امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#3
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 38


از جاش بلند شد.

-تا این سیب زمینی ها پخته می شن می خوام تا یه جا ببرمتون.

همه بلند شدیم. امیرعلی گفت:

-باز چه نقشه ای داری؟

-جای بدی نمی برمتون، بیاین.

همه دنبال صدرا راه افتادیم. احمدرضا کنارم قرار گرفت. هوا تاریک بود و فقط صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. سمت شالیزار رفتیم.

-حالا همه نور گوشی هاشون رو خاموش کنن.

همه گوشی هاشون رو خاموش کردن. با دیدن صحنه ی جلوی روم لحظه ای نفسم از هیجان بند اومد.

کرم های شب تاب باعث شده بودن همه جا بدرخشه. دستمو با هیجان جلوی دهنم گذاشتم.

دخترا جیغ زدن و هرکدوم یه جور اظهار خوشحالی کردن. یاد روستای خودمون و بی بی افتادم.

وقتی بعضی از شبها بی بی رو مجبور می کردم تابستون تا چشمه بریم تا شبها کرم شب تاب ببینیم.

غرق زیبایی شالیزار بودم که گرمی دستی رو روی شونه ام احساس کردم. سر بلند کردم.

نگاهم به احمدرضا افتاد. با صدای آرومی گفت:

-دوست ندارم اون پسر بهت نزدیک بشه، می فهمی؟

-بله آقا.

-درد آقا.

لبم رو به دندون گرفتم. نگاهش از چشم هام سر خورد و روی لب هام نشست.

گونه هام گر گرفتن. فشار دستش روی بازوم بیشتر شد.‌ نگاهم رو ازش گرفتم و به جلوی روم دوختم.

هوا سوز بدی داشت. بازوهام رو توی بغلم گرفتم که چیز گرمی روی شونه هام افتاد.

زیر چشمی نگاه کردم. پلیور احمدرضا روی شونه هام بود و عطرش تا عمق حلقم فرو رفت.

پلیور رو بیشتر دورم گرفتم. بعد از چند دقیقه هم برگشتیم.

سیب زمینی ها پخته شده بودن و آتیش همه جا رو روشن کرده بود.


نگاهم رو به آتیش دوختم. نوشین سرش رو روی شونه ی امیرحافظ گذاشته بود.

پلیور رو بیشتر کشیدم سمت سینه هام و پاهام رو توی شکمم جمع کردم.

سرم رو روی پاهام گذاشتم و دستهام رو دور پاهام حلقه کردم. دلم عجیب گرفت.

دنیا هیچ وقت ساز موافق باهام ننواخته بود.همیشه سازش مخالف بود.

انگار اونم فهمیده بود هرسمتی که من رو بکشه میرم. گاهی عجیب دلم یه حمایت می خواست، یه بودن.

با صدای احمدرضا با فاصله ی کمی سرچرخوندم، نوک دماغم به دماغش خورد.

-جوجه ی بارون زده چرا دوباره زانوی غم بغل کرده؟

نمی دونم چی شد چشم هام پر از اشک شد. نگاهش رو به چشم هام دوخت.

-فکر می کردم خیلی قوی هستی.

نفسم رو سنگین بیرون دادم تا بغضم همراهش از گلوم خارج بشه. امیرعلی گفت:

-وای چه سکوتی! چیه مثل این بدبختایی که عشقشون ولشون کرده همه غمبرک زدین؟ حمید اون سیب زمینی ها رو بده بخوریم.

حمید سیب زمینی هایی که توی سینی بود سمت امیرعلی گرفت، اما صدرا پیش دستی کرد و سینی رو زودتر گرفت.

امیرعلی خیز برداشت سمتش و خودشو انداخت روی صدرا. حمید سینی سیب زمینی ها رو برداشت.

اون دو تا هنوز داشتن کشتی می گرفتن و بقیه تشویق می کردن.

سیب زمینی داغ و برداشتم که دستم سوخت. آروم آخی گفتم. احمدرضا سیب زمینی رو از دستم گرفت.

-دست و پاچلفتی بیا اینو بخور، پوست کندم.

سیب زمینی رو از دستش گرفتم. المیرا اخمی کرد و با ناز گفت:

-کاش یکی برای منم سیب زمینی پوست بگیره.


هانیه طوری که المیرا بشنوه گفت:

-دست که داری اگه کسی رو نداری!

المیرا پشت چشمی نازک کرد. بعد از کمی شب نشینی آتیش ها خاموش شد. بچه ها بلند شدن.

-خوب بریم برای خواب.

امیر حافظ دستش و دور کمر نوشین حلقه کرد و گفت:

-ما که چادرمون فقط دو نفره است.

با این حرفش احساس کردم یکی محکم توی صورتم زد. لعنت به من که هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام.

امیر علی خندید:

-داداش یه امشب و پاشو بیا سمت ما عذب اوقلی ها.

امیر حافظ با خنده ابرویی بالا داد.

-ای زن ذلیل!

امیر علی: خوب، خانوما تو یه چادر ما آقایونم تو یه چادر.

همه قبول کردیم. بهارک رو از توی ماشین برداشتم و سمت چادر رفتم. پتویی زیر خودم و بهارک انداختم.

پلیور احمدرضا هنوز تنم بود. بدون اینکه درش بیارم همونطور با پلیور خوابیدم. خیلی زود خوابم برد.

با سر و صدای مردا از بیرون چشم باز کردم. بقیه همه خواب بودن. شالم رو سرم کردم و از چادر بیرون اومدم.

امیر علی و حمید با پسر خاله ی صدرا داشتن آتیش روشن می کردن. ماشین صدرا نبود.

با نگاهم دنبال احمدرضا گشتم اما نبود. امیر علی با دیدنم سلامی داد.

با لبخند جوابش رو دادم و سمت ماشین راه افتاد. از دور نگاهم به قامت بلند احمدرضا افتاد که به بدنه ی ماشین تکیه داده بود.

جلو رفتم. از بوی سیگار فهمیدم داره سیگار می کشه. رو به روش قرار گرفتم.

موهاش بهم ریخته بود و چشم هاش کمی پف داشت.

با دیدنم نگاهی به سر تا پام انداخت. بدون مقدمه ای گفتم:


-چرا اول صبح با شکم گرسنه سیگار می کشید؟

دستش اومد سمت صورتم و با شصت گونه ام رو نوازش کرد.

-چرا نباید بکشم موش کوچولو؟

-خوب، ضرر داره برای معده تون.

گوشه ی لبش کمی کج شد.

-وقتی از خواب بیدار میشی زشت تر میشی!

ابروهام پرید بالا. این بار با صدای بلند خندید و سرش اومد جلوتر.

کمتر از یک انگشت با صورتم فاصله داشت. بوی عطرش به طرز عجیبی با بوی سیگارش مخلوط شده بود.

قلبم محکم به سینه ام می زد. نفسش رو محکم تو صورتم فوت کرد و ازم فاصله گرفت. دوباره سخت شد.

-چیکارم داشتی؟

-من؟

-جز تو کی اینجاست؟

-من که کار تون نداشتن.

چشمهاش رو تنگ کرد.

-پس برای چی اومدی؟

خودمم نمیدونستم دلیل اول صبح دیدن احمدرضا چی بود! هول کردم.

-اومدم دنبال پمپرز برای بهارک.

و سریع در ماشین رو باز کردم. با دیدن سبد تنقلات خم شدم و سیب ترشی از توی سبد برداشتم.

کمر راست کردم و دوباره رو به روی احمدرضا قرار گرفتم. سیب و بالا آوردم.

-اول سیب بخورین بعد سیگار بکشین.

دست دراز کرد تا سیب رو بگیره اما دستم و کامل توی دستش گرفت.

دستهاش گرم بود. انگار توش زندگی جریان داشت. هر دو سکوت کرده بودیم.

سیب رو از دستم گرفت. زمزمه اش رو گنگ شنیدم: “داری با من چیکار می کنی؟” اما منظور حرفش رو نفهمیدم.

برای بهارک لباس و پمپرز برداشتم. سمت چادر راه افتادم اما گرمی دستش هنوز روی دستم بود.


بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم سمت خونه. بعد از طی مسافتی از بقیه خداحافظی کردیم و راهمون به سمت خونه جدا شد.

احمدرضا ماشین و پارک کرد. از ماشین پیاده شدم و سمت در ورودی سالن حرکت کردم در و باز کردم و وارد سالن شدم.

بهارک رو زمین گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم. زیر چائی رو روشن کردم و برای بهارک فرنی درست کردم.

از آشپزخونه بیرون اومدم. فرنی بهارک رو بهش دادم. احمدرضا تو سالن نبود. سمت اتاق خودم رفتم. وان رو آب کردم.

لباسهای خودم و بهارک رو درآوردم. بعد از یه حموم چند دقیقه ای بیرون اومدم.

بلوز شلواری پوشیدم. موهای بلندم نم داشت. توی کلاه حمام به سختی جمعشون کرده بودم.

بهارک گوشه ی اتاق داشت با اسباب بازی هاش بازی می کرد.

از اتاق بیرون اومدم. احمدرضا تو سالن نشسته بود و لب تابش جلوش باز بود.

سمت آشپزخونه رفتم. چائی تو سینی گذاشتم. سمت احمدرضا رفتم.

خم شدم تا سینی رو بذارم که حوله از سرم دراومد و موهای بلند نم دارم رو هوا پخش شد.

سر بلند کردم. با سر بلند کردنم سر احمدرضا هم بالا اومد و خیره ی موهام شد.

موهام رو پشت گوشم زدم و خم شدم تا کلاه رو بردارم که دست احمدرضا روی گردنم نشست.

گرمی دستش با سردی پوست گردنم تضاد عجیبی داشت. قلبم دوباره شروع به تند زدن کرد. آب گلوم رو به سختی فرو دادم.

صدای بمش کنار گوشم بلند شد:

-چرا موهات هر روز بلند تر از دیروز میشه؟

با این حرفش سر بلند کردم. نگاهمون بهم گره خورد. بدون هیچ حرفی خیره ی هم بودیم. زودتر نگاهم رو گرفتم.

-چائیتون سرد شد.

دستش و نرم از روی گردنم برداشت.


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 39


حسی ته دلم رو قلقلک داد و ازش فاصله گرفتم.
چند روزی از اومدنمون می گذشت.

احمدرضا درگیر کارهای ساخت هتلش بود. منم به شدت درس می خوندم.

تابستون داشت به پایان می رسید. غروب بود. تو حیاط نشسته بودم و کتابی توی دستم بود. بهارک داشت دنبال گربه ی پشمالو می کرد.

در حیاط باز شد و احمدرضا وارد حیاط شد. از ماشین پیاده شد. از روی صندلی بلند شدم. احمدرضا جلو اومد.

نگاهی به من و بعد به کتاب توی دستم انداخت. روی صندلی توی حیاط نشست.

-برام چائی بیار.

-بله آقا.

و سمت در ورودی سالن حرکت کردم. چائی و روی سینی گذاشتم و سمت حیاط برگشتم.

احمدرضا پا روی پا انداخته بود و داشت سیگار می کشید. سینی رو روی میز گذاشتم که گفت:

-چرا بدون کنکور دانشگاه نمیری؟

-من؟

سری تکون داد.

-آره، تو می تونی مدیریت بخونی و از اونورم بهت اجازه میدم بعضی از روزها بیای هتل تا با کار آشنا بشی.

ذوق کرده روی صندلی رو به روش نشستم.

-واقعاً؟

چائی رو برداشت.

-بله اما به شرطی که خنگ بازیات از بین نره!

ابروهام از تعجب پرید بالا.

-چی؟

-هیچی، هنوز مونده بزرگ بشی.

از روی صندلی بلند شد و سمت ورودی سالن رفت. سربرگردوندم و نگاهم رو به رفتنش دوختم.

کلی ذوق داشتم از اینکه بدون کنکور دانشگاه می رفتم.

دست بهارک و گرفتم و وارد سالن شدم. احمدرضا از پله ها پایین اومد.

-باید مدارکت رو از اون روستایی که درس می خوندی بگیریم.

نگاهش کردم.

-کی بگیره آقا؟

نگاهم کرد.

-یه روز با هم میریم و میاریمشون.

چشمهام از این حرفش برقی زد.



خدا خدا می کردم تا یادش نره. چند روزی از حرفی که احمدرضا زده بود می گذشت اما دیگه چیزی نگفته بود.

کم کم داشتم نا امید می شدم که یه روز زنگ زد گفت:

-آماده باش، عصر حرکت می کنیم تا آخر شب برسیم و صبح برگردیم تا به کارهام برسم.

لبخندم رو نتونستم پنهون کنم و لبخندی روی لبهام نشست.

-تا میام آماده باشین.

-چشم آقا.

و گوشی رو قطع کردم. از اینکه بعد از مدت تقریباً ۶ ماه داشتمدیدن بی بی می رفتم خیلی خوشحال بودم.

چمدون کوچیکی برداشتم. میدونستم اونجا هوا به شدت سرده. برای خودم و بهارک لباس گرم برداشتم.

سمت اتاق احمدرضا رفتم و چند تا لباس گرم براش برداشتم. با صدای زنگ آیفون چمدون به دست پایین اومدم.

درارو بستم و از خونه زدم بیرون. احمدرضا تو ماشین منتظر بود.

سوار شدم و زیر لب سلامی دادم. سری تکون داد و ماشین و روشن کرد.

با سرعت بالا حرکت می کرد. هوا داشت تاریک می شد.

نگاهم به جاده ی پیش روم بود و به موسیقی ملایمی که از سیستم پخش می شد گوش می دادم.

ماشین تو پیچ روستایی که تمام کوذکی و نوجوانیم رو اونجا گذرونده بودم پیچید. بغض ناخواسته راه گلوم رو گرفت.

دوباره یاد کاری که مرجان باهام کرده بود افتادم. نفرت جوانه زده خیلی وقت بود درخت تنومندی شده بود.

با صدای احمدرضا سر چرخوندم.

-خوب، از کدوم طرف برم؟

-همین جاده خاکی رو مستقیم برید روستا پیداس.

-باشه.

با دیدن خونه های کاهگلی و درخت هایی که تو تاریکی فقط یه سایه بودن لبخندی زدم.

-کمی جلوتر برید.

ماشین کنار خونه ی کوچیک کاهگلی نگهداشت. با ذوق به در خونه اشاره کردم.

-اینجا خونه ی بی بیه!


احمدرضا ماشین و کنار در چوبی کوچیک نگهداشت. شب شده بود و میدونستم شاید بی بی الان خواب باشه.

چند ضربه به در زدم و منتظر شدم تا بی بی بیاد و در و باز کنه. چند دقیقه گذشت.

دیگه داشتیم ناامید می شدیم که صدای قدم های بی بی رو شنیدم بعد صدای آرومش رو:

-کیه؟

با ذوق گفتم:

-بی بی در و باز کن ... منم، دیانه.

در با صدای قیژی باز شد. نگاهم به قامت خمیده اش و اون گیسوان سفیدی که از دو طرف چارقد سرش بیرون بود افتاد.

تو تاریک و روشن کوچه چشم های حلقه زده از اشکش رو دیدم و دلم لرزید.

قدمی سمتش برداشتم. بی بی دستهاش رو باز کرد.

-بی بی به قربونت بره کجا رفتی؟ نگفتی یه بی بی پیرم دارم که چشم انتظارمه؟

عطر تنش و نفس کشیدم. چقدر دلتنگش بودم. بی بی سرم رو بوسید و نگاهی به احمدرضا انداخت.

-تو باید پسر برادر حاجی باشی.

-بله.

بی بی با لحن غمگینی گفت:

-خدا پدر مادرت رو بیامرزه. خیلی خوش اومدی پسرم، بفرمائید.

تو تاریکی هوا حیاط خیلی مشخص نبود اما من تک تک گوشه کنار این حیاط رو از بر بودم.

بی بی در سالن رو باز کرد. هوای گرم خونه و اون بوی همیشگیش پیچید توی دماغم.

چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. احمدرضا چمدون کوچیک رو گوشه ی سالن گذاشت.

بی بی سمت آشپزخونه رفت. دنبالش به طرف آشپزخونه حرکت کردم.

بی بی زیر سماور رو کمی زیاد کرد. چرخید و اون نگاه مهربونش رو که ردی از پیری زیر چشم ها و دور لبهاش مشخص بود رو بهم دوخت.

-حاجی تو رو به عقد این مرد درآورده؟

سری تکون دادم. بی بی آهی کشید. با صدایی پر از بغض لب زدم:

-بی بی، اونم دیدم ...

با این حرفم...

بی بی اومد سمتم گفت:

-مرجان ایرانه؟

سر تکون دادم و اشکم روی گونه ام جاری شد.

-بالاخره دیدمش.

بی بی دستهام رو توی دستش گرفت.

-دختری که من بزرگ کردم قویه، مگه نه؟

-خسته ام بی بی، خیلی سخته خودت رو بی تفاوت نشون بدی اما از درون منفجر بشی.

بی بی صورتم رو توی دستهاش گرفت. نگاه مهربونش رو به چشمهام دوخت.

-اون مادر تو نیست، اینو یادته خیلی وقت پیش گفتی؟ اما امروز همون زن برگشته... هرچقدرم بگی مادرت نیست و ازش بدت میاد، اما بازم ته دلت کتمان نمی کنی که اون مادرته! به هر دلیلی که گذاشته رفته اما اون تو رو ۹ ماه توی شکمش نگهداشته!

-اما بی بی اون اصلاً نمیدونه دختر داره یا نه؛ فکر میکنه من پرستار دختر معشوقه شم!

بی بی زیر چشمهام دست کشید و سرم رو تو بغلش کشید و کنار گوشم نجوا کرد:

-هیسس آروم باش دخترکم. بیا برای شوهرت چائی ببر.

با این حرف بی بی احساس کردم از بلندی پرتم کردن پایین. از آغوش بی بی بیرون اومدم.

-بی بی اون شوهر من نیست!

-وا، مادر! مگه صیغه ی محرمیت بینتون نخوندن؟

-بی بی جان اونو فقط برای راحتی آقا خوندن.

-اما تو زنشی مادر؛ بیا چائی ببر.

سکوت کردم. میدونستم با بی بی نباید کل کل کنم.

سینی چائی رو از دست بی بی گرفتم و به سالن برگشتم.

احمدرضا روی تشک کنار پنجره قدی اتاق نشسته بود. سینی چائی رو کنارش گذاشتم.

-بی بی مهربونی داری.

با این حرفش سر بلند کردم.

-خسته ام، کجا بخوابم؟

-الان جاتونو توی اتاق پهن می کنم.

سری تکون داد. بی بی با ظرف میوه از آشپزخونه بیرون اومد.


رفتم سمتش.

-بی بی جان جای آقا رو تو اتاق بندازم؟

-آره دخترم، بدو.

سمت اتاق راه افتادم. در اتاق رو باز کردم. مثل چند ماه پیش بود و هیچ فرقی نکرده بود.

یه دست رختخواب که از همه بهتر بود وسط اتاق پهن کردم. خواستم از اتاق بیرون بیام که احمدرضا تو چهارچوب در نمایان شد.

قدمی عقب گذاشتم. قدمی به جلو برداشت.

-جاتون رو پهن کردم.

از بالای شونه ام نگاهی به پشت سرم انداخت.

-آب هم برام بیار.

و از کنارم رد شد رفت سمت تشکی که پهن کرده بودم. از اتاق بیرون اومدم. بی بی داشت بهارک و روی تشک می خوابوند.

پارچ آب با لیوان برداشتم و سمت اتاق رفتم. احمدرضا داشت پیراهنش رو در می آورد. آب و کنارش گذاشتم.

خواستم از اتاق بیام بیرون که مچ دستم رو گرفت. از گرمی دستش روی مچ دستم حالم یه جوری شد.

سر بلند کردم. فاصله ی بینمون رو پر کرد و چسبیده بهم ایستاد. سؤالی نگاهم رو بهش دوختم. نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-تو از چند سالگیت اومدی اینجا؟

-یادم نمیاد! از وقتی چشم باز کردم خودم رو توی این خونه و کنار بی بی دیدم.

دستش اومد سمت صورتم و آروم رو گونه ام رو نوازش کرد.

-پس با همه ی خنگیت دختر شجاعی هستی!

با این حرفش ابروهام بالا پرید. با این کارم لپم رو محکم کشید که ناخواسته صدای آخم از گلوم خارج شد.

ازم فاصله گرفت و دستی به گردنش کشید.

-میتونی بری!

بی هیچ حرفی از اتاق بیرون اومدم و کنار بهارک و بی بی دراز کشیدم. نگاهی به بی بی و بهارک انداختم که هر دو غرق خواب بودن.


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 40


نور کم ماه از پنجره وارد خونه شده بود و هوای تاریک خونه نیمه روشن بود.

یاد بچگیام و روزهایی که توی این خونه ی کوچیک داشتم افتادم.

همینطور تمام خاطراتی که از تهران رفتنم تا الان داشتم جلوی چشمهام بودن.

کم کم چشمهام گرم خواب شد و به خواب رفتم. صبح با صدای بی بی چشم باز کردم.

اول گنگ به اطرافم نگاه کردم اما با یادآوری اینکه دیشب روستا اومدیم از رختخواب بلند شدم.

بی بی نون محلی تازه دستش بود. با دیدنم لبخندی زد.

-صبح بخیر مادر، بیدار شدی؟

-صبح بخیر بی بی، آره.

-برو مادر چند تا تخم مرغ از لونه مرغ ها بیار برای صبحانه.

-چشم، الان.

روسریم رو سرم انداختم و از خونه بیرون اومدم. هوای سرد اول صبح باعث شد بازوهام رو بغل بگیرم و سمت لونه ی مرغ ها برم.

سرم و خم کردم و نگاهی توی لونه ی مرغ انداختم. با دیدن چند تا تخم مرغ چشمهام برقی زد و برشون داشتم.

مرغ ها توی حیاط داشتن دونه می خوردن. سر بلند کردم که نگاهم به احمدرضا افتاد.

لباس اسپرتی تنش بود و موهای جوگندمیش ژولیده روی پیشونیش افتاده بود.

-سلام آقا، بیدار شدین؟

عمیق نگاهم کرد.

-سلام. چه هوایی داره اینجا!

با این حرفش ناخواسته لبخندی زدم و گفتم:

-یه جایی هست خیلی قشنگه. گاهی وقت ها که وقتم آزاد بود اونجا می رفتم.

احمدرضا کمی کمرش رو خم کرد تا هم قدم بشه. فاصله ی صورت هامون قد یه بند انگشت بود.

نگاهش تو کل صورتم چرخید و روی چشم هام ثابت موند.

-پس امروز با هم میریم تا از جای مخفی تو هم دیدن کنیم؛ چطوره؟

چشمهام برقی زد و با ذوق گفتم:

-واقعاً؟

سری تکون داد.

-آره. تا آبی به دست و صورتم میزنم صبحانه رو آماده کن.

و از کنارم رد شد.



با تخم مرغ ها وارد خونه شدم. بهارک هنوز خواب بود. سمت آشپزخونه راه افتادم. بوی عطر چائی کل خونه رو برداشته بود.

بی بی تخم مرغ ها رو از دستم گرفت. سفره ی صبحانه رو تو سالن پهن کردم و وسایل صبحانه رو بردم.

بی بی تخم مرغ ها رو آورد. احمدرضا وارد سالن شد و با هم دور سفره نشستیم.

بعد از خوردن صبحانه مدارکام رو از توی گنجه برداشتم.

بی بی هرچی اصرار کرد نموندیم. کمی تو راهی برامون درست کرد.

از بی بی خداحافظی کردیم. لحظه ی آخر بی بی بغلم کرد و کنار گوشم گفت:

-مراقب خودت باش. این مرد، مرد خوبیه... برای دخترش مادری کن.

-بی بی .....

-هیسس .. به حرفهام گوش کن. برو، مراقب خودتون باشین.

سوار ماشین شدیم.

-خوب، حالا اون جای دنج خانوم کوچولو کجاست؟

با دستم سراشیبی رو نشون دادم.

-از اونجا که پایین بریم، سمت چپ.

احمدرضا سراشیبی رو پایین اومد و پیچید سمت چپ. درختهای بلند دو طرف جاده رو گرفته بود و برگ های نیمه زرد خبر اومدن پائیز رو میداد.

-همینجا نگهدار. باید بقیه اش رو پیاده بریم.

احمدرضا ماشین و پارک کرد و با هم پیاده شدیم و سمت درختهای بلند رفتیم. کمی جلوتر چشمه ی آبی بود.

چون جاش پرت بود، کمتر کسی می اومد. دو‌طرف چشمه رو درخت گرفته بود.

-من وقتهای تنهائیم می اومدم اینجا.

احمدرضا به اطراف نگاهی کرد.

-جای خیلی خوبیه.

بهارک رو زمین گذاشتم. احمدرضا روی سنگ کنار چشمه نشست. چرخی اطراف زدم و هوای تازه رو نفس کشیدم.

احمدرضا نگاهم کرد.

-کوچولو، بیا اینجا!



چرخیدم سمتش و با گامهای آروم و شمرده طرفش رفتم. توی دوقدمیش ایستادم. نگاهی به سر تا پام انداخت.

-از کی اینجا میای؟

روی سنگی نزدیک احمدرضا نشستم و نگاهم رو به چشمه دوختم.

-نمیدونم کلاس چندم بودم که یه روز یکی از هم کلاسی هام گفت “تو بی پدر و مادری”! از مدرسه با گریه بیرون زدم و وقتی به خودم اومدم که اینجا بودم.

احمدرضا سری تکون داد.

-یه چائی بهم میدی؟

سمت ماشین رفتیم و چائی برداشتم با دو تا لیوان. چائی ریختم و توی سکوت با هم چائی خوردیم.

-فردا باید دنبال کارات برم.

ته دلم ذوقی داشتم از اینکه قرار بود درس بخونم. ماشین و روشن کرد و برگشتیم.

چند روزی از اومدنمون میگذشت و این مدت احمدرضا دنبال کارهای دانشگاهم بود.

شب شده بود که احمدرضا برگشت. پوشه ی توی دستش رو روی میز گذاشت.

-کاراتو کردم و از اول مهر هفته ای ۳ روز کلاس داری.

نگران نگاهش کردم.

-بهارک چی؟

-صحبت کردم مثل اینکه مهد هم دارن.

خیالم راحت شد. بلند شدم تا برم چائی بیارم اما با حرفی که زد سر جام ایستادم.

-مرجان امروز رفت.

برگشتم و نگاهش کردم.

-برگشت خارج؟

سری تکون داد.

-آره، باید می رفت.

احساس کردم ته دلم خالی شد. با اینکه ازش نفرت داشتم اما اینکه این دل لعنتی ته تهش دوسش داشت عذابم می داد.

روزها از پی هم میگذشتن و پائیز داشت نزدیک می شد.

این مدت از خانواده ی آقاجون و بقیه خبر نداشتم. حتی دیگه کمتر به امیر حافظ فکر می کنم.

احمدرضا از صبح رفته بود و بهارک انگار بی حال بود. لپاش گل انداخته بود و بدنش تب داشت.

هول کرده بودم.


نمیدونستم چیکار کنم. شماره ای هم از احمدرضا نداشتم و این بیشتر عصبیم می کرد.

بهارک و آماده کردم و لباس پوشیدم. زنگ زدم به آژانس. پولی هم همراهم نبود.

آدرس هتل احمدرضا رو دادم. ماشین کنار هتل نگهداشت.

سمت دربان رفتم. با دیدنم خواست احوالپرسی کنه که سریع گفتم:

-میشه کرایه رو حساب کنید؟

-بله خانوم.

دربان هتل رفت تا کرایه رو حساب کنه. سمت ورودی هتل رفتم.

وارد هتل شدم. سر شب بود و هتل تقریباً شلوغ بود. سمت پذیرش رفتم. مردی پشت میز بود.

-سلام آقا.

-سلام، بفرمائین.

-ببخشید، آقای سالار هست؟

-شما؟

-بگید دیانه اومده.

مرد نگاهی به سر تا پام انداخت. بهارک تو بغلم به خواب رفته بود. سمت در بزرگی رفت.

طاقت نیاوردم و دنبالش راه افتادم. همین که در و باز کردم نگاهم به احمدرضا و المیرا افتاد که با فاصله ی کمی کنار هم ایستاده بودن.

المیرا مانتویی کوتاه با روسری ساتن تنش بود که البته روسریش روی شونه هاش افتاده بود.

احمدرضا با دیدن مرد اخمی کرد و خواست حرفی بزنه اما همین که نگاهش به من افتاد اومد سمتم.

-تو اینجا چیکار می کنی؟

-سلام آقا. بهارک مریض شده.

-چرا زنگ نزدی؟

لبم رو گزیدم.

-شمارتون رو نداشتم.

احمدرضا دستش و روی پیشونی بهارک گذاشت و از داغی بدنش لحظه ای تعجب کرد. المیرا اومد سمتمون.

-چی شده احمد جون؟

ابروهام پرید بالا.

-بهارک مریض شده. باید ببرمش دکتر.

-میخوای ببریمش پیش دوستم؟ کارش خوبه.

احمدرضا انگار مردد بود اما گفت:

-بریم.

و ...



المیرا هم همراهمون اومد. بهارک بغل احمدرضا بود. دلم بدجور شور می زد. می ترسیدم اتفاقی برای بهارک بیوفته.

احمدرضا سمت ماشینش رفت. راننده از ماشین پیاده شد. احمدرضا چرخید تا بهارک و بغلم بده که المیرا پیش دستی کرد.

-عزیزم، بده من!

احمدرضا نیم نگاهی به دست دراز شده ام انداخت و بهارک و تو بغل المیرا گذاشت. المیرا روی صندلی جلو نشست.

بی میل روی صندلی عقب نشستم. حالم یه جوری بود. حتی خودمم نمیدونستم حالم چطوریه!

احمدرضا ماشین و روشن کرد و المیرا آدرسی رو بهش گفت.

تمام مسیر نگاهم رو به سیاهی شب دوختم. بغض سنگینی رو توی گلوم احساس می کردم.

ماشین و کنار مطبی پارک کرد و با هم پیاده شدیم. وارد مطب بزرگی شدیم.

کمی شلوغ بود. سمت منشی رفتیم و المیرا با منشی صحبت کرد.

دختر از جاش بلند شد و گرم احوالپرسی کرد.

-چند لحظه صبر کنید.

وارد اتاق شد و بعد از چند لحظه برگشت.

-بفرمائید.

همراه المیرا و احمدرضا وارد اتاق شدیم. زنی تقریباً ۳۵ ساله پشت میز نشسته بود. با دیدنمون بلند شد و با المیرا دست داد.

المیرا بهارک رو روی تخت گذاشت. دکتر سمتش رفت. سریع بالای سر بهارک ایستادم. دکتر لحظه ای سر بلند کرد و نگاهم کرد.

بهارک و معاینه کرد و براش دارو نوشت. از اینکه فقط کمی سرما خورده بود و تبش بخاطر دندونای شیریش بود دلم آروم شد.

سوار ماشین شدیم و بهارک رو توی بغلم گرفتم. بیدار شده بود و کمی سرحال بود.

احمدرضا از آینه نگاهم کرد. چشم ازش گرفتم. المیرا همه اش حرف می زد.

-خوب المیرا خانوم، آدرس بدین برسونمتون. امشب خیلی اذیت شدی.

-نه، چه حرفیه؟ اگر مشکلی نداره امشب پیش بهارک جون باشم!


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 41


با این حرف المیرا سریع سر بلند کردم و نگاهم رو به احمدرضا دوختم.

انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد، که سر بلند کرد.

با نگاهم ازش خواهش کردم تا قبول نکنه، اما احمدرضا نگاهش رو ازم گرفت گفت

-نمی‌خوام مزاحمت بشم، دیانه به بهارک می‌رسه.

خداخدا می‌کردم قبول کنه و نیاد.

اما المیرا با ناز گفت:

-عزیزم نکنه دوست نداری من بیام خونتون؟

احمدرضا بد از کمی سکوت گفت:

-نه، این‌چه حرفیه؟

-خیلی خوبه، پس می‌آم.

عصبی نفسم رو بیرون دادم و تا رسیدن به خونه سکوت کردم.

احمدرضا ماشین رو توی حیاط پارک کردو‌ پیاده شدیم.

بهارک تو بغلم بود. احمدرضا در سالن باز کرد و با هم وارد سالن شدیم.

احمدرضا بهارک‌ رو از تو بغلم‌ گرفت. به سمت آشپزخونه رفتم و داروهای بهارک رو با لیوان آب‌جوش توی سینی گذاشتم و بیرون‌ اومدم.

احمدرضا تو سالن نبود. بهارک‌ روی زمین داشت نق نق می‌کرد.

نگاهم به سمت المیرا کشیده شد، که بی‌خیال درحال صحبت با موبایلش بود.

عصبی شدم، سینی رو روی میز گذاشتم. بهارک‌و بغل کردم.

المیرا با دیدنم سریع تلفن رو قطع کرد و اومد تا بهارک بگیره، که اجازه ندادم.

اخمی کرد و با تن صدای پایین گفت:

-ببین دختر کوچولو دیگه دوران حکومتی تو توی این خونه به پایان رسیده، پس بهتره به فکر یه جای دیگه باشی. فهمیدی؟!


انقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم چی و چطوری جوابش رو بدم فقط با چشمهای گشاد شده نگاهم رو بهش دوخته بودم.

با صدای بهارک به خودم اومدم. میون ابروهام اخمی نشست و همینطور که سمت بهارک می رفتم گفتم:

-شما فکر کنم خیالات برتون داشته. تا زنده ام اجازه نمیدم کسی به بهارک نزدیک بشه.

یهو بازوم کشیده شد و به عقب پرت شدم. سر بلند کردم.

نگاهم به چهره ی خشمگین المیرا افتاد.

-دختر جون تو مثل اینکه من و نمی شناسی!

و فشاری به بازوم داد و ولم کرد. بازوم رو ماساژ دادم.

احمدرضا از پله ها پایین اومد. داروهای بهارک رو دادم.

دل تو دلم نبود. دلشوره گرفته بودم. بهارک خوابش میومد.

خواستم بغلش کنم ببرم بالا که المیرا پیش دستی کرد.

-من می برم می خوابونمش. تو بلد نیستی!

سفت بهارک رو چسبیدم. نگاهم به احمدرضا بود.

-تو برو چائی برام بیار.

ناامید دستم سست شد و المیرا بهارک رو گرفت اما بهارک با گریه دست دراز کرد سمتم.

-ماما ... ماما ...

احمدرضا با دیدن این کار بهارک از روی مبل بلند شد.

-المیرا جان شما اذیت میشی، بذار دیانه خودش بهارک رو بخوابونه.

با این حرف احمدرضا لبخندی روی لبهام نشست و سریع بهارک رو از المیرا گرفتم.

المیرا انگار عصبی شده بود اما لبخندی زد و بهارک رو ول کرد.

سمت پله های طبقه ی بالا رفتم و وارد اتاق شدم.


لباسهای بهارک رو عوض کردم و روی پاهام گذاشتمش. نگاهم رو به چهره ی معصومش دوختم.

فکر اینکه کسی جز من بهارک رو بزرگ کنه برام آزار دهنده بود.

خم شدم و آروم گونه اش رو بوسیدم. تبش پایین اومده بود.

از وجود المیرا نگران بودم اما کاری ازم بر نمی اومد.

همونطور کنار بهارک خوابم برد. صبح با تکون خوردن های بهارک هراسون چشم باز کردم و دستم و روی پیشونیش گذاشتم.

تبش کاملاً قطع شده بود. آروم از کنارش بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.

در اتاق احمدرضا نیمه باز بود. حسی قلقلکم داد تا سمت اتاقش برم.

قلبم تند تند می زد. نگاهم رو از در نیمه باز اتاق به داخل اتاق دوختم.

با دیدن المیرا که فقط لباس زیر تنش بود و لای بازوهای احمدرضا به خواب رفته بود احساس کردم ته دلم خالی شد و از یه بلندی پرتم کردن پایین.

اومدم عقب گرد کنم که دستم به مجسمه ی کنار در خورد و صدایی داد.

هول کردم و با هر دو دستم مجسمه رو سفت گرفتم.

دوباره سر جاش گذاشتم. نفسم رو آسوده بیرون دادم.

نگاهم به چشمهای باز احمدرضا افتاد. سریع ازش چشم گرفتم و سمت پله های طبقه ی پایین رفتم.

حالم خوب نبود. با دیدن سالن بهم ریخته و جامهای مشروب آهی کشیدم.

پس بعد از رفتن من با هم مشروب خورده بودن!

سمت آشپزخونه رفتم. حالم خوب نبود.

هر بار که یاد صحنه ی صبح مب افتادم تپش قلبم بالا می رفت.

مثل دیوونه ها دور خودم می چرخیدم. عصبی کنار گاز ایستادم و کبریت رو برداشتم تا روشن کنم اما حواسم پرت شد و کبریت دستم رو سوزوند.

آخی گفتم و خواستم انگشتم رو توی دهنم کنم که دستی مردونه مچ دستم رو گرفت.

سر بلند کردم.

نگاهم به نگاه احمدرضا گره خورد. بی دلیل چشمهام پر از اشک شد و سوزش!

دستم رو فراموش کردم.

احمدرضا نگاهم کرد و با صدای آرومی گفت:

-بخاطر انگشت دستت داری گریه می کنی؟

دلیل دیگه ای نداشتم تا قانعش کنم. فقط سری تکون دادم. با فرو رفتن انگشتم توی دهنش دلم زیر و رو شد.

دستم رو مشت کردم و ناخواسته قدمی به عقب برداشتم. نرم انگشتم رو از دهنش بیرون آورد.

حالم یه جوری شد. لبخندی زد.

-الان دیگه حتماً خوب شده؛ بوسیدمش.

سریع دستم رو از توی دستش درآوردم. انگار انتظار این کار و نداشت.

دستهاش رو توی جیب سوئیشرتش کرد.

-بهارک بهتره؟

زیر چائی رو روشن کردم. چرخیدم و سمت یخچال رفتم.

-بله، خدا رو شکر دیگه تب نداره.

سنگینی نگاهش رو احساس می کردم. در یخچال رو باز کردم.

کره و پنیر و مربا رو برداشتم و روی میز چیدم. نون از فریزر درآوردم.

توی سکوت ایستاده بود و داشت نگاهم می کرد.
قوری رو برداشتم و چائی دم کردم.

-میرید المیرا خانوم رو بیدار کنید؟ صبحونه آماده است.

بدون اینکه نگاهش کنم سرم رو پایین انداختم. قدمی برداشت و فاصله ی کم بینمون رو پر کرد.

دستش رو چونه ام نشست و مجبورم کرد سر بلند کنم.

آروم سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به گردن مردونه اش دوختم. فشاری به چونه ام آورد.

مجبور شدم نگاهم رو سوق بدم سمت صورتش. توی سکوت نگاهم رو به نگاهش دوختم.

وقتی دید نگاهش می کنم گفت:

-چیزی شده؟

چشم هام رو به معنی نه روی هم گذاشتم.

نفسش رو کلافه بیرون داد و از آشپزخونه بیرون رفت. روی صندلی نشستم.

سرم رو توی دستهام گرفتم. دلم فقط شور بهارک رو می زد.

از اینکه المیرا با این کارهاش ازم دورش کنه برام عذاب آور بود.

باید کاری می کردم. با صدای پاهاشون نفسم رو بیرون دادم و بدون اینکه بلند بشم برای خودم چائی ریختم.

المیرا روی صندلی کنار احمدرضا نشست.

نگاهم به رون های سفید کشیده اش افتاد و اومد بالاتر روی پیراهن سفید مردونه ای که تنش بود و فقط دو تا دگمه اش بسته بود.

بالا تنه ی پرش و اون زنجیر ظریف گردنش بیش از اندازه وسوسه کننده بود. موهای بلندش رو بالای سرش جمع کرده بود.[/b]

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 42



با دیدن پیراهن مردانه ی تنش یاد شبی افتادم که صبحش یه همچین پیراهن سفید مردونه ای تنم بود اما توی تن من زار می زد.

المیرا با پیروزی خیره ام بود. نگاهم رو ازش گرفتم و توی سکوت صبحانه ام رو خوردم. احمدرضا بلند شد.

-لباس هام رو آماده کن.

از روی صندلی بلند شدم که المیرا هم بلند شد.

-می خوای من آماده کنم؟

-نه، دیانه کارش اینه.

و از آشپزخونه بیرون زد. دنبالش راه افتادم.

دوباره شده بود همون احمدرضایی که روزهای اول اومدنم دیده بودم.

نگاهم دوباره به جام ها و بطری روی میز افتاد. با انزجار از میز چشم گرفتم و پله ها رو بالا رفتم.

پشت در اتاقش مکثی کردم و آروم در و هول دادم و وارد اتاق شدم.

با دیدن تخت بهم ریخته و لباسهایی که هر کدوم سمتی پرت شده بود اعصابم بیشتر خورد شد.

از تخت چشم گرفتم.

-چی می پوشید؟

تی شرتش رو از تنش درآورد و سمت در حموم رفت.

-کت و شلوار سورمه ای همراه با پیراهن خاکستری.

-الان آماده می کنم.

در حموم رو باز کرد و وارد حموم شد. سمت کمد رفتم و درش رو باز کردم.

نگاهی به رگال لباسها انداختم. کت و شلوار و درآوردم و پیراهن رو کنارش روی صندلی گذاشتم.

سمت تخت بهم ریخته رفتم.



ملحفه ی تخت رو برداشتم تا کنم که چیزی از لاش افتاد زمین.

نگاهم به لباس زیر مشکی المیرا افتاد که روی سرامیک ها افتاده بود.

خواستم خم شم و برش دارم که صدای احمدرضا از توی حموم باعث شد بچرخم سمت در حموم.

پشت در حموم ایستادم.

-بله؟

-بیا تو حموم.

ابروهام پرید بالا.

-بله؟!

-نشنیدی مگه؟ میگم بیا تو حموم.

-من آقا؟

-دختره ی خنگ، جز تو دیگه کی تو اتاقه؟؟

چشمهام رو بستم و آروم در حموم رو باز کردم. هوای گرم و رطوبت دار حموم خورد توی صورتم.

-حالا چرا چشمهات رو بستی؟

هول کرده بودم و قلبم محکم توی سینه ام می زد. با صدایی که مرتعش بود گفتم:

-کارم دارین؟

-نه فقط محض خنده گفتم بیای!! معلومه که کارت دارم، چشمهات رو باز کن.

-اما ...

-درد و اما ... چشمهات رو باز می کنی یا خودم بیام باز کنم؟

با استرس آروم چشمهام رو باز کردم. با دیدن احمدرضا که توی وان دراز کشیده بود و فقط سرش پیدا بود نفسم رو آسوده بیرون دادم.

احساس کردم گوشه ی لبش بالا رفته. ایستاده بودم.

-حالا چرا مثل مجسمه اونجا وایستادی؟ بیا جلو.

-ها؟

-نشنیدی؟ گفتم بیا جلو می خوام پشتم رو کیسه بکشی. آخه میگن دخترهای دهاتی خوب کیسه می کشن.

نفسم رو بیرون دادم.

-یالا بیا.

بی میل با قدم های آروم سمت وان حرکت کردم.



قلبم محکم می زد. کنار وان ایستادم. سرش رو کمی بلند کرد.

-ایستادی به چی نگاه می کنی؟

-هیـ ... هیچی!

-پس لیف رو بردار.

نگاهی تو حمام انداختم. بی میل لیف رو برداشتم.

نمیدونستم چیکار کنم. لیف رو کمی کفی کردم. نگاهم به بالا تنه ی برهنه اش افتاد.

با پاهای لرزون کنار وان نشستم. دست لرزونم رو جلو بردم و پشتش رو لیف کشیدم. به هر سختی بود کارم تموم شد.

-می تونم برم؟

-برو.

دستش رو شستم و از حموم بیرون اومدم. تخت و مرتب کردم.

خواستم از اتاق بیرون بیام که المیرا وارد اتاق شد. ابرویی بالا داد.

-به شما در زدن یاد ندادن؟

اخمی کرد و تنه ای بهم زد. جلو در اتاق دست به سینه شدم.

با دیدن لباس هاش که همونطور روی زمین افتاده بود سمتم چرخید.

-چرا لباس هام رو جمع نکردی؟

پوزخندی زدم.

-لازم ندیدم لباساتو جمع کنم.

احمدرضا از حموم بیرون اومد. المیرا با دیدنش گل از گلش شکفت.

-لباساتون رو روی صندلی گذاشتم.

-بیا موهام رو خشک کن.

-باید برم، بهارک بیدار شده.

اومدم از اتاق بیرون بیام که مچ دستم کشیده شد و توی بغل نم دارش پرت شدم.

به مچ دستم فشار آورد و با تن صدای خشمگین گفت:

-از کی تا حالا یه خدمتکار انقدر شجاع شده تا از حرف های رئیسش سرپیچی کنه؟

شوکه نگاهش کردم. با صدای گریه ی بهارک



مچ دستم رو ول کرد. سریع از اتاق بیرون زدم. ماساژی به دستم آوردم.

وارد اتاق شدم. بهارک رو بغل کردم. دست و صورتش رو شستم و از اتاق بیرون آوردم.

احمدرضا آماده همراه المیرا از اتاق خارج شدن. بدون اینکه نگاهشون کنم سمت آشپزخونه رفتم.

با بسته شدن در سالن بغضم شکست. روی صندلی نشستم. گاهی عجیب احساس بی کسی می کردم.

حتماً دانشگاه و خرید لوازم هم کنسل بود. توی دلم هرچی فحش بلد بودم نثار المیرا کردم.

داروهای بهارک رو دادم.

غروب بود که زنگ آیفون به صدا دراومد. با دیدن امیرحافظ متعجب شدم.

اون اینجا چیکار داشت؟

بی هیچ حرفی آیفون رو زدم و کنار در سالن ایستادم.

در حیاط باز شد و امیر حافظ وارد حیاط شد. سمت در ورودی سالن اومد.

دسته گل زیبائی توی دستهاش بود. لبخند غمگینی زدم.

-سلام. چرا تنها اومدین؟ نوشین همراهتون نیست؟

لحظه ای احساس کردم از این همه رسمی صحبت کردنم امیر حافظ متعجب شده اما حرفی نزد. لبخندی زد گفت:

-سلام بانو، خوبی؟ بفرمائید.

گل ها رو طرفم گرفت.

-دستتون درد نکنه.

گل ها رو از دستش گرفتم. بهارک رو بغل کرد. وارد سالن شد.

به سمت آشپزخونه رفتم و توی فنجون چائی ریختم.

داخل سینی گذاشتم. لحظه ای نگاهم به گل های طبیعی که آورده بود افتاد اما نگاهم رو گرفتم و سمت سالن رفتم.



امیر حافظ در حال بازی با بهارک بود. سینی چائی رو روی میز گذاشتم.

بهارک رو زمین گذاشت. روی مبل رو به روش نشستم.

فنجان چائی رو برداشت و نزدیک صورتش برد. عمیق نفس کشید.

-همه جا چائی خوردم اما نمیدونم چرا چائی های تو یه طعم و عطر دیگه ای داره!

با اینکه با حرفش احساس کردم چیزی ته قلبم خالی شد اما اینبار نه از لذت تعریفش بلکه طعم تلخ تنهائی اینکه نباید با حرف های آدم ها هوایی بشی و تمام حرف ها فقط پوشالی هستن، لبخند تلخی گوشه ی لبهام نشست!

انگار معنی لبخندم رو فهمید که توی سکوت چائی رو خورد. فنجونش رو روی میز گذاشت.

-درسهات چطوره؟

-از اول مهر وارد دانشگاه میشم.

سریع نگاهم کرد.

-چطوری؟

-آقا کارهام رو درست کرد. قرار شد مدیریت بازرگانی بخونم و بعد از تموم شدن درسم توی هتل شروع به کار کنم.

به مبل تکیه داد.

-از کی تا حالا احمدرضا انقدر مهربون شده؟ بعدش، مگه تو قرار نبود تجربی بخونی؟

بی تفاوت شونه ای بالا دادم.

-نه، برام مهم نیست تو چه رشته ای درس بخونم فقط می خوام هرچه زودتر مستقل بشم. فکر نکنم تا آخر خونه ی آقا بمونم، پس باید کاری داشته باشم.

توی سکوت خیره ام بود. سرم رو پایین انداختم. بلند شد.

-میرید؟

عمیق و خیره نگاهم کرد.


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 43


-باید برم.

سمت در سالن حرکت کرد. نتونستم خودم رو نگهدارم.

-چرا وقتی همه باهام بد بودن شما بهم محبت میکردی؟ چرا هیچوقت نگفتین تو زندگیتون دختری به اسم نوشین هست؟

قلبم محکم می زد. اینهمه جسارت رو از کجا پیدا کرده بودم، خودم هم نمیدونستم! روی پاشنه ی پا چرخید.

قدم به قدم آروم و استوار اومد سمتم. توی دو قدمیم ایستاد. قلبم بیقرار می زد.

-به من نگاه کن دیانه.

آروم سرم رو بلند کردم. نگاهم رو به اون دو گوی مهربون دوختم.

-اولین روزی که قنداقی بودی خوب یادمه. مامان می خواست خودش تو رو بزرگ کنه اما آقاجون می گفت نه. چهره ی معصوم و زیبائی داشتی. بعد از اون روز دیگه ندیدمت. کم کم از خاطرم رفتی تا اینکه بعد از چند سال برگشتی. چهره ات مثل همون روز اول معصوم و آروم بود. خودت نمی فهمی اما تو خیلی دوست داشتنی هستی دیانه، خیلی.

نفس رو سنگین بیرون داد.

-اما انگار قسمت اینه بعضی چیزها فقط تو رویا بمونن.

هیچی از حرفهاش سر در نمی آوردم.

-من هیچی از حرفهات نمی فهمم.

لبخندی زد. آروم نوک دماغم رو کشید.

-خنگی دیگه... منم عاشق همین خنگ بازیات شده بودم.

با این حرفش احساس کردم سالن دور سرم چرخید. چشمهام گشاد شد.

-دیانه تو برام مثل یه خواهر نداشته عزیزی، می فهمی اینو؟


پوزخند تلخی زدم. با صدای ضعیفی نالیدم.

-خوبه، حالا معنی صحبت هات رو فهمیدم پسرخاله!

امیرحافظ آهی کشید و بی هیچ حرفی سمت در سالن رفت.

با بسته شدن در سالن روی مبل ولو شدم. نگاهم رو به جای خالیش دوختم.

حرف های امیر حافظ توی سرم بالا و پایین می شد. قطره اشک سمجی روی گونه ام نشست. با پشت دست پاکش کردم.

باید همه چیز رو فراموش می کردم. امیر حافظ حالا زن داشت و تمام محبتهاش برادرانه بود.

بلند شدم تا سالن رو جمع کنم که در ورودی باز شد.

هراسون سر چرخوندم. احمدرضا تو چهارچوب در نمایان شد. ترس نشست توی دلم.

وارد سالن شد. نگاهش به دو فنجون خالی روی میز افتاد. اخمهاش توی هم رفت.

-کی اینجا بوده؟

لب گزیدم.

-چیه رنگ و روت پریده؟ پرسیدم کی اینجا اومده بوده؟

-امیر حافظ!

و سریع سرم رو پایین انداختم. پوزخند صداداری زد.

-پس معشوقه ات اومده بود؟

با دادی که زد از ترس چشم هام بسته شد.

-کی بهت اجازه داده که در رو روی هر کسی باز کنی، ها؟

-آقا ...

-درد و آقا ... دو روز بهت رو دادم دوباره خودسر شدی!

سکوت کردم. سمت آشپزخونه رفت. تا اومدم نفسم رو بیرون بدم با دسته گلی که امیر حافظ آورده بود اومد بیرون.

گل رو رو هوا تکون داد.


با تمسخر گفت:

-آخیییی ... برات گل آورده بود از دلت دربیاره تا دوباره با توی احمق عشق بازی کنه؟

گل و محکم پرت کرد روی زمین.

-من و باش که دلم برات سوخت، اومده بودم ببرمت بیرون تا وسایل مورد نیازت رو بخری ... اما مثل اینکه خانم با معشوقشون خوش بودن!

اومد سمتم و توی دو قدمیم ایستاد. ناخواسته و ترسیده گامی به عقب برداشتم. این کارم باعث شد تا بیشتر عصبی بشه.

پوزخندی زد و انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت.

-وای به روزگارت اگر دفعه ی بعد بدون اجازه ی من کسی رو توی این خونه ی بی صاحاب راه بدی ... دمار از روزگارت درمیارم، فهمیدی؟؟!

با ترس سر تکون دادم.

-بله آقا.

-خوبه. اون گلم تا اومدن من سر به نیست میکنی.

و سمت در سالن رفت. در و محکم بهم زد و از سالن خارج شد.

با رفتنش نفس حبس شده ام رو بیرون دادم. پاهای سستم رو کشیدم و به سختی روی مبل نشستم.

سرم رو توی دستم گرفتم.

چند روزی از اون ماجرا میگذره و احمدرضا آخر شب میاد و صبح میره. دوباره شده همون آدم روزهای اول.

به مهر نزدیک می شدیم اما دیگه شور و شوقی نداشتم. چون هیچ چیز نخریدم.

دیگه داشتم ناامید می شدم.

فردا اولین روز کلاسم بود اما من حتی یه خودکار هم نخریده بودم.

بهارک رو خوابونده بودم و توی سالن کتاب به دست نشسته بودم.


در ورودی رو با پاش بست.

-چی رو داری نگاه می کنی؟ بیا یکیش رو از دستم بگیر.

سریع سمتش رفتم و چند تا نایلون رو از دستش گرفتم. روی مبل نشست.

با سینی چائی اومدم و سینی رو روی میز گذاشتم.

-برات وسایل گرفتم. نگاه کن ببین چیزی کم و کسر نیست؟

با ذوق دستهام رو به هم کوبیدم و با ذوق گفتم:

-واای، یعنی برای من وسایل خریدین؟

گوشه ی لبش بالا رفت. کنار نایلون ها نشستم و دونه دونه باز کردم.

کلی دفتر و جزوه و کتاب همراه با چند تا خودکار و مداد.

تو یه نایلون یه کتونی با کوله و مانتو و شلوار بود. همه رو کنار گذاشتم.

-دستتون درد نکنه.

سری تکون داد.

-فردا چه ساعتی باید اونجا باشی؟

-ساعت ۸ اولین جلسه شروع میشه.

-خوبه، صبح بیدارم کن.

وسایل رو جمع کردم و با لا تو اتاقم بردم. دوباره با ذوق به وسایل نگاه کردم. اشک تو چشمهام حلقه زد.

وسایل مورد نیازم رو تو کوله ام گذاشتم. از اینکه می تونستم بهارک رو هم همراهم ببرم خوشحال بودم.

تو چند ساعتی که کلاس داشتم اون رو توی مهد میذاشتم.

صبح زود بیدار شدم. میز صبحانه رو چیدم. برای بهارک کمی خوراکی برداشتم و توی کیف مخصوصش گذاشتم.

دوشی گرفتم و لباس پوشیده از اتاق بیرون اومدم.

سمت اتاق احمدرضا رفتم. آروم در اتاق رو باز کردم.

احمدرضا دمر روی تخت خوابیده بود.


با گامهای آروم جلو رفتم. بالای سرش کنار تخت ایستادم. داشت دیر می شد اما نمیدونستم چطور بیدارش کنم!

از کمر کمی خم شدم و با صدای آروم لب زدم.

-آقا ... آقا ...

اما حتی کوچکترین تکونی نخورد. کمی تن صدام رو بالا بردم.

-آقا ...

یه تکونی خورد. فایده نداشت. دستم رو جلو بردم و روی کتف برهنه اش گذاشتم. تکونی بهش دادم.

به پهلو شد و آروم چشمهاش رو باز کرد. با دیدنم اخمی کرد. دستهام رو توی هم قلاب کردم.

-دیر شده، میشه پاشین؟

سر چرخوند و به ساعت روی دیوار نگاه کرد. دستی لای موهاش کشید.

-آماده میشم.

از اتاق بیرون اومدم. وسایلم رو همراه بهارک پایین بردم. صبحانه ی بهارک رو دادم. احمدرضا اومد.

با دیدن میز صبحانه و آماده بودن ما انگار تعجب کرد اما چیزی نگفت. توی سکوت صبحانه اش رو خورد.

کمی استرس داشتم. اولین بار بود بعد از این همه سال داشتم وارد یه محیط غریبه می شدم.

سوار ماشین شدیم. هوا کمی سرد شده بود. احمدرضا ماشین و کنار در ورودی دانشگاه نگهداشت.

کمی پول روی داشبورد ماشین گذاشت.

-بذار تو کیفت؛ لازمت میشه.

دست بردم جلو و پولها رو برداشتم. از ماشین پیاده شدم. بهارک رو بغل کردم.


احمدرضا هم پیاده شد. در ماشین رو با ریموت بست.

-شما هم میاین؟

دستی به کت تنش کشید و اخمی کرد.

-باید محیط رو ببینم.

حرفی نزدم و باهاش هم گام شدم. سنگینی نگاه بقیه رو روی خودمون احساس می کردم.

وارد حیاط بزرگ دانشگاه شدیم. هر گوشه تعدادی دانشجو مشغول صحبت بودن.

سمت سالن رفتیم. یه سالن بزرگ با کلی اتاق. احمدرضا دو تا تقه به اتاق مدیریت زد.

با صدای بفرمائید وارد شدیم. مرد پشت میز با دیدن احمدرضا بلند شد.

-سلام آقای سالار... خوش اومدین.

احمدرضا باهاش دست داد و با هم شروع به صحبت کردن.

مرد اومد سمتمون و با هم از اتاق بیرون اومدیم. سالن رو رد کردیم.

-آقای سالار شما خودتون می دونید ما اینجا مهد نداریم اما بخاطر راحتی بعضی از همکارها، قسمتی رو برای نگهداری بچه های کوچیکشون قرار دادیم تا با خیال راحت به تدریسشون برسن.

احمدرضا در جواب به معنی بله سر تکون می داد.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 44


به قسمت دیگه ای از دانشکده که ساختمون نسبتاً کوچک تری از ساختمون اصلی داشت رفتیم.

سالنی طویل با پنجره های بلند.

در اتاقی رو باز کرد. اتاقی بزرگ با کلی امکانات. دو تا خانم جوون با لباس فرم مخصوصی مشغول بازی با بچه ها بودن.

با دیدنمون اومدن سمتمون. بعد از احوالپرسی یکیشون اومد سمتم.

-همراه من بیا عزیزم.

بهارک به بغل باهاش هم قدم شدم. به هر بهانه ای بود بهارک رو ازم گرفت. دل نگرانش بودم اما مجبور بودم بذارمش.

با احمدرضا و اون آقا بیرون اومدیم. شماره ام رو دادم تا اگه بهارک بهانه گرفت باهام تماس بگیرن.

از ساختمون خارج شدیم. مرد با احمدرضا دست داد و رفت. احمدرضا رو به روم قرار گرفت. نگاهم کرد.

-مراقب خودت و بهارک باش.

-چشم.

دستش اومد سمت صورتم و با شصتش گونه ام رو لمس کرد. پشت بهم کرد و سمت در دانشکده رفت.

نفسم رو بیرون دادم. سمت قسمتی که کلاس ها بود رفتم. نگاهی به ساعتم انداختم. الانم دیر شده بود.

پا تند کردم. پشت در کلاس نفس تازه کردم و چند ضربه به در زدم. با صدای “بفرمائید” آروم در رو باز کردم.



با دیدن دختر پسرهایی که نشسته بودن کمی هول کردم. سر چرخوندم.

زن میانسال و محجبه ای کنار تخته ایستاده بود.

-بیا تو عزیزم.

تن صداش انگار آرامش خاصی داشت که باعث شد کمی آروم بگیرم. سلامی زیر لب دادم و وارد کلاس شدم.

روی اولین صندلی خالی که تقریباً ته کلاس قرار داشت، نشستم. با صدای استاد سر بلند کردم.

-خودت رو معرفی می کنی عزیزم؟

آروم از روی صندلی بلند شدم و لب تر کردم.

-دیانه فروغی.

استاد سری تکون داد.

-از کجا؟

-ساکن تهران.

-بشین عزیزم.

نشستم اما قلبم محکم می زد. بعد از کمی صحبت و معرفی خودش که فهمیدم فامیلیش احمدی هست، درس رو شروع کرد.

تمام ساعتی که درس می داد تو خلسه ی تن صداش فرو رفتم. کلاس تمام شد و با خداحافظی از کلاس بیرون رفت.

۲ دقیقه تا کلاس بعدی زمان داشتم. سریع کوله ام رو برداشتم و از کلاس بیرون اومدم.

سمت اون یکی ساختمون رفتم. پشت در اتاق نفسی تازه کردم و در زدم.

خانم نجم در اتاق رو باز کرد. با دیدنم خندید.

-چیه؟ به این زودی دلت برای دختر کوچولوت تنگ شد؟



لبخند پر استرسی زدم و خواستم برم داخل که با مهربونی گفت:

-مامان کوچولو، دخترت تازه آروم شده. اگه دوباره ببینتت بهانه گیری می کنه. نگران نباش، حواسم بهش هست؛ برو سر کلاست.

با اینکه دلم براش حتی توی همین چند ساعت لک زده بود، به ناچار قبول کردم و سمت در خروجی راه افتادم.

وارد محوطه ی دانشگاه شدم. همه تو حیاط بودن. سمت بوفه ی دانشکده راه افتادم.

دست توی پالتوی پائیزی تنم کردم. آب معدنی گرفتم و روی نیمکت خالی گوشه ی حیاط نشستم.

کمی از آب معدنی رو خوردم. چیزی به کلاس بعدی نمونده بود.

بلند شدم و سمت در سالن راه افتادم. با نگاه به کلاس ها، کلاسم رو پیدا کردم.

درش نیمه باز بود و تعداد کمی توی کلاس در حال صحبت بودن.

وارد کلاس شدم. بعضی از بچه ها سرشون رو بلند کردن.

روی صندلی جلو نشستم و جزوه ام رو از توی کوله درآوردم.

صدای دو تا دختری که پشت سرم نشسته بودند بلند شد.

-واای نازنین، صبح این دختره رو با یه مرد خوشتیپ دیدم. نمیدونی لامصب چه قد و هیکلی داشت! یه بچه ام بغل این دختره بود.

اون یکی گفت:

-شاید شوهرش بوده.

-نه بابا کلاس قبلی حواسم بهش بود. حلقه تو دستش نبود. شاید فامیلش بود.

-خنگ، فامیلش چرا باید بیارتش دانشگاه؟

با اومدن تعداد زیادی از بچه ها، دیگه صداشون رو نشنیدم اما حرف هاشون برام تعجب آور بود.

بی تفاوت شونه ای بالا دادم.



با نشستن بچه ها استاد وارد کلاس شد. مردی میانسال و بسیار جدی بود.

بعد از یه آشنائی کوتاه، شروع به درس دادن کرد. تمام حواسم پیش بهارک بود.

بالاخره کلاس تموم شد. وسایلم رو جمع کردم و از کلاس بیرون اومدم.

سمت سالنی که بهارک بود رفتم. بعد از تشکر از خانم امامی، معلم مهد بهارک، بیرون اومدم.

بهارک محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد. عطر تنش رو نفس کشیدم. چقدر دلتنگش بودم!

از محوطه ی دانشگاه خارج شدم. نگاهی به اطرافم انداختم. استرس داشتم.

سرگردون نگاهم رو به اطراف دوختم. با دیدن احمدرضا که با فاصله ی چند متری اون سمت خیابون ایستاده بود احساس کردم دنیا رو بهم دادن.

با خوشحالی اون سمت خیابون راه افتادم. با دیدنمون سوار شد.

بهارک رو روی صندلیش گذاشتم و در جلو رو باز کردم و نشستم.

-سلام.

سر چرخوند و نگاهم کرد.

-سلام.

ماشین و روشن کرد.

-چطور بود؟

با ذوق دستهام رو به هم مالیدم.

-خیلی خوب بود همه چیز ... فقط، دلتنگ بهارک بودم.

سر تکون داد.

-باید خودت مسیر رو یاد بگیری.

-بله. باعث زحمت شمام شدم.

-دلم هوس غذای خونگی کرده.

دلم می خواست ازش تشکر کنم.

-چی می خورین؟

-قیمه.

-رسیدیم خونه درست می کنم.



ماشین و کنار در حیاط نگهداشت.

-خودتون نمیاین؟

-جائی کار دارم... برای شام میام.

بهارک رو بغل کردم. در حیاط رو باز کردم. با دور شدن ماشین سر چرخوندم و نگاهی بهش انداختم.

وارد حیاط شدم. بعد از طی کردن حیاط در سالن رو باز کردم. خسته بودم.

بهارک رو زمین گذاشتم و بدون عوض کردن لباسهام بسته ی گوشت و لپه رو بیرون گذاشتم.

نیمرو درست کردم و همراه بهارک خوردم. وسایلم رو جمع کردم و وارد اتاق شدم.

بهارک خوابش می اومد. خوابوندمش. برنج خیس کردم و قیمه رو بار گذاشتم.

فردا کلاس نداشتم. بلوز و شلوار دخترونه ای پوشیدم. نگاهم تو آینه به چهره ام افتاد.

موهام رو شلوغ با کلیپس بالای سرم بسته بودم. بلوز و شلوار به نسبت روز اولی که خریده بودم به تنم بهتر نشسته بود.

انگار کمی آب زیر پوستم رفته بود. هوا تاریک شد. وضو گرفتم و سجاده ام رو پهن کردم. نمازم رو خوندم.

بهارک بیدار شد. لباس راحتی تنش کردم و به سالن اومدم. همه چیز آماده بود.

با صدای ماشین احمدرضا سریع سمت پنجره رفتم.

پرده رو کمی کنار دادم. از ماشین پیاده شد و سمت ساختمون اومد. سریع از پنجره فاصله گرفتم.

در سالن باز شد. وارد سالن شد. سلامی دادم. سمت پله های طبقه ی بالا رفت.


میز توی سالن رو چیدم. دیس برنج زعفرانی رو وسط میز گذاشتم.

ظرف قیمه رو یه طرف و سبزی تازه و دوغ رو طرف دیگه اش.

با صدای پاهاش دست بهارک رو گرفتم. نگاهی به میز شام انداخت.

-خودشم به اندازه ی قیافه اش خوشمزه است؟

پشت میز نشست. بهارک رو روی صندلی گذاشتم و کنارش نشستم. برای خودش غذا کشید.

نگاهم به قاشقی بود که می خواست بذاره دهنش. همین که لقمه ی اول رو خورد، گفت:

-خوبه. قابل تحمله!

نفسم رو آسوده بیرون دادم. توی سکوت شام رو خوردیم.

بعد از خوردن شام پاکت سیگارش رو برداشت و سمت مبل گوشه ی سالن رفت.

وسط راه گرامافون رو روشن کرد. میز رو جمع کردم و ظرفهای شام رو شستم.

سینی چائی رو برداشتم و به سالن برگشتم. بهارک داشت با پشمالو بازی می کرد.

سینی رو روی میز کوچک رو به روش گذاشتم. اومدم کمرم رو صاف کنم که مچ دستم رو گرفت.

سر بلند کردم. نگاهم به نگاهش گره خورد. با صدایی بم تر از همیشه گفت:

-دختر عجیبی هستی؛ تا میام باور کنم مثل بقیه ای، با کارهات تمام معادلاتم رو عوض می کنی. نه به سرسنگین شدن اون روزت، نه به غذای امشبت!

-شما آقای این خونه هستین و من یه پرستار بیشتر نیستم پس نباید تو کارهای شما دخالت کنم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 45



عمیق نگاهم کرد. انقدر نگاهش عمق داشت که تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم. دستم رو ول کرد گفت:

-راست میگی، یادم رفته بود تو یه خدمتکار بیشتر نیستی!

کمرم رو صاف کردم و نفسم رو نامحسوس بیرون دادم. ازش فاصله گرفتم.

-از پس فردا باید یاد بگیری خودت بری و بیای. بیکار یا خدمتکارت نیستم هر روز بیام دنبالت، فهمیدی؟

-بله آقا.

سمت پله ها رفتم. وارد اتاق شدم. بهارک خواب بود. در تراس رو باز کردم.

باد سردی به صورتم خورد. آروم وارد تراس شدم. همه جا تاریک بود.

کنار لبه ی تراس ایستادم. نگاهم رو به دوردست ها دوختم.

ناراحت بودم اما دلیلی برای ناراحتیم پیدا نمی کردم.

احمدرضا راست می گفت؛ من یه پرستار یا به گفته ی خودش خدمتکار بیشتر نبودم.

همین که اجازه داده بود دانشگاه برم برام کافی بود. نگاهم به تراس خونه ی رو به رومون افتاد.

تو تاریک روشن تراس مردی ایستاده بود و نور کم سیگارش از اینجا معلوم بود اما چهره اش توی تاریکی مشخص نبود.

با یادآوری اینکه چیزی روی سرم نیست سریع دستم رو روی سرم گذاشتم و چرخیدم.

وارد اتاق شدم. همزمان با ورودم توی اتاق، در اتاق باز شد. هول کردم.

احمدرضا نگاهی به من و نگاهی به پشت سرم انداخت.

آروم دستم رو از روی سرم برداشتم.



با دو گام بلند اومد سمتم. با تنه ای از کنارم رد شد و وارد تراس شد.

نمیدونم چرا ترسیدم! پشت سرش وارد تراس شدم.

مرد ناشناس خونه ی رو به روئی چرخید و رفت. با چرخیدن احمدرضا سمتم چیزی ته دلم خالی شد.

اخمی کرد.

-چیه؟ معشوقه ی جدیده؟

متعجب لبم رو خیس کردم.

-بله؟

-خودت رو به اون راه نزن. می بینم با پارسا خوب دل و قلوه میدی!

آه از نهادم بلند شد. چرا یادم رفته بود خونه ی رو به رو خونه ی پارساست؟ پوزخندی زد.

-چیه؟ موهات و باز گذاشتی تا بیشتر براش دلبری کنی؟

-به خدا من ...

نذاشت ادامه بدم. عصبی دستش رو روی لبهام گذاشت.

-هیس، ساکت شو. نمی خوام صدات رو بشنوم.

همونطور به عقب هولم داد. عقب عقب وارد اتاق شدم. در و بست و پرده رو محکم کشید.

-یکبار دیگه ببینم این پرده کنار رفته کاری می کنم تا خودت از کرده ات پشیمون بشی.

از اتاق بیرون رفت. هاج و واج به جای خالیش خیره شدم.

باز چی شده بود که اخلاقش عوض شده بود؟؟

سمت تخت رفتم و کنار بهارک خوابیدم. صبح وقتی بیدار شدم رفته بود.

تمام روز به کارهایی که باید انجام می دادم رسیدگی کردم.

شب تا دیروقت بیدار بودم اما نیومد. مجبوراً سمت اتاقم رفتم و خوابیدم تا صبح زودتر بیدار بشم.



با صدای زنگ ساعت هراسون از خواب بیدار شدم. ساعت ۷:۳۰ بود.

از اتاق خارج شدم و پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم.

سریع میز رو چیدم. چائی دم کردم. لقمه ای برای خودم برداشتم.

وسایل مورد نیاز بهارک رو توی ساک مخصوصش گذاشتم.

مانتو شلوارم رو پوشیدم. لباسهای بهارک رو تنش کردم. آروم سمت اتاق احمدرضا رفتم.

درش رو باز کردم. مثل همیشه دمر روی تخت خوابیده بود و لباسهاش هر کدوم یه طرف اتاق پخش و پلا بود.

دست بهارک رو گرفتم. نگاهی به میز آماده انداختم و از خونه خارج شدم. هوا کمی سرد بود.

تا سر کوچه پیاده رفتم. باید ک‌چه رو رد می کردم تا به خیابون اصلی می رسیدم.

بهارک رو بغل کردم تا احساس خستگی نکنه. کنار خیابون ایستادم اما دریغ از یه سواری.

می ترسیدم شخصی سوار شم. اولین بارم بود که تنهائی جایی می رفتم. کمی استرس داشتم.

داشت دیر می شد. با ایستادن ماشین مشکی غول پیکری جلو پام ترسیده قدمی به عقب برداشتم.

شیشه های دودیش پایین اومد و صدایی که گفت:

-می رسونمت.

سر بلند کردم. نگاهم به مردی افتاد که این روزها احمدرضا به شدت ازش نفرت داشت.

ترسیدم و با هول گفتم:

-نه ممنون. خودم میرم.

پارسا نگاهم کرد.

-چیه؟ از چی می ترسی؟ اینکه آقات دعوات کنه؟ خیالت راحت، اون مهمونی که آقات رفته و تا خرخره خورده لنگ ظهر از خواب بیدار بشه هنر کرده!


از شنیدن اینکه دیشب احمدرضا مهمونی بوده و نوشیدنی خورده احساس بدی بهم دست داد.

-مگه دیرت نشده؟ بیا سوار شو می رسونمت.

با اکراه و دودلی سمت ماشین رفتم. خواستم در عقب رو باز کنم که خم شد و زودتر در جلو رو باز کرد.

به ناچار سمت در جلو رفتم. به سختی روی صندلی جلو جا گرفتم. بهارک رو روی پاهام گذاشتم.

بوی عطرش پیچید توی مشامم. نه تلخ بود نه شیرین.

-دانشگاه میری؟

سر چرخوندم و به نیمرخش خیره شدم. چهره ی بدی نداشت؛ مردونه و گیرا.

-بله.

-خوبه، موفق باشی.

ممنونی زیر لب گفتم. ماشین و کنار دانشکده نگهداشت.

تعجب کردم از اینکه چطور بدون دادن آدرس من و آورد اما حرفی نزدم.

-ممنون.

-خواهش می کنم.

در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. سمت در ورودی دانشکده رفتم. بهارک رو مهد گذاشتم.

پا تند کردم تا به کلاسم برسم. همینطوریم دیرم شده بود.

همینطور که می رفتم زیپ کوله ام رو باز کردم تا برنامه ام رو چک کنم که محکم به کسی برخوردم.

چیزی نمونده بود تا پخش زمین بشم که دستی دور کمرم حلقه شد. با ترس دستم رو به لباسش گرفتم.

قلبم محکم تو سینه ام می زد. چشم هام رو باز کردم اما با دیدن مرد رو به روم ابروهام از تعجب بالا پرید.

اون اینجا چیکار می کرد؟! انگار اونم تعجب کرده بود. هر دو با تعجب بهم خیره بودیم.

زودتر به خودم اومدم. دستم رو از روی پیراهنش برداشتم که به خودش اومد و



متعجب با اون صدای خشدارش گفت:

-تو اینجا چیکار می کنی؟

ازش فاصله گرفتم.

-درس می خونم.

-نگفته بودی!!

نگاهم رو سؤالی بهش دوختم.

-باید می گفتم؟

-آره، مثلاً فامیلیم!

-فامیل من نه، شما فامیل آقا هستین.

اومد حرفی بزنه که سریع گفتم:

-من باید برم، کلاسم دیر شده.

-باشه.

از کنارش رد شدم و سمت سالن پا تند کردم اما فکرم درگیر صدرا بود.

اون اینجا چیکار می کرد؟ سر تکون دادم.

پشت در اتاقی که کلاسم برگزار می شد ایستادم. در بسته بود. استرس گرفتم. نکنه استاد اومده باشه!

همین اول صبحی بدبیاری؛ لعنتی! با صدایی از پشت سرم به هوا پریدم. صدرا پشت سرم ایستاده بود.

-کلاست اینجاست؟

-بله اما فکر کنم استاد اومده باشه.

-اما من فکر می کنم استادتم مثل خودت تنبله و دیر اومده!

ابروهام پرید بالا. صدرا دستش رو روی دستگیره گذاشت و رو به پایین کشید.

-برو داخل.

-اما ...

-هیسس، برو تو.

قدمی جلو گذاشتم. نگاهی به کلاس شلوغ انداختم که هر کی با یکی دیگه حرف می زد.

پس استاد هنوز نیومده بود. صدرا پشت سرم وارد شد که گفتم:

-استاد نیومده، شما می تونین برین.

لبخندی زد گفت:

-استاد منم.

با این حرفش از خجالت سرم رو پایین انداختم و سمت ته کلاس رفتم. با صدای صدرا همه ساکت شدن.

روی صندلی خالی ته کلاس نشستم. صدرا کنار میزش ایستاد.

نگاهی به کل کلاس انداخت و شروع به صحبت کرد.

هیچی از حرفهاش رو نمی فهمیدم چون تمام حواسم پیش بهارک و احمدرضایی بود که خواب بود.



صدای پچ پچ دخترا به خاطر وجود استاد جوون و خوشتیپ کلاس دیدنی بود. کتابم رو باز کردم.

یکساعت کامل صدرا راجع به نحوه ی تدریسش و کتاب صحبت کرد.

بعد از تموم شدن کلاسش از بچه ها خداحافظی کرد. لحظه ی آخر سر بلند کرد و نگاهش رو بهم دوخت.

سرم رو پایین انداختم. صدرا برادر زن امیر حافظ بود.

تا ظهر کلاس داشتم. بعد از تموم شدن کلاس هام بهارک رو گرفتم و سوار ماشین شدم.

با کلیدی که داشتم در حیاط رو باز کردم. وارد حیاط شدم. با دیدن ماشین احمدرضا تعجب کردم. یعنی نرفته بود؟!

پا تند کردم. در ورودی سالن رو باز کردم. صدائی از آشپزخونه می اومد. سمت آشپزخونه رفتم.

مردی با لباس اسپورت پشت بهم در حال درست کردن قهوه بود.

-آقا!

مرد سر چرخوند. با دیدن هامون، دوست احمدرضا، لبخندی زدم.

-سلام آقا هامون. شما، اینجا؟!

-سلام. احمدرضا کمی ناخوش بود. از صبح رستوران نیومده بود. اومدم دیدنش. دانشگاه خوش میگذره؟

-بله ممنون. الان حالش چطوره؟

-خوبه. دیشب تولد اون دختره ... اسمش چیه دوست دخترش؟... المیرا، زیاده روی کرده معده اش دوباره ملتهب شده.

با آوردن اسم المیرا احساس کردم ته دلم خالی شد. با صدای تحلیل رفته ای گفتم:

-الان حالشون خوبه؟

-بهتره. بالا دراز کشیده.

ممنونی زیر لب گفتم و با قدم های نامتعادل سمت پله های طبقه بالا راه افتادم اما تمام ذهنم درگیر بود.

پس دلیل دیر اومدن دیشبش بخاطر تولد المیرا بوده!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 46


بهارک توی بغلم بالا و پایین می شد. از خستگی زیاد شونه هام درد می کرد. حالم خوب نبود.

یه چیزی روی قلبم سنگینی می کرد. سمت اتاقم رفتم.

بهارک رو کنار اسباب بازی هاش گذاشتم. با همون مانتو شلوار از اتاق بیرون اومدم.

سمت اتاق احمدرضا رفتم. آروم دو ضربه به در زدم. صدای خشدار احمدرضا بلند شد.

-بیا تو.

در و باز کردم. اتاق بوی عطرش رو می داد. پا توی اتاق گذاشتم.

نگاهم به اتاق بهم ریخته افتاد. سر بلند کردم. روی تختش دراز کشیده بود و مثل همیشه با بالا تنه ای برهنه به تاج تخت تکیه داده بود.

ته ریش داشت و موهاش بهم ریخته روی پیشونیش ریخته بود.

لب گزیدم. با صدای تحلیل رفته ای گفتم:

-سلام.

-سلام. کی اومدی؟

-الان رسیدم. دوستتون گفت حالتون خوب نیست.

نگاهم کرد عمیق و پرنفوذ.

-چیزیم نیست. هامون زیادی شلوغش کرده.

صدای هامون از پشت سرم بلند شد.

-من زیادی شلوغش کردم؟ حرف الکی نزن! تو یه دکتر به خاطر اون معده ی لعنتیت نمیری، آخر کار دستمون میدی!

-هامون شلوغ نکن.

هامون سینی قهوه رو روی کنسول گذاشت.

-من میرم رستوران. دیانه اومده، میدونم که مراقبت هست.

-برو.

هامون خداحافظی کرد و رفت. با رفتن هامون جلو رفتم و لباس ها رو از کف اتاق برداشتم و توی سبد گوشه ی اتاق گذاشتم.

-بیا سرم رو ماساژ بده ... درد می کنه.



با گامهای آروم سمت تخت رفتم. با فاصله کنارش روی تخت نشستم.

معذب بودم. دستم سمت سرش رفت. دو طرف شقیقه اش رو آروم شروع به ماساژ دادن کردم.

چشمهاش رو بست. کاملاً روش خم شده بودم و هرم نفس های داغش به صورتم می خورد.

-چه مسخره است که تو زن ۹۹ ساله ای منی، ... یه دختربچه!

دستم روی شقیقه هاش خشک شد. کلمه ی زن همه اش توی سرم اکو می شد. با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:

-این خواسته ی آقاجونه، بخاطر اینکه معذب نباشم و محرم باشیم وگرنه من فقط پرستار دخترتونم.

چشمهاش و باز کرد. مچ هر دو دستم رو توی دستهاش گرفت و خم شد روی صورتم.

کمی خودم رو کشیدم عقب. حالا کاملاً روم خم بود.

-تو فکر کردی من توی دختربچه رو به عنوان زنم قبول می کنم؟ یا مثل این رمانهای دختربچه ها عاشقت بشم؟

از حرفهاش سر در نمی آوردم. نگاهم رو بهش دوختم.

-مگه قراره شما عاشق من بشین یا من اومدم که شما رو عاشق کنم؟! من فقط از اجباره که اینجام.

با این حرفم احساس کردم دستهاش سست شد. پوزخندی زد.

-زبون درآوردی برای من منم منم می کنی!! باشه، به زودی زن می گیرم و تو هم باید از اینجا بری.

اتاق دور سرم چرخید. قلبم هزار تیکه شد. بهارک ... بهارک چی می شد؟



نگاهش رو از روی صورتم بر نمی داشت. بغض توی گلوم سنگین شده بود. ولم کرد و ازم فاصله گرفت.

از روی تخت بلند شدم. سیگاری روشن کرد. پشت بهش از اتاق بیرون اومدم. سریع سمت اتاق خودم رفتم.

با دیدن بهارک که داشت بازی می کرد سمتش رفتم. از روی زمین برش داشتم و سفت بغلش کردم.

اشکهام روی گونه هام جاری شدن. من نمی تونستم از بهارک جدا بشم. اون مثل پاره ی تنم بود.

با صدای نق نق بهارک گذاشتمش زمین. حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم اما باید غذا درست می کردم.

لباسهام رو با بلوز شلواری عوض کردم. دست بهارک رو گرفتم و از اتاق بیرون اومدم.

بدون نگاه کردن به اتاق احمدرضا پله ها رو پایین اومدم.

کمی سوپ بار گذاشتم. غذای بهارک رو آماده کردم و غذای پشمالو رو هم دادم.

بهارک روی مبل خوابش برده بود. با دیدنش دوباره بغضم گرفت.

غذای احمدرضا رو روی سینی چیدم و سمت اتاقش رفتم. در اتاقش باز بود.

وارد شدم. با دیدنم روی تخت نشست.

-براتون غذا آوردم.

سینی رو کنارش روی تخت گذاشتم و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون اومدم.

*

یک هفته از اون روز می گذره و احمدرضا دوباره از صبح تا آخر شب رستوران میره.

تو کلاسهایی که با صدرا دارم سعی می کنم کمتر باهاش هم کلام بشم.

تمام دخترهای کلاس عاشق این استاد جوون هستن.



از سالن دانشگاه بیرون اومدم. بارون به شدت می بارید. یک ماهی می شد که دانشگاه می اومدم.

بهارک رو بغل کردم. مونا، همکلاسیم، باهام هم قدم شد. گفت:

-دیانه خیلی دلم می خواد راجب زندگیت بدونم. تو چرا انقدر توداری؟

نگاهش کردم. یه دختره ریزه میزه با موهای رنگ شده و مانتوی تنگ.

-زندگی من چیز جالبی نداره.

مونا لپ بهارک رو کشید.

-من که میدونم این ملوسک دختر خودت نیست!

-من دیرم شده، باید برم.

-برو اما قراره ما دوستای خوبی برای هم بشیم.

و از کنارم رد شد رفت. خنده ام گرفته بود. مونا دختر خیلی خوبی بود و تنها کسی بود که توی کلاس ها کنارم می نشست.

شدت بارون زیاد شده بود. هوا داشت تاریک می شد اما دریغ از یه ماشین!

نگران بهارک بودم. می ترسیدم مریض بشه.

ماشینی جلوی پام نگهداشت. نگاهم رو به سمت دیگه ای دادم اما صدای صدرا باعث شد تا سرم رو کمی خم کنم.

-میری خونه؟

-نه میرم شبگردی!

لحظه ای احساس کردم ابروهاش پرید بالا. خنده ای کرد گفت:

-تو شوخی هم بلدی؟!

نفسم رو کلافه بیرون دادم.

-میرسونمت.

-نه ممنون، خودم میرم.

-اگه به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش، مریض میشه!

نگاهی به بهارک که توی بغلم خواب بود انداختم. راست می گفت. به ناچار سمت ماشین رفتم.

زشت بود عقب بشینم. در جلو رو باز کردم و سوار شدم.


هوای گرم داخل ماشین و بوی ادکلن مردونه باعث می شد تا آدم به خلسه بره. ماشین رو روشن کرد.

-آدرس.

آدرس خونه رو دادم اما عجیب دلم شور می زد. نگاهم رو به سیاهی شب دوختم و نم نم بارونی که روی شیشه ی ماشین برخورد می کرد.

-چند وقته خونه ی احمدرضا کار می کنی؟

نمیدونم چرا از اینکه من و به چشم یه کارگر می دید احساس بدی بهم دست داد. با صدای ضعیفی لب زدم:

-چند ماهی میشه.

-پس خیلی مهربونی که توی این چند ماه بهارک انقدر باهات مَچ شده!

انگشتم رو نرم روی گونه ی بهارک کشیدم.

-میدونستی المیرا با احمدرضا خیلی صمیمی شدن؟

-بله.

سنگینی نگاهش رو احساس می کردم اما سرم رو بلند نکردم. با رسیدن به کوچه نفسم رو بیرون دادم.

ماشین و کنار در حیاط نگهداشت. تا اومدم تشکر کنم ماشین احمدرضا پشت سر ماشینمون پارک شد.

لحظه ای نفس کشیدن رو فراموش کردم. نمیدونم حالم چطور بود که صدرا نگران پرسید:

-حالت خوبه؟ چیزی شده؟

سر تکون دادم و با دست لرزون در ماشین رو باز کردم.

-عه، احمدرضا هم که رسید!

در سمت خودش رو باز کرد. زودتر از من پیاده شد. از ماشین پیاده شدم.

احمدرضا هم پیاده شد. صدرا رفت سمتش گفت:

-سلام آقای سالاری.

احمدرضا نگاهم کرد و گفت:

-سلام. شما، اینجا؟!

-دیانه جون رو رسوندم.

احمدرضا ابرویی بالا داد.

-اون وقت ...

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 47


-... چطور مسیرت سمت دانشگاه دیانه خورد؟

-مسیر ما یکیه، من یکی از درس های دیانه رو تدریس می کنم.

احمدرضا سری تکون داد.

-خوبه، بفرمایید تو!

-نه ممنون، میرم.

سمت ماشین اومد. از نگاه خیره ی احمدرضا می ترسیدم. صدرا نگاهم کرد.

-خدافظ.

سری تکون دادم. صدرا سوار ماشینش شد و دنده عقب گرفت و رفت.

با رفتنش احمدرضا در حیاط رو با ریموت باز کرد. وارد حیاط شدم.

احمدرضا ماشین رو توی حیاط آورد. به در ورودی سالن رسیده بودم که صداش از پشت سرم بلند شد:

-که صدرا استاده!!

ترسیده به عقب برگشتم.

-بله.

-چرا بهم نگفته بودی؟

آروم سرم رو بالا آوردم.

-نمیدونستم مهمه!

-وقتی تنبیهت کردم می فهمی که چقدر مهمه.

بهارک رو از بغلم گرفت. مچ دستم رو گرفت کشید. پرتم کرد وسط حیاط.

-توی همین بارون میمونی تا بفهمی نباید سوار ماشین یه غریبه بشی!

در سالن رو باز کرد و وارد خونه شد. مات توی حیاط موندم.

بارش باران زیاد شد. با لرز دستم و زیر بغلم زدم. نیم ساعتی بود که همونطور زیر بارون ایستاده بودم.

سنگینی نگاهش رو از پشت پنجره احساس می کردم. از خستگی زانوهام سست شد و روی زمین زانو زدم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای در حیاط باعث شد نور امید کمی تو دلم روشن بشه.

احمدرضا در سالن رو باز کرد.



اومد سمتم. تمام لباسهام خیس آب بود.

-شانس آوردی مهمون اومد. برو لباس هات رو عوض کن بیا پایین.

با گامهای ناتوان سمت سالن رفتم. وارد سالن شدم. هوای گرم سالن زیر پوست نم دارم دوید.

پله ها رو بالا رفتم. وارد اتاق شدم. لباسهام رو عوض کردم.

روسری روی موهای نم دارم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.

صدای صحبت از طبقه ی پایین می اومد. نگاهی از بالای پله ها انداختم اما کسی دیده نمی شد.

پله ها رو پایین اومدم. تمام تنم درد می کرد. با دیدن امیرعلی، حمید، هانیه و هدی تعجب کردم.

تو تمام این مدتی که خونه ی احمدرضا کار می کردم اینجا نیومده بودن.

هر چهارتاشون با دیدنم بلند شدن.

-سلام.

-سلام.

سمت آشپزخونه رفتم. تو بدنم احساس گر گرفتگی می کردم اما اهمیت ندادم.

سماور رو روشن کردم. میوه و شیرینی گذاشتم.
هانیه وارد آشپزخونه شد.

-حالت خوبه؟

نگاهش کردم.

-آره، چطور؟

-احساس می کنم گونه هات تب دارن.

-نه بابا چیزی نیست. راستی، چی شد اومدین اینورا؟!

-اگه بگم دلم برات تنگ شده بود دروغ نگفتم. بچه ها خونه ی ما بودن منم گفتم بیایم یه سر به شما بزنیم. زندگی کردن با احمدرضا خیلی سخته، درسته؟

-نه، آقا مرد خوبیه.

-اینو جدی می گی؟

-آره باور کن.

با دیدن احمدرضا تو چهارچوب در که دست به سینه ایستاده بود کمی ترسیدم.


وقتی نگاهم رو متوجه ی خودش دید خیلی جدی گفت:

-این چائی آماده نشد؟

-الان میارم آقا.

احمدرضا از آشپزخونه بیرون رفت. با رفتنش هانیه گفت:

-آخه این مجسمه ی ابوالهول کجاش قابل تحمله که تو میگی خوبه؟!

خنده ای تلخ کردم و سینی چائی رو برداشتم. هانیه ظرف میوه رو برداشت و با هم از آشپزخونه بیرون اومدیم.

سینی رو جلوی احمدرضا گرفتم. فنجونی از تو سینی برداشت. لحظه ای نگاهم کرد.

چرخیدم و به بقیه چائی تعارف کردم. کنار هانیه نشستم. جای خالی امیر حافظ توی ذوق می زد.

لحظه ای دلم براش تنگ شد. نفسم رو سنگین بیرون دادم. امیر علی گفت:

-دیانه، حالت خوبه؟

سر بلند کردم.

-بله، چطور؟

-احساس می کنم داری سرما می خوری.

-نه فکر نکنم.

هدی با هیجان گفت:

-احمدرضا خیلی وقته نیومده بودیم خونه ات یه پیانو بزنی ... یادش بخیر قدیما!!

حمید-دیگه هیچ چیز مثل سابق نیست.

احمدرضا پا روی پا انداخت.

-چی شد شماها اومدین اینور؟

هانیه با خنده گفت:

-تو که نمیای سمت ماها، گفتیم ما بیایم.

-امیر حافظ و نامزدش خوبن؟

امیر علی -آره، چند روزی میشه رفتن کیش.

دستی دور لبه ی فنجونم کشیدم. احساس سوزش توی گلوم می کردم.

با اصرار بقیه احمدرضا رفت سمت پیانو.


و پشت پیانو نشست. به پشتی مبل تکیه دادم. احمدرضا شروع به نواختن کرد.

همه سکوت کرده بودیم.

با تموم شدن آهنگ همه دست زدیم. بچه ها بعد از چند ساعت بلند و راهی رفتن شدن.

از روی مبل بلند شدم. سرم گیج رفت و ضعف تو پاهام نشست.

دستم و لبه ی مبل گرفتم تا کمی حالم جا بیاد. هانیه سریع اومد طرفم.

-خوبی دیانه؟

-آره.

دستم و گرفت.

-تو چرا انقدر داغی؟

با این حرف هانیه توجه بقیه بهم جلب شد. امیر علی اومد جلو.

-گفتم مریضی، با لجاجت میگی نه.

و دستش رو روی پیشونیم گذاشت.

-از کی انقدر تب داری و هیچی نمیگی؟

با صدای ضعیفی گفتم:

-من خوبم، چیزیم نیست. نگران نباش.

با دستش به شونه ام فشار آورد و مجبورم کرد روی مبل بشینم. مچم رو توی دستش گرفت.

احمدرضا بالای سرم دست به سینه ایستاده و با اخم به امیر علی خیره بود.

-فشارتم پایینه! ... باید سرم بزنم. حمید برو از تو ماشین سرم رو بیار. دفترچه بیمه ات کجاست دارو بنویسم حمید بره بیاره؟

احمدرضا خیلی خونسرد گفت:

-بزرگش نکن امیر علی ... چیزی نیست، بخوابه خوب میشه.

امیر علی با اخم به احمدرضا نگاه کرد.

-داری چی میگی؟؟ تا صبح؟ یعنی تمام شب توی تب بسوزه؟ .... برو دیگه حمید.

حمید رفت سمت در سالن. هانیه بلند شد.

-بگو کجای اتاقته برم بیارم.

-توی کشوی کمدم.


هانیه سمت اتاقم رفت. مچ دستم هنوز توی دست امیر علی بود. احمدرضا با اخم نگاهم می کرد.

-فشارش خیلی پایینه، باید سرم بزنم.

هانیه اومد. امیر علی چیزی توی دفترچه نوشت. حمید مهر رو داد و امیر علی مهری پای دفترچه زد و دادش دست حمید.

احمدرضا با صدایی که سعی در کنترل کردن عصبانیتش داشت گفت:

-اگه معاینه ات تموم شده بیا اینور بشین!

امیر علی بلند شد.

-تو چرا انقدر بداخلاقی؟

-امیر علی حوصله ندارم، شروع نکن!

امیر علی به معنی تسلیم دستش رو بالا برد. هانیه آروم گفت:

-این چش شده؟

سری به معنی نمیدونم تکون دادم. حمید اومد و با کمک هانیه به طبقه ی بالا رفتیم. روی تختم دراز کشیدم.

امیر علی سرم رو زد. رو کرد به احمدرضا:

-میخوای شب بمونم؟

-نه خودم بلدم تموم شد درش بیارم، برید دیرتون میشه.

هانیه خم شد گونه ام رو بوسید گفت:

-خیلی دلم می خواد بمونم اما از این ابن ملجم می ترسم.

لبخند بی جونی زدم. خداحافظی کردن و رفتن. با رفتنشون احمدرضا اومد بالای سرم گفت:

-آخی ... مظلوم نمائیت تموم نشده هنوز؟ فکر کردی منم مثل اونا گول ظاهر مظلومت رو می خورم؟

یهو خم شد روی صورتم. نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-اما کور خوندی، توام مثل مادرتی ... یه هرزه! اما یادت رفته من کیم!! بهت یادآوری می کنم من کیم!!


-اما آقا من کار اشتباهی نکردم.

حرفی نزد و از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه با ظرفی پر از آب اومد و کنارش روی کنسول کنار تخت گذاشتش.

متعجب نگاهش کردم. لبخندی زد.

-مثل اینکه تب داری، میخوام پاشویه ات کنم. اما اول باید لباست رو دربیارم!

-من خوبم آقا.

اما احمدرضا بی توجه به حرفم اومد سمتم. سرم رو از دستم کند.

آخی گفتم و دستم و روی زخمی که داشت ازش خون می رفت گذاشتم.

وقتی خم شد روی صورتم از بوی دهنش فهمیدم حالت عادی نداره و مشروب خورده. ترسیدم.

قلبم محکم مثل گنجشکی که اسیر شده باشه تو سینه ام می کوبید.

دکمه ی پیراهنم رو باز کرد گفت:

-مادرت می گفت عاشقمه اما یکبار هم اجازه نداد لمسش کنم. همیشه سرکش بود.

بدنم می لرزید. پیراهنم رو درآورد. با خجالت دستم رفت سمت بالا تنه ام که لباس زیر نپوشیده بودم.

نگاهش لحظه ای روی بالا تنه ام ثابت موند. دستش رو نرم کشید روی پوستم و رفت پایین سمت شلوارم.

گرمی دستش تضاد بدی رو با بدن سردم به وجود آورده بود. صدام تو گلوم خفه شده بود.

دستش و روی شلوارم گذاشت که سریع دستم و روی دستش گذاشتم. با صدای متعجب از بیماری و ترس نالیدم.

-آقا خواهش ....

اما با دادی که زد سکوت کردم.

-ساکت باش، کاریت ندارم فقط میخوام پاشویه ات کنم.

میدونستم حالاتش دست خودش نیست.


چشمهام رو بستم. با حس درآوردن شلوارم روتختی رو چنگ زدم و لبم رو به دندون گرفتم.

دستم می سوخت.

با نشستن قطره ای آب سرد روی صورتم سریع چشمهام رو باز کردم. قطره ی بعدی هم نشست روی صورتم.

از سردی آب احساس کردم پوستم دون دون شد. حبه ی یخ رو توی دستش چرخوند و از بالای قفسه ی سینه ام شروع به حرکت داد.

دستم و روی دستش گذاشتم. اخمی کرد.

-دستت رو بردار.

-سردمه.

-نه اشتباه می کنی، تو تب داری و باید اینطوری تبت رو بیارم پایین.

و چند تا حبه یخ دیگه هم روی شکمم گذاشت. اشکم بی صدا گونه هام رو خیس کرده بود.

لرزش بدنم دیگه دست خودم نبود.

کم کم چشمهام از ضعف داشت بسته می شد که احساس کردم روی زمین و هوا معلقم. صداش کنار گوشم بلند شد.

-چرا خودت باعث میشی تا شکنجه ات کنم؟

نای حرف زدن نداشتم. با احساس فرود اومدن تو یه جای گرم کمی چشمهام رو باز کردم.

احمدرضا اومد سمت تخت و بغلم کرد. سرم روی سینه اش بود.

دستش رو دور کمر برهنه ام حلقه کرد. صدای زمزمه اش توی گوشم بود اما نمیدونستم چی داره میگه!

دستش نرم روی کمرم بالا و پایین می شد اما هنوز احساس سرما می کردم.

لبهای گرمش روی کتفم نشست. کم کم چشمهام گرم شد و ...



با احساس سوزش توی گلوم چشمهام رو باز کردم. نور باعث شد تا چشم هام رو لحظه ای ببندم.

آروم آروم چشمهام رو باز کردم. گیج بودم و تمام تنم درد می کرد.

آب دهنم به سختی از گلوم پایین می رفت. متعجب نگاهی به تخت احمدرضا انداختم.

خواستم بلند شم اما با دیدن بدن برهنه ام دستم رو روی پیشونی دردناکم گذاشتم.

اتفاقات دیشب کم کم جلوی چشمهام اومدن.

لحظه ای از احمدرضا، از مادری که فقط سایه اش باعث عذابم بود متنفر شدم. از دست ضعیف بودن خودم.

ملحفه رو دورم گرفتم و بلند شدم. احمدرضا نبود و از این قضیه خوشحال بودم.

سمت اتاق خودم رفتم. آروم در اتاق رو باز کردم. اتاق بهم ریخته بود و باعث می شد تا اتفاقات دیشب واضح تر به نظر بیاد.

بهارک هنوز خواب بود. لباسی پوشیدم. پله ها رو پایین اومدم.

خونه توی سکوت فرو رفته بود. کمی شیر گذاشتم داغ بشه. عسل زدم و خوردم.

نباید میذاشتم مریضی هم بهم غلبه کنه. خسته روی صندلی نشستم.

برای اولین بار از اینکه انقدر آدم ضعیفی بودم از خودم متنفر شدم.

دلم نمی خواست این دیانه رو؛ دختری که تو سری خوره!

اما وقتی هیچ پشتوانه ای نداشته باشی ناخواسته مطیع و آروم میشی.

نفسم رو سنگین بیرون دادم. کمی حالم بهتر بود اما روحم داشت پژمرده می شد و من دلم اینو نمی خواستم!


رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 48


از ترحم دیگران بیزارم. داروهام رو خوردم. غذای بهارک رو دادم.

با تمام بی حالیم روی مبل نشستم و کتابهام رو باز کردم و مروری کردم.

هر چی به اومدن احمدرضا نزدیک می شد، ترس و استرسم بیشتر می شد.

دوباره عجیب ترس از این مرد رخنه کرده تو تمام وجودم.

با باز شدن در حیاط و شنیدن صدای ماشین قلبم شروع به تند زدن کرد. نمیدونستم چیکار کنم.

در سالن باز شد و بوی عطرش از خودش زودتر اعلام وجود کرد.

قامتش تو چهارچوب در نمایان شد. قلبم سنگین به سینه ام می کوبید.

وارد سالن شد. اخمی میان ابروهاش بود. سریع سلامی دادم که بی جواب موند.

-چمدونم رو ببند، میخوام برم مسافرت.

چشمی زیر لب گفتم و سمت طبقه ی بالا راه افتادم. وارد اتاقش شدم.

چمدون کوچکی برداشتم و چند دست لباس توش چیدم. وارد اتاق شد و سمت حموم رفت.

-حوله ام رو با یه دست لباس آماده کن.

-چشم آقا.

عصبی نگاهم کرد و وارد حموم شد. سریع کارهایی که گفته بود رو انجام دادم و از اتاق بیرون اومدم.

بعد از چند دقیقه آماده از پله ها پایین اومد. داشت با تلفنش صحبت می کرد.

-آره عزیزم، آماده ام ... میام دنبالت.

یعنی داشت با المیرا مسافرت می رفت؟!

چمدونش رو گذاشت زمین و اومد سمتم. همین که بهم رسید ترسیده قدمی به عقب برداشتم.



پوزخندی زد با تمسخر و گفت:

-آخی، انقدر ترسناکم که ازم می ترسی؟

یهو با داد گفت:

-لعنتی، از من می ترسی؛ منی که این همه مدت تو خونه ام بودی و کاریت نداشتم اما از اون صدرای عوضی نمی ترسی، ها؟ من ترس دارم ولی اون نه؟!

حرفی نزدم و سرم و پایین انداختم.

-تا یک هفته نیستم، پاتو کج بذاری قلم پاتو می شکونم!

تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد. با صدای بسته شدن در سالن روی مبل ولو شدم.

بهارک اومد سمتم و به پام چسبید. نگاهی به چشمهای معصومش انداختم.

دلم برای این بچه می سوخت. فردا باید دانشگاه می رفتم.

تمام درها رو قفل کردم. از ترس لامپ های سالن رو روشن گذاشتم. سمت طبقه ی بالا حرکت کردم.

با یادآوری اینکه احمدرضا توی این خونه آدم کشته و شاید روح زن این خونه اینجا باشه تیره ی پشتم لرزید.

سریع وارد اتاق شدم و در اتاق رو قفل کردم. شروع به دعا خوندن کردم.

بهارک رو بغل کردم و به هر سختی ای بود خوابیدم. اما چه خوابیدنی؟ تا صبح چندین بار بیدار شدم.

با روشن شدن هوا انگار دنیا رو بهم دادن. صبحانه آماده کردم و کامل خوردم.

باید قوی می شدم مثل تمام روزهایی که دلم برای داشتن پدر و مادر لک می زد اما از کنارشون عبور می کردم.

بهارک رو آماده کردم. قرصهام رو خوردم. هوا کمی آفتابی بود. در حیاط رو قفل کردم.


امروز با صدرا کلاس داشتم. وقتی یادم می اومد بخاطر اون توی بارون موندم، دوست نداشتم باهاش درس داشته باشم.

بهارک رو کلاس گذاشتم. از اینکه دختر آرومی بود خدا رو شکر کردم. هم زمان با من صدرا سمت کلاس اومد.

با دیدنم لبخندی روی لبش نشست.

-سلام.

سرم رو پایین انداختم.

-سلام.

و سریع وارد کلاس شدم. صندلی کنار مونا مثل همیشه خالی بود. با دیدنم گفت:

-خانوم، پریروز که با استاد خوشتیپ رفتی، امروزم که باهاش اومدی... خبرائیه؟

و چشمکی زد.

-نه بابا چه خبری؟

با صدای صدرا هر دو سکوت کردیم. صدرا شروع به تدریس کرد. فکرم پیش احمدرضا و المیرا بود.

اینکه المیرا داشت خودش رو تو زندگی احمدرضا پررنگ می کرد.

با خوردن چیزی به پهلوم آخ بلندی گفتم و چرخیدم سمت مونا.

-چرا میزنی؟

با ابرو به جلو اشاره کرد.

-چیه؟ چی شده؟

صدای پسر پشت سریم بلند شد.

-استاد، خانم فروغی عاشق شده!

متعجب نگاهش کردم. اومدم چیزی بگم که مونا گفت:

-ذلیل شده، استاد صدات می کنه ... حواست کجاست؟

سریع از جام بلند شدم.

-استاد با من کار داشتین؟

همه زدن زیر خنده. صدرا دستی به لبش کشید تا خنده اش رو مهار کنه و گفت:

-مثل اینکه حواستون به کلاس نیست. بفرمائید بنشینید.

سر جام نشستم و تا پایان کلاس سعی کردم فقط به درس گوش بدم.

با تموم شدن کلاس و بلند شدن بچه ها صدرا گفت:



-خانم فروغی شما بمونید.

فشاری به کوله ام آوردم. مونا چشمکی زد و آروم گفت:

-بوفه منتظرتم.

واز کلاس خارج شد. از نگاه معنادار بچه ها خوشم نیومد. کوله ام رو برداشتم و سمت میزش رفتم.

تا رسیدن به میزش نگاهش خیره ام بود و من این و دوست نداشتم.

-بفرمائید.

بلند شد و رو به روم قرار گرفت. فاصله ی بینمون قد یه کف دست بود.

-حالت خوبه؟

سر بلند کردم و سؤالی نگاهم رو بهش دوختم.

-بله، چطور؟

-اما من فکر می کنم حالت خوب نیست. اگر چیزی شده به من بگو.

-ببخشید اما فکر کنم اشتباه فکر می کنید. من کاملاً حالم خوبه و فقط کمی کسالت دارم که با استراحت خوب میشه. میتونم برم؟

خیره ام شد.

-دلم که نمیاد بذارمت بری اما مجبورم ... برو.

سرم رو پایین انداختم و سریع از کلاس خارج شدم. سمت بوفه رفتم.

مونا با دیدنم دستی تکون داد و یکی از شیر نسکافه هایی که گرفته بود رو به طرفم گرفت.

-خووب، استاد خوشتیپ چیکارت داشت؟!

-هیچی.

-به من الکی نگو.

-باور کن چیز خاصی نمی گفت.

با دیدن نوشین، نامزد امیرحافظ، تعجب کردم. اون اینجا چیکار می کرد؟!

انگار من و دید که اومد سمتم گفت:

-به به دیانه جون، شما هم اینجائی؟

مونا با خنده گفت:

-کجا باشه؟ بچه باید درس بخونه!

نوشین با ناز خندید گفت:

-بله اما دیانه جون نگفته بود درس می خونه!

مونا یه آهان کشداری گفت.


نوشین رو کرد بهم.

-صدرا رو ندیدی؟

-من؟ نه.

-باشه عزیزم، خوشحال شدم از دیدنت.

و رفت سمت سالن. با رفتنش مونا گفت:

-عوضی، میگی این کی بود یا همینجا چالِت کنم؟

-خواهر جناب نریمان و نامزد پسر خاله ام.

مونا بشکنی زد.

-پس این استاد خوشگل ما یه نسبتی با شما داره که دورت می چرخه!

لیوان یکبار مصرف رو انداختم تو سطل زباله.

-با من نه، با پسر خاله ام.

-منگول چه فرقی می کنه؟

زیر لب زمزمه کردم:

-خیلی فرق می کنه.

-چیزی گفتی؟

-نه، بریم کلاس شروع شد.

همراه مونا سمت کلاس رفتیم. بعد از تموم شدن دانشگاه بهارک رو برداشتم. مونا اومد سمتم.

-من با مترو میرم. اگر تنهائی تا جائی با هم بریم.
-بریم.

با مونا همراه شدم. اینطوری بهتر بود و مسیرها رو یاد می گرفتم.

سوار مترو شدیم. اولین بارم بود سوار مترو می شدم.

کمی استرس داشتم نکنه گم بشم اما چیزی به مونا نگفتم. مونا زودتر از من پیاده شد.

با اعلام مقصد از جام بلند شدم و از مترو بیرون اومدم.

به هر سختی بود بالاخره مسیر و یاد گرفتم. در و باز کردم و وارد خونه شدم. چند روزی از رفتن احمدرضا میگذره.

توی این مدت هیچ تماسی نداشتیم. مثل روزهای قبل سوار مترو شدم. چهارشنبه بود و تا شنبه کلاس نداشتم.

نگاهم رو به زن های فروشنده دوختم. با دیدن وسایل توی دستشون دلم خواست بخرم.

خانومی اومد سمتم. کلی گل سر و پابند و دستبند دستش بود.



پابند خوشگلی چشمم رو گرفت. پابند رو همراه با گردنبند مشکی که دور گردن بسته می شد برداشتم.

چندین کش موی رنگی گرفتم که از خریدشون کلی ذوق کردم. پولشون رو حساب کردم و از مترو پیاده شدم.

هوا سرد بود. دلم می خواست جشن دو نفره ای با بهارک بگیرم. شوقی زیر دلم دوید. وارد خونه شدم.

یه راست با لباسهام سمت آشپزخونه رفتم. بهارک رو روی میز گذاشتم.

-یه کیک شکلاتی بپزیم.

بهارک با ذوق دستهاش رو به هم زد. تند دست به کار شدم و کیک رو آماده کردم.

برای شام هم کتلت درست کردم.

دستی دور آشپزخونه کشیدم. لباسهای کثیف رو انداختم تو ماشین و با بهارک رفتیم حموم.

نگاهم به خریدهایی که کرده بودم افتاد. گردنبند رو گردنم کردم. موهام رو دوگوشی بستم.

پابند رو هم پام کردم. یه دست تاپ شلوارک برداشتم پوشیدم.

رژی به لبهام زدم. چرخی زدم و بهارک رو بغل کردم. پله ها رو پایین اومدم. هوا کاملاً تاریک شده بود.

سیستم رو روشن کردم. آسمون رعد و برقی زد. توجه نکردم و الکی با بهارک شروع به رقص کردم.

با رعد و برق بعدی تمام برق ها رفت و خونه توی تاریکی بدی فرو رفت. همیشه از تاریکی می ترسیدم.

بهارک شروع به گریه کرد. نمیدونستم چیکار کنم. هول کرده بودم و از ترس قلبم محکم به سینه ام می کوبید.

با صدای زنگ تلفن جیغی کشیدم. کورمال کورمال سمت تلفن رفتم.



به هر مکافاتی بود تلفن رو پیدا کردم و برداشتم. با صدای تحلیل رفته ای گفتم:

-بله؟

-سلام دیانه، خوبی؟

به مغزم فشار آوردم اما نفهمیدم کیه.

-شما؟

-منم پارسا. دیدم برقاتون قطع شده ... حتماً باز کنتور مشکل دار شده.

-یعنی برق های شما نرفته؟

-نه. اگه بیای در و باز کنی درست می کنم.

کمی مکث کردم. انگار فهمید دو دلم که گفت:

-بهم اعتماد داشته باش. میدونم تنهایی تو تاریکی سخته، بیا در و باز کن.

-چند لحظه صبر کنید.

-باشه فقط زود که موش آب کشیده شدم.

تلفن رو قطع کردم. میدونستم احمدرضا بفهمه می کشتم اما بهتر از توی تاریکی موندن بود.

بهارک رو بغل کردم. سمت فانوس های دکوری رفتم و روشنشون کردم.

کمی نور همه جا رو گرفت. از جالباسی جلوی در پالتوم رو پوشیدم و شالی روی سرم انداختم.

بهارک رو دوباره بغل کردم و در سالن رو باز کردم. لحظه ای از دیدن تاریکی حیاط وهم برم داشت.

همه جا تاریک بود و صدای شر شر بارون به راحتی به گوش می نشست.

صلواتی توی دلم فرستادم و بهارک رو محکم گرفتم. سمت در حیاط رفتم و در و آروم باز کردم.

نور چراغ کوچه به صورتم خورد. لحظه ای چشمم رو بستم.

با صدای پارسا آروم چشمم رو باز کردم.

-می تونم بیام تو؟

نگاهش کردم. بارونی بلندی تنش بود.

-بله بفرمائید.

از جلوی در کنار رفتم و پارسا وارد حیاط شد.

با نظراتتون بهمون دل گرمی بدید مرسی
پاسخ
 سپاس شده توسط #lonely girl# ، †cυяɪøυs† ، Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 11-06-2018، 13:00

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان