امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبایღღعروس استادღღ

#25
با بوق دوم جواب داد:
_به سلام…چه چیزی باعث شده شماره ی زیباتون روی گوشی بنده ی حقیر بیوفته؟
صدام رو صاف کردم و گفتم
_خودت رو لوس نکن همین‌طوری زنگ زدم ببینم حالت چطوره.
_توپ توپ خونه ی تو… یعنی خونه ی سابق تو دور هم جمعیم.
پوزخندی زدم،باز هم به مرام این پسر که راستش رو گفت.حتی مهرداد هم….
جلوی افکارم و گرفتم و گفتم
_جدا؟پس مزاحمت نمیشم.توی خونه حوصله م سر رفته بود گفتم یه حالی ازت بپرسم.
صدای خنده ی جمع از پای تلفن اومد و پشت بندش آرتا گفت
_خوب پاشو بیا این جا دختر جون میخوای بیام دنبالت؟
با لحنی تعارفی گفتم
_وای نه مزاحم شما نمیشم بعد هم می‌دونی که از آرمین جدا شدم درست نیست بیام.
قهقهه ای زد و گفت
_چه ربطی داره؟من الان خودم سه تا از دوست دخترای سابقم توی جمع هستن به خاطر اونا نباید از جمع بزنم که تو هم الان عضوی از مایی با دعوت من بیا.
_آخه…
_آخه بی آخه دختر جون بیام دنبالت؟
جواب دادم
_نه ماشین دارم خونمم نزدیکه تا نیم ساعت دیگه میرسم.
_باشه منتظرم.
تلفن و قطع کردم و به سمت کمدم رفتم.
از لابلای لباس هام تاپ مشکی و شلوارجینی در آوردم و پوشیدم.
تمام موهام رو جمع کردم و دم اسبی بستم.
دوباره مثل سابق آرایش میکردم چون دیگه آرمینی نبود که تایین تکلیف کنه
یک ربعی آرایشم طول کشید. با یه رژ قرمز تکمیلش کردم و عطر جدیدم رو به تنم زدم.
دست کمی از عطر آرمین نداشت. هوش رو از سر آدم می پروند
مانتوی کوتاه مشکیم رو تنم کردم و شال حریرم رو روی سرم انداختم و بعد از پوشیدن کفش هاش پاشنه بلندم و برداشتن کیفم از خونه بیرون زدم.
با اینکه خونم فاصله ی کمی با خونه ی آرمین داشت اما باز هم جرئت پیاده رفتن توی این تاریکی رو نداشتم بنابراین سوار ماشینم شدم و پنج دقیقه بعد جلوی خونه ی آرمین نگه داشتم و زنگی به آرتا زدم که رسیدم.
در رو برام باز کرد. ماشین رو داخل بردم و با دلتنگی نگاهی به اطراف انداختم.چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.
پیاده شدم که آرتا به سمتم اومد و گفت
_جذاب تر از همیشه
لبخندی زدم. دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت
_دیگه داشت اینجا حوصله م سر می رفت.آخه کسی نبود که اذیتش کنم و صدای جیغش و در بیارم.
باهاش دست دادم و چشم غره‌ای به سمتش رفتم.
اشاره ای کرد و گفت
_بریم بالا به کسی نگفتم که داری قدم رنجه میکنی
سر تکون دادم. پابه پای آرتا از پله ها بالا رفتیم
در عمارت رو باز کرد و منتظر موند وارد بشم.
با ورودم تمام کسایی که من رو میشناختن سکوت کردن.
نگاهم به مهرداد افتاد که متعجب بهم خیره شده بود و برگشت سمت آرمین که برعکس اصلا متعجب نبود انگار خوب می دونست من میام.یه حسی بهم می گفت همه ی این کارها رو کرده تا من بیام.

 

 

آرتا نگاهی به جمع انداخت و گفت
_هانای خودمونه بابا.
آرمین با اخم صورتش رو برگردوند اما مهرداد از جاش بلند شد و به سمتم اومد
با عصبانیت به آرتا گفت
_برو بشین.
_هانا رو من دعوت کردم، تنهاش نمی‌ذارم.
لبخندی به روش زدم و گفتم
_مهم نیست آرتا الان میام.
با تردید به ما نگاه کرد اما بدون حرف رفت و روی مبل نشست.
مهرداد بازوم و گرفت و گفت
_چرا اومدی اینجا؟
با لبخند محوی گفتم
_آرتا دعوتم کرد.تو چی داداش؟فکر می کردم میونه ت با آرمین حالاحالاها خوب نمیشه.
خواست جواب بده که سحر صداش و بلند کرد
_هانا حالا که اومدی بیا پیش من بشین ببین اینا مخم و خوردن.
سری براش تکون دادم و گفتم
_بگذریم،من فقط به خاطر دعوت آرتا اینجام.الانم اگه اجازه بدی می خوام از بودن در جمع لذت ببرم.
حرفم و زدم و به سمت سحر و آرتا رفتم.
اکثریت جمع از بودنم خوشحال شدن و تحویلم گرفتن.
بینشون نشستم و زیر چشمی نگاهی به آرمین انداختم.همچنان لم داده به مبل بود و اون دختر لعنتی همچنان خودش رو بهش چسبونده بود.
مانتوم رو از تنم در آوردم که فریبا گفت
_هیکلت خیلی خوبه هانا از رژیم خاصی استفاده می کنی؟
سر تکون دادم و گفتم
_بدنسازی میرم.معمولا هم غذاهای چاق کننده و پر کالری نمی خورم.
سعید خندید و گفت
_خوش به حال زیدت،من که هر چی به این افسانه میگم خانمم کم بخور چاق شدی گوش نمیده.
صدای اعتراض افسانه بلند شد. با خنده روم و ازشون گرفتم و باز نیم نگاهی به آرمین انداختم.
داشت می خندید. اما با اون دختره.خدا لعنتت کنه.
سحر کنار گوشم گفت
_برای جدایی از آرمین ناراحت نیستی؟
با لبخند محوی گفتم
_هرگز.
_اما من ناراحتم. خیلی بهم میومدین.
سکوت کردم.فکر کنم مهمونی و برای مهرداد زهر کردم که با اخم نشسته بود و فقط به من نگاه می کرد.
یکی از پسر های جمع به اسم نیما گفت
_راستی آرمین
انقدر صداش بلند بود که کل جمع به اون نگاه کردن و اون ادامه داد
_هانا خانم چطور راضی به طلاق شد؟
قسم می خورم نگاه نصف جمع با ترس به من دوخته شد..
بیشتر از همه مهرداد. انگار نیما این حرف رو عمدا زده بود.
با لبخندی موذیانه رو به من ادامه داد
_حتما می دونید که آرمین شما رو به مهرداد باخته؟سر چقدر بود شرط بندی تون؟آها… نصف اموالت زن باغروری داشتی که خودش رفت البته آسون هم نیست. شوهرت به خاطر باخت اموالش طلاقت بده.
لبخند کجی زدم و گفتم
_ما اختلاف‌مون از جای دیگه ای بود از اون شرط بندی هم من با خبرم.
نیما جا خورد… رو به آرمین کردم و گفتم
_الانم همه چی بین ما تموم شده فکر کنم درست نیست توی جمع بحث کنیم چون من همه چیز و فراموش کردم..
سحر برای عوض کردن جو گفت
_نکنه قراره کسی و جای آرمین بذاری که الان برات مهم نیست؟
به یاد فرهاد لبخندی زدم و گفتم
_همین روزها…

 

رژم رو تمدید کردم و نگاهی توی آینه به خودم انداختم و وقتی از سر و وضعم مطمئن شدم در رو باز کردم.

به محض باز شدن در کسی مچ دستم رو اسیر کرد و دنبال خودش کشوند.
برعکس اون من با خونسردی گفتم
_اگه با زبونتم می گفتی میومدم لازم نیست زورتو به کار ببری.

در اتاق رو باز کرد و پرتم کرد داخل.در رو بست و بی مقدمه گفت
_چی تو سرته؟
با لبخندی که به عصبانیتش دامن میزد گفتم
_چی باید تو سرم باشه؟
در حالی که به سختی جلوی فریادش و می گرفت غرید
_با من بازی نکن هانا.با من بازی نکن که بد می بینی.واسه چی اومدی؟
_آرتا دعوتم کرد.
صداش بلند شد
_آرتا گه خورد با تو که یک کاره بلند شدی اومدی اینجا اونم با این سر و وضع.
نگاهی به سر تا پام انداختم و گفتم
_سر و وضعم چشه؟
بی پروا گفت
_خوشت میاد نگاه همه قفل کنه روی چاک سینه ی واموندت ها؟
توقع این قدر رک حرف زدن رو ازش نداشتم.با این وجود مثل خودش بی پروا گفتم
_وقتی به قول خودت مال تو بودم اجازه نداشتم لباس یقه باز بپوشم الان مال خودمم دلم می خواد اون طوری که دلم می خواد بگردم.
و زیپ روی یقه م رو پایین تر کشیدم.
با صورتی کبود شده نگاهم کرد و غرید
_مانتو تو بپوش.
صاف صاف توی چشمش زل زدم. به سمتم اومد.دستش رو به سمت یقه م بالا آورد و روی قفسه ی س*ی*ن*ه م گذاشت و آهسته ولی عصبی گفت
_تمام تنت توسط من مهر خورده یادت رفته؟
با پشت دست گردنم رو نوازش کرد و دستش و روی نقطه ای از گردنم نگه داشت و گفت
_مثلا اینجا.چند بار لب هام و…
یک قدم عقب رفتم و گفتم
_فراموش شد.
_هیچ مردی بعد از من نمی تونه نزدیکت بشه چون تو پر از خاطرات با منی.
سر تکون دادم و گفتم
_همین طوره اما یکی دیگه می تونه اون خاطرات و کمرنگ کنه و خاطرات جدید بسازه
عصبیش کردم.اما چیزی نگفت…سر تکون داد و در حالی که سعی می کرد خونسرد باشه گفت
_اگه از اون خیال پوچت می گذره که کسی و وارد زندگیت کنی اوکی اما قبلش یا دو تا قبر بکن یا دو تا بلیط به دورترین مقصد دنیا یه جوری خودتو گم و گور کن که هیچ وقت دستم بهت نرسه
با خنده گفتم
_اگه اعتراف کنی عاشقمی ازدواج نمی کنم.
پوزخندی زد و گفت
_خودشیفته شدی.
ابرو بالا انداختم و خواستم چیزی بگم که در اتاق باز شد

 

مهرداد بود با دیدن من و آرمین اخم وحشتناکی کرد و رو به من تشر زد
_بیا بیرون هانا.
آرمین با طعنه گفت
_چرا؟دو آدم بالغ هستیم که داریم صحبت می کنیم.
مهرداد با تردید گفت
_گوش کن آرمین دم پر هانا نشو و گرنه…
_فعلا اونی که داره دم پر میشه خواهر جنابعالیه.به نظرم حواست بیشتر بهش باشه انگار قراره خودش و توی هچل بندازه
مهرداد به من نگاه کرد و با همون اخمش پرسید
_چی داره میگه این؟
شونه بالا انداختم و گفتم
_من فقط می خوام زندگیم و به خواست خودم پیش ببرم.
آرمین باز عصبی شد و بی توجه به حضور مهرداد گفت
_خواستت اینه که برای انتقام از من توی بغل هر سگ پدری لش کنی و…
صدای داد مهرداد حرفش و قطع کرد
_مواظب حرف زدنت باش آرمین حق نداری راجع به اون این طوری حرف بزنی.
آرمین با خشم بیشتری جواب داد
_غیرتت همینه.
بازوم و گرفت و هل داد جلو
_چرا غیرتت وقتی چشم هر کی به تن خواهرت میوفته گل نمیکنه
مهرداد نگاهی از سر تا پام انداخت که از خجالت قرمز شدم.
با سرزنش نگاهم کرد…
_تا وقتی با من بود جرئت این غلطا رو نداشت الانم نداره. خواهرت هر چند وقت یه بار نیاز به یه کتک جانانه داره تا حالیش بشه چطور رفتار کنه.برو مانتو تو بپوش هانا نذار روی سگم بالا بیاد.
با خشم نگاهش کردم و از اتاق بیرون رفتم.
لباس هام و پوشیدم و کیفم و برداشتم اصلا چرا اومدم؟
صدای مهرداد و شنیدم که مدام اسمم و صدا میزد
سوار ماشینم شدم و به سمت خونه روندم. حالا که کسی نبود جرئت کردم به اشکام اجازه ی باریدن بدم
چشمام تار میدید.شک نداشتم به کوچه ی بعدی نرسیده تصادف می کنم.
توی فکر کما رفتنم بودم که ماشینی جلوم پیچید.
فکر کردم مهرداده اما اونی که از ماشین پیاده شد آرمین بود.
به سمتم اومد در ماشین و باز کرد و بازوم رو کشید و وادارم کرد پیاده بشم.
لعنتی… باز هم اشکامو و دید بازم فهمید دارم نقش بازی میکنم.
به پهلوم چنگ انداخت و چسبوندم به ماشین و لب هاش و با خشم روی لبهام گذاشت. و لب پایینم رو گاز گرفت
هیچ لذتی نداشت فقط درد بود و طعم خونی که توی دهنم حس کردم.

هلش دادم به عقب و عصبی غریدم
_مریضی؟
دستش و کنار سرم روی ماشین گذاشت و گفت
_اومدم برت گردونم.
نفسم بند اومد…اما حرف بعدیش حالم رو بهم زد
_اینی که امشب بهش پول دادم ار*ض*ام نمی کنه.
خونم به جوش اومد دستم رو بالا بردم و با تمام توان توی صورتش کوبیدم.
خودم هم از کارم تعجب کردم زدمش… آرمین تهرانی رو زدمش.
اخماش در هم رفت.نفس هاش سنگین شد و با خشم غرید
_چه گهی خوردی؟

 

چشمام دو دو زد بین مردمک های لرزون و حیرونش انگار هنوز شک داشت ازم سیلی جانانه خورده حقم داشت تاحالا از این غلط های زیادی نکرده بودم یعنی اونقدر کتک میخوردم که جنم دست درازی روی هیچ مردیو نداشتم .
با لذت لبخندی زدم و گفتم
_حقت بود تا تو باشی پاتو فراتر از حدت پیش نذاری چه فکری کردی آرمین؟فکر کردی اگه بابام من و به تو نمی فروخت و مجبور نبودم حاضر میشدم یک شب کنارت بخوابم؟این کشیده رو زدم تا دیگه منو با اون ج… های دورت اشتباه نگیری حالا سر خرو کج کن میخوام رد بشم.
خواستم سوار شم که بازوم رو گرفت و کوبوند به ماشین مثل سگی که هار شد و میخواد طعمش رو بدرده غرش کرد و سمت یقه م هجوم اورد:
_نه بابا بلبل زبون شدی؟
چونه مو بین دو انگشت شست و اشاره فشار داد :
_ببین جوجه چشمت به دادش بی غیرتت افتاده شیر زن شدی؟ من هنوزم بخوام میتونم با چهار تا اسکناس بخرمت هانا حالیته؟با من بازی نکن
آب دهنم فرو بردم. که جلو کشیدم و دوباره با بی رحمی و خشم به ماشین کوبیدم. از درد نفسم رفت و اخی از دهنم در اومد. صورت مچاله شده مو ول کرد و کتفم رو فشرد و داد زد:
_با این لباس ها پا شدی اومدی خونه‌ی من چون مثل سگ عاشقمی چون اون جاسوست خبر رسوند یه دلبر تو بغلمه و از حسودی منفجر شدی و زنگ زدی به آرتا به ظاهر ناراضی بودی اما انقدر خر نیستم که نفهمم با یه حرکتم چطور شل می شدی هنوزم میشی هنوزم با یه اشاره ی دستم شل میشی اما دیگه اون قدر خر نیستم که با نوازش هارت کنم
چشمام از تعجب درشت شده. تمام حرفاش رو با پرخاش و تندی زده بود.
وقتی جوابی ازم نشنید هلم داد عقب و با دست کشیدن به چونه ش غرید اونم جوری که احساسات زنونه م زیر پاهاش له کرد و بهم فهموند یه هرزه م که براش مهم نیستم.

_ بیا برو گمشو ببینم میخوای چه گوهی بخوری! برو با هرکی عشقته حال کن… به اونم حال بده همونجوری که میدی… سگ… سگ خور!
لبمو از حرص زیر دندون جویدم. من خر… من احمق چرا عاشق این حیوون باشم؟ اصلا مگه این آدمه؟ دل داره؟
حرصی پوزخند صدا داری زدم و به حالت نمایشی رو زمین تف انداختم:
_هه… معلومه میرم هرجا که ارزشمو بفهمن… باهام کالایی برخورد نکنن اتفاق سر لج توام که شده جلوی چشمت بهش حال میدم همین الانم میرم هر چی دلم بخواد و با هر کی که بخوام عشق و حال می کنم.. به لطف تو دیگه دختر نیستم.

پشتم کردم بهش و بی توجه بهش در ماشین باز کردم اما به ثانیه نکشید که اسمم رو عربده زد. مچ دستم رو کشید اصلا نفهمیدم چی شد که با درد وحشتناکی پس سرم. پاهام بی جون شد وجلوی چشمام سیاهی رفت

 

ناله ای کردم و چشم هام از هم باز شد.
سرم درد می کرد.
نگاهم و اطراف چرخوندم،تو خونه ی آرمین بودم روی تخت مون همون اتاق…
بلند ‌شدم و سعی کردم اتفاقات رو به یاد بیارم من اینجا چی کار می کردم؟
کم کم صحنه های دیشب جلوی چشمم جون گرفت و خون به مغزم دوید.
اون زد توی سرم مطمئنم که زد توی سرم با آرنجش زد یه جوری هم زد که بیهوش شدم.
چطور تونست؟
در اتاق باز شد و آرمین با سیگاری کنج لبش اومد داخل.از جام پریدم و با خشم داد زدم
_ازت متنفرم عوضی دیشب…
وسط حرفم پرید
_دیشب فقط ادبت کردم. ترش نکن حقت بود.
کارد میزد خونم در نمیومد. به سمتش رفتم و محکم تخت سینه ش کوبیدم که یک قدم عقب رفت. داد زدم
_تو حق نداشتی دست روم بلند کنی.
دوباره زدمش که این بار تکون نخورد داد زدم و زدمش هر بار محکم تر از بار قبل اما اون با خونسردی بهم زل زده بود.
اشکم سرازیر شد و باز هم زدمش و داد زدم
_آخه تو چرا انقدر سنگ دلی؟چرا انقدر بی رحمی؟ کم بلا سرم آوردی؟ کم اذیتم کردی؟ ازت متنفرم از خودمم متنفرم از اینکه عاشق یه آدم شیاد و سنگ دل شدم از خودم متنفرم.
حس کردم نفسش حبس شد سیگار رو از کنج لبش کشیدم.
از اونجایی که همیشه دکمه های بلوز نیمه باز بود تخت سینه ش جلوی چشمم اومد.
سیگار رو بالا آوردم و روی سینش خاموشش کردم.
چشماش از درد بسته شد اما من دلم نسوخت.
سیگار رو بیشتر روی سینش فشار دادم و با حرص گفتم
_دیگه برام مردی حالیته؟ مردی.
سیگار رو روی زمین انداختم و برگشتم خواستم برم که بازوم و کشید و با خشونت بغلم کرد.
سرم رو درست روی سوختگی سینش گذاشت و زمزمه کرد
_بمون.
با حرص پسش زدم که حلقه ی دستش تنگ تر شد و گفت
_دوباره باهام ازدواج کن.

 

نفسم لحظه ای بند اومد اما زود خودم و جمع کردم و عقب کشیدم و گفتم
_دیگه بهم دست نزن.
یک قدم نزدیک اومد و گفت
_تو رو باختم همش تقصیر مهرداده که…
_همش تقصیر خودته که من و به چشم یه حیوون خونگی دیدی و هر رفتاری که خواستی باهام کردی اما تموم شد دیگه حق نداری…
وسط حرفم پرید
_برای من از حق حرف نزن همین الان هم خواسته باشم می تونم هر کاری باهات بکنم پس آدم باش و قدر بدون.
خندیدم و گفتم
_هه قدر بدونم که با بی رحمی زدی تو سرم و بی هوشم کردی؟
_بهت گفتم حقت بود باید ادب می شدی.
حرصم گرفت دستم و گرفت و با لحن آروم و بی سابقه ای گفت
_ببین هانا…من…
حرفش با صدای زنگ گوشیم نیمه تموم موند. نفسش رو کلافه فوت کرد و گفت
_دارم عین آدم ازت میخوام نری تو هم آدم باش و بمون.
پقی زدم زیر خنده و همون طور که به سمت موبایلم روی تخت می رفتم گفتم
_وای خیلی بامزه ای
موبایلم و برداشتم و با دیدن اسم فرهاد یکی توی سرم کوبیدم و جواب دادم
_الو فرهاد.
اخم های آرمین به طرز فجیعی در هم رفت. فرهاد با کلافگی گفت
_معلومه کجایی؟ببین از همین روز اول داری بازی در میاری کدوم گوری هستی؟ دم خونتم نگهبان میگه نیستی تو که میدونی من بدم میاد یکی قلم بذاره.
تند تند گفتم
_ببخشید ببین پنج دقیقه ای خودم و می رسونم باشه؟فرهاد جانم؟
قبل از اینکه فرهاد جواب بده گوشی با شدت از دستم کشیده شد و آرمین توی گوشی غرید
_سگ کی باشی که سر صبحی منتظر زن منی.
مات موندم.با فرهاد این مدلی حرف می‌زد خدایا با فرهاد.
خواستم گوشی و از دستش چنگ بزنم که هلم داد عقب نمی دونم فرهاد چی بهش گفت که رنگش بنفش شد و عربده زد
_مردی توی همون قبرستون واستا تا بیام.
تلفن و پرت کرد و به سمت در رفت دنبالش رفتم و وحشت زده گفتم
_می خوای چی کار کنی؟ آرمین تو رو جون من کاری باهاش نداشته باش.
برگشت و خشمگین نگاهم کرد
_انقدر برات مهمه؟
مهم بود مگه فرهاد چه گناهی داشت که بخواد توسط آرمین شکنجه بشه؟
سر تکون دادم گفتم
_نرو به خدا هر کاری بخوای می کنم کاری باهاش نداشته باش آرمین خواهش می کنم.

محکم زد تخت سینم و گفت
_کیه این یارو؟
لبم و محکم گاز گرفتم و گفتم
_تا شونزده سالگی همسایه ی دیوار به دیوارمون بود.
_الان چه گهی میخواد
ترسیده از دادش به تته پته افتادم
_رفته بود شیراز که الان برگشته میخواد به دانشگاه ما انتقالی بگیره امروز صبح هم اومد دنبالم تا با هم بریم دانشگاه.

فکش قفل کرد و گفت
_پس چرا زر زد که دوست پسرته؟
ساکت شدم. من باهاش راجع به آرمین حرف زده بودم و قرار شد برای تحریک کردن اون یک مدت نقش دوست پسرم رو بازی کنه تا آرمین اعتراف کنه دوستم داره اما من چه قدر احمق بودم با این که آرمین رو می‌شناختم اما فرهاد رو وارد ماجرا کردم.
سکوتم رو که دید کلافه گفت
_بهت گفتم با من بازی نکن. گفتم یا نگفتم؟
به چشم هاش نگاه کردم و جواب دادم
_می‌خوام برم…
اخم هاش رو در هم کشید و از جلوی در کنار رفت موقع عبور کردن از کنارش بازوم رو گرفت و کنار گوشم با قدرت زمزمه کرد
_بهت حق انتخاب میدم اما به این معنی نیست که هواتو ندارم بهش بگو…بگو یکی هست که پشتم دست از پا خطا کنه دستشو میشکونم.گوش بده هانا… من میخوامت ولی مثل آدم بهت مهلت میدم که انتخاب کنی اگه برگردی اینجا توی خونم مثل ملکه زندگی میکنی اما اگه نخواستی برگردی یادت باشه حرفامو چون فقط یک بار میگم. باید دست رو آدم درستی بذاری یکی که بهتر از من مواظبت باشه بهتر از من خوشحالت کنه.یکی که شش دنگ حواسش بهت با‌شه گوش میدی حرفامو؟ دست رو آدم نادرست بذاری و بخوای باهام بازی کنی به زور میشونمت پای سفره ی عقد مثل بار قبل.ازم انتظار نداشته باش بگم عاشقتم همین که میخوامت،همین که برام خاصی باید برای برگشتنت کافی باشه چون من هیچ زنی و برای دو شب نمیخوام اما تو رو برای یه عمر میخوامت

نفس بریده نگاهش کردم. اولین بار بود این حرفا رو ازش می‌شنیدم باورم نمیشد دست از فرهاد کشیده باشه و بخواد بهم حق انتخاب بده.
خیره به چشماش گفتم
_تو یه آدم عوضی هستی زندگی با تو یعنی زندگی تو دهن شیر چرا باید برگردم پیشت؟
لبخند محوی زد و گفت
_عوضش زندگی با من هیجان داره.
_زندگی با من چی؟
با نگاهی خاص گفت
_زندگی با تو آرامش داره.تو تنها زنی هستی که وقتی اومدم تو خونه میخوام ببینمش… دو هفته هانا تو دو هفته تصمیمت و بگیر می دونی که؟ آدم صبوری نیستم.
خیره نگاهش کردم و چیزی نگفتم توی اون اوضاع سکته نکردنم کار خداست
**************
 ۱۸ و ۱۹
دوستان اینم بگم که روزی یک تا ۲ ۳ پارت میزارم!
پاسخ
 سپاس شده توسط parisa 1375 ، AsAsma ark ، 1221Sama88 ، 1221Sama88


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان زیبایღღعروس استادღღ - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 15-11-2020، 21:02

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان