اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

« رمان ترسناک تاریکی مرگ »

#1
سلام !
توی ذهن یه نویسنده کلی موضوع و ایده میگذره .. اینکه نویسنده بتونه این همه ایده رو کنترل کنه کار خیلی سختیه و ممکنه حتی بعضیا از پسش برنیان !

بعضی وقت ها ممکنه حتی فقط یک کلمه به شما ایده یه رمان بده . واقعا حس خوبیه وقتی این ایده ها توی ذهنت بزرگ و بزرگ تر میشن و تو از نوشتن کلمه به کلمه اون لذت میبری ..

این رمان نوشته خودم هست ..

ژانر : ترسناک ، هیجانی

 امیدوارم بتونم تا حدودی ترس و هیجان رو بهتون القا کنم . هر گونه تشابه اسمی هم تصادفی هست .

یه نکته .. اکثر نویسنده ها دوست دارن کلی ابهامات توی داستانشون به کار ببرن و با ذهن خواننده بازی کنن .. در واقع ایده های من رو فقط خودم میدونم و شما نمیدونین .. پس ، هنوز هیچی هم از داستان نمیدونین .. و منم از بازی کردن با افکار و ذهنتون لذت میبرم .

مقدمه : تو تو این دنیا تنهایی .. تنها میمیری .. تنها عذاب میکشی و هر چقدر که با دیگران درد و دل کنی ، این تو هستی که این درد را تحمل میکنی .. شاید مرگ ، تنها چیزی باشد که میتواند نجاتت دهد ، اما تو تنها تلاش میکنی که زنده بمانی و مرگ بر تو غلبه نکند . مرگ تاریک است .. اگر تاریک نبود هیچ کس برای زنده ماندن تلاش نمی کرد .. شاید هم آنها نمیخواهند اینطور بمیرند . میخواهند با عزت و احترام از دنیا بروند نه به دست تاریکی ، تاریکی ای که بوی مرگ میدهد . گذشـته شرح حال این داستان است ..

قسمت اول :


می لنگید . این از سرعتش کم میکرد . وحشت زده به اطراف نگاهی می انداخت و انبوه جمعیت را کنار میزد . به صدای اعتراض مردمی که با شدت آنها را کنار میزد توجهی نمیکرد . وجود آن سایه را در اطرافش حس میکرد . ایستاد .. از آن طرف خیابان در حال نگاه کردنش بود . صدای تپش قلبش را میان آن همه هیاهو می شنید . زانو هایش سست شد و بر زمین افتاد . بین این همه جمعیت ، بین این همه آدم ، او تنها بود . بین این همه انسان ، او انتخاب شده بود . برای بدبختی ، برای نابودی ، برای عذاب کشیدن .
_______
به سرعتم افزودم . ترافیک لعنتی ، همیشه برای من باعث دردسر میشد و در آخر همیشه دیر میرسیدم . به اتاق رسیدم ، در زدم و وارد شدم ، خوابیده بود . صدای پرستار را از پشت سرم شنیدم . برگشتم و منتظر ماندم تا وضعیت بیمار را توضیح دهد .
پرستار - آقای دکتر ، این آقا توی پیاده رو تشنج میکنن و بچه های اورژانس به اینجا میارنش . وقتی که حالش خوب شد شروع کرد به داد و بیداد کردن و حرف های نامفهومی میگفت .
- چی میگفت ؟
پرستار - می گفت اون برمیگرده ، اون دنبال منه ، اون دنبال انتقامه ، اون همه رو نابود میکنه .
- آها ، خب خیلی ممنون . شما میتونید برید . اگه باز هم داد زد یا نیاز شد که بیهوشش کنید ، بهتون خبر میدم . در ضمن ، سوال های دیگه ای هم در مورد این بیمار دارم . توی وقت دیگه ای ازتون میپرسم .
پرستاری سری تکان داد و از آنجا دور شد .
به طرف بیمار برگشتم . در را پشت سرم بستم و با قدم هایی شمرده به سمت تختش قدم برداشتم . خیلی لاغر بود و پوستش مثل گچ سفید بود .  ناگهان چشم هایش را باز کرد . با این حرکت ناگهانی یک گام به عقب برداشتم . چشم های آبی اش که با رگه های قرمز قاطی شده بود را به من دوخته بود و پلک نمیزد . متعجب بودم . سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم و همان قدمی که عقب آمده بودم را جلو رفتم .
- تو .. نباید .. اینجا باشی .. این انتقام منه .. و تو نباید .. هیچ دخالتی بکنی .
و چشم هایش را بست . صدای کلفتی داشت که لرزشی را به جان انسان می انداخت . شوکه شده بودم . این بیمار حال خوبی نداشت . باید کمکش میکردم . البته قبل از آن باید میدانستم این مرد کیست و چه گذشته ای داشته است . به هر حال ، همه چیز از گذشته شروع شده بود .
______
- قربان ایشون جز یک تیکه کاغذ که ادرسی روی آن نوشته هیچ چیزی به همراه خود نداشت . نه شناسنامه و نه کارت ملی ای .
- اون آدرسی که ازش حرف زدی ، آدرس کجاست ؟
- یک خونه متروکه دور افتاده هست قربان . حدودا 50 کیلومتر از شهر فاصله داره و جای پرتی هست . اطلاعات اون خونه و همچنین همون کاغذ رو روی میز کارتون گذاشتم .
موبایلم زنگ خورد . با حرکت دست به سرباز اشاره کردم که میتواند برود و گوشی را برداشتم. با دیدن اسمش لبخندی بر روی لبم آمد ،  و تماس را وصل کردم .
- به ! جناب آقای مهرداد . چی شده از پیر و پاتالا یادی کردین قربان ؟
- این چه حرفیه سهیل جان . اختیار داری . زنگ زدم بپرسم وقت داری ؟ باید در مورد یه بیمار مشکوک باهات صحبت کنم .
- ساعت 8 شب بیا خونه من . اونجا در موردش صحبت میکنیم .
- باشه پس من ساعت 8 اونجام . امیدوارم این دفعه رو دیر نکنی جناب سروان . کاری نداری ؟
- مگه میشه دیر کنم ؟ چشم حتما . نه ، خداحافظ .
- خداحافظ .
تماس را قطع کردم . به پرونده ای که کمالی بر روی میزم گذاشته بود نگاهی انداختم . دستم را دراز کردم و پرونده را برداشتم . یک خانه کاملا سوخته و ویران شده . چرا کسی باید آدرس آنجا را داشته باشد  ؟ وقتی حتی صاحبخانه نیز در آن آتش سوزی جان خود را از دست داده است ؟

امیدوارم استقبال شه ..
پاسخ
 سپاس شده توسط ÆҐÆŠĦ ، esiesi ، ( lιεβ ) ، eNorto ، eɴιɢмαтιc ، CTG ، Δ.н.ο.υ.я.Δ ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، Interstellar ، omidkaqaz ، ~ aylin ~ ، # αпGεʟ ، ραяα∂ιѕє- ، sober ، 2ba ، ▲ℐяυηℐє ҡι∂ƨ▲
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
« رمان ترسناک تاریکی مرگ » - Mason - 30-08-2015، 11:43


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان