امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان جذاب عاشقانه و خنده دار و پر از غافلگیری*عشق ارباب*

#11
من ادامش رو میزارم پیداش کردم Angel Heart

آناهیتا با لبخندي سرش را با تأسف تکان داد ...خنده ي بلندي سر دادم و از اتاق خارج شدم ... که نگاهم به نگاه خشمگین شایا افتاد ..
نیشم بسته شد و نگاهش کردم ...که با صدایی که عصبانیتش را در ان پنهان می کرد گفت
شایا : دنبال من بیا
به طرف پله ها رفت ... با تعجب نگاهش کردم که کنار پله ها ایستاد و با همون اخم به طرفم برگشت و با صداي بلندي گفت
شایا : گفتم بیا
با صداي بلندش از جایم پریدم و قدم هایم به طرفش کشیده شد... از اتاق کارش گذشتیم و از پله ها پایین رفتیم ...همه توي سالن نشسته
بودن ... زرین خاتون با پوزخندي نگاهم می کرد که اخمی به ابرو آوردم ... با دیدن اخمم اخمی کرد که نگاهم به همان زن بر روي ویلچهر
افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد ... قدم هایم شل شد ... ایستادم و به قامت بلند شایا از پشت نگاه کردم ... نگرانی چشمان آن زن دل
شوره به دلم انداخته بود ... با ایستادنم شایا به طرفم برگشت ... با اخمی سرتاپایم را نگاه کرد و فریادي از خشم کشید
شایا : چرا ایستادي
با صداي بلندش از جایم پریدم ... اما ترس را به چشمانم نیاوردم و خونسرد گفتم
- داریم کجا می ریم
با قدم هاي بلند چند قدمی که از من فاصله داشت را کم کرد و دستم را گرفت ... دستش داغ بود ... داغ .. داغ ... با تعجب نگاهش کردم
که دستم را فشرد و با عصبانیت که صدایش را بشنوم غرید
شایا : راه بیوفت تا کاري نکردم پشیمون بشم
ابروهایم بالا رفت ... این اون شایایی که توي یک روز شناخته بودم نبود ... با نگرانی به چشمان پر از خشمش خیره شدم ... نگاهش آشنا
نبود ... نگاهش دیگه برق آشنا رو نداشت و این باور را به من می رساند که شایا همه چیز رو فهمیده ..دستم را در دستش بیشتر فشرد و
در میان نگرانی چشمانم من را با خودش کشاند ... از ساختمان خارج شدیم که نگاهم به قاسم افتاد .... با دیدنم سرش را با شرمندگی بهزیر انداخت ... باورم به یقیین تبدیل شد ... و خودم را به دست شایا سپردم ... من که کار خطایی نکرده بودم که از او بترسم ... ولی این
حرفا براي دلگرمی خودم می زدم ... هر دو وارد جنگل شدیم ... بی هیچ حرفی با او کشیده می شدم که دستم را محکم کشید و به درختی
چسپاند ... نفس ..نفس می زد و نگاه پر از خشمش را به نگاهم دوخته بود ..نزدیک آمد و دستش را حایل دو طرفم کرد.... سرش را
نزدیک آورد که دستم را بر روي سینه اش گذاشتم ... اخمی کرد و دستم را در دستش گرفت و آن را فشرد ... به دلیل بودن حلقه در
انگشتم... آخی گفتم و نگاهم را به دستم دوختم ... نگاهم را دنبال کرد ... با دیدن حلقه در دستم ... اخمهایش از هم باز شد و نگاهش را با
غم به چشمانم دوخت و گفت
شایا : چرا برگشتی
با تعجب نگاهش کردم که دستم را گرفت و بلندتر گفت
شایا : چرا راه رفته رو برگشتی مهتاب
غم چشمانش دلم را به درد آورد ... باز هم نگاهش آشنا شده بود ... همان نگاهی که یه درد مشترك در آن دیده می شد ... نگاهم را به
زیر انداختم .. طاقت دیدن دردي که در چشمانش بود را نداشتم .. دستش را به زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد...
شایا : بار دیگه ازت می خوام که از اینجا بري مهتاب بودن تو اینجا اشتباهه
صورتم را بین دستانش گرفت و با نگرانی به جز جز صورتم نگاه کرد
شایا : نذار اشتباه دیگه اي با بودنت اینجا سر بزنه و نابودت کنه
دستانم را بالا آوردم و بر روي دستانش نهادم که بار دیگر نگاهش را به حلقه دوخت ... اخمی بر روي ابروهایش نشست که گفتم
- نمی تونم برم
نگاهم کرد .. نگاهی که دلخور بود .. نگاهی که نگران بود
شایا : چرا؟ هنوز بس نبود ... هنوز برات کافی نبود
دستان گرمش را را در دست گرفتم و نگاهم را به آنها دوختم و گفتم
- چون نمی خوام برم .. هنوز بس نیست هنوز کفایت نکرده ..
دستانم را رها کرد و صدایش را بالا برد و غرید
شایا : به کجا می خواي برسی چی حاصل می شه از این بن بست
نگاهش رنجیده بود ... داغون بود ناخداگاه نگاه نگران مهتاب را از پشت سرش بر او احساس کردم و قدمی جلو برداشتم و بار دیگر
دستانش را در دست گرفتم
- می خوام به آخرش برسم ... به اون شادي که در نی نی چشمات داري دنبالش می گردي
دستم را بر روي قلبش نهادم
- می خوام به آرامشی برسونمش که داري براي اون تلاش می کنی
شایا دستش را بر روي دستم که بر روي لبش نهاده بودم گذاشت وگفت
شایا : اگه نشد چیحالا درست شده بود یک پسر بچه ..شده بود یکی مثل آروین که منتظر یک حرف اطمینان بخش بود ... سرم را کج کردم که موهاي بر
روي پیشانیم بر روي چشمانم ریخت و مظلومانه گفتم
- به من اعتماد کن هیچ چیز نشدنی نیست
موهایم را کنار زد و خیره در چشمانم شد ...به لحظه اي در آغوشش جا گرفتم ...من را به خودش فشرد و کنار گوشم زمزمه کرد
شایا : من همیشه نیستم که هواتو داشته باشم
احساس آرامشی در وجودم در آغوشش به وجود آمده بود دستانم بالا آمد و دور او حلقه شد سرم را بر روي سنیه اش نهادم و گفتم
- همین که نگرانی کافیه
احساس گناه نداشتم چون می دونستم احساسم به شایا پاکه احساس شایا چه براي مهتاب بود اما پاك بود ... از حدش جلوتر نمی رفت ...
اون به مهتاب احترام می گذاشت و این من را وادار به احترام گذاشتن به او می کرد ... به اویی که نگرانی را براي مهتاب در چشمانش می
دیدم ...از او جدا شدم و لبخندي به رویش زدم که پیشانی ام را بوسید ... چشمانم را بستم و اجازه دادم که هر دو به آرامش برسیم ...
دستش را گرفتم و نگاهم به اطراف دوختم... اطرافم پر بود از درخت ... با خنده به طرفش برگشتم و گفتم
- جاي دیگه نبود حرف بزنی منو آوردي وسط جنگل
سرش را به اطراف گرداند و گفت
- حیاطیم
با تعجب نگاهش کردم و بار دیگر نگاهم را به اطراف گرداندم ... لبم را به دندان گرفتم باز سوتی داده بودم ... لبخندي زورکی زدم که
نگاهش را به لبخندم دوخت و نگاهش را به چشمانم دوخت ... شاید واژه ي لبخند براي او نامفهوم بود .. دستم را کشید که قدمی به او
نزدیک شدم ... دستم را بالا آورد و بوسه اي بر روي حلقه نهاد و بدون حرفی بار دیگر من را با خودش کشید ... کم کم از درخت ها کم می
شد و ساختمان از دور دیده می شد ... کی اینقدر راه آمده بودیم متوجه نشده بودم .... از جنگل خارج شدیم که نگاهم به قاسم افتاد که
تکیه اش را به ماشین داده بود و یاد حرفش افتادم و گفتم
- شایا
بدون آنکه بایستد به راهش ادامه داد
- شایا
نفسش را پر صدا بیرون داد و همانطور که من را با خودش می کشید گفت
شایا : بله
نگاهم را بار دیگر به طرف قاسم گرداندم و گفتم
- قاسم از کدوم حقیقت حرف می زد
قدم هاي تندش ایستاد و نگاهش را به قاسم دوخت ... قاسم با دیدن نگاه شایا ایستاد خواست به طرفش بیاید که دستش را بالا برد و قاسم
را متوقف کرد به طرفم برگشت و گفت
شایا : حقیقت اینکه تو چطور پریدي تو آتیش و قهرمان بازي در آورديابروهایم بالا رفت که با اخمی گفت
شایا : بار آخرت باشه همچین کاري می کنی
اخمی کردم و گفتم
- نمی تونستم که اجازه بدم همینطور اون دوتا ...
وسط حرفم پرید و قدمی به جلو آمد و گفت
شایا : یعنی حاضر بودي جونتو به خاطر دوتا غریبه از دست بدي
موهایم را زیر شال بردم و گفتم
- هرکی کمک بخواد کمکش می کنم چه غریبه باشه چه خودي
شایا : اونا از تو کمک خواستن
با تعجب نگاهش کردم ... ولی دلیل دیگه داشت ... دلیلی که من رو اینجا کشونده بود سرم را به طرف قاسم برگرداندم و گفتم
- اگه پریدم چون کسی نپرید که دوتا آدم بی گناه رو نجات بده اگه پریدم
نگاهم را به او دوختم که نگاهم به پشت سرش به زرین خاتون افتاد و با نفرت گفتم
- چون همیشه جلوي ظلم می ایستم چه کسی کمک بخواد چه نخواد کنارش می ایستم تا جلوي ظلم رو بگیرم
دستم را بین دستانش فشرد که نگاهش کردم ... دستی در موهایش کشید و پشتش را به من کرد که چشمش به زرین خاتون افتاد و گفت
شایا : با خشم نمی تونی جلوي ظلم رو گیري
لبخندي زدم و رو به رویش ایستادم و با چشمکی گفتم
- کسی نیست این حرف رو به خودت بزنه همیشه اخمویی
با تعجب نگاهم کرد که خنده ي سرخوشی سر دادم ... و دستم را از دستش بیرون کشیدم و با همان خنده پشت به او به طرف ساختمون
رفتم ... زرین خاتون با نفرت نگاهم می کرد که کنارش ایستادم و گفتم
- این خنده رو شروع بازي به عزا نشوندنت بدون ... شروع زجر کشیدن تو و شادي مناز کنارش گذشتم و آغاز بازي را شروع کردم ... بازي که می دونستم یکی از ما شکست می خوره .. به طرف پله ها راه افتادم که باز نگاهم
به زن ویلچر نشین افتاد ... ایستادم و عمیق نگاهش کردم ... نگاهش با من حرف می زد ... مهربونی خاصی در پشت آن چشمان شرقی
پنهان بود ... شاید هم یک خودخواهی خاصی که در چشمان زرین خاتون هم دیده می شد ... دستم را به نرده گرفتم و نگاهم را از آن نگاه
براق گرفتم ... نگاهی به بالاي پله ها انداختم که نگاهم به آناهیتا افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد... لبخندي به چشمان نگرانش زدم که با
یاد آوري آروین لبخند از روي لبهایم محو شد و با عجله از پله ها بالا رفتم .. رو به روي آناهیتا ایستادم و با صداي نگران گفتم
- آروین ...
آناهیتا سرش را تکان داد که بدون آنکه لحظه اي منتظر بمانم به طرف اتاق دویدم ... صداي گریه هایش را از پشت در می شنیدم ... با
سرعت در را باز کردم که او را کز کرده گوشه اي از تخت دیدم که با ترس به نرگش جون نگاه می کرد ... نرگش جون که اشک پهنایی از
صورتش را گرفته بود به طرفم بر گشت ... غم را از چشمانش می خواندم ... قدمی نزدیک شدم و نگاهم را از او گرفتم و به آروین دوختم
... چشمانش را بسته بود و زار می زد از درد از بی کسی ... باز همان بغض آشنا در گلویم نشست بر روي تخت نشستم و صدایش زدم
- آروین
صدایم می لرزید از بغض از اینکه آروین خانواده داشت اما بی کس تر از همه بود
آروین : نه نزدیک نیا
دستم را بر روي دستش که بر روي تنش بود گذاشتم و گفتم
- حتی من آروین
بدون آنکه حرفی بزند سرش را تکان داد به او نزدیک تر شدم و چتري هایش را که معلوم بود تازه کوتاه کردن را به بالا کشیدم و با
آرامی گفتم
- چشماتو باز کن گل مهتاب
سرش را به چپ و راست تکان داد که نزدیک تر شدم ... سرم را به گوشش نزدیک کردم و با حالت نوازشی دستم را به گونه اش کشیدم و
گفتم
- ببین کنارت نشستم ... چشماتو باز کن ببین که یکی هست مواظبت باشه ... چشماتو باز کن ببین که اینجا کسی نشسته و دوست داره
یک مردي مثل تو کنارش باشه
لبخندي زدم و نگاهی به او انداختم ... می دونستم آروین با پرورشی که اینا به این بچه کردن بیشتر از سنش می دونه .. آروین یکی از
چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد... لبخندي زدم و با همان لبخند ادامه دادم و گفتم
- حالا این مرد می تونه کنارم باشه یا نه
آروین هر دو چشمانش را باز کرد و سرش را تکان داد ... چشمامو باز و بسته کردم و نوك بینی اش را بوسید و بینیم را به بینی اش
چسپاندم و گفتم
- یک ذره واسم می خندي
آروین لبخندي به لب آورد ... لبخندي که چه براي یک ثانیه بود ولی همان لبخند برایم کافی بود که او را به خنده وادارم ... دستم را جلو
بردم و شروع به قلقلک دادنش کردم ... صداي خنده ي سرخوش بچه گانش در فضاي اتاق پیچیده بود ... و بغضی که در گلویم بود را در
خود فرو می برد ...با همان خنده لباس هایش را که بر روي تخت بود تنش کردم و اورا در آغوش بلند کردم که چشمم به نرگس جون و
آناهیتا افتاد ... هر دو با لبخندي نگاهم کردن نرگس جون به طرف در رفت همانطور که در را باز می کرد گفت
نرگس جون : حالا دلیلت برام قانع کننده است
لبخند گرمی بر روي لبم نشست ... آناهیتا چشمکی به من زد و سرش را با تأسف تکان داد ... خنده اي کردم که آروي با من شروع به
خندیدن کرد ... شاید خنده ام بی خود بود .. اما اون خنده برایم خنده ي یک پیروزي بود براي اینکه حامی هایی داشتم که می دونستم هیچوقت پشتم را در هیچ شرایطی خالی نمی کنند هر چهار نفر از اتاق خارج شدیم که شایا رو به رویمان قرار گرفت ... سرم را کج کردم و
نگاهش کردم که اخمی به ابرو آورد و همانطور که نگاهش به چشمانم بود به آناهیتا و نرگس جون سلام کرد..و رو به من و گفت
شایا : آماده شو تا بریم
یک تاي ابرویم را بالا دادم و گفتم
- بریم ؟ کجا بریم ؟
اخمهایش عمیق تر شد و قدمی به من نزدیک شد که آروین دستش را دراز کرد و در آغوش دایی اش پناه برد ... با لبخندي به هر دوي
آنها نگاه کردم که شایا بدون آنکه اخمهایش از بین برود گفت
- همون کاري که گفتم انجام بده
بدون حرف دیگري پشتش را به من کرد و به طرف اتاق خودش به راه افتاد ... اخمی کردم و تکیه ام را به دیوار دادم که آناهیتا با خنده
نگاهم کرد
آناهیتا : چیه بخارت خالی شد
مشتی به بازویش زدم و گفتم
- آخه من چرا باید بخارم خالی بشه
آناهیتا همانطور که جایی که مشت زده بودم را می مالید با ادا گفت
آناهیتا : همون کاري که گفته رو انجام بده ظعیفه
خنده اي سر دادم و همانطور که به طرف اتاق می رفتم تا آماده بشم گفتم
- اگه من اینو به خنده ننداختم اسممو عوض می کنم
نرگس جون : می زاري سوسانو
با چشمان گرد شده به طرف نرگس جون و آناهیتا برگشتم که با لبخند بدجنسی نگاهم می کردن و گفتم
- سوسانو که مرد بود
آناهیتا : تو چه فرقی با یک مرد داري آخه
با گفتن این حرفش او و نرگس جون به خنده افتادن ... چشمامو ریز کردم می دونستم دارن دستم می ندازن ... قدمی به آن دو نزدیک
شدم و دست به سینه جلوي آن دو ایستادم و گفتم
- یعنی شما فکر می کنین من نمی تونم به خنده بندازمش
آناهیتا : فکر که نه مطمئنیم نمی تونی به خنده بندازیش
آناهیتا دستش را بر روي شانه ي نرگس جون گذاشت که گفتم
- اون وقت این اعتماد به نفس رو کی به شماها داده که نمی تونم
نرگس جون : از اونجایی که با می دونیم این بشر نمی دونه لبخند یعنی چیآناهیتا : چرا لبخند می زنی
لبخند دندون نمایی زدم و دستم را جلو بردم و گفتم
- قبوله اگه من نتونستم بخندونمش اسممو می زارم سوسانو اما اگه ...
لبخنده دیگري زدم که اناهیتا اخمی کرد و گفت
آناهیتا : چه خوابهایی دیدي می دونستم پشت این لبخند خونسردت یک چیزي هست
خنده اي کردم و دستم را جلو بردم و گفتم
- و اما اگه من خندوندمش هرچی من بگم شم قبول می کنین
آناهیتا خواست چیزي بگوید که دست نرگس جون دراز شد و در دستم قرار گرفت ... نرگس جون لبخندي زد ... برقی در چشمانش دیدم
.... براي همین لبخند عمیقتري به لبخندش زدم و دستش را فشردم که گفت
نرگس جون : قبوله
دست آناهیتا بر روي دست هر دوي ما قرار گرفت و با صداي که در آن شک نیز بود گفت
آناهیتا : باشه منم قبوله
خنده ي سرخوشی سر دادم و دستم را از دست هر دوي آنها بیرون کشیدم و به طرف اتاق راه افتادم که آماده بشم ... بعد از اینکه آماده
شدم از اتاق خارج شدم ... نه خبري از آناهیتا بود نه خبري از نرگس جون ... به خاطر شرطی که بسته بودیم لبخندي زدم و به طرف اتاق
شایا به زاه افتادم .. که با شنیدن داد آروین با عجله در اتاق را باز کردم و با نگرانی به آروین و شایا چشم دوختم .. آروین همانطور که با
جیغ نگاهش به تلفزیون بود از جا بلند شد و مشتی به آن زد ... با تعجب نگاهش کردم که با صداي بم شایا به طرفش برگشتم
شایا : خوبه این اتاق در داره
نفس راحتی کشیدم و لبخندي زدم ... نگاهی به شایا کردم و همانطور که کوله ام را بر روي شانه ام جابه جا می کردن گفتم
- حالا بی خی کجا داریم می ریم
شایا با ابروهاي بالا رفته نگاهم کرد که لبم را به دندان گرفتم و از او فاصله گرفتم و به طرف آروین رفتم و همانطور به او که با هیجان
بازي می کرد گفتم
- آروین
آروین همانطور که با بازي خودش را تکان می داد گفت
آروین : فعلا" آروین مشغوله بعد بیا
با خنده نگاهی به او انداختم و گفتم
- یعنی به مهتاب جون هم توجه نمی کنی
آروین : نوچ باید آروین برنده بشه
به طرف شایا برگشتم و سرم را با تأسف برایش تکان دادم که نگاهی به چشمانم کرد و بعد پشت به من رو به پنجره ایستاد .. زبونی
برایش در آوردم که با خنده ي ریز آروین به طرفش برگشتم ... آروین با دیدن نگاهم با خنده گفتآروین : زبون در آوردن کار زشتیه
شایا به طرف ما برگشت که خیز برداشتم و دستم را بر روي دهان آروین گذاشتم ... زیر چشمی نگاهی به شایا کردم که نگاهمان می کرد
... با لبخند زورکی آروین را بلند کردم و گفتم
- تا تو بري تو ماشین بشینی ما آروین هم آماده شده
شایا : مگه آروین قراره بیاد
اخمی کردم و گفتم
- آره این بچه پوسید توي این خونه بذار بیاد یک زره مردم ببینه خیابون ببینه
شایا : مگه قراره بري تو خیابون
- ااا ببخشید اینجا فقط جاده خاکی داره یادم رفته بود
با این حرفم بی خودي خندیدم که آروین هم با من خندید ... بدون حرف دیگري سرم را براي شایا تکان دادم و از اتاق خارج شدم
بعضی وقتا مجبوري تو فضاي بغضت بخندي" دلت بگیره ولی دلگیري نکنی" شاکی بشی ولی شکایت نکنی گریه کنی ولی نزاري اشکات
پیدا شن" خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیري"خیلی حرفارو بشنوي ولی نشنیده بگیري"خیلی ها دلتو بشکنن وتو فقط سکوت کنی ...
من این احساس رو دیده بودم توي نگاه شایا ... شایایی که با آن همه گله و شکایت باز هم سرپا ایستاده بود ... شاید همه می گفتن چون
شایا مرده براي همین اما درون این مرد چیزي بود که خیلی ها نادیده گرفتن ... سر آروین را که بر روي سینه ام به خواب رفته بود کشیدم
و زیر چشم نگاهی به شایا کردم که یکی از دستانش به پنجره تکیه داده بود و دیگري بر روي فرمان بود ... اخمش بر روي ابروهایش بود
اما می دانست پشت این اخم یک دنیا خنده است که در دنیاي او نمی توانست آن را به چهره بیاورد .. نفسم را بیرون فوت کردم و نگاهم
را از پنجره ي ماشین به شب تاریک دوختم ... تاریک هم مانند چشمان او که حالا براي من توي این دو روز یک مردي شده بود بزرگوار
مردي که تمام ناراحتیش را پشت اخمش پنهان کرده بود ... شاید اگه با خنده به طرف اتاقش نمی رفتم هیچ وقت نمی تونستم بدونم شایا
چه مردي هستش وقتی صداي فریادش توي گوشم پیچید که گفت
شایا : اون زن منه ... اون غروره منه ....نه به شما نه به هیچ کس دیگه اجازه نمی دونم در مورد زنم غرورم همچین لکه ي ننگی بزنین
و اون صداي نفرت انگیز صدایی که مهتابم را ویران کرد و به این روز انداخت گفت
زرین خاتون : شایا تو چرا ..تو که می دونی تو از ننگی نجاتش دادي که به اینجا رسیده
پوزخند بلند شایا یک قدم من را به اتاق نزدیک تر کرد
شایا : چون من به اون چشمها ایمان دارم وقتی توي چشمام نگاه کرد و به من گفت ... من پاکم
فریاد زرین خاتون به اوج رسید و گفت
زرین خاتون : خوبه والا هرکس بیاد اینطور با چشماي مظلوم زل بزنه تو چشمات بگه من اینطورم تو هم باور می کنی
صدایی از شایا خارج نشد تنها صداي زرین خاتون را شنیدم که با بی رحمی گفتزرین خاتون : اون دختري که تو از پاکیش حرف می زنی قبل از تو کنار مرد دیگه اي بود ... کنار مردي که حالا همه فکر می کنن تویی این
تهمت براي تو کافی نیست که بودنی اون دختر هرزه اي پیش نیست
شایا : بسه
صداي فریاد شایا با شکستن چیزي درهم شکست و صداي پر از تعصبش در فضاي خالی اتاقش پیچید
شایا : دیگه بسه دیگه اجازه نمی دم به پاکیش توهین کنین
زرین خاتون : دختر متجاوز شده چیش پاکه آقاي پر غرور
پاهایم شروع به لرزیدن کرد ... صداي فریاد شایا سرم را به زیر انداختم ... مهتابم ..غرورم خواهر گلم .. دستانم را مشت کردم که صداي
شایا در گوشم با آن صداي خشنش پیچید که گفت
شایا : اون پاکه .. پاك بود ... پاك هست
صدایش از غم پر شد از نارحتی درهم شکست و ادامه داد
شایا : مقصر من بودم ... مقصر شما بودي مقصر این مردمی هستن که باید تاوان پس بدن من باید پس بدم شماهم باید پس بدین
نگاهم را به در بسته ي اتاقش دوختم که حالا براي من دري بود که شاید هیچوقت دوست نداشتم در نزده وارد بشم تا حقیقتهایی را که
نمی دانم پشت آن در بسته بدانم
زرین خاتون : نکنه به خاطر عذاب وجدان باهاش ازدواج کردي آره
صدایی از شایا خارج نشد که زرین خاتون بلندتر گفت
زرین خاتون : نکنه تو بودي شایا... آره تو بودي
جمله آخر را با فریادي گفت که نگاهم خیره به در موند و صورت معصوم مهتاب جلوي چشمانم جان گرفت که با لبخند اطمینان بخشی
سرش را به "نه" تکان داد و صداي شایا چون تسکینی در دلم گفت
شایا : من هیچ وقت ...هیچ وقت نمی تونم به خودم اجازه نمی دم که به پاکی دختري چون مهتاب دست درازي کنم هیچوقت
صداي زرین خاتون اوج نفرتم را به او بیشتر کرد وقتی گفت
زرین خاتون : مثل اینکه تو یادت رفته تو اربابی و اون یک دختر متجاوز... یک دختري که هنوز هم خودش رو کنار مرد دیگري تصور می
کنه
باز هم اون پوزخند شایا بود که او را به سکوت دعوت کرد و صداي بم شایا مانند ملودي در گوشم پیچید که گفت
شایا : به چشماي من اون هنوز پاکه ... وقتی که در آغوش منه مال من ... عشق منه ... عروس منه
زرین خاتون : دیگه دارم نمی شناسمت شایا اون دختر تورو به چه روزي انداخته اون ارباب به چه اربابی تبدیل شده .. اون مگه به جز یک
معلم چی می تونه باشه
شایا : اون عشق اربابه ... اربابی که اون رو به این روز انداختهآروین در آغوشم تکان خورد و باعث شد از فکر بیام بیرون و نگاهی به او بیندازم که عرق بر روي پیشانی اش نشسته بود و یقه ي مانتویم
را محکم در مشتش گرفته بود ... لبخندي به صورت معصومش زدم و دستم را دراز کردم که کلر را روشن کنم ... که دست گرمش بر روي
دستم قرار گرفت
شایا : روشن نکن ممکنه سرما بخوره
نگاهم را به نیمرخ اخم الودش دوختم که بدون حرفی پنجرهاي عقب ماشین را باز کرد ... لبخندي زدم .. که با احساس سنگینی نگاهم
نگاهش را به من دوخت ... سرم را کج کردم که دستش را جلو آورد و چترهایی که بر روي چشمانم ریخته بود را به بالا زد ... خیره در
نگاهم شد ...که لبخندي عمیق تر زدم ... لبخندي که خودم معنی اش را می دونستم و خدایی که بالا سرم بود و به ما نگاه می کرد ... شایا
نفسش را پر صدا بیرون داد و به جاده خیره شد و من باز خیره شدم به سیاهی شب...
شاید اومدن من به این مکان بهونه اي بود ... بهونه اي براي دونستن حقیقت ... بهونه اي براي غرور از دست رفته ي مردي که ارباب بود ...
اربابی که یک دختر رو عشقش می دونه ... چشمامو بستم و باز برگشتم به همون اتاق که حالا دیگر صدایی از هیچکدامشان خارج نمی شد
ولی مسئله اي را برایم روشن کرده بود که حالا برایم همانند یک معمایی بود ...یک معماي حل شده این بود که شایا بی تقصیر بود احساسم
به من می گفت که او بی تقصیره ... باید معماي اصلی را حل می کردم باید مقصر ها را پیدا می کردم و حقیقتی را می دانستم که فقط مهتاب
می دانست ...با نوازش دستی بر روي صورتم چشمانم را باز کردم و نگاهم را به او دوختم
شایا : رسیدیم
نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم که نگاهم به ویلایی افتاد که مثل روز اولم هیچ زیبایی براي من نداشت ... آورین را در آغوشم جابه جا
کردم که در ماشین کناري ام باز شد و آروین را از آغوشم برداشت ...کش و قوسی به بدنم دادم و به او چشم دوختم که منتظر نگاهم می
کرد و گفتم
- مواظب باش بیدار نشه ها
سرش را تکان داد و دستی به پشت آروین کشید کوله پشتیم را از زیر پایم برداشتم ... سرم را که بلند کردم نگاهم به دستش افتاد که به
طرفم دراز شده بود و حلقه ي زیبایش در دستش می درخشید ... دستم را دراز کردم و در دستش نهادم و از ماشین خارج شدم ... همانطور
که دستم در دستش بود به طرف وساختمان به راه افتاد... گرمی دستش همان دستی بود که وقتی وارد بیمارستان شدیم دستم را گرفت و
من با تعجب گفتم
- اینجا چیکار می کنیم
دستم را در دستش فشرد و گفت
شایا : مگه نمی خواستی فرهاد و مهتاب رو ببینی
سرم را با شوق تکان دادم و اجازه دادم دستم در دستش باشد ... دستی که روزي حامیه مهتاب بود و اون رو از ننگی که به اون بسته بودن
نجات داده بود ...ولی همونطور که می گن کسی نمی تونه جلوي دهن مردم رو بگیره شایا هم نتونسه بود... وقتی به در اتاق نزدیک شدیم
دستم را رها کرد ... با تعجب نگاهش کردم که با اخمی رو به من و گفت
شایا : من بیرون منتظر می مونم
لبخندي زدم و به هر دوي آنها نگاه کردم که آناهیتا با حالت مشکوکی نگاهم کرد و گفت

- چرا ؟
اخمهایش عمیق تر شد و با غروري که در صدایش بود گفت
شایا : نه یک کاري دارم
و بدون حرف دیگري به من پشت کرده و رفته بود... و من را پشت در اتاق مهتاب و فرهاد تنها گذاشته بود که تنها باشیم و خودش رفته
بود... از پشت نگاهم را به شایا دوختم که به عقب برگشتم و نگاهم کرد و با اخمی اشاره کرد که وارد اتاق شوم و خودش از آن بیمارستان
کوچک خارج شده بود ...
با فشرده شدن دستم در دستش از فکر بیمارستان خارج شدم و به زمان حال برگشتم.... لبخند را جایگزین صورتم کردم که کنار اتاق
خواب ایستاد و بدون آنکه نگاهم کند زیر لب گفت
شایا : شبت به خیر
و بدون آنکه منتظر حرفی از من باشد پشت به من به طرف اتاق آروین به راه افتاده بود و من را تنها گذاشت مثل همون وقتی که منو پشت
در اتاقش تکیه به دیوار دیده بود که با ناراحتی به رو به رویم زل زده بودم و هیچ ترسی از این نداشتم که ممکنه شایا من رو متهم قرار بده
که صداهاي هر دوي آنها را شنیده بودم... هنوز صورت پر از خشمش ... وقتی که با عصبانیت به چشمهام خیره شد را یادمه که گفت
شایا : حق نداري توي این چشمها نفرت بریزي حق نداري که این چشمهارو پر از غم کنی و زل بزنی به چشمهاي من و بگی اینا همه راسته
اون موقع بود که دستم رو بر روي قلبش که تند می تپید گذاشتم و گفتم
- تو هم حق نداري این اعتمادي که توي چشمات براي خودم می بینم را از دست بدي
اون بود که دستش رو بر روي دستم گذاشته بود و دستم را بین دست مردانه اش فشرده بود ... و با قهر تنهام گذاشته بود و رفته بود ...
رفته بود که با خودم کنار بیام و بدونم بار دیگه نباید از پشت در اتاق به حرفاش گوش بدم بلکه حقیقت رو از خود اون بپرسم... لبخندي به
لب آوردم و افکارم را پس زدم و وارد اتاق شدم ... مانتو و شالم را از تنم خارج کردم و به طرف پنجره رفتم ... با انگشتم حلقه در دستم را
لمس کردم ... صورت زیباي مهتاب با لبخندش توي اون تاریکی شب درخشید و تکیه اش را به درخت داد و همونطور که سرش را برایم
تکان می داد اشاره اي به پشت سرم کرد ... لبخندي به رویش زدم که دستی دورم حلقه شد و خودش را به من نزدیکتر کرد و کنار گوشم
گفت :
شایا : مهتاب
از گوشه اي چشمم قطره اشکی به پایین چکید و مهتاب با همان لبخند محو شد و دستان شایا دورم تنگتر شد و ادامه داد
شایا : ببخش مهتاب ...ببخش که بازم اجازه دادم این حرفارو بشنوي ... ببخش که حامیه خوبی برات نبودم ..بب..
اجازه ندادم حرفش را کامل کند برگشتم و در آغوشش فرو رفتم ... ضربان قلبش خیلی آروم می زد برعکس ضربان قلب من که از جا در
می اومد ...اجازه دادم قطره اشک دیگه اي از چشمام سرازیر بشه و گفتم
- هیچ نگو شایا بذار براي امشب خالی باشم از غم... بذار خالی باشم از غصه ... بذار امروز از محبت پر باشم و به چیزایی فکر کنم که خوب
بودهدستم را دورش حلقه کردم و اجازه دادم که گناهم بیشتر بشه ...اون از مهتابم توي سختیاش دفاع کرده بود ..اون مردي بود که خواهرم را
از ننگ نجات داده بود و خودش یک ننگی به دوشش برداشته بود ...مهتابی که شایا رو مانند بتی پرستیده بود و به اون اجازه داده بود که
وارد حریمش بشه ... سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به او دوختم که چشمانش را بسته بود و آرام نفس می کشید
- شایا
چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد ... لبخندي زدم و گفتم :
- از من ناراحتی
دستش به طرف صورتم دراز کرد و گفت :
شایا : نه ناراحت نیستم ... یاد گرفتم اعتماد بکنم و بذارم اونطور که می خواد پیش بره تا ببینم تا کجا می رسه
با لبخندي سرم را کج کردم و با چشمکی گفتم :
- من نفهمیدم تو چی گفتی اما اوکی
خنده ي بلندي سر دادم که چشمهایش با خنده ام خندید و بلندم کرد ... با چشمان گرد شده نگاهش کردم که به طرف تخت به راه افتاد ...
با تعجب بیشتري نگاه کردم ... به اینجاش فکر نکرده بودم ... به تنهایی من و شایا تو یک اتاق اون هم اینکه شایا من رو به عنوان همسرش
می دید ... شایا من را بر روي تخت گذاشت و بهم نزدیک شد ... چشمانم را بستم... باز هم همان احساس گناه سرتاسر وجودم را گرفت ...
نفس هاي شایا به وصورتم می خورد ....
شایا : مهتاب
سینه ام با نفس هاي تندي که از هیجان و ترس می کشیدم بالا پایین می رفت ... صورتش یک بند انگشت با صورتم فاصله داشت ...نگاهش
در نگاهم خیره شده بود و راه هر حرکتی را از من می گرفت ... دستش بالا آمد و بر گونه ام کشید که نگاهم به حلقه اش افتاد و بغضی در
گلویم چنگ انداخت ... باز هم صدایش نگاهم را در نگاهش دوخت
شایا : امروز همه اش توي فکر بودي ... به اطرافت توجه نمی کردي
نگاهم را به مژه هاي بلندش دوختم و گفتم
- داشتم به زندگی فکر می کردم ... زندگی که شاید لیاقت من نباشه و مال دیگري باشه مال کسی که لیاقت داشته و داره
نگاهش از درد پر بود دردي که در نی نی چشمان من هم دیده می شد دو دستم را بر روي سینه اش گذاشتم ...و با خود گفتم ... گناهه
دارم گناه می کنم ... به این مرد دارم گناه می کنم دارم به عشق خواهرم گناه می کنم .... طاقت دیدن آن همه درد در چشمانش نداشتم و
عذاب وجدان تمام روحم را گرفته بود ... چشمانم را بستم که گرمیه بوسه اش را بر روي پیشانی ام احساس کردم و صداي دل انگیزش را
که با آرامش گفت
شایا : شبت خوش عشق اربابصداي قدمهایش را که از تخت فاصله گرفت را شنیدم ... آرام چشمانم را باز کردم که نگاهم به او افتاد که بالشتی را بر روي کناپه گذاشت
و بر روي آن دراز کشید ... با تعجب نگاهش کردم که به سقف خیره شده بود .... با احساس سنگینی نگاهم ...نگاهش را به من دوخت و به
پهلو چرخید
شایا : باز بی خواب شدي
چیزي نگفتم و با همان چشمان گرد شده نگاهش کردم ... که نگاهش را از من گرفت و به نقطه اي خیره شد و گفت
شایا : سعی کن به اون چیزا فکر نکنی مهتاب ... اون روزا گذشته و نه برگشتی هست براي درست کردنش و نه امیدي براي برگردوندن
اون روز ها ... قول دادم مثل یک دوست کنارت باشم و ازت محافظت کنم ... شایا سرش می ره اما قولش نه
نگاهش را بار دیگر به چشمانم دوخت و با ناراحتی گفت
شایا : کاش اینقدر به من اعتماد می کردي و می گفتی باعث این بدبختیا کیه ... تا اون رو به پات بندازم و اون اعتراف کنه که تو پاکی تو
مثل گلی هستی که هیچ کس نه می تونه تورو صاحب کنه و نه به پاکیت صدمه برسونه
لبم را به دندان گرفتم و چنگی به پتویم زدم که ادامه داد
شایا : می دونم از حرف هاي امروز مامان زرین اینطور به هم ریختی ...اما مهتاب من نمی زارم این ننگی تا ابد بمونه اجازه نمی دم ..فقط
بگو کی بود.. بذار شریک این دردت هم باشم
با ناراحتی نگاهش کردم ... کاش می دونستم شایا کاش می دونستم و می گفتم و هر دو باهم این ننگ را از خواهر پاك تر از گل بر می
داشتیم .. نگاهم را از او گرفتم و به سقف دوختم ... نه نمی تونستم ... نمی تونستم بیشتر از این ادامه بدم ... باید شایا حقیقت رو می
دونست باید می دونست که مهتاب نیستم باید می گفتم ... من نمی تونستم با احساس این مرد بازي کنم .. نفسم پر صدا با اشکی که از
گوشه ي چشمم سرازیر شد بیرون آمد
- شایا
صداي پر درد شایا به گوشم رسید که گفت
شایا : هیس مهتاب هیچ نگو....باز با بزرگیت منو شرمنده مهربونیات نکن ... بگیر بخواب و به چیزهایی خوبی فکر کن به چیزهایی که
همیشه برام می گفتی به ستاره فکر کن به شیطنتاش که برام ازش می گفتی به خنده هایی که توي خونتون می پیچید به نرگس جون فکر
کن که همیشه شمارو نصیحت می کرد و از راز چشماش نمی گفت ... به آناهیتا فکر کن که همیشه پاي حرفات می نشست و از همه چی
خبر داشت به این چیزهاي خوب فکر کن نه به اینجا و مردمش
نگاهم را از سقف گرفتم و نگاهش کردم و با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم
- خیلی خوبی شایا
شایا اخمی کرد و همانطور که خیره در چشمانم بود گفت
شایا : مهتاب
بی اختیار لبخندي زدم و گفتم
- جان مهتابنگاهش را از نگاهم گرفت و به سقف دوخت و گفت
شایا : واسم مثل همون شباي دوستیمون حرف می زنی ...
روي تخت نشستم و پاهایم را در آغوش گرفتم و همانطور که به او خیره شده بودم گفتم
- از چی برات حرف بزنم
شایا همونطور که نگاهش به سقف بود آرام گفت
شایا : نمی دونم از خودت
سرش را به طرفم برگرداند و گفت
شایا : از دلت اون تو چه خبره
لبخندي زدم و نگاهم را به طرف پنجره برگرداندم و نگاهم را از همانجا به بیرون دوختم و گفتم
- از چی بهت بگم شاید از چیزي بگم که تو هم اونو تجربه کرده باشی
دلم از خیلی روز ها با کسی نیست
تو دلم فریاد و فریاد رسی نیست
آسمون سنگ شده
دیگه دل با کسی نیست
این روزا نمی دونم توي دلم چه خبره ..یک روز پر از نفرت یک روز پر از درد یک روز هم پر از غرور و انتقام..زندگی من وارد فصل
جدیدي شده مشکلاتم حل که نشدن هیچ بیشترم شدن اما خودم دلم و تمام زندگیم رو به خدا سپردم تا خودش مثل همیشه تمام آنچه که
من از حل کردنش توان ندارم کمک کنه ...بچه که بودم یک بار بابام بهم گفت که "زمانی که باور هایت را در قلبت مرده می یابی و
میگویند انسان دو بار میمیرد یک بار به مرگ طبیعی و یکبار وقتی فراموش شود نه نه یکبار دیگر هم میمیرد ان هم زمانی است که
باورهایش را در قلبش مرده میابد"... اون زمان بچه بودم هیچوقت معنی این حرفش رو نفهمیدم
شایا : حالا فهمیدي
نگاهم را از پنجره گرفتم و به او چشم دوختم و با لبخندي موهایم را به پشت گوشم بردم و گفتم
- آره من فهمیدم ولی هنوز باورهام تو قلبم زنده است و دارم براي هر کدومشون می جنگم
دستش را زیر سرش برد و به سقف خیره شد و گفت
شایا : بازم بگو ..بازم حرف بزن
- به شعر علاقه داري
سرش را تکان داد که با لبخندي گفتم
- می خوام حرف دلم رو به صورت شعر بهت بگم شاید خوشت اومد و یک چیزایی فهمیديشایا : نمی دونستم که به شعر علاقه داري
- خوب حالا بدون
با ابن حرفم خندیدم که نگاهش را بار دیگر به من دوخت و من نگاهم را از او گرفتم و به نقطه خیره شدم و گفتم
- ما آدما خیلی با خودمون حرف می زنیم.از همه چی میگیم. هر چی که دلمون بخواد.بد یا خوب فرقی نداره فقط می خوایم یه شنونده ي
خوب داشته باشیم و ازمون ایراد نگیره ولی همچین کسی یا نیست یا اگه هست می شینه گوش می ده که بگه کنارتم مثل تو
سنگینی نگاهش را بر روي خودم احساس کردم اما نگاهش نکردم که بتونم بگم از دلی که حالا سنگین شده بود
امشب سکوت خانه رنگ عزا گرفته
با هق هق ستاره بغض هوا گرفته
از گریه هاي باران فهمیده ام من امشب
از دست آدمیزاد قلب خدا گرفته
از من نپرس هرگز با این همه خوشی ها
شعرم چرا سیاه است قلبم چرا گرفته
ما انتهاي یک درد ما انتهاي دوري
از بی تفاوتی ها معناي ما گرفته
شایا : چرا اینقدر تلخ
لبخندم را بر روي چهره ام حفظ کردم و گفتم
- چکار به تلخیه شعر داري مفهومش رو بدونی حرف دل رو می تونی خیلی راحت بخونی
شایا : یعنی تو حرف دلت رو با شعر توصیف می کنی
چشمامو بستم و یاد حرف مهتاب افتادم و گفتم
- یادمه یکبار یکی از بهترین شخص زندگیم به من گفت "هر شعاري یک راز نهفته توي شعراش داره تو هم یک رازي داري که همیشه
در پنهون کردنش داري "
شایا : مهتاب
نگاهم را به او دوختم که گفت
شایا : خیلی واسم پیچیده اي مهتاب نمی تونم بشناسمت معما شدي واسم براي همینه می گم عوض شدي گنگ شدي براي من
چشمامو بازو بسته کردم و روي تخت دراز کشیدم و گفتم
- حالا بگیر بخواب فردا در مورد عوض بودن من حرف می زنیم ... شبت بخیرلبخندي زدم و پشتم را به او کردم ... و نگاهم را از آینه توالت به او دوختم که نگاهش هنوز به من بود ... حرفم رو عوض کرده بودم تا
بیشتر از این متوجه عوض شدن من نشه ... چشمامو بستم ... شعرام تلخ شده بود چون دلم پر از تلخی روزگار شده ... شاید دوست داشتم
شایا از این حرفام بدونه کسی که کنارشه مهتاب نه ستاره است ... چشمامو باز کردم و باز از آینه به او چشم دوختم که حالا دستش را بر
روي چشمانش گذاشته بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود ... نگاهم را به سقف دوختم ... براي مهتاب خوشحال بودم ... مردي کنارش بود
که براش یک مرحمی شده بود که خودش نیاز به مرحمی داشت که آرومش کنه ...چشمامو بستم و خالی از هر فکر دیگر خودم را به
خواب دعوت کردم ... نمی دونم چقدر گذشته بود ولی احساس خواب آلودگیه شدیدي می کردم که صداي آشنایی در گوشم پیچید که
گفت
- وقتشه بلند شو
یک از چشمانم را باز کردم ... اما با نبودن کسی دوباره بستم که باز صداش توي گوشم پیچید که گفت
- ستاره وقتشه
هر دو چشمانم را باز کردم و نگاهم را به اطراف دوختم ... دستی به چشمانم کشیدم و نگاهم را به در دوختم که سایه سفیدي از آن گذشت
و از در بسته ي اتاق خارج شد و صدا باز هم تکرار کرد
- حالا وقتشه ...حالا وقتشه
از تخت پایین اومدم و به طرف در رفتم و آن را باز کردم ... که نگاهم در نگاه خشن شخصی گره خورد ... این نگاه براي من آشنا بود اما
خیلی مبهم به چشم می خورد ... بار دیگه دستم را به چشمانم کشیدم که نگاهم به دست آن شخص افتاد که موهاي دختري را در چنگش
گرفته بود و همانطور که به من نزدیک می شد آن دختر را هم با خودش می کشید ... اما نه فریادي از دختر شنیده می شد ... نه صدایی از
کسی خارج می شد ... اخمی کردم و به آن شخص نزدیک شدم و فریادي کشیدم
- داري چه غلطی می کنی
اما آن مرد بی توجه دختر را با خودش می کشید ... دستم را به طرف مچ دست مرد بردم که با دیدن دختر ... روح از تنم خارج شد ...
نگاهم را به عسلیه چشماش دوختم که از درد پر بود ... از التماس از خواهش ... نه این مهتاب من نبود ... مهتاب هیچوقت نگاهش پر از
التماس نمی تونه باشه ... با نگاهش به پشت سرم اشاره کرد که بی اختیار به پشت سرم برگشتم که باز صداش را شنیدم که گفت
- وقتشه ستاره ...وقتشه
نگاهم خیره به جایی بود که اشاره کرده بود ... به دري که برام خیلی آشنا بود ... با نفس هایی که به صورتم می خورد ... صداي پر التماس
مهتاب نیز از من دور و دورتر می شد اما نگاهم را از آن اتاق نمی گرفتم ... اتاقی که قدمهایم را به طرفش بر می داشتم ..اما این نفسهاي
آن اتاق را دور تر می کرد...با صداي آروم شخصی و تکان هاي شدیدي که به من می داد اتاق محو شد و نگاهم در نگاه سیاه شایا گره
خورد که با اخمی نگاهم می کرد ... نفسم را از خوابی که دیده بودم بیرون دادم که موهاي لختش که بر روي پیشایش ریخته بود از نزدیکی
زیادیمون بالا رفت ... نمی دونم چرا از این نزدیکی ترسیدم ... او را عقب زدم که بر روي تخت نشست و با صدایی که برایم تازگی داشت
گفت
شایا : داشتی خواب بد می دیديروي تخت نشستم و پاهایم را در بغل جمع کردم ...نگاهم را به نیم رخش دوختم و گیج گفتم
- آره می دونم
نگاهم کرد که یاد نگاه پر از التماس مهتاب افتادم ...که از من می خواست شروع کنم ... از من می خواست حالا که وقتشه شروع کنم ... این
کابوس یکی دو روز نبود .. این کابوسی بود که منو با حقیقت هایی روبه رو می کرد که باید از آنها با خبر بشم
شایا : چه خوابی می دیدي؟
سرم را به طرف پنجره برگرداندم و گیج بودم نیاز به هواي آزاد داشتم ... از این خواب ها گیج بودم ... از جایم بلند شدم که ایستاد و
نگاهم کرد
شایا : مهتاب
- نمی دونم چه خوابی دیدم
بازویم را که در دستش بود را فشرد و با همان اخم گفت
شایا : چرا اینطور نگاه می کنی
نمی دونم چطور نگاهش می کردم که با سردرگمی نگاهم را گرفتم و بدون حرفی دیگري شالم رو از روي میز توالت برداشتم و به طرف
در رفتم که دستم را گرفت
شایا : کجا داري می ري
برگشتم و نگاهم را به دستم که در دستش بود دوختم ... حلقه اي که در دست چپش بود می درخشید ... مثل چشماي مهتابی که توي
خوابم با التماس نگاهم می کرد ... نگاهم را بالا آوردم و به چشمانش خیره شدم ... نگاهش سرد شده بود ... سرد سرد که لرزشی در من به
وجود آورد دستم را از دستش خارج کردم و قدمی به طرفش برداشتم ... نگاهم را به چشماش دوختم ... این مرد رو من نمی شناختم ...
این مرد رو مهتاب شناخته بود ... مهتابی که توي اون چشمهاي پر التماسش از من می خواست که بازي رو شروع کنم
شایا : چته مهتاب
از صداي دادش از جا پریدم ... خودم هم نمی دونم چم شده بود ... ازش فاصله گرفتم و گفتم
- باید فکرمو آزاد کنم... دگرگونم... افکارم بهم ریخته است
با چشمان پر از تعجبم نگاهم کرد که درو باز کردم و خودمو از اتاق انداختم بیرون و با قدمهایی که نمی دونم قدرت چطور در آنها وارد
شده بود به طرف خروجی ساختمون به راه افتادم ... صداي پچ پچ ها رو می شنیدم ... اما بی خیال این پچ پچ ها از اون ساختمان پر از نفرت
خارج شدم و به قدم هام سرعت دادم ... سرعتی براي دویدن برام مهم نبود چی پوشیدم ... برام مهم نبود که شالم از روي سرم افتاده و
چتریهام مثل شلاقی به چشمهام می خود ... مهم این خواب هایی بود که توي این چند روز می دیدم ... اون معماهایی که مهتاب توي خواب
به من می داد ... شاید از یک حقیقت به من می گفت ... اون ملفی که توي ماشین بود ... اون تخت سیاه که اسم مهتاب حک شده بود ... و
اون اتاق در بسته.... من توي ابهاماتی گیر افتاده بودم که تنها کسی منو می تونست از اینا در بیاره که خودش براي من اونها رو معما کرده
بود ..... نمی دونم چقدر دویده بودم که با سنگی که زیر پام بود با سرعت زیادي که داشتم به زمین خوردم ... دردي در زانوي پیچید اما بی
خیال درد به پشت دراز کشیدم و نگاهم را به آسمان دوختم که روشن شده بود و نالیدم- مهتاب سردرگمم کردي خواهري
فقط دوست داشتم ... یک راه نشونم بده یک تلنگر براي من کافی بود تا بدونم حالا وقت چه چیزیه ... چشمامو بستم که نگاه پر التماسش
توي نگاهم جون گرفت که به اون در بسته اشاره می کرد ... دري که دیده بودم ..
احمد : خانوم معلم
نفسم را پر صدا بیرون دادم ... صداي احمد رو می شناختم ... صداي قدم هاش که نزدیک می شد رو می شنیدم اما حرکتی به خودم ندادم
... که این دفعه صداي نگرانش به گوشم رسید که گفت
اخمد : خانوم معلم حالتون خوبه
با دردي که در زانوم پیچید اخمی کردم و راست نشستم و نگاهم را به احمد دوختم که با پیراهن محلی و شلوار کردي که پوشیده بود رو
به روم ایستاده بود ... همنطور که اخم کرده بودم گفتم
- چیه چی شده
با صداي خنده هاي ریزي که به گوشم رسید سرم را برگردوندم که نگاهم به دو دختر بچه ي پونزده ساله افتاد
احمد : شما روي زمین چکار می کنین
- باید بهت جواب پس بدم
شرمنده جلوي آن دو دختر بچه سرش را به زیر انداخت... تلخ شده بودم .. شاید به خاطر آنکه براي دوستش با این همه مردي کاري نکرد
...پوزخندي زدم و از جام بلند شدم و خودم را تکان دادم که قدمی جلو برداشت و گفت
احمد : خانوم معلم پاتون زخمی شده
با همون پوزخند نگاهش کردم و گفتم
- نکنه می خواي کمکم کنی
چیزي نگفت فقط با دلخوري نگاهم کرد ... نزدیکش شدم و گفتم
- این نگاه رو به من ندوز اگه اینقدر جربزه داشتی می رفتی به فرهاد کمک می کرد به اون دوستت که به خاطر جون خواهرش پرید توي
آتیش و هرچی داد و فریاد کرد که دوستش بپره و نجاتش بده اما نپرید فقط از دور به تماشاي آتیشی که برپا بود نشست
احمد کلافه دستی در موهایش کشید خواست حرفی بزند که پشیمون شد و سرش را به زیر انداخت ... هنوز خالی نشده بودم ... باید خودم
رو تخلیه می کردم ... نفرتم رو دور می ریختم ... اولین نفر احمد بود که بی گناه سر راهم قرار گرفته بود ... نگاهم را به صورت شرمنده
اش دوختم ... دلم سوخت اما باز هم اخمم رو برنداشتم ... سرش را بلند کرد و نگاهم کرد ... دوست داشتم از خودش دفاع کنه .. اما انگار
توي این مردم چیزي به اسم دفاع مرده بود ... نفسم را پر حرص بیرون دادم و نگاهی به اطراف دوختم ... با دیدن دختر بچه هایی که یکی
... یکی از خونه هاشون خارج می شدن موهایم را در شالم فرو بردم و به احمد که هنوز ایستاده بود گفتم
- ساعت چنده ؟
احمد سرش را بالا گرفت .. نگاهی به من و بعد به آسمون کرد و گفت
احمد : حوالیه پنج نیم .. شش هستهمانند او نگاهی به آسمون کردم و گفتم
- اون وقت تو از نگاه کردن به آسمون این ساعت رو حدس زدي
پوزخندي زد و گفت
احمد : ما مثل شما ارباب ها ساعت توي دستمون نداریم خانوم معلم به این چیزا عادت داریم
لبخندي زدم ... از این گستاخیش لبخندي روي لبم ظاهر کرده بود کنارش ایستادم و نگاهم را به دختر بچه ها دوختم و گفتم
- این بچه ها این موقع چرا از خونه هاشون دارن می آن بیرون
احمد نگاهی به من کرد و گفت
احمد : بیرون اومدن براي چند تیکه نون حلال
دست به سینه ایستادم و گفتم
- یعنی چی ؟
با این حرفم راه افتادم .. اینقدر دویده بودم که حواسم نبوده از ویلا خارج شدم ... احمد کنارم راه افتاد و گفت
احمد : دارن می رن سر زمین
اخمی کردم و گفتم
- این دختر بچه ها رو چه به سرزمین رفتن ... اینا حالا وقت خاله بازیشونه... پس این مردا کجان که برن سر زمین
احمد : خوابن
اینقدر خونسرد این حرف رو زده بود که ایستادم و نگاهش کردم ... با ایستادن من اون هم ایستاد ...پر سوال گفتم
- خوابن؟
احمد سرش رو تکون داد و گفت
احمد : اینا تا ساعت ده کار می کنن و بعد مردا به جاشون می رن
اخمی کردم و گفتم
- و اون وقت مردا خوش به حالشون نمی شه
احمد نگاهش رو به رو به رو دوخت و گفت
احمد : قانونه خانوم معلم ما هم به این قانون عادت کردیم
- هم این قانون مزخرفه هم این عادتون
هر دو دوباره به راه افتادیم ... احمد ساکت شده بود من نگاهم به آن دخترهایی بود که با این سنشون که باید توي رخت خواب باشن
سراغ کار می رفتن ...
احمد : اگه من اون روز توي آتیش نپریدم چون می دونستم اگه بپرم ...فرهاد رو از دست می دم و یک نون آور براي خانواده ام کم می شه
دستی به زانوم که دردش بیشتر شده بود کشیدم و گفتم
- چرا فکر می کنی فرهاد رو از دست می داديپوزخندي زد و با لحن ناراحتی گفت
احمد : من مثل شما قویی نیستم خانوم معلم .. من اینقدر ضعیفم که نتونستم جلوي ..بابامو بگیرم که خواهر عزیزم رو توي سن ده سالگی
به یک مرد پنجاه ساله نده که توي سن پونزده سالگی بیوه بشه
قدمهام ایستاد ... دردم را فراموش کردم و نگاهش کردم ...با دیدن نگاه پر تعجبم پوزخندي زد
احمد : فرهاد یک مرده مردتر از مردي که توي این روستا هست... اون نتونست اجازه بده که خواهرش رو ببرن که یکی بشه مثل عالیه
- چطور بابات تونست همچین کاري بکنه
احمد نگاهی به رفتن دختر بچه ها کرد و گفت
احمد : اونم مثل آقاجون مهتاب یک نون خور کمتر می خواست
- می دونی این کارشون جرمه
احمد : حالا که زندگیش خراب شد به چه جرمی همه رو بندازیم زندون اینکه بدبخت شد بعد از مرگ شوهرش پدرش اونو قبول نکرد یا
هم به خاطر بیوه شدنش توي این سن و سال
دیگه نتونستم تحمل کنم ... تکیه ام را به دیوار پشت سرم دادم ... که نگاه همان دختر بچه ي توي آشپزخونه نون پنیر رو به طرفم گرفت
جون گرفت ... چقدر لبخندش معصوم بود ... چوطر تونسته بودم با این نگاه معصوم توي سنی که باید بازي کنه از زندگیش فیض ببره اون
رو راهیه خونه ي شوهر کرده بودن ... پریشون دستی به موهام که باز از زیر شال بیرون زده بود کشیدم
احمد : خانوم معلم نمی آین
نگاهی به او کردم که منتظر ایستاده بود ... قدمهایم را به طرفش برداشتم ...و پشت سر دختر بچه هایی که سر زمین می رفتن راه افتادم ...
هم احمد ساکت بود هم منی که چند لحظه پیش عصبانیتم را بر روي او خالی می کردم... نگاهی به زمین شخم زده کردم که دخترها با
خنده مشغول کارشون بودن... صورتهاي معصومشون با پر از خنده بود یا پر از خستگی ..تکیه ام را به کنار درختی که به نزدکی آنجا بود
دادم و خیره نگاهشون کردم
- چرا به ارباب شکایت نمی کنین
احمد نگاهم کرد تا متوجه حرفم بشود .. با دیدن نگاه خیره ام به دختر بچه ها دست به سینه ایستاد و گفت
احمد : این قانون رو خود ارباب گذاشتن
اخمی کردم و گفتم
- منظورم ارباب شایاست
لبخندي زد و گفت : آره خود ارباب
اخمم عمیق تر شد و نگاهم خیره به آن صورتهاي معصوم شد ... یعنی اون شایایی که توي اون اتاق از من خواست از دلم حرف بزنم
همچین کاري می تونست بکنه ... دستهامو مشت کردم ... یعنی ممکن بود من شایا رو درست نشناخته بودم .. نگاهی به احمد کردم و گفتم
- تا خونه همراهیم می کنیبا تعجب نگاهم کرد و سرش را تکان داد ... اشاره کردم که جلوتر از من حرکت کند .. لبخندي زدم و کنارش ایستادم ... خدارو شکر احمد
بود یعنی نمی دونستم باید از کدوم طرف برم تا به ویلا برسم ... نگاهم را به زن هایی که کنار در خانه اشان ایستاده بودم دوختم که بعضیها
با مهربونی و بعضی ها با نفرت نگاهشان را به من دوخته بودن ... نفسم را بیرون فرستادم
احمد : خانوم معلم
نگاهم را به او دوختم که با دیدن نگاهم سرش را به زیر انداخت و گفت
احمد : فرهاد و مهتاب خوب بودن
لبخندي زدم و محکم به شانه اش زدم و گفتم
- خیالت راحت باشه حال هر دوشون خیلی خوبه
احمد با دیدن لبخندم لبخندي زد و با نفسی که بیرون فرستاد فهمیدم که خیال او هم راحت شده .. هر دو نگاهمان را به رو به رو دوختیم
که براي شکست این سکوتی که بینمان بود گفتم
- خواهرت خیلی مهربونه
لبخند شیرینی رو لبهایش نشست و گفت
احمد : آره خیلی مهربونه ... با اون نگاهی که به چشمام می ندازه پر از آرامش می شم ... می خوام درس بخونم کار کنم خودم .. از این
روستا ببرمش که دیگه براي مردم کار نکنه براي خودش خانوم خونه باشه
لبخند تلخی زدم و گفتم
- خیلی خواهرتو دوست داري؟
احمد : آره خانوم زندگیمو به پاش می ریزم .. اما حالا نمی تونم کاري کنم دستم از همه جا بسته است ... اگه حرفی نمی زنم کاري نمی کنم
چون می خوام از اینجا برم و با دست پر برگردم و اون رو از اینجا خلاص کنم بذار به آرزوش که درس خوندنه برسه
- چرا می خواي بري می تونی همینجا بدي هم خودت هم خواهرت درس بخونن
احمد اخمی کرد و گفت
احمد : انگار شما یادتون رفته خانوم معلم دخترا اینجا فقط اجازه دارن تا سوم یا پنجم درس بخونن .. اینجا پسراي رعیت فقط تا سوم درس
خوندن رو حق دارن ولی پسراي ارباب تا آخر درس خوندنه
لبخندم جایش را به اخمی داد و بدون حرف دیگري با این همه ظلمی که به مردم می شد نمی تونستم ساکت بمونم... یعنی شایایی که من
در این دو سه روز شناخته بودم می تونست همچین آدمی باشه ... رو به احمد کردم که توي فکر فرو رفته بود و گفتم
- تو پول می خواي از کجا بیاري که بري
نگاهم کرد یک نگاه شرمنده همراه با یک غرور و گفت
احمد : اون پول رو عالیه به من داده اما کمه براي اینکه از اینجا برم ... براي همین نوکر خواهرم هستم ... هرچی براش بکنم خیلی کمه
نگاهش کردم و لبخندي زدم ... احمد جلوي چشمام حالا مردي شده بود که روزي من براي خواهرم ..نرگس جون و آناهیتا بودم .. منی که
براي اینکه دستشون جلوي کسی دراز نشه خودم را به آب و آتیش زدم ... دستی به شانه اش زدم و با همون لبخند گفتم- خیلی مردي خیلی کم ادم پیدا می شه که براي خواهرش همچین کاري بکنه
احمد : نه این حرفو نزنین خانوم معلم این کارا مردي رو نشون نمی ده وظیفمه ... عالیه براي من خواهر نه مادري کرد پدري کرد ... حتی
یک دوست هم براي من بود ... سنم کم بود جاهل بودم که اجازه دادم خواهر پاکتر از گلم رو از من بگیرن .. اما حالا می دونم می خوام
براش زندگی بسازم که خودش تصمیم بگیره نه دیگران
آنقدر با غرور حرف زده بود که دلم براي خواهري که همچین برادري داشت پر از شوق شد ... خوشحال بودم توي این دنیا اشخاصی بودن
که به جز خودشون به دیگران هم فکر می کردن .. لبخندي به روش زدم که غمگین به چشمانم خیره شد و گفت
احمد : خانوم معلم می تونم چیزي از شما بخوام
سرم را کج کردم که موهایم به یک طرف صورتم ریخت و با لبخندي گفتم
- هر چی دلت می خواد بخواه
دستم را در دست مردانه اش گرفت و خیره در چشمانم شد ... می تونستم خواهش رو در چشمانش ببینم ... خواسته اي که خودش ممکنه
دوست داشته باشه
احمد : مواظب عالیه توي اون خونه باشین امیدي به مرداي اون خونه اون ساختمون نیست
سرم را تکان دادم و دستش را که در دستم بود فشردم
- نمی زارم اتفاقی براش بیوفته
هر دو رو به روي یکدیگر لبخندي زدیم که با صداي شیهه ي اسب نگاهمان را از یکدیگر گرفتیم و به شایا که با اخمی نگاهمان می کرد
دوختیم ... دست به سینه به شایا نگاه کردم که با خشمی به احمد خیره شده بود ... احمد با دیدن نگاه پر خشم او سرش را به زیر انداخت
شایا : مگه تو کاري نداري که انجام بدي
با صداي پر از خشم و بلندش از جایم پریدم و با اخمی نگاهم را به او دوختم که احمد از ترس قدمی به عقب برداشت
احمد : من ... ارباب... من
شایا : تو چی... هیچی نگفتم شماها سر در آوردین
احمد : ارباب من ..
شایا : حرف نباشه ب...
هنوز دادش کامل نشده بود که با اخمی رو به اون گفتم
- داد نزن
با خشم به طرف من برگشت که گفتم
- می تونی خیلی آروم حرفتو بزنی ...من از احمد خواستم که من رو تا ویلا برسونه
شایا بدون حرفی با چشمان به خون نشسته نگام می کرد که با همون اخم رو به احمد کردم و گفتم
- بهتره بري ممنون تا اینجا رسوندیم
احمد غمگین سرش را به زیر انداخت و گفت

احمد : وظیفه است خانوم
اخمی کردم و پر حرص به طرف شایا که با اخم نگاهم می کرد برگشت و گفتم
- نه وظیفه نیست ... هیچ کار شماها وظیفه نیست
دستم را به طرف شالم بردم و با قدمهایم از کنار شایا گذشتم ... چشمهاي پر از خشمش را به خودم احساس می کردم .. اما این اون شایایی
که من می شناختم نبود ... غرور رو توي نی نی چشماش می دیدم ... دستی به موهام کشیدم و با خودم غریدم ... هیچ وقت بی احترامی به
ضعیفتر رو قبول نداشتم ... کار شایا ... نگاهم را به او عوض کرده بود ... این شایایی نبود که باید بهش احترام گذاشت ...پوزخندي زدم که
صداي ..قدم هاي اسب را پشت سرم شنیدم و به راهم ادامه دادم
شایا : کجا می ري
نفسم را با عصبانیت بیرون فوت کردم و گفتم
- جهنم
شایا : مهتاب
با صداي فریادش به طرفش برگشتم و مثل خودش با صداي بلند گفتم
- چیه نمی تونی اینطور حرف زدن رو تحمل کنی پس انتظار داري این مردم اینطور حرف زدن تورو به اونا تحمل کنن
کلافه و عصبی دستی در موهایش کشید و گفت
شایا : این مردم رعیت منن فهمیدي.. به رعیت رو بدي سوارت میشن
دستمو توي هوا تکون دادم و با نفرت گفتم
- برو بابا
هنوز قدمی بر نداشته بودم که خودم را توي هوا معلق دیدم ... جیغی از ترس کشیدم که در آغوش شایا قرار گرفتم ... قفسه ي سینه اش
بالا و پایین می رفت ... با ترس چشمانم را باز کردم که نگاهم به یقه ي لباسش خیره ماند که موهاي سینه اش را می توانستم از همان یقه
ي باز شده اش ببینم
شایا : بار آخرت باشه
صداشو اینقدر از نزدیک شنیدم که نفسهایش به گردنم خورد ... با حرکت در امدن اسب یقه اش را محکمتر گرفتم ..و گفتم
- می خوام پیاده بشم
نفسش را پر صدا بیرون داد و با خشمی که در صدایش بود گفت
شایا : حرف نباشه
تکونی به خودم دادم و بلندتر گفتم
- گفتم منو پیاده کن
یکی از دستانش را دورم حلقه کرد و گفتشایا : تکون نخور می افتی
چنگی به دستش که دورم بود زدم و غریدیم
- دستت رو بکش شایا
دستم را توي همون دستش محکم گرفت و من را به خودش نزدیکتر کرد و همانطور که سعی می کرد آروم باشه نزدیک به گوشم گفت
شایا : صداتو بیار پاییین تا از همین بالا پرتت نکردم
مشتی به سینه اش زدم
- مگه من گفتم منو سوارم کن
فشاري به کمرم وارد کرد که آخی گفتم و گفت
شایا : آروم بگیر دارن نگامون می کنن
نگاهم را به اطراف دوختم که نگاه خیره چند تا زن و مرد را به خودمان دیدم .. مشت دیگري به سینه اش زدم که فشار دیگري به کمرم
وارد کرد که گفتم
- شایا دردم گرفت
نفس عمیقی کشید و من را به خودش نزدیکتر کرد و آروم و مهربون گفت
شایا : یعنی تو به سینه ام می زنی من دردم نمی گیره
دستم را به یقه اش محکم تر کردم و بی توجه به نگاه کردم سرم را بر روي سینه اش گذاشتم و گفتم
- از غرورت بدم می آد
شایا : غروره که مردم رو به اوج می رسونه
پوزخندي زدم و سرم را بر روي سینه اش جابه جا کردم و گفتم
- غروري که کسی رو به اوج برسونه مطمئن باش سقوطی هم داره
نگاهی به درخت هایی که از آنها رد می شدیم کردم که گفت
شایا : با احمد چی می گفتین
هیچی نگفتم فقط به درختها نگاه کردم که فشاري به کمرم داد و گفت
شایا : با توم
- منم شنیدم با منی
شایا : خوب با احمد چی می گفتین
- خصوصی بود یک چیزي بین من و احمد
با فشاري که به کمرم وارد کرد از درد سرم را بالا گرفتم و همانطور که نگاهش می کردم که به رو به رو خیره شده بود نالیدم
- شایا
اخمی کرد و خیره در نگاهم شد و گفتشایا : اینطور صدام نکن
- دردم گرفت
دستش را به آرامی به کمرم کشید و گفت
شایا : دوست ندارم حرفم رو چند بار تکرار بکنم
مشتی به سینه اش زدم و محکم یقه اش را گرفتم و نگاه خیره و عمیقم را به چشمانش دوختم و گفتم
- منم دوست ندارم حرفی رو که نمی خوام بزنم رو بزنم و بهت بگم
نگاهش را از من گرفت و به کلافه چند بار سرش را تکان داد که گفتم
- شایا
نفسش را پر صدا بیرون داد و همانطور که زیر لبم می غرید گفت
شایا : نگفتم اینطور صدام نکن
اخمی کردم و نگاهم را از او گرفتم و بار دیگر سرم را بر روي سینه اش گذاشتم .. نگاهی به موهاي سینه اش کردم ..
شایا : چی می خواستی بگی
دلخور گفتم : هیچی فراموشش کن
لبش را نزدیک گوشم آورد و همانطور که نفس هایش به گردنم می خورد گفت
شایا : مهتاب صبر من هم اندازه اي داره با من بازي نکن.
نمی دونم صداش بود یا لحن محکمش که لبخندي روي لبم ظاهر کرد
- حالا که اینقدر اصرار داري بهت می گم
فشاري به کمرم داد که با خنده مشتی به سینه اش زدم و گفتم
- خیلی بدي
حرفی نزدم که فهمیدم منتظره حرفم را بزنم ... آهی کشیدم و گفتم
- این قانونی که براي این مردم گذاشتی درست نیست شایا
شایا : یعنی چی کسی حرفی زده
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم و گفتم
- نه حرفی نزدن می ترسن که حرفی بزنن چون می دونن ارباب پاي حرفاشون نمی شینه .. احرفی نزدن اما خودم با چشماي خودم اون
دخترهایی که حالا باید وقت بازیشون باشه مشغول به کار دیدم .. نمی دونی شایا نگاه هاي معصومشون پر بود از خواب اما روي لباشون
لبخند بود اما اون لبخندا زورکی بود چون می دونستن نمی تونن کار دیگه اي بکن جز این کارا
شایا نگاهم کرد و گفت
شایا : این کاریه که خودشون خواستن
غمگین نگاهش کردم که صورت معصوم عالیه خواهر احمد در نگاهم جان گرفت و گفتم- تو اربابی شایا ..اینجا داره اتفاق هایی می افته زیر نظر تو این مردم پاي بند حرف تو هستن .. این دختر بچه ها باید درس بخونن این
پسرهایی که هم سن سال احمد یا فرهاد هستن براي اینکه درسشون رو ادامه بدن دارن جون می دن کار می کنن تا یک پول ناچیزي به
دستشون برسه بعد از این روستا برن تا بتونن درس بخونن
شایا متعجب نگاهم کرد که یقه اش را درست کردم و گفتم
- با خودت فکر نمی کنی ممکنه همین احمد فرهاد نتونن توي شهر غریب درس بخونن و به جاش دست به کارهایی بزنن که توي
خونشون نیست اما باید همین کارهارو انجام بدن که شکم خانواده شون رو سیر کنن تا خواهر ده ساله یا حتی پونزده سالشون رو به یک
مرد پنجاه ساله ندن
با توقف اسب نگاهم را برگرداندم که نگاهم به ساختمون ویلا افتاد ... شایا با نگاه سرش با یک حرکت من را از روي اسب بلند کرد که جیغ
خفه اي کشیدم و با قرار گرفتن پاهایم بر روي زمین نفس راحتی کشیدم که گفت
شایا : هر وقت دوباره هوس پیاده روي کردي حق خارج شدن از این محوطه رو نداري
این حرف را زد و با سرعت از من دور شد ... با اخمی به رفتنش نگاه کردم .. باورم نمی شد شایا اون مردي باشه که اجازه می ده دخترهایی
به اون سن و سال برن سرزمین ها کار کنن... سرم را با تأسف تکان داد و وارد ساختمون شدم .. سر و صدایی شنیده نمی شد جز سر و صدا
و پچ پچ هایی که از آخر سالون بین خدمتکارها شنیده می شد .. پوفی کردم و به طرف پله ها به راه افتادم با دیدن اتاقی که رو به رویم بود
لبخندي زدم .. و با یاد آوري تخت خواب نرم و گرم چشمهایم خمار شد .. هنوز دستم به دستگیره ي در نرسیده بود که با فریاد آروین
قدمی به عقب برداشتم ... با جیغ دیگري که کشید ... بی توجه به تخت خواب نرم که در انتظارم بود به طرف اتاق آروین دویدم
با سرعت در اتاق را باز کردم که نگاهم به آروین افتاد که در خواب با داد و گریه دست و پا می زد ... با تعجب نگاهش کردم که با جیغ
دیگرش قدمهایم را به طرفش برداشتم و شانه هایش را گرفتم
- آروین
اینقدر در شوك آروین را آرام گفته بودم که جز چهره ي پر از اشک آروین چیزي را نمی دیدم ... او را در آغوش کشیدم و اورا که دست
پا می زد به خودم فشردم و آرام کنار گوشش گفتم
- آروم باش گلم ... آروم باش
اما آروین در خواب فقط جیغ می زد و در آغوشم دست پا می زد او را محکم تر به خودم فشردم می دونستم بیدار کردنش حالا وقتی توي
خواب داد فریاد می زد ممکنه این ترس رو همیشگی توي وجودش داشته باشه ... محکم تر فشارش دادم و چشمامو بستم ... یاد مهتا
کوچلویی افتادم که هیچوقت نتونست توي همون سن کمش رفتن مامان باباش رو بپذیره فقط با هق هق گریه خودش رو حبس می کرد و
توي آغوش من دست پا می زد .... قطره اشکی از چشماي بسته ام از گوشه چشمم سرازیر شد و نزدیک گوشش گفتم
- فقط گوش کن آروین ... گوش کن
قلبم تند می زد ... از درد آشنایی بود که روزي توي مهتاب کوچلوي خاطرهام دیده بودم ... آروین میان خواب دست از دست و پا زدن
برداشت .. می دونستم صدامو می شنوه ... می دونستم درد دلم رو از نواي قلبم دارم به گوشش می رسونم .. کنار گوشش زمزمه کردم
- پس بزن... می دونم می تونی پس بزنیدستم را نوازش گونه پشت کمرش کشیدم و آرومتر گفتم
- من پشتتم عزیزم نمی زارم دستشون بهت برسه فقط باید خودت بخواي از مشکلت بیاي بیرون
هق هق گریه اش به نفس هاي تندي تبدیل شده بود ... چشمامو باز کردم و همانطور که نوازشش می کردم به آرومی گفتم
- آروین خودش می تونه به تنهایی از اونا مقابله کنه
بعد از چند دقیقه اي نفس هاي آروین آروم شد ... و به خواب عمیقی فرو رفت ... او را بر روي تختش خواباندم و نگاهی به صورت خیس از
اشکش کردم و با اخمی صورتش را پاك کردم ... زیر لب زمزمه کردم
- بد کردي زرین خاتون خیلی بد کردي سو استفاده به بچه تاوان بدي به همراه داره
نرگس جون : آروم شد
با صداي نرگس جون از جام پریدم و به طرفش برگشتم ... لبخندي زدم و گفتم
- چرا اینطور می کنین
لبخندي زد و قدمی جلو آمد با دیدن آروین لبخند تلخی زد
نرگس جون : چیکار کردن با این طفل معصوم
از روي تخت بلند شدم و جایم را به او دادم ... نگاهی به آروین کردم که معصومانه خوابیده بود و گفتم
- اعتماد به نفسش رو ازش گرفتن ... اونو از دنیاي بچگیش بیرون کشیدن ... نگاهاشو موقع آب بازي دیدم انگار چیز جدید کشف کرده
باشه از ته دل می خنده به امید اینکه می دونه دوباره نمی تونه فرصت کنه بازي کنه ... اونو وارد دنیایی پر از درد کتک و سیلی کردن
نرگس جون با ناراحتی دستی به صورت آروین کشید و گفت
نرگس جون : چرا ؟ مگه آروین از خودشون نیست
کلافه دستی به شالم که از سرم افتاده بود کشیدم و گفتم
- نه می خوان اونو توي همین زمان بچگی به یک ارباب سخت تبدیل کنن
پوزخندي زدم و ادامه دادم
- اما اونا نمی دونن که با بد کسی در افتادن
نرگس جون به طرفم برگشت ترس رو توي چشمامش می دیدم از جایش بلند شدم و همانطور که نگاهم می کرد گفت
نرگس جون : چی تو سرته ستاره این نگاهت برام آشناست
قدمی به عقب برداشتم و با چشمکی رو به او و گفتم
- می خوام حق رو به حقدارش برسونم نرگسی
با نگاه آخري به آروین و نرگس جون که با ترس نگاهم می کرد از اتاق خارج شدم ... که سینه به سینه ي بوي آشنایی شدم.. یک قدم به
عقب رفتم و با نگاهی که به چشماش دوختم صورتم را برگرداندم و به آرامی گفتم
- ببخشید
قدمی فاصله گرفتم و پشت به او راه افتادم که مچ دستم را گرفتشایا : مهتاب
نفسم را پر حرص بیرون دادم و سعی کردم دستم را از دستش خارج کردم که محکم تر گرفت و من را به خودش نزدیک کرد
- شایا ول کن دستمو
شایا : نگام کن
با اخمی به طرفش برگشتم .. همیشه صداش پر بود از تحکم پر بود از دستور .. اگه این تحکم و دستور رو داشت چرا کاري براي آروین
نمی کرد ... اینقدر دلم پر بود که مشتی به سینه ي ستبرش زدم و گفتم
- هان چیه
شایا با چشمان گرد شده نگاهم کرد که اخمم را بیشتر کردم و دستم را از دستش بیرون آوردم و یک قدم بهش نزدیک شدم و گفتم
- چرا اینقدر زور می گی آخه مرتیکه ...
سرم رو با عصبانیت پایین انداختم
- لا اله الا الل... دهن منو وا می کنه
به سینه اش زدم که یک قدم به عقب رفت و با چشمان گرد شده اش نگاهم کرد.. شانه اي بالا انداختم و گفتم
- حالا چی می خواستی بگی
با گیجی نگاهم کرد و گفت
- هان
خندمو پشت اخمم پنهون کردم و با تنه اي که بهش زدم از کنارش گذشتم به طرف اتاق رفتم دستم رو به طرف دستگیره بردم .. زیر
چشمی نگاهی به شایا کردم که هنوز به جاي خالیم نگاه می کرد لبخندي روي لبم نشست و وارد اتاق شدم و خندمو مهار کردم ... تکیه ام را
به در دادم ودستم را بر روي دهانم گذاشتم تا صداي خنده ام به گوش کسی نرسد.. با خنده دستی به موهایم کشیدم
- دیونه ام به مولا
با تقه اي که به در خورد از خنده به سرفه افتادم و خودم را در حموم انداختم ... صداي قدم هاي شخصی را از پشت در شنیدم و مشتی که به
در زده شد و صداي پر از حرص شایا که گفت
شایا : مهتاب این حرفا چی بود گفتی
ریز خندیدم و صدامو صاف کردم و مثل خود مشتی به در زدم و گفتم
- کدوم حرفا
شایا : همون حرفایی که داشتی می زدي
- خوب تو دقیقا" از کدوم حرفا حرف می زنی
مشتی دیگر به در حموم زد که من هم با خنده ي بی صدا مشتی زدم و شروع به در آوردن لباس هایم کردم
شایا : مهتاب داري با اعصاب من بازي می کنی
لباسهایم را بر روي زمین انداختم و گفتم- مگه داشتی ؟
شایا گیچ گفت : چیو
- لئونارد داوینچی ... اعصابو می گم دیگه
شایا : مهتاب
با صداي دادش دیگه نتونستم خودمو کنترول کنم و با صداي بلند شروع به خندیدن کردم که با صداي بلند تري گفت
شایا : آره باید هم بخندي منو سرکار گذاشتی
دوش آب گرم رو باز کردم همونطور که می خندیدم گفتم
- اي خدا ایا نمی زارن توي این مستراح هم بنده هات راحت باشن
به لحظه اي فکر کردم که صداي خندشو شنیدم .. سریع شیر آب رو قطع کردم و سرم را بر روي در گذاشتم با تعجب به صداش گوش
دادم و با لبخندي گفتم
- شایا داري می خندي
با مشتی که به در زد پرده ي گوشم پاره شد جیغی کشیدم و گفتم
- هوووو یابو پرده گوشم دریده شد
با صدایی که موجی از خنده در آن بود گفت
شایا : اولا" درست حرف بزن دوما" حقته
- مرتیکه خر متعصب یالغور
با پام محکم به در زدم و به طرف وان حموم رفتم و بار دیگه شیر آب رو باز کردم .. که باز صداي پر تحکمش به گوشم رسید که گفت
شایا : تو که از اینجا می آي بیرون ببینم بازم زبون در می آري یا نه
بلند و محکم مثل خودش گفتم
- برو بابا مال این حرفا نیستی
شایا : مهتاب
آب وان که پر شد نگاهم را به بخاري که از آن خارج می شد دوختم ... دیگه صدایی از شایا شنیده نمی شد .. با خیال راحت بدن خسته ام
را در آب فرو بردم و با یادآوري شایا که پشت در بود لبخند پر رنگی زدم و سرم را در آب فرو بردم ... صداي خنده هاشو شنیدم ... کاش
فقط براي یک لحظه ام می شد می تونستم قیافه خشک و پر ابهتش رو بین خنده و لبخند ببینم .... با کم آوردن نفس خودم را از آب بیرون
کشیدم که صورت پر از اشک آروین در نگاهم جان گرفت .. پوزخندي زدم
- براي تو هم فکرایی دارم زرین خاتون
*****
سیبی از سبد میوه برداشتم و نگاهی به اطراف کردم ... از حموم که بیرون اومده بودم کسی رو ندیده بودم .. حتی آروینی که توي اتاق
خواب بود ... بار دیگر نگاهی به اطراف کردم ... حوصله ام بد سر رفته بود ... گازي به سیب زدم ... همیشه از صداي شکسته شدن چیزيزیر دندونام خوشم می اومد ... پویا همیشه می گفت این نشونه ي قدرتیه که می خواي داشته باشی... با یاد آوري پویا دستی به موهاي
خیس شده زیر شالم کشیدم و نفسم را پر حرص بیرون دادم
- باید یک زنگی بزنم بگم برگشتنم فعلا" معلوم نیست تا کی افتاده
چشمامو بستم و همانطور که سیب را در دهانم مزه مزه کردم ... شیرینی و ترشی سیب مزه ي خوبی را در دهانم وارد کرد ... یاد نگاه هاي
عاشق پویا افتادم ... فکر نمی کردم بهترین دوستم اونطور زانو بزنه و بگه باهاش ازدواج کنم ...چشمامو باز کردم و موبایلم را که همیشه
سایلنت بود از جیب شلوار م بیرون آوردم و شماره انگلیس را گرفتم .. همانطور که سیب را در دستم می چرخواندم به طرف تراس به راه
افتادم ... هواي سردي به صورتم خورد ... لبخندي زدم و نگاهم را به درختها دوختم که صداي گوشخراش منشی در گوشم پیچید
Hello -
الو زهر مار دختره چندش صدبار گفتم اینطور هیچوقت تلفن برندار .. اخمی کردم و گفتم
- بخیتیاري هستم
منشی : اوه سلام خانوم بختیاري
- سلام آ..
هنوز حرفم کامل نشده بود که مثل همیشه پرید وسط حرفم و با همون انگلیسی غلیظش گفت
منشی : خانوم بختیاري خیلی دلمون واست تنگ شده ..جاي شما خیلی خیلی خالیه
با شیرین زبونیهاش شکلکی در آوردم ... می دونستم هیچ از بودن من راضی نیست ... گاز کوچیکی به سیبم زدم و گفتم
- باشه فهمیدم ..آقاي بهرامی نیستش
منشی : آقا پویا براي دیدن ساختمونی رفتن
سرم را با تأسف تکان دادم و به قدمی از تراس فاصله گرفتم که صداي پچ پچ دو نفر به گوشم رسید ... قدمی به جلو برداشتم که صداي
زرین خاتون واضح شد ... بی توجه به منشی که الو الو می کرد قطع کردم و آهسته تکیه ام را به دیوار دادم که باز زرین خاتون گفت
زرین خاتون : نه این دختره زیادي سر در آورده
صداي تق تق کفشهاي بلندش رو روي کاشی ها می شنیدم با صداي حکیمه ابروهایم بالا رفت
حکیمه : بله خانوم جان حق با شماست
زرین خاتون : فقط یک فرصت می خوام شایا بره تا من این دختره رو آدم کنم
حکیمه : خانوم جان رفتارش خیلی تغییر کرده همچین نگام می کنه انگار ارث باباش رو ازش گرفتم
با لبخندي گازي به سیبم زدم و نگاهم را به آن دو دختم ... زرین خاتون دستی در موهایش کشید تابی به آن ها داد و با پوزخندي گفت
زرین خاتون : اون نفرت رو توي چشم هاي خوشگلش دیدم ... اما می دونم با این چشمها چکار کنم
حکیمه لبخند شیطانی به لب آورد و رو به زرین خاتون و گفت
حکیمه : توي تربیت آروین خان هم به دلیل این دختر داریم کوتاهی می کنیم
زرین خاتون : این بچه رو خودم آدم می کنمخنده اي کردم که هر دو به طرفم برگشتن ... سیب رو توي دستم چرخوندم و نگاهم را به طرف هر دوي آنها دوختم و قدمی نزدیک شدم
و گفتم
- حرفاي جنایی می زدین
زرین خاتون با غضب و حکیمه با اخمی نگاهم کردن که روي مبل نشستم پایم را بر روي پاي دیگري گذاشتم و گاز محکمی به سیب زدم و
گفتم
- جالب بود برام ادامه بدین
پوزخند پر صدایی زد و رو به رویم نشست و با تمسخري که در صدایش بود رو به من گفت
زرین خاتون : نه می بینم نترس هم شدي
با خنده گازي به سیبم زدم و با دهانی پر رو به حکیمه گفتم
- چه جورم
تکیه اش را به مبل داد و با همان لحن قبل گفت
زرین خاتون : راه ترسش هم سراغ دارم اگه می خواي امتحان کنی
خونسرد ابرویی بالا انداختم و گفتم
- تونله وحشته
لبخندي زدم که زرین خاتون با لبخندي خیره در چشمانم گفت
زرین خاتون : بخند بخند وقت گریه اتم می آد عروس گلم
پایم را از روي پاي دیگري برداشتم و آرنجم را بر روي زانو هایم نهادم و همانند او خیره شدم در چشمانش و گفتم
- فعلا" تصمیم دیگه اي دارم مادر شوهر عزیز
زرین خاتون : اون وقت تصمیم شما چی می تونه باشه
تمام نفرتم را در چشمانم ریختم و با پوزخندي به لب رو به او گفتم
- این که گریه شمارو در بیارم
خنده ي بلند و وحشتناکی سر داد و با عصبانیتی که در صدایش بود گفت
زرین خاتون : بزرگتر از دهنت حرف می زنی دختر جون
تکیه ام را به مبل دادم و دست به سینه گفتم
- بزرگتري که به دهن و سن و سال نیست
لبخند بدجنس و خونسردم را که آناهیتا از آن وحشت داشت به لب آوردم و اشاره به سرم گفتم
- به عقل که متأسفانه همه نمی تونن داشته باشن
حکیمه : حرف دهنتو بفهم دختر جون
پوزخندي زدم و رو به او و گفتم
قَــبـلَــنـآ دَرمُـــونــ✨اَلــآنــآ دَردیـــ(:
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: عشق ارباب - *terme* - 16-01-2017، 23:39
RE: رمان جذاب عاشقانه و خنده دار و پر از غافلگیری*عشق ارباب* - mahkame - 23-07-2020، 13:02

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان