امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!

#2
صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم، زود آماده شدم و از زیر تخت ملحفه های زیادی رو در آوردم. همشون رو محکم به هم بستم. پنجره رو باز کردم، کسی توی حیاط نبود. طنابی که با ملحفه ها درست کرده بودم رو پرت کردم پایین. انگار همه چیز آمادست.

آروم از طناب رفتم پایین، تقریبا به پایین رسیده بودم که دیدم طناب کوتاهه و باید بقیه شو بپرم. ای خاک تو مخت، اگه پام شکست چی؟

چاره ای نداشتم، چشمامو بستم و پریدم. آروم چشمامو باز کردم و به دست و پام نگاه کردم. خوشحال شدم از اینکه سالمم و زود پشت درختا قایم شدم. نگهبانها مشغول صبحونه خوردن بودن و راحت میشد رد بشم. چادری که توی کیفم بود رو در آوردم و سر کردم. نزدیک در که شدم چادر رو کشیدم تا روی صورتم و لنگان لنگان راه رفتم. نگهبانی که وایساده بود کنار در بهم نگاه کرد و بعدش سلام کرد. سر خیابون که رسیدم ماشین بهار رو از دور دیدم. زود سوار شدم و بهار حرکت کرد.

بهار: این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی؟
من: مجبور شدم. بابام زرنگ شده، نگهبانها رو زیاد کرده و به همشون گفته که نذارن من بدون بادیگاردم جایی برم. واسه همین مجبور شدم چادر بپوشم، حالا بهم میاد یا نه؟
بهار همینجور که میخندید: آره خیلی بهت میاد. مثل خاله بزغاله شدی.
من: گمشو کثافت. برو عمه تو مسخره کن. جلف.
بهار: خودتی. حالا کجا بریم؟ هنوز خیلی به کلاسمون مونده.
من: بریم یه صبحونه ای بخوریم که دارم ضعف میکنم.
رفتیم توی کافی شاپ و کیک و قهوه سفارش دادیم.
بهار: آوا، میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
من: جونم؟ بپرس.
بهار: میترسم ناراحت شی.
من: در مورد بابامه؟
بهار: اوهوم.
من: چی میخوای بدونی؟

بهار: دلیل اینکه چرا باهاش لجی. آخه هرکی جای تو بود، با این بابای پولداری که تو داری دیگه غمی نداشت. اما تو همیشه با بابات دعوا میکنی. با اینکه نشون میدی که خوشحالی و هیچ غمی نداری، اما میدونم که خیلی ناراحتی.
من: مگه خوشبختی به پوله؟ خیلی چیزا هست که باعث بدبختی آدم میشه. حوصله داری که برات تعریف کنم؟ آخه داستان خوبی نیست و شاید ناراحتت کنه.
بهار دستمو گرفت و گفت: نه اشکال نداره، ناراحتی تو ناراحتی منه.
من: مرسی، اینجوری شاید منم یکم سبک بشم.
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم.

من: پدر بزرگهام از قدیم با هم مشکل داشتن. همیشه از هم بدشون میومد و دعوا داشتن. تو این وسط بابام عاشق مامانم میشه. وقتی که به مامانم میگه، مامانم میگه که اونم دوستش داره ولی میترسه. خلاصه بعد از مدتی بابام تصمیم میگیره که به باباش از عشقش به مامانم بگه. آقا بزرگم تا حرفای بابامو میشنوه باهاش دعواش میشه و میگه باید بین من و اون دختر یکی رو انتخاب کنی. اما اگه دخترو انتخاب کردی از ارث محروم میشی. بابامم خونه رو ول میکنه و میره پیش اون پدر بزرگم، یعنی پدر مامانم. اونم تا حرفای بابام رو میشنوه عصبانی میشه و جلوی بابام مامانم رو کتک میزنه و شروع میکنه به بد و بیراه گفتن.

بابامم طاقت نمیاره و میره جلوشو میگیره. خلاصه مامانمم از خانواده طرد میشه و از ارث محروم میشه.

با کمک یکی از داییهام مامان و بابام عروسی میکنن و یه خونه کوچیک اجاره میکنن. خیلی همدیگه رو دوست داشتن و خوشبخت بودن. بعد از یک سال مامانم من و میلاد رو به دنیا میاره که خوشبختیشونو تکمیل میکنه. کم کم وضع بابام خوب شد و پر نفوذ تر شد. چهارده سالم بود که فهمیدیم بابام میخواد بره توی کار سیاست.

مامانم راضی نبود و میگفت که نره، اما بابام گوش نکرد و آخر به چیزی که میخواست رسید. یکی از مهمترین سیاستمدارها شده بود. دیگه بابام رو کم میدیدم توی خونه، همیشه یا سرش شلوغ بود یا عصبی بود. یه روز که من و میلاد همراه مامان میخواستیم بریم خرید، مامان گفت که تا ما آماده میشیم میره ماشین رو از پارکینگ در میاره.

داشتیم از در بیرون میرفتیم که صدای انفجار بلندی رو شنیدیم. میلاد دوید سمت در حیاط. درو که باز کرد، ماشین مامان و دیدیم که منفجر شده.

نفس عمیقی کشیدم تا جلوی بغضمو بگیرم.

من: هیچی از مامانم نمونده بود، من تا چند روز شوکه بودم و چیزی رو نمیفهمیدم. اما کم کم فهمیدم که چه بلایی سرمون اومده. چهار روز بعد از مرگ مامانم یکی زنگ زد. میلاد تلفن رو جواب داد. یه مردی گفت (به بابات بگو توی کارهای ما دخالت نکنه و پاشو بکشه بیرون. حالا زنت رو کشتیم، اگه نری کنار بچههات رو هم میکشیم.) اما بابام باز اهمیت نداد و دنبال کارش رو گرفت. از اون روز دیگه از بابام متنفر شدم، با ناراحت شدنش من خوشحال میشم. بخاطر لج کردنش مامانو کشتن، باز هم پشیمون نشد و به کارش ادامه داد. فکر میکنه اگه بادیگارد برامون بذاره خیلی پدری در حقمون کرده.

چندبار هم بابامو تهدید کردن که منو میکشن، اما بابام دیگه چیزی براش مهم نیست. این سیاستمدارها خیلی آدمهای کثیفی هستن، به زن و بچه خودشونم رحم نمیکنن. منم به بابام رحم نمیکنم، صبح که می خوام از خونه بیام بیرون تا میتونم آرایش میکنم که فقط لجشو در بیارم. اما تا از خونه میرم بیرون آرایشمو پاک میکنم. شبا اگه با شما میام بیرون یا میرم سر مزار مامانم، به بابام میگم پارتی بودم. باید یهجور تقاص پس بده.

بهار: میلاد چی؟ اون به بابات چیزی نمیگه؟
من: میلاد قویتر از من بود. زود خودشو جمع و جور کرد. میلاد پسر آرومیه و کاری به بابام نداره. فقط میره شرکت و میاد خونه میخوابه. میدونم که سر خودشو گرم میکنه تا به مامان فکر نکنه. آخه هرچی باشه جسد سوخته مامانمون رو جلوی چشاش دید و سخته که این صحنه رو فراموش کنه.

بهار: چطور میلاد میره شرکت و تو هنوز درس میخونی؟ مگه دوقلو نیستید؟
من: چرا، دوقلویم. ولی بعد از مرگ مامان، من همش تو اتاق خودمو حبس میکردم و دل و دماغ درس خوندن رو نداشتم. اما میلاد خودشو با درسش مشغول کرد.
بهار: آوا واقعا متاسفم برای حادثه ای که برای مامانت پیش اومده. منو خواهر خودت بدون و هروقت هرچی خواستی بهم بگو، اگه از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم.
من: مرسی عزیزم، خیلی گلی. خوب حالا بیخیال. قهوه ها سرد شد، دیگه نمیشه خوردش.

به گارسون اشاره کردم و دوتا قهوه سفارش دادم.

بهار: تا حالا چندتا بادیگارد فراری دادی یا اخراج کردی؟
من: اووه زیادن بابا، حسابش از دستم در رفته. اینم امروز اخراجه بیچاره.
وقتی رفتیم کلاس و سر جامون نشستیم، کامی به سمت تخته اشاره کرد. به تخته نگاه کردم، یه باغچه کشیده بودن، با یه مردی که تو دستش داس بود. پقی زدم خنده، آخه اسم استادمون آقای باغبان بود.

من: کار توئه کامی؟
کامی: مخلص شمائیم، انگار همه هنرم رو میشناسن.
بهار: برو بابا، چه هنری؟ نگاه صورتشو چجوری کشیده، بیشتر شبیه فیله تا آدمیزاد.
کامی: خوب خودم از عمد اینجوری کشیدم، آخه استاد هم شبیه فیله دیگه.
بهار: ارواح خاله ت، که از عمد کشیدی.
کامی: ا، به خاله من بی احترامی نکن جوجه.
بهار: منظورم به مادر زنته، نه خود خاله ت.
کامی جوری که بهار نشنوه گفت: نگاه اسکل داره به مامان خودش فحش میده.

چهار چشمی به کامی نگاه کردم و وقتی که منظورشو فهمیدم زدم خنده.
کامی: والا.
من: خیلی لوسی.
بهار: چی گفت؟
کامی: هیچی، گفتم که واسه وسطای کلاس یه نقشه هایی دارم.

وسطای کلاس بود و همه کم کم داشت خوابشون میبرد، کامی بهم اشاره کرد که آماده باشم. گوشیمو در آوردم و گذاشتم زیر کتابم جوری که پیدا نباشه. وقتی که کامی اشاره کرد صدای ضبط شدهٔ سگمون رو گذاشتم. چون کلاس ساکت بود صدا پیچید و همه رو ترسوند. اول از همه کامی پرید روی میز ایستاد.

کامی: یا خدا، سگ اومده. وای ایناهاش، سعید بپا گازت نگیره پسر.
من و بهار هم شروع کردیم به جیغ کشیدن، دخترهای کلاس هم شروع کردن به جیغ کشیدن.
من: فرار کنید تا گازمون نگرفته.

از وسط بچه ها رد شدم و رفتم سمت در، درو که باز کردم همه با هم ریختیم بیرون. حتی خود استاد هم ترسیده بود و داشت میدوید. ما که همینجور داشتیم میخندیدیم، رفتیم سمت نیمکت.
من: ایول کامی خیلی باحال فیلم بازی کردی، همچین پریدی روی میز منم باورم شد که واقعا سگ توی کلاسه.
بهار: گم شید بیشعورا. خوب یه ندائی میدادید که منم حواسم باشه، زهرم ترکید. بعدشم کامی خان، این چه طرز جیغ کشیدن بود؟
کامی: خوب یکی باید دخترا رو میترسوند دیگه، شما که صداتون در نمیومد. مجبور شدم خودم جیغ بکشم. حالا برو یه چایی سفارش بده که گلوم پاره شده.
بهار: چه پررو تشریف داری، باشه میرم. اما فقط واسه خودم و آوا میارم، واسهٔ تو نمیارم.
عصر که رفتم خونه، بابام نبود.
صغری: مادر مگه تو بیرون بودی؟
من: آره، کلاس داشتم.
صغری: پس چطور من ندیدمت؟

آروم خندیدم. صغری خانم یه اخم شیرینی کرد.
صغری: دختر تو نمیترسی یه موقع بیفتی خدای نکرده دست و پات بشکنه؟
من: نه مامانی، بس که رفتم و اومدم دیگه استاد شدم.
صغری خانم خندید و گفت: چه افتخارم میکنی. امان از دست تو دختر. ناهار خوردی؟
من: آره با بچه ها یه چیزی خوردم، ممنون.

وقتی به در اتاقم رسیدم، صادقی دم در بود. تا منو دید مثل برق گرفته ها ایستاد و با تعجب به من نگاه کرد.
صادقی: شما بیرون بودید؟
من: آره.
صادقی: پس من چطور شما رو ندیدم؟
من: نمیدونم، اینو برید از آقای پرند بپرسید.
لباسمو عوض کردم و رفتم توی هال روی مبل دراز کشیدم و تلویزیون روشن کردم. توی همه ی اتاقها تلوزیون و ماهواره داشتیم. اما دوست داشتم پیش صغری خانم باشم و با هم فیلم ببینیم.

من: مامانی بیاین بشینید. هم یکم استراحت کنید هم با هم سریال ببینیم.
صغری خانم با ظرف میوه و تخمه اومد. ظرفها رو ازش گرفتم و گذاشتم روی میز.
صغری: الان کدوم سریال رو میذاره مادر جون؟
من: همین دکترها.
صغری: پس کی اون سریال جنایتیه رو میذاره؟ همون که میرن با آزمایشها و اینا میفهمن که قاتل کیه؟ سی سی یووِ چیه؟
من: سی اس آی منظورتونه؟
صغری: آره مادر همین.
من: اونو بعد از این میذاره. میگم مامانی، شما هم خطرناک شدیدا.
صغری خانم خندید و گفت: پس چی فکر کردی؟ با یه دختر شیطون مثل تو زندگی میکنم، باید این چیزها هم یاد بگیرم.
من: فدای شما، بخدا خیلی عزیزی مامانی. یه دونهای.
صغری: توام یه دونهای عزیزم.

بابام اومد خونه، وقتی دید من خونم یه لبخندی روی لبش نشست. فکر میکرد که نرفتم بیرون، نمیدونست که من از صبح بیرون بودم. صدای حرف زدنش رو با صادقی شنیدم، بعدش صدای شکستن چیزی رو شنیدم. خودم و آماده کردم.

بابا: باز فرار کردی؟ دختر تو دیگه شورشو در آوردی. کم کم داره صبرم تموم میشه.

من همینجور دراز کشیده بودم و چشمم به تلویزیون بود.

بابا: آخر من یه حدی برای این بی ادبیهات میذارم.
من خیلی ریلکس گفتم: اوکی.

بابا که انگار خیلی عصبی شده بود یه مشت زد به مبل و رفت. صغری خانم داشت همینجور نگام میکرد. براش لبخند زدم.
ویرایش توسط Shaloliz : ۲۰ اسفند ۱۳۹۰ در ساعت ۰۶:۴۱ قبل از ظهر



صبح که رفتم بیرون با کمال تعجب دیدم که کسی پشت در نیست، لابد پایینه. رفتم توی آشپزخونه و سلام کردم.

من: میلاد، انگار خبری از بادیگارد نیست. موضوع چیه؟
میلاد: بابا دیشب خیلی عصبی بود، گفت حالا که خودش نمیخواد منم براش بادیگارد نمیگیرم. اینجور که معلومه دیگه حوصله بادیگارد پیدا کردن رو نداره.
من خوشحال خندیدم و گفتم: بهترین خبرو بهم دادی.

با اشتها شروع کردم به صبحونه خوردن. بعد از مدتها با خیال راحت سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه. صدای آهنگ رو بلند کردم و داشتم از روزم لذت میبردم. وقتی وارد کلاس شدم همه دور کامی جمع شده بودن و اون داشت یکی از داستانهاش رو براشون تعریف میکرد.

کامی: خلاصه من همینجور رفتم یهو دیدم یه چیزی تکون میخوره، نگاه کردم که ببینم چیه. یهو پرید روم و من افتادم زمین.
ستاره: خوب چی بود؟ گرگ بود؟
افشین: فکر کنم سگ بوده.
بهار: خوب بگو چی بود؟
کامی: من چه میدونم، از خواب پریدم دیگه نفهمیدم چی شد.
بچه های کلاس همه صداشون در اومد.
لیلا: یعنی تو از صبح تا حالا داشتی خوابتو تعریف میکردی؟
ایمان: خوب ما رو سر کار گذاشتیا.
بهار: خیلی لوسی کامی.
کامی: خاله ت لوسه.
بهار: کامی اسم خاله مو نیارها.
کامی: به تو چه؟ منظورم به مامان خودمه. والا
کامی به من نگاه کرد و چشمک زد.
بهار: مامان تو؟ چه ربطی داشت؟ حالت خوبه؟
کامی:ِ اِاِ. آوا خانم بدون بادیگارد. چی شده؟ باز پیچوندیش؟
من: نه بابا، دیگه تموم شد و بادیگارد ندارم.
بهار: جدی؟
کامی: نه بابا. من که باورم نمیشه بابات کم آورده باشه. آخه بابات مثل خودت لجبازه.
من: ولی اینجور که پیداست کم آورده و تسلیم شده.

یه هفته گذشت و از بادیگارد خبری نبود. منم حسابی خوشحال بودم. امروز سالگرد مامانه. با خرما و گٔل و گلاب رفتم سر مزارش. با گلاب سنگ قبرشو شستم و فاتحه خوندم، گلهایی که خریده بودم رو روی سنگ قبرش چیدم.
مثل همیشه سنگ قبرش رو بوسیدم و شروع کردم به حرف زدن باهاش.

من: میدونی مامان، این اواخر دیگه بابا برام بادیگارد نیاورده. انگار خسته شده. میدونم ناراحتید که بابا رو اذیت میکنم، ولی هنوز از دستش ناراحتم. راستی مامان، دیروز کامی دیوونه کفش یکی از بچه های کلاس رو یواشکی برداشت و انداخت جلوی استاد. بیچاره محمود سرخ شده بود و زیر لب به کامی فحش میداد.

تقریبا یه نیم ساعتی حرف زدم که دیدم یکی اومد دوتا قبر اونطرفتر نشست و فاتحه خوند. یه مرد که میخورد ۲۸ ساله باشه. خرما رو برداشتم و رفتم بهش تعارف کردم. برداشت و تشکر کرد، بعدش شروع کرد به فاتحه خوندن.

دوباره کنار قبر مامان نشستم که میلاد هم اومد. گلهایی که آورده بود رو گذاشت روی سنگ قبر و فاتحه خوند. رفته بود تو خودش، معلوم بود که داره توی دلش با مامان درد و دل میکنه. سرمو گذاشتم روی شونش و آروم اشک ریختم.

خرما رو که پخش کردیم دیگه رفتیم خونه. خونه ساکت بود و هیچکس حرفی نمیزد. هر سال همینجور بود. نشستم توی اتاقم و تا شب عکسهای مامان رو نگاه کردم و اشک ریختم. فرداش که رفتم دانشگاه، دیدم بهار و کامی دارن حلوا پخش میکنن. بعد فهمیدم که برای مامانه. ازشون تشکر کردم. از دانشگاه که بیرون اومدیم چشمم به همون مرد دیروزی افتاد. همونی که دو قبر اونطرفتر از قبر مامان نشسته بود. عجب تصادفی. اما اون انگار منو ندید.

از پست یعدی داستان تازه شروع میشه!
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ...asall... ، devil black ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، any body ، kian jalilian ، yassss ، ایسان پویا ، ♥h@di$♥ ، lady snow white ، m442 ، 1638924821 ، Mason ، ☣VALMMO☣ ، غروب ، nilo0far ، ارشیدا ، azary ، دختر مو بور چشم آبی 11 ساله ، T N T ، (amir124 (2 ، Minahg ، ... R.m ... ، NASIM.BH ، KOH ، LOVE KING ، T A R A ، best~boy ، parmis78 ، رزتا ، ICe Angele ، سورنا فاول ، مارابلا ، Ðαяк ، hamed_Jon ، parmida.a ، سایه2 ، joun cena ، دختر اتش ، RєƖαx gнσѕт ، maha. ، دختر اتشی ، جيمزباند ، بنز باز خسته ، matadorrr ، Neioosha ، امیرحسین خفن ، مایلی ، Mσηѕтєя Gιяℓ ، z2000 ، OGAND$ ، نسترن خانم ، ɱɪɾʌʛє ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، پری خانم ، خانومي ، ‌ss 501 ، السا 82 ، هستی0611 ، الوالو ، DarkLight ، ستایش*** ، -Demoniac- ، دریای بی موج ، SOOOOHAAAA


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بادیگارد(بخونید هو طنزه هم ماجرایی باحاله!) - ^BaR○○n^ - 05-01-2013، 19:41

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان