای میکنمو ماجراهای این مدت رو براش تعریف میکنم
که میگه: بیچاره ثریا... اما واسه رزا خیلی خوشحالم... کیهان هم از کیارش تعریف میکرد
-کیارش ممکنه اشتباهاتی داشته باشه ولی در کل آدم خوبیه؟
عمو کیوان:باهات موافقم...پس روزی که میری روستا ما هم حرکت میکنیم
با شیطنت میگم: عمویی هنوز دعوتتون نکردما
میخنده و میگه: بچه پررو...راستی ما با ماشین خودمون چون موقع برگشت ماشین پر میشه
فکری میکنمو میگم: آره... موقع برگشت سه نفر هستیم...راستی عمو از کارای هاله و حمید چه خبر؟

عمو کیوان: تنها سرپرست فعلیشون عموشونه که اونم در ازای مقداری پول از برادرزاده اشون گذشت... بدهی های پدر حمید رو صاف کردم و دارم کارا رو انجام میدم... راستی روژان حالا که رزا داره ازدواج میکنه این مدت رو با ما بیا تا دختر مورد علاقه ی کیهان رو ببینی
متفکر میگم: نمیتونم هاله و حمید رو تنها بذارم
عمو که انگار تازه یاد حمید و هاله میفته میگه: اصلا یادم نبود... ولی با همه ی اینا فکر کنم ببتونند یه مدت پیش رزا باشند
-باشه عمو یه فکری میکنم ولی فکر نکنم قبول کنم دلم رضا نمیشه بچه ها خونه ی این و اون باشن... دوست دارم حمید هم زودتر درسش رو بخونه
عمو: تا این کارا تموم بشه یه خورده طول میکشه وگرنه میگفتم با خودت بیاریشون... تا اون موقع بهش فکر کن

خوشم نمیاد این بحث رو ادامه بدم... وقتی مسولیت بچه ها رو قبول کردم باید همه جوره هواشون رو داشته باشم... نمیشه که مثله گذشته هر جا دوست دارم برم و بچه ها رو به امان خدا رها کنم.. حرف رو عوض میکنمو میگم: عموکیوان باید برای خونواده ی عمو هم زنگ بزنم
عمو کیوان: من که فکر نکنم بیاد
خودم هم همین احتمال رو میدم
عمو کیوان: روژان به این احتمال هم فکر کن که عموت بیاد... حواستو جمع کن ممکنه عموت بخواد بخاطر رزا و مسائل دیگه
-رزا چه ربطی به عمو داره؟ در مورد کدوم مسائل دیگه حرف میزنید؟
عمو کیوان: خودت هم میدونی خونواده ی عموت هیچوقت رفتار خوبی با رزا نداشتن... ممکنه یه موقعهایی برخوردهای خصمانه شون رو درک نمیکردی اما الان که از گذشته ی رزا باخبری خیلی چیزا برات روشن شد... عموت هنوز نمیدونه که تو در مورد رزا میدونی... این احتمال وجود داره که بخواد برگرده و در مورد رزا باهات حرف بزنه و حقیقت رو بگه... تنها دلیلی که بخاطرش حقیقت رو به این زودی بهت گفتم همین بود... بابات میترسید عموت جوری موضوع رو بیان کنه که رابطه ی تو و رزا بهم بخوره
-گذشته ی رزا چه ربطی به عمو داره؟
عمو کیوان: اون دوست نداشت که رزا از اموال پدرت ارثی ببره... میخواست تو رو عروس خودش کنه و اگه اموال نصف میشد به ضرر اون بود
-عمو که خودش چندین برابر ما ثروت داشت
عمو کیوان: درسته... اما مثله بابات توی ایران محبوبیت نداشت... اون میخواد تو ایران هم چندین شعبه داشته باشه... با پدرت هم در این مورد صحبت کرده بود که بابات قبول نکرد... خیلی دوست داشت با پدرت شریک بشه ولی وقتی دید موفق نمیشه اردلان رو جلو انداخت که باز هم بابات رضایت نداد
-که این طور... پس اگه بیاد دوباره اون حرفا تکرار میشن
عمو کیوان: کاملا درسته
-بهتر نیست اصلا خبرشون نکنم
عمو کیوان: نه کار درستی نیست... خبرشون کن ولی در برابر حرفاشون هم کوتاه نیا
-باشه عمو ممنون بابت گفتن حقایق... لطفا به رزا در مورد این مسال صحبت نکنید
عمو کیوان: مگه دیوونه ام... پس الان که از من قطع کردی یه زنگی به عموت بزن و بعدش خبرم کن
-باشه... براتون اس ام اس میکنم که عمو و خونوادش میان یا نه
از عمو کیوان خداحافظی میکنم... از جام بلند میشمو به آشپزخونه میرم.. یه لیوان آب میخورم با اعصابی داغون به سمت اتاقم حرکت میکنم... هیچوقت فکرشو نمیکردم عموم اینقدر آدم پستی باشه... اصلا دلم نمیخواد خبرشون کنم ولی کار درستی نیست اگه بابا هم به جای من بود صد در صد خبرشون میکرد... وارد اتاقم میشمو روی کاناپه لم میدم... گوشی رو برمیدارمو شماره ی عمو رو میگیرم... بعد از چند تا بوق وقتی ناامید میشمو میخوام قطع کنم صدای اردلان رو میشنوم
اولش به انگیسی حرف میزنه ولی وقتی میبینه منم با غرور مسخره ی همیشگیش میگه: کار داشتی؟
با خونسردی میگم: علیک سلام... نگران نباش حالم خوبه... اینقدر تسلیت نگو میدونم در غم ما شریک بودی
با بی حوصبگی میگه کار دارم زودتر حرفتو بزن
با لحن سردی میگم: با جنابعالی کاری نداشتم گوشی رو به عمو بده
حقا که پسر همون پدری... بدون اینکه جوابمو بده عمو رو صدا میکنه... بعد از چند دقیقه صدای عمو رو میشنوم
عمو: بله؟
خیلی سعی میکنم لحنم سرد نباشه اما سردی کلامم رو به خوبی احساس میکنم
-سلام عمو... روژانم
عمو: روژان تویی؟ چیکار میکنی؟
سعی میکنم ملایم تر باشم... هر چند خیلی سخته
-هیچی عمو... این مدت یه خورده سرم شلوغ بود... الان هم زنگ زدم که اگه تونستین یه سر به ایران بزنین
عمو: فعلا نمیتونم کارای شرکت بهم ریخته ست هر وقت خواستم بیام خبرت میکنم
پوزخندی رو لبام میشینه و میگم: هر جور میلتونه عمو... رزا داره ازدواج میکنه گفتم دعوتتون کنم اما انگار وقت ندارین
با داد میگه: چـــــــی؟
با پوزخند میگم: عمو چرا داد میزنید؟
این بار آرومتر میگه: چی گفتی؟
عصبانیت توی صداش رو به وضوح میتونم تشخیص بدم
با خونسردی میگم: گفتم رزا داره ازدواج میکنه

عمو: روژان تو از بعضی از مسائل خبر نداری؟
لبخندی رو لبام میاد... حدس عمو درست بود... خودمو متعجب نشون میدمو میگم: چه مسائلی عمو؟
عمو: نمیخواستم حالا حالاها به ایران بیام ولی مجبورم یه سر بهت بزنم باید در مورد رزا باهات حرف بزنم... منتظر من و اردلان باش... عروسی رزا چه روزیه؟
-آخر هفته ی دیگه
عمو: خودم رو میرسونم... فعلا کاری نداری
-نه عمو... خداحافظ
عمو هم باهام خداحافظی میکنه و گوشی رو قطع میکنه با قطع شدن تماس پخی میزنم زیر خنده و با خودم فکر میکنم عمو چه حالی میشه گه بفهمه نیمی از اموال به رزا رسیده.... فکر کنم اگه بفهمه من همه چیز رو درباره ی رزا میدونم سکته رو بزنه
به عمو کیوان اس ام اس میدمو میگم: عمو میاد
بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ میخوره... نگاهی به صفحه گوشیم میندازمو با دیدن شماره ی عمو کیوان سریع جوابش رو میدم
-سلامی دوباره به عمو کیوان گل خودم
عمو کیوان: روژان مسخره بازی در نیار... چی شد که تصمیم گرفت بیاد؟
-اول نمیخواست بیاد ولی وقتی که در مورد ازدواج رزا حرف زدم بهم گفت یه مسائلی در مورد رزا هست که تو هم باید بدونی و از این حرفا
عمو کیوان: چرا نگفتی از همه چیز باخبری؟
با شیطنت میگم: من که نمیدونستم چه مسائلی رو میگه
عمو کیوان: روژان شر درست نکنی
لحنم جدی میشه و میگم: من راحت از اینجور آدما نمیگذرم... یه حال درست و حسابی ازشون میگیرمو بعد دست خالی برشون میگردونم
عمو کیوان: میدونستم این طور برخورد میکنی... واسه همین بهت نگفته بودم... الان هم اگه نگران رزا نبودم حرفی نمیزدم
-بیخیال عمو... نگران چیزی نباشین... خودم همه چیز رو حل میکنم
عمو کیوان: امان از دست تو... که حرف تو گوشت نمیره... برو یه خورده استراحت کن که این روزا سرت خیلی شلوغه
باشه ای میگمو بعد از خداحافظی قطع میکنم
همونجور که روی کناپه دراز کشیدم با خودم فکر میکنم عجب دنیایی شده... آدما حاضرن از برادر و برادرزاده شون هم به خاطر پول بگذرن... یه خورده دلم میگیره... حس میکنم تو این دنیا خیلی خیلی تنهام... تا زمانی که رزا کنار من بود این تنهایی رو حس نمیکردم اما الان بدجور اذیت میشم... این خوشبختی حق رزاهه... بعد از اون همه سختی... خیلی خودخواهیه که بخوام با گفتن احساساتم به رزا اون رو هم ناراحت کنم... تصمیم میگیرم بخوابم فردا خیلی کار دارم... پلکام رو روی هم میذارمو کم کم به خواب میرم
یک هفته بعد
این یه هفته خیلی زود گذشت... یه بار هم رزا از شهر برام زنگ زد و خبرای مربوط به مراسم رو بهم داد... از خوشحالیش خوشحال شدم... هر چند خیلی تنها بودم ولی به همه کارا رسیدم... تمام اون افرادی رو که میخواستم رو دعوت کردم... به کارای شرکت هم سر و سامون دادم... هر چند دوست عمو کیوان همه کارا رو انجام داده بودو کار زیادی نمونده بود... و اما در مورد مریم هم با خونوادش صحبت کردم... پدر و مادرش باور نمیکردن مریم هیچ علاقه ای به پسرعموش نداره و فقط و فقط به خاطر اونا راضی به ازدواج شده... پدرش میگفت من فکر میکردم مریم از روب لجبازی مخالفت میکنه فکر میکردم چون از بچگی پسرعموش رو براش انتخاب کردیم لجبازی میکنه... مادرش هم مدام میگفت: بیچاره دخترم چقدر عذاب کشید... وقتی در مورد رفتارای نامزد مریم گفتم پدر مریم از تعجب دهنش باز موند... اصلا فکرشو نمیکردم که اینقدر زود متقاعد بشن من خودم رو برای خیلی چیزا آماده کرده بودم... حتی به این موضوع هم فکر کرده بودم که ممکنه من رو از خونشون بیرون بندازن... اما اونا با ناراحتی به حرفام گوش دادن... حتی مادر مریم گفت: حالا دلیل بی میلی های مریم رو درک میکنم... هر وقت که شایان دنبالش میومد به سختی راضیش میکردم که باهاش بیرون بره... مریم اکثرا درس رو بهونه میکرد، این روزای آخر هم که حرف از ازدواج این حرفا بود بدجور تو خودش بود... بعد از کلی حرف زدن بالاخره به این نتیجه رسیدیم که پدر مریم یه صحبتی با مریم بکنه و اگر مریم واقعا علاقه ای به شایان نداشت نامزدی بهم بخوره... پدرش معتقد بود که مریم خیلی اشتباه کرد.. میگفت درسته من دوست داشتم برادرزادم دامادم بشه ولی نه به هر قیمتی... مریم باید از اول دلیل مخالفتش رو به من یا مادرش میگفت... من هم کاملا با حرفای پدرش موافق بودم ولی خوب نگرانی مریم برای بیماری پدرش رو هم نمیشد نادید گرفت... در کل اون روز خیلی خوشحال شدم که تونستم کاری برای مریم کنم... قرار شد من چیزی به مریم نگم و پدرش طوری رفتار کنه که انگار از موضوع بیخبر... میخواست از زبون مریم همه ی اون حرفا رو بشنوه و من بهش این حق رو میدادم...

خدا رو شکر خیالم از بابت مریم هم راحت شده... عمو و اردلان هم دیشب نزدیکای ساعت دو شب رسیدن مجبور شدم به فرودگاه برم با اینکه خیلی کار داشتم و شب آخری بود که تهران بودم چون به من از قبل اطلاع داده بودن دنبالشون رفتم... مثله همیشه وقتی عمو من رو دید با جدیت فقط سلام و احوالپرسی کرد نه روبوسی ای نه بغلی همیشه از خودم میپرسم چطور میشه بین دو تا برادر اینقدر تفاوت باشه... عمو در کل آدم سرد و بی احساسیه حتی با فامیل... اردلان هم که طبق معمول با دیده ی حقارت بهم نگاه میکرد... وقتی عمو و اردلان رو به آپارتمان بردم عمو با داد و فریاد ازم پرسید چرا اون خونه رو فروختم و این آپارتمان کوچیک رو خریدم... یک ساعت وقت برد تا حالیش کنم اون خونه خاطرات پدر و مادرم رو برام زنده میکرد هر چند قانع نشد ولی اونقدر خسته بود که حوصله ی جر و بحث کردن با من رو نداشت... با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون میام...همونجور که دراز کشیدم نگاهی به صفحه ی گوشیم میندازم که میبینم عمو کیوانه... با خوشحالی جواب میدم
-سلام عمویی
عمو کیوان با حرص میگه: این عمویی چیه که جدیدا من رو اینجوری صدا میکنه
-یعنی بگم عمه
عمو کیوان: روژان
-خاله
عمو کیوان: روژان
-لابد دایی
عمو کیوان با داد میگه: روژان
-عمو چرا مثل این پیرمردهای 70 ساله نق نق میکنید
عمو کیوان: باید به اطلاعت رسونم که بچه های زیر 7 سال نق نقو هستن نه پیرمردهای 70 ساله
با شیطنت میگم: یعنی شما از بچه های 7 ساله هم کمتر....
میپره وسط حرفمو با حرص میگه: تو آدم نمیشی... ساکت باش کارت دارم
-...
عمو کیوان: روژان
-...
عمو کیوان: روژان با توام؟
-هوم؟
عمو کیوان: چرا حرف نمیزنی؟
-من به کدوم سازتون برقصم حرف میزنم میگین ساکت شو ساکت میشم میگین چرا حرف نمیزنی
عمو کیوان: امان از دست تو که اول صبحی حال آدم رو میگیری... بگو ببینم کی حرکت میکنی؟
-یه صبحونه بخورم راه میفتم... اما عمو کیوان، عمو و اردلان دیشب رسیدن
عمو کیوان متفکر میگه: عموت هنوز هیچی نگفت؟
-نه... دیشب خیلی خسته بود
عمو کیوان: روژان ما الان حرکت میکنیم تا یه خورده زودتر برسیم با بودن عموت صد در صد دیر میرسی
اخمام تو هم میره و میگم: یعنی چی دیر میرسم من هم بعد از صبحونه حرکت میکنم امشب مراسمه... مگه میشه من دیر بیام
عمو کیوان: تو که عموت رو میشناسی برای هر چیزی بحثی راه میندازه
-باشه عمو شما برید من هم الان آماده میشم
عمو کیوان: آروم رانندگی کن... عجله نکن
-حواسم هست... شماها هم مراقب خوتون باشین... فعلا خداحافظ
عمو کیوان: خداحافظ

بعد از خداحافظی از عمو کیوان از روی تخت بلند میشمو به حموم میرم تا یه دوش بگیرم... بعد از اینکه از حموم بیرون میام موهامو خشک میکنمو سشوار میکشم... از اونجایی که عروسی تو شهر نیست پس نمیتونم آرایشگاه برم... هر چند اهل این کارا هم نیستم... لباسی که از قبل در نظر گرفتم با یه خورده لوازم آرایش برمیدارمو تصمیم میگیرم تو روستا آماده بشم... خودم هم لباسای بیرونمو تنم میکنمو از اتاق خارج میشم... اردلان رو مبل دو نفره ی سالن دراز کشیده... نگاهی به من میندازه و میگه: کجا؟
زورش میاد یه سلام کنه
با پوزخند میگم: علیک سلام
متقابلا پوزخندی میزنه و میگه: تا اونجایی که من یادمه کوچیکترا به بزرگترا سلام میکنند
-بهونه ی خوبیه برای پنهون کردن بی ادبیت
میخواد چیزی بگه که به سرعت ازش دور میشم... از آپارتمان بیرون میرمو با آسانسور خودم رو به پارکینگ میرسونم... وقتی به ماشین میرسم لباسا و وسایلای مورد نیازم رو داخلش میذارم... با دیدن لباسهای هاله و حمید یاد جفتشون میفتم... تو این چند روز هم واسه خودم هم واسه هاله و حمید خرید کردم لباسهای حمید و هاله رو دیگه از ماشین بیرون نیاوردم ولی چون میخواستم یه بار دیگه لباس خودم رو تو تنم ببینم با خودم به آپارتمان بردم... واسه مریم هم میخواستم لباس بخرم که یادم اومد قراره با رزا و کیارش خرید کنند لابد همونجا چیزی میخره تازه فکر کنم برای هاله و حمید هم خرید کردن و من بیخودی براشون لباس خریدم... با یادآوری هاله و حمید تازه یادم میاد که عمو هیچی از این جریان نمیدونه آه از نهادم بلند میشه جواب عمو رو چی بدم... با عصبانیت زیرلب زمزمه میکنم: خیلی بی فکری روژان؟
میترسم اگه عمو هاله و حمید رو ببینه بهشون توهین کنه... هر چند خودم مراقبم و اجازه نمیدم چنین چیزی اتفاق بیفته... همینجور که با خودم فکر میکنم به سمت آپارتمان میرمو داخل میشم... عمو هم بیدار شده... با دیدن من میگه: کجا رفتی؟
-امشب مراسم رزاست رفتم لباسام رو تو ماشین بذارم
با تعجب میگه: مگه مراسم تهران نیست
-نه تو روستاهای اطرافه
با داد میگه: چی؟؟
-خوب وقتی شوهرش اهل همونجاست... همه ی فامیلای شوهرش هم تو روستا زندگی میکردن نمیتونستیم که اینجا مراسم بگیریم
عمو با داد میگه: رزا با یه دهاتی ازدواج کرد؟
-عمو کیارش پسر خوبیه دهاتیه و شهری چیه؟ اون تحصیل کردس....
با داد میپره وسط حرفمو میگه: شما دو نفر چه غلطی کردین؟
با خونسردی میگم: رزا آزاده با هر کس که دوست داره ازدواج کنه
عمو با حرص میگه: شانس آوردی بابات مرد وگرنه از دست شما دو تا سکته میکرد
با اخم میگم: حتی اگه بابام هم زنده بود معیارهای ازدواج رو تو دهاتی و شهری بودن طرف نمیدید
اردلان با اخم میگه: از ما انتظار نداشته باش که پامون رو توی روستا بذاریم
-من از اول هم هیچ اصراری نکردم... من وظیفم بود دعوتتون کنم که کردم حق انتخاب با خودتونه.. اگه دوست دارین میتنیئ با من بیاین اگرم نه که من تا فردا برمیگردم
عمو با اخم میگه: خودت هم هیچ جا نمیری
با خونسردی میگم: رزا خواهر منه و من امشب به هر قیمتی که شده خودم رو به مراسم میرسونم
بعد به سمت آشپزخونه میرمو صبحونه رو آماده میکنم... بعد از آماده شدن صبحونه صداشون میکنم... عمو با عصبانیت و اردلان با اخم رو میز حاضر میشن... بعد از خوردن صبحنه مشغول شستن ظرفا میشم که عمو میگه: روژان تو از خیلی چیزا بیخبری؟ من بخاطر مراسم و این حرفا نیومدم من برای اومدنم دلایل مهمتری دارم
همونجور که پشتم به عمو هستو دارم ظرفا رو میشورم پوزخندی رو لبام میشینه
با آرامش میگم: عمو الان خیلی دیرم شده من باید زودتر حرکت کنم
عمو با عصبانیت میگه: چرا نمیفهمی من این همه راه رو بیخود نیومدم
اردلان هم با عصبانیت میگه: ما رو بیخودی از اون سر دنیا به اینجا کشوندی که خودت کدوم گوری بری؟
با شستن آخرین ظرف شیر آب رو میبندم... به سمت اردلان برمیگردمو میگم: تا اونجایی که من یادمه در مورد مراسم ازدواج رزا حرف زدمو دعوتتون کردم حالا شما میگین به مراسم نمیاین دیگه تقصیر من نیست
اردلان: باید به بابا میگفتی که چه جور مراسمیه؟
-من که گفتم مراسم ازدواج و عروسیه دیگه
با عصبانیت میگه: منظورم برگزاری اون تو روستاست
-عمو چیزی نپرسید که من بخوام بگم
عمو: رو حرف من حرف نزن من بزرگترت هستم
- شما حرف بی منطق میزنید مگه میشه من تو مراسم ازدواج خواهرم نباشم... من وقتی حس کنم کاری درسته یه دنیا هم مخالف من باشن انجامش میدم
عمو و اردلان با عصبانیت نگام میکنند ولی من بی توجه به اونا از آشپزخونه خارج میشم... از قبل لباس بیرون هم پوشیدم فقط کیفم رو برمیدارمو میگم: عمو امشب که مراسم تموم شد از روستا حرکت میکنم احتمالا فردا تهرانم
میخوام برم که عمو با عصبانیت میگه: صبر کن
بعد برمیگرده سمت اردلانو با اخم میگه: خیلی دلم میخواد اون پسره ی دهاتی رو ببینم آماده شو ما هم میریم
تعجب میکنم اما سعی میکنم این تعجب تو چهرم معلوم نباشه با خونسردی تصنعی میگم: تو ماشین منتظرتون هستم
از خونه خارج میشمو خودم رو به ماشین میرسونم
---------------

از خونه خارج میشمو خودم رو به ماشین میرسونم... سوار ماشین میشمو منتظر عمو و اردلان میمونم... حدود یه ربع بعد هر دوتا میرسنو سوار میشن... عمو رو صندلی عقب و اردلان روی صندلی جلو کنار من میشینه... ماشین رو روشن میکنمو به حرکت در میارم... هیچکدوم حرفی نمیزنیم... ترجیح میدم یه آهنگ گوش کنم... چند تا آهنگ رو عقب و جلو میکنم تا اینکه یکیشون به دلم میشینه.... یه خورده صداش رو بلند میکنمو با آرامش گوش میدم:
بزار این بار با یه دنیا از غصه از دلت بخونم
یادته بهم میگفتی که میخوام با توبمونم
وقتی یادت منو خط زد رو دلم غمو نوشتند
گریه هامو هدیه کردم به خزون سرنوشتم
با شنیدن این قسمت از آهنگ لبخند تلخی رو لبام میشینه
آسمونم گریه میکرد وقتی قلبمو شکستی
وقتی گفتی خداحافظ وقتی که چشماتو بستی
بزار تقصیر زمونه تا دلت آروم بگیره
حیفه این دلم که میخواد پای دلتنگیت بمیره
بغضی تو گلوم میشینه... دلم عجیبی گرفته... دلم هوای ماکان رو کرده... اولین باره که اینقدر راحت به خودم اعتراف میکنم که دلتنگشم... کسی که ذره ذره عاشقم کرد و بعد همه چیز رو زیر پا گذاشت و رهام کرد... این آهنگ رو قبلا بارها و بارها گوش دادم ولی انگار الان برای اولین بار دارم به مفهومش پی میبرم... الان دارم احساس خواننده رو درک میکنم... کی اینقدر عاشق شدم که نفهمیدم... کی اون همه مقاومتم شکست... مگه من قبلنا ازش متنفر نبودم.. چطور شد اون همه تنفر به عشق تبدیل شد... و از همه مهمتر چی شد با اون همه حرفی که ازش شنیدم باز هم حس میکنم تو قلبم جا داره... مگه نگفتم دیگه هیچوقت پامو تو اون روستا و ویلا نمیذارم... پس با این همه بی تابیه چیکار کنم... حواسم میره به ادامه آهنگ
شاید قسمتم بود که تنها بمونم
که با غصه تو همیشه بمونم
بگو تا بدونم چرا دل بریدی
به جز من به هر کی که خواستی رسیدی
این همه بی تابی از جانب خودم برام جای تعجب داره... مگه به همه نمیگفتم غرور در دنیای عاشقا معنایی نداره... پس چرا دارم غرورم رو انتخاب میکنم... همینجور که رانندگی میکنم با خودم فکر میکنم امشب هر جور شده باید بیگناهیم رو ثابت کنم... منی که ادعای عاشقی دارم باید همه ی سعیمو کنم... امشب آخرین فرصته... درسته غرور برام جایی نداره اما دلیل نمیشه خودم رو خرد کنم امشب مثله همیشه محکم و استوار قدم برمیدارم... برای اثبات خودم احتیاجی به شکستن ندارم... امروز بدون غرور ولی محکم به جلو میرم، میرم تا حرفامو بزنم، میرم تا حرفی نگفته نمونه، اما اگه باورم نکرد پا رو دلم میذارم... نباید بدون هیچ تلاشی تسلیم بشم.... لبخند رضایتی رو لبم میشینه... از تصمیمی که گرفتم راضی هستم... اونقدر تو فکر بودم که اصلا متوجه ی ادامه آهنگ نشدم... با صدای عمو به خودم میام
عمو: اون آهنگ رو خفه کن کارت دارم
خوشم نمیاد کسی باهام این طور حرف بزنه... با حرص آهنگ رو به قول عمو خفه میکنمو میگم: بفرمایید
عمو: همونطور که بهت گفتم یه چیزایی در گذشته ی خونوادت وجود داره که تو نمیدونی؟
مکثی میکنه و منتظر میشه تا من با کنجکاوی ازش در مورد گذشته بپرسم... آخه مرد حسابی اگه کنجکاو بودم تو همون خونه ازت میپرسیدم... در کل آدمه فوضولیم عمو هم اینو خوب میدونه ... میفهمم که از این همه آرومی و خونسردی من در تعجبه.... حرفی نمیزنم یعنی حرفی واسه گفتن ندارم که بزنم... وقتی میبینه که چیزی نمیگم خودش ادامه میده و میگه: اصلا کنجکاو نیستی بدونی؟
تو دلم میگم اگه نمیدونستم از فوضولی میمردم ولی الان که میدونم خانمانه رفتار میکنم
با خونسردی میگم: اگه چیز مهمی بود لابد پدر و مادرم بهم میفتن
اردلان با تعجب نگام میکنه... عمو هم یکم متعجب میشه و به آرومی میگه: خوب... آره... ولی شاید میخواستن بگن ولی اجل بهشون این فرصت رو نداد
با لبخند میگم: خوب اگه چیز مهمی باشه شما برام تعریف میکنید
با این حرف من لبخند رضایتی رو لباش میشینه و میگه: مطمئن باش مهمه... اما قبل از اینکه در مورد گذشتت حرف بزنم باید در مورد اردلان چیزی بهت بگم
اخمام تو هم میره و میگم: موضوع اردلان چه ربطی به من داره

عمو با خونسردی میگه: من در مورد ازدواج تو و اردلان با بابات صحبت کرده بودم و بابات........
میپرم وسط حرفشو با اخم میگم: تکلیف این موضوع قبلا روشن شده... پس در مورد مسئله های دیگه بگین
اخماش تو هم میره و میگه: منظورت چیه؟
خیلی برام جالبه که در مورد مسئله ای میخواد حرف بزنه که قبلا تموم شده
با آرامش میگم: شما پیشنهادی دادین و پدر بنده هم مخالف بود... پس موضوع تمام شدست
اردلان با عصبانیت بهم خیره میشه و میخواد چیزی بگه که عمو میگه: به هیچ وجه این طور نبود... بابات اون موقع گفت روژان هنوز بچه ست و ازدواج براش زوده
با این حرفش پوزخندی رو لبم میشینه پس اون خواستگارهای اجباری رو من تو خونه راه میدادم
به آرومی میگم: عموجان من هنوز هم بچه ام و قصد ازدواج ندارم لطفا برید سر مسائل دیگه
معلومه به سختی داره خشم خودش رو کنترل میکنه
عمو: موضوع دیگه در مورد رزاست
با پوزخند ادامه میده: فکر کنم اگه بفهمی رزا خواهر واقعیت نیست بدجور شوکه بشی
با لبخند میگم: این رو که خودم میدونم پس دیگه جای شوکه شدن نداره
عمو و اردلان با داد میگن: چی؟
با آرامش میگم: چند ماه بعد از مرگ پدرم این موضوع رو فهمیدم... رزا درسته خواهر تنی من نیست اما از هر کسی برام تو این دنیا عزیزتره... با فهمیدن این موضوع هم چیزی تغییر نمیکنه
عمو کنترل خودش رو از دست میده و میگه: لابد حاضری نیمی از ثروتت رو هم به اون دختره بی پدر و مادر ببخشی
با اخم میگم: عمو بهتره مراقب حرف زدنتون باشین... بزرگتر بنده هستین احترامتون واجبه... ولی من توهین به خونوادم رو به هیچ عنوان نمیتونم ببخشم... رزا خواهرمه و من خواهرم رو به هرکسی ترجیح میدم
عمو: به طور غیر مستقیم داری میگی خواهرت از من هم مهمتره
-به طور مستقیم دارم میگم اگه شما فامیل من هستین رزا پاره ی تنمه خواهرمه همه وجودمه پس بهتره هر دو طرف احترام هم رو نگه داریم در مورد ارث و میراث هم باید بگم من از همون اول که همه چیز رو فهمیدم به وکیلمون سپردم تا همه کارها رو انجام بده... و الان هم همه ی کارا انجام شده... رزا هم فرزند پدر و مادرمه پس نیمی از اون اموال ماله رزاست
اردلان با ناباوری و عمو با دهن باز نگام میکنند
اردلان بعد از چند دقیقه به خودش میادو میگه: تو چطور تونستی این کارو کنی؟
-اون اموال حقه رزا بود من حقش رو بهش دادم پس حرفی باقی نمیمونه
عمو تا آخر مسیر با اخم به بیرون خیره شدو حرفی نزد... اما اردلان بعضی موقع با ناباوری بهم نگام میکردو به موهاش چنگ میزد... این رفتارش من رو یاد ماکان میندازه... این روزا با کوچکترین اتفاقا یاد ماکان میفتم و این بدجور اذیتم میکنه... وسط راه توقف میکنم... تا به یکی از رستورانهای بین راهی بریم... بعد از خوردن غذا دوباره سوار ماشین میشیم... عمو میخوابه و اردلان به بیرون خیره میشه... پس از مدتی اردلان به حرف میادو میگه: واقعا نیمی از اموال رو به خواهرت دادی یا داری دروغ میگی؟
نگاهی بهش میندازمو با اخم میگم: چه دلیلی داره بخوام بهتون دروغ بگم... کجای حرفم اینقدر تعجب آوره؟
اردلان: میدونی اون اموال چقدر ارزش داشت
-داشته باشه... تو خودت با اون همه اموالی که داری چیکار داری میکنی؟
نگاهی بهم میندازه و میگه: من با این همه اموال بهترین موقعیت اجتماعی رو دارم، تو بهترین رشته تحصیل کردم، همه با احترام باهام برخورد میکنند
پوزخندی میزنمو میگم: اینا رو هم اضافه کن مادرت همیشه مشغوله کاره... پدرت رو به سختی میبینی اکثر دخترای دور و برت به خاطر پول باهات میگردن... عشق و محبتی تو خونوادت وجود نداره... با همه ی اینا باز خوشبختی.... اصلا همه ی اینا به کنار مگه من با بخشیدن نصف اون اموال به خواهرم حاال بدبخت و فقیر شدم... طرز تفکرت خیلی خیلی اشتباهه
اخماش توهم میره و میگه: خوشم نمیاد بهم توهین کنی... همیشه همینطوری هستی یه خورده بهت رو میدم پررو میشی
-میدونی مشکل تو چیه؟ تحمل شنیدن واقعیت رو نداری... ترجیح میدم آهنگ گوش بدمو با آرامش رانندگی کنم تا با تو حرف بزنم تو هم بهتره بیرون رو تماشا کنی... مطمئننا به زودی با پدرت به همون دنیای پر از تجمل ریاتون برمیگردین پس الکی خودت رو با فکرای بیهوده خسته نکن... من این زندگی رو میپسندم تو هم اون زندگی رو
دهنشو باز میکنه که چیزی بگه اما من آهنگی میذارمو بی توجه به اون به آهنگ گوش میدم... اون هم که میبینه بهش توجهی ندارم ساکت میشه و به بیرون خیره میشه... منم با لذت خودم رو به آهنگ میسپرم
با نگاهت آخرین بار تو خداحافظی کردی
آتیشم زد اون غرورت اما تو اعتنانکردی
کاشکی آوار مصیبت روی قلبم جا نمیکرد
لحظه های این جدایی دلمو دیوونهتر کرد
با صدای آروم خواننده تو رویاهام غرق میشمو با آرامش رانندگی میکنم... نمیدونم چقدر طول میکشه ولی وقتی به خودم میام ماشین رو جلوی ویلای ماکان میبینم... قلبم تند تند میزنه این همه استرس و هیجان برای خودم هم تعجب آوره... قرار بود جشن رو تو ویلای ماکان بگیرن... نگاهی به عمو و اردلان میندازمو میگم: رسیدم... همینجاست
ماشین عمو کیوان رو هم میبینم انگار از ما زودتر رسیدن.... همه از ماشین پیاده میشیم... لباسا رو برمیدارم و همگی به سمت ویلا حرکت میکنیم... تعجب و ناباوری به راحتی تو چهره ی عمو و اردلان هویداست... برای امشب خیلی نگرانم... ایکاش همه چیز خوب پیش بره

هر لحظه به ویلا نزدیکتر میشم... نوک انگشتام از استرس یخ زده... همه ی سعیمو میکنم که خونسرد به نظر بیام... عمو و اردلان هم هیچی نمیگن فقط در کنار من حرکت میکنند... همین که به ویلا میرسم چشمم به هاله میفته که با یه گروه از دختر پسرای هم سن خودش داره بازی میکنه.... تا چشمش به من میفته از دوستاش جدا میشه ...با دو خودش رو به من میرسونه و با جیغ میگه: سلام خاله
رو زمین زانو میزنمو بسته های لباس رو روی زمین میذارمو... هاله رو محکم بغل میکنم... چند تا ماچ آبدار هم ازش میگیرمو میگم: سلام خانم کوچولو چه خوشگل شدی... عجب لباسای خوشگلی
هاله با صدای بلند میخنده و میگه: خاله رزا و خاله مریم واسم خریدن... خوشگله؟................

میخندمو میگم: اوهوم... خیلی زیاد
هاله: خاله دلم برات تنگ شده بود
لبخندی میزنمو میگم: چقدر هاله ای؟
از بغلم بیرون میادو ده تا انشگتش رو بهم نشون میده و میگه: اینقدر
چشمامو باریک میکنمو میگم: این که خیلی کمه باید انگشتای پات رو هم بهش اضافه کنی
خنده ی بانمکی میکنه و میگه: خاله امروز کلی دوست پیدا کردم
هاله به خودم میچسبونمو لپشو محکم بوس میکنمو میگم: آفرین خاله... کاره خوبی کردی... دوستاتو بهم نشون بده ببینم
هاله با دست دوستاشو بهم نشون میده نگاهی بهشون میندازمو لبخندی میزنم... دستمو براش تکون میدم که اونا هم برام دست تکون میدن
- خانمی برو با دوستات بازی کن من هم برم به بقیه سر بزنم... باز میام پیشت
هاله با خوشحالی میگه: باشه خاله... زود بیا
سری تکون میدم که بعدش هاله با دو از من دور میشه... بسته های لباس رو برمیدارمو بلند میشم
عمو با اخم میگه: یک ساعته ما رو علاف کردی تا با یه الف دختربچه حرف بزنی؟
با خونسردی میگم: شما میتونید برید داخل... آشناهای ما هم داخل هستن... پس در نتیجه تنها نیستین... عمو کیوان رو که میشناسین؟
با این حرفم اخمای عمو بیشتر تو هم میره و میخواد چیزی بگه که من قدمامو تند تر میکنموخودم رو به در ورودی ویلا میرسونم... عمو هم از حرف زدن منصرف میشه خودش رو به در میرسونه... آدمایی که توی حیاط هستن برام غریبه اند... دنبال عمو کیوان میگردم تا عمو و اردلان رو به اونا بسپرم
عمو بازومو میگیره و میگه: لباساتو عوض نکن زود برمیگردیم... من حوصله ی آدمای دهاتی رو ندارم
نفسمو با حرص بیرون میدم... خیلی دارم سعی میکنم امشب رو برای خودم خراب نکنم
تو همین موقع صدای عمو کیوان رو میشنوم که منو صدا میگه و به طرفم میاد بازومو سریع از دست عمو بیرون میکم که تو همین موقع عمو کیوان هم بهمون میرسه و نگاه مشکوکی بهمون میکنه وقتی نگاه ملتمس من رو میبینه انگار همه چیز دست گیرش میشه... لبخندی میزنه و با من ، عمو و اردلان سلام و احوالپرسی میکنه
اردلان زیر لبی و عمو با بی میلی جوابش رو میدن
ولی من با گرمی میگم: سلام عمو کیوان... حالتون خوبه؟
میخنده و میگه: من خوبم... فقط اون خواهرت کچم کرد... هر چقدر بهش میگم این خواهر دیوونه ات میاد میگه خیلی دیر کرده
-بعنی الان این مویی که سرتونه کلاه گیسه؟
عمو کیوان میگه: الان وقتش نیست که جوابتو بدم بعد جواب دندون شکنی بهت میدم
-روزای عادیش نتونستین الکی واسه خودتون وقت نخرین که بعد هم نمیتونید
عمو کیوان با اخم میگه: برو تا نزدم آش و لاشت نکردم من پیش عمو و پسرعموت هستم تو برو پیش خواهرت
از وقتی اومدیم اخمای عمو همینجور توهمه... الان هم که دیگه ابروهاش بهم دیگه گره خوردن... اما اردلان بی تفاوته
به عمو نگاهی میندازمو میگم: پس شما خوش بگذرونید من هم برم آماده شم و یه سر به خواهرم بزنم
این حرفو میزنمو سریع ازشون دور میشم... عمو کیوان نجاتم داد... چه غلطی کردم خبرشون کردما... تا حالا هزار بار به غلط کردن افتادم
خودم رو به داخل ساختمون میرسونم که با ماهان و کیهان رو از دور میبینم... مهمونای دیگه هنوز زیاد نیومدن... کیهان تا چشمش به من میفته دستی برام تکون میده... ماهان هم مسیر نگاه کیهان رو دنبال میکنه و با دیدن من لبخندی رو لباش میشینه... ماهان چیزی در گوش کیهان میگه... اون هم سری تکون میده و بعد هر دو تا به طرف من میان... وقتی به من میرسند کیهان میگه: چه عجب بالاخره اومدی؟

ماهان: این آخرا دیگه اشک رزا در اومده بود
با ناراحتی میگم: دست رو دلم نذارین که دیگه از خون هم گذشته
کیهان با خنده میگه: لابد عمو
سری تکون میدم
کیهان: به رزا میگفتم باور نمیکرد
ماهان با تعجب نگامون میکنه و میگه: یعنی چی؟
-عموم دیشب از آلمان اومد
ماهان: آهان... عجب شانسی تو داری
-قرار بود برای عروسی بیاد... ولی نمیدونست تو روستاهه
ماهان:پس ماجرا از این قرار بود
-اوهوم
کیهان: بهتره یه سر به رزا بزنی؟
-دستم خسته شد این لباسا رو یکی از من بگیره
ماهان: صبر کن... الان یکی از خدمتکارا رو صدا میزنم تا لباسا رو به اتاقت ببره
تو همین موقع ماکان با لبخند و دختردائی و دائیش با اخم وارد سالن میشن و پشت سر اونا هم زن دائی و پسردائیش به داخل سالن میان
ماکان که چند لحظه بعد از ورود به سالن چشمش به من میفته و ماهان رو هم در نزدیکی من میبینه... لبخند رو لباش خشک میشه و اخم غلیظی رو پیشونیش میشینه
ماهان با دیدن خونواده ی دائیش زیر لبی چیزی میگه که متوجه نمیشم و بدون توجه به اونا به سمت آشپزخونه میره
کیهان هم با اخم نگاشون میکنه
با تعجب میگم: چی شده؟
کیهان با اخمای گره خورده: اینجور که امروز فهمیدم وقتی خبر ازدواج کیارش و رزا به گوش خان دائی میرسه مخالفت خودش رو اعلام میکنه و میگه اجازه نمیده این ازدواج سر بگیره
با ناراحتی میگم: خوب بعدش؟
-هیچی دیگه همه خونواده میرن دست بوس خان دائی تا راضیش کنند ولی دائیش مگه راضی میشد... آخرش هم کیارش عصبانی میشه باهاشون دعوا راه میندازه و میگه: من با هر کسی که بخوام ازدواج میکنمو به کسی هم ربطی نداره... دائی هم عصبانی میشه و میگه: در مراسم شرکت نمیکنه... ماکان هم تصمیم میگیره امروز بره دنبالشون تا راضیشون کنه بیان
لبخندی رو لبم میشینه... کیارش بهترین تکیه گاه برای خواهرمه... ایشاله باهم خوشبخت بشن
زیر لب میگم: که اینطور
تگاهم به ماکان میفته پوزخندی میزنه و نگاشو از من میگیره... به سمت دختردائیش میره و اون رو به سمت مبل دونفره ای هدایت میکنه
با دیدن این منظره عجیب دلم میگیره... خدمتکاری به طرف من میادو لباس رو از دستم میگیره...
-رزا کجاست؟
کیهان: باید تو اتاقی باشه که خودش و دوستت اونجا بودن
-مریم رو میگی دیگه
کیهان: اره
سری تکون میدمو میگم: برم ببینم چه خبره
کیهان: باشه... فقط زودتر آماده شو... کم کم مهمونا دارن میرسن... بده خواهر عروس آماده نباشه
-نگران نباش سریع آماده میشم... پس فعلا من برم به کارام برسم... کیهان سری تکون میده و من هم به سمت اتاقی که رزا داره اونجا آماده میشه میرم... توی راه نگاهم به ماکان میفته که کنار دختردائیش نشسته و دستش رو روی شونه اش انداخته... دیدن اسن صحنه برام خیلی سخته لی من روژانم... روژان هیچوقت نمیشکنه... از درون آتیش میگیرم ولی از بیرون خونسرده خونسردم... با بی تفاوتی کامل از کنارش رد میشم... به زحمت از پله ها بالا میرم... بغضی بدی تو گلوم نشسته... ایکاش امشب زودتر تموم بشه... منی که میخواستم همه ی تلاشمو بکنم تا بیگناهیم ثابت بشه کم کم دارم پشیمون میشم... بالاخره به اتاق مورد نظر میرسم... چند ضربه به در میزنمو وارد میشم... با دیدن رزا دهنم باز میمونه... فوق العاده شده... هر چند از اول هم زیبا بود... اما الان زیباییش دو چندان شده... رزا با دیدن من از زیر دست آرایشگر خودش رو خلاص میکنه و به طرف من میاد
با صدایی لرزون میگه: روژان کجا بودی؟
با مهربونی میگم: خودت که عمو رو میشناسی... میخواستم تنها بیام ولی با هزارتا معطلی بالاخره اونا هم اومدن
رزا محکم بغلم میکنه و میگه: کم کم دارم پشیمون میشم
با نگرانی بازوهاش میگیرمو اون رو یکم از خودم دور میکنمو میگم: چی میگی رزا؟ نکنه کیارش اذیتت میکنه؟ آره؟
رزا لبخند تلخی میزنه و میگه: از کیارش عاشق تر تو عمرم ندیدم... پشیمونی من بخاطر توهه... چه جوری دوریتو تحمل کنم
من هم همین غم رو دارم ولی نمیخوام ناراحتش کنم با صدای بلند میخندم، یه خنده تلخ که هیچکس از عمق اون خبر نداره... با خنده میگم: دیوونه، تو بهم سر میزنی... من بهت سر میزنم... یه جور میگی انگار چقدر فاصله بینمون هست
رزا: ایکاش کنارم بودی؟
با لبخند و در عین حال تحکم میگم: رزا الان مهمترین چیز کیارشه... تو عشقت رو داری و قبل از من باید به فکر عشقت باشی
رزا با نارارحتی میگه: اما...
با اخم میگم: و اما الان جنابعالی باید بخندی... نکنه میخوای کیارش با دستای خودش من رو خفه کنه به خاطر اینکه زنش رو ناراحت کرده
اشک تو چشمای خوشگلش جمع میشه و میگه: روژان خیلی دوستت دارم
آرایشگر که تخت تاثیر قرار گرفته میگه: خانم خواهرتون بهتون سر میزنه شگون نداره دختر تو روز عروسیش گریه کنه
-اه اه... دختره ی لوس برو اونور حالا خیسم میکنی
رزا میخنده و میگه: فقط یه قطره اشک بودا
-قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود... راستی رزا اگه سر حرفت هستی این مراسمو بهم بزنم
آرایشگر و رزا با تعجب نگام میکنند
رزا: کدوم حرف؟
با شیطنت میگم: همینکه دوستم داری... اونم از نوع خیلیش
رزا دادش میره هوا و میگه: گم شو بیرون
آرایشگر هم میخنده و میگه: خانم بشینید تا بقیه کارا رو انجام بدم
رزا سر جاش میشینه و با اخمای درهم زیر لب غرغر میکنه
-خوبه الان گفتی دلتنگم بودیا... نه به اون ابراز دلتنگی نه به اون فحش دادنت
رزا: تو آدم بشو نیستی... فقط کافیه بگی فرشته ای اونوقت من میدونمو تو
خنده ای میکنم و میگم: اینقدر غر نزن... از اینی که هستی زشت تر میشی
رزا میخواد از جاش بلند شه که آرایشگر با خنده جلوش رو میگیره... من هم لخندی میزنمو میگم: رزا من میرم لباسامو عوض کنم و آماده شم... نیام ببینم از دوری من آبغوره گرفتیا
رزا با اخم میگه: تو لیاقت نداری... برو آماده شو... دیگه چیزی نمونده کارم تموم شه
سری تکون میدمو از اتاق خارج میشم

با قدمهای کوتاه به سمت اتاقم حرکت میکنم... باید زودتر لباس بپوشم... ایکاش پدر و مادرم زنده بودن... عروسی من و رزا آرزوشون بود... میدونم که از همه چیز خبر دارن و از خوشحالی ما خوشحال میشن... این روزا عجیب دلتنگ پدر و مادرم میشم... عمو کیوان هم که یه مدتی رو ایران نیست و من از همیشه تنهاتر میشم... عمو و اردلان هم صد در صد به زودی میرن و شاید با فهمیدن حقایقی که امروز گفتم حتی دیگه سال به سال زنگی هم بهم نزنند... همه ی دلخوشیم به حمید و هاله هست... رزا هم که دیگه اینجا موندگار شده... امکان اینکه مریم هم اینجا موندگار بشه زیاده... شاید کنکور دادمو برای ارشد ثبت نام کردم... شاید قبول شدم... بالاخره باید عادت کنم... دلم میخواد به ماکان ثابت...
با دیدن صحنه ی رو به رو سرجام خشکم میزنه... باورم نمیشه.... واقعا باورم نمیشه.... ای کاش همه اینا یه کابوس وحشتناک باشه... ماکان... شهناز.... بوسه... کسی که اون همه ادعای دوست داشتن میکرد الان داره جلوی من کسه دیگه ای رو میبوسه... ماکان لباشو از لبای شهناز جدا میکنه و نگاهی بهم میندازه و نیشخندی تحویلم میده... تنها چیزی که احساس میکنم اشکیه که از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... حس میکنم قلبم نمیزنه و نفسم بالا نمیاد.. نمیدونم کی اینقدر عاشق شدم ولی میدونم همش یه اشتباه بود... احساسی که تو وجودمه رو درک نمیکنم... تنفر... شاید هم پشیمونی... پشیمونی از باور عشقی که همش ادعا بود... شاید هم احساس حماقت میکنم... خودم هم نمیدونم چه احساسی دارم... فقط میدونم یه چیزی تو وجودم داره داغونم میکنه... ماکان از دیدن اشکم تعجب میکنه... شهناز هم مسیر نگاه ماکان رو دنبال میکنه
با دیدن من پوزخندی میزنه میگه: عزیزم چرا هر بی سر و پایی رو این اطراف راه میدی...
بعد با همون لحنش خطاب به من ادامه میده: چیه؟... نکنه به ماکان دل بسته بودی باید بهت بگم که ماکان نامزد منه بهتره خودت رو برای تور کردن ماکان خسته نکنی ما به زودی باهم ازدواج میکنیم
نمیخوام بیشتر از این خرد بشم... اشکامو پاک میکنم... همه ی سردیمو تو چشمام میریزم نگاهی بهشون میندازم... با قدمهایی محکم به سمتشون میرمو با خونسردی و با لحنی کاملا سرد میگم: هنوز اونقدر بدبخت نشدم که به نامزد کس دیگه چشم بدوزم... خوشبخت بشین
میخوام از کنارش رد بشم که با تمسخر میگه: پس اون اشکا.........
نگاهی بهش میندازم... پوزخندی میزنمو میپرم وسط حرفشو میگم: من اشکامو برای هر بی سر و پایی حروم نمیکنم این اشکا برای دوری خواهرمه.... بهتره به جای این فکرای بچه گانه به بقیه عشق بازیتون برسین... ممکنه اگه براش کم بذاری یه نفر دیگه رو انتخاب کنه
شهناز با خشم نگام میکنه ولی من بی تفاوت از کنارشون رد میشم در لحظه ی آخر نگاهی سرشار از گلایه به چشمهای ماکان میندازم... نمیدونم تا چه حد در تظاهر موفق بودم... شاید شهناز رو فریب داده باشم اما ماکان رو نمیدونم
ماکان هیچی نمیگه... فقط و فقط بهت زده بهم نگاه میکنه... شاید هم حرفی واسه گفتن نداشت... شاید هم تو دلش داره به حماقتم میخنده و میگه دیدی ادبت کردم به زحمت خودم رو به اتاق میرسونم... در رو میبندم و پشت در میشینم... اشکام سرازیر میشن... دلم شکسته... صدای شکستنش رو شنیدم... یاد اون صحنه که میفتم حالم بد میشه... ماکان شهناز رو به دیوار چسبونده بود مهناز هم دستش رو دور گردن ماکان حلقه کرده بود ...تصویر لبای ماکان رو لبای شهناز هر لحظه تو ذهنم تکرار میشه.. سرمو تکون میدم... اشکام با سرعت بیشتری سرازیر میشن... یاد حرف شهناز میفتم...«ماکان نامزد منه بهتره خودت رو برای تور کردن ماکان خسته نکنی ما به زودی باهم ازدواج میکنیم»... یعنی هیچوقت عاشقم نبود... دلم بدجور میگیره... سعی میکنم بهش فکر نکنم هر چند غیر ممکنه... آهی میکشمو از روی زمین بلند میشم... بعضی مواقع چقدر مقاومت سخت میشه... به سمت بسته ی لباسام میرم... خدمتکار بسته رو روی تخت گذاشته... لباسای هاله و حمید رو یه گوشه میذارم این جور که معلومه رزا و مریم واسه اونا هم خرید کردن.. پس احتیاجی به این لباسا نیست... با خودم فکر میکنم چقدر بده که تو این شب این همه غمگینم... نفس عمیقی میکشمو سعی میکنم آروم باشم امشب باید همه چیز خوب پیش بره... با این فکر یه لبخند تصنعی مهمون لبام میکنم و بعد شروع میکنم به لباس پوشیدن

&&ماکان&&
با صدای شهناز به خودش میاد
شهناز: چی شده عزیزم؟
حوصله ی خودش رو نداره چه برسه به این دختره که مثله چسب بهش میچسبه
اخمی میکنه و با دست شهناز رو به عقب هول میده
-گم شو... فعلا حوصلت رو ندارم
با عصبانیت میخواد به سمت اتاقش بره که شهناز با حرص میگه:واسه اون دختره ی بی سر و پا به من توهین میکنی
با اینکه حس میکنه روژان بهش خیانت کرده اما تحمل این رو نداره که کسی در موردش بد حرف بزنه
با خشم به سمت شهناز برمیگرده و اونو به شدت هل میده... شهناز تعادلشو از دست میده... محکم به دیوار برخورد میکنه با ترس بهش خیره میشه
دستاشو تو جیبش فرو میکنه و با پوزخند به شهناز نزدیک میشه... یاد روژان میفته که در چنین مواقعی با همه ی نیروش جلوش وایمیستاد اما دخترای دیگه.......... حتی حوصله ی فکر کردن به اینا رو هم دیگه نداره با خشم به چشمای شهناز زل میزنه... این چشمها با اینکه از چشمهای روژان خوشگلتره اما اونو جذب نمیکنند
با جدیت میگه: اگه برای ازدواج روی من حسابی باز کردی از همین حالا بهت میگم از این خبرا نیست... قبلا بهت گفتم الان هم بهت میگم من علاقه ای به تو ندارم... فکر کردی از دوست پسرات خبر ندارم... فکر کردی خبر ندارم همون موقع که پدرت تو رو فرستاد تهران درس بخونی ولی جنابعالی هر روز با یه نفر بودی... من از دخترایی که خودشون رو در اختیار کسی میذارن خوشم نمیاد ولی جنابعالی تو همه ی مهمونیها آویزون این و اون میشدی... من حالم از تو و امثال تو بهم میخوره... اگه میخوای خبر گندکاریهات به بابات نرسه بهتره دور من رو خط بکشی... هیچ خوشم نمیاد تو کارای من دخالت کنی
شهناز با عصبانیت میگه: به خاطر اون دختره ی هرز.....
هنوز حرف مهناز تموم نشده که ماکان دستش رو از جیبش بیرون میاره و یه سیلی محکم مهمون صورتش میکنه
-اینو زدم که بدونی حق نداری رو حرف من حرف بزنی... فکر کردی با دو تا بوسیدن من رو خر میکنی و من گذشته ی سیاه تو رو فراموش میکنم... خونواده ی ما یه تصمیمی گرفته بودن که من از اولش هم باهاش مخالف بودم هیچ دختری برای من مهم نیست نه تو نه روژان نه هیچکس دیگه... دختر برای من فقط اسباب سرگرمیه... پس از بوسه های من هیچ برداشتی نکن
اشک تو چشمای خوشگل شهناز جمع میشه... اما این همه زیبایی هم دلش رو به رحم نمیاره... با بی تفاوتی از کنار شهناز میگذره و به اتاقش میره... در رو محکم میبنده... به حرفایی که زد اعتقادی نداره... حس میکنه هنوز یه دختر براش مهمه...
اسم روژان رو به زبون میاره و آه میکشه
با خشم مشنش رو به دیوار میکوبه و میگه: آخه چرا باهام اینکارو کردی لعنتی... من که دوستت داشتم
بدجور عصبیه... خودش هم نمیدونه چشه؟... مگه قرار نبود تلافی کنه... مگه قرار نبود به روژان بفهمونه که براش مهم نیست... پس چرا با اشک روژان دلش گرفت... پس چرا الان آروم نیست... پس چرا الان خوشحال نیست... میخواست به روژان بفهمونه که تو هم مثله بقیه بودی... اما الان به خودش ثابت شد که اون هنوز براش متفاوته
زیر لب زمزمه میکنه: نکنه واقعا دوستم داره
ولی خیلی سریع یاد خنده های ماهان و روژان میفته... یاد شوخی های ماهان... خوشحالی های این چند روز اخیر ماهان... قول گرفتنش از روژان... یاد حرفش که به روژان گفت... هنوز حرف ماهان تو گوششه...« ضعیفه زن من میشی؟»
زیر لب میگه: اگه من رو میخواست پس چرا ماهان رو وارد زندگیش کرده؟
رو تخت میشینه... سرش رو بین دستاش میگیره... یاد اون روز میفته که روژان اومده بود توی اتاقش... ولی خودش همه چیز رو خراب کرد...
با خودش میگه: اون بهم اعتماد کرده بود نباید حرف پسرعموش رو پیش میکشیدم... در بدترین شرایط هم از ضعفهای من سواستفاده نکرد... اما من.......
آهی میکشه و از رو تختش بلند میشه...اون روز حس میکرد غرورش خرد شده... واسه همین میخواست غرور روژان رو هم بشکنه... ولی با دیدن اشک روژان هزار بار خودش رو به خاطر این کار لعن و نفرین کرد
با خودش زمزمه میکنه: ای کاش بهش فرصت میدادم
هیچوقت از کاری که کرد بود پشیمون نمید اما از وقتی که روژان رو دیده هر روز از اعمال دیروزش پشیمونه
به موهاش چنگ میزنه و با کلافگی میگه: خدایا چیکار کنم؟
با ناراحتی به سمت در میره و از اتاقش خارج میشه

بعد از پوشیدن لباس و کامل شدن آرایشم از اتاق خارج میشم... تصمیمم رو گرفتم اینبار میخوام با دلم بجنگم... به هر قیمتی شده... دیگه هیچی برام مهم نیست... عشقی که با شک و تردید شروع بشه آخرش هم به خیانت ختم بشه عشق نیست... وسطای پله ها هستم که سنگینی نگاه کسی رو پشت سرم احساس میکنم... به عقب برمیگردم و با دیدن ماکان اخمام تو هم میره... با دیدن من یه خورده دستپاچه میشه انگار انتظار نداشت که برگردم... پوزخندی میزنمو با اخم نگامو ازش میگیرم.... به سرعت ازش دور میشمو به اطراف نگاهی میندازم تا شاید آشنایی رو ببینم... به جز اردلان که رو یه مبل دو نفره نشسته فرد آشنای دیگه ای رو نمیبینم... اردلان هم که تا چشمش به من میفته از رو مبل بلند میشه با جدیت به طرف من میاد... وقتی به جلوم میرسه میگه: هیچ معلومه کجایی؟ بابا خیلی وقته دنبالت میگشت
-رفته بودم آماده شم... بقیه کجان؟
با پوزخند میگه: وکیل جنابعالی بابا رو به زور بردش تا با آدمای هم سن و سال خودش آشنا کنه
خندم میگیره... امان از دست عمو کیوان... میدونه عمو خوشش نمیاد با غریبه ها صحبت کنه از قصد این کارو کرد
-پس تو اینجا چیکار میکنی؟... با کیهان میرفتی تا با جوونا آشنا بشی؟
اردلان با اخم میگه: حوصله ی آدمای غریبه رو ندارم
-تو این مورد هم به پدرت رفتی
به سمت مبلی که گوشه ی سالن هست حرکت میکنم... اردلان هم به ناچار باهام همقدم میشه و با بیحوصلگی میگه: کی این مراسم مسخره تموم میشه؟
همینجور که دارم رو مبل دو نفره میشینم با تعجب میگم: هنوز شروع نشده... بعد تو حرف از تموم شدنش میزنی؟
میگه: از این جور جاها خوشم نمیاد
با تمسخر میگم: بله... خوب میدونم از چه جور جاهایی خوشت میاد
اردلان هم خودش رو کنار من پرت میکنه
اخمام تو هم میره و میگم: راحتی؟ بیرون بده بیا داخل؟
از این رفتاراش خوشم نمیاد... زیادی احساس راحتی میکنه...
اردلان: همه آرزوشونه من کنارشون بشینم... هر چند تو عقل نداری؟
-نه اینکه جنابعالی داری؟ در مورد چیزایی حرف بزن که خودت داری
اردلان با اخم میگه: یه دختر خوشگل هم اینجا پیدا نمیشه که من مجبور نباشم با توی زبون نفهم حرف بزنم
با پوزخند میگم: مگه خدا زبون رو از پسرا گرفته که تو میخوای با دخترا حرف بزنی
اردلان: از آدمای پاستوریزه ای مثله تو خوشم نمیاد
-من هم از آدمای استریزه ای مثله تو خوشم نمیاد
اردلان: چه ربطی داشت
-ربطش به قافیه اش بود... زیاد بهش فکر نکن بچه های زیر دو سال نمیفهمی...
با مسخرگی میگه: اگه من دوسالمه اونوقت جنابعالی چند سالته؟
با جدیت میگم: بزرگی به عقله نه قد و هیکل
اردلان: واقعا برات متاسفم... حتی بلد نیستی با یه اقای متشخص درست صحبت کنی
-تو اول یه دونشو بهم نشون بده بعد قضاوت کن
با پوزخند میگه: خوده من
میخندمو میگم: جوک میگی؟
با اخم میگه: نمیدونم تو چی چی داری که بابا اینقدر پافشاری میکنه تو رو بگیرم
تو دلم میگم: شهرت و محبوبیت پدرم رو
اما به زبون میگم: فهم و شعور دارم که تو نداری... عمو فکر میکنه اگه با من ازدواج کنی همنشینی با من در تو اثر میکنه و باعث میشه یه خورده فهم و شعورم به تو برسه... اما نمیدونه که فهم و شعور ذات....
میپره وسط حرفمو با عصبانیت میگه: دیگه داری گنده تر از دهنت حرف میزنی
با پوزخند میگم: مطمئن باش اندازه ی دهنمه وگرنه اصلا از دهنم بیرون نمیومد...
چشمام به ماکان میفته که به دیوار تکیه داده و رگ گردنش متورم شده... با چشمهای سرخ شده به من نگاه میکنه... از همینجا هم ابروهای درهم رفته شو میبینم... پوزخندی میزنمو نگامو ازش میگیرم... نگاهی به اردلان میندازم که میبینم به همونجایی نگاه میکنه که من نگاه میکردم... پس بگو چرا ساکت شده... گند زدی دختر... گند زدی

با اخم میگم چیزی شده؟
اردلان نیشخندی میزنه و میگه: دوست پسرته، نه؟
خودمو به اون راه میزنمو با تعجب ظاهری میگم: کی؟
با مسخرگی میگه: همون که داشتی میخوردیش؟
-من که نمیفهمم چی میگی
میخنده و مجبورم میکنه به ماکان نگاه کنم و میگه: اون پسره رو میبینی داره با حرص نگامون میکنه؟
با خونسردی ظاهری میگم: خوب که چی؟
با جدیت میگه: خوب که چی نداره... با یه نگاه هم به راحتی میشه فهمید نسبت بهت احساس مالکیت میکنه
با اخم میگم: درست حرف بزن... مگه زمین و خونه ام
اردلان با لحن حرص درآری میگه: از اونم کمتری... ولی نمیدونم این پسره چه جوری انتخابت کرده؟
با عصبانیت میگم: اگه حرف نزنی کسی نمیگه لالی؟
با یه لحن خاصی میگه: شرط میبندم دوست پسرته
-پس از همین حالا بهت میگم شرط رو باختی
اردلان تو چشمام خیره میشه و میگه: من خودم این کاره ام... با یه نگاه میتونم تا ته ماجرا رو بخونم
با مسخرگی میگم: نه بابا... مگه فال گیری
با پوزخند میگه: محاله تو اینجور موارد اشتباه کنم
-تو رو خداببین چه افتخاری هم میکنه... آخه مرد حسابی این کارا خجالت داره نه افتخار... بعدش هم همیشه یه اولین باری وجود داره... الان هم اولین اشتباه زندگیت رو بهت تبریک میگم
اردلان با اخم میگه: واسه من کاری نداری بهت ثابت کنم که اشتباه نمیکنم
-برو بابا
میخوام از جام بلند بشم که دو تا مچ دستمو میگیره و محکم با یه دستش نگه میداره
با تعجب نگاش میکنم که میگه: شرط میبندم که تو هم دوستش داری
با لبخند ادامه میده: هیچ دختری بیخودی به پسری زل نمیزنه... وقتی این کار رو میکنه یعنی یا برای اون بدبخت نقشه کشیده یا دلش رو باخته... از اونجایی که تو از این عرضه ها نداری که برای کسی نقشه بکشی پس نتیجه میگیرم عاشق شدی
با اخم میگم: کمتر مزخرف بگو... من داشتم به چرندیات تو فکر میکردم حواسم نبود کجا رو نگاه میکردم
اردلان میخنده و میگه: اونی که فکر میکنی منم خودتی
-بی تربیت
اردلان با صدای بلندی میخنده و میگه: پس داشتی یه فکری میکردی
-خوب معلومه... همه که مثله تو مغزشون رو آکبند نگه نمیدارن من از مغزم استفاده های مفید میکنم
اردلان با مسخرگی میگه: اونوقت جنابعالی داشتی در مورد بنده چه فکری میکردی
با شیطنت میگم: داشتم فکر میکردم گیر عجب دراکولایی افتادم
اخماش تو هم میره و میگه: دلم میخواد اونقدر کتکت بزنم که نتونی از جات بلند شی
-آرزو بر جوانان عیب نیست
نگام دوباره به ماکان میفته... یا ابوالفضل... این چرا اینجوری شده؟... یه جور منو نگاه میکنه که انگار مال و اموالش رو بالا کشیدم... خوبه خودش جلوی من همسر آیندشو بوسید... با صدای اردلان به خودم میام که میگه: خوردیش
با اخم میگم: اردلان تمومش کن
با شیطنت میگه: چی رو؟
-این چرندیات رو
با اخم میخوام مچ دستمو از دستاش آزاد کنم که میگه: میخوای بهت ثابت کنم که حرفام چرندیات نیست؟
به سختی مچ دستم رو از دستاش بیرون میارمو بلند میشم که به بازوم چنگ میزنه و من رو روی مبل پرت میکنه و تقریبا خودش رو روی من میندازه و صورتشو نزدیک صورتم میاره و میگه مطمئنم تا چند دقیقه ی دیگه میاد جلو و من رو از روت بلند میکنه و یه مشت میخوابونه تو صورت.....
هنوز حرفش تموم نشده که از روی من کشیده میشه... یه نفر اون رو از روم بلند کرده... تو اون تاریکی چهره ی ماکان رو میبینم... اردلان رو محکم به دیوار میکوبه
نگاهی به اطراف میندازم... خدا رو شکر کسی حواسش به ما نیست... چون مبلها رو برای مراسم جا به جا کردن و نزدیک دیوار گذاشتن... این مبل هم یه گوشه تقریبا تاریک هستن زیاد در معرض دید نیستیم... به این دلیل اینجا رو برای نشستن انتخاب کردم که هر کس به من میرسه هی باهام سلام و احوالپرسی نکنه... حوصله ی دولا راست شدن ندارم... اون همه رانندگی خستم کرده... میخواستم تا شروع مراسم یه خورده استراحت کنم که این اردلان هم گند زد به همه چیز
ماکان سعی میکنه صداشو پایین نگه داره تا کسی توجهش به طرف ما جلب نشه با دندونای کلید شده به اردلان میگه: داشتی چیکار میکردی؟
اردلان با خونسردی جواب میده: فکر نکنم به جنابعالی ربطی نداره... من باید این سوال رو ازت بپرسم که داری چیکار میکنی؟
ماکان: تو ویلای من چه غلطی میکنی؟
هر دو شون مغرور... هر دوشون جدی... هر دوشون تو نگاه همدیگه خیره شدن
اردلان با پوزخند میگه: عروسی دختر عمومه... حرفیه؟
ماکان با ناباوری نگاهی به اردلان و نگاهی به من میندازه...
بعد کم کم اخماش تو هم میره و میگه: عروسی دختر عموته که باشه... دلیل نمیشه که اینجا رو با اونور آب اشتباه بگیری
پوزخندی رو لبام میشینه که از چشمهای جفتشون دور نمیمونه... جوری حرف میزنه که انگار خودش پاک و مقدسه... خوبه چند دقیقه پیش خودش رو اونجور با دختردائیش دیدم
ماکان که از پوزخند من جری تر شده به سمت اردلان میره... به لباسش چنگ میزنه و با عصبانیت میگه: خوشم نمیاد کثافت کاریهاتون رو تو ویلای من بیارین... اگه میخواین غلطی کنید از ویلای من گم شین بیرون
اردلان با خونسردی ماکان رو از خودش جدا میکنه... لباسش رو صاف میکنه و میگه: پیشنهاد خوبیه... بعد از مراسم که از اینجا رفتیم عملیش میکنیم

دستهای مشت شده ی ماکان نشون دهنده ی عصبانیت بیش از اندازشه... هیچوقت از تلافی کردن خوشم نمیومد اما ماکان امشب بدجوری دل من رو سوزوند... شاید حقشه... اون حتی از اعتمادم هم سواستفاده کرد و بعد از دعوایی که بین مون شد درد و دلای من رو پتکی کردو تو سرم زد... با همه ی اینا دوست ندارم غرورش رو بشکونم... ترجیح میدم چیزی نگم... ماهان رو میبینم که وارد سالن میشه لبخندی رو لبام میشینه... بی تفاوت از کنار هر دو تاشون رد میشمو به سمت ماهان حرکت میکنم... ماهان رو صدا میکنم... ماهان به طرف من برمیگرده و با لبخند میگه: به به... چه خوشگل شدی خانم خانما
با شیطنت میگم: اینا رو میگی چون کارت پیشه من گیره
میخنده و میگه: مثله همیشه بلایی
-جنابعالی هم تنبله تنبلایی
با خنده سری تون میده و میگه: چه خبر؟
موزیانه میگم: خبرا که زیاده کدومش رو میخوای؟
ماهان با مظلومیت میگه: روژان اذیت نکن دیگه
تو همین موقع ماکان هم با اخم به کنار ما میادو به ماهان میگه: ماهان بهتره بری سری به خدمتکارا بزنی تا کم و کسری وجود نداشته باشه؟
ماهان با جدیت میگه: خیالت راحت... به همه ی کارا رسیدم... مشکلی نیست
ماکان میخواد چیزی بگه که ماهان میگه: روژان منو کشتی بگو باهاشون صحبت کردی؟
ماکان با تعجب میگه: ماهان حالت خوبه چی میگی؟
ماهان با بی حوصلگی میگه: بعدا برات میگم
بعد هم منتظر نگام میکنه
با لبخند میگم: صحبت کردم
ماهان با ذوق میگه: خوب... بعدش؟
میخندمو میگم: قرار شده با مریم حرف بزنند... پدرش میگفت در مورد بی علاقگی مریم به شایان خبر نداشت... اگه میدونست هیچوقت اونو مجبور به این کار نمیکرد... پدر مریم فکر میکرد مریم از روی لجبازی راضی به ازدواج نمیشه
ماهان با صدای بلند میخنده... چند نفر به طرف ما برمیگردنو بهمون نگاه میکنند
ماهان بی توجه به اونا بهم میگه: روژان به خدا خیلی ماهی
با شیطنت میگم: منظورت که احیانا ماهی تابه نیست
ماهان میخواد چیزی بگه که ماکان با تعجب میگه: یکی به من هم بگه اینجا چه خبره؟
من با بی تفاوتی و ماهان با خوشحالی به ماکان نگاه میکنیم
ماهان با شوق و ذوق ماجرا رو واسه ماکان تعریف میکنه... ماکان با شنیدن حرفای ماهان رنگش بیشتر میپره... با شرمندگی نگام میکنه که من با نگاهی سرد تو چشماش خیره میشمو بهش پوزخند میزنم... وقتی حرفای ماهان تموم میشه
ماکان با اخم بهش میگه: چرا بهم نگفتی؟
ماهان: میخواستم مطمئن بشم... بعد خبرت کنم... هر چند هنوز خیلی کارا مونده ولی روژان اصلیترین کار رو انجام داد
بی توجه به ماکان و نگاه خیره اش رو به ماهان میکنمو میگم: من اگه کاری کردم به خاطر مریم بوده که مثله رزا برام عزیزه... بقیه کارا با خودته... فقط امیدوارم درست انتخاب کنی و درست تصمیم بگیری
ماهان با لبخند میگه: ممنونم ازت... خیلی بهم لطف کردی... تو این چند روز تا حدی با خصوصیات رفتاری مریم آشنا شدم... باور میکنی هر روز شیفته ترش میشم
لبخندی میزنم و میگم: توی چند روز نمیشه یه نفرو شناخت... باز هم به همدیگه فرصت بدین
ماهان: تو این چند روز مریم خیلی ازم دوری کرد
-دلیلش رو که میدونی... پس دیگه غمت چیه؟
ماهان: ممکنه خونوادش هم راضی نباشن؟
-خوب نباشن... اونقدر میری و میای راضی بشن
لبهای ماهان به خنده وا میشنو میگه: حق با توهه
-حالا بهتره شب آخر بری یه خورده از یار دیدن کنی
اخماش تو هم میره و میگه: روژان نمیشه باز بمونید
-حرفا میزنیا ماهان، مجبورم برم... شماره ی من رو هم که داری... هر وقت کمک خواستی میتونی روم حساب کنی.... فقط در مورد صحبتم با پدر مریم بهتره چیزی بهش نگی... پدرش دوست داره همه چیز رو از زبون خودش بشنوه
ماهان با ناراحتی سری تکون میده و میگه: باشه خیالت راحت... ولی ایکاش چند روز دیگه هم میموندی
-ماهان یه خورده هم به من فکر کن... من همه ی زندگیم تهرانه... فکر نکنم خونواده ی مریم هم بیشتر از این راضی به موندن مریم باشن
ماهان با غصه میگه: حق با توهه... برای داشتن مریم باید اقدام دیگه ای بکنم
لبخندی میزنمو میگم: امیدوارم موفق باشی
ماهان یه چند دقیقه ای باهام حرف میزنه و بالاخره میره اما ماکان تمام مدت به حرفامون گوش میده و هیچی نمیگه با رفتن ماهان میخواد با من حرف بزنه که حضورش رو نادیده میگیرمو به سمت همون مبلی میرم که لحظاتی قبل اونجا نشسته بودم... خبری از اردلان نیست
نفسمو با حرص بیرون میدمو زیر لب میگم: چه بهتر

رو همون مبل که دفعه پیش نشستم میشینم... ماکان به سرعت خودش رو به من میرسونه و کنارم میشینه
با اخم از جام بلند میشمو رو مبل یه نفره ای که کنار همین مبل قرار داره میشینم
ماکان: روژ....
میپرم وسط حرفشو بهش میگم هیچی نگو... خوشم نمیاد با مردی که نامزد داره حرفای بیخود بزنم
ماکان با لحن غمگینی میگه: باور کن بین من و شهناز هیچی نیست
با تمسخر میگم: بله... بله کاملا معلومه... از اون بوسه ی عاشقانه تون کاملا معلوم که هیچی بین تون نیست
ماکان: به خدا فقط میخواستم....
با پوزخند میگم: دل من رو بسوزونی... بهت تبریک میگم موفق شدی... الان میتونی بری کلی خوشحالی کنی ولی دور من رو خط بکش... حتی این حق رو بهت نمیدم که بهم فکر کنی... اینو بدون که هیچی بین من و تو نیست... بر طبق گفته ام امشب هم بعد از مراسم واسه همیشه از اینجا میرم ولی از یه چیز خیلی خوشحالم که زود شناختمت که فهمیدم همه ی حرفات ادعا بود
ماکان با خشم میگه: نمیذارم بری
با پوزخند میگم: جنابعالی کی باشی که بخوای جلوم رو بگیری؟
با جدیت میگه: دوست پسرت و همسر آیندت
-خیلی رو داری که باز چنین ادعایی میکنی ولی بذار خیالت رو راحت کنم... من به هیچ عنوان حاضر نیستم باهات ازدواج کنم... حتی شده خودمو بکشم میکشم ولی با تو ازدواج نمیکنم
نگاهش غمگین میشه
ماکان: فقط یه فرصت دیگه
با بی رحمی تمام میگم: فرصتهای زیادی بهت دادم خودت همه شون رو دونه دونه نابود کردی... به نظر من شهناز از هر لحاظ برای تو مناسب تر
ماکان با اخم میگه: حرف بیخود نزن
لبخند تلخی میزنم... تلخ تر از همیشه... با آه میگم: اگه تو عمرم یه حرف درست زده باشم اون هم همینه... دنیای من و تو خیلی متفاوته... از اول هم اشتباه کردم نباید هیچ فرصتی بهت میدادم... هر دومون اشتباه کردیم
ماکان: روژان چرا با من و خودت اینکارو میکنی
با دلی گرفته اما لحنی سرد میگم: من با تو کاری ندارم فقط و فقط دارم واسه آیندم تصمیم میگیرم
ماکان با اخم میگه: باید به من در مورد مریم میگفتی
-یادمه که چقدر جنابعالی بهم فرصت حرف زدن دادین
ماکان: روژان باور کن اون لحظه دیوونه شده بودم
با سردی میگم: برام مهم نیست اون لحظه چه مرگت شده بود... مهم اینه که مثله همیشه خودخواهانه عمل کردی
ماکان با عصبانیت میگه: اصلا من خودخواه، من احمق، من مغرور...... تو چرا سکوت کردی.... باید به زور بهم میگفتی
-خوشم نمیاد خودم رو برای کسی توجیح کنم اگه واقعا دوستم داشتی هیچوقت بهم شک نمیکردی... عشق تو زندگی مهمه اما همه چیز نیست... مهمتر از عشق شناخت و اعتماد طرفینه...چیزی که از روز اول تو نسبت به من نداشتی... اون اوایل کلی تهمت بهم زدی و باورم نکردی گفتم شناختی از من نداری ولی روزای آخر دوباره کارت رو تکرار کردی... پس اعتمادی نبود... شناختی نبود.. مهمتر از همه عشقی نبود... صد در صد احساس تو به من به یه احساس زودگذره... با رفتن من همه چیز حل میشه... بعد از یه مدت که همدیگه رو نبینیم به راحتی همدیگه رو فراموش میکنیم...
تقریبا همه مهمونا اومدن ولی من و ماکان هنوز گوشه ی سالن نشستیم... اون اصرار به بخشش میکنه ولی من بی توجه به حرفاش فقط یه چیز میگم: نه
برام خیلی سخته کسی رو ببخشم که با نهایت بی رحمی رو به روم وایمیسته من رو از خونش بیرون میکنه... درسته عملا این کارو نکرد ولی اگه پای رزا وسط نبود صد در صد اینکارو باهام میکرد... با حرفاش اونقدر اذیتم میکنه که الان تو عروسی خواهرم حتی حوصله ندارم برم با بقیه حرف بزنمو شادی کنم... بهم تهمت میزنه و فرصت دفاع رو از من میگیره... جلوی چشمای من دختری رو میبوسه و اون دختر هم اون رو همسر آیندش معرفی میکنه... برام سخته کسی رو ببخشم که ذره ذره عاشقم کردو بعد پشت پا به همه چی زد... ماکان همونجور داره برای قانع کردن من حرف میزنه ولی من هیچی نمیشنوم من به دل شکسته شده ام فکر میکنم... دلی که دست نخورده و بکر بود... اما الان برای کسی میتپه که بدجور اون رو شکسته
ماکان: ....... روژان درسته که زود قضاوت کردم ولی تو هم اشتباه کردی نباید تنهایی به اتاق ماهان میرفتی حتی اگه اون شخص برادرم باشه.....
بی توجه به حضور ماکان زیر لب شعری رو واسه خودم زمزمه میکنم:
قصه کهنه دروغ بود
من و تو بچگی کردیم
که به جای قصه خوندن
قصه رو زندگی کردیم
تو همین موقع رزا و کیارش از طبقه ی بالا وارد سالن میشن... رزا لباس عروس نپوشید وقتی دلیل کارش رو ازش پرسیدم گفت مادرم تازه فوت شده دلم نمیخواد جشن بگیرم، به کیارش هم از اول گفته بودم ولی چون کیارش عجله داشت قبول کردم زودتر ازدواج کنیم ترجیح میدم همه چیز ساده برگزار بشه... از قاسم و سوسن و خونواده ی رزا هم خبری نیست... نمیدونم دعوتشون نکردن یا دعوتشون کردن و اونا نیومدن

اونقدر حواسم به رزا و کیارش میره که وجود ماکان رو به کل فراموش میکنم... دستی رو شونم قرار میگیره... با تعجب به عقب برمیگردمو با دیدن ماکان که دستشو رو شونم گذاشته اخمام تو هم میره و به شدت دستشو پس میزنم... ماکان میخواد حرفی بزنه که بهش فرصت نمیدمو با سرعت ازش دور میشم... حرفای گفتنی رو قبلا گفته... دیگه چیزی واسه شنیدن نمونده... نمیگم دوستش ندارم... نمیگم عاشقش نیستم... اما دوست داشتن و عاشق بودن دلیل نمیشه که هر غلطی کرد من ساکت بشینمو کاری نکنم... اومده جلوی من دختر مردمو بوسیده بعد میگه چیزی بین ما نیست... حتما باید ازت حامله بشه که چیزی بین تون باشه... بدجور حالم گرفته شد... به سمت رزا و کیارش میرمو میگم: به به سلام بر عروس خانم خوشگل
به کیارش نگاهی میندازمو میگم: توام بدک نشدی اما خواهر من یه چیز دیگه ست
کیارش با صدای بلند میخنده که باعث میشه خواهرش به طرفمون بیاد و بگه: چی شده کیارش؟
کیارش سعی میکنه خندشو کنترل کنه اما نمیتونه... خواهرش با تعجب نگاش میکنه
با شیطنت میگم: کیارش زشته... اونجوری نخند... مردم فکر میکنند چقدر عجولی
خواهرش هم میخنده و میگه: مگه نیست؟
با لبخند پلیدی میگم: هست ولی باید یه خورده آبروداری کنیم
کیارش: روژان داشتیم؟
-چی رو؟
کیارش: روژان امشب رو خراب نکن قول میدم تا آخر عمر نوکرت باشم
-تعهد کتبی بده تا باور کنم
کیارش: روژان
-هوم؟
کیارش: اذیت نکن دیگه
-من که کاری بهت ندارم
بعد با خنده ادامه میدم: زن ندیده
کیارش: اگه شماها هم مثله من با بدبختی زن میگرفتین دلیل عجله مو میفهمیدین
میزنم تو صورتمو برمیگردم به سمت خواهرش... خواهرش با نگرانی به من نگاه میکنه... اما کیارش و رزا میدونند باز میخوام شوخی کنم
-وای بلا به دور... خواهر عجب دوره زمونه ای شده... برادرت رو فرستادین اونور آب یه بی حیا تحویل گفتین
خواهرش با نگرانی میگه: مگه چی شده روژان خانم؟
-مگه نشنیدی چی گفت؟
خواهرش با سردرگمی نگام به من و نگاهی به کیارش میکنه که میگم: داره به ما به طور غیر مستقیم اشاره میکنه زن بگیریم
دهن خواهرش از تعجب باز میمونه رزا برمیگرده به سمت خواهرشوهرشو میگه: حرفای روژان رو جدی نگیر... چرت و پرت زیاد میگه
با اخم میگم: اجی باز من چند روز اینجا نبودم بی تربیت شدی آدم باید احترام خواهر کوچیکشو نگه داره
کیارش و خواهرش میخندن... با اخم به طرف کیارش میرمو به عقب هلش میدمو میگم برو عقب ببینم، چند روز اینجا نبودم خواهر باادبم رو بی تربیت کردی تحویلم دادی
رزا: برو اونور ببینم الان آبروریزی راه میندازی
من رو به طرف خواهرشوهرش هل میده و خودش کنار کیارش وایمیسته
با مسخرگی میگم: رزا کی بود اون بالا میگفت دوستت دارم دوستت دارم... من رو به این زودی فروختی... برو... برو که دیگه از چشمم افتادی
کیارش و خواهشو رزا با حرفای من میخندن... تو همین لحظه عاقد هم میرسه
کیارش و رزا به سمت سفره ی عقد میرنو من هم یه گوشه وایمیستم... رزا و کیارش تو جایگاهی که براشون درست کردن میشینند و مریم و سه تا از دخترایی که من نمیشناسم یه پارچه سفید بالای سرشون میگیرن... خواهر کیارش هم میره بالای سرشون قند بسابه... عاقد بعد از سلام و احوالپرسی میشینه و شروع به خوندن خطبه ی عقد میکنه وقتی در آخر از رزا وکالت میخواد
خواهر کیارش میگه: عروس رفته.......
با صدای بلند میگم: گلدونه کاکتوسش رو بیاره
همه ی مهمونا به سمت من برمیگردنو با تعجب نگام میکنند... رزا با اخم بهم زل زده و کیارش با خنده نگام میکنه از قیافه ی کیارش معلومه که داره از خنده منفجر میشه.... با مظلومیت میگم: خوب مگه کاکتوس گل نیست
با این حرف من همه ی سالن از خنده منفجر میشن... حتی عاقد هم لبخندی رو لباش میشینه... کیارش هم دیگه با خیال راحت میخنده و فراموش میکنه که امشب باید یه خورده سنگین باشه... بعد از مدتی همه ساکت میشن تا عاقد برای دومین بار خطبه عقد رو بخونه
وقتی عاقد خطبه عقد رو میخونه... خواهر کیارش به من نگاه میکنه و فکر میکنه باز میخوام یه چیز بگم... همه نگاهش رو دنبال میکنندو با دیدن من لبخندی رو لباشون میشینه
سری به نشونه ی ندونستن تکون میدم که یه دستی رو شونم میاد... به سمت عقب برمیگردمو یه پیرزن رو میبینم که با مهربونی میگه: این یکی رو هم تو بگو
تازه برام میفته ماجرا از چه قراره... یه بار هم که من میخوام خانمانه رفتار کنم خودشون نمیذارن
با مظلومیت میگم: مگه میشه از کاکتوس گلاب گرفت که من بگم عروس رفته گلاب بیاره
با این حرف من دوباره همه ی جمع به خنده میفتن
عاقد هم اینبار میخنده و سری تکون میده... وقتی همه آروم میگیرن... عاقد برای سومین بار خطبه عقد رو میخونه و اینبار رزا بله رو با اجازه ی من و روح مامان و بابا میده... وقتی اسمه من رو آورد خیلی شرمندش شدم... همیشه من رو شرمنده مهربونیهاش میکنه....بقیه کارا خیلی سریع اتفاق میفته... امضای دفتر... به دست کردن حلقه ها... چشیدن عسل... کادو دادن من بهشون که یه جفت ساعت مردونه و زنونه شیک بود و در آخر یادگاری های پدر و مادرم رو که برای رزا و شوهر آیندش بود رو بهشون میدم... بعد از اینکه کادوها و یادگاری ها رو به رزا میدم ازشون دور میشمو به سمت حیاط میرم... بدجور دلم گرفته... فکرش هم برام سخته که اون خونه رو بدون رزا ببینم... همینجور که تو حیاط برای خودم قدم میزنم شهناز رو میبینم که با پوزخند نگام میکنه... میخوام بی تفاوت از کنارش رد بشم که با شنیدن صداش متوقف میشم
--------------------

شهناز: بهتره پات رو از زندگی من بیرون بکشی

دوست دارم یه جواب دندون شکن بهش بدم و حالش رو بگیرم ولی یاد اون لحظه ای میفتم که لبهای ماکان رو لبای شهناز بود... نگاهی به ظاهرش میندازم از لحاظ ظاهری خیلی از من سرتره... برای اولین بار به یکی حسودیم میشه... ایکاش ماکان همه چیز رو خراب نمیکرد... وجدانم قبول نمیکنه خوشبختیم رو روی دل شکسته شده ی یه نفر دیگه بنا کنم... شاید حق با شهنازه... ماکان از اول هم سهم من نبود... حتی اون روز سلطان هم در مورد شهناز حرف میزد... هر چند از شهناز خوشم نمیاد اما دلیل نمیشه که دلش رو بشکونم... ترجیح میدم بی تفاوت باشم و چیزی نگم... وقتی میبینه جوابشو نمیدمو با خونسردی میگه: مثله اینکه خیلی دلت میخواد یه بلای سر خواهرت بیاد
چنان اخمم تو هم میره که شهناز از ترس یه قدم به عقب میره... از اینجور آدما متنفرم... از آدمایی که وقتی کم میارن شروع میکنند به تهدید کردن... با اخمهای در هم به سمتش گام برمیدارم خودم رو به جلوش میرسونمو دقیقا رو به روش وایمیستم
با تحکم و خشم میگم: اگه جراتشو داری این کارو بکن... اونوقت اون بابات رو به عزات مینشونم... ممکنه از حق خودم راحت بگذرم ولی از حق خواهرم محاله... کافیه نوک انگشتت به خواهرم بخوره بهتره اون وقت خودت رو مرده فرض کنی
وقتی این حرفو میزنم واقعا عملیش میکنم... چون رزا همه ی دنیای منه... نمیتونم تحمل کنم کسی از گل نازکتر بهش بگه...
اون قدر لحنه گفتارم جدی و با تحکمه که به سرعت روش اثر میکنه... با ترس نگام میکنه... پوزخندی میزنم
شهناز: من.....
یهو حرف تو دهنش میمونه و نگاهش به مسیری خیره میشه.... با تعجب نگاهش میکنم... صدای قدمهای کسی رو میشنویم... سرم رو به عقب برمیگردونم و با دیدن ماکان اخمام تو هم میره... اه خستم کرد... حوصله ی هیچکدومشون رو ندارم... از کنار هر دوشون بی تفاوت رد میشم... هر کدومشون یه جور اعصابم رو خرد میکنند...صدای ماکان رو میشنوم که با داد به شهناز میگه: داشتی چه غلطی میکردی؟
شهناز با صدای لرزون میگه: ماکا..........
ماکان فریاد میزنه و میگه: دوست نداری که تهدید امروزم رو عملی کنم
پوزخندی رو لبام میشینه لابد میخواد این رو هم حامله کنه... از فکر خودم خندم میگیره... این دختره از خداشه
صدایی از شهناز در نمیاد
ماکان: هیچ خوشم نمیاد دور و بر روژان ببینمت دفعه ی بعد دیگه حرف نمیزنم... عمل میکنم... پس بهتره حواستو جمع کنی
اونقدر ازشون دور میشم که دیگه حرفاشون رو هم نمیشنوم.... به قسمت پشتی ساختمون میرمو روی اون سنگ بزرگ میشینم... اینجا رو خیلی دوست دارم... چشمامو میندم و زیر لب شعری رو زمزمه میکنم:
عصری است غروب آسمان دلگیر است
افسوس که برای دل سپردن دیر است
هر بار بهانه گرفتیم و گذشت
عیب از من و توست عشق بی تقصیر است
با صدای ماکان به خودم میام
ماکان: روژان
چشمامو باز میکنمو اون رو کنار خودم میبینم... سرپا کنارم واستاده... به دیوار تکیه داده و با محبت نگام میکنه
با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرم... با خودم فکر میکنم کی اومد که من متوجه نشدم
انگار فکرمو به زبون آوردم چون ماکان میگه: اونقدر تو فکر بودی که هیچ توجهی به اطرافت نداشتی... شهناز بهت چی میگفت؟
-اونش به جنابعالی ربطی نداره
اخماش تو هم میره و میگه: روژان باور کن من هیچوقت شهناز رو نمیخواستم
آهی میکشم... زل میزنم تو چشماش و میگم: ماکان رو زندگیتو کن... بیخودی خودت رو علاف من نکن... من محاله بهت جواب مثبت بدم... شاید از لحاظ مالی در سطح بالایی باشی... اما از لحاظ اخلاقی مورد قبول من نیستی... من عشق رو میخوام چیکار کنم وقتی باعث خرد شدنم میشه... وقتی شخصیتم رو زیر سوال میبره...

من میخوام با عشق به تکامل برسم نه اینکه هر لحظه به فکر اثبات خودم باشم... تو از همون روز اول هم باورم نداشتی و با کوچکترین اتفاق همه چیز رو تموم کردی
ماکان: روژان فقط یه فرص........
میپرم وسط حرفشو میگم: هنوز هم به خاطر همون یه فرصتی که بهت دادم خودم رو نبخشیدم بعد تو یه فرصت دیگه هم طلب میکنی
ماکان: میدونم زود قضاوت کردم... میدونم باید بهت فرصت میدادم... میدونم اشتباه کردم... اما این یه بار رو ببخش... به خدا جبران میکنم
پوزخندی میزنمو میگم: با دونستن تو هیچ چیز درست نمیشه... من هربار در برابر اشتباهات تو کوتاه اومدمو تو هم هر بار با زورگوییهات کارات رو پیش بردی... تو حتی از اعتمادم هم سواستفاده کردی
دوست ندارم تو چشماش نگاه کنم... میترسم غرقم کنه... دوباره نگامو ازش میگیرمو به رو به روم خیره میشم... ماکان کنارم میشینه و با شرمندگی میگه: روژان میدونم اون روز نباید در مورد پسرعموت اون حرفا رو میزدم ولی اون لحظه خیلی عصبی بودم
-اشتباه نکن... اون روز با اون حرفات خیلی چیزا رو فهمیدم... الان میدونم که من حق ندارم برای هیچ غریبه ای درد و دل کنم... حتی اگه اون غریبه خودش رو برای من از هر آشنایی آشناتر بدونه... با حرفای اون روزت خیلی درسا بهم دادی... هر چند حرفات تلخ بود اما خیلی چیزا بهم یاد داد
با تموم شدن حرفم از روی سنگ بلند میشم تا به سمت ساختمون ویلا برم که ماکان به سرعت مچ دستمو میگیره و میگه: روژان اینجوری نگو
با لبخند تلخی میگم: حقیقت هر چقدر هم که تلخ باشه ولی حقیقته... یه سراب هر چقدر هم که زیبا باشه فقط و فقط یه سرابه... اول غرقت میکنه تو رو به طرف خودش هدایت میکنه اما وقتی به دو قدمیش میرسی هیچی ازش باقی نمیمونه... ترجیح میدم تو دنیای واقعی زندگی کنم تا توی یه دنیای خیالی... به تو هم همین پیشنهاد رو میکنم... یه فرصت خواستی... یه فرصت دادم... خوب تو اون فرصتی که بهت دادم شاید خیلی چیزا رو از دست داده باشم ولی به جاش یه دنیا تجربه کسب کردم... به نظر من شهناز از هر نظر برای تو مناسب تره... دقیقا شبیه خودته و این زندگی رو برات آسونتر میکنه... من و تو نه از لحاظ مالی نه از لحاظ رفتاری در یک سطح نیستیم
میخوام مچ دستم رو از دستش بیرون بکشم که من رو به طرف خودش میکشه... به شدت بغلم میکنه و کنار گوشم زمزمه میکنه: روژان مثله گذشته ها داد بزن.. فریاد بزن.. اذیت کن.... ولی حرفی از رفتن نزن
تقلا میکنم که خودم رو از بغلش بیرون بکشم که منو محکمتر تو بغلش میگیره و میگه: روژان صدای قلبت رو میشنوم... ببین به چه سرعتی میزنه... چرا وقتی تو هم عاشقی این کار رو با دو نفرمون میکنی
با جدیت میگم: ماکان ولم کن... هیچ خوشم نمیاد که اینجور رفتار کنی... من امشب به همراه عمو و پسرعموم از اینجا میرم... خیالت از جانب هاله و حمید هم راحت باشه با خودم میبرمشون
ماکان: روژان لجبازی نکن... درسته اشتباه کردم ولی نمیتونم ولت کنم... یه کاری نکن همین امشب بدزدمت و واسه همیشه مال خودم کنمت... خوب میدونی که میتونم
همه نیروم رو جمع میکنم با خشم به عقب هلش میدم...
داد میزنم: تمومش کن ماکان... چرا نمیفهمی حرفام از روی لجبازی نیست... اگه من حرفی میزنم از روی منطقمه نه از روی عصبانیت یا لجبازی یا هر چیزی که تو اسمش رو میذاری... من به عشق معتقدم اما عشقی که با عقل انتخاب بشه و با دل درک بشه نه عشقی که هیچ حرفی واسه گفتن نداره... قبل از عاشق بودن باید طرفت رو بشناسی... باید بهش اعتماد کنی... باید بهش احترام بذاری... باید تو هر شرایطی دوستش داشته باشی... باید در بدترین شرایط درکش کنی... با هر دعوایی که شد به فکر تلافی نیفتی... زندگی کل کل و لجبازی نیست که من حرفی بزنم و تو هم در صدد تلافیه حرفم در بیای...نه آقا وقتی من قبولت کنم یعنی آینده ی خودمو بچه های احتمالیم رو به دست تو سپردم... اون موقع دیگه هیچی مثله الان نیست... با یه تصمیم اشتباه تو زندگی من و بچه هایی که در آینده خواهم داشت نابود میشه... ترجیح میگیرم با عقل و منطق تصمیم بگیرم تا در آینده خودم رو مدیون بچه هام ندونم...درسته خیلی وقتا شوخی میکنم... خیلی وقتا مسخره بازی در میارم... خیلی وقتا بی تفاوت از کنار مسائل میگذرم اما هیچوقت زندگی رو به شوخی نمیگیرم... با احساسات کسی بازی نمیکنم... برای تلافی دست به هر کاری نمیزنم... ماکان من تصمیمم رو گرفتم... بهترین کار رو توی رفتن میبینم... پس تمومش کن... این حرفا رو همینجا تموم کن
با تموم شدن حرفم پشتم رو بهش میکنمو میخوام ازش دور بشم که از پشت بغلم میکنه و میگه: روژان... نرو... زندگی بدون تو خیلی سخت میشه... میدونم خیلی بد کردم اما قول میدم جبران کنم... قول میدم هیچوقت پشیمون نشی... قول میدم خوشبختت کنم...
با صدای ماهان به خودمون میایم
ماهان: اینجا چه خبره؟
ماهان رو روبه روی خودمون میبینم نمیدونم از کی اینجا واستاده... نمیدونم کدوم حرفامون رو شنیده.... نمیدونم تا چه حد از رابطه مون با خبر شده... فقط میدونم یه بوهایی برده
ماکان با شنیدن صدای ماهان با اکراه ولم میکنه... اخماش تو هم میره
ماهان بهت زده به من و ماکان نگاهی میندازه و میگه: پس حدس کیارش درست بود... شما همدیگرو دوست دارید... پس این مدت رو با هم دوست بودین
نمیدونم چی بگم... نمیدونم اون مدتی که باهاش بودم یه دوستی ساده بود یا یه دوستی همراه با عشق... چون من زمانی به عشقم پی بردم که ماکان بهم شک کرد... یعنی با بهم خوردن رابطه مون من به علاقم پی بردم... هرچند الان دیگه واسه فکر کردن به این چیزا خیلی دیره... هر چی که بین من و ماکان بود دیگه تموم شده.... ماکان هم دستاشو تو جیبش کرده و انگار هیچ حرفی واسه گفتن نداره
ماهان با تعجب میگه: شما که همیشه در حال جنگ بودین
به زحمت میگم: ماجرای ما قبل از اینکه شروع بشه تموم شد... بهتره همه چیز رو فراموش کنی
و بعد از گفتن این حرف از مقابل چشمای بهت زده ی ماهان رد میشم... آخرین لحظه چشمم به چشمای غمگین ماکان میفته... دل خودم هم میگیره.... نه اینکه بخوام لجبازی کنم... اصلا و ابدا قصدم این نیست... فقط و فقط نمیخوام حق کسی رو ضایع کنم... از اول هم نباید ماکان رو انتخاب میکردم... ماکان از اول هم حق شهناز بود... هر چند بخشیدن دوباره ماکان هم خیلی سخته.. خیلی سخته بخوام دوباره باورش کنم

آهی میکشمو با گام هایی بلند تر خودم رو به حیاط میرسونم... اول از همه چشمم به شهناز میفته که کنار پدرش واستاده... هر دوتاشون با اخم به اطراف نگاه میکنند... نگاهی به اطراف میندازم تا شاید آشنایی پیدا کنم که از پشت سرم صدای آشنایی رو میشنوم که صدام میکنه... با تعجب به عقب برمیگردم و سلطان رو میبینم
سلطان با لبخند محوی میگه: چته دختر... یه جور نگام میکنی انگار بار اولته من رو میبینی
با دستپاچگی میگم: آخه شما.... اینجا...
لبخندش پررنگ تر میشه و میگه: من و پدر ماکان مثله دو تا برادر بودیم به نظرت میشه من دعوت نباشم
لبخندی رو لبم میشینه و سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم
- حق با شماست... یه خورده غافلگیر شدم
سلطان: میبینم که امروز هم دست از زبون درازی برنداشتی
گنگ نگاش میکنم که میگه: سر سفره ی عقد رو میگم... باورم نمیشد اون جا هم دست از این کارات برنداری... از همین حالا کنجکاوم که بدونم تو عروسی خودت چیکار میکنی
تو دلم میگم دلت خوشه ها.... با این کارای ماکان کلا از هر چی ازدواج زده شدم
با تعجب میگم: نمیدونستم اون موقع هم اونجا بودین
با صدای بلند میخنده و میگه: نه مثله اینکه واقعا یه چیزت هست
-من یه خورده دیر رسیدم متوجه ی اطرافیانم نبودم... واسه همین از وجود شما اطلاعی نداشتم
سری تکون میده و میگه: میدونم... از دیروز اینجا بودم و ماهان بهم گفت که به تهران رفتی
سری تکون میدمو میگم: رفتم یه خورده به کارام سر و سامون بدم
تو همین موقع دائی ماکان و شهناز به طرف ما میانو بدون توجه به من با سلطان سلام و احوالپرسی میکنند
پرویز: سلام سلطان
سلطان لبخندی میزنه و میگه: سلام پرویز...
شهناز با ناز میگه: سلام عموجون
سلطان: سلام شهنازجان... خوبی دختر؟
شهناز: مرسی عموجون
میخوام از سلطان خداحافظی کنم که با حرف پرویز سر جام خشکم میزنه
پرویز: سلطان از تو بعیده با هر بی سر و چایی حرف بزنی و شخصیت خودت رو زیر سوال ببری
لبخند سلطان پررنگ تر میشه و زیر چشمی نگام میکنه
ولی من آدمی نیستم که بهم توهین بشه و ساکت بشینم با پوزخند میگم: شما به بزرگی خودتون ببخشین... ولی وقتی شما اومدین و با بنده ی خدا سلام و احوال پرسی کردین نمیتونه که جوابتونو نده...
بعد دلسوزانه به سلطان نگاهی میکنمو با شیطنت ادامه میدم: بنده ی خدا تو عمل انجام شده قرار گرفت
لبخند رو لبای سلطان خشک میشه و با حیرت نگام میکنه
پرویز که انتظار این برخورد رو اونم جلوی سلطان از من نداشت رگ گردنش از عصبانیت به شدت متورم میشه... شهناز هم با خشم نگام میکنه
پرویز با اخمهای در هم میگه: ببین دختره ی سرتق یه کاری نکن به چند نفر بسپرم بلایی سرت بیارن که تا عمر داری نتونی پات رو اینجا بذاری
با پوزخند میگم: خودت عرضه نداری میخوای به بقیه بسپری
سلطان تازه به خودش میادو برای جلوگیری از دعواهای احتمالی میگه: پرویز تمومش کن
و بعد با اخم نگاهی به من هم میندازه که یعنی خفه شم
پرویز: سلطان تو که نمیدونی این دختره ی احمق چه غلطا که نکرده... اونقدر به خودش جرات داده که به نامزد دخترم دل ببنده... معلوم نیست چی تو گوش ماکان خونده که نظر ماکان رو نسبت به شهناز عوض کرده
سلطان میخواد چیزی بگه که پرویز با خشم به من نگاه میکنه و میگه: ماکان داماد آینده ی منه... بهتره دورش رو خط بکشی... اگه بخوای پاتو بیشتر از گلیمت دراز کنی بد میبینی
یه جورایی بهشون حق میدم... اوایل میگفتم این نامزدی اجباریه... ماکان راضی نیست و کلا حضور شهناز رو نادیده میگرفتم... اما وقتی ماکان جلوی چشمای من شهناز رو اونطور میبوسه... وقتی شهناز جلوی چشم من خودش رو نامزد ماکان اعلام میکنه و ماکان هیچی نمیگه... اینا همه نشون میدن نامزدی اونا اونقدرا هم اجباری نبوده.. چون اگه نامزدی اجباری بود ماکان اونقدر با شهناز صمیمی نمیشد.. حتی الان که فکر میکنم یادم میاد تو روستا هم شهناز رو با جونم و عزیزم صدا میکرد... چه جور میتونم ماکان رو باور کنم با رفتارایی که ازش دیدم... لابد همه ی حرفایی رو که به من زده قبلا به شهناز هم گفته با این تفاوت که شهناز نامزدش بود و من دوست دخترش محسوب میشدم... چقدر احمق بودم که حضور شهناز رو نادیده میگرفتم... اگه امروز با اون صحنه مواجه نمیشدم ممکن بود باز هم کوتاه بیام... البته نه به این زودی اما بالاخره تسلیم میشدم اما الان محاله که به کسی چشم داشته باشم که مال من نیست... با همه ی اینا سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنمو یه جواب دندون شکن بهش بدم... هر چند یه جورایی خودم رو شکست خورده میبینم اما دوست ندارم بقیه متوجه ی این ماجرا بشن
نیشخندی میزنمو میگم: میدونستم شوهر کم شده ولی نه دیگه تا این حد که پدر دختر بیادو خودش رو کوچیک کنه...
بعد با تمسخر ادامه میدم: بعضیا نه برای خودشون احترام قائلن نه برای دختر خودشون
پرویز با خشم میگه: مطمئن باش به زودی تاوان همه ی این حرفایی که زدی رو پس میدی... من به این راحتیها از کسی نمیگذرم
با شنیدن صدای ماکان که از پشت سرمون میاد حرفش رو نیمه تموم میذاره... نگاهی به پشت سرم میندازمو ماکان و ماهان رو کنار هم میبینم... ماکان با دیدن من لبخندی میزنه ولی من بهش توجهی نمیکنم... ماهان هم گرفته و ناراحت بهم زل میزنه
ماکان: میبینم که جمع تون جمعه
ماکان خودش رو به ما میرسونه و بین من و سلطان وایمیسته... ماهان هم با قیافه ای گرفته کنار عموش وایمیسته
تو دلم میگم فقط خل و چلمون کم بود که اونم از راه رسید
سلطان با مهربونی میگه: کجایی پسرم؟ پیدا میدا نیستی
ماکان: همین اطراف بودم سلطان
سلطان نگاهی به ماهان میندازه و میگه: ماهان چیزی شده... حس میکنم ناراحتی
خان دائی هم کنجکاو میشه و میگه: آره انگار گرفته ای... اتفاقی افتاده؟
ماهان یه خورده دستپاچه میشه که ماکان سریع میگه: نه بابا... مراسم خستش کرده

ماهان هم با جواب ماکان یه خورده آرومتر میشه و سعی میکنه با خونسردی حرف بزنه
ماهان سری تکون میده و میگه: حق با ماکانه... این روزا یه خورده سرم شلوغ بود
معلومه سلطان حرفشو باور نکرده ولی به روی خودش نمیاره
پرویز: خوب دائی جون برو یه خورده استراحت کن
ماهان لبخند تلخی میزنه و میگه: بعد از مراسم به اندازه ی کافی وقت برای استراحت دارم الان باید هوای مراسم رو داشته باشم
بعد برمیگرده به طرف منو میگه:: روژان بهتره امشب برنگردی
نمیدونم ماکان چی به ماهان گفته که ماهان اینقدر گرفته و ناراحته... تو صداش یه جورایی شرمندگی موج میزنه
با تعجب میگم: چرا؟
ماهان: فکر نمیکنی خواهرت تو این چند روز بیشتر از همیشه بهت نیاز داره... خوب اگه تو هم بری احساس غریبی میکنه
سلطان هم به حرف میادو با تعجب میگه: مگه میخوای بری؟
-آره... راستش خیلی کار دارم... رزا هم که اینجا موندگار شد از این به بعد همه کارای شرکت به دوش من میفته... شاید برای ارشد هم کنکور دادم
ماهان با تعجب میگه: میخوای ادامه تحصیل بدی؟
شونه هامو بالا میندازمو میگم: فعلا معلوم نیست... یه امتحانی میکنم... کارای حمید و هاله هم هنوز مونده... با موندن تو روستا خیلی از کارام عقب افتاده... این بار هم که رفتم تهران کار چندانی انجام ندادم... فقط یه خورده به کارای شرکت سر و سامون دادم... خودت که میدونی بیشتر برای مراسم عروسی رفته بودم... اونقدر سرم گرم کارای مربوط به رزا بود که دیگه واسه ی کارای خودم وقتی نمیموند
ماهان به نشونه ی اینکه منظورم رو فهمیده سری تکون میده و میگه: حالا این چند روز رو بمون... به خاطر خواهرت
نمیدونم چرا اینقدر اصرار میکنه... شاید به خاطر مریم این حرف رو میزنه... اما من که در مورد این موضوع باهاش حرف زدم... اصلا اون موقع که داشتیم در مورد رفتن من حرف میزدیم به رزا اشاره ای نکرده بود... پس چرا الان اصرار به موندنم داره... نمیفهمم چرا این بحث رو دوباره پیش کشیده... شاید ماکان چیزی بهش گفته
پرویز با پوزخند میگه: بالاخره که چی... زن باید مطیع شوهرش باشه... دلیلی وجود نداره که خواهرش هر روز اطرافش بپلکه... سالی یکی دو بار همدیگرو ببینند کافیه دیگه
ماهان و ماکان با اخم به پرویز نگاه میکنند که با پوزخند میگم: امیدوارم برای دختر خودتون هم همین رو بگید و به دیدنش اون هم فقط سالی یه بار رضایت بدین
با خشم نگام میکنه و میخواد چیزی بگه که ماهان میگه: روژان رو چشم ما جا داره... هر وقت خواست میتونه بیاد
بعد نگاهی به من میندازه و میگه: هر وقت خواستی بیا... کیارش هم قول داده رزا رو زیاد به تهران بیاره
لبخندی میزنمو زیر لب تشکر میکنم
سلطان با تحکم میگه: روژان این چند روز رو هم تحمل کن بعد برو
پرویز و شهناز با ناراحتی به ما نگاه میکنند... خوب میدونم که دوست دارن زودتر برگردم تا از شرم خلاص شن... خودم هم نمیدونم برم یا بمونم... این چند روز فقط به خودم فکر کرده بودم به این جنبه ی موضوع توجه نکرده بودم... دوست ندارم رزا خودش رو تنها احساس کنه... اگه برم فردا هیچکس رو نداره که بهش سر بزنه... هر چند کیارش و خونواده ی کیارش هستن ولی میترسم احساس غریبی و تنهایی کنه... بالاخره با من راحت تره... تصمیمم رو میگیرم... تا دو روز دیگه که به ماه عسل میرن پیششون میمونم... ماکان بهشون بلیط یه ماهه واسه مالزی رو هدیه داد... هنوز در مورد عمو و اردلان و مریم هم نمیدونم چیکار کنم اگه خواستن بمونند که به ویلای خودمون میریم اگر هم نخواستن بمونند با عمو کیوان یا مهمونای دیگه مون که از تهران اومدن میفرستمشون... خودم هم تصمیم گرفتم دست بچه ها رو بگیرم به ویلای خودمون ببرم... دوست ندارم دیگه اینجا بمونم... هر چند برام سخته که باز هم با این همه اتفاقات توی روستا بمونم اما بخاطر خواهرم تحمل میکنم... این همه موندم این دو روز هم روش...
-باشه این دو روز هم میمونم
پرویز که راضی به موندنم نیست میگه: به نظر من که درست نیست... اینجوری عروس زیادی به خواهرش وابسته میشه
ماکان با اخم میگه: دائی این حرفا چیه؟ کیارش زن گرفته اسیر که نگرفته بخوایم زندانیش کنیمو بگیم حق نداری خونوادت رو ببینی
شهناز با لحن لوسی میگه: ماکان جان بابام منظورش این بود که عروس بعد از رفتن خواهرش بیشتر احساس دلتنگی میکنه... چه بهتر که از همین شب اول عادت کنه
ماکان با اخم میگه: رزا هر وقت احساس دلتنگی کنه کیارش اونو به دیدن خواهرش میبره
پرویز با اخم میگه: مرد هم مردای قدیم... آدم اینقدر زن زلیل
با خونسردی میگم: آدم زن زلیل باشه بهتر از اینه که اصلا آدم نباشه

پرویز با عصبانیت میخواد چیزی بگه که سلطان با تحکم میگه: کافیه دیگه... تمومش کنید
بعد نگاهی به من میکنه و میگه: تو هم میمونی
سری تکون میدمو هیچی نمیگم بقیه هم ساکت میشن
بعد از مدتی پرویز به حرف میادو خطاب به سلطان میگه: سلطان نمیخوای پسرات رو زن بدی؟ راستی نمیبینمشون... کجان؟
سلطان: نه هنوز... براشون زوده... اول مراسم اومدنو زود رفتن... حال خاله شون زیاد خوب نبود قرار بود بهش سر بزنند فقط به خاطر کیارش صبر کردن... بعد از عقد به سمت شهر حرکت کردن
پرویز: فکر نمیکنی زیادی به خالشون وابسته هستن؟
سلطان با خونسردی میگه: طبیعیه... خالشون بیش از حد ممکن بهشون محبت کرده... خوشحالم که جای خالی مادرشون رو براشون پر کرد... بعد از مرگ مادرشون اگه خاله ی بچه ها نبود این بچه ها هم نابود میشدن... اونا خیلی به مادرشون وابسته بودن درست مثله خودم
پرویز: چی بگم... فقط مواظب باش از دستت نپرن... یهو دیدی خاله ی بچه ها دخترش رو به یکی از پسرات بند کرد
با این حرفش لبخندی رو لبم میشینه... انگار همه مثله خودش هستن
سلطان: اولا که اون زن هرگز چنین عملی ازش سر نمیزنه... دوما دختر اون زن چیزی از مادرش و زن من کم نداره من از خدامه که رودابه عروسم بشه
سلطان برای این که این بحث رو تموم کنه برمیگرده به سمت ماکانو میگه: تو نمیخوای ازدواج کنی؟ پیر پسر شدی ولی هنوز زن نگرفتی
ماکان میخنده و میگه: چطور برای پسرای شما زوده به من که میرسه پیر شدم
پرویز با جدیت میگه: حق با سلطانه بهتره تو هم به زندگیت یه سر و سامونی بدی کیارش که خودش انتخاب کرد و رفت... تکلیف تو هم که روشنه... زودتر ازدواج کن تا من برای ماهان هم یه دختر خوب انتخاب کنم
ماهان با اخم میگه: دایی جان جان دور من رو خط بکشین... من خودم از قبل انتخابم رو کردم
پرویز با تعجب میگه: واقعا؟ پس چرا چیزی نمیگی؟ اون دختر خوشبخت کیه؟ بهم بگو برم با خونوادش صحبت کنم... راستی یادت باشه از لحاظ مالی و اجتماعی در سطح ما باشن
ماهان با خونسردی میگه: ترجیح میدم تا جواب نهایی رو نگرفتم به کسی چیزی نگم حتی کیارش هم خبر نداره... ماکان هم امروز فهمید
نگام تو نگاه ماکان گره میخوره تو نگاهش التماس و شرمندگی رو به وضوح میبینم... با بی تفاوتی نگام رو ازش میگیرم به بحث بقیه گوش میکنم
پرویز: حالا ما غریبه شدیم... نکنه تو هم یه دختر شهری رو انتخاب کردی؟
ماهان: واسه ی من شهری و روستایی نداره... مهم اخلاق و رفتاره که اون دختر از هر لحاظ رفتارش عالی و بی نقصه... شما هم غریبه نشدین فقط دوست ندارم تا شنیدن جواب نهایی کسی از ماجرا خبردار بشه
حس میکنم ماهان زیاد با خونواده ی دائیش صمیمی نیست
پرویز: به سلامتی
پرویز به گفتن این حرف اکتفا میکنه و بعد به طرف ماکان برمیگرده و میگه: با این حساب باید زودتر سر و سامون بگیری تا ماهان هم به فکر زندگیش باشه
ماکان با خونسردی نگاهی به داییش میندازه و میگه: ازدواج من چه ربطی به ماهان داره... ماهان میتونه زودتر از من ازدواج کنه برای من مسئله ای نیست سلطان حرفی نمیزنه و فقط به جمع نگاه میکنه... فکر کنم دوست نداره تو مراسم خونوادگیشون دخالت کنه
پرویز: بالاخره که باید ازدواج کنی پس چه بهتر که قبل از ماهان خیالم از جانب تو راحت بشه... من میگم بهتره از همین حالا به فکر مراسم باشیم... میخوام برای تو و شهناز جشنی بگیرم ک........
ماکان میپره وسط حرف دایی شو میگه: دایی من قبلا هم باهاتون در این مورد صحبت کردم... من فعلا قصد ازدواج ندارم
پرویز با اخم میگه: بالاخره که چی؟ شهناز که واسه ی همیشه نمیتونه منتظرت بمونه
ماکان هم با اخم میگه: من بهتون پیشنهاد میکنم به فکر یه داماد دیگه باشین... چون اگه قصد ازدواج هم داشته باشم انتخاب من دختری مثله شهناز نیست
پرویز با خشم میگه: این چرندیات چیه که تحویل من میدی؟
ماکان: من از اول هم گفته بودم که مخالف صد در صد این ازدواجم
یعنی حرفاش دروغ نبود... یعنی واقعا مخالفه... خودم هم دیگه نمیدونم چی درسته چی غلطه... اگه شهناز رو دوست نداره پس دلیل عزیزم عزیزم گفتناش یا اون بوسه ها یا خیلی از چیزهای دیگه که من ازشون بیخبرم چیه؟...... با اینکه اون روز جلوی من به سلطان هم همین حرفو زده بود اما با دیدن برخورداش با شهناز فکر کردم بلوف میزنه و اون حرفاش هم دروغه... هر چند اگه حرفاش حقیقت محض هم باشه باز چیزی تغییر نمیکنه... فقط میتونم صفت هوس بازی رو به صفتاش اضافه کنمو صفت دروغگویی رو از صفتاش کم کنم
با صدای تقریبا بلند پرویز به خودم میام: ماکان هیچ معلومه چی داری میگی؟

ماکان: دایی من قبلا هم با شما در مورد این مسئله صحبت کردم حتی به خود شهناز هم گفتم من راضی به این ازدواج نیستم
داییش با داد میگه: لابد میخوای این دختره ی هرجایی رو بگیری
ماکان با اخم میگه: دایی کاری نکنید حرمت بینمون شکسته بشه... من خودم همسر آیندم رو انتخاب میکنم و برام مهم نیست بقیه چی میگن
چند نفر از مهمونا که تو حیاط هستن دور ما جمع میشن و با نگرانی به ما نگاه میکنند... خیلی خوشحالم که اصل برنامه ها اجرا شده و گرنه میترسیدم این خان دایی همه چیز رو خراب کنه و باز این کیارش بدبخت رو حرص بده
شهناز با جیغ میگه: تو این دختره ی غربتی رو به من ترجیح میدی
ماکان با داد میگه: شهناز تمومش کن... من حرفامو با تو زدم
واقعا در تعجبم... نمیدونم چیکار باید کنم... من که به ماکان جواب منفی دادم پس چرا به خاطر من بیخودی با دائیش درگیر میشه... من دوست ندارم دو نفر باهم دعوا کنند اما چرا دروغ بگم وقتی میبینم یکی داره از من دفاع میکنه خوشم میاد... ته دلم یه جورایی خوشحال میشم... هر چند راضی به این جنگ و دعوا نیستم... ولی واقعا از این عملش که اجازه نمیده کسی بهم توهین کنه خوشم میاد... آهی میکشمو با خودم فکر میکنم چه فایده خودش هزار برابر این حرفا بهم توهین کرد... خودش خیلی بیشتر از این حرفا اذیتم کرد... بعضی موقع یه اشتباه کوچیک چنان دل آدمو میشکونه که با هزار تا رفتار خوب هم قابل جبران نیست... چه برسه به اشتباه ماکان که اونقدرا هم کوچیک نبود... اشتباهش اونقدر بزرگ بود که تو این مدت روح و روانم رو داغون کرد... خیلی سخته تازه با حست آشنا بشی... تازه به این نتیجه برسی که اون طرف رو دوست داری بعد اون طرف کلی حرف بارت کنه و باورت نکنه... حتی یه فرصت هم بهت نده... من با همه ی سخت گیریهام بهش یه فرصت دادم ولی ماکان حتی به حرمت روزایی که با هم بودیم یه فرصت رو هم از من دریغ کرد... با صدای داد پرویز تکونی میخورمو نگاهی بهشون میندازم
پرویز با عصبانیت میگه: چطور جرات میکنی جلوی من به دخترم توهین کنی؟
ماکان: دایی خواهش میکنم تمومش کنید...
پرویز: نه... الان که شروع شده پس باید تکلیفم رو بدونم
با التماس نگاهی به سلطان میندازم... دوست ندارم که مراسم ازدواج خواهرم خراب بشه... انگار دلش برام میسوزه... چون خطاب به پرویز میگه: پرویز بذار واسه ی بعد... الان وقت این حرفا نیست
پرویز با اخم میگه: سلطان امشب باید تکلیف این ماجرا رو روشن کنم... دیگه نمیشه اینجوری ادامه داد... باید تکلیفم رو روشن کنم
ماکان میخواد چیزی بگه که سلطان میگه: ماکان خواهش میکنم
ماکان به احترام سلطان ساکت میشه پرویز با اخم میگه: سلطان بذار ببینم چی میخواد بگه
سلطان که میبینه پرویز دست بردار نیست به ماکان میگه: بهتره بریم تو اتاقت... درست نیست اینجا داد و بیداد راه بندازین
خدا رو شکر بیشتر مهمونا همراه رزا و کیارش تو سالن بودن وگرنه آبروریزی میشد هر چند که همین تعداد از مهمونا هم که فهمیدن خیلی بده و ممکنه به گوش بقیه برسونند اما باز بهتر از اون حالته
ماکان سری تکون میده و جلوتر از همه حرکت میکنه... پرویز هم به ناچار همراه شهناز پشت سر ماکان به راه میفته...
سلطان به ماهان نگاه میکنه و با سر اشاره ای به افرادی که دور و بر ما هستن میکنه... ماهان هم که منظور سلطان رو میگیره سری تکون میده و به سمت مهمونا و باهاشون حرف میزنه و میگه: یه دعوای کوچیک خونوادگی بود...ماهان خیال همگیشون رو راحت میکنه که مشکلی نیست... مهمونها هم بعد از مدتی با خیال راحت به روی صندلیهاشون برمیگردن... جمعیت کم کم پراکنده میشن و فقط من و ماهان و سلطان میمونیم... ماهان بعد از رفتن مهمونا به طرف من و سلطان میاد
سلطان: بهتره ما هم به اتاق ماکان بریم
ماهان هم سری تکون میده که من میگم: من ترجیح میدم نیام
سلطان با تعجب میگه: چی میگی دختر... دلیله اصلی رفتارای ماکان تویی بعد میگی نمیای
با خونسردی ظاهری میگم: به نظر من ماکان اشتب.......
ماهان میپره وسط حرفمو میگه: روژان ماکان همه چیز رو برام تعریف کرد.... تو رو خدا ببخشش... من اگه میدونستم موضوع از چه قراره ماکان رو هم در جریان میذاشتم
سلطان با تعجب میگه: اینجا چه خبره؟... مگه چی شده؟
ماهان با ناراحتی میگه: من از دوست روژان خوشم اومده بود ولی یه مشکلاتی وجود داشت که نمیتونستم به تنهایی حل کنم از روژان یه خورده کمک گرفتم که باعث شد ماکان به روژان شک کنه
سلطان با ناباوری میگه: فقط همین
با پوزخند میگم: اولا که همین هم چیزی کمی نیست ولی با همه ی اینها فقط در همین حد هم نبود
سلطان با جدیت نگام میکنه و میگه: تو همه ی رابطه ها از این مشکلات وجود داره همیشه یه طرف باید کوتاه بیاد... بهتره لجبازی نکنی... ماکان به خاطر تو حتی داره با داییش هم درگیر میشه

با خونسردی میگم: من که گفتم داره اشتباه میکنه
ماهان چیزی نمیگه ولی سلطان با عصبانیت میگه: تو لیاقت ماکان رو نداری... حیفه ماکان که به خاطر تو داره از خودش میگذره
با پوزخند میگم: شما هم یکی هستین مثله ماکان... یه آدم خودخواه که با قضاوتهای عجولانه و دیدن ظاهر ماجرا همه ی اصول مردونگی رو زیر پا میذاره
سلطان یه خورده لحنشو ملایمتر میکنه و میگه: من تحمل ندارم بچه هام رو ناراحت ببینم... ماهان و ماکان برای من با کامران و کامیار هیچ فرقی ندارن... اما تو با این کارات داری ماکان رو اذیت میکنی
-یعنی پسرتون هر کاری کرد مهم نیست؟... پسرتون بهم شک کرد مهم نیست... پسرتون بهم تهمت زد مهم نیست... پسرتون دل من رو شکست مهم نیست... پسرتون بهم فرصت حرف زدن نداد مهم نیست... پسرتون شخصیتم رو زیر سوال بود مهم نیست... پسرتون جلوی چشمای من یه دختر دیگه رو بوسید مهم نیست... پسرتون بعد اون همه ادعا من رو یه هرزه دونست مهم نیست...
اشک از گوشه ی چشم سرازیر میشه و میگم: آره حق دارین... اگه پسرتون دنیای یه نفر رو نابود کرد و بی تفاوت از کنارش گذشت اصلا مهم نیست چون اون پسرتونه...... اگه پسرتون یه نفر رو عاشق کردو بعد با بدترین برخورد اون رو از خودش روند چه اهمیتی داره مهم اینه که اون نباید ناراحت باشه ... آره... آره...آره حق با شماست اون پسرتونه و من یه غریبه... پس دلیلی نداره که احساس من برای شما مهم باشه... اما بذارین یه چیزی بگم و این بحث رو همینجا خاتمه بدم من به شخصه خیلی خیلی خوشحالم که لیاقت پسرتون رو ندارم... به نظر من دنیایی از غرور و خودخواهی اصلا لیاقت نمیخواد... بهتره به فکر این باشین که ماکان رو راضی به ازدواج با شهناز کنید من حتی اگه عاشق ترین دختر روی زمین و ماکان عاشق ترین پسر روی زمین باشه باز هم ماکان رو قبول نمیکنم...
ماهان با ناراحتی میخواد چیزی بگه که میگم: نه ماهان... هیچی نگو... اصلا هم عذاب وجدان نداشته باش... چون هیچکدوم از اتفاقایی که پیش اومده تقصیر تو نیست... اگه سر ماجرای تو هم مشکلی به وجود نمیومد صد در صد یه روز دیگه یه جای دیگه با یه شرایط دیگه همچین اتفاقی میفتاد... به حرفم شک نکن... ما رابطه مون به این دلیل بهم نخورد که من و تو باهم حرف زدیم این فقط ظاهر ماجراست دلیل اصلیش این بود که ماکان باورم نداشت... به نظر من ماکان من رو انتخاب کرد چون تا حالا دختری باهاش اینطور برخورد نکرده بود... شاید چون جوابشو میدادمو در برابرش تسلیم نمیشدم انتخابم کرد... ماکان از اول قدمهاشو اشتباه برداشت... انتخابش با شناخت کافی همراه نبود... دلیل انتخابش جرقه ی خوبی برای یه عشق جاودانه نبود... من به کیارش فرصت دادم چون عشقش رو باور کردم... غم چشماشو درک کردم... و بعدها کیارش با بخشش رزا خیلی چیزا رو بهم اثبات کرد... بهم اثبات کرد که تصمیمم درست بوده که میتونه رزا رو خوشبخت کنه... اما در مورد من و ماکان اینطور نبوده ماکان از همون روز اول با بی اعتمادی قدم برداشت و تا لحظه ی آخر اینطور رفتار کرد... زندگی بازی نیست که امروز شهناز رو انتخاب کنه فردا پشیمون بشه و شهناز رو ول کنه بعد بیاد ادعا کنه که عاشقی من شده... چند روز بعدش به من شک کنه و بخاطر تلافی و لجبازی جلوی من با شهناز بگو و بخند کنه... نه ماهان تو مقصر نیستی ممکنه هر جای دیگه ای هم این اتفاق میفتاد... پس دیر یا زود من همین راهی رو انتخاب میکردم که الان انتخاب کردم...
نگاهی به سلطان میندازمو میگم: به قول خودتون این جور مشکلات تو رابطه ها به وجود میاد اما مهم رفتاریه که ما از خودمون نشون میدیم... مهم اینه که تو عصبانیت خودمونو کنترل کنیم... وگرنه وقتی که آرومیم دیگه احتیاجی به کنترل اعصاب نداریم... ماکان در اون شرایط هر چی میتونست بارم کرد... حتی از درد و دلایی که براش کردم سواستفاده کرد... منو با یه دختر هرزه ی خیابونی یکی دونست... و الان که ماجرا رو از زبون یه نفر دیگه شنیده اومده از من عذرخواهی میکنه
نگاهی به سلطان میندازم... هیچی نمیگه... اما ناراحتی تو چهرش به وضوح معلومه
خطاب به ماهان ادامه میدم: آره... اومده عذرخواهی میکنه و میگه ببخشمش ولی به نظر تو میشه اون همه اشتباه رو بخشید...
ماهان سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگه... انگار اون هم حق رو به من میده
-نه ماهان از من نخواه که ببخشم... من یه غریبه رو سریع میبخشم چون غریبه ست... چون من رو نمیشناسه... من هم ازش انتظاری ندارم ولی بخشش یه آشنا خیلی خیلی برام سخته... چون ازم شناخت داره... و اون شناخت باعث میشه انتظاراتم بالا بره.. اون غریبه اگه قضاوت اشتباهی کنه دلیلش اینه که برخورد زیادی با من نداشته... نمونش همین اهالی روستا... هیچ کینه ای ازشون به دل نگرفتم چون اونا من رو نمیشناسن... پس اگه قضاوتی نا درستی در مورد من کردن از روی نادونیشون بوده از روی غریبگیشون بوده... هر چند آدم دوست نداره راجع به خودش حرف بدی رو بشنوه ولی وقتی کسی تو رو نشناختو راجع به تو بد گفت... میتونی به خودت امیدواری بدی منو نمیشناخت عیبی نداره... اما وقتی کسی ادعای آشنایی میکنه و در موردت بد قضاوت میکنه یعنی هیچ شناختی ازت نداره... یعنی اون غریبه شرف داره به اون آشنا... یعنی همه ی حرفای اون آشنا پوچ و توخالیه...
نفس عمیقی میکشمو میگم: دلیلی نمیبینم که دیگه بیشتر از این، این بحث رو کش بدم بهتره به خواهرم سری بزنم
با اجازه ای میگمو میخوام از کنارشون رد بشم که با صدای سلطان سرجام وایمیستم
سلطان: یکم صبر کن
تو صداش خبری از جدیت نیست... فقط و فقط مهربونی و ملایمته که تو صداش موج میزنه... آهی میکشمو به سمتش برمیگردم

نگاهی به سلطان میندازمو هیچی نمیگم
سلطان با مهربونی میگه: نمیدونستم ماکان این کارا رو کرده
با دلخوری میگم: شما هم دقیقا مثل ماکان عمل میکنید اول قضاوت بعدا.......
میپره تو حرفمو میگه: آره اشتباه کردم... تو اشتباهمو بذار پای اینکه شناختی ازت ندارم
به شوخی ادامه میده: نکنه دلت میخواد ازت معذرت خواهی کنم
خندم میگیره و میگم: این حرفا چیه... ولی حرفاتون خیلی برام سنگین بود
سلطان: میتونم ازت یه چیز بخوام؟
-بفرمایید
سلطان: درسته ماکان خیلی جاها اشتباه کرده ولی پیش داییش کوچیکش نکن
با ناراحتی میگم: من هیچوقت نخواستم شخصیت کسی رو زیر سوال ببرم و کوچیکش کنم
سلطان: پس بیا به اتاقش بریم تا داییش فکر نکنه که این عشق یه طرفست
-اما.....
سلطان: اگه تو نیای ماکان بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکنه
-وقتی احساسش رو نسبت به خودم قبول ندارم بیام اونجا چیکار کنم؟
سلطان با خواهش میگه: فقط همین یه بار... بعدش هر تصمیمی گرفتی من دخالت نمیکنم
هر چند با حرفهای سلطان موافق نیستم ولی دلم نمیاد خواهشش رو رد کنم... دوست ندارم باعث ناراحتی کسی بشم
سری تکون میدمو میگم: فقط بخاطر شما
لبخندی میزنه و میگه: برعکس ظاهرت خیلی میفهمی
لبخندی رو لبم میشینه و با شیطنت میگم: همه میگن
لبخندی رو لبای ماهان و سلطان میاد....
سلطان سری تکون میده و میگه: امان از دست زبون تو که توی این موقعیت هم کار میکنه... بهتره زودتر بریم تا پرویز خواهرزادشو نکشته
با گفتن این حرف به سرعت به سمت ساختمون ویلا حرکت میکنه... من و ماهان هم پشت سرش حرکت میکنیم...
ماهان: روژان چرا اون موقع هیچی بهم نگفتی تا حقیقت رو به ماکان بگم
با لبخند تلخی میگم: دوست داشتم از زبون خودم بشنوه و باور کنه نه از زبون دیگری... برای باور من احتیاجی به حمایتهای دیگران نبود کافی بود تو چشمام نگاه کنه تا به حقیقت ماجرا پی ببره... تو زندگی هر روز نمیتونم بخاطر اثبات خودم یه شاهد پیدا کنم... بعضی موقع تنها شاهد داستان فقط خودم هستمو خدای خودم بعد چه جوری حرفمو ثابت کنم
ماهان متفکر کنار من حرکت میکنه و دیگه هیچی نمیگه
بعد از مدتی داخل سالن میشیم نگاهی به اطراف میندازم خدا رو شکر کسی حواسش به نبود ما نیست... همه سرگرم کارای خودشون هستن... به سمت پله ها حرکت میکنیم... تقریبا به بالای پله ها میرسیم که صدای داد و فریاد پرویز رو به وضوح میشنویم
سلطان به عقب برمیگرده و نگاهی به ما میندازه... دوباره به اتاق ماکان خیره میشه و بعد با قدمهای بلندتر خودش رو به اتاق میرسونه و در رو باز میکنه
من و ماهان هم پشت سرش وارد اتاق میشیم... با وارد شدن به اتاق، ماکان رو میبینم که با خونسردی به دیوار تکیه داده و پرویز و شهناز با عصبانیت نگاش میکنند
سلطان با اخم میگه: پرویز چه خبرته؟ چرا داد و بیداد راه انداختی؟
پرویز با داد میگه: از این پسره ی زبون نفهم بپرس
سلطان با همون اخم میگه: من کنارت واستادم چرا داد میزنی
پرویز یه خورده صداشو پایین تر میادو میگه: این پسره برام اعصاب نذاشته
بعد نگاهی به من میندازه و با عصبانیت میگه: کی تو رو اینجا راه داد گم شو از اتاق بیرون
سلطان با خونسردی میگه: پرویز آروم باش... همه ی مسئله سر روژانه پس باید اینجا باشه... بهتره بشینیم و با آرامش این مشکل رو حل کنیم
پرویز: کدوم آرامش... اصلا دیگه برام اعصای مونده که بخوام با آرامش حرف بزنم
سلطان با عصبانیت میگه: پرویز
پرویز که سلطان رو جدی میبینه به ناچار روی کاناپه میشینه... سلطان هم کنارش میشینه و میگه: الان بگو ماجرا از چه قراره؟

پرویز که سعی میکنه خودش رو کنترل کنه با اخم میگه: بعد از این همه مدت که اسم دخترم رو زبونها افتاده آقا تازه یادش افتاده که شهناز مناسبش نیست
ماکان با اخم میگه: من از همون روز اول مخالفتم رو اعلام کردم... هر وقت هم حرف از ازدواج میشد میگفتم قصد ازدواج با شهناز رو ندارم... شما و بابا همه جا پخش کردین که منو شهناز نامزدیم و گرنه من هیچوقت حرفتون رو قبول نداشتم... حتی سلطان هم میدونه
پرویز با اخم میگه: این دختره چی داره که دختر من نداره... هم از لحاظ مالی هم از لحاظ ظاهری دختر من ازش خیلی سرتره
از حرفش ناراحت نمیشم چون داره حقیقتو میگه... شهناز دختر خیلی خوشگلیه... از لحاظ مال و اموال هم خیلی بیشتر از من داره... اما اشتباهش اینجاست که خودش رو در اختیار ماکان گذاشته اگه بهش سخت میگرفت هیچوقت ماکان به خودش این اجازه رو نمیداد که این جوری جلوی این همه آدم غرورش رو خرد کنه
پوزخندی میزنم با خودم میگم: خوبه خودت هم با اون همه ادعا غرورت خرد شده... اصلا دیگه هیچی ازش باقی نمونده...
ولی باز خودم جواب خودم رو میدم... که اگه غرور من خرد شده اینو هیچکس نفهمید... حتی خوده ماکان هم خرد شدنم رو ندید ولی شهناز در برابر چندین نفر میشکنه و حرفی نمیزنه... با صدای ماکان از فکر بیرون میامو له ادامه بحثشون گوش میکنم
ماکان:برای من ظاهر و اموال مهم نیست... مهمترین چیز برای من شخصیت و اخلاق طرفه مقابله که من اصلا رفتار و اخلاق شهناز رو نمیپسندم... شهناز زن ایده آل من نیست
ماکان اونقدر رک و صریح این حرف رو میزنه که تعجب میکنم... برام جای تعجب داره که پدر شهناز چرا هنوز اصرار به این ازدواج داره... مگه برای دخترش ارزش قائل نیست که با این اصرارای بیخودش شخصیت شهناز رو خرد میکنه... این حرف رو نمیزنم چون نسبت به ماکان احساس دارم این حرف رو از جانب یه دختر میزنم که هیچوفت نباید با تحمیل کردن خودش به یه پسر همه عزت نفسش رو از بین ببره... اگه عشق دو طرفه بود میشه یه کاری کرد... اما وقتی طرف مقابلت دوستت نداشت تحمیل بدترین کار ممکن میتونه باشه... اصلا هم به پسر و دختر بودن ربطی نداره
پرویز از عصبانیت سرخ میشه و میگه: یعنی این دختره همسر خوبی برات میشه اما دختر مثله دسته گل من همسر ایده آلت نیست
ماکان: بله دختر شما همسر ایده آل من نیست... کاری نکنید چیزایی رو به زبون بیارم که به جز دردسر بیشتر چیزی با خودشون به همراه ندارن... دلم نمیخواد دلیل حرفام رو بگم
به وضوح متوجه دستپاچگی و رنگ پریدگی شهناز میشم... این حرکتش از چشم ماکان هم دور نمیمونه...
شهناز با دستپاچگی میگه: بابا بریم حتی اگه ماکان هم بخواد من دیگه حاضر به این ازدواج نیستم
پوزخندی رو لبای ماکان میشینه
پدرش با اخمای در هم میگه: تو لیاقت دختر من رو نداری... مطمئن باش یه روزی از تصمیمت پشیمون میشی
و بعد بی توجه به بقیه از جاش بلند میشه و با عصبانیت از اتاق خارج میشه... حتی از سلطان هم خداحافظی نمیکنه شهناز هم پشت سرش از اتاق بیرون میره... نمیدونم چرا شهناز اونقدر دستپاچه شد
سلطان خطاب به ماکان میگه: منظورت از اون حرفا چی بود؟
ماکان با نیشخند میگه: از اول هم باید همین کار رو میکردم
سلطان با اخم میگه: چه کاری؟
ماکان با لبخند میگه: بیخیال سلطان...
سلطان با اخم میگه: چی رو بیخیال... میگم بگو منظورت چی بود؟
ماکان یه خورده جدی میشه و میگه: شهناز اونقدر اشتباهاتش زیاده که اگه پدرش بفهمه چه کارایی کرده صد در صد زندش نمیذاره... من هم میخواستم از همون اشتباهاتش حرف بزنم تا پدرش اینقدر سنگ دخترش رو به سینه نزنه
سلطان: که اینطور... حالا مگه چیکار کرده؟
ماکان: فقط بدونید اونقدر اشتباهاتش مهم بود که وقتی فهمیدم ازش متنفر شدم... درسته هیچ وقت شهناز رو به عنوان همسر آیندم قبول نداشتم ولی ازش متنفر هم نبودم... آزادی های بیش از حدی که دایی به شهناز میده باعث نابودی شهناز میشه
سلطان سری تکون میده و میگه: شاید بهتر بود همون موقع به پدرش میگفتی... پرویز باید از اشتباهات دخترش مطلع بشه تا بتونه جلوش رو بگیره
ماکان: برام مهم نیست... کسی مثله دایی با فهمیدن ماجرا برای حفظ آبروش هم شده سرپوش رو کارای دخترش میذاره...من تصمیمم رو گرفتم به هیچ عنوان با شهناز ازدواج نمیکنم
سلطان با لحن مرموزی میگه: پس با کی میخوای ازدواج کنی؟
ماکان ساکت میشه و هیچی نمیگی
سلطان: لابد روژان
ماکان: سلطان
سلطان: چیه... مگه غیر از اینه

ماکان میخواد چیزی بگه که سلطان میگه: بهتره دور روژان رو خط بکشی
ماکان با ناامیدی میگه: سلطان شما هم مخالفین... شما دیگه چرا؟... مگه خودتون بهم نگ.....
سلطان میپره وسط حرفشو میگه: اون موقع نمیدونستم قراره در آینده چه کارایی بکنی؟ روژان همه چیز رو برام تعریف کرد
ماکان با ناراحتی میگه: سلطان هر کسی ممکنه اشتباه بکنه
سلطان: این حرف رو نباید به من بزنی باید به کسی بزنی که در حقش بد کردی... من با روژان حرف زدم اون قصد ازدواج با تو رو نداره
ماکان نگاهی به من میکنه و خطاب به سلطان میگه: راضیش میکنم
سلطان: فکر نکنم راضی بشه
ماکان با عصبانیت میگه: اون یه مسئله ای هست بین من و روژان که خودم حلش میکنم خواهش میکنم در این مورد دخالت نکنید
سلطان با پوزخند میگه: من دخالت نمیکنم فقط دارم واقعیتها رو بهت نشون میدم
ماکان: اما ....
سلطان: اما چی... به ما میای میگی من شهناز رو نمیخوام بعد جلوی روژان اون دختره رو میبوسی
ماکان با خجالت سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگه
سلطان: نه خوشم میاد که خوش اشتهایی... هم این هم اون... وقتی روژان داشت اتفاقهای این چند روز رو واسم تعریف میکرد واسه ی اولین بار از دست خودم عصبانی شدم که چرا ازت دفاع کردم... من به روژان گفتم که تو لیاقت ماکانم رو نداری اما الان حرفمو پس میگیرم اون کسی که لیاقت نداره روژان نیست اون تویی که لیاقت بهترینها رو نداری... خودت میدونی که چقدر مخالف کارای کامیارم... حالا تو هم داری یکی میشی مثله اون...فکر نمیکردم ماکانی که همیشه برام عزیز بود روزی این کارا رو بکنه و من رو شرمنده کنه
تو دلم میگم پس خبر نداری که در گذشته هم با هزار نفر رابطه داشته... اگه از کامیار بدتر نباشه بهترم نیست... هر چند خودش که میگه من به زور با کسی نبودم اما همیشه من رو به زور دنبال خودش میکشید... صدای ماکان رو میشنوم که با شرمندگی میگه: به خدا پشیمونم... به قول خودم میخواستم تلافی کنم نمیدونستم آخرش به اینجا میکشه
سلطان: که میخواستی تلافی کنی؟ خوب تلافی کردی... الان چی شد؟...الان دقیقا چه احساسی داری؟... خوشحالی؟
ماکان زیر لب زمزمه میکنه: اشتباه کردم
بعد یه خورده بلندتر ادامه میده: قول میدم جبران کنم... قول میدم... فقط یه فرصت میخوام
سلطان: اون کسی که باید فرصت بده من نیستم اون روژانه
ماکان تو چشمام خیره میشه که من نگامو ازش میگیرمو به سلطان زل میزنم
سلطان به ماهان نگاهی میندازه و میگه: ماهان با من بیا کارت دارم
بعد از گفتن این حرف به سمت در اتاق میره... من هم میخوام پشت سرشون برم که با مهربونی نگام میکنه و میگه: درسته در حقت بد کرد ولی یه بار بهش فرصت بده... یه بار به حرفاش گوش بده... اون بد کرد ولی تو خوب باش... تو هم همون کاری نکن که اون باهات کرد
-آخه....
سلطان: میدونم خواسته زیادیه اما روی منه پیرمرد رو زمین ننداز... یه فرصت بهش بده... بذار حرفاشو بزنه
آهی میکشم... نگاهی به ماهان میندازم که با چشماش بهم التماس میکنه که بمونم تا خرفای برادرش رو بشنوم... دوباره به سلطان نگاه میکنم که منتظره تا من جوابی بهش بدم
به زحمت میگم: فقط انتظار بخشش نداشته باشین
لبخندی رو لبای سلطان میشینه و میگه: واقعا ازت ممنونم که روی من رو زمین ننداختی
بعد با اخم نگاهی به ماکان میندازه و میگه: تا پایان مراسم فرصت داری که راضیش کنی بعد از اون دیگه کاری از دست من ساخته نیست
نگامو به زمین میدوزم... خیلی سخته بخشیدنش... شاید هر کسی بود تلافی میکرد... با پسرای دیگه گرم میگرفت تا حرص طرف مقابلش رو در بیاره... اما من این کارو نمیکنم چون برای خودم ارزش قائلم... من حتی با رفتار امروز اردلان هم مخالف بودم اما اونم یکی هست مثله ماکان... مغرور و خودخواه... بدون اینکه بفهمم من رو تو عمل انجام شده قرار داد... صدای ماکان رو میشنوم که میگه: خیالتون راحت... قول میدم همه چیز رو درست کنم
تو صداش خوشحالی رو احساس میکنم... نمیدونم چرا فکر میکنه میتونه راضیم کنه... ترجبح میدم به حرفاش گوش کنم... هر چند دلم نمیخواد چون بدجور ازش دلگیرم... خیلی سخته از یکی تا آخرین حد ممکن دلگیر باشی و بخوای باز عاقلانه تصمیم بگیری... سخته جلوش بشینمو بگم بگو چرا باورم نکردی... چرا دلمو شکستی چرا بهم توهین کردی و اونم بگه ببخشید اشتباه کردم و تو باز سعی کنی داد و بیداد راه نندازی و عاقلانه رفتار کنی... ولی با همه ی اینا به قول سلطان نمیخوام مثله ماکان باشم، این فرصت رو بهش میدم تا حرف بزنه... تا از خودش دفاع کنه تا یه روز نگه چرا بهم فرصت دفاع ندادی
با صدای ماکان سرمو بالا میارم
ماکان: روژان حالت خوبه؟

به اطراف نگاه میکنم... از سلطان و ماهان خبری نیست... در اتاق بسته ست... نمیدونم کی رفتن... اونقدر تو فکر بودم که متوجه ی رفتنشون نشدم
-نگو که منو اینجا نگه داشتی تا حالمو بپرسی؟
ماکان: روژان اینقدر باهام سرد نباش
-دلیلی نمیبینم با هر غریبه ای صمیمی بشم... در گذشته خیلی جاها اشتباه کردم میخوام از این به بعد یعضی از رفتارام رو اصلاح کنم
با تموم شدن حرفم پشتم رو به ماکان میکنم با قدمهای کوتاه به سمت پنجره ی اتاقش میرم... همونجور که به پنجره نزدیک میشم میگم: بگو، میشنوم
پشت پنجره وایمیستمو سرمو بالا میگیرم... به آسمون نگاه میکنم...یه عالمه ستاره تو آسمون خودنمایی میکنند... عاشق ستاره های آسمونم... دوست دارم ساعتها رو زمین بشینمو بهشون نگاه کنم... وقتی میبینم سکوت ماکان طولانی شده از دید زدن ستاره ها دست میکشم... به طرف ماکان برمیگردم... آهی میکشمو با ناراحتی میگم: مثله اینکه حرفی واسه گفتن نداری پس دلیلی واسه ی موندن بیشتر نمیبینم
میخوام به سمت در برم که سریع خودش رو به من میرسونه... بازوهامو میگیره و میگه: روژان خیلی حرفا واسه گفتن دارم... ولی بعضی مواقع حرف زدن خیلی سخت میشه
با جدیت میگم: ولم کن
ماکان منو به طرف خودش میکشه که باعث میشه تو بغلش پرت بشم
میخوام تقلا کنم که میگه: هــــیس، آروم باش... اینجوری حرف زدن آسونتره...
با ناراحتی میگم: ماکان ولم کن
ماکان بی توجه به حرف من میگه: روژان باور کن هیچوقت شهناز رو نمیخواستم
همونجور که تو بغلش تقلا میکنم میگم: کاملا معلومه
ماکان: میدونم اشتباه کردم
با داد میگم: لعنتی ولم کن، دونستن تو چی رو حل میکنه؟ باز هم داری ححرفای تکراری میزنی
باز توجهی به تقلام نمیکنه و میگه: روژان به خدا از وقتی حقیقت رو فهمیدم تا همین الان هزار بار خودمو لعن و نفرین کردم...
از بس تقلا کردم به نفس نفس افتادم... ماکان با ناراحتی منو از آغوشش خارج میکنه... بازوهامو محکم نگه میداره و میگه: باور کن شرمنده ام...
پوزخندی میزنمو میگم: اشتباه میکنی که شرمنده ای ... من که از قبل هم بهت گفتم احتیاجی به این کارا نیست... تو در اصل با اون کارت لطف بزرگی بهم کردی... باعث شدی چشمامو باز کنمو اطرافیانمو بهتر بشناسم
ماکان: روژان اینجوری نگو... باور کن اون بوسه فقط و فقط واسه تلافی بود
با پوزخند میگم: لابد اصلا هم مهم نبود که شهناز فکر کنه اون بوسه از روی عشقه و تو رو واسه ی خودش بدونه... جالبترش میدونی چیه وقتی شهناز تو رو نامزد و همسر آیندش معرفی کرد تو فقط داشتی نگامون میکردی نه اعتراضی نه مخالفتی... پس الان از من چه انتظاری داری؟ فکر نمیکنی یه خورده توقعت بالاست... من تو رو حق شهناز میدونم چون تمام این سالها اسمش رو روی زبونا انداختی... ممکنه الان بگی تقصیر من نبود پدر و داییم این کار رو کردن ولی مگه تو زبون نداشتی که به مردم بگی نه دروغه این طور نیست... تا اونجایی هم که تونستی از دخترداییت استفاده کردی و حالا با تهدید کردنش میخوای اون رو از خودت برونی... هر کسی تو زندگی یه اشتباهاتی میکنه دلیل نمیشه که اطرافیانش اون اشتباهات رو پتکی کنند و در شرایط سخت تو سر طرف بکوبند
ماکان با اکراه بازوهامو ول میکنه... دستاشو تو جیب شلوارش میذاره... با قدمهای بلند به سمت پنجره میره... به بیرون نگاه میکنه و با لحن آرومی میگه: شهناز هیچوقت انتخاب من نبود... من خوشم نمیاد در گذشته ی همسرم نقطه سیاهی وجود داشته باشه... ولی گذشته ی شهناز پر از سیاهیه... دوست دارم من اولین تجربه برای همسرم باشم
- فکر نمیکنی این نهایت خودخواهی باشه... شهناز شاید با چند نفر دوست شده باشه ولی در گذشته ی تو از این بدتراش هم وجود داره
ماکان به طرف من برمیگرده و میگه: شاید حق با تو باشه... شاید من خیلی جاها اشتباه کرده باشم... اما من نمیتونم شهناز رو به عنوان همسرم انتخاب کنم... شاید خودخواهانه باشه ولی نمیتونم تحمل کنم... مهمتر از همه اینه که من اصلا دوستش ندارم... هیچ علاقه ای در خودم نسبت به شهناز احساس نمیکنم و مطمئن باش من همیشه به شهناز میگفتم که علاقه ای برای ازدواج با اون ندارم... من اگه با هزار نفر بودم حداقل از قبل بهشون گفته بودم که نمیخوامتون اما شهناز ادعای دوست داشتن میکرد و بعد میرفت با پسرای دیگه دوست میشد... هر چند به حال من فرقی نمیکنه اون هم برای من با دخترای دیگه تفاوتی نداشت.. تنها کسی که برای من متفاوت بود تویی... آره روژان از اول هم تو برام متفاوت بودی... شاید شروع خوبی نداشتیم اما با همون شروع بد هم تونستم بفهمم که مثله بقیه نیستی
لبخند تلخی میزنمو میگم: واسه همین منو یه هرزه دونستی
اخماش میره تو همو میگه: دیگه این حرف رو نزن... حالا که به گذشته فکر میکنم میبینم خیلی در حقت ظلم کردم
با پوزخند میگم: هنر میکنی
تو چشمام زل میزنه و میگه: باور کن اگه بخوام میتونم همین الان هم تو رو ماله خودم کنم ولی دوست ندارم این بار هم مثله همیشه خودخواهانه عمل کنم... اگه بخوام همین الان تو چنگ منی
نمیدونم باید از حرفاش عصبی باشم یا خوشحال....
با صدایی گرفته ادامه میده: اما امشب نمیخوام مجبورت کنم کاری رو کنی که دوست نداری... زندگی بدون تو خیلی سخته اما اگه قراره آزارت بدم ترجیح میدم کنار من نباشی... امشب حق انتخاب با توهه... قول مردونه میدم اگه رفتی دیگه اصراری برای برگشتنت نکنم... ولی روژان اگه بمونی زندگی رو برات بهشت میکنم... باور کن دوستت دارم
به فکر فرو میرم نمیدونم چی باید بگم.... واقعا نمیدونم

از یه طرف دوستش دارم... از یه طرف نمیتونم به این راحتی ازش بگذرم... در مورد شهناز یه جورایی قانع شدم بالاخره هر کسی دوست داره خودش همسر آیندشو انتخاب کنه و ماکان هم مثله همه ی آدما حق انتخاب داره... و مهمتر از همه ماکان از اول به همه گفته بود که شهناز رو دوست نداره هر چند اشتباه کرد که اون طور که باید و شاید جلوی پدر و دائیش واینستاد و مقاومت نکرد ولی باز دلیل نمیشه که تا آخر عمر تاوان این کارشو پس بده و به یه ازدواج اجباری تن بده... با حرفایی که از ماکان شنیدم بهش حق میدم که شهناز رو انتخاب نکنه شاید اگه من هم جای ماکان بودم و کسی ادعای دوست داشتنم رو میکرد و بعد بهم خیانت میکرد ازش متنفر میشدم بماند که ماکان از اول هم دل خوشی از شهناز نداشت...........

دیدن ماکان و شهناز و اون بوسه ولی فرق من و ماکان تو این بود که من ماکان رو دوست داشتمو با دیدن اون صحنه داغون شدم ولی ماکان شهناز رو دوست نداشت... بعضی موقع بخشیدن خیلی سخته... از اون آدما نیستم که یه بخشش زبونی بگم... یا از ته دل میبخشمو سعی میکنم دیگه به روی طرف نیارم یا کلا نمیبخشمو بی تفاوت از کنارش رد میشم... با صدای من از فکر بیرون میام
ماکان دوباره به جلد جدی خودش برمیگرده و با تحکم میگه: میتونی بری... فقط زیاد منتظرم نذار
بعد از گفتن این حرف دوباره پشتش رو به من میکنه و از پنجره به بیرون نگاه میکنه... نمیدونم به چی فکر میکنه ولی از یه چیز مطمئنم دل اونم امشب مثله دل من گرفته...
بدون هیچ حرفی نگامو ازش میگیرم... چند قدم عقب عقب میرمو بعد برمیگردمو به سمت در حرکت میکنم... در رو باز میکنمو از اتاق خارج میشم... دلم میخواد با یکی حرف بزنم... ایکاش مامانم زنده بود... اگه زنده بود الان کمکم میکرد... الان سرمو میذاشتم رو شونه شو تا میتونستم گریه میکردم... الان دلم مامانمو میخواد... آغوشش رو میخواد... نوازشهاشو میخواد... نصیحتهاشو میخواد... ایکاش تا وقتی پیشم بود قدرشو بیشتر میدونستم... ایکاش الان مامانم لود تا بهم میگفت چیکار کنم.... با دلی گرفته از پله ها پایین میرم.... به سمت مبل ته سالن میرمو رو یه مبل یه نفر میشینم... به مهمونا نگاه میکنم و فکر میکنم خوشبحالشون که حداقل الان میتونند شاد باشن... چرا من تو چنین شبی باید دلم بگیره و نتونم از این جشنی که به عمر آرزوم بود لذت ببرم... آخ که چقدر برام سنگینه امشب با همه ی سعیم اونی نشدم که میخواستم... آهی میکشم... هیچوقت در برابر هیچ چیز نشکسته بودم.... همیشه در بدترین شرایط خنده مهمون لبام بود... اما این روزا اونی که برای همه مقدسه منو شکوند... آره عشقی که واسه ی منه شادی میاره این روزا غم رو مهمون خونه ی دلم کرد ولی نمیدونم چرا باز دوست دارم عاشق بمونم... یاد حرفهای ماکان میفتم... یعنی واقعا تا این حد دوستم داره... تو دوست داشتنش که شکی نیست ولی آیا این دوست داشتنش واقعیه؟ حضور کسی رو در نزدیکی خودم احساس میکنم... سرمو بالا میگیرم با دیدن سلطان لبخند تلخی میزنم و میخوام له احترامش از جام بلند شم که میگه: راحت باش... خودش رو مبل دو نفره ای که نزدیکمه میشینه و میگه: تصمیمت رو گرفتی؟
با ناراحتی میگم: خیلی سخته...خیلی... همش این ترس رو دارم که نکنه ماکان رو ببخشم و اون دوباره این کارش رو تکرار کنه
سلطان با لبخند میگه: حق داری... ولی اینو هم یادت باشه آدم بعضی موقع باید تو زندگی ریسک کنه
-بعضی موقع یه ریسک بزرگ میتونه یه زندگی رو نابود کنه
سلطان: و البته برعکسش هم صدق میکنه
-حرفتونو قبول دارم... ولی اگه باختم همه چیزمو از دست میدم
سلطان: به جاش هیچوقت حسرت زندگی با عشقت تو دلت نمیمونه
-یه جور حرف میزنید که انگار شما هم عاشق شدین
لبخندی میزنه و میگه: از کجا میدونی که نشدم؟
با چشمهای گرد شده میگم: واقعا عاشق شدین؟
سری تکون میده و میگه: عشق من یه عشق ممنوعه بود
با تعجب نگاش میکنم
با لبخند تلخی میگه: بعد از 8 سال انتظار تونستم به عشقی که همه من رو ازش منع میکردن برسم
با ناباوری میگم: مگه میشه؟
با مهربونی تو چشمام خیره میشه و میگه: حالا که دیدی شده
-چه جوری اون همه سال تونستین تحمل کنید
سلطان با ناراحتی میگه: شاید تاوان اشتباهاتم بود... من در گذشته اشتباهات زیادی کردم....کامران موضوع کامیار رو بهم گفت... بابت اون ماجرا شرمنده ام ولی گذشته ی من هم یه چیزی بدتر از کامیار بود
با چشمهای گشاد شده میگم: محاله

آهی میکشه و میگه: جوون بودمو سرم باد داشت... محال بود دختر خوشگلی رو ببینمو ازش بگذرم... بعضی مواقع اهالی روستا از ترس من اجازه نمیدادن دختراشون تو روستا آزادانه بگردن... تا اینکه یه روز چشمم به یه دختر چشم سبز میفته... اون روز با خودم تصمیم میگیرم اون دختر طعمه ی جدیدم بشه اما نمیدونستم که اینبار صیاد تو دامه صیدش اسیر میشه... برای اون دختر کلی نقشه کشیدم... بعد از کلی پرس و جو فهمیدم همیشه اول صبح به سر چشمه میادو با خودش آب میبره... بعد از اون کم کم سر راهش ظاهر شدم بر خلاف دخترای دیگه ی روستا ترسی از من نداشت... حتی زیر لبی بهم سلام میکردو از کنارم رد میشد... خونواده ی دخترای روستا اونقدر دخترا رو از من ترسونده بودن که تا یکی از دخترای اهالی من رو میدید خودش رو مخفی میکرد اما این دختر یه جوری بود... تو چشمهاش غم موج میزد اما خبری از ترس نبود... فکر میکردم به راحتی میتونم به چنگش بیارم اما همه ی حدسیاتم غلط از آب در اومد... به راحتی میتونستم با محبتم دخترا رو دیوونه خودم کنم تا به خواسته ام برسم اما در مورد این دختر هیچی مثله بقیه نبود... عادتم شده بود هر روز صبح کنار چشمه منتظرش باشم و اون بعد از گفتن سلامی زیر لبی بی تفاوت از کنارم بگذره... کم کم یادم رفت با خودم چه عهدی بسته بودم... کم کم بهش دل بستم... کم کم عاشقش شدم... کم کم دیوونش شدم... ولی وقتی رفتم در موردش تحقیق کردم انگار دنیا رو سرم خراب شد... اون شوهر داشت... نمیدونم چرا زودتر از این در مورد این مسائل تحقیق نکرده بودم روزی هزار بار به خودم لعنت میفرستادم... با خودم فکر میکردم دارم تاوان پس میدم... تاوان دل شکسته ی خیلی ها رو... داغون شدم... شکستم...نابود شدم... اما باز به همون دیدنش راضی بودم... یه روز که کنار چشمه نشسته بودمو با اندوه به آیندم فکر میکردم اومد با صورتی کبود با گوشه لب زخمی با دلی شکسته با چشمهایی غمگین تر از گذشته... مثله همیشه بهم سلام کردو دوباره بی تفاوت از کنارم گذشت... با تعجب از جام بلند شدمو دنبالش رفتم... اما اون انگار تو این دنیا نبود مثله یه جنازه فقط راه میرفت فقط نفس میکشید فقط کار میکرد... اون فقط جسمش زنده بود ولی خودش نه... وقتی دلیل زخمای صورتش رو ازش پرسیدم با جدیت گفت به شما ربطی نداره... تا الان کسی با من اینطور حرف نزده بود... میخواستم یکی بکوبم توی دهنشو بگم چطور جرات میکنی با من اینطور حرف بزنی ولی سر و صورت کبودش این اجازه رو بهم نمیداد... دلم به رحم اومده بود... اون روز باز بی تفاوت از کنارم گذشتو من تصمیم گرفتم دورش رو واسه همیشه خط بکشم... ولی فقط تصمیم گرفتم به مرحله ی عمل نرسید...من نتونستم یعنی هیچوقت نتونستم... بعد از یه هفته کم آوردمو دوباره اومدم سرچشمه... کم کم دیدن هر روزش عادتم شد... در موردش تحقیق کردمو همه چیز رو فهمیدم... دلیل غم چشماشو درک کردم... اون بچه دار نمیشد و شوهرش هم بچه میخواست... رفته بود سرش هوو آورده بود... مادر شوهره دختر خواهرش رو برای پسرش گرفته بود... بدجور عصبی بودم دوست داشتم هر جور شده بهش کمک کنم... لبخندی میزنه و میگه: هنوز یادمه اولین بار که بهش ابراز علاقه کردم یه سیلی زد تو گوشمو گفت اگه من بدترین شوهر دنیا رو هم داشته باشم باز هم بهش خیانت نمیکنم... حرفش به دلم نشست... دختری مثله اون رو در تمام عمرم ندیده بودم... اون روز وقتی تو رو کنار ماکان دیدم یاد عشقم افتادم... تو هم نترس بودی... حرفتو میزدی... یه جورایی پاک و بی آلایش درست مثله سمیه
مکثی میکنه انگار تو گذشته ها غرق شده
با کنجکاوی میگم: بعدش چی شد؟
میخنده و میگه: فوضولش رو یادم رفت... تو فوضول هم هستی که سمیه ی من نبود
اخمام میره تو هم که باز میخنده و میگه: وقتی عاشق شدم دور همه ی کارام رو خط کشیدم برام مهم نبود که بهش میرسم یا نه... فقط میخواستم کمکش کنم... از دور هواشو داشتم... مادرم هر دختری رو معرفی میکرد قبول نمیکردم... پدر ماکان از همه ی ماجراها خبر داشتو مخالف صد در صد کار من بود ولی برای من حرف هیچکس مهم نبود... بعد از 6 سال عاشقی یه روز که داشتم تو روستا قدم میزدم صدای جیغ و شیون مردم رو شنیدم... وقتی از مردم پرسیدم چه خبر شده؟... بهم گفتن که یکی از اهالی روستا مرده
اشک تو چشمام جمع میشه... دستمو جلوی دهنم میگیرمو میگم: لابد عشقتون بوده
لبخندی میزنه و میگه: دختره ی عجول گریه نکن... عشقم نبود... شوهر عشقم فوت شده بود... مثل اینکه داشت میرفت شهر... اون اتوبوسی که توش بوده چپ میکنه و چند نفری میمیرن... که از روستای ما فقط همون مرد از خدا بی خبر مرده بود... شاید باورت نشه ولی من اصلا ناراحت نشدم... چون تو این 6 سال اونقدر به عشقم ظلم کرده بود که هزار بار مرگ رو جلوی چشمای خودم دیده بودم... درسته ارباب بودم ولی عشق من زن اون بود... حس بدیه که به زنی چشم داشته باشی که مال یه نفر دیگه باشه... اون روزا خیلی خیلی عذاب میکشیدم... بدبختی اینجا بود کاری هم نمیتونستم بکنم.... بعد از مرگ شوهرش دیگه دست بردار نبودم چند ماه صبر کردمو بعد رفتم خواستگاریش... خونوادم، دوستام، همه و همه مخالف بودن اما من به زور به خواستگاریش رفتم... خونوادش از خدا خواسته بودن اما اون درکمال ناباوری به من جواب منفی داد... خونوادم خیلی عصبی بودن ولی برای من فقط و فقط اون مهم بود... دوباره سه باره چهارباره رفتم خواستگاریش... باز هم جوابش منفی بود... مادرم باورش نمیشد که من دیوونه وار عاشقه دختری بشم که اصلا با خونواده ی ما جور در نیاد
-دلیل مخالف عشقتون چی بود؟
سلطان: سمیه میگفت منی که نمیتونم مادر بشم چرا باید یه نفر دیگه رو هم حسرت به دل بذارم... البته حس میکنم میترسید من هم همون بلایی رو سرش بیارم که شوهر اولش سرش آورد... یک سال و نیم از فوت همسر اولش میگذشت و من تو اون مدت همه ی سعیمو برای راضی کردن سمیه کردم اما اون راضی نشد... پدر و مادرم فکر میکردن دختره داره ناز میکنه بالاخره پدرم از دست ناله های من خسته شد....دستور داد سمیه رو به خونمون بیارن تا باهاش صحبت کنه... اون روز پدرم خیلی عصبی بود و من میترسیدم بلایی سر سمیه بیاره اما پدرم میگفت مطمئن باش راضی از این خونه بیرون میره... سمیه اومد مثله همیشه با چشمهایی غمگین اما محکم و استوار... بابام با اخم و تخم باهاش رفتار کردو من رو به زور از اتاق بیرون کرد... نمیدونم پدرم چی گفت و چی شنید... فقط اینو میدونم که وقتی پدرم از اتاق بیرون اومد دیگه اون پدر قبلیم نبود... چشماش سرخه سرخ بود... البته نه از عصبانیت از شدت اینکه اونقدر خودش رو نگه داشته بود تا گریه نکنه... معلوم بود خیلی سعی کرده جلوی خودش رو بگیره... پدرم بی نهایت آدم خودرایی و زورگویی بود اما اون روز برای اولین بار گفت: بهت تبریک میگم دختر فوق العاده ای رو انتخاب کردی... تا آخرین لحظه زندگیشون بهم نگفتن تو اون اتاق چه حرفایی رد و بدل شد نه همسرم نه پدرم... ولی بعد از رد و بدل شدن اون حرفا سمیه راضی به ازدواج با من شد... مامانم اوایل باهاش بد برخورد میکرد ولی کم کم مادرم هم با رفتارای ملایم سمیه نرم شد...
با لبخند میگم: چه خوب که به عشقتون رسیدین... فقط یه سوال مگه نگفتین همسرتون نمیتونست بچه دار بشه پس کامیار و کامران..........
منظورمو میگیره و سریع میگه: اون شوهر از خدا بی خبرش به خودش یه زحمت نداده بود که زنش رو یه دکتر ببره... با اینکه من از زندگیم راضی بودم به پیشنهاد سمیه به دکتر رفتیمو دکتر هم گفت سمیه با مصرف دارو میتونه باردار بشه... بعد از چهار سال بالاخره اولین بچه مون به دنیا اومد
با لبخند میگم: هیچوقت پشیمون نشدین؟
با مهربونی میگه: در بدترین شرایط هم هیچوقت پشیمون نشدم... من عشق رو تو چشمای ماکان میبینم... ماکان امروز سلطانه دیروزه...

-اما شما به عشقتون شک نکردین
با لبخند نگام میکنه و میگه: بعد از 8 سال دیگه تا یه حدی شناخته بودمش اما ماکان تو یه مدت کم چطور میتونست تو رو بشناسه؟
نمیدونم چی بگم... حرفش حقه... ما فقط یه مدت کوتاهه که با هم آشنا شدیم... وقتی سکوتم رو میبینه میگه: فلسفه و منطق در کنار هم دنیای قشنگی رو خلق میکنند با عقل و دلت تصمیم بگیر
با نگرانی میگم: یه خورده میترسم
سلطان: اگه نمیترسیدی جای تعجب داشت... من نمیگم یه زندگی رویایی انتظارت رو میکشه ولی میگم وقتی عشق باشه همه سعیتو میکنی که زندگیتو قشنگتر بسازی... من دیگه باید برم... صد در صد تا الان راننده ام به دنبالم اومده رو حرفام فکر کنو درست تصمیم بگیر... بدون ترس... بدون تردید... بدون نگرانی... آینده رو رها کن... مهم الانه... اگه الانت رو از دست بدی در آینده حسرت امروزو این ساعتو این لحظه ها رو میکشی و در نتیجه آینده رو هم از دست میدی
لبخندی میزنمو میگم همه سعیم رو میکنم که بهترین تصمیم رو بگیرم
سلطان: میرم از ماکان هم خداحافظی کنم
با گفتن این حرف از جاش بلند میشه... من هم به احترامش از روی مبل بلند میشم
که با جدیت میگه: راحت باش... فقط به حرفام فکر کن
سری تکون میدمو میگم: چشم
بعد از خداحافظی سلطان کم کم از من دور میشه... دوباره روی مبل میشینم... با حرفای سلطان یه خورده گیج شدم... حرفای ماکان هم روم تاثیر داشت... الان خودم هم نمیدونم چی درسته چی غغلط... به حرفای ماکان فکر میکنم....به زندگی سلطان فکر میکنم... حرف ماکان تو گوشم میپیچه...« زندگی بدون تو خیلی سخته اما اگه قراره آزارت بدم ترجیح میدم کنار من نباشی»... سرمو بین دستام میگیرم...« امشب حق انتخاب با توهه... قول مردونه میدم اگه رفتی دیگه اصراری برای برگشتنت نکنم... ولی روژان اگه بمونی زندگی رو برات بهشت میکنم».... بدجور تو دو راهی موندم... خسته ام دوست دارم سرمو بکوبم به دیوار شاید به جوابی رسیدم...«باور کن دوستت دارم».... میخوام عاقلانه تصمیم بگیرم و در عین حال عاشقانه... چه جوری میشه بین عقل و احساس تعادل ایجاد کرد.. یه طرف عقلمه که میگه: ریسک بزرگیه... حرف سلطان رو به یاد میارم...« آدم بعضی موقع باید تو زندگی ریسک کنه»... یه طرف دلمه که میگه: عشق ارزش همه ی سختی ها رو داره... باز یاد حرفای سلطان میفتم...« وقتی عشق باشه همه سعیتو میکنی که زندگیتو قشنگتر بسازی»... «فلسفه و منطق در کنار هم دنیای قشنگی رو خلق میکنند با عقل و دلت تصمیم بگیر»... تصمیم گیری سخته ولی تنها کسی که میتونه بهم کمک کنه فقط و فقط خودم هستم... آیا میتونم کس دیگه ای رو جایگزینه ماکان کنم؟... از همین حالا جواب خودم رو میدونم... دوستش دارم پس نمیتونم کسی رو جایگرینش کنم نمیتونم کنار کس دیگه ای باشم و دلم آغوشه دیگه ای رو جستجو بکنه... با همه وجودم دوست دارم ریسک کنم... ولی باز یه خورده ته دلم میترسم... « رو حرفام فکر کنو درست تصمیم بگیر... بدون ترس... بدون تردید... بدون نگرانی»... این جمله ی سلطان خیلی حرفا توش داره... به روبه روم زل میزنمو به گذشته فکر میکنم... به روز اولی که ماکان رو دیدم.. به غرورش.. به اذیت و آزاراش... به کمکاش... به جدیتاش... به مهربونیاش... چطور میتونم فراموشش کنم؟... نمیدونم چقدر گذشته... نیمی از مهمونا رفتن... سالن خلوت تر شده... حضور کسی رو در کنار خودم احساس میکنم... سرمو بالا میگیرم تا اون شخص رو ببینم... آه از نهادم بلند میشه... باز این اردلانه.. الان دلم فقط و فقط تنهایی میخواد ایکاش زودتر بره
اردلان: کجایی؟ نزدیک ده دقیقه ست اومدم اینجا واستادم ولی اصلا متوجه نشدم
-حواسم اینجا نبود
مثله اینکه آرزوم برآورده نشد چون رو مبل مقابلم میشینه و میگه: به پسرعموی کیارش فکر میکردی؟
با تعجب نگاش میکنم که میگه: چرا نگفتی اینقدر پولدارن
-آخه معیار من روی اخلاق طرفه نه روی پولش.... در مورد اخلاقش هم که براتون حرف زده بودم
با مسخرگی میگه: کدومشون کیارش یا ماکان؟
حوصله ی خودم رو هم ندارم چه برسه به این پسره ی مزخرف از جام بلند میشمو با عصبانیت از کنارش رد میشم... سنگینی نگاش رو روی خودم احساس میکنم لابد داره با پوزخند نگام میکنه.. الان برام هیچ چیز به جز تصمیمم مهم نیست... من فکرامو کردم... انتخابمو کردم... هر لحظه که بهش فکر میکنم مصمم تر میشم... میخوام تصمیمم رو عملی کنم... مهم نیست آخرش چی میشه... مهم اینه که با عقل و دل انتخاب کنیکنی.... میخوام یه سر به رزا بزنم بعد هم ببینم هاله و حمید کجان... امشب جواب ماکان رو میدم... شرط و شروطام رو هم بهش میگم... تا ببینم چی پیش میاد

&& ماکان&&
پشیمونه... اونم خیلی زیاد... میدونه این کم محلی های روژان حقشه.... اصلا بیشتر از همه ی اینا حقشه زیر لب زمزمه میکنه: باید باورش میکردم
یاد برخوداش که میفته خجالت زده میشه ولی بدترین کارش همون بوسه بود... خودش هم میدونه خیلی بد تلافی کار نکرده ی روژان رو در آورد...
با پوزخند زمزمه میکنه: تازه میخواستم از ویلا هم پرتش کنم بیرون
اگه خودش جای روژان بود به هیچ عنوان چنین رفتاری رو نمیبخشید
با خودش میگه: نکنه واقعا بره
خودش هم یه جورایی میدونه زندگی بدون روژان براش غیر ممکنه اما اینبار میخواست خودخواه نباشه... یاد حرفهای ماهان میفته که سرش داد میزد چرا با روژان این کارو کردی و اون واسه ی اولین بار هیچ جوابی نداشت..
زیر لب زمزمه میکنه: روژان میدونم باورت نکردم ولی تو اینکارو نکن... تو باورم کن... خواهش میکنم... فقط همین یه بار
تمام آرزوش تو بخشش روژان خلاصه میشه
از روز اول آشنایی تا امروز رو هزار بار پیش خودش مرور میکنه و از قضاوتهای ناعادلانه اش بیشتر دلش میگیره
وقتی روژان موندو به حرفاش گوش داد چقدر شرمنده شد.... حتی فرصت حرف زدن رو هم از روژان گرفته بود... بدجور دل روژان رو شکسته بود
با ناراحتی میگه: حتی اگه ترکم کنه باز حق داره
یاد چند روز گذشته میفته که با شهناز گرم گرفته بود تا در برابر روژان ازش استفاده کنه... و الان میفهمه عجب حماقتی کرده
از شدت کلافگی نمیدونه چیکار باید بکنه... روی تختش میشینه و با ناراحتی با خودش میگه: عروسی پسرعمومه... اونوقت حال و روز من اینه... هم این روز رو برای خودم هم برای روژان خراب کردم
دلش برای شیطنتای روژان تنگ شده.... از وقتی از تهران اومده خیلی تو خودشه... حتی دیگه زیاد شوخی و خنده نمیکنه... تنها شیطنتش سر سفره ی عقد بود.... اون لحظه هم قضاوت نا به جایی در مورد روژان پیش خودش کرده بود
با خودش گفته بود لابد برای جلب توجه اینکارو کرده.... و الان داره تاوان اون اشتباهات رو پس میده
دوست نداره روژان رو اینقدر سرد ببینه... حرفای روژان تو گوشش میپیچه...« دلیلی نمیبینم با هر غریبه ای صمیمی بشم... در گذشته خیلی جاها اشتباه کردم میخوام از این به بعد یعضی از رفتارام رو اصلاح کنم»... دوست نداره روژان عوض شه... دوست نداره روژان رو اینقدر ارومو جدی ببینه... دلش فرشته کوچولوی خودش رو میخواد.... وقتی در لحظه های آخر روژان رو بغل کرد با شنیدن تیپش های قلب روژان شرمنده شد... ضربانش به شدت میزدو اون لحظه با خودش میگفت پس دوستم داره
یاد اردلان که میفته آه از نهادش بلند میشه... نکنه دوباره ازش خواستگاری کرده... وقتی اون پسره ی احمق خودش رو روی روژان پرت کرد قلبش از جا کنده شد هر چند تو چهره ی روژان نشونه ای از رضایت نمیدید ولی باز اردلان باعث نگرانیشه... نکنه اردلان، روژان رو مال خودش کنه
حالا میفهمه که گذشتن از خود خیلی سخته.... وقتی از خودش گذشت تا به روژان حق انتخاب بده تازه تونست روژان رو درک کنه... چقدر خودخواه بود که همیشه انتظار داشت روژان کوتاه بیاد... حق با روژان بود اون هیچ چیز از روژان نمیدونست
با ناراحتی از روی تخت بلند میشه.... حوصله ی تو اتاق موندن رو هم نداره تصمیم میگیره که تو سالن بره... حداقل یکم روژان رو ببینه که دلتنگیش برطرف بشه... همونجور که به سمت در میره با خودش فکر میکنه واسه ی اولین بار میترسه... تو زندگیش هیچوقت از هیچ چیز نترسیده بود... اما اینار ترسهای زیادی رو داره تجربه میکنه... مهمترینش هم ترس از دست دادن روژانه
به در اتاقش میرسه... دستگیره ی در رو پایین میکشه و در رو باز میکنه... از اتاق خارج میشه و با خودش فکر میکنه اگه روژان جواب مثبت داد همه چیز رو جبران میکنم

رزا رو از دور میبینم لبخندی رو لبام میشینه.... داره با مریم حرف میزنه به سمتش میرمو میگم: سلام خواهری
با دیدن من اخمی میکنه و میگه: هیچ معلومه کجایی... امروز خیلی کم پیدایی
با شیطنتی ساختگی میگم: همین دور و اطراف دنبال آذوقه ام
به خودش اشاره میکنمو میگم آشپزم رو از دست دادم دارم آذوقه ی یه سال آیندم رو جمع میکنم
با اخم میگه: باز بهت رو دادم پررو شدی
با مظلومیت میگم: مگه دروغ میگم؟
مریم با خنده میگه: مثله هاپو
پشت چشمی براش نازک میکنمو میگم: بی تربیت....
بعد از چند دقیقه خنده و شوخی یاد یارش میفتم و میگم: راستی کیارش کجاست؟
رزا با عشق میگه: دوستاش اومده بودن رفته یه سر بهشون بزنه
سری تکون میدمو میگم: هاله و حمید رو ندیدین
مریم: هاله از بس امروز بازی کرد خوابش برد... حمید هم با هم سن و سالای خودش میگرده
امان از دست این ماکان که حواسم برای آدم نمیذاره... خیر سرم میخواستم دوباره به هاله سر بزنما
رزا رو متفکر میبینمو میگم: نترس شوهرت رو نمیدزدن... الان میرسه
رزا لبخند غمگینی میزنه و میگه: روژان دلم میخواست خونوادم هم امروز حضور داشتن
آهی میکشمو به مریم نگاه میکنم اون هم نگاش غمگین میشه
-مگه دعوتشون نکردی؟
رزا با ناراحتی میگه: من و کیارش رفتیم دعوتشون کردیم اما قاسم منو تنها گیر آوردو گفت محاله به عروسی دختر قدرنشناسی مثله تو بیام.... حتی اجازه نداد سوسن بیاد
آهی میکشمو میگم: انگار چیکار برات کرده که انتظار قدرشناسی هم داره
بعد که انگار چیزی یادش اومده باشه با ذوق میگه: راستی میدونی از سوسن چی شنیدم؟
با تعجب میگم: چی؟
رزا: دکتر از سوسن خواستگاری کرده؟
با تعجب میگم: دکتر دیگه کیه؟
رزا: دکتر درمونگاه
با دهن باز نگاش میکنم که میگه: من هم وقتی شنیدم خیلی تعجب کردم
-قاسم چی گفت؟
رزا: کلی مهریه و شیربها تعیین کرده که دکتر هم بدون چون و چرا قبول کرد... دکتر رو هم دعوت کرده بودیم...
-اومد؟
رزا: آره ولی زود رفت... امروز یه خورده باهاش در مورد سوسن حرف زدم... بهم گفت همون روزی که سوسن رو با اون وضع و حال به درمونگاه میارن از سوسن خوشش میاد اما چون سوسن نامزد داشته نمیتونست کاری کنه... بعد از بهم خوردن ازدواج سریع پیش قدم میشه و قاسم هم که میشناسی وقتی یکی بالاتر از خودش رو میبینه زود تسلیم میشه
-خونواده دکتر چه جور آدمای هستن؟
رزا: من که از نزدیک ندیدم ولی همون روز که از موضوع باخبر شدم به کیارش سپردم که در مورد دکتر و خونوادش تحقیق کنه
با ذوق میگم: خوب؟ نتیجه چی شد؟
رزا که از کنجکاوی من خندش میگیره میگه: همه ازشون تعریف میکردن... مثله اینکه تک فرزنده.... و زندگیشون هم در حد خودمونه
با لبخند میگم: خیلی خوشحالم... سوسن با دکتر خوشبخت میشه... چند باری که باهاش برخورد داشتم ازش رفتار بدی ندیدم
رزا هم سری تکون میده و میگه: از سوسن شنیدم که قاسم با کمال وقاهت گفته که من برای دخترم جهاز نمیدم... تو خونواده ی ما چنین رسمی وجود نداره
-نه بابا
رزا: باور کن
-خوب ما هم جز خونواده سوسن هستیم
رزا: من هم امروز به دکتر گفتم اون حرف قاسم رو جدی نگیره اما اون گفت مهم سوسنه... جهزیه و این حرفا برام مهم نیست... هر چقدر هم اصرار کردم قبول تکرد ما مبلغی رو به عنوان جهزیه متقبل بشیم... خیلی آقاست
با لبخند میگم: ایشاله خوشبخت بشن

رزا هم سری تکون میده و زیر لب میگه: امیدوارم
در همین لحظه کیارش رو میبینم که با لبخند به طرف ما میاد
کیارش: روژان از زنم فاصله بگیر... میترسم به جونم بندازیش
-حالا که خرت از پل گذشت میگی از زنت فاصله بگیرم اون موقع ها....
کیارش که میبینه آبروش در خطره میگه: من غلط کردم اصلا بیا بشین ورد دل خودم و رزا... هیچ جا هم نرو
رزا و مریم میخندن که من میگم: حالا که التماس میکنی باشه
رزا هلم میده و میگه: گم شو... باز شوهر بیچاره ی من رو داری اذیت میکنی
با چشمای گرد شده میگم: رزا خیلی عوض شدیا... من و میشناسی؟ منم خواهرت
رزا با مسخرگی میگه: برو... خدا روزیتو جای دیگه بده
با مظلومیت میگم: نه مثله اینکه به کل من رو یادت رفت
بعد که تازه یاد ماه عسل رزا میفتم میگم: راستی رزایی تا روزی که به مسافرت برید من اینجا هستم
چشماش از خوشحالی برق میزنه و میگه: واقعا؟
خوشحالم که خوشحالش کردم
-اوهوم، خیالت راحت
اشک تو چشمای خوشگل و آرایش کردش جمع میشه و میگه: روژان خیلی بهم سر بزن
کیارش: خانمی چرا اینقدر بی تابی میکنی... به خدا هر وقت خودت خواستی میبرمت پیش روژان
از اشک خواهرم دلم میگیره سعی میکنم با شیطنت اونو از این حالت در بیارم
-اه اه بچه زر زرو... اون اشکاتو پاک کن... آخه من چه جوری بیام اونور دنیا بهت سر بزنم
رزا با چشمای خیس لبخندی میزنه و میگه: دیوونه وقتی برگشتم رو میگم
با اخم میگم: یعنی چی؟... یعنی وقتی رفتی مسافرت منو از یاد میبری وقتی اومدی تازه دلتنگ میشی... به تو هم میگن خواهر
رزا: روژان
-کوفت... ساکت باش... وقتی یه خانم متشخص داره باهات حرف میزنه مثل ملخ نپپر تو حرفش
کیارش و مریم میخندن که من ادامه میدم... قبل از اینکه به هتل برسید یه چمدون بزرگ میخرید شیر فهم شدین؟
کیارش با تعجب میگه: چرا؟
-برای من دیگه
حالا رزا هم با تعجب نگام میکنه و میگه: سوغاتی چمدون میخوای
-رزا عجب رویی داری میخوای سوغاتی فقط یه چمدون برام بیاری
رزا: پس منظورت چیه؟
-من میگم اول از همه چمدون میخری از فرداش که رفتی بیرون قبل از گردش و تفریح برام کلی سوغاتی میگیری تا اون چمدون رو پر از سوغاتی واسه من نکردی حق برگشت نداری
کیارش پخی میزنه زیر خنده و رزا میگه: دیوونه.... یادت نیست یه مدت رفته بودی پیش کیهان بعد دست خالی برگشته بودی... حالا از من انتظار سوغاتی داری؟
کیارش با کنجکاوی میگه: رزا جون من بگو این روژان چیکار کرده بود؟
رزا:هیچی بابا.. بابا روژان رو برای یکی از قراردادهای خارجی فرستاد پیش کیهان... داشت میرفت یه چمدون بزرگ برد وقتی برگشت با یه چمدون کوچیک برگشت
کیارش با تعجب میگه: یعنی چی؟
رزا سری به عنوان تاسف تکون میده و میگه: خانم جوگیر شده بود اکثر لباساشو دور ریخته بود... حالا اینا بماند یه سوغاتی واسه ما نیاورد... از من و مامان و بابا پول گرفته بودو گفته بود هر چی دوست دارید لیست کنید تا واستون بخرم... نگو خانم میخواست با اون پولا بره تفریح کنه... همه ی کارای مربوط قرارداد رو به کیهان سپردو خودش رفت واسه خودش گردش و تفریح کرد... وقتی هم بهش گفتیم سوغاتیها چی شد گفت همه چی تموم شده بود گفتن برم چند ماه دیگه بیام
کیارش از خنده رو مبل ولو میشه
با جدیت میگم: رزا چرا شوهرت اینقدر شل و وله... رو مبل ولو شد برو جمعش کن
رزا با تاسف سری تکون میده و میگه: آخرش هم نتونستم آدمت کنم
یه خورده دیگه شوخی و خنده میکنیم و بعد من از جمعشون جدا میشم...
------------------

با حرف زدن با رزا و کیارش یه خورده روحیه ی از دست رفتمو به دست آوردم... خیالم از بابت رزا و کیارش راحت شده... از بابت ماهان و مریم هم دیگه مطمئنم مشکلی نیست البته شاید یه خورده پدر مریم به ماهان گیر بده ولی میدونم وقتی پای شایان وسط نباشه مریم بدون عذاب وجدان پدرش رو راضی میکنه... با یاد آوری خواستگاری دکتر از سوسن لبخندی رو لبام میشینه... خوشحالم که همه ی اطرافیانم عاقبت به خیر شدن... حالا فقط موندم خودمو خودم... دوست دارم مثله همیشه مقاوم باشمو تصمیمم رو عملی کنم... میخوام به سمت پله ها برم که چشمم به ماکان میفته... یه گوشه واستاده و دستاشو تو جیبش کرده به دیوار تکیه داده... از همونجا داره نگام میکنه... مثله همیشه جدی و مغروره اما تو چشماش یه دنیا مهربونی رو میبینم... مسیر راهمو عوض میکنم... با قدمهای بلند به سمت ماکان حرکت میکنم.... با هر قدمی که بهش نزدیک تر میشم بیشتر از تصمیمی که گرفتم مطمئن میشم... وقتی متوجه میشه دارم به سمتش میرم سریع تکیه اشو از دیوار میگیره و دستاشو از جیبش بیرون میاره... استرس رو در نگاهش میبینم لبخند کمرنگی میزنم که باعث میشه یه خورده آرومتر بشه... وقتی به جلوش میرسم با صدایی که به شدت سعی میکنه جدی باشه میگه: تصمیمت رو گرفته؟
با همه ی تلاشی که میکنه لرزشی رو توی صداش احساس میکنم ولی به روی خودم نمیارم
سری تکون میدمو میگم: آره... خیلی فکر کردم... هر چند الان برای تصمیم گیری زوده ولی تصمیم گرفتم این ریسکو کنمو به خودمون یه فرصت دوباره بدم... سلطان بهم گفت ما فرصتی برای شناخت همدیگه نداشتیم
کم کم از استرس توی چشماش کم میشه و لبخندی روی لبش میشینه
ماکان با لحن ملایمی میگه: روژان جبران میکنم
با لبخند میگم: اینو گذشت زمان ثابت میکنه
-و اما
با نگرانی بهم زل میزنه که میگم چند تا شرط و شروط دارم
ماکان با نگرانی میگه: بگو میشنوم
-اولیش اینه که حق نداری هیچوقت بهم شک کنی
لبخندی رو لباش میشینه
-دومیش اینه که حق نداری بهم زور بگی/.. همیشه با هم مشورت میکنیمو بهترین راه حل رو انتخاب میکنیم
لبخندش پررنگ تر میشه
-سومیش که آخریش هم هست اینه که باید دور همه ی کارای گذشتت رو خط بکشی خوشم نمیاد با هیچ دختر دیگه ای باشی
با صدای بلند میخنده و من رو محکم تو بغل خودش میکشه و میگه: به خدا خیلی گلی... قول میدم به همه شون عمل کنم
با تقلا میگم ولم کن ماکان...
با شیطنت میگه: چرا؟
با اخم میگم: ولم کن تا بگم؟
ماکان: همینجوری بگو
-ماکان
با اخم ولم میکنه و میگه: دیگه چیه؟
-یکی از شرطام یادم رفته بود
لبخندی رو لباش میشینه و میگه: اونم قبوله حالا میذاری بغلت کنم
با اخم میگم: نه نمیشه... شرطمو بگم
ماکان: اه ببین چقدر اذیت میکنی... بابا من بهت تعهد کتبی بدم راضی میشی... من قول میدم به هر 4 تا شرطت عمل کنم
با شیطنت میگم قول دادایا
ماکان با بی حوصلگی میگه: میدونم
-نمیخوای شرط رو بشنوی؟
ماکان: بگو ببینم چی میخوای بگی
-شرط چهارم من اینه که قبل از ازدواج حق نداری بهم دست بزنی... بغل کردن... دستمو گرفتن... بوسیدن... همه چی و همه چی ممنوع
لب و لوچش آویزون میشه و میگه: چــــــــی؟
میخندمو میگم: یادت باشه قول دادیا
ماکان: اما..............
-من که میخواستم بگم ولی تو خودت گفتی هر چی باشه قبوله
ماکان با اخم میگه: سرمو کلاه گذاشتی
میخندمو شونه هامو بالا میندازم
با شیطنت میگم: یادت باشه دفعه ی بعد اول شرط رو بشنوی بعد قول بدی
با قیافه ی اخم آلود نگام میکنه و میگه: اینجوری که خیلی سخته
با اخم میگم: مثله اینکه نمیخوای آدم شی
میخوام رامو بگیرم و برم که گوشه ی لباسمو میگیره و زیر لب میگه: چه زود هم قهر میکنه... باشه بابا
نگاهی به دستش میندازم که میگه: لباست که دیگه نامحرم نیست
وقتی نگاه خیرمو میبینه گوشه ی لباسمو ول میکنه و میگه: خدایا بببین کارم به کجا رسیده که باید با لباس خانم هم صیغه ی محرمیت بخونم
خندم میگیره و از خنده ی من شیر میشه و با مظلومیت میگه: روژان نمیشه یه تخفیفی بدی و بذاری حداقل یه خورده اون دست مبارکت رو بگیرم
با شیطنت میگم: باید فکر کنم
ماکان با امیدواری میگه: خوب همین الان فکر کن
-حرف نزن بذار فکر کنم
ماکان با مظلومیت میگه: باشه فقط سریعتر
حدود 5 دقیقه میگذره که ماکان دادش در میادو میگه: روژان جون به لبم کردی جواب بده دیگه
با شیطنت میگم: پریدی تو فکر کردنم تمرکزمو از دست داد
ماکان با اخم میگه: اینقدر اذیتم نکن... حالتو میگیرما
-چی گفتی؟... یه خورده بلندتر بگو نشنیدم
با اخمهایی در هم میگه: هیچی... میگم فکراتو کن دیگه مزاحم فکر کردنت نمیشم
سری تکون میدمو میگم آفرین کار خوبی میکنی
ده دقیقه ای ساکت میشم... وقتی ماکان رو متفکر میبینم... لبخندی رو لبم میشینه ونقشه ی پلیدی به ذهنم میرسه... یه خورده ترس براش خوبه
با داد میگم: تموم شد
ماکان که انتظار این داد رو از من نداشت میگه: چه خبرته؟ سکته کردم
با لبخند میگم تموم شد
ماکان با تعجب میگه: چی؟
-فکر کردنم دیگه
ماکان با ذوق میگه: و نتیجش؟
با لبخندی خبیثانه میگم: نمیشه
ماکان با اخم نگام میکنه و میگه: اصلا لیاقت نداری بغلت کنم

میخندمو اون هم با حرص میره رو یکی از مبلا میشینه... من هم رو مبل رو به روییش میشینمو با جدیت میگم: ماکان تو مطمئنی از انتخابت پشیمون نمیشی؟
از جدیتم تعجب میکنه و میگه: روژان این چه سوالیه؟... من از انتخابم مطمئنم
-حمید و هاله باید با ما زندگی کنند میتونی با ملایمت باهاشون رفتار کنی؟
ماکان متفکر میگه: همه ی سعیمو میکنم
-دوست ندارم هیچوقت روشون دست بلند کنی... حمید رو باید مثل ماهان و هاله رو مثله دخترت دوست داشته باشی میتونی؟
ماکان با اخمایی در هم میگه: نمیدونم
از صداقتش خوشم میاد...لبخندی میزنمو میگم باز هم فکر کن... دوست ندارم در آینده از اینکه من رو انتخاب کردی پشیمون بشی
ماکان: روژان من همه ی سعیم رو میکنم ولی بهم فرصت بده
-تا دلت بخواد وقت برای شناخت همدیگه داریم... من فعلا با ازدواج موافق نیستم... میخوام قبل از ازدواج همدیگرو تا یه حدی بشناسیم و عشقمون رو به همدیگه محک بزنیم... توی این مدت سعی کن با هاله و حمید هم دوست بشی و باهاشون مهربون باشی...
ماکان با لبخند میگه: مطمئن باش همه ی سعیمو میکنم
آهی میکشمو میگم: میدونم
ماکان: دو روز دیگه میخوای بری؟
-آره باید برم به کارام برسم...
ماکان: پسرعمو و عموت رو چیکار میکنند؟
-نمیدونم... ولی به احتمال زیاد به زودی میرن... اصلا نمیدونم همین دو روز هم اینجا میمونند یا نه؟
ماکان سری تکون میده و دیگه هیچی نمیگه... حتی ماجرای امروز اردلان رو هم به روم نمیاره و با این کارش چقدر خوشحالم میکنه... بعد از مدتی ماکان به حرف میادو میگه: روژان یه سوالی بدجور ذهنمو مشغول کرده؟
متعجب نگاش میکنم که میگه: تو من رو بخاطر اون حرفا بخشیدی؟
آهی میکشمو میگم: خودم هم هنوز نمیدونم... ولی دارم همه ی سعیم رو میکنم که ببخشم
ماکان با شرمندگی لبخندی میزنه و میگه: ممنون از صداقتت
با لبخند میگم: خواهش... شرط اول آغاز یه رابطه صداقته... اگه نباشه شاید یه رابطه شکل بگیره اما صد در صد رابطه ی قشنگی نمیشه
سری تکون میده و میگه حق با توهه
نگاهی به رزا و کیارش میندازنمو میگم تقریبا همه ی مهمونا رفتن
ماکان هم نگاهی به اطراف میندازه و میگه: خدا رو شکر پایان داستان کیارش هم همه چی به خوبی و خوشی تموم شد
-اشتباه نکن این جشن... این مراسم... این ازدواج همه شون شروع یه داستان قشنگ رو نشون میدم... مطمئنم باهم خوشبخت میشن... خیلی بهم میان
ماکان: با حرفات موافقم...
با گفتن این حرف از جاش بلند میشه و میگه: بهتره آخر مراسم رو با بچه ها باشیم.... اونقدر اعصابم خرد بود چیزی از این جشن نفهمیدم
از رو مبل بلند میشمو میگم: من هم همین طور
الان که توی تخت بغل هاله دراز کشیدم به شبی که گذشت فکر میکنم... درسته روز بدی رو شروع کردم ولی آخرش به بهترین شکل ممکن تموم شد... خیلی خوشحالم که یه فرصت دیگه به ماکان دادم... مطمئنم اگه ترکش میکردم پشیمون میشدم... به قول سلطان بعضی موقع باید ریسک کرد... بقیه ی اتفاقا خیلی سریع افتاد... بعد از تموم شدن مراسم رزا و کیارش به خونه ی خودشون رفتن... عمو بعد از رفتن رزا آماده ی رفتن شد ولی وقتی دید من خیلی ریلکس رو مبل نشستم با تعجب به طرفم اومدو گفت چرا آماده نمیشم... بعد از گفتن اینکه دو روز میخوام بیشتر بمونم عموم از عصبانیت منفجر شد... شانس آورده بودم فقط ماهان، ماکان، مریم و خانواده ی عمو کیوان تو ویلا بودن... همه مهمونا رفته بودن... عمو بعد از کلی داد و بیداد کردن وقتی دید رو حرف خودم هستم با حالت قهر از ویلا خارج شد و قرار شد با خونواده ی عمو کیوان برگرده... اردلان هم مثله همیشه بی تفاوت نگاهم کردو رفت... عمو حتی حاضر نشد کلید خونه رو ازم قبول کنه و اونجور که فهمیدم به زودی برمیگرده... یاد حرفای ماهان میفتم که بعد از رفتن عموم گفت: تو هم که یه عمو شبیه دایی ما داری... از یادآوری حرفاش لبخندی رو لبام میشینه.... ماهان وقتی از تصمیمم مطلع شد خیلی خیلی خوشحال شد... معلوم بود عذاب وجدان داره ولی من هنوز هم رو حرفم هستم کسی که مقصر بود ماهان نبود بلکه ماکان بود... اعتماد لازمه ی استحکام زندگیه... قبل از ظاهر ماجرا باید به باطنش توجه کرد... دوست ندارم ماجرا رو کش بدم... ترجیح میدم بهش فکر نکنم... بعد از مدتها آروم آرومم... رزا خوشبخت شده و من خیلی خوشحالم که تونستم عشق رو تو چشمهای خواهرم ببینم... آشنایی ما با این روستا واسه ی همگیمون عشق رو به همراه داشت... رزا و کیارش... مریم و ماهان... و در آخر من و ماکان... سوسن هم که دکتر رو انتخاب کرد... حالا میفهمم اون همه سختی و رنجی که این روستا برای من داشت ارزش این شروع خوب رو داشت... زیر لب شعری زمزمه میکنم
عشق از ازل است و تا ابد خواهد بود
جوینده عشق بی عدد خواهد بود
فردا که قیامت آشکارا گردد
هر کس که نه عاشق است رد خواهد بود
لبخندی رو لبام میشینه... خوشحالم که این حس قشنگ رو تجربه کردم... چشمامو میبندم تا بعد از چند هفته بالاخره با آرامش بخوابم

فصل آخر
یه ماه و چند روز از اون شبی که به ماکان فرصتی دوباره دادم میگذره... دو روز بعدش که رزا و کیارش به ماه عسل رفتن من هم به تهران برگشتم... ماکان هر کار کرد که تو روستا بمونم راضی نشدم... آخرش هم با کلی غرغر راهیم کرد... تو این مدت اتفاق خاصی نیفتاده فقط یه خورده کارای خودم و مریم سر و سامون گرفته... بعضی موقع ماکان به تهران میادو بهم سر میزنه من هم بعضی موقع آخر هفته ها با هاله و حمید به روستا میرم... خونواده ی مریم اجازه نمیدن مریم رو هم با خودم ببرم چون موضوع ماهان رو فهمیدن... تازه از من هم دلخور شدن که این ماجرا رو ازشون مخفی کردم... ولی چاره چیه؟ اتفاقیه که افتاده و نمیشه درستش کرد... در مورد شایان هم باید بگم پدر مریم وقتی در مورد رفتارا و برخوردای شایان از زبون مریم شنید کلی عصبی شد و مریم رو سرزنش کرد که چرا با آینده ی خودش بازی کرد و اتفاق به این مهمی رو از اونا مخفی کرد... مریم هم خدا رو شکر بعد از اون بالاخره زبون باز کردو همه چیز رو در مورد بی علاقگی خودش از شایان گفت و البته در مورد ماهان هم با پدرش صحبت کرد... ماهان چند باری به تهران اومدو با پدر مریم حرف زده اما پدر مریم بهش رو نداد... آخرش هم ماهان دست به دامان من شد که مجبور شدم برای بار دوم به کمکش برم... بعد از گفتن یه طومار در مورد خوبیهای ماهان هر چند پدر مریم موافقت خودش رو رسما اعلام نکرد ولی اینجور که معلومه قرار شده در موردش تحقیق کنه... مطمئنم که در آخر به این وصلت رضایت میده چون مریم هم به علاقه اعتراف کرده... عمو کیوان و زن عمو هم به همراه کیهان برای دیدن عروس آینده شون رفتن... عمو کیوان قبل از رفتن حضانت بچه ها رو خودش به عهده گرفت و کارای قانونیش رو هم تقریبا انجام داد... رزا هم چند باری باهام تماس گرفت... از خنده ها و لحن شادش میشد به راحتی فهمید زندگی خوبی رو شروع کرده و از انتخابش راضیه... همه چیز خیلی خیلی خوبه... و باور این همه خوبی و خوشی برای منی که توی این مدت خیلی عذاب کشیدم سخته...اما در مورد هاله باید بگم که خیلی با ماکان صمیمی شده... بعضی موقع خود ماکان هم میگه: باورم نمیشه این دختر کوچولو اینجور دلمو برده باشه... در مورد حمید هم سعی میکنه کمکش کنه... هر چند با حمید یه خورده با جدیت برخورد میکنه اما باز برای شروع خوبه... حمید اونقدر پسر فهمیده ای هست که از جدیت ماکان ناراحت نشه... ماکان دو روز پیش هم یه سری بهم زدو ازم خواست باهاش به روستا برم چون قرار بود امروز رزا و کیارش برگردن... آماده شده بودم که باهاش برم که در لحظه های آخر مشکلی تو شرکت پیش اومد و منصرف شدم... ماکان هم مجبور شد هاله و حمید رو با خودش ببره... الان تو ماشین نشستمو به سمت ویلا میرونم... حدود یه ساعتی میشه که به روستا رسیدم... توی این روزا هم من هم ماکان سعی میکنیم با هم ملایمتر رفتار کنیم... هر چند ماکان بعضی موقع بدجور از دستم عصبانی میشه و حرص میخوره اما وقتی میبینه گوشم بدهکار نیست بیخیال میشه و با اخم و تخم رفتار میکنه... الان معنی حرفای سلطان رو بهتر درک میکنم... مطمئنم اگه یه فرصت دیگه به ماکان نمیدادم در آینده پشیمون میشدم و حسرت میخوردم... غرور مهمه ولی وقتی پای عشقی دو طرفه وسط باشه دیگه غرور معنایی نداره... هنوز هم قصد ندارم به پیشنهاد ازدواج ماکان جواب مثبت بدم حس میکنم هنوز زوده... باید شناختمون بیشتر بشه... یه جورایی میدونم هر دومون واسه ی هم هستیم ولی دوست دارم با شناخت پامو تو خونش بذارم... درسته تو زندگی با ماکان بهتر میتونم با رفتار و کرداراش آشنا بشم ولی من حس میکنم اگه قبل از ازدواج از خصوصیات رفتاری، نقاط ضعف و نقاط قوت هم با خبر بشیم برامون بهتر باشه... همینجور که دارم ماشین رو میرونم با لبخند شعری رو زمزمه میکنم
در اوج یقین اگر تردیدی هست
در هر قفسی کلید امیدی هست
چشمک زدن ستاره در شب یعنی
توی چمدان م.............
با دیدن یه زن تنها توی جاده تعجب میکنم... کنار جاده واستاده و برای ماشینم دست تکون میده.... من الان تو جاده ای هستم که به ویلای ماکان ختم میشه... پس این زن نمیتونه از اهالی روستا باشه... چون اهالی روستا جرات ندارن این طرفا بیان... اگه همینطور برونم تا نیم ساعت دیگه به ویلا میرسم... پس این زن کیه که تو این جاده اونم در نزدیکی ویلا واستاده... با خودم فکر میکنم شاید غریبه هست... جلوی پای زن توقف میکنمو شیشه رو پایین میارم و با مهربونی میگم: سلام خانم... کمکی از دست من برمیاد
زن جوون: سلام خانم... راستش من اینجا غریبم... ماشینم یه خورده جلوتر خاموش شده... بنزین تموم کرده... میشه کمکم کنید
با تعجب میگم: البته گلم... اما اینجا چیکار میکنی؟
رنگش میپره و میگه: یه کار ضروری داشتم مجبور شدم به اینجا بیام
منظورش رو درک نمیکنم... کار ضروری اون هم این طرفا... تازه اگه ماشینش خاموش شده چرا همونجا نمونده... با بی تفاوتی شونه ای بالا میندازم... به من ربطی نداره یه خورده بنزین که چیزی ازم کم نمیکنه... ماشین رو خاموش میکنم... سوئیچ رو برمیدارمو از ماشین پیاده میشم... به طرفش میرمو میگم: چیزی داری که بنز..........
هنوز حرفم تموم نشده که با دیدن شهناز به همراه یه پسر جوون و همینطور چند تا مرد قوی هیکل دیگه حرف تو دهنم میمونه
با اخم میگم: تو اینجا چیکار میکنی؟
با پوزخند میگه: اومدم حقم رو ازت بگیرم... شک نداشتم که امروز برای دیدن خواهرت هم که شده به اینجا میای
با تمسخر میگم: از کدوم حق حرف میزنی؟
با اخم به اون زن اشاره ای میکنه و میگه: تو میتونی بری کارت رو خوب انجام دادی ولی بدون اگه این ماجرا جایی نفوذ کنه من میدونم و تو
زن جوون: خانم خیالتون راحت
نگاشو از اون زن میگیره و میگه: ماکان از اول هم حق من بود... اما اون پسره ی احمق گول عشوه های خرکی تو رو خورد
خندم میگیره... با صدای بلند در برابر چشمهای بهت زده اش میخندمو میگم: خوشم میاد که خوب صفتهای خودت رو به دیگران نسبت میدی
با اخم میگه: اگه میدونستی تا چند دقیقه دیگه قراره چه بلایی سرت بیاد اینجور نمیخندیدی...
با تمسخر میگم: اگه میدونستی که تحت هیچ شرایطی ماکان با تو ازدواج نمیکنه اینقدر خودتو اذیت نمیکردی...
با داد به اون پسر جوون میگه: ماشینش رو از اینجا دور کن تا کسی ماشین رو ندیده
به اون مردا هم اشاره میکنه و میگه: به طرف درختا بیارینش
یه خورده میبرسم ولی سعی میکنم مقاوم باشم.. الان وقت ترسیدن نیست... باید یه چیزی از خودم به جا بذارم... بهترین چیز همین ماشینه... هنوز متوجه نشدن که سوئیچ داخل ماشین نیست... همونجور که اون مردا به طرف من میان آروم یکی از دستامو پشتم میبرمو سوئیچ رو روی زمین میندازمو بدون اینکه به زمین نگاه کنم با کفش زمین رو لمس میکنم و سوئیچ رو پیدا میکنم و خیلی آروم به زیر ماشین پرتش میکنم... فقط دعا میکنم کسی نفهمیده باشه... وقتی پوزخند شهناز رو میبینم میفهمم که متوجه چیزی نشده...
پسر: خانم اینجا سوئیچ نیست
شهناز با اخم میگه: با سوئیچ چیکار کردی؟
با نیشخند میگم: تو رو دیدم یه خورده هل شدم گمش کردم
شهناز به مردا میگه بگردینش... مردا به طرف من میان که با همه قدرتم مقاومت میکنمو سعی میکنم باهاشون بجنگم... اما اونا چند نفر هستنو من یه نفر... زورم بهشون نمیرسه... بالاخره دونفرشون من رو میگیرنو یکیشون هم جیبای مانتوم رو میگرده... هر چی میگرده چیزی پیدا نمیکنه...
مرد: خانم سوئیچ نیست
شهناز با داد میگه: لعنتی سوئیچ کجاست؟
با شیطنت میگم: تو جیب عمو شجاست... برو بهش بگو شاید بهت داد هر چند بعید میدونم به بچه های زیر دو سال از این چیزا بده...
با عصبانیت به طرف من میادو سیلی محکمی به صورت من میزنه و میگه:خفه شو
با پوزخند میگم: با چند تا مرد اومدی سراغم اونا هم دستای من رو گرفتن... اونوقت جنابعالی میزنی تو صورتم و احساس قدرت هم میکنی... من یه دخترم تو هم یه دختری... اما اونقدر جرات نداری با یه دختر همسن و سال خودت عادلانه مبارزه کنی... برو بچه... من تو رو اصلا آدم حساب نمیکنم... عصبانی میشه و میگه: ماشین رو بیخیال شین
بیارینش بین درختا
بعد از گفتن این حرف خودش به سمت درختای اطراف جاده حرکت میکنه... اون چند تا مرد هم من رو به زور با به دنباله خودشون میبرن.... یه خورده که از جاده دور میشیم شهناز وایمیسته و میگه: ماکان لیاقت من رو نداشت
بعد از جیبش یه چاقو در میاره و میگه: فکر کن وقتی جنازه ی آبکش شده ی تو رو ببینه چیکار میکنه
با پوزخند میگم: اونوقت جنابعالی رو هم آبکش میکنه
شهناز با صدای بلند میخنده و میگه: نه دخترجون همه فکر میکنند توسط چند تا دزد به این روز افتادی... از اونجایی هم که زیادی حاضر جواب و سرتقی همه به این نتیجه میرسن که مقاومت کردی و اونا هم اون بلا رو سرت آوردن
با خونسردی میگم: حالا به ماکان حق میدم که نخواد تو رو به عنوان همسر آیندش انتخاب کنه... چون به جز اینکه یه هرزه ی به تمام معنایی آدم احمقی هم هستی
با عصبانیت به سمت میادو با داد به مردا میگه ولش کنید.... مردا ولم میکنندو یه خورده عقب میرن... با نیشخند نگاش میکنم... جلوم میادو هلم میده که با یه درخت برخورد میکنم... چاقو رو به طرفم میگیره که با پا یه ضربه محکم به شکمش وارد میکنم... چاق از دستش میفته و خودش هم از درد روی زمین دولا میشه... اون مردا به سرعت خودشون رو به من میرسونند ولی من دوباره باهاشون درگیر میشم... یکیشون رو به زحمت از پا در میارم هنوز واسه تسلیم شدن زوده میخوام یکی دیگه شون رو هم از پا در بیارم که یه چیزی محکم به پشت سرم برخورد میکنه... از حرکت وایمیستم... سرم عجیب درد میکنه... با یه دستم سرم رو میگیرم با یه دست به درختی تکیه میدم... حس میکنم دستام خیس شده... چشمام کم کم داره تار میشه... به سختی برمیگردمو به پشت سرم نگاه میکنم.... شهناز رو میبینم که چوبی رو تو دستش گرفته و با پوزخند نگام میکنه... کم کم روی زمین خم میشم... دستم رو از پشت سرم بر میدارم... دستم خونیه... کم کم صداها برام نامفهوم میشن... و بعدش هم همه جا سیاه میشه

دو روز بعد...
&&ماکان&&
روی صندلی کنار تخت روژان نشسته و با ناراحتی به عشقش زل زده... دو روزه که همه ی عشقش همه امیدش همه زندگیش بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده... و اون نمیتونه کاری کنه... با خودش فکر میکنه شاید دارم تاوان اشتباهاتم رو پس میدم... تاوان روزایی که کنارم بودو قدرش رو ندونستم... دستاشو بالا میاره و گونه های عشقش رو نوازش میکنه... اشکی گوشه ی چشمش جمع میشه
زیر لب زمزمه میکنه: روژان بهوش بیا... من بدون تو نمیتونم زندگی کنم... به خدا نمیتونم
در اتاق باز میشه سریع اشکش رو از گوشه ی چشمش پاک میکنه... اما یه خورده دیر جنبید چون ماهان متوجه ی ماجرا شده... اما به روی خودش نمیاره
ماهان آهی میکشه و میگه: خبری نشد
با ناراحتی فقط سری به نشونه نه تکون میده
ماهان: ماکان نگران نباش... همه چیز درست میشه
با خشم نگاش میکنه و با صدای بلند میگه: چی درست میشه... هان؟... چی درست میشه؟
ماهان با ناراحتی نگاش میکنه و چیزی نمیگه
خودش هم میفهمه زیادی تند رفته با لحنی که توش ناراحتی موج میزنه میگه: ماهان خیلی عصبیم احتیاج به تنهایی دارم... خواهش میکنم تنهام بذارم
ماهان سری تکون میده و میگه: ماکان راستش دائی........
چنان با اخم بهش زل میزنه که ماهان از گفتن ادامه ی حرفش منصرف میشه و با چهره ای گرفته از اتاق خارج میشه
دو روزه که شهناز بازداشته و اون به هیچ قیمتی حاضر به آزادیش نمیشه
سرش رو بین دستاش میگیره و به دو روز قبل فکر میکنه: دو روز پیش که داشت برای دیدن مباشرش به روستا میرفت ماشین روژان رو کنار جاده میبینه... با تعجب ماشینش رو پارک میکنه و از ماشین پیاده میشه... هر چی به اطراف نگاه میکنه روژان رو پیدا نمیکنه... تا اینکه صدای آشنای دو تا مرد رو میشنوه با نگرانی به سمت درختا میره و نوچه های دائیش رو میبینه که بدن نیمه جون روژان رو روی زمین میکشن
زیر لب زمزمه میکنه: اگه بلایی سر روژان بیاد زنده شون نمیذارم...
دوباره یاد التماسای زن دائیش میفته... پوزخندی میزنه و با خودش میگه: محاله رضایت بدم
نگاش به روژان میفته... دلش بدجور میگیره...
وقتی یادش میاد روژان رو چه جوری پیدا کرد دلش آتیش میگیره... وقتی روژان رو توی اون حالت دید چنان کتکی به نوچه های دائیش زد که اونا هم راهی بیمارستان شدن... هر چند باز هم دلش خنک نشد... وقتی روژان رو به بیمارستانی در شهر رسوند یکسره به روستا برگشتو همه رو خبر کرد... بعد اون هم شکایت نامه ای علیه دائیش و نوچه های دائیش تنظیم کرد... نوچه ها وقتی فهمیدن ممکنه به دردسر بیفتن بعد از مدتی به همه چیز اعتراف کردن... دائیش باور نمیکرد که خواهرزادش بر علیه ش شکایت کنه... اما با اعتراف نوچه ها شکایتش از پرویز رو پس گرفت و بر علیه شهناز شکایت کرد... بخاطر شهادت اون دو نفری که گیر افتاده بودن شهناز بازداشت شد
وقتی همراه مامور جلوی در خونه ی دائیش ظاهر میشه اول پرویز کلی داد و بیداد راه میندازه ولی با فهمیدن حقیقت با ناباوری به دستهای دستبند زده ی دخترش نگاه میکنه... زن دائیش از اون روز تا الان هزار بار برای گرفتن رضایت اومده ولی اون حتی حاضر به دیدنش هم نشده... الان هم که شنیده دائیش اومده باز هم دلش نمیخواد پرویز رو ببینه اصلا براش مهم نیست که اونا چه زجری میکشن... چون همه ی این زجرا حقشونه... چون اونا روژانش رو به این روز انداختن... یاد رزا میفته که تا الان چند بار بهوش اومده و دوباره از حال رفته و ... وقتی بهوش میاد اونقدر بی تابی خواهرش رو میکنه که یامجبور میشن دوباره بهش آرام بخش تزریق کنند یا خودش از حال میره... تو این دو روز همه ی کارا رو کیارش و ماهان انجام دادن... خودش حتی نمیتونه از کنار روژان تکون بخوره... بعد از اینکه خیالش از بابت شهناز راحت شد به بیمارستان اومدو تا الان از بیمارستان خارج نشد... وقتی از دکتر در مورد حال روژان پرسید دکتر گفت ضربه محکمی به سرش وارد شده... و دلیل بیهوشیش هم همینه... ولی خوشبختانه به جمجه اش آسیبی وارد نشده... ولی نظر قطعی رو باید بعد از بهوش اومدنش داد که بعد از دو روز هنوز بهوش نیومده...
آهی میکشه و به روژان خیره میشه... از کیارش شنیده هاله بدجور بی تابی روژان رو میکنه... چند باری هم حمید به دیدن روژان اومدو با گریه خارج شد... با اینکه حال خودش خوب نبود ولی برای اولین بار حمید رو بغل کردو بهش دلداری داد
زیر لب زمزمه میکنه: مثله همیشه حق با تو بود... حمید پسره خیلی خوبیه... ببخش که خیلی وقتا باورت نداشتم فرشته کوچولوی من
با یادآوری این یه ماه بغض بدی تو گلوش میشینه.... همه ی سعیشو میکنه که اشکی نریزه... دست روژان رو میگیره و سرش رو روی تخت میذاره
همونجور که سرش روی تخته میگه: روژان تو رو خدا بهوش بیا... دیگه طاقت ندارم
نمیدونه چقدر توی همون حالت مونده اما احساس میخوره یه چیزی توی دستش تکون میخوره
**************
چشمامو باز میکنم... یکم تار میبینم... سرم عجیب درد میکنه... چیز زیادی یادم نمیاد... نگاهی به اطراف میندازم ماکان رو کنار خودم میبینم... سرش رو روی تخت گذاشته و بخواب رفته... دستم توی دست ماکانه... سعی میکنم دستم رو از دستاش خارج کنم... که ماکان به سرعت سرش رو از روی تخت بلند میکنه...
با ترس میگم: چته دیوونه... ترسیدم
به سرعت از جاش بلند میشه و با شوق میگه: روژان بالاخره بهوش اومدی؟
با گنگی نگاش میکنم و میگم: مگه بیهوش بودم؟
بعد کم کم متوجه موقعیتم میشم... نگاهی به اطراف میندازم ولی یکم که میگذره کم کم یه چیزایی یادم میاد... اون زن جوون... شهناز... اون سه تا مرد... اون پسر جوون... چاقو... کتک کاری... و در آخر اون ضربه ای که به سرم وارد شد...
دستم روی سرم میذارمو عجیب درد میکنه میگم: ماکان سرم عجیب درد میکنه
لبخندی که رو لباش اومده بود پاک میشه و میگه: وای باید دکترت رو خبر کنم
بعد از گفتن این حرف به سرعت از اتاق خارج میشه و در رو هم میبنده
کم کم دیدم بهتر میشه... دیگه زیاد تار نمیبینم... تقریبا همه چیز یادم اومده ولی سرم خیلی درد میکنه.... همینجور که دارم حال خودم رو ارزیابی میکنم در اتاق باز میشه و یه مرد میانسال همراه ماکان وارد اتاق میشه...
مرد میانسال: سلام خانم خانما
لبخندی میزمو میگم: سلام
مرد میانسال: حالت چطوره؟
با شیطنت میگم: مگه دکترین؟
ماکان با جدیت میگه: روژان
مرد خنده ای میکنه و میگه: شما فکر کن آره
-یعنی اگه من فکر کنم شما دکترین شما واقعا دکتر میشین؟
ماکان میخواد چیزی بگه که من میگم ماکان حالا فکر کنم تو دکتری تو هم دکتر میشی
مرد با صدای بلند میخنده و میگه: این جور که معلومه حالت خیلی خوبه
ماکان: آقای دکتر الان میگفت سرش درد میکنه
بهت زده میگم: شما واقعا دکترین؟
میخنده و میگه: با اجازه ی شما... بله
پخی میزنم زیر خنده و میم: مگه میخواین رو سفره ی عقد بله بگین
دکتر با تعجب به ماکان نگاه میکنه و میگه: این بیمار ما از قبل اینجوری ب.....
ماکان چشم غره ای بهم میره و بعد میپره وسط حرف دکترو میگه: خیالتون راحت از وقتی به دنیا اومد یه نمه خل و چل میزد شما به این علایمش نگاه نکنید
دکتر لبخندی میزنه و معاینم میکنه... بعد هم چند سوال از من میپرسه که جوابشو میدم... بعد از اینکه دکتر من رو معاینه میکنه به ماکان میگه اینجور که معلومه همسرتون هیچ مشکلی ندارن
با تعجب نگاشون میکنم... منظور دکتر چیه؟... من که هنوز زنش نشدم... با صدای دکتر از فکر بیرون میام
دکتر: اما باز بهتره یه سی تی اسکن از سرش بگیرید و بعد از تموم شدن این حرفا رو به من میکنه و میگه: خانم خانما خیلی از آشناییت خوشحال شدم
با لبخند میگم: من هم همینطور
بعد از رفتن دکتر ماکان روی صندلی کنار تخت میشینه و با اخم میگه: تو خجالت نمیکشی؟
- چرا اتفاقا در فکرش هستم... فقط بذار اول یه سر به کلاس نقاشی بزنم... آخه نقاشیم زیاد خوب نیست وقتی یاد گرفتم میام برات خجالت میکشم
ماکان: تو نمیخوای آدم شی
-آخه عقل کل تو باید الان به وجود چنین فرشته ای افتخار کنی... بعد میگی آدم بشم... راستی من که هنوز زنت نشدم باز چی به این ملت گفتی؟
با حرص میگه: امان از دست تو... اگه اینجوری نمیگگفتم که اجازه نمیداد اینجا بمونم عقل کل
میخندمو میگم: حرص نخور پیر میشی... من شوهر پیر نمیخوام
لبخندی میزنه و میگه: اینبار بدجور من رو ترسوندی دیگه حق نداری تنها تو اون جاده بری و بیای
آهی میکشمو میگم: خدا رو شکر بخیر گذشت
با اخم میگه: البته بعد از دو روز
با تعجب میگم: چــــــی؟
با همون اخمش میگه: دو روزه بیهوشی... رزا که از نگرانی تو یکسره زیر سرمه... از ترس بهش آرام بخش میزنند تا بی تابیت رو نکنه... من رو هم تا مرز سکته بردی
-باورم نمیشه... چه جوری پیدام کردی
ماکان شروع به تعریف کردن ماجرا میکنه و من با دهن باز نگاش میکنم.. وقتی حرفای ماکان تموم میشه میگم: ماکان یه چیزی ازت میخوام نه نگو
ماکان با شیطنت ممیگه: حرفشم نزن... همون یه بار که سر شرطات کلاه سرم گذاشتی واسه ی هفت پشتم بسه
بدون توجه به لحن شوخش میگم: رضایت بده
ماکان کم کم اخماش تو هم میره و با عصبانیت میگه: حرفشم نزن
-خواهش میکنم... بخاطر من... دوست ندارم باعث خرابی آینده ی کسی بشم
ماکان اون خودش آیندش رو خراب کرد
-مگه نمیگی مادرش گفته پشیمونه... مگه نمیگی پدر و مادرش هزار بار برای رضایت اومدن... فکر کن شهناز حتی چند سال زندانی بشه ولی به نظرت این زندانی شدن چیزی رو درست میکنه
ماکان: حداقل دل من رو که خنک میکنه
- و ممکنه کینه ی اون رو هم بیشتر کنه... ببخشش
ماکان با بی حوصلگی میگه: بعدا در موردش حرف میزنیم
چشمامو مظلوم میکنمو میگم ماکان
ماکان: کوفت... باز چشماتو اونجوری کردی
هیچی نمیگمو همونجور نگاش میکنم
ماکان: اه..... باشه بابا راضی شدی
میخندمو میگم: اوهوم
ماکان با اخمای در هم میگه: روژان دیگه کم کم داره تحملم تموم میشه... پس کی میریم سر خونه زندگیمون
با اخم میگم: الان خیلی زوده
ماکان: شیطونه میگه بیخیال قول و قرامون بشم یه نی نی واسه ی جفتم.......
با داد میگم: ماکـــــــــان
لحنش جدی میشه
ماکان: اخه چرا روژان... من که دارم همه ی سعیم رو برای با تو بودن میکنم... پس چرا باز اذیت میکنی
-ماکان تمومش کن... برای این حرفا خیلی زوده... ما هنوز شناخت کافی از هم نداریم
لحنش غمگین میشه و میگه: دیگه چیکار باید بکنم روژان؟... تو خودت بگو دیگه چیکار باید بکنم؟...خسته شدم روژان... خسته ...
دستاشو به سمت صورتم میاره و با پشت دستش گونمو لمس میکنه
سرمو عقب میکشم که باعث میشه لبخند تلخی رو لباش بشینه
دوباره دستشو به سمت صورتم میاره و به آرومی گونمو نوازش میکنه
- دلم میخواد این لبا مال خودم بشه... دوست دارم همه چیزت مال من باشه جسمت، روحت، همه وجودت همه چیز رو میخوام... روژان من همه چیزت رو میخوام... بعضی مواقع فکر میکنم به اجبار با منی... فکر میکنم تهدیدهای بیش از حدم مجبورت کرد
لحظه ای مکث میکنه و بعدش با ناراحتی میگه:نکنه اصلا دوستم نداری؟
با تعجب میگم: ماکان
آهی میکشه و بی توجه به حرف من ادامه میده: حتی یه بار هم اعتراف نکردی... این روزا که روی تخت بیمارستان بودی هزار بار مردم و زنده شدم... میدونم گذشته ی خوبی ندارم ولی باور کن از وقتی با تو آشنا شدم دور همه ی اون دخترا رو خط کشیدم... خیلی وقته که همه ی ذهنم درگیر توهه... درگیر مهربونیهات... شیطنتات... رفتارات...میدونم استفاده از شهناز برای حرص دادن تو اشتباه بود ولی پشیمونم... از بس به خودم لعنت فرستادم خسته شدم... خسته ام روژان... به خدا خسته شدم از بس با خودم فکر کردم نکنه از دستت بدم
نمیدونم چی باید بگم... میدونم دوستش دارم اما هنوز میترسم... میدونم انتخاب اول و آخرم خودشه ولی با این ترسی که ته دلم هست چیکار کنم؟
ماکان: روژان راستش رو بگو... فقط همین یه بار بهم جواب بده... من اصلا جایی تو قلبت دارم؟
منتظر نگام میکنه... تو چشماش غم بیداد میکنه... ترس و استرس رو تو نگاش میبینم
به زحمت دهنمو باز میکنم تا چیزی بگم... بغض بدی تو گلوم نشسته... باورم نمیشه این ماکان همون ماکان مغروره... همون ماکانی که کیارش رو مسخره میکرد... این همه عشق، این همه دیوونگی، این همه مهربونی برام تازگی داره... همیشه از عشقش میگفت ولی هیچوقت از ترسش نمیگفت... از شدت بغض نمیتونم حرف بزنم... دهنمو میبندمو نگامو از ماکان میگیرم... یه قطره اشک از وشه ی چشمم سرازیر میشه
ماکان با حیرت میگه: روژان تو داری گریه میکنی؟
سریع اشکمو پاک میکنمو با جدیت میگم: مگه دیوونه ام
چونمو میگیره و سرمو بالا میاره... تو چشمام زل میزنه و سکوت میکنه... انگار میخواد از چشمام حقیقت رو بخونه
بعد از چند لحظه مکث میگه: روژان بهم بگو که چشمات دارن درست میگن... تو رو خدا واسه ی یه بارم شده به من بگو
لبخند غمگینی میزنمو به آرومی میگم: فکر میکردم توی این مدت فهمیدی؟
قطره اشکی دوباره از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
لبخندی رو لباش میشینه و به آرومی بغلم میکنه
ماکان: باور کن دوستت دارم... خیلی زیاد
به آرومی میگم: منم دوستت دارم
من رو محکمتر تو بغلش فشار میده و میگه: پس چرا اینقدر تعلل میکنی؟
-میخوام قبل از ازدواج همه ی مشکلاتمون رو حل کنیم... میخوام با شناخت کافی جلو بریم
شونه هام رو میگیره و من رو از بغلش بیرون میاره و با مهربونی میگه: با اینکه خیلی بی طاقتم ولی باز هم صبر میکنم... همینکه میدونم دوستم داری خیالم رو راحت میکنه
با عشق نگاش میکنمو هیچی نمیگم
به آرومی بوسه ای به پیشونیم میزنه و دستش رو توی جیب شلوارش میکنه... بعد از لحظه ای مکث با لبخند جعبه ی حلقه ای رو از جیبش در میاره و میگه: میدونم اینجا جاش نیست... بهت قول میدم بهترین جشن رو برات بگیرم تو فع.......
میپرم وسط حرفشو میگم: ماکان به نظر من ساده ترینها جز بهترینها محسوب میشن
با لبخند حلقه رو از جعبه ش خارج میکنه و دست چپم رو توی دستش میگیره... نگاهی به دستم و نگاهی به چشمام میندازه... با ملایمت حلقه رو تو انگشتم فرو میکنه و میگه: الان تا دنیا دنیاست وقت داری فکر کنی... همینکه مطمئن باشم مال منی خیالم رو راحت میکنه
دوباره بغلم میکنه و بوسه ای به سرم میزنه
چشمام رو میبندمو با لذت مزه ی آرامش آغوشش رو احساس میکنم
.
.
.
بده دستاتو به من عروسك آرزوهام
خدا تورو داده به من، من دیگه هیچی نمیخوام
عاقبت به هم رسیدن دلامـــــــون
پس از اون همه جداییهامـــــــــون
بیا فریاد كنیم عشقو همین امشــــب
تا توی گوش شب بپیچه صدامــــــــون
یكی صدام كرد، انگار قلب من بود
میگه داره تموم میشه دیگه فصل اندوه
از زمانی كه عشق پاكو به یاد دارم
كه با نگاه ناز تو دلو به باد دادم
من سزاوارم كه بشم شریك عشقت
عشق مـــــــــن
واسم تكیه گاهی میمونم تا ابد بات
مثل رویش دوباره ای پس از خاك
اومدی جون دادی به روح غزل هام
خدا منو به چشمای تو قسم داد
كه جاده ای باشم واسه قدم هات
عشق مـــــــــن
عاقبت به هم رسیدن دلامـــــــون
پس از اون همه جداییهامـــــــــون
بیا فریاد كنیم عشقو همین امشــــب
تا توی گوش شب بپیچه صدامــــــــون
بده دستاتو به من عروسك آرزوهام
خدا تورو داده به من، من دیگه هیچی نمیخوام

پایان جلد اول


تموم شد
پاسخ
 سپاس شده توسط Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان در آغوش مهربانی از آرام عشق20 - sober - 26-08-2015، 8:54

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان