امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#5
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 59


عصبی گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و خواستم سمت اتاق برم که با حرفی که زد، پاهام توان رفتن رو از دست داد.

-من دوستت دارم و برای داشتنت می جنگم.

دستم رو مشت کردم و وارد اتاق شدم. بهارک داشت بازی می کرد.

دلم برای تنهائی بهارک می سوخت اما تا کی باید می موندم، حالا که آقا جون خواسته بود این خونه رو ترک کنم؟

نمیدونم چقدر کذشته بود که نگاهم خیره ی بهارک بود.

در اتاق باز شد. سر چرخوندم. نگاهم به احمدرضا افتاد.

عمیق نگاهم کرد. بلند شدم.

-المیرا رفت؟

اخمی کرد و کامل وارد اتاق شد. به در تکیه داد.

-پس فال گوش وایستاده بودی!

بی تفاوت شونه ای بالا دادم.

-نه، برای چی باید فال گوش وایستم؟ زندگی شما به من ربطی نداره. تا برای بهارک پرستار جدید پیدا کنید اینجا هستم.

-آها، خوب شد گفتی ... نمیدونستم! اونوقت میشه بدونم کجا تشریف می برید؟

-هر جایی جز اینجا!

اخمی کرد.

-اگر من نخوام اجازه بدم شما هیچ کجا نمیری.

-اما اجازه ی من دست شما نیست!

شمرده و محکم اومد جلو توی دو قدمیم ایستاد. فاصله ی بینمون قد یه کف دست بود.

از این فاصله هم گرمیش رو احساس می کردم. ضربان قلبم بالا رفت. قدمی به عقب برداشتم که


دستش دور کمرم حلقه شد و کشیدم سمت خودش.

پرت شدم تخت سینه ی مردونه اش. کف دستم رو روی سینه اش گذاشتم.

کمی سرم رو عقب بردم تا بهتر چهره اش رو ببینم.

کف دست گرمش داشت کمرم رو آتیش می زد. سرش رو خم کرد روی صورتم.

هرم نفس های گرم و کش دارش به صورتم می خورد. نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-از من بدت میاد؟

از سؤال بی مقدمه اش شوکه شدم. منظورش چی بود؟

لبهام انگار قفل شده باشه فقط نگاهش کردم. پوزخندی زد.

احساس کردم پوزخندش تلخه. ولم کرد و پشت بهم سمت در اتاق رفت.

-کمی فرصت بده تا برای بهارک پرستار بیارم. تو آزادی هر جایی دلت می خواد بری.

از اتاق بیرون رفت. زانوهام سست شدن و روی کف اتاق نشستم. یعنی داشت من و از خونه اش بیرون مینداخت؟

خودخواه نمیدونست نفسم به نفس بهارک بسته است؟ سرم و توی دستهام گرفتم.

اشکم روی گونه ام سر خورد. قلبم داشت از سینه ام کنده می شد و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد.

چند روزی می شد که احمدرضا سخت دنبال پرستار برای بهارک بود.

سرگردون دانشگاه می رفتم و می اومدم. شب دیروقت می اومد و صبح زود می رفت.

نمیدونستم با کی داشت لج می کرد!



با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم و سمت گوشی رفتم.

-بله؟

صدای خانوم جان پیچید توی گوشی.

-سلام دیانه عزیزم.

-سلام خانوم جون خوبین؟

-خوبم مادر، تو خوبی؟

-بله خداروشکر.

-به احمدرضا زنگ زدم برنداشت! امشب بیاین اینجا.

-اونجا؟

-اره عزیزم.

-چشم

-چشمت بی بلا مادر، برای شام منتظریم.

خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم. کلی دلشوره داشتم. شماره هتل رو گرفتم بعداز چند بوق کسی گوشی رو برداشت.

-سلام، آقای سالاری هستن؟

-سلام بله شما؟!

-بگید دیانه هستم…

-چند لحظه…

بعداز چند لحظه صداش توی کوشی پیچید:

-بله؟

-سلام آقا.

-سلام، چیزی شده؟

-نه! خانوم جون زنگ زدن گفتن شب بریم اونجا.

-باشه آماده شید میام دنبالتون.

-چشم. کاری ندارید؟!

بعد از مکثی گفت:
-خواستی دوش بگیری موهات رو کامل خشک کن.

ابروهام پرید بالا

تا اومدم چیزی بگم سریع گوشی رو قطع کرد.

ناخواسته لبخندی روی لب هام نشست

خودم نمیدونستم چی میخوام!

بهارک رو آماده کردم.

دوشی گرفتم و موهامو سشوارکشیدم.

مانتو شلوار مناسبی پوشیدم.

کمی ارایش کردم.

تو سالن کنار بهارك نشستم.

در سالن باز شد و احمدرضا وارد سالن شد.

-بیا اتاقم لباس هام رو اماده کن‌.

مردد ایستادم

چرخید اومد سمتم




فاصله ی بینمون رو پر کرد.

سرم رو کمی بالا آوردم تا چهره اش رو درست ببینم.

-تو هنوز اینجا داری کارمیکنی، پس باید تایع حرف های من باشی. همچین آش دهن سوزیم نیستی که بخوام باهات رابطه برقرار کنم!

برای لحظه ای گونه هام از خجالت گل انداخت. سریع سرم رو پایین انداختم. روی پاشنه ی پا چرخید و سمت پله های طبقه ی بالا رفت.

خرسی بهارک رو کنارش گذاشتم و به دنبالش پله هارو بالا رفتم. دراتاق باز بود. وارد اتاق شدم. کتش رو از تنش درآورد و روی تخت پرت کرد.

سمت کمد رفتم. نگاهم رو سرگردون توی کمد بالا و پایین کردم تا لباسی پیدا کنم. دست دراز کردم که دستش به دستم خورد. هول کردم.

پشت سرم قرار داشت، اما چرا متوجه نشده بودم؟ کاملا بهش چسبیده بودم و راهی نداشتم تا کمی ازش فاصله بگیرم. لباسی رو برداشت‌.

-اینو میپوشم.

دست لرزونم رو دراز کردم. لباس رو از دستش گرفتم. ازم فاصله گرفت. چرخیدم که سمت حموم رفت. فقط شلوارش پاش بود و بالا تنه اش برهنه بود.

باوارد شدن توی حموم،لباس رو روی تخت گذاشتم. حوله اش رو هم کنارش. نمیدونستم از اتاق بیرون برم یا بمونم. بعداز چند دقیقه در حموم بازشد

-حوله ام رو بیار.

حوله رو از روی تخت برداشتم و سمت در حموم رفتم…



حوله رو توی دستش گذاشتم و خواستم از اتاق بیرون بیام که با صداش سر جام ایستادم.

-صبر کن!

بدون اینکه برگردم گفتم:

-بله؟

-بیا موهام رو سشوار کن!

باز هم بدون نگاه کردن بهش سمت میز رفتم. احمدرضا روی صندلی نشست. سشوار رو به برق زدم و روشنش کردم.

نگاهم از آینه به صورتش افتاد. انگار فکرش درگیر بود. آروم شروع به سشوار کشیدن کردم.

-می تونی بری.

از اتاق بیرون اومدم. بعد از چند دقیقه آماده پله ها رو پایین اومد. هر سه سوار ماشین شدیم. نگاهم رو به سیاهی شب دوختم.

ماشین و کنار در نگهداشت و پیاده شدیم. هم زمان با ما خاله هم رسید. بعد از احوالپرسی وارد حیاط شدیم.

بقیه هم اومده بودن.خانوم جون نگاهی به همه انداخت.

-تا من ازتون نخوام، نمیاید اینجا؟ امشب دور هم جمع شدیم تا کمی مثل تمام خانواده ها با هم اختلاط کنیم به خواست آقاجون خدابیامرزتون. امیرحافظ، بهتره بری دنبال کارهای مراسمت ... اما تو احمدرضا، کی برای بهارک پرستار می گیری؟ دیانه دیگه به تو محرم نیست!

احمدرضا پا روی پا انداخت.

-به زودی براش می خوام مادر بگیرم!

همه نگاهشون رو به احمدرضا دوختن. قلبم محکم به سینه ام می زد. دلم بهارک رو می خواست.

امیرعلی خنده ای تصنعی کرد گفت:

-به سلامتی، این دختر خوشبخت کیه؟

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 60


احمدرضا نگاهی به من و بعد به بقیه انداخت گفت:

-غریبه نیست، همه می شناسینش!

خانوم جون با تحکم گفت:

-حالا کی هست؟

-المیرا، دختر دائی نوشین!

-دختر قحط بود؟

احمدرضا نگاهش رو به امیر حافظی که این حرف و زده بود انداخت.

-شما پیشنهاد بهتری داری؟

امیر حافظ بی تفاوت شونه اش رو بالا داد.

-نه، شما مختاری با هر کس دوست داری ازدواج کنی.

حدس زدنش سخت نبود اینکه المیرا بالاخره کار خودش رو کرد!

زیر چشمی به مرجان نگاه کردم. عجیب سکوت کرده بود!

-پس دیگه نیازی نیست دیانه اونجا زندگی کنه؛ دیانه، از فردا وسایلت رو بردار و بیا اینجا.

هانیه مثل همیشه با خنده گفت:

-خانوم جون، دیانه بیاد پیش عمه مرجان؟

خانوم جون اخمی کرد.

-آره، اشکالش کجاست؟ مرجانم با اومدن دیانه مشکلی نداره؛ نکنه دلتون می خواد یه دختر جوون و ول کنم تو این شهر پر از گرگ؟

-من میرم پیش بی بی!

-بی بی مریضه و فکر نکنم ...

سکوت کرد. امکان نداشت برای بی بی اتفاقی بیوفته!

-چرا بهم نگفتین بی بی مریضه خانوم جون؟

-منم امروز فهمیدم. نو مگه دانشگاه نمیری؟ از فردا بیا اینجا.

دیگه حرفی نزدم. نمی تونستم از احمدرضا بخوام تا تو خونه اش بمونم اگر خودش می خواست مقاومت کنه.

بعد از خوردن شام احمدرضا مثل همیشه زود بلند شد.



با بقیه خداحافظی کردیم و از خونه بیرون اومدیم. بهارک خوابیده بود.

نگاهم رو به چهره ی معصومش دوختم. چقدر معصوم خوابیده بود!

از یادآوری اینکه قراره ازش جدا شم قلبم هزار تیکه می شه. با ایستادن ماشین تو حیاط سریع پیاده شدم.

وارد سالن شدم و پله ها رو بالا رفتم. بهارک رو روی تخت خوابوندم.

کمر صاف کردم. احمدرضا تو چهارچوب در ایستاد.

نگاهم رو ازش گرفتم. ته دلم ازش دلخور بودم به خاطر اینکه به خاطر بهارک هم شده نگفت بمونم!

وارد اتاق شد و توی دو قدمیم ایستاد. سؤالی سرم رو بلند کردم. با بی رحمی تمام گفت:

-یک هفته سختشه بعد خیلی راحت فراموشت می کنه!

ته دلم خالی شد. پوزخندی زد.

-چیه؟ نکنه فکر کردی مثل اون رمان های عاشقانه ای که می خونی قراره من و تو هم سرانجاممون به هم رسیدن باشه و پایان؟!
نه دختر جون؛ انگار یادت رفته من سن پدرت رو دارم!

چرخی دورم زد.

-تو چه جذابیتی برای مردی مثل من داری؟ لب تر کنم تمام دخترهای شهر برام سر و دست می شکنن، فکر کردی میام کلفت خونه ام رو می گیرم؟

با سرانگشتش گونه های سردم رو لمس کرد.

-البته از حق نگذریم با خنگ بازی هات باعث می شدی ساعت ها بخندم. بهتره این خونه و بهارک رو فراموش کنی ... فکر کنم آرزوت این بود هرچی زودتر از زندانت خلاص بشی، بفرما؛ اینم در قفس بازه ...



زبونم قفل شده بود و نمی تونستم حرفی بزنم. توی سکوت نگاهم رو بهش دوختم.

کلافه نگاهش رو از نگاهم گرفت و سمت در اتاق رفت.

-صبح وسایلت رو جمع کن و برو؛ اما قبل رفتن المیرا میاد، همه چیز رو بهش بگو.

سری تکون دادم. احمدرضا از اتاق بیرون رفت. با رفتنش پاهام سست شد و کنار تخت روی زمین نشستم.

احمدرضا علناً بیرونم کرد! دیگه بس بود هر چقدر حقارت کشیدم. میدونستم بهارک دلتنگم میشه و منم دلتنگش خواهم شد اما باید می رفتم.

نگاهم رو به چهره ی معصومش دوختم. هق هقم رو تو گلو خفه کردم. خواب انگار از چشمهام فرار کرده بود.

به سختی از روی زمین بلند شدم. چمدونم رو باز کردم. نگاهی به لباسهای داخل کمد انداختم.

اونهایی رو که با پول خودم خریده بودم توی چمدون چیدم. نگاهی به اتاق انداختم.

دیگه چیزی برای بردن نداشتم. عکسی از بهارک رو هم داخل چمدون گذاشتم. کنار بهارک دراز کشیدم و آروم دستم رو دورش حلقه کردم.

باید به دیدن بی بی می رفتم. با خوردن نور خورشید به چشمهام، سریع و هراسون روی تخت نشستم.

گردنم درد می کرد. دستی به گردنم کشیدم و از جام بلند شدم. بهارک خواب بود. باید بهش صبحانه می دادم.

از اتاق بیرون اومدم. همه جا توی سکوت بدی فرو رفته بود. وارد آشپزخونه شدم و کمی شیر توی شیرجوش ریختم تا گرم بشه.


سرم درد می کرد. بدنم کسل بود. صبحانه ی بهارک رو آماده کردم و توی سینی چیدم. به اتاق برگشتم.

با دیدن چشمهای باز بهارک لبخند تلخی زدم.

-سلام خانوم کوچولو ... بیدار شدی؟

بهارک خنده ی دلنشینی کرد. سینی رو روی عسلی گذاشتم و دستهام رو از هم باز کردم.

-بدو بیا ببینم یه بوس بده!

بهارک خندون خودش و انداخت توی بغلم. عطر تنش رو با عشق بلعیدم. بغضم رو قورت دادم.

-بریم دست و صورت خوشگلت رو بشوریم و صبحونه بخوریم.

دست و صورتش رو شستم و رو به روش روی تخت نشستم. لقمه های کوچولو دهنش گذاشتم. در اتاق باز شد.

سر چرخوندم. احمدرضا با موهای ژولیده، شلوارک و بالا تنه ای *** توی چهارچوب در نمایان شد. نگاهی به من و نگاهی به بهارک انداخت.

-المیرا اومده!

قلبم خالی شد. مثل کسی که واقعاً دارن بچه اش رو ازش می گیرن از روی تخت بلند شدم.

صدای پاشنه های کفشش انگار روی سرم بود. احمدرضا چرخید و المیرا خودش رو تو بغل احمدرضا جا کرد.

-سلام عشقم!

و گونه ی احمدرضا رو بوسید. نگاهم رو به زمین دوختم. دنبال قطعه شکسته های قلبم بودم، شاید پیداشون می کردم!

-المیرا، عزیزم، دیانه کارهایی که بخوای بکنی رو بهت میگه.

-احمدم، من خودم بلدم!

وسط حرفش پریدم.

-بهارک عادت داره شب ها حتماً شیر بخوره ... هفته ای سه بار باید حموم بره ... صبحانه فرنی و شیر گرم دوست داره ... مراقب باش بدعنق نشه!



المیرا پشت چشمی نازک کرد.

-خوب همه ی اینا رو خودمم بلدم!

-بله اما آقا صبح ها چائی تازه دم می خورن، قورمه سبزی دوست دارن و ...

-عزیزم، من کلفت نیستم! احمد قراره یه کلفت استخدام کنه.

سر بلند کردم. نگاهی به احمدرضا انداختم. عمیق نگاهم کرد. بی تفاوت شونه ای بالا دادم.

-خوبه پس، خودتون همه چیز و می دونید؛ من برم!

-هرچی زودتر، بهتر!

پوزخندی زدم. کت بهاره ام رو روی لباسم پوشیدم. دسته ی چمدونم رو گرفتم و سمت بهارک رفتم.

خم شدم تا ببوسمش که دست های کوچولوش رو دور گردنم حلقه کرد. حال دلم خوب نبود.

دلم نمی خواست اشکم رو ببینن. گونه اش رو بوسیدم.

-تو باید بمونی پیش بابا، خانوم کوچولو!

اما بهارک سفت گردنم رو چسبیده بود. احمدرضا اومد و از گردنم جداش کرد. صاف ایستادم. حالا رو به روی هم قرار داشتیم.

-مراقب بهارک باشید.

حرفی نزد. سریع از اتاق بیرون زدم. لحظه ی آخر لبخند پیروزمندانه ی المیرا رو دیدم.

صدای گریه ی بهارک که داشت با بغض صدام می کرد، حال بدم رو بدتر می کرد، اما باید می رفتم.

نمیدونم چطور از خونه زدم بیرون. با بستن در حیاط بغضم شکست و اشکهام روی گونه هام جاری شدن.

سمت انتهای کوچه شروع به راه رفتن کردم. تمام هوش و ۰واسم پیش بهارک بود. با ترمز ماشینی به خودم اومدم.



سر بلند کردم. نگاهم به ماشین پارسا افتاد. شیشه رو داد پایین. متعجب گفت:

-دیانه!!

با پشت دست سریع اشکم رو پاک کردم.

-حالت خوبه؟

-بله.

و به راهم ادامه دادم. صدای باز و بسته شدن در ماشین رو شنیدم اما اهمیتی ندادم.

با کشیده شدن بازوم چرخیدم. نگاهی به دست پارسا که بازوم رو چسبیده بود انداختم.

آروم دستش رو کشید.

-میشه بگی چمدون به دست کجا میری؟

-شما چه کاره ی منین؟!

-من هیچ کاره اما یه دوست! احمدرضا بیرونت کرده؟

اشک دوباره تو چشمهام حلقه زد.

-بیا، می رسونمت. زشته تو کوچه!

-مزاحم نمی شم ... خودم میرم.

-ازت خواهش می کنم سوار شو.

چمدونم رو از دستم کشید و صندلی عقب گذاشت.

با گامهای آروم سمت در جلوی ماشین رفتم. نگاه آخرم رو به در خونه ی احمدرضا انداختم.

سوار شدم. پارسا هم سوار شد و کمربندش رو بست. ماشین و روشن کرد.

-میشه بگی چی شده؟ چرا داری میری؟

-هر شروعی یه روز پایانی داره. زندگی منم تو خونه ی آقا به پایان رسید.

-اما بهارک!

-به زودی به مادر جدیدش عادت می کنه.

-چی؟ داری چرت می گی ... مادر جدیدش کیه؟؟!

سر دردناکم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.

-مادر جدیدش ...

و قطره اشکی روی گونه ام چکید.

-پس احمدرضا تو رو بیرون کرده؟



نفسم رو سنگین بیرون دادم و نگاهم رو به خیابون های شلوغ اول صبح دوختم.

پارسا بدون اینکه سؤال دیگه ای بپرسه می روند. هر لحظه که یاد بهارک و گریه هاش می افتادم قلبم هزار تیکه می شد.

کم کم ماشین از حومه ی شهر خارج شد. ترسیده گفتم:

-کجا داریم میریم؟

-نترس، جای بدی نمی برمت!

دلشوره گرفتم. پارسا تک خنده ای کرد.

-من به فرشته کوچولوها کاری ندارم خانوم کوچولو! دارم می برمت جایی که همیشه وقتی دلم از همه جا میگیره میرم اونجا. البته بیشتر شبهاش قشنگه اما خوب، روزهاشم خالی از لطف نیست.

کمی آروم شدم. جاده ی خاکی رو رد کرد. کنار جاده ی مزرعه ی بزرگی بود که تا چشم کار می کرد سبز بود.

پارسا از ماشین پیاده شد. در ماشین و باز کردم و پیاده شدم. نسیم خنکی می وزید.

پارسا دور زد و اومد کنارم به بدنه ی ماشین تکیه داد.

با فاصله ی کمی کنارش به بدنه ی فلزی ماشین تکیه دادم.

-وقتایی که دلم از همه جا می گیره میام اینجا، به دور از هیاهوی شهر. خوب گوش کن ... حتی صدای باد رو به خوبی احساس می کنی.
شاید الان برات شرایط سخت باشه اما آدما زود به شرایط عادت می کنن. تو دختر قوی ای هستی؛
میدونم این شرایط رو هماز سر میگذرونی.

حرفی برای گفتن نداشتم. دلم می خواست سکوت کنم و به صدای هوهوی باد که از لای چمنزار به گوش می رسید گوش کنم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 61


پارسا هم سکوت کرد. نگاهم خیره ی چمنزار بود اما تمام هوش و حواسم پیش بهارک بود.

یعنی الان داشت چیکار می کرد؟ با المیرا دوست شده بود یا نه؟با صدای پارسا به خودم اومدم.

-بهتره بریم، یکساعته اینجاییم!

سری تکون دادم.

-مزاحم شما هم شدم!

اخمی تصنعی کرد.

-دیگه نبینم واسه ی من تعارف تیکه پاره کنیا کوچولو ... سوار شو بریم.

در ماشین و باز کردم و نشستم. پارسا هم سوار شد و ماشین و روشن کرد.

-خوووب، کجا بریم؟

-میرم خونه ی آقاجون.

پارسا دیکه چیزی نگفت و بعد از مسافتی وارد کوچه ی آقا جون شدیم. ماشین و کنار در خونه نگهداشت.

خواستم پیاده بشم که گفت:

-راجب پیشنهاد کارم فکر کن؛ اینطوری تایم هات هم پره و کمتر فکر و خیال می کنی!

سر بلند کردم و نگاهی به چهره ی مردونه اش انداختم. از احمدرضا کوچک تر بود اما نمیدونستم چرا احمدرضا از پارسا انقدر بدش میاد!

-دستتون درد نکنه، امروز خیلی اذیتتون کردم.

پارسا لبخند دندون نمائی زد گفت:

-من یه نفرما ... نیازی نیست انقدر رسمی صحبت کنی! کاریم نکردم. هر وقت نیاز به کسی داشتی تا باهاش درد و دل کنی من در خدمتم.

-ممنون.

از ماشین پیاده شدم. پارسا چمدون و کنار پام گذاشت و با تک بوقی خداحافظی کرد. تا لحظه ای که از پیچ کوچه محو بشه نگاهم رو به ماشین مشکیش دوختم.


نفسم رو بیرون دادم و زنگ خونه رو زدم. بعد از چند دقیقه در باز شد. دسته ی چمدون رو آروم کشیدم و وارد حیاط شدم.

به اینجاش فکر نکرده بودم که چطور با مرجان می خوام زندگی کنم! مادری که از من متنفر بود.

در سالن رو باز کردم. صدای خانوم جون اومد.

-بالاخره اومدی؟

با نگاهم کل سالن رو از نظر گذروندم. نگاهم به خانوم جون که روی صندلی گهواره ای کنار عکس آقا جون بود، افتاد.

-سلام.

از روی صندلی بلند شد.

-سلام دخترم. اتاق سمت راستی تو پیچ سالن رو برات آماده کردیم ... امیدوارم ازش خوشت بیاد!

-دستتون درد نکنه.

-برو لباساتو عوض کن بیا.

-چشم.

سمت اتاق رفتم. اتاق کوچیک و دلبازی بود. لباس های کمی که با خودم آورده بودم رو توی کمد چیدم و کتاب هام رو توی قفسه ی کتابها.

بلوز شلوار راحتی پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. کمی احساس غریبی می کردم. با نشستن دستی روی شونه ام سریع چرخیدم.

نگاهم به خانوم جون افتاد.

-بریم نهار.

دلم می خواست می پرسیدم مرجان کجاست اما سکوت کردم. همراه خانوم جون وارد آشپزخونه شدیم.

شوکت با دیدنم حالم رو پرسید. روی صندلی نشستم. میلی به غذا نداشتم. یعنی بهارک نهار چی خورده؟؟

با صدای خانوم جون حواسم رو دادم بهش.



-به چی فکر می کنی مادر؟

-راستش رو بگم؟

-آره مادر جون؛ چیزی شده؟

-دلم برای بهارک تنگ شده.

و بغضم رو فرو خوردم. دست گرم خانوم جون روی دستم نشست.

-حالت و درک می کنم مادر اما کاریش نمیشه کرد ... خدا بیامرزه حاجی رو؛ فکر می کنم اشتباه کرد نو رو خونه ی احمدرضا فرستاد!

نفسم رو سنگین بیرون دادم. آروم روی دستم ضربه زد.

-غصه نخور مادر، همه چی درست میشه.

سری تکون دادم.

-مرجان نیست!

خانوم جون لبخندی زد.

-باید کم کم پیداش بشه.

-خوبه.

-غذات رو بخور مادر.

کمی از غذام رو خوردم. بلند شدم و به همراه شوکت میز رو جمع کردیم. خانوم جون توی سالن نشسته بود.

جزوه ام رو برداشتم و به سالن اومدم. چیزی از نشستنم نگذشته بود که صدای آیفون بلند شد.

بلند شدم و سمت آیفون رفتم.

نگاهم تو مانیتور به مرجان افتاد. دکمه رو زدم و اومدم سر جام.

-کی بود؟

-مرجان!

خانوم جون عمیق نگاهم کرد و حرفی نزد. در سالن باز شد.

-سلام مامان جونم!

قلبم فشرده شد. زیر لب زمزمه کردم:

“مامان جون، چه کلمه ی دور و ناشناخته ای!”

خم شد و گونه ی خانوم جون رو بوسید. نیم نگاهی بهم انداخت.

-اینم که اینجاست!

-این نه، دیانه!

-همون ... چرا خونه مجردی نمی گیره؟

-تا من زنده ام برای چی باید دنبال خونه مجردی باشه؟

-اوه مامی، سخت نگیر!


خانوم جون چشم غره ای رفت. مرجان بی خیال پا روی پا انداخت.

شوکت با سینی چائی اومد و سینی رو روی میز گذاشت.

نگاه خیره ی مرجان رو احساس می کردم اما سعی می کردم تا بهش بی توجه باشم. هرچند حال دلم اصلاً خوب نبود.

هزار و یک حس توی قلبم بالا و پایین می شد. کلافه جزوه ام رو بستم و یکی از فنجون ها رو برداشتم.

-چی می خونی؟

احساس می کردم خانوم جون تمام حواسش به ماست.

-مدیریت.

سری تکون داد.


****


چند روزی از اومدنم به خونه ی آقا جون می گذره. توی این مدت سعی کردم تا کمتر به بهارک فکر کنم اما نمی تونستم!

مرجان بیشتر مواقع خونه نبود.

آخر هفته بود. خانوم جون رو کرد بهم.

-دیانه، چائی دم می کنی؟

-بله، الان.

سمت آشپزخونه رفتم و چائی دم کردم. با دقت تو استکان های کمر باریک ریختم و به سالن برگشتم.

لیوانی جلوی خانوم جون گذاشتم و لیوانی هم برای مرجان. روی مبل تک نفره ای نشستم.

خانوم جون گفت:

-می خوام برای فردا نهار همه رو دعوت کنم دور هم باشیم.

-وااای مامی، باز مهمونی؟؟!

خانوم جون اخمی کرد.

-آخر همه مرگه، همین دورهم بودن هاست که می مونه. دیانه، مادر، پاشو زنگ بزن ... دفترچه کنار تلفنه.

از روی مبل بلند شد.

-بابت چائی هم ممنونم، عالی بود. من میرم استراحت کنم، شما دو تا هم به شوکت کمک می کنید بعد می خوابید!


-ماماااان ...

-همینی که گفتم! مرجان، تو خیلی وقته از زیر تربیتم در رفتی!

مرجان عصبی به مبل تکیه داد. خنده ام گرفته بود. سمت تلفن رفتم و دفترچه رو از کنار میز تلفن قدیمی برداشتم.

از شماره دائی حامد شروع کردم. به خاله رسیدم. نگاهم روی شماره ی خونه ی احمدرضا ثابت موند.

دو دل بودم، نمیدونستم چطوری شماره رو بگیرم! طپش قلب گرفتم.

استرس و هیجان با هم سراغم اومده بود. نفسم رو سنگین بیرون دادم و شماره رو گرفتم.

با هر بوقی که می خورد قلبم زیر و رو می شد. با پیچیدن صدای گرم احمدرضا، انگار زبونم قفل شده بود.

-بله؟

با زبونم لبهای خشکم رو خیس کردم.

-سلام.

سکوت .... نمیدونستم صدام رو شنیده یا نه!

-الو؟!

-بله؟

صداش سرد بود. دلم می خواست حال بهارک رو بپرسم اما می دونستم جوابی نمی شنوم.

-روزه ی سکوت گرفتی؟ یا خیلی بیکاری؟

-نه، خانوم جون برای فردا ظهر خواستن بیاین اینجا.

-باشه!

تا اومدم بگم حال بهارک چطوره، صدای بوق ممتد گوشی بلند شد. بغضم رو قورت دادم و گوشی رو سر جاش گذاشتم.

نگاهم رو به گل های قالی دوختم. نگاهم به پاهای لاک خورده ی مرجان افتاد.

-اگر تماس هات تموم شدن پاشو بریم دنبال کارها! می خوام برم استراحت کنم.

بلند شدم. تقریباً هم قد بودیم. هیچکس باورش نمی شد مادر و دختر باشیم.

زودتر از من سمت آشپزخونه رفت. گاهی دلم می خواست بغلم کنه!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 62



عصبی برای این خواسته ی مسخره ام سر تکون دادم و دنبالش وارد آشپزخونه شدم. مرجان رو کرد سمت شوکت:

-خوب شوکت خانوم، ما چیکار کنیم؟

شوکت از دیدن من و مرجان انگار تعجب کرده بود.

-شوکت خانوم حواست کجاست؟ ما چیکار کنیم؟

-آها، خانوم جان چی بگم؟

-شوکت، حالت خوبه؟

-راستش نه!

خنده ام گرفته بود. لبم رو زیر دندونم کشیدم تا نخندم. مرجان سمت شوکت رفت و دستش رو روی پیشونی شوکت گذاشت.

-تب که نداری!

-نه خوبم خانوم جان، آخه کار بخصوصی نیست! فقط برنجه که میدم با دیانه پاک کنید.

مرجان روی صندلی آشپزخونه نشست. شوکت رو کرد بهم.

-مادر، تو هم بشین رو صندلی نزدیک خانوم.

سری تکون دادم و روی صندلی کناری مرجان نشستم. برای اولین بار بود با فاصله ی انقدر کم کنارش می نشستم.

یه حال عجیبی داشتم. شوکت سینی برنج رو روی میز گذاشت و خودش رفت تا به بقیه ی کارهاش برسه.

نگاهم به برنج ها بود که هیچ چیزی نذاشت. زیرچشمی نگاهی بهش انداختم.

دلم بارها می خواست بپرسه چرا من و نخواستی؟اما هربار به خودم تشر زدم که نپرسم. مرجان بلند شد.

-این برنج پاک شده است، من میرم اتاقم.

و از آشپزخونه بیرون رفت. با رفتنش شوکت اومد کنارم نشست. سؤالی نگاهم رو بهش دوختم. لبخندی زد.

-میدونم قلبت مهربونه و ازش کینه ای به دل نداری!



لب گزیدم.

-اون برای من مادری نکرده تا ازش توقعی داشته باشم.

شوکت خانم دستش رو روی دستم گذاشت.

-میدونم مادر اما اونم بچه بود. اصلاً نمی دونست توئی هستی.

کلافه از روی صندلی بلند شدم.

-چرا این حرف ها رو میزنی شوکت خانوم؟ ما داریم مثل دو تا آدم اینجا زندگی می کنیم.

-آره دخترم اما من دارم می بینم خانوم جون دوست داره شما با هم حداقل مثل دو تا دوست باشید.

-هر چیزی زمان خودش رو داره شوکت خانوم؛ من این روزا خیلی کلافه ام ... خسته ام ... رشته ی زندگیم رو گم کردم ...

شوکت خانوم اومد سمتم و بغلم کرد.

-میدونم دخترکم، میدونم. خدا بزرگه، برو بخواب عزیزم کاری نیست.

لبخند تلخی زدم و از آشپزخونه بیرون اومدم. سمت اتاق خودم رفتم. نگاهم به گوشی لمسی که تازه خریده بودم افتاد.

برش داشتم و نگاهی به عکس بهارک که رو صفحه ام بود انداختم. چشمهام اشکی شد. صفحه رو باز کردم.

از همون شماره ی ناشناس پیامی داشتم. بازش کردم.

“من از دور حواسم به آدمهای زندگیم هست؛ از خیلی دور ... “

بعد از مدت ها دوباره پیام داده بود اما هیچ وقت کنجکاو نبودم بدونم کیه؟ آدمِ تنها گاهی عجیب به همین پیامهای ناشناس هم دلخوش می کنه.

گوشی رو خاموش کردم و به پهلو دراز کشیدم. با بسته شدن چشمهام تصویر احمدرضا اومد جلوی چشمهام.

نمیدونم چرا هیچ وقت از این مرد خشن و مستبد بدم نیومد!! با آوردن اسمش ته دلم مثل تمام این روزها خالی شد.


کسل از خواب پاشدم. باید دوش می گرفتم. سمت حموم توی اتاق رفتم و زیر دوش ایستادم.

ته دلم خوشحال بودم که بهارک رو می دیدم. حتی فکرشم حالم رو خوب می کرد.

سریع حوله ام رو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم. نم موهام رو گرفتم.

با دیدن لوازم آرایشی وسوسه شدم تا کمی آرایش کنم. روی صندلی نشستم و کرم رو برداشتم.

خیلی کم به صورتم رسیدم. شومیز سورمه ای که تا زیر باسن بود همراه با شلوار راسته ی مشکی و صندل مشکی پوشیدم.

روسری روی موهای بافته شدم انداختم. از اتاق بیرون اومدم.

خانوم جون و مرجان توی آشپزخونه بودن. مرجان نیم نگاهی بهم انداخت. خانوم جون لبخندی زد گفت:

-چه خوشگل شدی!

نیشم باز شد و کنار خانوم جون نشستم. صبحانه رو کنار هم خوردیم. خانوم جون بلند شد.

-مرجان، دیانه؛ با هم کیک درست می کنید.

-مامی ...

-همینی که گفتم!

و از آشپزخونه بیرون رفت. مرجان عصبی سرش رو توی دستش گرفت. نگاهش کردم. دو دل لب زدم:

-من تنها هم می تونم درست کنم!

سر بلند کرد. نگاهش رو به نگاهم دوخت. ته چشمهاش یه چیزی بود.

با تنفر از مرجان فقط حال خودم بد می شد. باید بپذیرم آدم ها حق انتخاب دارن و مرجان انتخاب کرده که من رو نخواد.

بلند شد.

-شیر و تخم مرغ رو بیار.

بلند شدم و سمت یخچال رفتم.


موادی که لازم بود رو برداشتم و روی میز گذاشتم. مرجان کاسه ی بزرگی رو آورد. نگاهی به کاسه انداخت و نگاهی به من.

-حالا چیکار می کنن؟

ابروهام پرید بالا. انگار منظورم رو فهمید، اخمی کرد.

-چیه؟ خوب بلد نیستم!

-یعنی شما آشپزی بلد نیستی؟

شونه ای بالا داد.

-نه!

-آهان ...

و شروع کردم به اضافه کردن مواد توی کاسه. کنارم ایستاده بود و نگاهم می کرد.

قالب کیک رو تو فر گذاشتم و دستی به پیشونیم کشیدم.

-تموم شد!

اومد سمتم و دستش سمت صورتم اومد.متعجب نگاهش کردم.

دستش برای اولین بار روی پیشونیم نشست. یه احساس عجیبی پیدا کردم. حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم.

-روی پیشونیت آرد بود!

لبخند کم جونی زدم و دستی به پیشونیم کشیدم، دقیقاً جایی که دست گذاشته بود.

صدای آیفون بلند شد. مرجان سمت در آشپزخونه رفت.

-فکر کنم بقیه اومدن.

و از آشپزخونه بیرون رفت. نفسم رو بیرون دادم.

-شوکت خانوم کمک نمی خوای؟

-نه مادر، کاری نمونده ... برو پیش بقیه.

از آشپزخونه بیرون اومدم. عمو حامد و خانواده اش اومده بودن. با همه سلام و احوالپرسی کردم.

هانیه چشمکی برام زد. کنارش نشستم.

-از زندگی جدید راضی هستی؟

-خوبه دیگه!

سری از روی تأیید تکون داد و با صدای آرومی گفت:

-خواستگار دارم!



چرخیدم و کامل نگاهم رو به صورتش دوختم.

-واقعاً؟!

چشمهاش و یه دور باز و بسته کرد.

-اوهوم.

-حالا میخوای ازدواج کنی؟

-پسر بدی نیست.

-شرایطت چی؟

سرش رو انداخت پایین.

-مامان با یکی از دکترهای آشناش صحبت کرده بود ... عمل کردم!

-ولی ....

سکوت کردم.

-میدونم اول زندگی یعنی خیانت اما دیانه من چطور بهش بگم که دوست پسرم گولم زد و بهم تجاوز کرد؟ اصلاً باور نمی کنن.

دستم و روی دستش گذاشتم.

-میدونم، ببخشید نباید می پرسیدم. برات آرزوی خوشبختی می کنم.

لبخند تلخی زد. خاله و بقیه هم اومدن اما خبری از احمدرضا نبود. نگاهی تو جمع انداختم.

همه داشتن با هم صحبت می کردن اما تمام هوش و حواس من پی بهارک بود و احمدرضایی که نیومده بود.

بلند شدم به آشپزخونه برم که صدای آیفون بلند شد. سریع سمت آیفون رفتم.

تنها کسی که هنوز نیومده بود، احمدرضا بود.

بدون نگاه کردن به صفحه ی مانیتور کلید رو زدم. از در فاصله گرفتم.

سمت پنجره ی قدی رفتم تا ببینمشون اما چیزی واضح دیده نمی شد.

در سالن باز شد و بوی عطرش زودتر از خودش اعلام وجود کرد. ضربان قلبم بالا رفت و احساس کردم خون پرهجوم تا گونه هام دوید.

پشت سرش بودم، کنار پنجره. با دیدن قامت بلندش که تنها بود ته دلم خالی شد.

نگاهی به پشت سرش انداختم اما کسی نبود. امیر علی اومد سمتش گفت:

-چه دیر اومدی!

احمدرضا با اون تم صدای بم و گیراش گفت:

-کمی کار داشتم!



قلبم از درد داشت فشرده می شد. پاهام انگار به زمین قفل شده بود. خاله با تعجب گفت:

-بهارک کو؟

-خونه پیش المیراست.

قلبم انگار هزار تیکه شد. ناخونم رو محکم به کف دستم فشار دادم.

بغضم تو گلو بالا و پایین می شد. دیگه کسی چیزی نگفت.

احمدرضا با همه سلام کرد و روی مبل نشست. با نشستن نگاهش به منی افتاد که هنوز کنار در ایستاده بودم.

نگاهمون لحظه ای به هم گره خورد. عمیق و خیره نگاهم کرد، از بالا تا پایین.

تاب نگاهش رو نداشتم. تمام ذوقم انگار پریده بود. با گامهای آروم سمت بقیه رفتم و کنار هانیه نشستم.

سنگینی نگاهش رو احساس می کردم. بعد از چند دقیقه بلند شدم.

-خانوم جون، میرم به شوکت کمک کنم.

-برو عزیزم.

سمت آشپزخونه رفتم. شوکت در حال آماده کردن وسایل نهار بود.

-شوکت خانوم شما برو یکم استراحت کن، من بقیه رو آماده می کنم.

-نه مادر، خودم هستم.

-شوکت جون تعارف الکی نکردم. هستم، شما برو.

-خدا خیرت بده مادر.

لبخندی زد و از در پشتی آشپزخونه بیرون رفت. به کابینت تکیه دادم و نگاهم رو به میز دوختم.

چرا احمدرضا بهارک رو نیاورده بود؟!یعنی بهارک انقدر با المیرا خوب شده؟

از اینکه المیرا جام رو تو دل بهارک بگیره یه حس حسادت اومد تو دلم.

با صداش به خودم اومدم. به چهارچوب آشپزخونه تکیه داده بود.

-زندگی جدید خوش میگذره؟

بی اهمیت به کنایه ی حرفش لب زدم.

-بهارک خوبه؟

-با مادر جدیدش خیلی اخت شده، می بینی که نیاوردمش!

لبم رو به دندون کشیدم.

-یه زیر سیگاری بده.

هنوز هم همون احمدرضا بود. زیرسیگاری برداشتم و سمتش رفتم.

زیر سیگاری رو طرفش گرفتم. حالا فاصله مون خیلی کم بود. زیر نگاهش بودم.

-خوشگل شدی، رنگ به روت اومده!

ضربان قلبم بالا رفت. بوی ادکلنش تا مغز استخونم هجوم برد.

جا سیگاری رو از دستم گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت.

با رفتنش نفسم رو سنگین بیرون دادم. شوکت اومد و با هم میز رو چیدیم. همه دور میز نشستن.

برام عجیب بود که مرجان دیگه سمت احمدرضا نمی رفت. بعد از نهار دائی حامد از خواستگار هانیه گفت.

خانوم جون دائی حامد رو برد تو اتاق و با هم صحبت کردن. بعد از نیم ساعت از اتاق بیرون اومدن.

قرار شد برای فردا شب بگن بیاد. احمدرضا بلند شد.

-ممنون از پذیراییتون، روز خوبی بود.

با همه خداحافظی کرد و بی توجه به منی که ایستاده بودم سمت در سالن رفت.

با رفتن احمدرضا امیر علی با خنده گفت:

-نوشین، این دختر خاله ی تو بلای جون ما شد!

نوشین با خجالت گفت:

-خودش میگه احمدرضا رو دوست داره.

حمید نیشخندی زد.

-حالا واقعاً زن زندگیه؟ بمیرم برای بهارک، اون از مادرش که ندید، اینم از زندگی الانش!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 63


نوشین به امیر حافظ اشاره کرد و بلند شدن و بعد از خداحافظی رفتن.

بعد از رفتن امیر حافظ و نوشین، دائی حامد گفت:

-احمدرضا می خواد چیکار کنه؟ چه تصمیمی می خواد برای زندگیش بگیره؟

مرجان بلند شد.

-چیه همتون سنگ احمدرضا رو به سینه می زنید؟ ۴۰ سالشه؛ خودش حتماً می دونه چه تصمیمی برای زندگیش بگیره ... بچه که نیست!

انگار بقیه هم مثل من تعجب کرده بودن. مرجان با اون کفش های پاشنه بلندش سمت طبقه ی بالا رفت.

با رفتنش امیر علی گفت:

-اوه اوه خاله عصبی شد!

حمید زد روی شونه اش.

-تو یکی خفه پسر!

و با هم زدن زیر خنده. خاله سری تکون داد. غروب بود که همه رفتن و خونه خالی شد.

غروب جمعه مثل همیشه دلگیر بود. تو حیاط نشستم. هوا خنک بود.

نگاهم رو به درختهایی که نوید بهار رو می دادن دوختم. چه زود زمستون هم تموم شد!

با نشستن مرجان روی صندلی فلزی، نیم نگاهی بهش انداختم. سیگاری روشن کرد و دودش رو غلیظ بیرون داد.

-دلت گرفته؟

سری تکون دادم. پاش و روی پاش انداخت.

-منم تو غربت گاهی دلم می گیره. هر چقدر هم مشروب می خورم باز هم ذره ای اون طعم گس تلخ از قلبم نمیره. تنهائی خیلی سخته، حتی به جنون می کشدت. سعی کن تو تنهائی خودت غرق نشی.

دل و زدم به دریا.

-پدرم چطور مردی بود؟

سیگارش رو خاموش کرد.



با خونسردی دستش رو قلاب کرد به پشت صندلی فلزی.

-پدرت مرد خوبی بود اما ضعیف بود، خیلی ضعیف!

با حرص لبم رو به دندون گرفتم.

-اگر ضعیف بود چرا باهاش ازدواج کردی؟

خم شد و دو تا دستش رو روی زانوهاش گذاشت. نگاه رنگیش رو به چشمهام دوخت.

-تو فکر کن حماقت کردم! نمی بینی دارم تاوان حماقتم رو با تنهائیم پس میدم؟! تو سعی کن مثل من حماقت نکنی دختر جون!

و بلند شد و سمت ساختمون رفت. نگاهم رو بهش دوختم.

آروم گام بر میداشت مثل کسی که شاید هیچ مقصدی نداشته باشه.

چنگی به موهام زدم.
“زندگی لعنتی”

و بلند شدم. فردا اول صبح کلاس داشتم و اونم با صدرا! اصلاً از این استاد سیریش خوشم نمی اومد.

تمام شب ذهنم درگیر بود و قلبم نا آرام. صبح زود آماده شدم و از خونه بیرون زدم.

با مترو به دانشکده رفتم. وارد حیاط دانشگاه شدم. حالا که کار خاصی نداشتم دلم می خواست تا سر کار برم.

یاد حرف پارسا افتادم اما هیچ شما ه ای ازش نداشتم. دلم نمی خواست سمت خونه ی احمدرضا برم.

با مونا وارد کلاس شدیم. صدرا هنوز نیومده بود. بعد از چند دقیقه وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد.

بعد از تموم شدن کلاس رو کرد به بچه ها.

-تصمیم دارم تعداد محدودی رو برای دیدن یه تالار رستوران توریستی تو یکی از شهرهای سرسبز شمال ببرم!



-از روی لیستی که این مدت داشتم انتخاب می کنم. اجباری نیست، اما اگه بیاین برای خودتون خوبه. آقای محمدی، خانم صمدی، ...

اسم بچه ها رو به ترتیب خوند تا رسید به اسم من. یعنی منم جزو اون بچه ها بودم؟!

-آخر هفته برای سه روز میریم و بر می گردیم. تا اون موقع دوستان مهلت دارن تا تصمیم بگیرن. روزتون خوش.

با رفتن صدرا بچه ها شروع به صحبت کردن. یه تعداد گفتن باید به خانواده بگن و یه تعداد اوکی بودن.

-مونا...

-هوم؟

-تو نمیای؟

-نه، می بینی که اسمم نبود. البته اگر بودم هم نمیومدم. خودت می دونی مامانم حال نداره.

-من چیکار کنم؟

-هیچی، بشین گوشه ی اتاقت زانوی غم بغل بگیر، اون یالغوزم عین خیالش نباشه! معلومه، برو! هم کار یاد میگیری و هم حال و هوات عوض میشه.

بد فکری هم نبود. از بیکاری و فکر و خیال بهتره. بعد از دانشگاه اومدم خونه و موضوع رو به خانوم جون گفتم.

خانوم جون از اینکه صدرا هم هست خوشحال شد و تشویق کرد تا برم. اولین بار بود با بچه ها اردو می رفتم.

بخاطر بهارک هیچ کجا نمی رفتم. حالم یه جوری بود.

با اعلام ساعت و تاریخ و اینکه قرار بود دو تا ماشین بشیم کمی استرس داشتم.

کوله ی کوچیکی برداشتم و توش لباس و کمی تنقلات گذاشتم. یه دست مانتو شلوار اسپرت پوشیدم.

خانوم جون خودش به صدرا زنگ زده بود و تأکید کرده بود تا هوای من و داشته باشه.

قرار بود بیاد دنبالم. با زنگ آیفون خداحافظی کردم و از خونه بیرون اومدم.



ماشین صدرا کنار در بود و خودش پشت فرمون. با دیدنم چراغی زد.

لبخندی زدم و سمت ماشین رفتم. با دو دلی در جلو رو باز کردم و سوار شدم.

-سلام خانوم خانوما!

-سلام.

صدرا ماشین رو روشن کرد و سمت جائی که قرار گذاشته بود رفتیم. با رسیدن و دیدن بچه ها از ماشین پیاده شدم.

نگاه بعضی دخترها برام اصلاً جالب نبود. دو قسمت شدیم.

کنار دو تا از دخترها که سعی داشتن تو ماشین صدرا باشن روی صندلی عقب نشستیم.

یکی از پسرها که معلوم بود ترم آخریه، کنار صدرا نشست. با هم شروع به صحبت کردن.

اون دو تا دخترم داشتن با هم پچ پچ می کردن. نگاهم رو به جاده دوختم.

هر از گاهی سنگینی نگاه صدرا رو احساس می کردم. برای صبحانه تو سفره خونه ای بین راهی ایستادیم.

بعد از خوردن صبحانه دوباره حرکت کردیم. با ورود به شهر گیلان صدرا گفت:

-یکی از آشناها بزرگترین هتل رستوران رو توی این شهر قراره افتتاح کنه. ازش خواستم تا برای افتتاحیه اونجا باشیم و شما کار رو از نزدیک ببینید.

کنار رستوران کوچکی نگهداشت. فعلاً شب رو اینجا می مونیم و فردا صبح چرخی توی شهر می زنیم. شب هم برای دیدن افتتاحیه میریم.

بچه ها خوشحال پیاده شدن. دو تا اتاق گرفته بود. یکی برای دخترها و دیگری برای خودشون.

خسته وارد اتاق شدم. روی یکی از تخت های طبقاتی دراز کشیدم.

به خانوم جون زنگ زدم و اطلاع دادم رسیدم. چشمهام روی هم قرار نگرفته خوابم برد.

صبح زودتر از بقیه بیدار شدم و سمت حموم رفتم تا دوش بگیرم و کمی سر حال بیام.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 64


حوله پوشیده از حموم بیرون اومدم. اون دو تا هم بیدار شده بودن. هوای شمال شرجی بود.

احساس می کردم پوستم کمی خشک شده. کیف لوازم آرایشم رو بیرون آوردم. کمی آرایش کردم.

مانتو شلواری پوشیدم. منتظر شدم تا آماده بشن. بعد از آماده شدنشون از اتاق بیرون اومدیم.

همزمان در اتاق پسرا هم باز شد. اول صدرا بعد بقیشون بیرون اومدن.

صدرا یه شلوار لی آبی با تیشرت مشکی تنش بود.
با هم سلام و احوالپرسی کردیم.

سمت سالن راه افتادیم تا صبحانه بخوریم. میزی انتخاب کرده و نشستیم. صدرا رو کرد به هممون.

-بعد از صبحانه گشتی توی بازار می زنیم و عصر برای دیدن رستوران می ریم.

همه موافقت کردن. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. داخل شهر شلوغ بود و مردم در حال خرید بودن.

نگاهم به مغازه ها بود که صدرا کنارم قرار گرفت.

-به نوشین گفتم یه قرار بذاره همدیگه رو بیشتر ببینیم.

-ما که هم رو توی دانشگاه می بینیم!

-اونجا بحث استاد-شاگردیه! اما بیرون میشیم فامیل.

شونه ای بالا دادم و نگاهم رو به مغازه دوختم. تا ظهر با بچه ها توی بازارها گشت زدیم. نهار رو بیرون خوردیم و به هتل برگشتیم.

باید می رفتیم رستوران رو می دیدیم. نگاهی به لباسهایی که آورده بودم انداختم.

کت و شلوار بنفش رنگی که تا زیر باسنم بود نظرم رو جلب کرد.


کت و شلوار رو پوشیدم و روسری ساتنی هم سرم کردم. دستی به صورتم کشیدم. دخترا حسابی به خودشون رسیدن.

نمیدونم چرا دلشوره گرفتم! ماشین کنار هتل بزرگی ایستاد. مردی یونیفرم پوش اومد جلو. از ماشین پیاده شدیم.

صدرا سوئیچ ماشین و داد به همون مرد. یکی از پسرها سوتی زد گفت:

-براوو؛ چه هتلی ... مثل قصره!!

صدرا: زحمت سه نفر نامی از صنف هتلداران هست. بعد از چند ماه کار و تلاش بالاخره به ثمر نشست.

مرد دیگه ای کنار در ورودی ایستاده بود. با دیدنمون کمی خم شد گفت:

-جسارت نباشه، میشه کارتتون رو ببینم؟

صدرا کارتی رو به طرفشون گرفت. مرد سریع در رو باز کرد.

-بفرمائید، خوش اومدین.

با ورود به داخل هتل و دیدن اونهمه شکوه و جلال لحظه ای مبهوت شدم. فوق العاده زیبا ساخته شده بود.

پله های مارپیچ زیبا و طلائی و نورافکن هایی که می درخشید. بقیه هم دست کمی از من نداشتن.

-خوب بچه ها، بریم پیش سازنده ی این هتل مجلل تا توضیحاتی بگیریم.

سمت دیگه ی سالن رفتیم. دو مرد کت و شلواری پشت به ما در حال صحبت بودن. نمیدونم چرا ضربان قلبم بالا رفت!

با رسیدن بهشون و اون بوی همیشه آشنا نفسم رو محکم بیرون دادم. صدرا با صدای رسائی گفت:

-سلام آقایون.

هر دو چرخیدن. متعجب نگاهش کردم. انگار اونم از دیدنم تعجب کرده بود.



هنوز خیره اش بودم که اخمی کرد و رو ازم گرفت. صدرا با لبخند جلو رفت و گفت:

-سلام.

و دستش رو دراز کرد. احمدرضا با اکراه به صدرا دست داد.

هامون نگاهش بهم افتاد و لبخندی زد. متقابلاً لبخندی زدم.

صدرا رو کرد به بچه ها:

-ایشون هم احمدرضا سالاری، یکی از بزرگترین رستوران داران تهران و ایشون هم دوست و همکارشون، آقای هامون!

احمدرضا با بقیه با خوش روئی احوالپرسی کرد و برای من فقط سری تکون داد.

صدای یارا، هم دانشگاهیم، کمی بلند شد.

-این آقای سالاری عجب تیکه ایه ها !!!!

از تعریفش اصلاً خوشم نیومد. صدرا نگاهی به اطراف انداخت.

-آقای شمس نیومدن؟

احمدرضا بی تفاوت دست توی جیبش کرد.

-میاد!

هامون دست پشت سر صدرا گذاشت.

-همراه من بیاین تا همه جا رو نشونتون بدم.

همراه بقیه راه افتادم. تنها پشت سرشون بودم که صدای احمدرضا با فاصله ی کمی از پشت سرم توی گوشم نشست.

-می بینم هر روز با یکی می پری ... خوبه، راه افتادی!

کمی سرم رو چرخوندم و نگاهم رو بهش دوختم. پوزخندی زد.

-بهارک خوبه؟

اخمی کرد.

-حال بهترک به تو ربطی نداره؛ بهتره به خوش گذرونیات برسی!

دلم برای بهارک تنگ شده بود.

-چرا نمیذاری ببینمش؟

صورتش رو روی صورتم خم کرد. هرم نفس های داغ و عصبیش به صورتم می خورد.



با صدای بمی گفت:

-چون خدمتکاری که اخراج شده، حق دیدن دختر من و نداره! بهتره سرت تو کار خودت باشه ...

تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد. دستم و مشت کردم.

دلم می خواست حالشو می گرفتم تا حرص خوردنش رو ببینم اما نمیدونستم چطوری این کار و بکنم؟!

هامون با حوصله تمام هتل رو نشونمون داد و از کار پر زحمت هتل توی این مدت کم گفت.

سالن بزرگ و مجلل تالار آماده ی مهمون ها بود. و گارسونها در حال تدارکات بودن.

سمت سرویس بهداشتی رفتم تا دستی به صورتم بکشم. وارد سرویس بهداشتی بانوان شدم که فاصله ی کمی با آقایون داشت.

نگاهی توی آینه به صورتم انداختم. کمی کرم پودر زدم و رژم رو پررنگ تر کردم.

از سرویس بیرون اومدم که تنه ام به تنه ی کسی خورد.

از بوی ادکلنش دلم خالی شد. ضربان قلبم بالا رفت. جرأت سر بلند کردن نداشتم.

دستش روی کمرم نشست و کشیدم سمت خودش.

ناخودآگاه دستم و روی سینه ی مردونه اش گذاشتم. صدام می لرزید.

-میشه بری اونور؟ میخوام برم ...

-دارم فکر می کنم تو که محرمم بودی، چرا اجازه دادم دست نخورده از خونه ام بری؟!

هراسون سر بلند کردم که گونه ام به صورت پر حرارتش برخورد کرد.

نرم صورتش رو به صورتم کشید. حالم یه جوری شد.

این مرد چی داشت که با تمام ترسی که ازش داشتم، بازم انگار آغوشش برای من امن بود!!


فشاری به کمرم آورد. با تن صدای پایین کنار گوشم گفت:

-حواست باشه زیاد دور و برم نپلکی؛ اون وقت تضمین نمی کنم که انقدر صبور باشم!

هولم داد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت. پشتم به در توالت خورد. متعجب و شوکه به در خیره شدم.

انقدر نفرت برای چی بود؟؟!از سرویس بیرون اومدم. سالن شلوغ بود. با نگاهم توی سالن دنبال بقیه بودم.

دستی روی شونه ام نشست. چرخیدم که نگاهم به نگاه پارسا گره خورد. لبخندی زد گفت:

-سلام خانوم کوچولو ... یعنی درست می بینم؟

-سلام.

-چه عجب ما شما رو دیدیم!!

لبخندی زدم.

-خوبی؟

-ممنون. شما خوبین؟

-منم خوبم. برام سؤاله که چطور اینجا اومدی؟

-با بچه ها از طرف دانشگاه اومدیم.

نفسش رو بیرون داد.

-فکر کردم با احمدرضا اومدی!

-نه!

صدرا اومد سمتمون.

-شما باید آقای شمس باشی؟

پارسا سؤالی نگاهش کرد.

-من صدرام. فارغ التحصیل رشته ی مدیریت بازرگانی.

پارسا دستش رو فشرد.

-خوشبختم.

صدرا خیلی خودمونی گفت:

-دیانه، دنبالت بودم.

پارسا از این همه صمیمیت اخمی کرد گفت:

-نسبتی دارین؟

-فامیل هستیم.

پارسا ابروئی بالا داد و سرش رو به نشونه ی تأیید تکون داد.

-خوبه، من فعلاً برم.

رو کرد بهم.

-امیدوارم بیشتر ببینمت.

-حتماً!


پارسا رفت.

-می شناسیش؟

-بله؛ یکی از آشناهای دور آقاجون هست.

-آها ...

-میرم پیش بقیه.

چرخیدم.

-صبر کن با هم بریم.

باهام همگام شد و پیش بقیه رفتیم. روی صندلی نشستم.

احمدرضا شروع به صحبت کرد و از تلاش این مدتشون گفت.

بعد از احمدرضا، پارسا و هامون هم صحبت کردن و پرسنل شروع به پذیرایی کردن.

احمدرضا، هامون و صدرا دور میز جمع بودن. بعد از مدتی صدرا گفت:

-بریم پیش اونا.

بلند شدیم و سمتشون رفتیم. پارسا با دیدنم کمی کنار خودش رو خالی کرد تا بایستم.

این کار پارسا از چشم تیزبین احمدرضا دور نموند. پوزخندی زد. هول کردم. صدرا گرم صحبت بود.

دلم بهارک رو می خواست. از جمع فاصله گرفتم. سمت حیاط هتل رفتم.

هوا سرد بود. نفسم رو بیرون دادم. نگاهم رو به آسمون پر از ستاره دوختم.

غرق اطرافم بودم که با صدای هامون نیم نگاهی بهش انداختم.

-اینجائی؟

-بله.

کنارم ایستاد و نگاهش رو به آسمون دوخت.

-نفهمیدم کی از خونه ی احمدرضا رفتی!

-خودش خواست.

زیر چشمی نگاهم کرد.

-مطمئنی اون ازت خواسته؟

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-شما از بهارک خبر دارین؟

دست توی جیب شلوارش کرد.

-آره خوبه.

سرم و پایین انداختم.

-این روزها احمدرضا خودشداغونه، حال خوبی نداره!

-اما حالشون که خوبه!

چرخید و رو به روم قرار گرفت. سرش رو کمی روی صورتم خم کرد.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 65


-منظورم حال روحیش هست که خوب نیست!

-چرا؟

هامون شونه ای بالا داد.

-ما هم نمیدونیم چرا اینطوری شده!

مات و مبهوت گذاشتم و رفت داخل. بازوهام رو بغل گرفتم.

هر چقدر که عقلم می گفت به تو ربطی نداره، اما دلم نگران این مرد بدعنق بود.

چرخیدم برم داخل که پارسا اومد سمتم.

-اینجائی؟

-بله.

-به پیشنهادم فکر کردی؟

-کدوم پیشنهاد؟

-کار؛ اینکه چند ساعتی رو بیای رستوران من ... البته هر طور خودت مایلی!

-می تونم فکر کنم؟

-البته اما قبلش شماره ات رو بده.

شماره ام رو گفتم و پارسا توی گوشیش سیو کرد. با هم وارد شدیم. احمدرضا نگاهش به در سالن بود.

با دیدن من و پارسا احساس کردم فکش منقبض شد. تا دیروقت تو رستوران بودیم.

با تموم شدن مراسم و رفتن مهمون ها از بقیه خداحافظی کردیم و سمت هتل رفتیم.

صبح باید حرکت می کردیم. چمدونم رو جمع کردم و سوغاتی هایی که خریده بودم توی چمدون گذاشتم.

صبح حرکت کردیم و تا ظهر به تهران رسیدیم. پشت در خونه ی آقاجون نفسی تازه کردم.

دلم براشون تنگ شده بود حتی برای مرجان!

زنگ رو فشردم. در با صدای تیکی باز شد. پا تند کردم و در سالن رو باز کردم.



یهو یکی پرید جلوم.

-پخ ...

ترسیده قدمی عقب گذاشتم. هانیه زد زیر خنده. دستم و روی قلبم گذاشتم.

-روانی!!!

شکلکی درآورد.

-می بینم خانوم خودسر شدن و رفتن مسافرت ... اونم با کی؟؟؟ نچ نچ ....

خنده ام گرفته بود.

-گمشو بابا!

-اوا خاک عالم ... بی ادبم که شدی!

-خانوم جون کجاست؟

-با مامان جونت رفتن سر خاک آقا جون.

برای اولین بار از اینکه کسی مرجان رو مادرم خطاب کرد ناراحت نشدم بلکه یه حس عجیبی بهم دست داد.

هانیه زد به پهلوم.

-به چی فکر می کنی؟ نکنه عاشق شدی؟

-نه بابا.

-سوغاتی برای من چی آوردی؟

-مگه من رفته بودم دنبال سوغاتی؟ یه سفر کاری بود عزیزم.

-اوووو مای مامی ... خانوم سفر کاری میره!!

شوکت از آشپزخونه با سینی چائی بیرون اومد.

-ماشاالله ... همیشه به خنده مادر!

-شوکت خانوم یه ساعته اینجام یه نصف لیوان آب ندادی، این افریته نیومده جای من و گرفته؟!

-خدا مرگم بده مادر، شما همین الان میوه خوردی!

-عه شوکت، من ...

سینی رو از دست شوکت گرفتم.

-دستتون درد نکنه، این گربه کوره است!

کنار هم روی مبل نشستیم.

-خوب هانی خانوم، از خواستگار عزیزت چه خبر؟ به کجا رسیدین؟

-قراره این هفته جواب بدم اما می ترسم دیانه از دروغی که بهش گفتم!

بهش حق می دادم که ترس داشته باشه.


دستم و روی دستش گذاشتم.

-آروم باش هانیه ... تو مقصر نیستی، اتفاقیه که افتاده!

-واای دیانه، وقتی فکر می کنم ممکنه بفهمه رعشه میوفته تو تمام تنم اما یه حسی نسبت بهش دارم.

چشمکی زدم.

-چه حسی؟

-نمیدونم، مثل یه آرامش ... یه تپش قلب ...

-یعنی دوسش داری؟

با ذوق چشمهاش رو باز و بسته کرد.

-تبریک میگم.

در سالن باز شد. خانوم جون همراه مرجان وارد شدند.

بلند شدم و به سمتشون رفتم. خانوم جون رو بغل کردم. دست کشید روی کمرم.

نگاهم به نگاه مرجان گره خورد. هر دو خیره ی هم بودیم.

چند لحظه بی هیچ حرفی بهم نگاه کردیم. مرجان سکوت رو شکست.

-خوش اومدی!

و از کنارم رد شد. لبخند کمرنگی زدم. زیر لب زمزمه کردم: “مغرور”

******

یک هفته می شد که از مسافرت برگشته بودم. گوشیم زنگ خورد. نگاهی به شماره ی ناشناس انداختم.

-بله؟

صدای آشنایی پیچید توی گوشم.

-سلام بانو!

-سلام. احوال شما؟

-از احوالپرسی های شما! خوبی؟

-ممنون.

-فکراتو کردی؟

-بله. انشاالله از کی شروع کنم؟

-پس قراره یه همکاری طولانی داشته باشیم.

-حتماً!

-فردا که کلاس نداری؟

-نه! فقط ساعت اول باید برم.

-خیلی خوب بعد از کلاست میتونم ببینمت؟

-باشه.


-فردا میام دنبالت. امری نیست؟

-نه، روز خوش.

گوشی رو گذاشتم توی کیفم. کسی زد روی شونه ام. چرخیدم که با چهره ی خندون مونا رو به رو شدم.

-با کی دل و قلوه میدادی؟!

-برو بابا ... مگه همه مثل خودتن؟

مشتی به بازوم زد. با هم از دانشگاه بیرون اومدیم.

از اینکه قرار بود کار جدید شروع کنم هم می ترسیدم هم خوشحال بودم.

شب موضوع رو به خانوم جون گفتم و خانوم جون خوشحال شد از اینکه پیش آدم قابل اعتمادی می خواستم شروع به کار کنم.

خیلی دلم می خواست از خانوم جون می پرسیدم که چرا احمدرضا انقدر از پارسا بدش میاد، در حالی که پارسا رابطه ای با بهار نداشته!

اما میدونستم خانوم جون جواب نمیده!

صبح آماده شدم و برخلاف همیشه که خیلی ساده می رفتم، کمی آرایش کردم.

مونا کلاس نداشت و تنها بودم. کلاسم تموم شد. از در دانشگاه بیرون اومدم.

خواستم زنگ بزنم که ماشینی جلوی پام ترمز کرد. کمی سرم رو خم کردم.

پارسا بود. خم شد و در جلو رو از داخل باز کرد. رو صندلی نشستم.

-سلام.

لبخندی زد.

-سلام بانو.

کنی استرس داشتم. ماشین و روشن کرد.

-خوب کجا بریم؟

-نمیدونم!

-یه رستوران خوب سراغ دارم بریم اونجا.

-برای من فرقی نمی کنه.

بعد از چند دقیقه ماشین رو کنار رستورانی نگهداشت. با هم پیاده شدیم و سمت رستوران حرکت کردیم.



وارد شدیم و گوشه ی دنجی نشستیم. پارسا رو به روم نشست. منو رو گرفت سمتم.

-الان که برای نهار زوده، یه چیزی انتخاب کن تا اون موقع.

سفارش چایی دادیم. پارسا دستهاش رو روی میز گذاشت و نگاهش رو بهم دوخت. نگاهم رو ازش گرفتم.

-ممنون که بهم اعتماد کردی. من سر و کارم بیشتر با خارجی هاست و خیلی ایران نیستم اما یه آدم قابل اعتماد می خوام که در نبودم خیالم راحت باشه ... میدونم که میشه به تو اعتماد کرد.

-اما من از کار شما سر در نمیارم.

-تو یه زمان خیلی کم زود یاد میگیری. تو فقطباید مدیریت کنی و حواست باشه. میدونم دختر زرنگی هستی!

کمی راجب کار توضیح داد و قرار شد روزهایی که کلاس ندارم برم رستورانش تا از نزدیک با کار آشنا بشم.

بعد از نهار پارسا رسوندم خونه و خودش رفت. وارد خونه شدم.

خانوم جون تنها بود. این مدتی که اومده بودم پیشش فهمیده بودم که چقدر مهربونه.

-اومدی مادر؟

-بله، تنهائی؟

-آره مادر. حامد زنگ زد برای شب دعوت کرد. زودتر آماده شو بریم.

-چشم.

وارد اتاق شدم. صبح دوش گرفته بودم. شومیزی همراه با شلوار لی پوشیدم. شالم رو سرم انداختم.

بعد از یکساعت حمید اومد دنبالمون و سمت خونه ی دائی حامد حرکت کردیم.

اولین بارم بود ظرف این یکسال خونه ی دائی حامد رو می دیدم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 66


ماشین کنار یه خونه ی آپارتمانی ایستاد. از ماشین پیاده شدیم.

مرجان زنگ در و زد و در با صدای تیکی باز شد. وارد حیاط کوچیکی شدیم.

ساختمون بزرگی رو به رومون قرار داشت. با آسانسور به طبقه ی سوم رفتیم.

همین که از آسانسور پیاده شدیم، در آپارتمانی باز شد و هانیه خندون سرش رو از لای در بیرون آورد.

با هم وارد خونه شدیم. یه سالن بزرگ با چیدمان امروزی.

زندائی و دائی اومدن و با هم احوالپرسی کردیم. بقیه هنوز نیومده بودن. هانیه دستم رو گرفت و کشید.

-بریم اتاق من تا بقیه بیان.

وارد اتاق دخترونه ای شدیم. دکور اتاق فانتزی بود. هانیه چرخی زد.

-این اتاق منه!

-خیلی قشنگه.

-اوهوم.

با صدای زنگ آیفون گفت:

-فکر کنم عمه اومد ... بریم بیرون.

با هم از اتاق بیرون اومدیم. هنوز ایستاده بودیم. در ورودی باز شد و صدای پای بچه ای اومد. دلم ضعف رفت.

عطر آشناش زودتر از خودش اعلام حضور کرد. چشمهام رو به در دوختم.

نگاهم به دختربچه ای افتاد که فقط شبیهه بهارک من بود!

باورم نمی شد انقدر لاغر شده باشه. پاهام انگار به زمین چسبیده بود.

احمدرضا نگاهم کرد. انگار باورش نمی شد که منم بیام.

بهارک با دیدنم خواست بیاد سمتم که دست احمدرضا مچ دستش رو چسبید.

بهارک با چهره ی درهم رفته به پای احمدرضا چسبید.

قلبم هزار تیکه شد. اشک چشمهام رو تار کرد.


چقدر لاغر شده بود! همه جا رو سکوت فراگرفته بود.

نگاه ها رومون سنگینی می کرد. بهارک نگاهش رو بهم دوخته بود.

هانیه سکوت رو شکست و گفت:

-خانوم کوچولو بیا ببینم ...

بهارک اما هنوز به پای احمدرضا چسبیده بود. دائی حامد رفت سمتش.

-خوش اومدی.

احمدرضا با دائی دست داد و جو کمی بهتر شد. احمدرضا خم شد و بهارک رو بغل کرد.

هنوز سر جام ایستاده بودم. دلم برای بغل کردنش تنگ شده بود.

احمدرضا با همه سلام و احوالپرسی کرد. از زمین کنده شدم و سمت آشپزخونه رفتم.

اگر می موندم اشکم حتماً رسوام می کرد. لیوانی آب برداشتم و یه سره سر کشیدم.

با ورود کسی سر چرخوندم. نگاهم به مرجان افتاد.

-حالت خوبه؟

با بغض سر تکون دادم.

-یعنی باور کنم که یه دختری که از بطن خودت نیست و مدت کوتاهی باهاش بودی انقدر برات عزیزه؟! یا شایدم عاشق پدرشی!!

لبم رو گزیدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-همه مثل هم نیستن که بچه ی خودشون رو بذارن و برن! شاید من مادر بهارک نباشم، اما بهارک برای من به معنی نفس کشیدنه ...

نگاهش رو عمیق بهم دوخت و از آشپزخونه بیرون رفت. نباید زیاد می موندم.

دستی زیر چشمهام کشیدم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

نگاهم به احمدرضا افتاد. بهارک هم آروم کنارش نشسته بود.


دلم می خواست بغلش کنم اما جرأت جلو رفتن نداشتم. کنار هانیه نشستم.

خاله و بقیه هم اومدن. هانیه نگاهم کرد.

-میرم بهارک و بیارم اتاقم، تو برو اتاقم.

چشمهام از خوشحالی برقی زد. بلند شدم و سمت اتاق هانیه رفتم.

بعد از چند دقیقه هانیه بهارک به بغل وارد اتاق شد. سریع سمتش رفتم و بهارک رو از بغلش گرفتم.

بهارک نگاهم کرد و دستهای کوچولوش رو دور گردنم حلقه کرد.

سرم و لای موهای نرمش فرو کردم و عمیق نفس کشیدم. با هانیه روی تخت نشستیم.

دستهای کوچولوی بهارک و توی دستم گرفتم.

-ماما ...

دستهاشو بوسیدم.

-جون ماما ...

نیم ساعتی توی اتاق بودیم و با بهارک بازی کردم. بعد از نیم ساعت هانیه گفت:

-بهتره بریم تا احمدرضا نیومده!

خم شد.

-بهاری جونم بیا بغلم بریم پیش بابا بعد دوباره میایم پیش ماما، باشه؟

بهارک سر تکون داد. بوسیدمش. اول هانیه و بهارک بیرون رفتن و بعد از چند دقیقه منم از اتاق خارج شدم.

زندائی میز شام رو چید. سمت میز رفتیم. احساس کردم احمدرضا با فاصله ی کمی کنارم قرار گرفت.

-فکر کردی نفهمیدم هانیه بهارک و توی اتاق پیش تو آورد؟ ... دفعه ی آخرت باشه به دختر من نزدیک میشی!

قلبم محکم به سینه ام می کوبید. تنه ای بهم زد و سمت میز رفت.

میلی به غذا نداشتم اما کنار هانیه نشستم.

بعد از شام دائی راجب اینکه یه نامزدی کوچک برای هانیه قراره بگیرن صحبت کرد.


برای هانیه خوشحال بودم. کم کم بلند شدیم و راهی رفتن.

قرار شد امیر علی ما رو برسونه. از همه خداحافظی کردیم.

تمام راه نگاهم رو به آسمون دوختم. چرا آقاجون خواسته بود تا از زندگی احمدرضا برم؟!

روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. هفته ای سه روز تو رستوران پارسا کار می کردم.

روزهایی که سر کار می رفتم کمتر فکر و خیال می کردم. پارسا مرد فوق العاده خوبی بود.

****

مانتو شلواری پوشیدم؛ یه تیپ کاملاً رسمی. از خونه بیرون اومدم. سمت رستوران رفتم. وارد سالن شدم.

پارسا با یه تیپ کاملاً اسپورت داشت توی سالن راه می رفت و توضیحاتی به پرسنل می داد.

با دیدنم لبخندی زد.

-سلام.

-سلام خانوم کوچولو!

هر بار از شنیدن خانوم کوچولو گونه هام گل مینداخت.

-امروز سرمون خیلی شلوغه؛ برای نهار تو سالن VIP مهمون ویژه داریم.

همینطور که توضیح می داد سمت سالن رفتیم. تمام حواسم به صحبتهای پارسا بود که یهو در سالن VIP باز شد.

قدمی به عقب برداشتم که مچ پام پیچ خورد. میدونستم الانه که زمین بخورم.

یهو دستی دور کمرم حلقه شد و کشیده شدم توی بغلش.

قلبم ضربان گرفت و گرمی خون تو کل صورتم پیچید. لبم رو به دندون گرفتم.

صدای پارسا توی گوشم پیچید.


-تو چرا انقدر بغلی هستی دختر؟

با خجالت ازش فاصله گرفتم. صدای خنده اش بلند شد. دید خجالت کشیدم، به سمت در رفت.

-بریم که دیر شد.

نفسم رو بیرون دادم و دنبالش راه افتادم. وارد سالن زیبا و مجللی شدیم.

صندلی ها بلند و میزهای تزئین شده. پارسا کمی توضیح داد. نگاهم کرد.

-متوجه شدی؟

-بله!

-خوبه!

مردی اومد سمتمون.

-آقا، مهمون ها اومدن.

هر دو سمت در سالن رفتیم. چند تا مرد کت و شلواری با پارسا دست دادن.

سلامی دادم. پارسا سمت میز مخصوصی راهنمائی کرد.

فقط دو تا گارسون موندن و بقیه بیرون رفتن. پارسا جلو رفت و چیزی گفت.

گارسون میز رو چید. کنار ایستاده بودم که پارسا اومد سمتم. نگاهش کردم.

-اینجا بمونیم؟

-نه.

از در سالن بیرون اومدیم.

***

روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. دیگه احمدرضا رو ندیده بودم. از بهارک هم خبر نداشتم.

هانیه جواب مثبت رو داد و قرار بود مراسمی بگیرن.

نمیدونستم چی بپوشم اما از اینکه قرار بود بهارک و احمدرضا رو ببینم چیزی ته قلبم قلقلکم می داد.

دلم می خواست آراسته ببینتم.

توی سالن نشسته بودم که مرجان آماده از اتاقش بیرون اومد. نگاهی بهم انداخت.

-اگر می خوای برای خرید بری من تنهام، می تونی بیای با هم بریم.


ابروهام پرید بالا. مرجان از من خواسته بود که همراهش برم؟

-چیه اونطوری داری نگاه می کنی؟ اصراری ندارم اگه نمیای!

سریع بلند شدم.

-الان آماده میشم.

-زود بیا.

سمت اتاقم خیز برداشتم. برعکس قیافه ی همیشه طلبکارش، قلب مهربونی داشت.

این مدتی که اینجا اومده بودم این قضیه رو فهمیده بودم.

مانتو شلواری پوشیدم و آماده از اتاق بیرون اومدم. مرجان با دیدنم سمت در سالن رفت. دنبالش راه افتادم.

سوار ماشین شدیم. قلبم پر از هیجان می کوبید. ماشین و کنار پاساژ بزرگی نگهداشت.

پیاده شدیم و سمت پاساژ به راه افتادیم. نگاهم رو به مغازه های پر از زرق و برق دوختم.

مرجان یه دست لباس برای خودش خرید اما من مونده بودم چی بخرم!

-چیزی انتخاب نکردی؟

-نمیدونم چی بخرم!

-یه لباس عروسکی بردار.

-اما ...

-زن و مرد با هم نیستن.

با این حرفش خیالم راحت شد. نگاهم به لباس عروسکی مشکی حریری با گلهای ریز قرمز افتاد.

آستین های پفکی کوتاهی داشت و دامنش تا بالای رونم بود. کمی پف داشت. مرجان رد نگاهم رو گرفت.

-فکر کنم بهت بیاد.

با هم وارد مغازه شدیم. بعد از پرو کردن لباس، کیف و کفشی هم خریدم و با هم از پاساژ بیرون اومدیم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 67


با اینکه خیلی با هم برخورد نداشتیم اما روز خوبی بود. خرید با مادر جوانم؛ لبخند تلخی زدم.

بالاخره شب نامزدی هانیه رسید. دل تو دلم نبود. حموم کردم. موهام رو بابلیس پیچیدم.

دیگه مثل روزهای اولم نبودم که هیچ کاری بلد نباشم!

لباسم رو پوشیدم. ساپورتی پام کردم و باده ی بلندی از روی لباسم پوشیدم تا اونجا رسیدم درش بیارم.

آرایش ملیحی هم انجام دادم و از اتاق بیرون اومدم.

خانوم جون و مرجان هم آماده بودن. با هم سوار ماشین مرجان شدیم.

خونه ی دائی کوچیک بود و قرار بود مراسم تو خونه ی پدر دوماد باشه تا مردها توی حیاط بزرگ باشن و زنها داخل.

وارد کوچه ی بزرگی شدیم. ماشین ها پشت سر هم پارک بودن. مرجان ماشین رو پارک کرد. به خانوم جون کمک کردم تا پیاده بشه.

در فلزی خونه باز بود. سمت در رفتیم. دائی همراه با مردی کنار در ایستاده بودند. سلام و احوالپرسی کردیم.

وارد حیاط شدیم. حیاط بزرگ و سرسبزی بود. قسمتی رو میز و صندلی چیده بودن. هنوز خیلی شلوغ نشده بود.

وارد سالن شدیم. زندائی به استقبالمون اومد. با راهنمائی زندائی با خانواده ی داماد آشنا شدیم.

خواهر دوماد همسن من و هانیه بود. به نظر آدمهای خوبی می اومدن.

کم کم بقیه هم اومدن. نگاهم به در سالن بود که با دیدن المیرا ضربان قلبم بالا رفت.

دست بهارک توی دستش بود. برای اولین بار از دیدن کسی حالم بد شد.

حس حسادت و نفرت توی قلبم به وجود اومد.


دست بهارک توی دست المیرا بود. سارافون کوتاه عروسکی تنش بود و موهاش خرگوشی بسته شده بود.

با دیدنش دلم ضعف رفت. خانوم جون با دیدن المیرا اخمی کرد. رو به خاله گفت:

-من نمیدونم احمدرضا این و چطوری تو خونه اش راه داده؟ همیشه کله خراب بود!

المیرا با گردنی افراشته و نگاه پر از غرور اومد جلو و خیلی سرد به همه سلام داد.

بهارک با دیدنم لبخندی زد. دلم می خواست بغلش کنم.

انگار المیرا فهمید که دست بهارک رو کشید. نفسم رو بیرون دادم. هانیه اومد.

آرایش ماتی کرده بود و لباس نباتی رنگی تنش بود. از چهره اش خوشحالی می بارید. براش از ته دلم آرزوی خوشبختی کردم.

صدای آهنگ بلند شد و همه رفتن وسط. بهارک بین بچه ها بود. از فرصت استفاده کردم و رفتم سمتش.

با دیدنم اومد سمتم. انگار می ترسید که نگاهش رو به اطراف دوخت.

دلم از این نگرانیش گرفت. کاش می شد دوباره کنارش بودم.

دستهای کوچولوش رو گرفتم. با ذوق بهم نگاه می کرد. غرق بهارک بودم که المیرا بالای سرم ایستاد.

اخمی میان ابروهاش بود. دست بهارک رو گرفت. بهارک سکوت کرده بود.

-دیگه نزدیکش نشو!

-من هر وقت لازم باشه می بینمش!

پوزخندی زد.

-من الان حکم مادرش رو دارم.

متقابلاً پوزخندی زدم.

-از کجا معلوم که فقط برای مدتی هوس پدرش نباشی؟

و ابروئی بالا دادم.



-دختره ی بی شعور، من و مسخره می کنی؟

-نه، دارم حقیقت رو می گم ... دور برت نداره!

عصبی دست بهارک و گرفت و سمت در سالن رفت. دل تویدلم نبود. بر خلاف عقلم سمت در سالن رفتم.

میدونستم کارم زشته اما طاقت نداشتم. یه چیزی انگار می گفت برو.

سالن باریکی بود و یه در که حدس زدم باید سرویس بهداشتی باشه.

سریع در سرویس بهداشتی رو باز کردم. از شانسم المیرا نبود. ناامید وارد سرویس شدم و دستهام رو شستم.

خواستم بیام بیرون که در باز نشد. چند بار دستگیره رو بالا پایین کردم اما انگار نه انگار!

چند بار محکم به در زدم. ترسیدم نکنه کسی صدام رو نشنوه و بمونم.

با پایین رفتن دستگیره کمی از در فاصله گرفتم. در باز شد و بوی عطر آشنائی پیچید توی مشامم.

ته دلم خالی شد. نگاهم به قامت بلند احمدرضا افتاد. انگار اونم از دیدنم تعجب کرده بود. اخمی کرد.

-تو باز خنگ بازی درآوردی؟ روی در سرویس رو نخوندی که نوشته دستگیره خرابه؟

بی توجه به سر و وضعم هول کردم. سرم رو پایین انداختم که نگاهم به پاهای برهنه ام افتاد.

هین بلندی کشیدم و قدمی به عقب برداشتم. صداش توی گوشم نشست.

-انگار اولین باره که دارم اینطوری می بینمش، دختر بچه ی خنگ!

لبم رو به دندون کشیدم. تو بد مخمصه ای مونده بودم.



-دفعه ی بعد حواست باشه، شاید کسی نیاد نجاتت بده و تلف بشی!

از جلوی در کنار رفت. سریع سمت در سرویس بهداشتی رفتم و خارج شدم.

پشت بهم از در سالن بیرون رفت. تا آخر شب دیگه ندیدمش. بهارک هم خوابیده بود.

مهمونی تموم شد و بلند شدیم تا برگردیم. برای هانیه آرزوی خوشبختی کردم.

تو کوچه امیر حافظ و امیر علی به همراه احمدرضا ایستاده بودن. با دیدن خانوم جون اومدن سمتمون.

مرجان با دیدن احمدرضا با کنایه گفت:

-آدم کم بود رفتی دست روی این وزغ گذاشتی؟

لبهای امیر علی کش اومد که باعث شد منم خندم بگیره. احمدرضا اخمی کرد گفت:

-من خوبه همین وزغ گیرم اومده، تو که همینم نداری!!

مرجان برو بابائی گفت و سمت ماشینش رفت. امیر علی میون خنده اش گفت:

-امیر حافظ ناراحت میشه، فامیل زنشه اما خودمونیم، آخه این کیه رفتی گرفتی؟

-اعصاب ندارم امیر علی، می زنم خون بالا بیاری ها!!

امیر علی دستهاش رو بالا برد.

-من تسلیم!

نگاهم بهشون بود که احمدرضا با تشر گفت:

-چیه بچه واستادی نگاه می کنی؟ .... برو بخواب دبستانت دیر نشه!!

-احمدرضا، پسرم، ما برای خودت گفتیم ... چرا انقدر خودخوری می کنی مادر؟

-میدونم خانوم جون اما این روزها حوصله ی خودمم ندارم ... حداقل حواسش به بهارک هست.



-خوب مادر کار داری بیارش پیش ما، ما که غریبه نیستیم!

-نه خانوم جون، شما رو هم اذیت می کنه.

-چه حرفی می زنی ... آدم نمی تونه به غریبه اعتماد کنه! بچه رو ول کرده میری؟

-قراره مادرش بشه.

-تا مادر شدنش به حرف من پیرزن گوش کن.

-چشم.

-بریم دیانه.

-بریم.

سنگینی نگاه احمدرضا رو احساس می کردم و همین باعث می شد تا ضربان قلبم بالا بره.

از اینکه قلبم چنین به سینه ام می کوبید خودمم تعجب کرده بودم. سوار ماشین شدیم و به خونه برگشتیم.

*

روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. یکسال از دانشگاهم هم تموم شد.

تیرماه بود و هوا به شدت گرم شده بود. دلم می خواست پیش بی بی برم و تمام تابستان رو پیشش باشم اما نمیدونستم چطور به خانوم جون بگم!

تقریباً تمام هفته رو به هتل می رفتم. حالا کارها بیشتر به دستم اومده بود. پارسا واقعاً پسر خوبی بود.

بالاخره با خانوم جون صحبت کردم و قرار شد یک هفته برم پیش بی بی.

دل توی دلم نبود از شوق دیدن بی بی و اون خونه ی باصفاش.

قرار بود خانوم جون و بقیه به ویلای شمال برن و اگر زیاد موندن منم برم پیششون اما خودم دلم می خواست فقط پیش بی بی باشم.

چمدون کوچیکم رو بستم و به اصرار خودم قرار شد با اتوبوس برم.

با مرجان و خانوم جون خداحافظی کردم و سمت ترمینال حرکت کردم.

هوا هنوز تاریک نشده بود که به ترمینال رسیدم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 68



همیشه ماشین کم بود. نگاهی به اطراف انداختم. سمت تنها مینی بوسی که برای اون مسیر بود رفتم.

نگاهی بهش کردم که دیگه عمرش رو کرده بود!اما باید سوار می شدم و قبل تاریکی هوا می رسیدم.

سوار شدم و نگاهی به بیرون انداختم. ساک کوچکم رو تو بغلم فشردم.

حس خاصی داشتم از اینکه داشتم بعد از این همه مدت تنها به ده بر می گشتم.

ماشین حرکت کرد. با خوشحالی چشمهام رو بستم.

چشمهام تازه گرم خواب شده بود که مینی بوس تکون بدی خورد.

هراسون چشم باز کردم. همه داد می زدن. هنوز توی شوک بودم.

با حس درد توی سرم نگاهی به مینی بوس وارونه انداختم. همه داد می زدن و ترسم رو بیشتر می کردن.

تکونی تو جام خوردم. از اینکه بین صندلی ها گیر نکرده بودم خوشحال بودم.

سعی کردم تا از وسط صندلی ها بیرون بیام. از شانس بد در مینی بوس روی زمین بود.

چند نفری که مثل من می تونستن از صندلی هاشون بیرون اومدن.

یکی از مردها گفت:

-باید شیشه رو بشکنیم ... امکان داره مینی بوس آتیش بگیره!

با این حرف مرد، زنها شروع به گریه کردن. ته دلم خالی شد.

دست تو جیب مانتوم کردم. از لمس گوشیم خوشحال شدم و بیرون آوردمش.

اما با دیدن صفحه ی شکسته اش همه ی امیدم ناامید شد.

-دست دست نکنید، بهتره مردم رو نجات بدیم!



مرد رفت سمت شیشه اما چیزی پیدا نکرد تا باهاش شیشه رو بشکنه. صدای ناله ای توجهم رو جلب کرد.

جلو رفتم. با دیدن راننده که سر و صورتش کاملاً خونی بود رعشه به دلم افتاد.

-یکی بیاد اینجا ....

یکی از مردها اومد. بعد از دیدن راننده که غرق خون بود دستگیره ی در رو بالا و پایین کرد اما انگار در ضرب دیده بود.

با لگد محکم به در زد و در باز شد.

-من میرم اونور ... یکی کمک کنه بکشیمش بیرون.

به سختی از روی راننده رد شد. با کمک یکی دیگه از مردها راننده رو از ماشین بیرون بردن.

حالا که در راننده باز شده بود، راحت تر شده بودیم.

یکی از مسافرها به اورژانس زنگ زد اما تا رسیدن اورژانس دیر میشد. سرگردون وسط ماشین که واژگون بود ایستاده بودم.

-خانوم چرا وایستادی؟ بیا کمک کن.

رفتم سمتش. زنی داشت زیر لب چیزی رو زمزمه می کرد.

-بیا خدا خیرت بده از ماشین ببریمش بیرون.

رفتم سمتش و به سختی زن رو از ماشین پیاده کردیم. دو تا ماشین با فاصله از ما نگهداشتن و اومدن کمک.

نگاهم به بنزینی که داشت از ماشین خارج می شد افتاد.

-آقا ... آقا ...

-بله، چی شده؟

-بنزین ماشین داره میریزه.

مرد با دیدن بنزین داد زد:

-بیاین بیرون ... الان ماشین آتیش میگیره!

لحظه ای نگذشته بود که ماشین با صدای بدی منفجر شد و شعله های آتیش تو دل شب زبانه کشید.



همه مثل من ترسیده بودن و عده ایی تو شوک بودن . صدای گریه و فریاد مسافرها دلخراش بود

نگاهی به مسافرهایی که هر کدام یه گوشه زخمی نشسته بودن انداختم.

فقط چند نفر مونده بودن. صدای گریه و یا علی گفتنشون دل سنگ رو آب می کرد.

صدای آژیر اومد و ماشین اورژانس از راه رسید. سریع زنگ زدن آتیش نشانی اما تا اومدن اونها حتماً از اون چند نفر هیچی باقی نمی موند.

کنار بقیه نشستم.نگاهم رو به مینی بوسی که داشت میسوخت دوختم. مددیارها به مسافرها کمک کردن.

یکیشون نگاهی بهم انداخت.

-تو حالت خوبه؟

-بله.

-اما صورتت کمی زخمی شده، بیا برات تمیزش کنم.

-نه نمی خواد، فقط میخوام برم.

-الان که ماشینی نیست، میخوای به یکی از آشناهات زنگ بزنی؟

-صفحه ی گوشیم شکسته.

-یعنی شماره ی هیچ کسی رو حفظ نیستی؟

سری تکون دادم.

-یه کم فکر کن!

تنها شماره ای که حفظ بودم شماره ی رستوران احمدرضا بود. نمیدونستم زنگ بزنم یا نه؟! اصلاً شاید با بقیه رفته باشه شمال.

-یه شماره یادم اومد.

با لبخند گوشیش رو سمتم گرفت. گوشی رو از دستش گرفتم و شماره ی هتل رو گرفتم.

بعد از صدای اپراتور به مسئول بخش وصل شد.

-بفرمائید!

-سلام ... با آقای سالاری کار داشتم.

-شما؟

-یکی از آشناهاشون هستم.

-مزاحم نشید خانوم!

-آقا تو رو خدا ... من تو جاده گیر کردم.

-خانوم محترم اگر از آشناهای ایشون هستین پس باید شماره همراهشون رو داشته باشین ..
به خودشون زنگ بزنین



-آقا خواهش می کنم ... گوشیم شکسته، فقط شماره ی اونجا رو حفظ بودم.

-ایشون سرشون شلوغه، بهشون میگم.

-آقا این گوشی مال خودم نیست، تو رو خدا صداش کنید ..

چند لحظه صدایی نیومد؛ فکر کردم قطع کرده.

-آقا، صدای من و دارین؟

انگار باورش شده بود.

-چند لحظه صبر کنید.

-ممنون ...

گوشی توی دستم بود و دعا دعا می کردم تا زودتر بیاد. صدای مرد تو گوشی پیچید.

-خانوم، گفتن بعداً زنگ بزنید، الان کار دارن.

-آقا خواهش می کنم.

-خانوم محترم، گفتم ؟؟؟؟ که!

-پس تو رو خدا بهش بگین دیانه گفت ماشینمون چپ کرد و من تو جاده ام ...

-باشه، بهشون می گم.

گوشی رو قطع کردم و دادم به مددیار.

-چی شد؟

شونه ای بالا دادم.

-معلوم نیست!

-میخوای همراه ما بیای؟

-صبر می کنم ببینم چی میشه.

پسر جوون لبخندی زد و رفت سمت بقیه. حالم بد بود و از ترس زیاد تنم می لرزید.

اگر احمدرضا نمی اومد باید چیکار می کردم؟ تنها چیزی که همراهم بود کیف دستیم بود و بقیه ی چیزها توی آتیش سوخته بودن.

آتش نشانی اومد و آتیش رو خاموش کردن. چند تا جنازه ای که سوخته بودن رو بیرون آوردن.

حالت تهوع بهم دست داد.از مینی بوس چشم گرفتم و نشستم روی زمین و از ته دلم عوق زدم.

اشک از چشمهام سرازیر شد. با نشستن دستی روی شونه ام سر بلند کردم.

نگاهم به نگاه آشناش گره خورد.



مثل کسی که تو برهوت گیر کرده باشه و راه نجاتی پیدا کرده با ذوق بلند شدم. رو به روش قرار گرفتم.

اخمی میان ابروهای همیشه پر از اخمش نشست. با همون تن صدای سرد و پر از ابهت گفت:

-این موقع شب تو این جاده چه غلطی می کنی؟

هول کردم. نمیدونستم چی بگم! لبم رو با استرس خیس کردم.

-می خواستم برم روستا پیش بی بی!

دستی به موهای جوگندمیش کشید.

-من نمیدونم با چه اعتمادی یه ذره بچه رو اجازه دادن تنها جایی بره؟!!!

-اما من بچه نیستم!

احمدرضا نگاهی سراسر تحقیر به سر تا پام انداخت. سرش رو کمی خم کردو کنار گوشم لب زد:

-باشه، بچه نیستی؛ خودت یه راهی پیدا کن و برو! دیگه ام به من زنگ نزن!

چرخید بره که ترسیده و با هراس بازوش رو چسبیدم. از گوشه ی چشمش نگاهم کرد.

-میشه نری ... من میترسم!

چیزی نگفت و خواست حرکت کنه که بازوش رو محکم تر چسبیدم.

-باز چیه؟ نکنه تا صبح می خوای همینجا بمونیم؟!

-نه!

-پس بهتره سوار شی ...

لبخندی روی لبهام نشست و دنبالش به سمت ماشین رفتم.

در جلو رو باز کردم و سوار شدم. احمدرضا هم سوار شد.

-قحطیه ماشین اومده بود که با همچین ماشینی راه افتادی تو جاده؟

نگاهم رو به آهن سوخته های مینی بوس انداختم و نفسم رو آه مانند بیرون دادم.

احمدرضا ماشین و روشن کرد و تو جاده به حرکت دراومد.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 69


خدا رو شکر که احمدرضا اومده بود دنبالم وگرنه نمی دونستم باید چیکار کنم.

هوا گرگ و میش بود که به روستا رسیدیم. از همین فاصله و تو گرگ و میش هوا طراوت و سرسبزی رو احساس می کردم.

ماشین کنار در چوبی بی بی ایستاد.

با ذوق به در چوبی کهنه چشم دوختم. چقدر دلم برای بی بی و این خونه تنگ شده بود... از ماشین پیاده شدم.

بی بی حتماً برای نماز صبح بیدار شده. آروم به در کوبیدم.

احمدرضا هنوز توی ماشین نشسته بود. چند دقیقه صبر کردم.

اما خبری از بی بی نشد! دوباره به در کوبیدم. دیگه داشتم ناامید می شدم که صدای کشیده شدن دمپائی هاش به گوشم رسید.

بعد از چند دقیقه صدای ضعیفش از اونور در بلند شد.

-کیه؟

-منم بی بی ... دیانه.

در آروم باز شد. نگاهم به پیرزن نحیفی افتاد که رو به روم اونور در ایستاده بود.

باورم نمی شد این زن نحیف و لاغر بی بی باشه. با همون صدای ضعیف گفت:

-بعد از اینهمه مدت اومدی،نمیخوای بیای داخل؟

به طرفش خیز برداشتم و محکم بغلش کردم. عطر تنش رو بلعیدم. با صدای لرزونی لب زدم:

-بی بی چرا انقدر لاغر شدی؟

-آفتاب لب بومم مادر.

-بی بی ...!

-بی بی نداریم، من عمرم رو کردم ... برو به همراهت بگو بیاد داخل.

و سمت خونه رفت. به طرف ماشین رفتم. احمدرضا هنوز پشت فرمون بود.

-نمیاین داخل؟

عمیق نگاهم کرد و ماشین رو خاموش کرد.



ته دلم یه حالی شد. از ماشین کمی فاصله گرفتم. احمدرضا پیاده شد و دستی به کت تنش کشید.

با هم به سمت خونه رفتیم. نگاهی به حیاط انداختم. همه جا سرسبز بود اما صدای مرغ و خروس ها نمی اومد.

وارد خونه شدیم. احمدرضا سمت پشتی های توی سالن رفت.

سمت تنها اتاقی که توی سالن بود رفتم. بی بی رو تخت چوبیش دراز کشیده بود.

رفتم جلو و کنارش روی تخت نشستم. نگاهش رو بهم دوخت.

-دیگه برای خودت خانومی شدی!

لبخندی زدم.

-چرا دکتر نرفتی بی بی؟

-مادر جان، من دیگه آردم و الک کردم و الکم رو آویزون! از بابت تو هم خیالم راحته، پیش خانواده ی مادریت جات خوبه و از این بابت نگران نیستم.

بغض توی گلوم نشست.

-اما تو حق نداری من و تنها بذاری بی بی.

بی بی با دست لرزونش دستم و توی دستش گرفت.

-تو همه ی زندگیم بودی، الان خیالم راحته. برو یه چائی به مهمونت بده، منم کمی استراحت کنم.

خم شدم و پیشونی چروکیده اش رو بوسیدم. بی بی برام هم مادر بود هم پدرهم دایه ای که عجیب دوستم داشت.

آروم از اتاق بیرون اومدم. احمدرضا با دیدنم گفت:

-یه دست رختخواب برام میاری؟

آخ، یادم رفته بود خسته از هتل اومده بود.

-بله الان!

به اتاق برگشتم و با یه دست رختخواب برگشتم.



رختخوابش رو کنار پنجره پهن کردم. بی هیچ حرفی سمت تشک رفت و دراز کشید.

طرف آشپزخونه رفتم. سماور رو پر آب کردم. کیفم رو برداشتم و آروم از خونه بیرون اومدم.

هوا خنک بود. نگاهم به گل محمدی های توی حیاط افتاد که بوش تمام حیاط رو برداشته بود.

لبخندی زدم و از خونه بیرون اومدم. سمت نونوائی توی روستا رفتم. چند تا از همسایه ها تو نونوائی بودن.

با دیدنشون سلام و احوالپرسی کردم. حال بی بی رو پرسیدن.

بعد از خرید نون و کمی لوازم صبحانه به خونه برگشتم.

چائی رو دم کردم. احمدرضا هنوز خواب بود. سمت اتاق بی بی رفتم.

با دیدن جسم نحیفش که آروم خوابیده بود در و بستم و بیرون اومدم.

نگاهی به احمدرضای غرق خواب انداختم. باید حداقل پیش خودم اعتراف می کردم، حسی که به احمدرضا دارم یه حس خاصه؛ مثل عشق!

ته دلم خالی شد وقلبم ضربان گرفت اما با یادآوری اینکه احمدرضا قراره با المیرا ازدواج کنه، دلم گرفت.

میدونستم دوست داشتن احمدرضا به خاطر تفاوت سنی که داشتیم اشتباهه. با سردرگمی نگاهم رو از احمدرضا گرفتم.

همونطور گوشه ی سالن کم کم چشمهام گرم خواب شد. با حس گرمی چیزی روی صورتم چشم باز کردم.

نگاهم به صورت احمدرضا افتاد که با فاصله ی کمی رو به روی صورتم قرار داشت.

هول کردم. بلند شدم که پیشونیم به بینیش خورد.



آخ ریزی گفتم. صدای بمش کنار گوشم بلند شد.

-بینی من ناقص شده، تو صدات درمیاد؟

سرم و آروم بلند کردم. نگاهم به نگاهش گره خورد. فاصله مون کم بود.

هرم نفس هاش به صورتم می خورد. انگشت شصتش رو به پیشونیم کشید و آروم زمزمه کرد:

-قرمز شده!

سریع بلند شدم. نگاهم کرد.

-برم صبحانه آماده کنم!

بلند شد. طرف آشپزخونه رفتم و میز و چیدم. احمدرضا وارد آشپزخونه شد
آشپزخونه بی بی خیلی با صفا بود
سفره رو پهن کردم

لیوان چائی رو روی سفره گذاشتم. برش داشت و نفس عمیق کشید.

-تا کی اینجائی؟

-تا زمانی که بی بی خوب بشه.

سر بلند کرد و گذرا نگاهم کرد.

-اگر خوب نشد چی؟

-اون زن برام زحمت کشیده... هم مادر بوده هم پدر ... نمی تونم تنهاش بذارم.

احمدرضا سری تکون داد و صبحانه اش رو خورد. نمیدونستم تا کی قرار بود بمونه. بلند شد.

-میرم شهر سری به هتل میزنم، کارام رو می کنم و برمی گردم.

ته دلم خوشحال شدم.

-نمی خوام باعث زحمت باشم.

آروم نوک دماغم رو کشید.

-خیلی وقته باعث زحمت شدی!

نگاهش کردم. منظورش چی بود؟

-بهتره خیلی فکر نکنی، چون مغز نخودیت هنوز رشد نکرده!

کتش رو پوشید و سمت در سالن رفت. دنبالش راه افتادم.

کفش هاش رو پوشید. صاف شد و از جیب کتش دفتر کوچیکی درآورد.



چیزی نوشت و برگه رو کند و گرفت سمتم.

-بیا، شماره ام رو داشته باش؛ کاری پیش اومد حتماً بهم خبر بده.

-ممنون.

-خداحافظ.

کنار در سالن ایستادم و نگاهم رو به رفتنش دوختم. با روشن شدن ماشین برگه رو جلوی صورتم گرفتم.

نگاهم رو به خط زیبا و خواناش دوختم. چقدر شماره اش آشنا بود! اما هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم.

وارد سالن شدم. بی بی هنوز خواب بود. کمی آبگوشت برای نهار بار گذاشتم.

باید بی بی رو بیدار می کردم. سمت اتاقش رفتم، بیدار بود. با دیدنش لبخندی زدم.

-ظهر بخیر.

-ظهر شده مادر؟

-با اجازه تون! شما که تنبل نبودی بی بی جان ... چی شده مثل امروزی ها شدی؟

بی بی خنده ی بی جونی کرد.

-بیا کمکم کن تا سالن ببرم.

سمتش رفتم و دستش رو گرفتم. آروم از اتاق بیرون آوردمش و روی تک مبل کهنه ی گوشه ی سالن نشاندمش.

پرده ی پنجره ی رو به حیاط رو کنار زدم. پنجره رو باز گذاشتم.

بی بی نگاهش رو به بیرون دوخت. سفره رو پهن کردم.

نهار رو کنار بی بی خوردم و تا شب دستی به سر و روی خونه کشیدم.

حیاط رو شستم. حموم کردم و از لباسهایی که تو خونه ی بی بی داشتم پوشیدم.

شام سبکی با بی بی خوردم. منتظر احمدرضا بودم اما نیومد!

دو دل بودم بهش زنگ بزنم یا نه؟



نگاهی به شماره ای که روی کاغذ نوشته بود انداختم.

باز هم به نظرم آشنا اومد اما نمیدونستم چرا انقدر آشناست!

دل و زدم به دریا وبا تلفن خونه شماره اش رو گرفتم. بعد از چند بوق صدای المیرا تو گوشی پیچید.

با شنیدن صدای المیرا تمام امیدی که از صبح برای خودم ساخته بودم ناامید شد. سریع گوشی رو گذاشتم.

قلبم محکم به سینه ام می کوبید. بدنم شل شد. به دیوار پشت سرم تکیه دادم.

بغض توی گلوم بالا و پایین می شد. نفسم رو سنگین بیرون دادم. از روی زمین بلند شدم.

سمت اتاق بی بی رفتم. تشکی پایین تخت بی بی پهن کردم و به پهلو شدم. اما مگه خوابم می برد؟

صدای پر از عشوه ی المیرا تو گوشم زنگ می خورد. چشم هام رو عصبی روی هم گذاشتم.

نفهمیدم کی خوابم برد. با تابش نور آفتاب چشم باز کردم. سریع نشستم. نگاهی به بی بی انداختم.

چند روزی از رفتن احمدرضا میگذشت. دیگه بهش زنگ نزدم.

سعی می کردم روزهام رو با خاطرات گذشته ی بی بی پر کنم.

-بی بی ...

-جونم؟

-چرا هیچ عکسی از پسرتون تو خونتون نیست؟ فقط چند عکس از پدر خدابیامرز منه!

بی بی آهی کشید.

-چون فقط پدر تو رو داشتم.

حالم یه جوری شد. منظور بی بی چی بود؟

نگاه سؤالیم رو به نگاه بی فروغش دوختم. دستم و توی دستش گرفت.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 70


به دلشوره افتادم. نگاه بی بی انگار می خواست چیزی بگه.

لبخند پر استرسی زدم. قطره اشکی از چشم بی بی روی گونه ی چروکیده اش چکید.

نمیدونم چرا بی دلیل بغض کرده بودم! مثل کسی که منتظر خبر ناگواری باشم.

لبخند تلخ و پر از حسرت بی بی بیشتر آزارم می داد.

دلم می خواست فریاد بزنم. تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که با صدای از ته چاه لب بزنم:

-بی بی ...

-جون دل بی بی ... زندگیه بی بی ... یادگار تنها پسر بی بی ...

نتونستم تحمل کنم. سرم رو روی زانوهاش گذاشتم و بغضم رو تو گلو خفه کردم.

-چرا این همه سال نگفته بودین که من نوه تونم، چرا بی بی؟

دستش روی موهام نشست.

-چی میگفتم مادر؟ آقا جونت ازم خواسته بود تا بهت چیزی نگم.

-چرا آخه بی بی؟ چرا من نباید راجب گذشته ام میدونستم؟

سرم و بلند کرد. با دست لرزان زیر چشمهام رو دست کشید.

-چی می خواستی بدونی؟ مگه من برات کم گذاشتم؟

تند سرم رو تکون دادم.

-نه، نه ... اما کاش بهم می گفتین شما مادر پدرم هستین ... وقتی که تمام این سالها با حسرت از پسر جوون مرگتون می گفتین، چرا من نفهمیدم که دارین راجب بابای من حرف می زنین؟ چرا باید پدرم تو جوونی بره؟ چرا مادرم من و نمی خواد؟ چرا هیچ کس من و دوست نداره بی بی ... آخه چرا؟

-دوستش داری؟

نگاه اشکیم رو بهش دوختم.



لبخند کم جونی زد گفت:

-من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم!

سرم و پایین انداختم. آهی کشید.

-پدرت برام خیلی عزیز بود، تنها یادگار پدربزرگت بود. مادرت رو خیلی می خواست ...
میدونستم مادرت علاقه ای به پدرت نداره! بارها بهش گفتم اما گوش نکرد و کار خودش رو کرد.
اما مادرت خیلی زود از پدرت خسته شد و رفت پیش خانواده اش! ... پدرِ مادرت، تو رو که فقط چند روز داشتی آورد داد بهم.
بعد از خودکشی پدرت، تهران رو دیگه دوست نداشتم ... برداشتمت و آوردمت اینجا! میدونم در حقت ظلم کردم اما اون شهر برام جز کابوس هیچ چیز دیگه ای نداشت ... من و ببخش مادر!

دست های چروکیده اش رو توی دستم گرفتم.

-این حرف و نزن بی بی ... تو برام پدر بودی ... مادر بودی ...همه چی بودی! فقط دلخورم از بابایی که چرا باید خودکشی کنه ... مادرم رفت اما من که بودم!

-پدرت نابغه ی ریاضی بود فقط پولدار نبود! اما پسر عموی مادرت یعنی همین احمدرضا، پولدار بود ... یه مرد خودساخته!
هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرت نامزدیش رو با احمدرضا بهم زد و با پدرت ازدواج کرد!
دنیای عجیبیه ... حالا تو عاشق مردی شدی که یک روزی مادرت رو می خواست!

سرم رو پایین انداختم.

-اما این دوست داشتن اشتباهه بی بی!

-عشق، اشتباه و غیر اشتباه نمیشناسه!


-اون من و دوست نداره بی بی!

-از کجا میدونی؟

پوزخند تلخی زدم.

-بی بی، اون قراره ازدواج کنه ... زنی که میخواد بگیره الان توی خونه شه.

-اما چشمهاش چیز دیگه ای می گفتن!

سرم و دوباره روی زانوش گذاشتم.

-دیگه مهم نیست بی بی ... از گذشته بگو، از پدرم ...

بی بی دستی روی سرم کشید و شروع به صحبت کرد. از پدرم گفت، از گذشته ی تلخی که داشت ... باعث مرگ پدرم رو هم مرجان میدونستم.

باید ازش می پرسیدم چرا وقتی عاشق مرد دیگه ای بود، پدرم رو قربانی کرده و باعث شده یک عمر حسرت داشتن پدر و مادردر کنار هم توی دلم بمونه!

یک هفته می شد که پیش بی بی اومده بودم و دیگه به احمدرضا زنگ نزدم.

از توی دفترچه یادداشت قدیمم شماره ی خونه ی خانوم جون رو پیدا کردم.

از شوکت شماره ی ویلا رو گرفتم و به خانوم جون زنگ زدم اما راجب اینکه بی بی همه چیز رو بهم گفته بود حرفی نزدم.

از عصر حال بی بی دوباره بد شده بود و نمیدونستم چیکار کنم؟

اگه بی بی چیزیش می شد؛ حتی فکرش هم وحشت برانگیز بود!

تازه کمی خوابش برده بود که تو حیاط رفتم و روی پله ی سالن نشستم.

آفتاب داشت غروب می کرد. احساس دلتنگی بدی داشتم. دلم می خواست گریه کنم.

سرم رو روی زانوهام گذاشتم. با صدای زنگ در حیاط سر بلند کردم.

یعنی کی بود؟؟!

آروم بلند شدم و سمت در رفتم.


پشت در ایستادم.

-کیه؟

اما صدایی نیومد. دو دل بودم که در و باز کنم یا نه؛ دل و زدم به دریا و در و آروم باز کردم.

نگاهم رو از لای در به بیرون دوختم. اولین چیزی که نگاهم بهش افتاد کفش های واکس خورده اش بود.

سرم رو بالا آوردم. نگاهم به نگاه آشناش گره خورد و ضربان قلبم دوباره بالا رفت.

-میخوای همینطوری جلوی در وایستی؟

به خودم اومدم.

-سلام.

-سلام.

آروم کنار رفتم. وارد حیاط شد.

-برای چی اومدین؟

روی پاشنه ی پا چرخید و دو قدم فاصله ی بینمون رو پر کرد. حالا به اندازه ی یک بند انگشت باهام فاصله داشت.

سرش رو آورد پایین و تو فاصله ی کمی از صورتم، صورتش رو نگهداشت. سنگینی نگاهش رو احساس می کردم.

نگاهم رو به دگمه ی لباسش دوختم. دستش زیر چونه ام نشست و قلبم هزار تیکه شد. سرم رو آروم بالا آورد.

-من و نگاه کن!

نگاهم رو به چشمهاش دوختم.

-مگه بهت شماره نداده بودم تا زنگ بزنی؟ چرا نزدی؟!

-اما من زنگ زدم.

کمی به دو طرف چشمهاش چین داد.

-کی؟ چطور من نفهمیدم؟!

-چند روز پیش ... همسرت برداشت!

گوشه ی لبش از خنده ای تمسخر آمیز کج شد.

-همسرم؟

-آره دیگه ... المیرا!

ازم فاصله گرفت و دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد.


-خنگی دیگه!!

تا اومدم زبون باز کنم حرف رو عوض کرد.

-حال بی بی چطوره؟

-حال نداره.

سری تکون داد و سمت خونه راه افتاد. دنبالش راه افتادم. وارد سالن شد.

-یه چائی برام بیار.

دلم می خواست بپرسم بهارک کجاست؛ کاش با خودش آورده بودش!

زیر سماور رو روشن کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

سمت اتاق بی بی رفتم. آروم وارد اتاق شدم. با دیدن چهره ی رنگ پریده ی بی بی حالم یه جوری شد.

سریع سمتش رفتم. دست لرزونم رو سمت صورت رنگ پریده اش دراز کردم. با لمس صورتش ترس برم داشت.

-بی بی ... بی بی جان ...

اما هیچ صدایی ازش بلند نشد. جیغی زدم.

-بــــــــی بــــــــی ...

با صدای جیغم، احمدرضا تو چهارچوب در نمایان شد. صورتم پر از اشک شد. سریع اومد سمتم.

-چی شده؟

-بی بی ... بی بیم ...

احمدرضا دست سرد بی بی رو توی دستش گرفت.

-بگو بی بیم زنده است، مگه نه؟

احمدرضا سرش رو انداخت پایین.

-آروم باش، باشه؟ بالای سرش سر و صدا نکن!

بازوم رو گرفت. اما پاهام به زمین چسبیده بود. به سختی بلندم کرد.

-باید درمونگاهی، چیزی باشه.

آوردم تو حیاط اما دلم پیش بی بی بود که بالاخره به آرزوش رسید و از این دنیایی که شوهرش و پسر جوونش رو گرفته بود دل کند و رفت!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ
پارت 71


چقدر زود خونه ی کوچیک بی بی پر از همسایه های مهربونش شد.

جسم بی جون بی بی رو بردن غسالخونه ی روستا تا بعد از شستن ببرند امامزاده و دفنش کنن.

با چشمهای گریون از توی صندوقچه اش، بقچه ی کفنش رو درآوردم و به دست ملوک خانم دادم.

همه در حال کار بودن. از اینکه بی بی همسایه های به این مهربونی داشت خدا رو شکر کردم.

احمدرضا اومد کنارم. آروم بازوم رو گرفت.

-قبل از غروب آفتاب باید دفنش کنیم!

هق هقم رو تو گلو خفه کردم. مانتوی مشکی رنگ و رو رفته ای پوشیدم و همراه بقیه از خونه بیرون اومدیم.

سمت امامزاده حرکت کردیم. کنار قبر ایستادم. بی بی رو با دعا و صلوات آوردن.

نگاهی به جسم ظریفش که حالا تو کفن سفید پوشانده شده بود انداختم.

یاد محبت هاش افتادم. کنار جنازه اش زانو زدم.

-بی بی پاشو من و تنها نذار ... تو همه کسم بودی، حالا تنهائی چیکار کنم؟ ... اومده بودم کنارت بمونم، چرا تنهام گذاشتی؟ ... چرا رفتی بی بی؟ ....

ملوک خانم بازوم رو گرفت.

-پاشو دخترم، انقدر گریه نکن؛ بذار راحت بخوابه.

سرم رو تو سینه ی پر از مهر ملوک خانم فرو کردم. بی بی رو به خاک سپردن.

یه دختر از رسم و رسومات چی می دونست؟ اصلاً نمیدونستم چیکار کنم!

احمدرضا همه رو خونه ی بی بی برای شام دعوت کرد اما من که نمی تونستم از اینهمه آدم پذیرایی کنم!!


سؤالی به احمدرضا نگاهی انداختم. به معنی سکوت چشمهاش رو یه دور بست و باز کرد.

کنار قبر بی بی نشستم و فاتحه ای خوندم. صورتم رو روی خاک سرد قبرش گذاشتم.

اشکم روی خاک ها رو خیس کرد. دلم می خواست داد بزنم و خاک ها رو تو سر و صورتم بریزم اما یه بغض سنگین جلوم رو می گرفت و بهم اجازه ی این کار و نمی داد.

-پاشو، هوا تاریک شده ... بهتره بریم.

ملوک خانم و مش رحیم فانوسی بالای قبر روشن گذاشتن.

با هم از امامزاده بیرون اومدیم و سمت خونه راه افتادیم. در حیاط بی بی باز بود.

دخترهای ملوک خانم در حال پذیرایی از همسایه ها بودن.

گوشی احمدرضا زنگ خورد. ازم فاصله گرفت. با ملوک خانم وارد خونه شدیم.

اولین چیزی که تو ذوقم خورد جای خالی بی بی بود. هق هقم بلند شد.

چهره ی مهربون و نورانیش از جلوی چشمهام کنار نمی رفت.

-پاشو مادر، تو که اون پیرزن رو تو خاک آروم نمیذاری با این گریه هات، پاشو ...

صدای احمدرضا اومد.

-دیانه!

نگاهش کردم. کمی نگاهش رو بهم دوخت و گفت:

-بگو سفره رو پهن کنن، بچه ها شام رو آوردن.
سؤالی نگاهش کردم.

-گفتم از تهران غذا بیارن. شاید داغ نباشه اما از هیچی بهتره. اون مادربزرگت بود، زن مهربونی بود.

پس احمدرضا می دونست بی بی مادر پدرمه! دخترهای ملوک خانم سفره رو پهن کردن.


نگاه تشکرآمیزی به احمدرضا انداختم. تعدادی داخل خونه ی کوچک بی بی دور سفره نشستن و تعدادی داخل حیاط.

بعد از خوردن شام و جمع کردن خونه، فاتحه ای خوندن و رفتن.

ملوک خانم اومد سمتم گفت:

-می خواستم شب کنارت بمونم اما همسرت هست و مشخصه مرد با کمالاتیه!

تعجب کرده بودم اما حرفی نزدم.

-دستتون درد نکنه ملوک خانم، خیلی زحمت کشیدین.

-کاری نکردم مادر، وظیفه بود. بی بی برای مردم این روستا کم زحمت نکشیده بود! مراقب خودت باش.

-چشم.

ملوک خانم رفت. خونه خالی شد. کنار در سالن ایستاده بودم.

احمدرضا در حیاط رو بست و اومد داخل اما من هنوز ایستاده بودم.

بازوم اسیر دست گرمش شد.

-بیا تو کمی استراحت کن.

از در فاصله گرفتم اما حالم بد بود و دلم می خواست دوباره گریه کنم.

خواستم سمت اتاق بی بی برم که احمدرضا دستم و کشید.

-همینجا تو سالن بمون.

انقدر محکم و با تحکم این حرف و زد که سر جام ایستادم. احمدرضا بعد از چند دقیقه با دو تا تشک و یه پتو به سالن برگشت.

تشک ها رو کنار پنجره پهن کرد. نگاه سؤالی به تشک ها انداختم.

-بیا بخواب.

-خوابم نمیاد.

دستی به موهاش کشید.

-پس بیا حداقل کمی دراز بکش.

با فاصله روی تشک نشستم. احمدرضا سیگاری روشن کرد.



دود سیگارش رو بیرون داد. تو تاریک روشن اتاق نگاهم رو به دود سیگارش دوختم.

-شما بی بی رو از قبل می شناختین؟

احمدرضا نیم نگاهی بهم انداخت.

-تا قبل اون روز که با هم اومدیم روستا، نمیدونستم مادر پدرت ازت نگهداری می کنه. اون خدابیامرز من و شناخت اما به روی خودش نیاورد. هیچوقت نه از پدرت نه خانواده اش کینه به دل نداشتم؛ اونا هم بازیچه ی دست مرجان شدن.

با صدایی که می لرزید لب زدم:

-بابام آدم ضعیفی بود؟

ته سیگارش رو تو جا سیگاری خاموش کرد.

-نه، کی گفته؟

با گوشه ی روسریم بازی کردم.

-اگه نبود پس چرا خودکشی کرد؟

-حتماً یه دلیلی برای این کار داشته اما تا جایی که من یادمه پدرت مرد ضعیفی نبود همینطور که دخترش با تمام خنگیش ضعیف نیست!

ته دلم خوشحال شدم از این حرفش.

-نمی خوای بخوابی؟

-می ترسم!

-از چی؟

-نمیدونم.

-نگران چیزی نباش، من اینجام.

دستم و کشید که پرت شدم توی بغلش. سرم و روی پاش تنظیم کرد.

-حالا چشمهات و ببند، من بیدارم.

ناخواسته پلکهام روی هم افتادن. سرانگشت های گرمش رو لای موهام احساس کردم و چشمهام کم کم گرم خواب شدن.

نفهمیدم کی خوابم برد. با خوردن نور خورشید توی چشمهام آروم چشم باز کردم.

نگاهی به دست مردونه ای که دورم حلقه شده بود انداختم.


تکونی خوردم و آروم از زیر دستش بیرون اومدم. نگاهی به چهره ی غرق خوابش انداختم.

شاید برای دیگران تعجب برانگیز باشه اما من این مردی که شاید سن پدرم رو داشته باشه عجیب دوست دارم!

تو دلم خالی شد از اعترافی که کردم. سریع بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم. زیر چایی رو روشن کردم.

قرآن کوچکم رو برداشتم و آروم از خونه بیرون اومدم.

هو‌ای اول صبح سرد و دلپذیر بود. وارد امامزاده شدم.

سمت قبر بی بی رفتم. آروم بالای قبر نشستم. قرآنم رو باز کردم و شروع به خوندن کردم.

بعد از تموم شدن قرآن، آروم روی خاک نم دار قبر دست کشیدم و شروع به صحبت کردم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که با دیدن دو جفت کفش مردونه سر بلند کردم.

با دیدن احمدرضا سریع بلند شدم.

-سلام.

-علیک سلام؛ چرا بی خبر پاشدی اومدی؟

گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم.

-نمیدونستم انقدر زود بیدار میشین!!

-یک ساعته بیدارم.

نگاهی به ساعت مچی توی دستم انداختم. یعنی همین که بلند شدم، احمدرضا هم بیدار شده!

نشست و فاتحه ای خوند. موهاش کمی به هم ریخته بود و جذاب ترش کرده بود. بلند شد.

-بریم.

سر تکون دادم و باهاش هم قدم شدم. زیر چشمی نگاهی بهم انداخت گفت:

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 72


-چرا انقدر کوچولوئی؟!

ابروهام از تعجب بالا پرید. احساس کردم لبهاش خندید اما سریع اخم کرد. هنوز داشتم نگاهش می کردم.

-به چی نگاه می کنی؟ جای نگاه کردن به من یکم به خودت برس بلکه بشه نگات کرد!

با اخم نگاهم رو ازش گرفتم و کمی جلوتر حرکت کردم که یهو دستم کشیده شد و پرت شدم تو سینه اش.

دستش و دورگردنم حلقه کرد.

-بچه ها هیچ وقت از بزرگ ترشون جلوتر نمیرن!

با هم از امامزاده خارج شدیم. وارد حیاط بی بی شدیم.

حالا که بی بی نبود احساس می کردم خونه بی روح شده و دیگه حس زندگی توش نیست.

حتی یه روزه گلهای توی باغچه پژمرده شدن! وارد سالن شدیم.

-نون تازه گرفتم اگه یه صبحانه بدی!

-الان سفره پهن می کنم.

وارد آشپزخونه شدم و سفره ی صبحانه رو همراه با سینی چائی و ظرف های صبحانه به سالن آوردم.

احمدرضا سر سفره نشست. هر دو توی سکوت شروع به خوردن کردیم. احمدرضا نگاهی بهم انداخت.

-نمی خوای برگردی تهران؟

سرم و پایین انداختم.

-فکر نکنم دیگه اینجا کاری داشته باشی تا انجام بدی!

-آره، اما ...

-اما چی؟ با اینجا موندنت بی بی زنده میشه؟ برمی گرده؟
یه دختر اصلاً خوب نیست تو یه خونه تنها بمونه؛ از قضا همسایه ها هم بدونن که تنهاست!



-بهتره وسایلت رو جمع کنی و برگردی تهران.

-اما الان خانوم جون اینها شمال هستن، دلم نمی خواد به خاطر من برگردن.

-نیازی نیست برگردن.

-اون وقت کجا برم؟

-تا اومدن زن عمو و بقیه میای خونه ی من.

-چی؟

-انقدر حرفم دور از انتظاره؟

-نه، اما ...

بلند شد.

-اگر نیست پس بی هیچ حرفی وسایلت رو جمع کن؛ باید حتماً برگردم، نمیدونم رستوران تو چه وضعیتیه!

توی سکوت سفره رو جمع کردم. باید همه جا رو تمیز می کردم، معلوم نبود دوباره کی می اومدم روستا!

هرچی مواد خوراکی بود برداشتم تا به ملوک خانم بدم.

یخچال رو از برق کشیدم و گاز رو قطع کردم. وسیله ای نداشتم جز کیف دستیم.

احمدرضا رفت تا سری به ماشین بزنه. وسیله ها رو بردم دم در خونه ملوک خانم.

-سلام ملوک خانم.

-سلام دخترم.

-ملوک خانم من دارم میرم گفتم اینا رو به شما بدم تا اگر کسی مستحقه بهش بدین.

-باشه دخترم. دوباره کی میای؟

-معلوم نیست ولی سعی می کنم زود بیام.

-برو دخترم، خدا پشت و پناهت.

نگاهی به خونه ی بچگی هام انداختم. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و در و بستم.

احمدرضا پشت فرمون نشسته بود. در جلو رو باز کردم و سوار شدم.

-میشه بریم تا از بی بی خداحافظی کنم؟

-باشه.

و ماشین رو روشن کرد.


ماشین و کنار امامزاده نگهداشت. با بی بی خداحافظی کردم و از امامزاده بیرون زدم.

احمدرضا توی سکوت رانندگی می کرد. حالم یه جوری بود.

نمیدونستم واکنش المیرا از دیدنم چیه، اما خوشحال بودم؛ داشتم می رفتم تا دوباره بهارک رو ببینم.

دلم براش تنگ شده بود. خیلی سوال ها توی ذهنم بود اما هیچ کس نبود تا به سوالهام جواب بده و این بیشتر آزارم می داد.

بالاخره ماشین کنار خونه ی ویلایی احمدرضا ایستاد. احمدرضا در و با ریموت باز کرد.

نیم نگاهی به خونه ی پارسا انداختم. با صدای کنایه آمیز احمدرضا نگاهم رو از خونه گرفتم.

-چیه؟ دلتون برای رئیستون تنگ شده؟

ابروهام پرید بالا. پوزخندی زد.

-نیست؛ رفته کانادا خونه ی خواهرش!

اینکه انقدر دقیق آمار پارسا رو داشت برام تعجب برانگیز بود!

از ماشین پیاده شدیم. نگاهی به حیاط پر گل احمدرضا انداختم.

بوی گل یاس تمام حیاط رو برداشته بود. در ورودی رو باز کرد و کنار ایستاد.

آروم وارد سالن شدم. با دیدن سالن بهم ریخته تعجب کردم.

-تعجب نکن، کسی حوصله نداشت خونه جمع کنه!

خواستم بپرسم المیرا کجا بوده که دهنم رو بستم و لبخندی زدم. نگاهی بهم انداخت.

-تا لباس عوض می کنم، یه چائی میذاری؟

-بله، الان.



احمدرضا سمت پله های بالا رفت. وارد آشپزخونه شدم.

میز کثیف بود و کلی ظرف توی سینک. نفسم رو بیرون دادم.

کتری رو آب کردم و رو گاز گذاشتم. ظرف ها رو جمع کردم و تو ماشین ظرفشویی چیدم.

دستی به آشپزخونه کشیدم. معلوم بود غذایی روی گاز درست نشده.

چائی رو دم کردم و چرخیدم تا سینی رو پیدا کنم که تو جای سفتی فرو رفتم.

سر بلند کردم که نگاهم به احمدرضا افتاد. با دیدنش از این فاصله ی کم هول کردم و ضربان قلبم بالا رفت.

بازوهام تو چنگ انگشتهای مردونه اش بود. گرمی تنش رو از این فاصله هم احساس می کردم.

قدمی به عقب برداشتم. به خودش اومد و بازوهام رو رها کرد. دستی لای موهاش برد.

-نیازی نبود جمع کنی، زنگ میزدم یکی می اومد جمع کنه.

-کاری نکردم. چائی آماده است.

-از بوی عطرش که پیچید تو خونه فهمیدم.

آروم زمزمه کرد.

-از وقتی رفتی دیگه این بو تو خونه نپیچیده بود!

از اینکه اون روزها به یادش مونده بود لبخندی روی لبهام نشست اما با حرفی که زد پنچر شدم.

-چون من و المیرا اکثراً قهوه می خوریم!

نگاهش رو بهم دوخت تا واکنشم رو ببینه. احساس می کردم صورتم بیانگر حال خرابم هست اما دلم نمی خواست بفهمه.

نمیدونم چی شد که از دهنم دراومد:

-اما این مدت تو رستوران من برای آقا پارسا چائی دم می کردم.

اخمی میان ابروهاش نشست.

-مگه آبدارچی نداشت؟

با حرص لبم رو به دندون گرفتم. هیچ وقت حریف این مرد نمی شدم!

فنجون چائی که ریخته بودم رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت.



دو روزی می شد که خونه ی احمدرضا اومده بودم اما از بهارک هیچ خبری نبود! یعنی المیرا با خودش برده بودش؟!

دلم می خواست از احمدرضا بپرسم بهارک کجاست؟ ... اصلاً این مدتی که نبودم دلتنگم شده یا نه؟ اما می ترسیدم!

آخر شب بود و احمدرضا هنوز از رستوران نیومده بود. دلم شور می زد.

با صدای زنگ آیفون متعجب نگاهی به ساعت انداختم.

ساعت ۱۰ شب رو نشون می داد. احمدرضا که کلید داشت! سمت آیفون رفتم.

با دیدن المیرا ترسیدم اما با یادآوری اینکه بهارک همراهشه، بی هیچ حرفی در و زدم.

پشت در ورودی ایستادم. صدای پاشنه ی کفش هاش به گوشم می رسید.

با بالا و پایین شدن دستگیره خواستم از پشت در بیرون بیام که صدای عصبیش کل سالن رو برداشت.

-چه عجب آقا در و باز کرد! بهت گفتم افتادن بهارک تقصیر من نبود ... خودش ورجه وورجه کرد و از پله ها پرت شد.

با آوردن اسم بهارک ته دلم خالی شد. یعنی اتفاقی برای بهارک افتاده؟!

چرا احمدرضا چیزی بهم نگفت؟ از پشت در بیرون اومدم.

-بهارک چی شده؟

المیرا سریع به عقب چرخید. با دیدنم ابرویی بالا داد.

-توی دهاتیم که اینجایی! چرا دست از سرش بر نمیداری؟ چرا نمی فهمی یه ناخنک بهت زد و ولت کرد؟

-چی داری برای خودت میگی؟ بهارک کجاست؟

دست به سینه شد.



-رفت به درک ... مُرد، فهمیدی؟

-خفه شو عوضی ...

قلبم محکم به سینه ام می کوبید. حالم دست خودم نبود.

اشک کل صورتم رو خیس کرده بود. دستهام از ترس می لرزید.

-تو با بهارکم چیکار کردی؟

-اوهوع، بهارکت؟ خیلی فاز مامان بودن برداشتی! من حوصله ی کل کل و حرف زدن با تو یکی رو ندارم.

رفت و روی مبل نشست.

-احمدرضا کجاست؟

اما من هیچی نمی شنیدم جز اینکه الان بهارک کجاست؟ چرا احمدرضا چیزی بهم نگفته؟

سریع سمت تلفن رفتم و شماره ی احمدرضا رو گرفتم. بعد از چند بوق گوشی رو برداشت.

-جانم؟

وقت تحلیل کردن جانم پر احساسش رو نداشتم.

-دیانه!

-کجایی احمدرضا؟

-چی شده؟ تو حالت خوبه؟

-کجائی؟

-تو کوچه ... الان می رسم. بگو چی شده؟

-زود بیا احمدرضا.

-باشه، باشه.

گوشی رو قطع کردم و به بدنه ی صندلی تکیه دادم. چهره ی معصوم بهارک لحظه ای از جلوی چشمهام کنار نمی رفت.

دلم می خواست المیرا رو خفه کنم. با اون کفش های پاشنه بلندش که به شدت روی اعصابم بود اومد سمتم و توی دوقدمیم ایستاد.

از بالا نگاهش رو بهم دوخت.

-همین کولی بازی ها رو درآوردی که طرف دم به دقیقه از توی دهاتی حرف میزد؟

با باز شدن در سالن چرخیدم و به سختی از روی زمین بلند شدم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

احمدرضا نگاهش به الیرا افتاد. با خشم نگاهش کرد.

-کی تو رو اینجا راه داده؟ دیانه کجاست؟

المیرا از جلوم کنار رفت. نگاه احمدرضا به من مشوش و ژولیده افتاد. احساس کردم طرز نگاهش عوض شد.

کیفش رو همون جلوی در گذاشت و با چند گام بلند رو به روم قرار گرفت.

-حالت خوبه؟ چیزی شده؟

سری تکون دادم و اشکهام که دیدم رو تار کرده بود روی گونه هام جاری شدن.

احمدرضا بازوهام رو توی دستهاش گرفت.

-نمیشنوی؟ دارم میگم چی شده؟ چرا گریه می کنی؟

-بهارک کجاست؟

حس کردم دستهای قدرتمند احمدرضا شل شد. نگاهش رو ازم گرفت و به المیرا که با فاصله ازمون ایستاده بود دوخت.

-تو چیزی بهش گفتی؟

المیرا خونسرد شونه ای بالا داد.

-نه من حرفی نزدم! اومدم اینجا با تو حرفهام رو بزنم. تکلیف من چیه؟

احمدرضا ازم فاصله گرفت و دست به جیب روبروی المیرا قد علم کرد و حالت نمایشی به خودش گرفت.

-کدوم تکلیف که من خبر ندارم؟

المیرا به لکنت افتاد.

-همین حرف ازدواجمون ... مگه قرار نبود رسمیش کنیم؟ خانواده ام دارن هر روز ازم می پرسن.

-من قول ازدواج به تو داده بودم؟

نگاهم بین احمدرضا و المیرا در رفت و آمد بود. یعنی احمدرضا با المیرا هنوز ازدواج نکرده؟



پس این مدت بهارک چطور پیش المیرا بوده؟

این همه سوال حل نشده ی توی ذهنم کی می خواست هضم بشه و به جوابهاشون برسم؟

-از خونه ی من برو بیرون.

-تو نمی تونی من و بیرون کنی، خودت گفتی ...

-من گفتم؟ چی گفتم؟ ها، چی گفتم؟ روز اول نگفتم دنبال ازدواج با من نباش چون قصد ازدواج ندارم؟ حتی بهت گفتم قاتل زنمم چون بهم خیانت کرد، گفتم یا نگفتم؟!
اما تو خودت خواستی اینجا باشی ... منم دیدم کسی نیست از بهارک نگهداری کنه چیزی نگفتم اما الان چیکار کردی؟ اون دختربچه کو؟ دیدم مثل مادر براش بودن رو....

-اون یه حادثه بود، تقصیر من نبود! خودش از پله ها افتاد.

چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم. یعنی بهارک من از پله ها افتاده؟ الان کجاست؟ حالش چطوره؟

-بهتره از خونه ی من بری و دیگه ام اینورا پیدات نشه وگرنه اون وقت یه جور دیگه برخورد می کنم!

-فکر کردی کی هستی؟ تو یه مرد روانی ای که زنش رو کشته ... میرم، لحظه ای هم نمی مونم! لیاقتت همین دختربچه است که حتی ذره ای از ...

احمدرضا سمتش خیز برداشت و المیرا سکوت کرد.

-آره تو راست میگی، چون مثل تو و امثال تو با صد نفر نبوده تا خوب دوره دیده باشه! حالام گمشو از خونه ام برو بیرون ...

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

المیرا با حرص کیفش رو چنگ زد و با اون صدای پاشنه هاش که عجیب روی اعصابم بود سمت در خروجی سالن رفت.

با بسته شدن در سالن نگاهم رو به احمدرضا دوختم. احمدرضا اومد سمتم و اخمی کرد.

-برای چی انقدر رنگت پریده؟

لبم رو گزیدم.

-بهارک ...

-چی میخوای بشنوی؟

-حالش چطوره؟ الان کجاست؟ اصلاً این اتفاق کی براش افتاد؟ چرا به من نگفتی؟

احمدرضا کتش رو درآورد و روی دسته ی مبل پرت کرد.

-برای چی باید به تو می گفتم؟ چه نسبتی باهاش داشتی؟

دلم هزار تیکه شد.

-بهتره انقدر حرص و جوش نخوری ... رنگ از صورتت پریده!

-احمدرضا ...

احمدرضا سکوت کرد و نگاهش رو بهم دوخت. نگاهش آزاردهنده نبود اما عجیب سنگین بود.

تن صداش از نگاهش سنگین تر به گوشم نشست.

-یعنی امکان داره جز بهارک انقدر نگران حال کس دیگه ای هم بشی؟!

متعجب سر بلند کردم. منظورش چی بود؟ موی بیرون زده از شالم رو داخل شالم فرستادم و حرفم رو دوباره تکرار کردم.

-حال بهارک چطوره؟

خودش رو روی مبل پرت کرد.

-خوبه!

با شنیدن کلمه ی خوبه انگار دوباره بهم جون دادن.

نفسم برگشته ام رو آسوده بیرون دادم که از نگاه تیزبین احمدرضا دور نموند.

-الان کجاست؟



با هر دو دست شقیقه هاش رو گرفت. احساس کردم داره خودش رو کنترل می کنه. یعنی اتفاقی افتاده بود؟

-الان که فهمیدی حال بهارک خوبه، یه فنجون چائی میاری؟

همین هم برام کافی بود که فهمیدم بهارک حالش خوبه. سری تکون دادم و سمت آشپزخونه راه افتادم.

تا آخر شب احمدرضا دیگه راجب بهارک حرفی نزد با اینکه خیلی دلم می خواست ازش بپرسم اما می ترسیدم دعوام کنه.

باید سر فرصت ازش می پرسیدم. وارد اتاق مشترکم با بهارک شدم.

چند روزی از ماجرای اون شب و المیرا می گذشت.

احمدرضا تا دیروقت رستوران بود و شب یک راست سمت اتاقش می رفت. انگار داشت از چیزی فرار می کرد.

شامم رو خوردم و آشپزخونه رو جمع کردم. در سالن باز شد. احمدرضا وارد سالن شد. چهره اش توی هم بود.

بی هیچ حرفی سمت پیانو رفت و پشتش نشست. صدای همیشگیش کل سالن رو برداشت.

روی مبل نشستم و به صدای گوش نواز پیانو دل سپردم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که صدا قطع شد. احمدرضا سمت بار کوچک گوشه ی خونه اش رفت.

با دیدنش پشت بار لحظه ای ترس نشست توی دلم.

شیشه ای بزرگتر از همه رو برداشت و با لیوانش سمت کاناپه ی تک نفره ی کنار پنجره رفت. روی کاناپه لم داد.

سیگاری روشن کرد و کمی از نوشیدنی داخل شیشه توی لیوان کمرباریک ریخت.

هنوز نشسته بودم و حرکاتش رو نگاه می کردم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

به کاناپه تکیه داد و دود سیگارش رو عمیق بیرون فرستاد. هاله های دود روی هوا به رقص دراومدن.

دلم شور میزد؛ چرا احمدرضا انقدر بهم ریخته است؟ یک پیک از مشروب روی میز رو یکجا سر کشید.

احساس کردم گلوی من سوخت اما احمدرضا فقط نگاهش رو به رو به روش دوخته بود.

نمیدونم چقدر گذشت اما پشت سر هم سیگار میکشید و لیوانش رو پر می کرد!

اگر تا صبح همینطور ادامه می داد حتماً خودش و به کشتن می داد. از روی مبل بلند شدم و با گامهای آروم سمتش رفتم.

کنار کاناپه ایستادم. خواست پیک رو بالا ببره که از دستش گرفتم. سرش رو بلند کرد و نگاه سرخش رو به نگاهم دوخت.

خمار لب زد:

-اگر نمی رفتی، هیچ وقت نمی فهمیدم!

منظورش چی بود؟! دست برد و بطری مشروب رو برداشت. خواستم ازش بگیرم که عصبی فریاد زد:

-چی کار داری؟؟؟ به تو چه دارم چیکار می کنم؟ بذار به درد خودم بمیرم ...

چنان داد دلخراشی زد که احساس کردم تمام ستون های خونه به لرزه افتادن.

-چرا من .... خدا .... چرا؟؟؟

نمیدونم چرا من بغض کرده بودم. دلم برای مردی که شکسته روی کاناپه تو تاریکی شب نشسته بود سوخت.

کمی سرش رو کج کرد. اشک حلقه زد توی چشمهاش و قلبم رو هزار تیکه کرد.

کنار پاش زانو زدم. دستهایی که همیشه گرم گرم بودن اما حالا سرد شده بودن رو توی دستم گرفتم.

-آخه چی شده؟ اتفاقی برای بهارک افتاده؟

آروم زیر لب زمزمه کرد:

-بهارک ... واااای بهارک .....

ترس تو کل وجودم افتاد. یعنی اتفاقی برای بهارک افتاده بود؟ چرا احمدرضا چیزی نمی گفت؟



-تو رو خدا بگو... بهارک چیزیش شده؟؟

-بهارک و دوست داری؟

-آره.

پوزخند تلخی زد و نگاهش رو به تاریکی شب دوخت.

-هیچ کس نفهمید بهار با من و غرورم چیکار کرد ... هیچ کس نفهمید نفرت انگیزتر از اون زن وجود نداشت ..

داشت راجع به مادر بهارک حرف می زد. با مشت کوبید روی میز شیشه ای و فریاد زد:

-ازت متنفرم بهار ... متنفرم ...

میز شیشه ای با صدای بدی شکست و هزار تیکه شد. دستش زخم شده بود اما جرأت نداشتم برم سمتش.

تا حالا انقدر حالش رو بد و پریشون ندیده بودم.

-بهار، تو با من ... با ارور من چیکار کردی لعنتی؟ مگه چی برات کم گذاشته بودم که با نزدیک ترین دوست من رو هم ریختی؟

رعشه ای به اندامم افتاد. منظورش از نزدیک ترین دوستش کی بود؟

داشتم دیوونه می شدم. هیچی از حرفهاش نمی فهمیدم. این مدتی که نبودم چه اتفاقی افتاده بود؟

قطرات خون روی پارکت می ریخت اما احمدرضا هنوز داشت ضجه می زد.

دیگه از اون همه اقتدار خبری نبود. الان مرد شکسته ای بود که تو تاریکی شب زار می زد. سمت آشپزخونه رفتم و جعبه کمکهای اولیه رو آوردم.

کنار پاش زانو زدم. دست خونینش رو توی دستم گرفتم. فقط نگاهم کرد عمیق و شکست خورده! دلم براش سوخت.

دستش رو تمیز کردم. آروم شروع به صحبت کرد.

-وقتی پدر و مادرم رو یکجا از دست دادم یه پسربچه ی ۷ ساله بودم. علت مرگشون خفگی بر اثر گاز گرفتگی بود.
اما نمیدونم چرا همه ی خانواده ام مردن جز من! بعد از مرگشون ...

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

-... رفتم پیش عمو. عمو شد پدرم و زن عمو مادرم. تمام این سالها هیچ بدی ازشون ندیدم.

عطیه خواهر بزرگم شد اما مرجان رو هیچ وقت به چشم خواهرم ندیدم. دختر عموی مو خرگوشی شاد ... صدای خنده هاش بهم انگیزه می داد. اوایل بچه بودم و نمیدونستم چرا چنین احساسی بهش دارم اما هرچی بزرگ تر شدم فهمیدم مرجان شده تنها انگیزه برای ادامه ی زندگیم!

هر دو بزرگ شدیم. مرجان روز به روز خوشگل تر و جذاب تر می شد. فهمیده بودم مرجانم دوستم داره و این موضوع بهم پر و بال خیالپردازی می داد.

گاهی بهش سخت می گرفتم. روزی که بی خبر موهاش رو کوتاه کرد باهاش قهر کردم اما با همون طنازیش باعث شد آشتی کنیم.

زندگیم شده بود مرجان! وقتی عمو نامزدمون کرد، روی ابرها بودم. مرجان سالهای آخر راهنمایی بود اما دیگه مثل قبل نبود!دیگه شبها تا دیروقت کنار درخت گردو پیشم نمی نشست. ازم فراری شده بود!

این موضوع نگرانم می کرد اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم. همسایه ای تازه اسباب کشی کرده و به محلمون اومده بود؛ یک مادر و پسر!

گاهگداری پسرش رو می دیدم. پسر آروم و سر به زیری بود. هیچ وقت فکر نمی کردم روزی همون پسر آروم و سر به زیر آرزوهام رو ازم بگیره.

تیپ و قیافه ی مرجان روز به روز تغییر می کرد. بی پرواتر شده بود. دختر حاجی دیگه چادر سرش نکرد. نگرانش بودم!

دل و زدم به دریا و یه روز تعقیبش کردم. با دو تا دختر همسن و سال خودش با شوخی و خنده به سمت مدرسه رفتن.

برام قابل هضم نبود. مرجان سر به زیر، حالا تو خیابون چنین با ناز می خندید!



-طاقت نیاوردم و رفتم جلو. اول با دیدنم تعجب کرد اما بعد از چند لحظه به خودش اومد و با اخم نگاهم کرد.

تعجب کردم ... الان من باید ناراحت می بودم نه مرجان!

-اینجا چیکار می کنی؟

متقابلاً اخم کردم. نگاهی به دوستهاش انداختم.

-برید!

چنان با تحکم گفتم که هر دو سریع رفتن. رفتم جلو.

-این چه سر و وضعیه که برای خودت درست کردی؟

-من خیلیم سر و وضعم خوبه، بهتره برای من ادای مردهای غیرتی رو درنیاری!

دهنم بسته شد. من این مرجان رو نمی شناختم. با دختر رویاهای من خیلی فاصله داشت ...

همون جا بود که احساس کردم شکستم.

مرجان تنه ای بهم زد و رفت. با رفتنش به خودم اومدم. با پاهایی که وزنم رو به سختی تحمل می کرد سمت خونه رفتم.

تا برگشتن مرجان زیر درخت گردو نشستم. همین که در حیاط باز شد بلند شدم.

اومد و خواست از کنارم رد بشه که مچ دستش رو گرفتم.

-وایستا کارت دارم.

-چیه، چرا دست از سرم بر نمی داری؟

-من دوست دارم مرجان!

-اه، خسته ام کردی احمد ... عالم و آدم فهمیدن من و دوست داری!

-تو مگه من و دوست نداری؟

-وااای احمد، قرار نیست چون تو رو دوست دارم به خودم نرسم یا حتی با کس دیگه ای دوست نشم!

نفهمیدم چی شد فقط وقتی به خودم اومدم که مرجان روی زمین افتاده بود و کف دستم از ضربه ای که زده بودم ذوق ذوق می کرد.

هول کردم و کنارش روی زمین زانو زدم. خواستم دستش رو بگیرم که دستم رو پس زد.

-ازت بدم میاد ... از مردهایی که دست رو زن بلند می کنن متنفرم ... برو گمشو! چطور تونستی رو من، رو ته تغاری آقام دست بلند کنی؟ اگه آقاجونم نبود الان معلوم نبود توی بی پدر و مادر کجا بودی؟



با هر حرفی که میزدهزاران بار شکستم. مرجان از روی زمین بلند شد.

-دیگه سمتم نیا، فهمیدی؟ نمی خوامت ... نمی خوامت ... من دنبال آزادیم نه اینکه یه احمق مثل تو بخواد آزادیم رو بگیره!

و پا تند کرد سمت خونه اما شکستن من و ندید. زانوهای سست شده ام ... کمر شکسته ام ...

صداش توی سرم اکو می شد؛ اینکه من بی پدر و مادرم!

همونجا بود فهمیدم من دیگه تو دل مرجان جائی ندارم. بعد از فوت پدر و مادرم اولین بار بود که گریه می کردم.

از خونه زدم بیرون و تو خیابون ها شروع کردم به راه رفتن. تمام خاطراتم از لحظه ی ورودم به خونه ی عمو تا اون روز نحس جلوی چشمهام بود.
احساس کردم یک شبه پیر شدم. به خونه برگشتم. زن عمو حالم رو پرسید اما هیچ جوابی نداشتم.

لعنت به این دل که دوستش داشت!

سعی کردم ازش کناره بگیرم. یک هفته از اون روز میگذشت.

صدای خنده هاش تو خونه بود. مثل یه سایه شده بودم.

یه روز که از حجره ی عمو برمیگشتم مرجان رو ته کوچه با همون پسر همسایه دیدم.

خونم به جوش اومد.

غیرتم اجازه نداد دختر عموم، کسی که دوستش داشتم رو با یه مرد دیگه ببینم. اگر عمو می فهمید حتماً سکته می کرد!

رفتم جلو. پسرک کمی هول کرد اما مرجان بی هیچ ترسی بهم چشم دوخت.

-برو خونه!

-به تو چه؟

-مرجان!

-چیه؟ نکنه فکر کردی میگم چشم؟

زدم تخت سینه ی پسره.

-دفعه ی آخرت باشه سمت مرجان میای!

-برای خودت حرف میزنی، من دوستش دارم.

همین حرف کافی بود که پاهام سست بشه. کوچه دور سرم چرخید. پسره مثل کسی که یهو شجاع شده باشه گفت:

-شنیدی؟

پیش یه غریبه خوردم کرده بود.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

اومدم خونه. حالم انقدر بد بود که همه فهمیدن اتفاقی افتاده.

عطیه اومد پیشم و قسمم داد تا علت ناراحتیم رو بگم. منم همه چی رو بهش گفتم.

عطیه به عمو گفت. اون شب خونه غوغا شد. برای اولین بار عمو روی مرجان دست بلند کرد.

نگاه مرجان رو هیچوقت یادم نمیره ... پر از نفرت شد. برای اولین بار از نگاهش ترسیدم.

عمو فکر می کرد با این کارش میتونه مرجان رو به راه بیاره اما هیچ کس فکرش رو هم نمی کرد که مرجان همون شب خونه رو ول کنه و بره!

صبح با صدای جیغ و داد زن عمو از خواب بیدار شدم. مرجان رفته بود و هیچ خبری ازش نبود.

عمو شده بود اسپند روی آتیش. پای آبروش وسط بود.

محمد و حامد همه جا دنبالش بودن اما انگار آب شده بود! سه روز گذشت و هیچ خبری از مرجان نشده بود.

بعد از سه روز یاد همسایه مون افتادم و به عمو گفتم. عمو رفت خونشون اما مادرش اظهار بی اطلاعی کرد.

بعد از پنج روز خودش با همون پسره، دست تو دست هم برگشتن.

همونجا بود که عشق مرجان و کشتم و خاکش کردم.

عمو عقدشون کرد اما از خونه هم بیرونش کرد. اون شب و روزهای بعدش حالم خیلی بد بود.

برای اولین بار دست به سیگار شدم. سیگار شد همدم شب هام.

بعد از چند ماه به خودم اومدم. درس خوندم، کار کردم و دوست های جدید پیدا کردم.

دورادور می شنیدم مرجان میاد خونه ی عمو. برای خودم خونه خریدم و برای همیشه از خونه ی عمو رفتم.

اوائل تنهایی خیلی سخت بود اما عادت کردم.

داشتم زندگیم رو ادامه می دادم و دیگه مرجانی تو زندگیم نبود که یک روز شنیدم مرجان طلاق گرفته.



باورم نمی شد مرجان طلاق گرفته باشه. دروغه اگه بگم ناراحت شدم چون نشده بودم.

همون شب کت و شلوار پوشیدم و کلی به خودم رسیدم.

بدون اینکه به کسی اطلاع بدم رفتم خونشون. احساس کردم همه از دیدنم تعجب کردن اما کسی به روم نیاورد.

هر لحظه منتظر بودم تا مرجان رو ببینم، دو سالی میشد ندیده بودمش اما مرجان از اتاقش بیرون نیومد.

دیگه ناامید شده بودم که عمو گفت:

-مرجان رو برای شام بگین بیاد پایین.

هم ازش متنفر بودم هم دلم می خواست ببینمش. بالاخره مرجان رو دیدم.

پخته تر و زیباتر شده بود اما دیگه حس من بهش اون حس قبل نبود.

مرجان با رفتنش عشقشم برد. بعد از شام از همه خداحافظی کردم. حالم اصلاً خوب نبود.

روزها می اومدن و می رفتن و من سخت درگیر کار بودم.

مرجان خونه ی عمو بود. یه روز خسته از سر کار برگشتم که نگاهم به دختری که کنار در ایستاده بود افتاد.

کمی که جلو رفتم مرجان رو دیدم. تعجب کردم! مرجان اینجا چیکار می کرد؟ اصلاً خونه ی من رو از کجا پیدا کرده بود؟

با دیدنم هول کرد اما توجهی نکردم. با اخم نگاهم رو بهش دوختم.

-اینجا رو از کجا پیدا کردی؟

سرش رو پایین انداخت.

-از عطیه آدرس رو گرفتم.

-برای چی اومدی؟

-می خوام باهات صحبت کنم.

پوزخندی زدم.

-بعد از دو سال تازه یادت افتاده صحبت کنی؟

-احمد ...

-اسم منو دیگه به زبون نیار، فهمیدی؟

-تو رو خدا بذار صحبت کنیم ... من اشتباه کردم؛ببین، برگشتم!

-بعد از دوسال برگشتت دیگه به درد من نمی خوره. برگرد برو همونجایی که ازش اومدی! تو دیگه نه تو زندگیم نه تو قلبم جا نداری.

در حیاط رو باز کردم.

-به خدا اگه من و نبخشی برای همیشه میرم!

چرخیدم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

با پوزخند نگاهی به سر تا پاش انداختم.

-همین امروز برو! فکر کردی جلوت رو میگیرم؟ ... گذشت اون روزها که عاشقت بودم. تو با رفتنت عشقت رو هم بردی، الان هم جز یک دختر عموی قابل ترحم بیشتر برام نیستی، فهمیدی؟
بار آخرت هم باشه جلوی در خونه ی من پیدات میشه!

باورش نمی شد باهاش اینطور صحبت کنم.

-و یه چیز دیگه؛ آدم چیزی که بالا آورده رو دوباره نمیخوره! منم خیلی وقته تو رو بالا آوردم.

وارد حیاط شدم و در و محکم به هم کوبیدم. حالم دست خودم نبود. مرجان تمام احساساتم رو از بین برده بود.

چند روزی از اومدن مرجان می گذشت. دیگه ازش خبر نداشتم.

تازه ماشین خریده بودم و هنوز رانندگیم انقدر خوب نبود.

یک روز به پیچ کوچه نرسیده، دختری از کوچه بیرون اومد. نتونستم ماشین و کنترل کنم و بهش خوردم.

ترسیده پیاده شدم. اون دختر هم مثل من ترسیده بود.

اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد زیبایی بیش از اندازه اش بود.

با دیدنم سریع بلند شد. حالش رو پرسیدم و گفت چیزی نشده و پا سمت خیابون تند کرد. مثل یه نسیم بود.

نگاهم رو بهش دوختم تا سوار ماشین شد. برای خودم عجیب بود که بعد از مرجان نگاهم گیر کسی بشه.

اون روز گذشت و دیگه ندیدمش. کم کم داشت کلاً از فکرم خارج می شد.

تازه با پارسا آشنا شده بودم. پسر بدی به نظر نمی رسید.

گاهی می اومد خونه ام. با کلی اصرار قرار شد برای مهمونی آخر هفته ای که تو خونشون برگزار می شد برم.

بالاخره آخر هفته رسید. یه دست لباس اسپرت پوشیدم و دسته گل بزرگی تهیه کردم.

زنگ در و زدم.


وارد حیاط پارسا شدم. خودش به استقبالم اومد. با هم وارد خونه شدیم.

پدر و مادرش نبودن و فقط چند تا از دوستهاش اومده بودن.

با هامون و رامبد آشنا شدم و با هم شروع به صحبت کردیم. زنگ رو زدن و پارسا رفت در و باز کرد.

بعد از چند دقیقه همراه همون دختری که چند روز پیش سر کوچه باهاش تصادف کرده بودم وارد شد.

از دیدنش ته دلم خوشحال شدم. منم جوون بودم و دلم می خواست تا مرجان ایران هست کسی وارد زندگیم بشه.

هنوز دنبال انتقام بودم. دختره همراه پارسا وارد شد. موهای بلوند بلندش یک طرف شونه اش ریخته بود.

شال حریرش روی شونه هاش افتاده بود. با لبخند اومد سمتمون.

خونه ی عمو طوری بزرگ شده بودم تا فرق محرم و نامحرم رو بدونم اما وقتی با همه دست داد و با اون لبخند دلفریب روی لبش اومد سمتم نتونستم مقاومت کنم و بهش دست دادم.

گرمی دستهای ظریفش حالم رو دگرگون کرد. لباسهاش رو عوض کرد و اومد کنارمون نشست.

تا پاسی از شب کنار هم بودیم.

هرچی نگاهش می کردم سیر نمی شدم و دوست داشتم بیشتر بهش چشم بدوزم.

من از همه آروم تر بودم و هامون از هممون بزرگ تر و زبون بازتر بود.

اون شب گذشت. بعد از چند وقت هامون پیشنهاد همکاری داد و منم قبول کردم.

کم و بیش بهار رو می دیدم. یکی دو بار ازش خواسته بودم تنها ببینمش اما زیر بار نمی رفت و من پای نجابتش میذاشتم.

یه روز دیرتر از هر روز به رستوران رفتم و بهار رو دیدم که از رستوران خارج شد.

اول تعجب کردم اما بعدش گفتم حتماً برای دیدن پارسا اومده.

وارد رستوران شدم. فقط هامون بود. نتونستم خودم رو کنترل کنم.

-بهار خانوم اینجا اومده بود؟

احساس کردم کلافه است.

-آره با پارسا کار داشت.

دیگه دنبالش رو نگرفتم که ایکاش میگرفتم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

بخاطر پیشرفت کارهامون قرار شد تو خونه اش یه سور بده.

فکر نمی کردم بهار هم باشه اما وقتی با پارسا دیدمش هم خوشحال شدم هم ناراحت.

حس می کردم پارسا بهش چشم داره. برعکس همیشه که باهام سنگین برخورد می کرد اون شب خیلی صمیمی بود!

با هم شماره رد و بدل کردیم و قرار شد گاهی رستوران به دیدنم بیاد.

منِ ساده فکر می کردم همونطور که من ازش خوشم اومده، اونم از من خوشش اومده.

کم کم با هم بیرون رفتیم و من روز به روز بهش وابسته تر می شدم. اونقدری پیش رفتم که طاقت نیاوردم و ازش خواستگاری کردم.

اول تعجب کرد، حتی تا یک هفته ازش بی خبر بودم اما آخر جواب بله رو داد. اون روز خیلی خوشحال بودم.

به هامون و پارسا گفتم. هیچ کدوم واکنشی نشون ندادن.

با عمو صحبت کردم تا بریم خواستگاری. مرجان وقتی شنید میخوام ازدواج کنم گریه کرد.

ازم خواست تا ببخشمش اما دیگه واقعاً هیچ حسی بهش نداشتم.

بالاخره آخر هفته رسید. با عمو و زن عمو و عطیه رفتیم خواستگاری.

از دیدن خونشون تعجب کردم چون فکر می کردم باید مثل پارسا خیلی پولدار باشن اما نبودن!

البته این چیزها برام مهم نبود. بهار یه برادر کوچکتر از خودش داشت.

خیلی زود با هم نامزد کردیم و قرار شد مراسم عقد و عروسی رو با هم بگیریم.

هیجان داشتم و خیلی خوشحال بودم اما احساس می کردم بهار مثل من نیست و هیچ شوقی نداره.

شب عروسی ما، مرجان از ایران رفت. برام مهم نبود؛ بر عکس ما، خانواده ی بهار یه خانواده ی آزاد بودن.

هرچند عمو از دیدن ظاهر خانواده ی بهار خوشش نیومد اما بخاطر من حرفی نزد.



شب عروسی هم بالاخره تموم شد اما برای من تازه شروع همه چیز بود.

بهار اجازه نمیداد بهش دست بزنم. نمیدونستم باید چیکار کنم. گذاشتم تا با خودش کنار بیاد.

بعد از یک هفته اجازه داد. برای هر مردی شاید شب اول ازدواجش بهترین شب عمرش باشه اما اولین رابطه برای من هیچ حسی جز رفع نیاز نداشت!

من اصلاً دوست نداشتم دوباره این حس رفع نیاز رو تجربه کنم.

تو خونه همه اش ساکت بود. فقط تو جمع ها شاد بود و به خودش می رسید.

بهم توجهی نداشت. با مشاور صحبت کردم می گفت بعضی از زن ها بعد از اولین رابطه ی جنسی اینطوری میشن.

همه رو گذاشتم پای همین موضوع و سعی کردم تعداد مهمونی هام رو بیشتر کنم تا حالش خوب بشه.

اما نمیدونستم دارم خودم با دست خودم زندگیم رو به لجن می کشم!

یه شب مهمونی دعوت بودیم. دیدم حالش بهتره، گذاشتم با دوستهاش شاد باشه اما وقتی پارسا زن مستم رو از وسط چند تا پسر جمع کرد، احساس کردم غرورم خورد شد.

عصبی بودم و نمیدونستم چیکار کنم. فقط سوارش کردم و اومدم سمت خونه. تو راه همه اش می خندید.

پرتش کردم تو سالن. به خودش اومد. اونقدر حالم بد بود که احساس می کردم دارم خفه میشم.

بدون هیچ حرفی سمت اتاقم رفتم و تا خود صبح سیگار کشیدم.

صبح وقتی از اتاق بیرون اومدم دیدم میز صبحانه چیده شده.

برای اولین بار پیش قدم شد و بوسیدم. ازم خواست ببخشمش.

قبول کردم که مست بوده و قول داد که دیگه مست نکنه.

چقدر ساده دل بودم ... چقدر احمق بودم ...!

یهو از رو مبل بلند شد. میز و پرت کرد سمت دیوار و فریاد زد:

-ازت متنفرم بهاااار .... ازت متنفرم ... حتی از اون بچه ای که توی خراب مادرشی متنفرم!

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

متعجب نگاهش می کردم. واقعاً گیج شده بودم. انگار حالم رو فهمید که لبخند مهربونی زد.

-من گاهی میام کارهای خونه ی آقا رو انجام میدم. امروز صبح زنگ زدن و اومدم. الانم غذا حاضره، من کار دیگه ای ندارم، توام یه چیزی بخور مادر.

سری تکون دادم. بعد از خداحافظی رفت. روی صندلی آشپزخونه نشستم.

حرفهای دیشب احمدرضا تازه داشت واضح می شد. این وسط بهار کاری کرده که هنوز هم احمدرضا فراموش نکرده.

دل نگران بهارک بودم، اصلاً نمیدونستم کجاست؟!

کمی از غذایی که آماده شده بود خوردم. هر لحظه منتظر اومدن احمدرضا بودم.

دلم می خواست بدونم آخر زندگیش با بهار چی شد که دست به قتلش زد.

تا شب از احمدرضا خبری نشد. آخر شب بالاخره صدای چرخ های ماشین خبر از اومدنش داد.

در سالن رو باز کردم و کنار در ورودی ایستادم. از ماشین پیاده شد. از چهره اش خستگی می بارید. از دیدنم جلوی در تعجب کرد.

-سلام.

با تن صدای خسته ای گفت:

-سلام. چرا اینجا وایستادی؟

-همینطوری!

خنده ی تلخی کرد.

-یعنی باور کنم از روی دلتنگی نیست؟

گونه هام برای لحظه ای گر گرفت. با خجالت سرم و پایین انداختم. صدای گرمش کنار گوشم نشست:

-دخترم انقدر خجالتی؟!

و آروم از کنارم رد شد و وارد خونه شد.



به دنبالش وارد خونه شدم. دلم می خواست ادامه ی زندگیش رو بگه اما روم نمی شد بپرسم.

-یه چائی دیانه پز برای من میاری؟

-بله، الان.

روی مبل نشست. سمت آشپزخونه رفتم و با سینی چائی برگشتم. چائی رو روی عسلی کنارش گذاشتم.

روی مبل رو به روش نشستم. نگاهش رو بهم دوخت.

-نگاهت میگه منتظر چیزی هستی!

-راستشو بگم؟

-اوهوم.

-دلم می خواد بقیه ی داستان زندگیتون رو هم بگین.

-زندگیمون؟ ... مگه من چند نفرم؟؟

با هول دستهام رو توی هم قلاب کردم. به پشتی مبل تکیه داد و با دستش شقیقه اش رو محکم فشرد.

-زندگی تلخ من به چه دردت می خوره؟

-خوب، صحبت کردن باعث میشه تا کمی آروم بشین.

خم شد و نگاهش رو از بین دو عسلی بینمون بهم دوخت. ته نگاهش انگار چیزی بود.

-خیلی وقته این حرف ها دیگه آرومم نمی کنه ... وقتی به گذشته بر می گردم می بینم مار تو آستینم پرورش دادم.
مرجان درسته عشقم رو ندیده گرفت اما خیانت بهار برام غیر قابل هضمه ...
نه یک سال نه دو سال بلکه چندین و چند سال همین جا، توی همین خونه ای که با زحمت ساختم با رفیقم، با کسی که از چشمم بیشتر بهش اعتماد داشتم هم خواب می شده و معاشقه می کرده!!
یه زن مگه چقدر می تونه نفرت انگیز باشه؟

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ
پاسخ
 سپاس شده توسط #lonely girl# ، †cυяɪøυs† ، Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، yald2015 ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ (جلد2) - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 11-06-2018، 15:00

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان