امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیچکسان

#9
یه ساعتی طول کشید که همه جا رو مرتب کردم.توی پذیرایی خودمو روی مبل ولو کردم.خیلی خسته بودم...حوصله
ی هیچی رو نداشتم.فقط دوست داشتم بخوابم.برای اینکه ذهنم آروم بشه برای چند ثانیه به هیچ چیز فکر
نکردم.چشمامو بسته بودم.خیلی ریلکس نشسته بودم که یهو صدای شکستن شیشه رو شنیدم.صدا از توی هال
اومد.سریع رفتم توی هال و دیدم شیشه ی پنجره ی منتهی به حیاط خورد و خاکشیر شده و یه سنگ نسبتا بزرگ
هم افتاده وسط هال.رو به روی این قسمت از خونه یه ویال بود که صاحبش سالی یک بار بهش سر میزد.
دیگه واقعا عصبانی شده بودم.بالفاصله رفتم توی کوچه.هیچکس تو کوچه نبود.باید مطمئن میشدم توی ویالی
همسایه کسی هست یا نه.رفتم جلوی در ویال و به شدت زنگ زدم.کسی جواب نمیداد.دو سه دقیقه بکوب زنگ زدم
و هیچ خبری نشد.همسایه ی بغل دستی ویال اومد بیرون.مثل اینکه صدای زنگ زدن منو از ویال شنیده بود.ازم
پرسید که چه اتفاقی افتاده.منم ماجرای شکسته شدن شیشه رو براش تعریف کردم.
- فکر نمی کنم از این خونه سنگ پرتاب کرده باشن آقای ماکان.
- ببخشید شما آقای؟
- اسدی هستم.
- خوشبختم آقای اسدی...اما این خونه تنها خونه ایه که می تونه به پنجره ی هال من سنگ پرت کنه.دقیقا مشرف
به پنجره ی خونه ی منه.
اسدی – آخه صاحب این ویلا کلیداشو به من سپرده که هر از گاهی هم به خونه ش سر بزنم.همیشه هوای خونه شو
دارم.آخه از آشناهامونه.مطمئنم کسی واردش نشده که بخواد یه خونه ی شما سنگ بزنه.اگرم از تهران اومده باشن
حتما به من میگن.
- خب شاید کسی دزدکی رفته باشه داخل؟
اسدی – ممکن نیست.چون داخل حیاط ویال سگ بستیم.می بینید که...توی این چند ساعت اصلا پارس نکرده.
- خب شاید سگ تونو چیز خور کردن!
اسدی یه کم فکر کرد و گفت :برای اینکه خیال تون راحت بشه الان میرم و کلیدا رو میارم.شاید حق با شما باشه.
اسدی در خونه رو باز کرد و با هم رفتیم داخل.همین که وارد حیاط ویال شدیم سگی که ازش حرف می زد اومد جلو
و شروع کرد به پارس کردن.اسدی به سگه اشاره که که بره عقب.
اسدی – دیدین؟ این سگ اجازه نمیده کسی وارد خونه بشه.خودم هر روز میام و بهش غذا میدم...هر روز هم به
خونه سر می زنم.
- باشه آقای اسدی! قانع شدم.اما شما بیا خونه ی منو ببین.از پنجره ی هال خونه ی من که مشرف به اینجاست یه
سنگ خورده به شیشه، این هوا...!
اسدی – من شما رو قبول دارم اما خودتون که اینجارو دیدین...
وقتی دیدم حرفای من و اسدی به جایی نمی رسه خدافظی کردم و برگشتم خونه. راست می گفت.هیچکس توی اون
ویلا نبود.سگه هم که از اون پاچه بگیر ها بود.فکر نمی کنم کسی بتونه دور از چشمش بره توی ویلا...اینجا هم که
همه ی خونه ها شیروونی داره و توی کوچه ی ما هیچ پشت بومی به پشت بوم بغلی راه نداره. حالا اینا به کنار... من
موندم اسدی فامیلی منو از کجا می دونست! من که به هیچ وجه اسمشو نشنیده بودم.فقط چند بار توی کوچه دیده
بودمش.
***
فردا شب سال تحویل بود.اما توی اون شرایط اصلا برام مهم نبود...همش فکرم مشغول اتفاقای این چند روزه بود...از
یه طرف هم فکر درس و کار بودم.توی این چند روز حتی فرصت نشد مسافر کشی کنم.از گشنگی نمیرم خیلی
شانس اوردم.اگه ترم آخر نبودم حتما درس رو ول می کردم.توی این شرایط حیف بود...به خاطرش کلی دود چراغ
خورده بودم.شاید با لیسانس بهم یه کاری بدن!
عجیبه که امروز خبری از سورن نیست! با اینکه هر روز میاد اینجا مزاحمم میشه اما دلم واسش تنگ شده.تصمیم
گرفتم برم و یه سری به سورن بزنم.سریع آماده شدم و راه افتادم.خونه ی سورن با اینجا فاصله ی زیادی
نداره.حدودا دو تا خیابون.وقتی رسیدم دیدم در حیاط بازه.منم ازم از خدا خواسته رفتم تو و درو بستم.خونه ی
سورن اجاره ایه اما صد برابر خونه ی من شیکه.اصلا قابل مقایسه نیستن.البته این از مزایای بچه مایه دار بودنه.اما
بدی خونه ش اینه که صاحب خونه بیخ گوششه.بسیار هم فضوله.از اونجایی هم که با پدر سورن دوسته هر اتفاقی
اینجا میفته رو گزارش می کنه.چند ضربه به در خونه ی سورن زدم.
سورن – بـــَه...سلام!
- سلام...میذاری بیام تو؟
سورن – ببخشید! حواسم نبود برم کنار...بیا تو.
با هم وارد خونه شدیم.البته خونه که چه عرض کنم! انقدر بهم ریخته بود که طویله برای نامگذاریش مناسب تره.
- حیف این خونه که دست توئه.
سورن – توی این چند روز سرم شلوغ بود.نرسیدم تمیز کاری کنم.راستشو بگو بهراد! )یه چشمک زد و گفت( دلت
واسم تنگ شده بود؟
- راستشو بخوای حوصله م سر رفته بود.
سورن – باور کردم.چه خبرا؟
منتظر بودم همینو بپرسه.شروع کردم و تمام اتفاقایی که دیروز افتاده بودم رو براش تعریف کردم.
سورن – چی بگم...! حتی نمیشه حدس زد کار کیه.خودت بیشتر به کی مشکوکی؟
- به هیچکس...عقلم به جایی قد نمیده.
سورن – اون که طبیعیه.
- خفه شو.
سورن – بهراد یه فکر باحال به سرم زد...رد خور نداره.
- عجیبه...! تو ...فکر...
سورن - خیلی بی نمکی.حالا فکرمو بگم؟
- بگو...
سورن – بهترین راه اینه که توی خونه ت...ترجیحا اتاق خواب یه دوربین بذاریم.
- زحمت کشیدی نابغه! من نون ندارم بخورم دوربین مدار بسته از کجا بیارم.
سورن – حتما که نباید مدار بسته باشه.با یه دوربین معمولی هم کارمون راه میفته.اصلا دوربینش با من.یه جوری هم
کار می ذارم که معلوم نباشه.
- این شد یه حرفی.قبول...فقط تا خونه خراب نشدم دوربین رو ردیف کن.
سورن- اوکی...راستی برنامه ت واسه فردا شب چیه؟
- فعلا که هیچی.چطو؟
سورن – گفتم با بچه ها دور هم جمع شیم خوش بگذره.هنوز معلوم نیست خونه ی کی. فردا بهت میگم.
- باشه.
چند لحظه سکوت حاکم شد.
سورن – این دم عیدی بیا یه تغییری توی خودت اینجا کن.
- مثلا ؟
سورن – بیا من موهاتو واست درستش کنم.
- نه قربونت...موهای من درسته.تازه مدل های دیگه رو امتحان کردم...این بیشتر از همه بهم میاد.
سورن – حالا این یه بار رو اجازه بده واست بزنم...اگه خوشت نیومد خسارتشو بهت میدم.
- اگه گند زدی من خسارت رو کجای دلم بذارم؟
سورن – بهراد...قبوله؟
یه جوری التماسی نگاه می کرد که دلمو کباب کرد.تصمیم گرفتم برای یه بار هم که شده سنت شکنی کنم.
- حالا من با چه رویی سرمو بلند کنم؟
سورن – حقا که خری...تا حالا انقد خوشگل ندیده بودمت بی لیاقت!
باورم نمیشه مفتی مفتی دادم سورن گند زد به موهام.فکر کنم تا چند ماه باید نامحسوس اینور اونور برم!سورن
جلوی موهامو کوتاه نکرد،فقط با تیغ ،سرشونو تیز کوتاه کرد.موهامو از وسط یه کم کوتاه کرد و داد بالا.جلوش هم
ریخت توی صورتم ...یه جوری که جلوی موهام از همه جاش بلند تره.مدلی که هیچوقت استفاده نمی کردم! به نظرم
وقتی موهامو میریزم توی صورتم خیلی زشت تر میشم.از اون بدتر اینکه اون قسمت جلوش رو که توی صورتم
میریزه تیکه تیکه مِش شرابی مایل به قرمز زد!!!
- وقتی داشتی موهامو کوتاه می کردی جنسیت مو فراموش کردی؟
سورن – خیلی بهت میاد بی شعور...خفن فشن شدی.
- آهان...پس فشن که میگن اینه!
سورن – مسخره نکن.بده از اون حالت ذلیل مردگی بیرون اوردمت؟همیشه آرزوم بود این مدل رو روی تو پیاده
کنم!
- همون حالت ذلیل مردگی رو به این ترجیح میدم.حالا این مِش رو نمی زدی نمی شد؟
سورن – اتفاقا جنبه ی دخترکُشش همین جاست.بدبخت الان خیلی خوشگل شدی.فک نمی کردم قیافه ی گهت انقد
خوشگل باشه.
- قیافه ی گهم یا قیافه ی خودم؟
سورن- خیلی بی مزه ای.پاشو برو و به جونم دعا کن.در ضمن این رنگ ها فانتزیه.چند بار بشوری میره.وقتی پاک
شدن بیا واست یه رنگ دیگه بزنم.
- نه قربونت.همین برای هفتاد پشتم کافیه.
سورن – چی چیو کافیه؟! دفه ی دیگه می خوام آبی بزنم.
- یا ابوالفضل!! مطمئن باش کارت به دفه ی بعد نمی کشه.
سورن – خواهیم دید.فقط یادت باشه با این مدل مو لباسای خفن بپوشی.اون کاپشن چرمی اسپُرتت خیلی بهش میاد.
- دیگه اونش به خودم مربوطه.
سورن – از ما گفتن بود.
بعد از کلی غر زدن به جون سورن بالخره از خونه ش زدم بیرون.کوچه یه کم شلوغ بود.یه لحظه افسوس خوردم از
اینکه چرا ماشین رو نیوردم!! با این موها یه کم معذبم.به قرطی بودن عادت ندارم.
به کوچه ی خودمون که رسیدم یه نفس راحتی کشیدم.این کوچه در اکثر مواقع خلوته.عاشق این ویژگی شم.از سر
کوچه قدم هامو تند تند برمی داشتم تا سریع تر برسم.نزدیکای خونه بودم که یهو یه نفر صدای زد "آقای ماکان"!
اَی بخشکی شانس!
- سلام آقای اسدی.خوبین؟
اسدی – سلام آقا! تو خوبی؟ چه خبر؟ نفهمیدی کی شیشه ی خونه تو شکسته بود؟
- نه متاسفانه.
اسدی – شاید بچه ها بوده باشن.
- کدوم بچه ها؟
اسدی – همین بچه هایی که توی کوچه بازی می کنن.
- آهـــان! شاید...من هیچ حدسی نمی تونم بزنم.اما قراره یه طرحی با دوستم بریزیم که در اون صورت حتما می
فهمیم کار کی بوده؟
اسدی – چه طرحی؟
- بماند.در ضمن فراموش کردم بگم تا حاال ندیدم بچه ای توی کوچه ی ما بازی کنه.شما تا حاال دیدی؟
احساس کردم یه کم بهش بر خورد.ابروهاش به هم گره خوردن.اما خب حق داشتم براش توضیح ندم.از کجا معلوم
زیر سر خودش نباشه! اسمم رو که الله بختکی می دونه...کلید ویلای همسایه رو هم داره...تازه سنگه هم فقط می
تونسته از طرف ویلا پرتاب شده باشه.آره...درسته...از اول باید به این یارو اسدی شک می کردم!
اسدی یه عصبانی شده بود اما در حالی که سعی می کرد خودشو ریلکس نشون بده گفت : فقط یه فرضیه بود.به هر
حال شما باید همه ی جوانب رو در نظر بگیری.
- دقیقا نظر منم همینه.توی این زمونه باید به همه چیز و همه کس شک کرد!
دیگه مطمئن شدم بهش برخورد.باهام دست داد و گفت : از دیدنت خوشحال شدم.
- منم همینطور.
هنوز دستمو ول نکرده بود که گفت : راستی مدل موهات هم خیلی بهت میاد!
- ممنون.
عوضی آخرش هم زهر خودشو ریخت.مطمئنم این مدل مو رو از قصد گفت.خیلی نامرده.خجالت زده م کرد اما سعی
کردم با پُررویی جواب بدم که فک نکنه روی این موضوع حساسم.همچین دستشو فشار دادم که فکر کنم اجدادش
اومد جلوی چشمش.تعجب می کنم...این اسدی سن و سالی هم نداره...اما خیلی فضوله.همیشه فکر می کردم سن
بالاها خصیصه ی فضولی شون قوی تره،اونم به خاطر بی کاری شون.برام ثابت شد که این یه ویژگی ذاتیه!
امروز آخرین روز ساله.مثه قدیما دیگه برای عید ذوق و شوقی ندارم ولی از حال و هواش خوشم میاد.خوشحالم از
اینکه هنوز تو خونه ی بابام زندگی نمی کنم.یکی از جنبه های مثبت زندگی م همینه.آزادی ای که الان دارم رو به
هیچ وجه تو خونه ی پدر و مادرم نداشتم.اونجا جوری بود که بدون اجازه ی بابام حق نداشتم جایی برم! انگار نه انگار
که من پسرم!!!
حیف که مسعود هنوز از سفر برنگشته وگرنه می رفتم و بهش یه سری می زدم.حوصله م حسابی سر رفته بود.برام
یه اس ام اس اومد.سورن بود.نوشته بود "بیا درو باز کن".فکر کردم شاید زنگ خراب شده باشه برای همین سریع
رفتم درو باز کردم تا پشت در نمونه.دیدم کسی پشت در نیست! یه دقیقه صبر جلوی در حیاط منتظر موندم و دیدم
تازه به سر کوچه رسیده.عجب آدمیه ها...!هنوز نرسیده اونوقت میگه بیا درو باز کن.
- خبر مرگت می ذاشتی برسی بعد زنگ می زدی.
سورن – حوصله نداشتم پشت در منتظر بمونم.تازه می بینی که دستم پُر بود.
- تو که دستت پر بود چرا ماشین نیوردی؟ حالا توی این کیفت چی هست که منت شو می ذاری؟
سورن – دوربینِ دیگه خره!
- جدی؟ دستت درد نکنه.از کجا اوردی؟
سورن – از یکی از دوستای بابام گرفتم.مغازه ی صوتی تصویری داره.
- چقد باهات حساب کرد؟
سورن – بی خیال بابا...من و تو که این حرفا رو نداریم.
- منم که نخواستم پول بدم!
سورن – پس بیمار بودی پرسیدی؟
- محض اطالع پرسیدم.در ضمن شانس اوردی خسارت موهامو ازت نگرفتم.حالا واقعا چقد باهات حساب کرد؟
سورن – قرض گرفتم.دو تا دوربینه.چون نسبتا کوچیکن هر جا که بخوای می تونم نصبش کنم.به این فکر کردی
کجا بذاریمشون؟
- من فکر می کردم یه دونه دوربین میاری اونم میذاریم توی اتاق خواب...اما حالا که دو تاست یکی شو بذار توی
اتاق و یکی دیگه ش هم پذیرایی.چون از هر دو شون هم به هال راه داره.
سورن – باشه.
سورن دست به کار شد تا دوربین ها رو نصب کنه.منم که چیزی سر در نمی اوردم.فقط نگاه می کردم.دوربینی که
قرار بود توی اتاق خواب نصب بشه رو روی کتابخونه کنار در ورودی اتاق خواب گذاشتیم.اینجوری هم دری که
سمت حیاط بود مشخص بود و هم در ِ رو به هال.اینجوری اگه در مشرف به هال رو باز می ذاشتیم داخل هال هم
مشخص می شد.توی پذیرائی هم جوری دوربین رو کار گذاشتیم که هم به در ورودی پذیرایی و هم به در ورودی
هال مشرف باشه.تقریبا هم دو تا دوربین به پذیرایی هم دید داشتن.دوربین ها بیشتر شبیه وبکم بودن و تصاویر رو
کارت حافظه ضبط میشد.
سورن – پاشو یه فکری واسه ناهار بکن.
- چه فکری؟ برنج که تو خونه ندارم...گوشت هم که حرفشو نزن...مرغ هم که روم به دیوار...چند ماهه قیافه شو
ندیدم.فقط تخم مرغ هست.اونم که انقد خوردم وقتی تخم مرغ می بینم انگار شوهر ننه مو می بینم.اگه می خوای
واست بشکنم؟
سورن – زحمتت میشه! من موندم تو پول هاتو صرف چی می کنی؟
- کدوم پول خوشگلم؟
سورن – هیچی بابا...فراموشش کن.
سورن موبایلشو برداشت و به رستوران سر خیابون زنگ زد.دو پُرس بختیاری سفارش داد.
سورن – انشاا... که ماست توی خونه داری.چون من نمی تونم بدون ماست غذا بخورم.
- آره اونو دیگه دارم.
بعد بیست دقیقه غذاها رو اوردن.کلی توی دلم سورن رو دعا کردم.خیلی وقت بود غذای درست درمون نخورده
بودم.
- کاش قورمه سبزی سفارش می دادی.
سورن – قورمه سبزی اینجا خوب نیست.یه بار که مامانم درست کرد واست میارم.
- دستت درد نکنه.
سورن – راستی امشب چند تا از بچه های دانشگاه مهمونی گرفتن.من و تو هم دعوت کردن.
- من نمیام.
سورن – چرا؟ خوش می گذره ها...
- می دونی که...من با بچه های دانشگاه آنچنان صمیمی نیستم.یه جورایی راحت نیستم باهاشون.
سورن – فقط که بچه های دانشگاه نیستن...قرار شد هر کس که خواست دوست و رفیقش رو هم بیاره.شلوغ پلوغ
میشه.کسی حواسش به ما نیست.
- نمی دونم...
سورن اَدامو در اورد :"نمی دونم..." چقد لوسی تو.قبول کن دیگه.
- باشه بابا.کچلم کردی.
***
ته چشمان تو خدا شیطنت میکند ته چشمان من شیطان خدایی
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان هیچکسان - *yoksel* - 14-07-2017، 17:25
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 14-07-2017، 19:49
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 15-07-2017، 11:35
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 15-07-2017، 19:02
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 10:08
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 16:41
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 16-07-2017، 21:19
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 10:17
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 18:11
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 17-07-2017، 22:24
RE: رمان هیچکسان - *yoksel* - 19-07-2017، 11:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان