امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان الناز (عاشقانه)

#2
الناز گفت : سعید رو حرف من حرف نمیزنه...
مهسا قبول کرد که همراه الناز به آرایشگاه بره...واقعا که از داشتن همسری مثل الناز که دلش به این بزرگی بود
خوشحال بودم...یاد اون بیت حافظ افتادم که میگفت:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است بـا دوستـان مـروّت ، با دشمنان مدارا واقعا
باور کردنی نبود... کسی که تا چند روز پیش قصد جون ما رو داشت االن داشت مثل خواهر الناز همراهش به
آرایشگاه میرفت...اونها رو به آرایشگاه رسوندم و خودم رفتم دنبال کارهای خودم... پریسا ) همون دختر عمم که
بهش خواهر میگفتم ( رو هم از خونه شون به آرایشگاه بردم تا مهسا و الناز تنها نباشن....خودم هم به آرایشگاه رفتم
و برگشتم تا الناز رو از آرایشگاه بردارم....رسیدم دم در آرایشگاه و یه یا اللهی گفتم.اونا هم منو به داخل دعوت
کردن.... یاد اون روزی افتادم که تو خونه الناز اینا جشن بود..
فصل هفتم
فسمت 2
گفتم : لباس درست و حسابی تنتون هست؟!...همه زدن زیر خنده..پریسا گفت : آره داداش بیا تو...
گفتم : مطمئن؟...
پریسا اومد بیرون و دستمو گرفت و برد تو... دوباره تا چشمم به چشم حاضرین افتاد همه خندشون گرفت.رو به
خانوم آرایشگر کردم و گفتم : خانوم اون برگه خروج ما رو لطف میکنین؟
گفت : شیرینی نداده که نمیشه...
به شوخی گفتم : بابا شما هم فقط تیغ میزنین...
گفت : با شما کاری نداریم اما اگه شیرینی ندین نمیتونیم بزاریم این فرشته رو ببرین...
گفتم : شما هم میدونین من حاضرم به خاطر این فرشته زندگیمو هم بدم؛ اینبار هم شما بردید...و یه انعام درست و
حسابی به خانوم آرایشگر و دخترش که کنار اون ایستاده بود دادم و همراه با الناز و پریسا و مهسا از آرایشگاه خارج
شدیم و به طرف خونه رفتیم...تو خونه هم هی متلک بود که سرازیر میشد.... همه کارها رو به بهزاد داداش الناز
سپرده بودم و خیالم از طرف کارها راحت بود و چون اون شب حنا بندون بود همراه الناز به اتاق من رفتیم تا
استراحت کنیم...ساعت حدود هفت و هشت بعد از ظهر بود که به طرف تاالر حرکت کردیم و اونجا به جمع ملحق
شدیم...
تا به تاالر رسیدیم دخترها الناز رو از من جدا کردن و من هم رفتم بخش آقایون...تا وارد تاالر شدم، صحنه ای رو
دیدم که باور کردنش برام سخت بود... تمام همکالسی های دوران دبیرستان و دانشگاهم اونجا جمع بودن.... اما
نمیدونم از کجا فهمیده بودن که امروز عروسی منه. چون من فقط شماره تعداد کمی از اونها رو داشتم و تونسته بودم
که دعوتشون کنم....سریع رفتم به طرفشون و و بدون استثنا با همشون رو بوسی کردم... دوباره عین همون روزی که
تو دبیرستان بچه ها نامزدیمو با الناز فهمیده بودن و بهم تبریک میگفتن هی تبریک بود که بهم گفته میشد اما اینبار
تعداد خیلی بیشتر بود چون دوستای دوران دانشگاه و دبیرستان با هم یه جا جمع شده بودن... دل تو دلم نبود...
بعدها فهمیدم که یکی از دوستای دوران دبیرستان که تو دانشگاه هم با هم، هم دوره بودیم اون جمع رو اونجا جمع

کرده.به پیشنهاد من با تک تکشون عکس تکی و دسته جمعی گرفتیم و همه شیطنت ها و خاطرات دبیرستان و
دانشگاه برام زنده شد....کم کم بقیه مهمونا هم اومدن و مجلس گرم شد...همه چی به خوبی و خوشی پیش میرفت...
ساعت نه ونیم شام داده شد و اونایی که نسبت دوری با من داشتن رفتن و فقط خودیا موندن و تا صبح زدن و
رقصیدن.... دختر ها هم اون طرف غوغایی به پا کرده بودن که صداشون تا آسمون هفتم میرفت...گهگاهی پسرا هم
برای اینکه جلوشون خودی نشون بدن و کم نیارن با هم هوار میکشیدن و صدای اونا شنیده نمیشد و آهنگ هم
همینطور داشت میخوند:
عروس، داره میاد با صد ناز و ادا...
دوماد میخواد واسش کنه جونشو فدا...
گل بریزین روی سر عروس خانوم....
عروس و دومادو ببین دست خدا...
امشب شب شادی شب رقص و شوره...
امشب شب شادی شب رقص و شوره..
....
اون شب تا صبح زدن و رقصیدن... من هم حدود ساعت سه چهار الناز رو رسوندم خونه تا طبق رسم و رسوم به
کارهاش برسه و آماده بشه...
ساعت حدود 6 صبح بود که همراه بچه ها از تاالر برگشتیم خونه و همه مثل جنازه ها یه طرفی ولو شدن...
میخواستیم بخوابیم که شیطنت بچه ها گل کرد... اونایی که بیدار بودن از اونایی که خواب بودن نیشگون میگرفتند و
تا طرف شاکی میشد و میخواست بپرسه چه خبره بهش میگفتن : پاشو میخوایم آب بخوریم...خودتون قضاوت کنین
کسی که خوابش میاد و تموم شبو نخوابیده تو اون لحظه چه حالی پیدا میکنه...به هر حال اون یکی دوساعت رو هم
نزاشتن بخوابیم و ساعت نزدیکای هفت و نیم، هشت صبح شد...طبق رسوم ما کسایی که شب حنا بندون در طرف
چپ و راست داماد قرار میگیرن وظیفه دارن صبحانه مهمونها رو تهیه کنن و کلی کارهای سخت دیگه... ) ساغ دش ،
سول دش (
همراه سمت چپ من پسر عمم شد و همراه راست من هم یکی از دوستای دوران دبیرستان ؛ اما من نزاشتم
هیچکدومشون پولی خرج کنن و همه چی رو همراه اونا خودم تهیه کردم.همه کارها بدون حاشیه خاص تموم شد و
طرفای ظهر باز بنابر رسوم با جوونا رفتیم گردش.بر خالف میل من سه چهار تا ماشین هم دخترها برداشتن و دنبال
ما راه افتادن.پسر عمم فکر همه چی رو کرده بود و توی محوطه بام شهر ارومیه هم بچه ها غوغایی به پا کردن و
کلی زدن و رقصیدن طوری که هر کی که داشت از اونجا رد میشد با موبایلش فیلم برداری میکرد. نوبت به تحویل
گرفتن عروس از خانواده عروس رسید.با کلی دنگ و فنگ الناز رو با تشریفات خاص تحویل گرفتیم و میخواستیم

سوار ماشین بشیم که اتفاقی افتاد که خیلی خوشحال شدم... هم من و هم الناز...بابا کلید یه خونه رو بعنوان کادوی
عروسی داد به من؛ و خوشیمون کامل کامل شد. توی خیابونا هم هنگام بدرقه عروس و داماد بماند که بچه ها چه
اداهایی که در نیاوردن....به هر حال رسیدیم دم خونه ای که بابا بهمون هدیه داده بود... همه چیز هماهنگ شده بود
و خونه تر و تمیز آماده بود.همه به همراه من و الناز وارد خونه شدن... و دور ما حلقه زدن تا عکس یادگاری
بگیریم...من هم به تالفی حالی که اون روز که تو خونه الناز اینا جشن بود دخترا از من گرفته بودن هی رو به دخترا
میکردم و میگفتم : برو کنار دست نزن، عروس ندیده ، دوماد ندیده، خدا ایشاال قسمت شما هم بکنه.... یکم که با
ادب تر باشین یکی حتما پیدا میشه...
الناز و بقیه هم فقط میخندیدن، طوری که هیچ کدوم از عکس هامون درست و حسابی نشد و تو همه عکسا یا همه
داشتن میخندیدن و یا من مشغول صحبت بودم....تا اینکه پریسا و نازنین هردوشون به طرف من حمله کردن و
داشتن منو به شوخی کتک میزدن...
فصل هفتم
قسمت 3
من هم باز کم نیووردم و هی می گفتم : میر غضبا ، بی دینا ، شما باز زورتون نرسید به خشونت متوسل شدین؟...
الناز هم که از خنده داشت روده بر میشد....مهسا هم بین مهمونا بود و اومد طرف ما و یه تبریکی گفت و رفت.
دیگه کم کم همه رفتن و من موندم و عشقم . و بعد از کلی دویدن ، اولین شب باهم بودن رو تجربه کردیم و باز مثل
گذشته ها نجوا های عاشقانه شروع شد...البته شبو هم که نمیزاشتن بخوابیم.
بچه ها هی اسمس میزدن : سخته؟... از پسش بر میای؟...
و کلی چرت و پرت های دیگه که نگم بهتره.ما هم که باهم اسمس ها رو باز میکردیم تا صبح نتونستیم بخوابیم و
فقط خندیدیم....فردا هم طبق رسوم جشن کوچکی تو خونه ما برپا میشد و دوباره که من از ماهیت این جشن بی
اطالع بودم سر زده وارد جمع زنانه شدم و دوباره کلی بهم خندیدن...عروسی هم با تموم خاطراتش تموم شد و من و
الناز زندگیمون رو شروع کردیم....هنوز چند ماهی نگذشته بود که احساس غربت عجیبی تو خونه کردیم....با اینکه
هر 2 یا 3 روز یک بار به خونوادمون سر میزدیم ولی بازم دلمون براشون تنگ میشد... واسه همین وسایلمون رو
جمع کردیم و شال و کاله کرده رفتیم که چند ماهی همراه خونواده هامون زندگی کنیم....از خونه خارج شدیم تا
بریم خونه قبلی....اول میخواستیم یه سر به خونواده الناز بزنیم.... در زدیم و وارد خونه شدیم...
بهزاد تا ما رو دید گفت : خواهرزادم کو؟...
گفتم : داداش قاطی کردی؟...
گفت : شما ها چند ماهه تو اون خونه.... تنهایی.... این قدر زورمیزنین نتونستین یه خواهرزاده تحویل من بدین؟
زدیم زیر خنده الناز هم کیف دستیش رو پرت کرد طرف بهزاد؛ بهزاد هم فرار کرد...
زبونم بند اومد... واقعا جوابی نداشتم که بهش بدم... این اولین باری بود که تو حرف زدن کم میاوردم.... برای خودم
هم ماجرا جالب شد.
رفتم داخل خونه و داد زدم الناز... الناز کجایی؟...

در حالیکه داشت میخندید، گفت : اینجام عزیزم....گفتم : چرا داری میزنیش ) داشت بهزاد رو به شوخی میزد و
خودشم میخندید... ( عوض این کارا یه بچه تحویل من بده... الهی قربونش برم بابایی...
بهزاد از زیر دست الناز در رفت و گفت : بفرما آبجی... پای بی گناه تا پای دار میره ولی باالی دار که نمیره... دیدی...
حرف حق که جواب نداره....
الناز گفت : وا سعید تو هم...
البته نا گفته نماند جناب پدر زن و مادر زن خونه نبودن ها.... وگر نه کی جرات داره جلوی اونا از این شوخیا بکنه ...
پوست آدمو میکنن غلفتی...
بگذریم... دیدیم هیشکی خونه نیست همراه بهزاد و الناز رفتیم تا بابا و مامان منو هم ببینیم....اونجا هم کلی گفتیم و
خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم...
تا مامان فهمید که اومدیم پیششون بمونیم از خوشحالی شروع کرد به گریه کردن....
بعدش هم خاطرات دوران دوستی و مخصوصا ماجرای بیمارستان رو برای هم تعریف کردیم و حال و هوامون حالی
به حالی شد...
چند هفته ای گذشت و ما همچنان یا خونه بابام اینا بودیم و یا خونه بابای الناز...البته من گهگاهی به خونه سر میزدم
ولی برای اطمینان هم که شده گفتیم چند روزی هم بریم خونه خودمون...
دومین روز اقامت تو خونه خودمون بود...از در که وارد خونه شدم احساس کردم خبراییه... البته خبرایی هم بود....
هرچی دنبال الناز گشتم نتونستم پیداش کنم... واقعا ترسیده بودم... یعنی کجا بود.... نگران شده بودم و رنگ از روم
پریده بود...
فصل هشتم ) پایانی (
قسمت 1
یهو در خونه باز شد.... دویدم طرف در... الناز بود...
تا چشمم به چشمش افتاد گفتم : عزیزم تو فکر نمیکنی ممکنه یکی تو این دنیا باشه که طاقت دوریتو نداشته باشه...
تو اصال به فکر من هستی؟... اگه میمردم چیکار میکردی؟... ها... معلومه کجایی تو؟...
الناز گفت : اوه... چه خبرته... اوال سالم بابا سعید...
اولش متوجه نشدم چی گفت... اومد تو و در رو بستم....
گفتم : کجا بودی حاال...
گفت : عزیزم قاطی کردی؟... حواس پرت شدی بابا سعید... تو که این جور حرفارو....
نزاشتم حرفش رو تموم کنه گفتم : چی گفتی تو؟... بابا سعید کیه؟....
گفت : خب مگه غیر از تو بابا سعید دیگه ای هم تو این خونه هست؟...
گفتم : یعنی... یعنی...
گفت : بله... االن آزمایشگاه بودم .... شما در عرض چند ماه آینده....
یهو داد زدم و پریدم هوا.... اصال حواسم نبود چیکار دارم میکنم... بطری آب رو میپاشیدم به سر و صورتم...

الناز هم داشت از خنده و خوشحالی روده بر میشد.... بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : این بهترین خبری بود که تو
عمرم شنیدم... خیلی دوستت دارم....
زود بلندش کردم و رفتیم طرف خونه ما...
از در که وارد شدیم، دستش رو گرفتم و با یه حالت جدی هی میگفتم : یواش.. یواش... یواش تر برو بچه پرت
میشه بیرون...
الناز هم فقط میخندید و میگفت : سعید زشته این کارا چیه میکنی؟...
مامانم اومد و گفت : باز شما دو تا چه تون شده سر و صدا راه انداختین....
گفتم : په... شما هم که از هیچچی خبر ندارین، مامان بزرگ...
مامانم با همون اشاره اول مطلب رو گرفت و از خوشحالی هی اشک شوق بود که میریخت...
زود زنگ زد بابام و مامان و بابای الناز هم بیان...
وقتی رسیدن غوغایی شد....
همه خوشحال بودن.... بهزاد هم که فقط خودش میگفت و خودش میخندید....
فردای همون روز رفتیم که اون چند ماه رو خونه مامانم اینا بمونیم تا الناز تنها نباشه....
هفته های آخر بارداری الناز بود که مجبور شدم برای یه کار از شهر خارج بشم... بهزاد هم تنها بود واسه همین
خواست که همراه من بیاد؛ من هم قبول کردم.توی راه بودیم و داشتیم به شهر برمیگشتیم که دیدم موبایلم زنگ
زد...
مامان بود ... گوشی رو برداشتم و مامان گفت که درد الناز شروع شده و زود خودت رو برسون...
اون موقع بزرگراه شهید کالنتری ارومیه در دست ساخت بود... هوا هم پاییزی بود و تازه بارون باریده بود.
با اینکه میدونستم جاده لغزنده ست پام رو تا آخر روی گاز فشار دادم... بهزاد هم بد تر از من ذوق زده شده بود
اصال دل تو دلمون نبود.... با اینکه وضعیت جاده هم اصال خوب نبود و پر بود از چاله چوله با سرعت 112 تا 222
کیلومتر بر ساعت با اون شرایط رانندگی میکردم...
یهو دیدم داریم به جایی میرسیم که وسط جاده آب جمع شده بود... با خیال اینکه آب روی جاده زیاد نیست با
همون سرعت از روی آب رد شدم...
یهو دیدم که مقدار بسیار زیادی آب پاشید روی شیشه و من هیچ جا رو ندیدم.... فقط احساس کردم که دارم پرواز
میکنم یهو افتادیم توی دریا وچشمام سیاه شد... دیگه هیچ چی نفهمیدم...
بقیه داستان رو از زبان بهزاد بشنوید....
فصل هشتم ) پایانی (
قسمت 2
...
یهو دیدم داریم تو هوا پرواز میکنیم... کنترل ماشین از دست سعید خارج شد و ماشین با سنگ های کنار جاده
برخورد کرد و پس از چند صد متر پرواز، توی آب دریا افتاد... واقعا ترسیده بودم... مغزم دیگه کار نمیکرد... افتاده
بودیم توی دریا و کسی نبود که ما رو نجات بده... بد تر از همه سعید منو نگران کرده بود.... هر چی داد میزدم

سرش رو گذاشته بود روی فرمون و جواب نمیداد... انگار کر شده بود... بدنش رو تکون دادم... یهو سعید افتاد...
نزدیک بود دیوونه بشم... هی داد میزدم و گریه میکردم اما سعید جواب نمیداد... دنیا داشت دور سرم
میچرخید...یهو سرم گیج رفت و بیهوش شدم و از اون صحنه دیگه چیزی یادم نمیاد....
ای دل بیا بگرییم ، از عشق چو سوگواران
وز دیده اشک ریزیم چون ابر در بهاران
هــرکو چشیده باشد ، دردی ز سـوز هجـران
دانــد که سخت باشد فـراق دوستدران
تا کی توان ز هجران ، گفت شعر بی قراری
وصال یار باشد ، قـرار بی قراران
دیگر توان ندارم ، زین عشق بی کرانم
چون من صبور باشم ، به جفای روزگاران
یارب ز درد هجـــــران ، من همچــو بینـوایم
تو دوای درد من کن ، ای نوای بی نوایان
همایونم و هردم گریان ، عشقم ندارد کران
که نگارم است سلطان ، به دیار دل ربایان
تا چشمم رو باز کردم دیدم تو بیمارستانم و سرم باند پیچی شده... شروع به داد زدن کردم... از همه سراغ سعید رو
میگرفتم ولی هیچ کس جواب نمیداد... تا اینکه بابای سعید اومد طرفم... تا منو دید شروع کرد به گریه کردن.. تازه
یاد اتفاق هایی که افتاده بود افتادم...
فقط گریه میکردم اما فایده ای نداشت چون سعید دیگه از پیش ما رفته بود و گریه های من کاری از پیش نمیبرد...
بد تر از همه سوز عشق بین اون و الناز ـ که من از اولش در جریان همه چیز بودم ـ منو دیوونه میکرد... نمیدونستم
اگه الناز بفهمه چه اتفاقی میفته...
سراغ الناز رو از پدر سعید گرفتم.. اون بیچاره هم تو این مدت کم ، چندین سال پیر شده بود.... فهمیدم که الناز
هنوز از ماجرا خبر نداره و االن تو اتاق عمله...
با همون وضع آشفته به دم در اتاق عمل رفتم.. اونجا هم همه داشتن زار زار گریه میکردن... مادر من و مادر سعید
هردوشون از حال رفته بودن و توی یکی از اتاقهای بیمارستان بهشون سِرُم وصل بود..
در اتاق عمل باز شد و الناز و بچه ش رو که هردو سالم بودن از اتاق آوردن بیرون... الناز به صورت های همه ما نگاه
میکرد ولی نمیدونست چرا همه بغض کردن... چند ساعتی گذشت و بخاطر درخواست های مکرر الناز رفتم پیشش...
تا وارد اتاق شدم دیدم با آرامش غیر قابل وصفی بچه ش رو که در زیبایی مثل مامانش بود بغل کرده و داره به
بچش درباره باباش میگه ...
ـ االن بابا میاد... ما رو باهم از اینجا میبره خونه خودمون... برات اسباب بازی میخره...

تا حرفاش رو شنیدم خیلی سعی کردم که خودمو کنترل کنم... اما الناز در همون اولین کالم سراغ سعید رو از من
گرفت.... و من بی اختیار گریه م گرفت...
انگار به الناز ، الهام شده بود....
بهت زده به من خیره شده بود...
هیچ چی نگفت و آروم داشت اشک میریخت... من هم پا به پای اون داشتم گریه میکردم...
یهو بدن الناز شل شد ، چشماش رو بست و بی حرکت روی تخت افتاد....
واقعا ترسیدم... هی داد میزدم و تکونش میدادم... اما الناز بیهوش افتاده بود... سریع پزشکا و پرستارها رو خبر
کردم...
الناز سریعا به بخش آی سی یو منتقل شد.... سه روز بود که الناز در آی سی یو بستری بود و خانواده من و سعید در
اون مدت سخت ترین روزهای عمرمون رو میگذروندیم،تا اینکه...
سه روز بعد از فوت سعید ، الناز هم به علت سکته قلبی جان سپرد...
من در طی سه روز عزیزترین کسامو از دست داده بودم... خاطراتی که با سعید و الناز داشتم... بلبل زبونیهای
سعید... عشق سعید و الناز... بچه الناز و سعید... شوخیها و خنده هامون و خاطرات گذشته مثل پرده سینما از جلوی
چشمم رد میشد و من هم از جفای روزگار فقط میتونستم گریه کنم...
مرگ دلخراش الناز و سعید نه تنها من بلکه تمام کسایی که اونها رو میشناختند رو عزادار کرد....
"بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم "
از درد تـو و بی کسی و غـربت و هجـران
همه شب ناله کنان چشم به روی هم نبستم
از سـوز عشقت نیمــه شب بــا چشم تـــر
در بـی کسی از ظلم دهــر در خــود شکستـم
از فرت غم با وهم تو ، گویی که من از تن گسستم
الهامی از سوی سماواتم بشد که چاره درد تو صبر است
تک و تنها در ظلمت شب گوشه ای تنها نشستم
در یادم آمد لحظه های آشنایی...
از آن پس گریه در شبهای بی قراری...
ورد آهم نیمه شب در طول هجران...
ظلم و جور عصر در طی روزگاران...
غم و دردم انبـاشته بــر هـم جــاودانه
گریه هایم در نیمه شب هزاران و هزاران
غــم دل خـــوردن و تنهــا نشستــن...
در بی کسی با ســوز غـم از تــن گسستـن...

کنون من چـون کنم با ســـوز هجــران
با بارش اشک از دیـدگان چـون روز باران
دل مبتالی عشق است تا کی توان نگفتن؟
تا کی تــوان زهجــران ، شب تا سحـــر نخفتــــن؟
بـرای چـاره دردم دگـر راهـی نمانـده
مهــــر تـو در دل خـانـه ای زیبا نشـانــده
در دام عشقت ای یار ، گرفتارم چو آهو
و ز بهـر عشقت هـردم ، کنم بـرپا هیاهو
. . .
** شعر : » همایون «
بله ، الناز هم زیر دست های پر قدرت سرنوشت له شد...
و عشق آتشین الناز و سعید تا ابد موجب سوز دل عاشقان و مردمان اعصار شد...
دختر سعید و الناز که تنها ثمره زندگی آنها بود در آغوش مادر بزرگ پدری اش بزرگ شد.....
و به یاد آن دو کبوتر عاشق ، پدر سعید نام او را الناز گذاشت.....
روحشان شاد و یادشان گرامی......
پاسخ
 سپاس شده توسط funny girl... ، Faust ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان الناز (عاشقانه) - sayda8 - 08-01-2016، 14:53

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان