نظرسنجی: تا اینجا که خوندین با حال بود یا نه؟
این نظرسنجی بسته شده است.
بله
100.00%
6 100.00%
خیر
0%
0 0%
در کل 6 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 4.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم

#2
[size=xx-large]ژاله
الان با بچه ها به آخرین بنگاه رفتیم و تونستیم یه خونه مبله نزدیک خونه رادوین اینا گیر بیاریم
کلید خونه رو گرفتم و وسیله هامون رو توش گذاشتیم و به سمت دانشگاه رادوین حرکت کردیم صبح ساعت 10 اومد دانشگاه و ساعت 1 ظهر برگشت بعد ساعت 5:30 رفت باشگاه و ساعت 8 رضایت داد و اومد بیرون بعد رفت خونه یکی دیگه که وقتی اومد همراه یک پسره بود با هم رفتن خونه رادوین خلاسه شبم من و مژده و مژگان شیفتی بیدار بودیم . نزدیک 4 صبح که نوبت مژگان بود مارو بیدار کرد و خیلی نامحسوس دنبال اونا راه افتادیم که برگشتن همون خونه و دوتا پسر دیگه رو برداشتن با خودشون بردن به خارج از شهر ما هم که دوزاریمون افتاد که متوجه شدن دنبالشونیم قبل از اینکه این اوشگولا ( ببخشیداا) بخوان کاری کنن ماشین و انداختیم توجاده فرعی که از اونجا جاده اصلی مشخص بود دنبالشون کردیم تا اینکه یه جا وایستادن که یه ماشین روبه روشون بود همزمان با پیاده شدن رادوین اینا اون ماشین با چهار تا سرنشین دختر پیاده شدن بعد از دو ساعت وخورده ای هر دو گروه سوار ماشیناشون شدن و رفتن ما هم همچنان در پی پسرا بودیم صبح ساعت 6 رسیدیم خونه که همه با هم ولو شدیم رو مبل هیچ کس نای حرف زدن نداشت تا اینکه گفتم : به همون چیزی که من فکر می کنم فکر می کنید که مژده احمق (ببخشیداا) گفت : آره ، اول یه صبحونه عالی بعدشم یه خواب روی قالییی ههههههه کلاً آدم مریض تو دنیا زیاده یکیش خوده مژده جان .
_ آورین حالا که تو گفتی بپر برو صبحونه روآماده کن ما هم میریم بنزین بزنیم و از این کارا دیگه
مژده : هوی یه وخت خفه نشی خودتو تو کار غرق می کنی .
_ دروغ نمی گم که می خوای برنامه هاشون از دستمون در بره !
در اینجا مژگان جان دخالت کرد : فکر کنم گرسنگی و خواب بهتون فشار آورده نکنه هدفمون یادتون رفته . ها؟
مژده
_ راست میگه ما واسه یکسری کار مهم اومدیم اینجا .
مژگان : وای بچه ها بجنبین به ترتیب بریزین تو حموم من لباساتون و انتخاب می کنم و صبحونه رو حلضر می کنم فقط کاراتون بیش تر از 7:30 طول نکشه
با این حرفه مژگان ، ژاله همچین چپید تو حموم و در و از تو قفل کرد که گفتم الان آخرین قطرات آب و می خواد استفاده کنه می ترسه یکی دیگه صاحبش بشه رو کردم
مژگان : مژده بگیر دو دقیقه بکپ بعدش بپر تو حموم  مژده هم که از خدا خواسته روی همون کاناپه خوابش برد منم صبحونه خوردم لباس بچه هارو گذاشتم رو مبل دونفره بعدش
ژاله رو صدا زدمکه دیدم خانوم یک ساعته اومده بیرون گرفته خوابیده ، بیدارش کردم گفتم صبحونه بخوره منم طبق عادتم یه حموم 10 دقیقه ای گرفتم اومدم بیرون چونموهام سه سانتیه سریع دوش می گیرم مانتو شال رنگارنگم و پوشیدم مژده رو هم بیدار کردم بره حموم خودمم رفتم نزدیک ترین پمپ بنزین که ماشینمون از گرسنگی در بیاد به بچه ها هم خبر دادم که راس ساعت 7:30 دم در خونه ام اونا هم بچه های حرف گوش کن حاضر و آماده . جلو پاشون زدم رو ترمز که ریختن تو ماشین البته شارژ شارژ وقتی رسیدیم به انتهای کوچه رادوین اینا که به یه کوچه دگه وصل بود وایسادم به مژده گفتم : هوی مژده ،
خانومی که تو خونه خوابیدی بیا بشین پشت فرمون می خوام تجدید قوا کنم اونم بی چون و چرا قبول کرد وقتی نشستم صندلی عقب بیهوش شدم
ژاله

وقتی مژده و مژگان داشتن جاشونو عوض می کردن دیدم سه نفر پشته پرده ی خونه رادوین اینا وایسادن و دارن به ما اشاره می زنن جوری که من از سایه هاشون فهمیدم پسر بودن بازم خدارو شکر این دو تا تنبل تو ماشین عقب جلو شدن وگرنه ...
مژده که جاشو میزون کرد گفتم پوشیه و چادر و وسایل گریم مثل همیشه زیر صندلی هاست ؟ اول با تعجب نگام کرد بعد گفت آره چطور ؟

[/b][/size]
شمایی که مرا نمیشناسید ، بی باک در چشمانم خیره نشوید آنقدر ترسناک هستم که در راهم سر به سر ، تن به مرگ بدهید آن هم مقابل زنده ماندن کسانی که با آنها در بند من شدید و باز هم من ، همان پیمان شکن نامردم که شما از او میترسید
پاسخ
 سپاس شده توسط پریاجوون ، sama00 ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، sheytoonak:) ، Amnay ، sogol.bf


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم - Creative girl - 15-12-2016، 18:23

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان