امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان جذاب مسخ عسل

#8
قوطی رانی هلو را به طرفم گرفت و بی هیچ حرفی مشغول خوردن آبمیوه اش شد. اخم کوچکی

میان ابروهایم خط انداخت.. از دستش گرفتم و بازش کردم.. هلو ها را زیر زبانم حس کردم.. مزه

اش را به جان خریدم و زیر چشمی بهش نگاه کردم. به خاطر من نرفته بود جت اسکی سوار

شود..

کدام رفتارش را باور کنم؟ کدامشان؟ اخم و تخمش یا این رفتارهایش؟

- چرا نرفتی باهاشون؟

پوزخندی زد و گفت:

- بد کردم نذاشتم تنها بمونی؟

با ناراحتی گفتم:

- من ازت نخواستم آقای شکوهمند. منت نذار.

اخمی کرد وحشتناک.. به طوری که واقع اً ازش ترسیدم و گفت:

- بعضی اوقات یه حرفایی می زنی که..

تخس شدم:

- که چی؟

علیرضا: که چی و لا الله الا ..آخه چرا نمی زاری دو دقیقه ساکت بمونم؟ ها؟ چرا دوست داری

سرت داد بزنم و باهات دعوا کنم؟

- اولاً من مازوخیسمی نیستم که دعوا و پرخاش دوست داشته باشم، دوماً این تویی که بی منطق

شدی و چند روزِ خونم توی شیشه کردی. سوماً..

حرفم را با خشم قطع کرد:

- اولاً و دوماً و سوماً واسه من راه ننداز آهو.. سفسطه نکن. خودتم می دونی دلایلت اص لاً قانع

کننده نیستن و من حق دارم..

با تمسخر خندیدم:تو هیچ حقی نداری..صرف اً جهت این که من از آدم رباهای دروغین نجات دادی

و آوردیم به شهری که نه کسی دارم و نه تا حالا پا م توش گذاشتم..



آهی کشیدم و ادامه دادم:

- من به خاطر خودت آوردی؟ فکر کردی نمی دونم؟ این روزا من به خودمم شک دارم تو دیگه

جای خود داری.. اون آدم ربایی زیر سر تو بود نه؟

با خشم داد زد:

- بس کن لعنتی.. این بار دومِ که داری این حرف می زنی. نذار بزنه به سرم!

قوطی رانی توی دستش مچاله شد..حس کردم دوست دارد به جای آن قوطی بزند گردن من را

این گونه مچاله کند! می دانستم که این گونه عصبانی می شود و من قصدم همین بود. باید می

فهمیدم چه کسی علیرضا شکوهمند را فرستاده است. باید!

قوطی آبمیوه را با عصبانیت به سمت سطل زباله ای که دویست متری از جایی که ایستاده بودیم

فاصله داشت پرت کرد. قوطی را دنبال کردم و با افتادنش توی سطل، در دلم خندیدم و "ای ول

دستی" گفتم..

تا به خودم بیایم چنگی به بازویم زد و مرا به دنبال خود کشید. خدای من! عجب غلطی کردم، نبرد

سربه نیستم کند! برای اولین بار جلویش التماس کردم:

- علیرضا تروخدا ولم کن ..داری کجا می بری من ؟

هیچ جوابی نداد و فقط تند تند من را با خودش کشید.. داشت به پارکینگ نزدیک می شد.. کجا

می خواست ببرتم؟

- علیرضا چرا این جوری می کنی؟

ریموت ماشین را از توی جیبش بیرون کشید و بی هیچ حرفی به سمت صندلی جلو هلم داد. به

شدت روی صندلی پرت شدم و شانه ی تقریباً خوب شده ام درد گرفت.

تا خواستم پیاده شوم سوار شده بود و قفل مرکزی ماشین را زده بود. زیرچشمی نگاهش کردم. از

چشمانش آتش می بارید. فقط جای داسی توی دستش کم بود تا به جرگه ی فرشته ی مرگ و

اصحابش بپیوندد!

حرکت کرد. صدای تیک آف وحشتناک ماشین را سعی کردم نشنیده بگیرم. مگر من چه گفتم که

این گونه عصبانی شد؟



"ای بمیری آهو. چه گفتی؟ دیگر می خواستی چه بگویی دختره ی خیر سر؟ حتی برای کشیدن

حقیقت از زیر زبانش هم نباید آن حرف را می زدی. تو اگر جای او بودی عصبانی نمی شدی؟

بیچاره در طی این دو ماه هر کاری کرده بود که من در رفاه کامل باشم و من با این حرفم. ای خدا

."

آب دهانم را صد بار قورت دادم و نگاهم به کیلومتر شمار ماشین بود. خدای من! صدو پنجاه تا. با

ترس گفتم:

- دیوونه کجا داری می ری؟

جوابی نداد و سرعتش را بیشتر کرد.. ناچار دوباره گفتم:

- علیرضا..

نطقم را با دادی کور کرد:

- خفه شو آهو. به خاطر خدا خفه شو. این قدر از من بدت می یاد که با چنین اتهاماتی می خواستی

دست از سرت بردارم؟ باشه حرفی نیست. از امروز دیگه نه علیرضایی وجود داره و نه عشقش. تو

این طوری می خوای دیگه؟ حرفی نیست!

اشک هایم صورتم را خیس کرده بودند. هوا داشت تاریک می شد. نمی دانستم کجا داشت می

بردم. برای اولین بار از علیرضا ترسیده بودم و بدبختانه کسی را به جز او نداشتم تا بهش پناه

ببرم. همه ی پناه من خودش بود! خو دِ خودش!

از علیرضا به علیرضا پناه ببرم؟ از علیرضای خشمگین باید به علیرضای مهربانم پناه ببرم!

گوشی اش زنگ خورد. بهش نگاه نکردم. صدایش توی گوشم پیچید که گفت:

- الو. سلام داداش.

به احتمال زیاد سعید بود، فکر کنم پرسید کجا هستیم و او جواب داد:

- شب برمی گردیم. دارم آهو رو می برم کنار دریا.

نمی دانم سعید چه گفت که علیرضا با خشم و تمسخر خندید و گفت:

- می خوام سوء تفاهمایی که برای خانوم پیش اومده رو رفع کنم. نترس! شب می بینمت. فعلاً.



گوشی را قطع کرد و پرتش کرد توی گودی کنار دنده ی اتوماتیک ماشین! توی دلم بی لیاقتی

بهش نسبت دادم برای پرت کردن آن آیفون خوش دست!

منطقه ای که آمده بود بی نهایت خلوت بود. لحظه ای خوف برم داشت ولی با یاداوری این که او

کسی نیست جز علیرضا ترس را از خودم دور کردم. ماشین را کنار ساحل پارک و بی هیچ حرفی

پیاده شد. آسمان تاریک شده بود و چراغ های نئون دور از محوطه ساحل منطقه را روشن کرده

بودند.

پیاده شدم و به طرفش رفتم.. روی شن های خیس نشسته بود.. خودم را کنارش رها کردم و زیر

چشمی نگاهی بهش انداختم.

قطره اشکی را که مهار کرده بودم از دستم در رفت و روی صورتم چکید. با بغض گفتم:

- ببخشید.

پوزخند تلخی زد:

- لازم نیست عذر بخوای خانوم غفار. حق با توئه. هر کس دیگه هم بود چنین حرفی می زد. فقط

می تونم بگم برای خودم متاسفم که توی این ن ه ماه آشنایی نه فقط اعتماد ت جلب نکردم بلکه با

کارهام اجازه دادم درباره م فکر هایی بکنی که..

میان حرفش پریدم:

- علیرضا به خدا منظور من این نبود.

علیرضا: مهم نیست. لزومی نداره قسم بخوری.. من باورت دارم.

سرم را زیر انداختم:

- نداری. لحنت که ای ن می گه.

آهی کشید و گفت:

- نمی خواستم بهت بگم. دوست داشتم وقتی این قضیه به خیر و خوشی تموم شد بفهمی. دوست

نداشتم شب ها با ترس سرت روی بالشت بذاری و به این فکر کنی که امشب یا فردا می یان

سراغت. می خواستم دور نگهت دارم. سعید می گفت بهش بگو تا بیشتر مواظب خودش باشه،



ولی من. منِ لعنتی و این دلِ عاشقم طاقت ناراحتیت نداشتیم. باید از خیلی وقت پیش می گفتم و

خود م خلاص می کردم. باید می گفتم که امروز چنین اتهاماتی با پیکانی از همه ی تقصیرات به

سمتم اونم از طرف تو گرفته نشه. ولی اشتباه کردم.

آهی کشید و قبل از این که چیزی بگوید با گریه گفتم:

- نمی خوام بشنوم. نمی خوام! تروخدا من ببخش علیرضا.

بی توجه به حرف هایم به موج های وحشتناک دریا خیره شد و گفت:

- برات گفته بودم که پدرم تهرانی بود و مادرم دورگه اهوازی-تهرانی. از مادر اهوازی و از پدر

تهرانی. پدربزرگ هام مردهای متمولی بودند که از سالیان دراز با هم شراکت داشتن. چهار

کارخانه زنجیره ای داشتن که دوتا به پدر مادرم و دوتای دیگه به پد رِ پدرم تعلق داشتن. ولی این

دو نفر از بس همدیگرو دوست داشتن و مثل دو برادر بودن تصمیم می گیرن پروژه ها و

محصولاتشون مثل هم بردارن و شریک بشن. بگذریم. این موضوع مال دوران جوانیشون

بوده..همون طور که من از بی بی شنیدم از بس کار می کردن در طی چند سال متوالی اون چهار

زنجیره کارخونه تبدیل به ده تا می شن که مدیریتشون نصف نصف و عادلانه بین خودشون بود. با

برگشت پدر من از انگلیس و دیدن مادرم و عاشق شدنش تحولی به دو خانواده داده می شه. به

قول بی بی، پدر و مادر من از اون عاشقایی بودن که هیچ سختیِ نکشیدن برای به هم رسیدنشون

ولی خب. انگار خدا می خواست زود برن پیش همدیگه چون می خواست هردوتاشو ن ببره.

خیره شده بودم بهش و اشک هایم خشکیده بود.. چرا داشت این ها را برایم می گفت؟ یعنی

ربطی به من داشت؟

با دیدن نگاه کنجکاوم لبخند تلخی زد:

- حاج عارف شکوهمند. به علاوه حاج فتوحی که پدر بزرگ مادریم می شه یه دوست صمیمی

دیگه هم داشته. اسمش جمشید بوده. جمشید خاقانی. از قضا این آقا جمشید دختری داشته به

اسم لیدا. همون طور که من شنیدم جمشید عاشق تک دخترش بوده. لیدا بیمار بوده. یه بیمار

روانی. به خاطر این که از بچگی مادری نداشته و زیر دست خدمتکار ظالمی بزرگ شده و اون

خدمتکار دور از چشم جمشید آزارش می داده. می زنه و لیدا عاشق ته تغاری حاج عارف شکوهمند

میشه. عارف شکوهمند چهارتا تا پسر داشته. پسر ارشدش حسام، یعنی پدر من.. پسر دومش

حمید که پدر سعیده، پسر سومش حامد و پدر سارا و پسر چهارمش حسین!



با تعجب گفتم:

- اوه ..

با پوزخند ادامه داد:

- آره. حسابی شیر تو شیر بوده. لیدا وقتی عاشق حسین می شه که من یه بچه ی دو ساله بودم.

من که یادم نمی یاد. اینارو از زبون خو دِ عمو حسین شنیدم. یعنی قضیه برمی گرده به سی سال

پیش که عمو حسین یه جوون بیست و پنج ساله بوده. از قضا عمو حسین به لیدا هم بی میل نبوده

ولی خب عاشقشم نبوده. یه جورایی خوشش می یومده ازش. تا این که می زنه و عمو حسین

خریت می کنه و با ازدواجش با لیدا موافقت می کنه. انگاری حاج عارف از قبل بهش چنین

پیشنهادی داده و عمو حسین وقت خواسته واسه ی تصمیم گرفتن. خلاصه با لیدا نامزد می کنه!

اون زمان حاج عارف اداره ی کارخونه هارو به پسراش واگذار کرده که یکی از کارخونه ها

مدیریتش با عمو حسین بوده. تا این که یه روز با یه دختر زیبایی برخورد می کنه. از قضا دختره

تازه توی قسمت حسابداری کارخونه مشغول به کار شده بوده و این طور میشه که عمو حسین کم

کم عاشق دختره می شه.

توی این موقعیت خنده ام گرفت:

- انگار داری قصه می گی. می تونم ادامه شو حدس بزنم.

خندید.. خنده ای تلخ:

- دقیق اً یه قصه س. یه قصه خیلی تلخ که ادامه شو هم نمی تونی حدس بزنی. یعنی عمر اً بتونی.

لبخندم را حفظ کردم:

- شاید بتونم.

اخم کرد و گفت:

- می خوای بشنوی یا نه؟ بذار تا آخرش بگم و راحت شم.

شانه ای بالا انداختم و او ادامه داد:



- عمو حسین عاشق شده بوده. مونده بوده بین دو تا زن. نمی دونسته چی کار کنه. دنبال یه عیبی

چیزی بوده تا بذاره روی لیدا. آخه اون زمان کسی نمی دونسته لیدا بیمارِ. عمو به رفتارهای

بیمارگونه ی لیدا توجهش جلب می شه و کم کم می فهمه لیدا بیماره. مثل این که پرونده ی

بیماریشو پیدا می کنه. خلاصه این که از این موضوع سوء استفاده می کنه و به همه می گه. اما خب

این کارش به هر دو طرف ضربه های بدی می زنه. من درکش می کنم اون عاشق بوده و برای

رسیدن به معشوقش و برداشتن موانع دیگه نمی تونسته خوب فکر کنه و شرایط رو بسنجه. ولی

خب می تونسته به خودِ جمشید بگه که لیدارو نمی خواد چون بیماره. اونم چنین بیمارِ روانیِ.

سکوت کرد. با حرص و کنجکاوی گفتم:

- خب بعدش؟

چشم غره ای بهم رفت:

- نپر توی حرفم دختر. جمشید طوفان می شه و برای عمو حسین دندون تیز می کنه. نامزدیشون

بهم می خوره و بعد از یک ماه دقیق اً شب خواستگاری عمو حسین از عشقش، لیدا خودکشی می

کنه. جمشید با خودکشی لیدا دیوونه می شه. لیدا خیلی جوون بوده و می میره. واقعاٌ حقش این

نبوده! عمو حسین بی سر و صدا ازدواج می کنه و می ره سر زندگیش بی خبر از جمشید و نقشه

هایی که توی سرشه. دو سال بی سر و صدا می گذره و من چهار سا لِ بودم که پدر و مادرم توی

یه سانحه ی هوایی جونشون از دست دادن. از قضا پدر بزرگام هر دوتاشون یک سال قبلش با

هم توی یه تصادف که به شهر اصفحان داشتن می میرن و تازه جمشید می یوفته روی دور. بعدها

عموها فهمیده بودن که تصادف یه جورایی عمدی بوده ولی هیچ وقت نتونستن ثابت کنن کار

جمشید بوده. جمشید خیلی حرفه ای کار می کرده و هیچ وقت از خودش ردی به جا نمی ذاشته.

- خوب از کجا فهمیدن کار جمشید بوده؟

به طرفم برگشت:

- درست روزی که لیدا می میره جمشید برای عمو حسین قسم می خوره که هم خودش و هم

خانواده ش به خاک سیاه می نشونه.

سری به نشانه فهمیدن تکان دادم:

- خوب؟



خواست چیزی بگوید که صدای ملودی گوشی اش بلند شد. از جا برخاست و به طرف ماشین رفت

و نگاه من به قامت بلندش بود و اخم هایی که با جواب دادن گوشی و شنیدن حرف های مخاطبش

توی هم جمع شدند!

***

» علیرضا «

نگاهی به صفحه گوشی انداختم و با دیدن نام سعید نگران جواب دادم:

- الو جونم داداش.

صدای دادش بلند شد:

- دِ لعنتی بهت گفتم نبرش بیرون. چرا رفتی؟بچه ها می گن دور و بر ساحل مورد مشکوکی دیدن.

زود برگردین هتل تا بدبخت نشدیم.

بدون آنکه به اطراف نگاهی بکنم خیره به آهو گفتم:

- الان می یاییم. به بچه ها بگو پشت سرمون باشن.

گوشی را قطع کردم و گفتم:

- بلند شو بریم.

از جا بلند شد. به طرفم آمد و گفت:

- تو که هنوز نگفتی.

اشاره ای به ماشین کردم:

- بچه ها منتظرن. قراره بریم رستوران!

بی هیچ حرفی سوار شد. با سرعت حرکت کردم و به سمت هتل راندم. خریت کرده بودم. نباید

می آوردمش این جا. جای امنی نبود ولی چون می دانستم بچه ها پشت سرمان هستند و اتفاقی

نمی افتد و..

با شنیدن صدایش از فکر بیرون آمدم:



- علیرضا استرس داری یا من این طور فکر می کنم؟

سری تکان دادم:

-نه. ولی خسته ام. حوصله ندارم برم بیرون. کاش بچه ها اصرار نکنن.

آهو: خوب نمی ریم. ناراحت که نمی شن؟

خودم همین را می خواستم. گفتم:

- نه از نظر اونا مشکلی نیست. تو چرا نمی خوای بری؟

اخمی کرد:

- تنهات نمی ذارم.

لبخندی ناخواسته روی لب هایم نشست ولی زود جمعش کردم. هر چه کردم تا الان دیگر فایده

ندارد. این بار آهوست که باید به طرفم قدمی بردارد! فقط او!

آهو: بقیه ی قصه رو کی می گی؟

- بعد شام می ریم توی ساحل هتل و اونجا برات می گم.

سری تکان داد و دیگر تا رسیدن به هتل حرفی بینمان رد و بدل نشد. بچه ها منتظر ما ایستاده

بودند. وقتی شنیدند به همراهشان نمی رویم هر کدامشان تیکه ای پراندند بهمان. سوویچ ماشین

را به سعید دادم و با آهو ازشان فاصله گرفتیم. لباس هایمان خیس شده بودند از موج های

خروشان دریا.

قبل از این که وارد اتاقش شود گفت:

- لباس عوض می کنم و می یام پایین. نیم ساعت دیگه توی سالن غذاخوری می بینمت.

بی هیچ حرفی سری تکان دادم. وارد اتاق مشترکم با شهاب شدم و در را بستم.

دوشی گرفتم تا خستگی از تنم در رود. خسته شده بودم. گفتن قصه ی زندگی شکوهمندها برای

آهو چیز کمی نبود. صبر می خواست، حوصله، توضیحات اضافه تا درک و باور کند!

نصفش را گفته بودم و نصف دیگرش. دیگری که مهم تر بود و سهمناک تر. غیر قابل باورتر!



در حال خشک کردن موهایم بودم که گوشی ام زنگ خورد. نگاهی بهش انداختم. اشرفی بود.

گوشی را میان گوش و شانه ام محبوس کردم و با گفتن الو به دنبال لباس مناسبی گشتم.

صدای اشرفی توی گوشی پیچید:

- سلام آقای شکوهمند.. امشب قرارِ دوباره از هتل خارج بشید؟

تیشرت مشکی رنگی از میان لباس هایم برداشتم و گفتم:

-سلام.. نه.. ولی بعد از شام می ریم ساحلِ هتل.. چرا؟

اشرفی: تا بچه هارو متفرق کنم توی محوطه.. خواستم ببینم بیرون برو هستید یا نه..!

- نمی ریم بیرون خیالتون راحت..

بعد از خداحافظی گوشی را روی تخت پرت کردم و جین مشکی رنگی برداشتم و به همراه

تیشرتم پوشیدم.. موهای خشک شده ام را شانه زدم و ساعتم را به دستم بستم.. نیم ساعت در

حال اتمام بود.. گوشی را برداشتم و از اتاق بیرون زدم..

سالن غذاخوری خیلی شلوغ نبود.. مردم شام را ترجیح می دادند بیرون از هتل بخورند ولی من

حداقل امشب را نمی خواستم آهو بیرون برود.. خصوصاً با آن موردِ مشکوکی که بچه ها دیده

بودند.. به حراست هتل هم سپرده بودیم که مواظب اوضاع باشد و با دیدن مورد مشکوک خبرمان

کند.. اص لاً هتل هم زیر نظر آگاهی انتخاب شده بود!

به گارسون سفارش غذا را دادم و یکی از میزهایی که خیلی توی دید نبود را انتخاب کردم و

نشستم.. بعد از چند دقیقه آهو بلاخره پیدایش شد.. از دور چشم چرخاند و با دیدن من به سمتم

آمد..

باز شالش را آزادانه روی سرش انداخته بود! آخ که من آخرش از این شال کردنش سکته می کنم

و می میرم..

هنوز ننشسته بود که با اخم گفتم:

- اون شالت بکش جلو آهو..



تحت تاثیر لحن خشمگینم چیزی نگفت و شالش را درست کرد.. با جعبه ی فانتزی کلینکس روی

میز بازی کرد و گفت:

- چی سفارش دادی؟

- برگ.. گفتم دوست داری..

لبخندی زد:

- مرسی آره دوست دارم.. گرچه اعتقاد دارم کباب، کبابِ و فرقی نمی کنه ولی برگ دوس دارم..

سری تکان دادم که ادامه داد:

- هنوزم از دستم ناراحتی؟

به روبه رو خیره شدم و گفتم:

- نه ..ولی حد خودم دونستم.. بی خیال!

خیرگی نگاه سنگینش را حس می کردم ولی دیدن قرص ماهش را به بعد موکول کردم.. الان نه..

باید بفهمد که من جدی ام.. دوست ندارم فکر کند از آن مردهایی هستم که زی زی تشریف

دارند.. من این گونه نبودم.. فقط جرم سنگینم عاشقیِ زیاد بود.. همین و بس! من اگر می خواستم

بداخلاق باشم نه فقط بد می شدم بلکه سگ اخلاق را هم رد می کردم.. بگذار ببیند تا بعدها

غافلگیر نشود!

مشغول خوردن شامم بودم که یاد کتفش افتادم:

- شونه ات دیگه درد نمی کنه؟

با ناز خندید و نچ کشداری گفت. سرم را زیر انداختم تا ذهنم منحرف نشود و نگاهم منحرف نشود

و دستم منحرف نشود و. خدایا! یا این لعنتی زیادی خوشکل است یا من دیگر از عشق به مرز

جنون رسیده ام؟!

بعد از خوردن شام از در پشتی لاب یِ هتل به سمت ساحل رفتیم.. دوشادوش هم پیاده روی می

کردیم. یکی از نیمکت های محوطه را نشانش دادم و گفتم:

- بریم اون جا.



روی نیمکت نشستیم.. آن قدر نزدیکم بود که صدای نفس هایش توی گوشم و گرمی شان روی

بازویم حس می شد. نیمکتِ کوچکی بود!

نفسم را بیرون دادم با حرص از جا بلند شدم.. با دیدن حرکات عصبی ام با تعجب گفت:

- چی شد؟

می دانی از چه چیزی بیشتر حرصم می گرفت؟ از این که همیشه آتش می زد به جانم و حواسش

نبود.. واقعاً همه ی کارهایش بی قصد و غرض بود ولی من بی جنبه بودم با این د لِ عاشق و دیوانه

ام!

***

» آهو «

با تعجب به حرکاتش خیره شده بودم.. کلافه بود و من این را حس می کردم.. به طرفم برگشت و

گفت:

- خوب تا کجا گفتم؟

به خودش مسلط شده بود.. تعجبم را کنار گذاشتم و گفتم:

- تا اون جایی که گفتی جمشید قسم خورده که عموت نابود کنه.

سری تکان داد:

-آره.. این حرفش باعث می شه عمو احساس خطر کنه.. دست زن ش می گیره و می برتش

جنوب.. اما خب نمی دونسته جمشید کمر همت به قتل خانواده بسته.. عمو حسین بی خبر از همه

جا بوده و از پشت سرش جمشید داشته نقشه ها ش با دخترش می ریخته..

با تعجب گفتم:

- دخترش؟ مگه نگفتی لیدا م رده؟

علیرضا: پدربزرگای ساده لوح نمی دونستن دارن با چه افعی رفاقت می کنن.. جمشید یه خلافکار

به تمام معنا بوده.. توی هر کار خلافی که بگی دست داشته.. این موضو ع عمو حسین وقتی می

فهمه که کار از کار گذشته بوده و جمشید مهره ی اول و اصلی ش حرکت داده بوده..



بیشتر کنجکاو شدم:

-یعنی می خوای بگی جمشید مهره ی اصلیش..

حرفم را خودش کامل کرد:

-آره.. مهره ی اصلی جمشید دخترش بوده.. عمو حسین توی تحقیقاتش می فهمه که جمشید

دخترای دوقلو ناهمسان داشته.. وقتی به دنیا می یان زن جمشید یکی از دخترارو برمی داره و می

ذاره می ره خارج.. لیدا هم می مونه پیش پدرش.. عایشه توی دامن مادرش بزرگ میشه ولی بی

بند و بار.. لیدا برعکس زیر دست خدمتکار مستبد خونه شون بزرگ می شه و روانی..می دونی الان

عایشه چه نسبتی با خانواده مون داره؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم:

-نه.. مگه باید نسبتی داشته باش...

یک هو چیزی یادم آمد.. من آن شب زنی را دیدم.. آن شب پاییزی و سرد.. پنومونی.. علیرضا و

تام فوردش.. آغوش گرمش.. قدم هایش که داشتند می دویدند.. خدای من! آن شب همان مردی

که از زیر زمین بیرونم آورد آن زن را عایشه خانوم صدا کرد..

با حیرت و لکنت گفتم:

- یعنی می خوای بگی من ربطی به خانواده تون.. نه خدای من.. نه!

علیرضا: آروم باش آهو.. عایشه مادر سعید و لاله س.. تو لاله رو یه بار دیدی نه؟

بیشتر حیرت کردم.. خدایا.. عایشه.. لاله و نگاه کینه توزانه اش به من.. بار آخری که رفتم مهرآسا

دیدمش.. نه!

- من وسط این پازل هزار تیکه چی کار می کنم؟

کنار پایم زانو زد و گفت:

- تو دقیقاً اصلی ترین تکه ی این پازلی.. که اگر باشی پازل کامل می شه و اگر نباشی همین طور

ناقص می مونه..

قطره اشکی از چشمم چکید:



- من کیم علیرضا؟

با لبخندِ تلخی ضربه ی آخر را زد:

- دختر عموی من!

چشمانم رو به گشادی رفتند.. دختر عموی علیرضا شکوهمند؟ دختر کدامشان؟ حسین.. حسین..

نه!

قطرات اشک از حصار چشمانم گریختند و روی صورتم ریختند... سرم را با ناباوری تکان دادم:

- باورم نمی شه.

پلکی زد و خیره در چشمانم گفت:

-گریه نکن عزیزم.. گوش بده به من.

روی زمین نشست و ادامه داد:

-عایشه با زیرکی تمام از غیبت عمو حسین استفاده می کنه و عمو حمی د عاشق خودش می کنه!

عمو حسین وقتی می فهمه که این دوتا ازدواج کرده بودن.. البته عمو نمی دونسته که عایشه دختر

جمشیدِ.. بعدها می فهمه.. دقیقاً روزی که سعید به دنیا می یاد! عمو حسین خودش به ندونستن

می زنه و جلوی عایشه نقش بازی می کنه ولی عمو حمید توی جریان می ذاره.. این بار دو نفری

پابه پای عایشه قدم برمی دارن که اگر این طور نبود الان اوضاع هزار برابر بدتر بود.. عایشه یه

زن بی بند و باره که عمو حمید نابود کرد و همین طور سعید ..سعید چهار ساله بوده.. یه روز از صبح

با عمو حمید رفته بودن اسب سواری.. اونجا سعید از اسب می یوفته و کمی زخمی می شه.. عمو

زود برش می گردونه خونه و اون جا می فهمه که..

با غم سری تکان داد و گفت:

- عایشه با یه مردی توی خونه.. عمو همون جا سکته می کنه و توی اوج جوونی می میره.. سعید

که شاهد ماجرا بوده از عایشه متنفر می شه ولی این تنفر نشون نمی ده.. انگار قبلاً شاهد ح قه

بازیای مادرش بوده و کمی از جریان می دونسته.. اما خب بچه بوده و خیلی بارش نبوده.. تنفر

سعید وقتی از عایشه بیشتر می شه که جولان های مادرش می بینه.. هر ماه با یه مرد و کثافت

کاری هایی که من یکی عقم می گیره درباره شون صحبت کنم.. یه مدت بعدش شکم عایشه می



یاد بالا و سعید با اون بچگیش می فهمه کثافتکاری های مادرش به این جا ختم نشده.. لاله دخترِ

عمو حمید نیست و معلومم نیست دختر کدوم یکی از دوست پسرهای عایشه بوده.. کم کم سعید

با کنجکاوی هایی که انجام می داده از کارهای مادرش سر درمی یاره.. تصمیم می گیره هر طور

شده عمو حسین پیدا کنه.. اون موقع یه نوجوون بوده ولی خب به وسیله ی وکیل خانوادگی مون

که مرد خیلی خوبی هم بود ردی از عمو حسین پیدا می کنه و اونجاست که می فهمه عمو حسین

یه دختر تقریباً هم سن و سال لاله داره..

این بار من به حرف آمدم:

- اون موقع من خیلی کوچیک بودم..پنج-شش سا لِ فکر کنم.

علیرضا: دقیقاً.. همون موقع عایشه از جای عمو خبردار می شه..

-پس جمشید چی شد؟

پوزخندی زد:

- بر اثر سرطان می میره.. همون موقع هایی که عمو حمید سکته می کنه فکر کنم.

سری به نشانه ی فهمیدن تکان دادم.. دوباره به حرف آمد:

- بیشترین هدف عایشه تو بودی نه عمو.. تو خیلی شبیه به مادرت بودی و خوب این قضیه سبب

شده بود که عایشه نفرتش معطوف تو بکنه.. می خواست هر طور که شده تو رو به چنگ بکشه.. تا

این که طی یه نقشه ی برنامه ریزی شده ماشین عمو حسین دست کاری می کنه و باعث اون

تصادف وحشتناک می شه. عمو از قبل به یکی از دوستان پلیسش تمامی موضوع گفته بود و پلیس

کاملاً در جریان بوده.. پلیس با یه نقشه ی حساب شده حادثه رو به شکلی نشون می ده که یعنی

عمو مرده..

چشم هایم گشاد شدند و با صدای بلندی گفتم:

- چی؟ یعنی بابا..

چشم غره ای بهم رفت:

- هیش دختر.. چه خبرتِ؟



بی توجه به تشرش میان گریه ام لبخندی زدم و گفتم:

- یعنی بابا زنده س؟

با دیدن لبخندم،خندید و گفت:

- کاش یکی مارو این قدر تحویل می گرفت..

با هیجان گفتم:

- خوب ادامه ش.

علیرضا: با یه خاکسپاری و فاتحه خونی همه ی ماجرا بسته می شه و می ره پی کارش.. عمو یک

ماه توی کما بوده و وقتی به هوش می یاد می فهمه پلیس تورو به خاله ات تحویل داده.. همین

موضوع باعث می شه کمی دلش رضا بشه که ایران ترک کنه.. با ترک تو می تونست حتی بهتر از

وقتی که کنارت بود ازت مواظبت بکنه چون عایشه فکر می کرد راه براش بازه در صورتی که این

طور نبود.. خاله تم که زن خوبی بوده و ازت مواظبت می کرده..

با یاداوری خاله و خانه اش لبخندی عصبی و هیستریک زدم و او بی توجه به حالتم ادامه داد:

- وقتی تو به دنیا می یای عمو برمی گرده تهران نه؟

- آره..

علیرضا: همین موضوع هم باعث می شه که سعید زود پیداش کنه دیگه.. سعید وقتی نوجوون بود

به عایشه اصرار می کرد که بفرستتش خارج اما خب اون که نمی خواست بره و فیلمش بود..

- چطور؟

علیرضا: می خواست پلیس بشه! عایشه اصلاً عطوفت مادرانه یا احساسی که مبنی بر مادر بودن

باشه توی وجودش نداره.. خصوصاً وقتی که سعید پسر حمید شکوهمند باشه! قبول می کنه که

سعید بفرسته خارج.. خلاصه رفت و یک ماه بعدش برگشت و من اون موقع اصلاً نمی دونستم

قضیه چی به چیه.. تازه اومده بودم تهران چون دانشگاه قبول شده بودم.. خلاصه سعید برگشت و

به صورت مخفی تعلیم می دید.. این لط ف دوستِ پلیس عمو براش کرده بود وگرنه این کارم اصلاً

آسون نبود اما چون سعید می تونست یه شاهد بزرگ بر علیه کارهای مادر خلافکارش باشه

قبولش کردن..



با تعجب گفتم:

- یعنی الان سعید پلیسِ؟

علیرضا: آره سرگردِ.. پرونده ی مادرش هم زیر دست خودشِ..

- چقدر می تونه براش سنگین باشه این که مادرش به سزای اعمالش برسونه نه؟

صدایی از پشت سرم بلند شد:

- دقیقاً.. خوب خلوت کردینا.

به طرفم صدا برگشتیم.. خودِ سعید بود به همراه سارا.

علیرضا: کی برگشتین؟

سارا کنارم نشست و دستش را میان گردنم انداخت:

- تازه برگشتیم.

علیرضا از جا بلند شد و گفت:

- ما هم کم کم داشتیم می یومدیم.

اعتراض کردم:

- کجا؟ بیا بقیه شو بگو.

علیرضا ابرویی بالا انداخت:

- خسته شدم از بس فک زدم.

با اخم گفتم:

- من نمی دونم. امشب باید همه شو بفهمم.

علیرضا: به من چه.. همینی هم که گفتم زیاد بود.

سارا با خنده گفت:



- آهای علیرضا خان، دختر عموی گلم اذیت کنی من می دونم و تو.. اصلاً مگه من م ردم؟ خودم

براش همه چی می گم.

علیرضا: اِ؟ نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار. باشه من رفتم!

سعید به دنبالش رفت و من با ناراحتی گفتم:

- ناراحت شد؟

سارا غش غش خندید و گفت:

- نه بابا فیلمشِ. معلومه خوب نشناختیش!

لبخندِ غمگینی زدم و چیزی نگفتم.. وقتی خنده هایش ته کشید با لبخندی عمیق گفت:

- می دونی چقدر به علیرضا حسودیم می شد که قبل از من دیدتت!

خندیدم:

- هنوزم توی ب هتم! باورم نمی شه.

سارا: منم وقتی که فهمیدم برام خیلی عجیب جلوه کرد.

- چطور فهمیدی؟

لبخندش تلخ شد. خیلی تلخ:

- می دونستی منم مادرم سر زا رفت؟ درست مثل تو.. بچه بودم که پدرم دوباره ازدواج کرد.. من

دختر حامدم.. زنش از اون اشراف زاده های مغرور و سرد بود.. ز نِ بدی نبود یعنی نه آزاری ازش

دیدم نه چیزی.. مثل چوب خشک بود.. نه حرفی و نه چیزی.. ساکت و صامت.. من نادیده می

گرفت.. پدرمم سرش با حساب کتاباش گرم بود.. عمو حسام،حمید و حسین به رحمت خدا رفته

بودن و بار پنج تا کارخونه و کلی ملک روی دوشش بود.. وقتی نداشت برای من و نه حتی برای

زنش.. تا این که فهمیدیم سرطان گرفته و من یکی داغون شدم.. ده ساله بودم اون موقع..همون

موقع علیرضا اومد تهران و علناً همه ی کارا روی دوشش افتاد.. همون موقع بود که فهمیدیم عمو

حمید کارخونه ای که به نام خودش بوده رو به نام سعید کرده و این وسط عایشه بود که خودش

زمین می کوبید.. با همون افسردگی سعی د دوس داشتم و همیشه توی رویاهام خودمو کنارش می



دیدم..اداره ی کارخونه سعیدی که کوچکتر از علیرضا بود افتاده بود گردن علیرضای بیچاره..

خودش بدبختی کم داشت انگار.. از اون طرف داییش مهاجرت کرده بود و همه ی اموال پدر بزرگ

مادریش هم گردنش بود.. رشته ش سخت بود و از اون طرف بی بی به قول خودش تنبیهش کرده

بود..

خندیدم:

- چه تنبیهی؟

به همراه من خندید:

- آخه علیرضا از همون بچگی به پزشکی علاقه داشت بیچاره.. این وسط بی بی می خواست به

قول خودش ازش یه مرد بار بیاره.. مردِ بازار..! می خواست مجبورش کنه بره صنایع غذایی بخونه

ولی علیرضا که خدای لجبازیه به ظاهر قبول کرد اما اون قدر درس می خوند که بی بی صداش

دراومده بود.. آخه ما با هم ارتباط داشتیم.. خیلی هم صمیمی بودیم.. هر ماه یا من و سعید پیشش

بودیم یا اون پیش ما بود.. انتخاب اولش پزشکی تهران بود که قبول شد و به آرزوش رسید و تازه

بی بی بود که صداش دراومد.. تنبیهش کرد و گذاشت دو ترم مرخصی بگیره از دانشگاه.. چون

رتبه ش زیر صد بود سربازی شو معاف شده بود و این کارش راحت می کرد.. تازه دانشگاه که

آشنا داشت و قضیه حل شده بود.. خداییش تنبیه بی بی سخت بود.. بیچاره علیرضا از صبح تا بوق

سگ توی کارخونه اصلی مادر خدابیامرزش توی قسمت تولید محصول حمالی می کرد.. اما خب

تخس بود و از موضع خودش پایین نیومد.. به قول خودش پزشک ی با هیچی عوض نمی کرد...

خلاصه هیچی یک سال با چم و خم کارخونه آشنا شد و بی بی رضایت داد بره دانشگاه.. همون

موقع بود که سعید فکر خارج رفتن زده بود به سرش.. منم که حالم بد بود و پدرم تازه فوت کرده

بود.. افسردگی حاد گرفته بودم و اونجا بود که سعید همه چی برام تعریف کرد و گفت که منتظرش

بمونم چون برمی گرده.. به عهدشم وفا کرد و اومد.. اما چه اومدنی؟ با بدبختی اون همه سال

گذشت و ما یک سال پیش ازدواج کردیم... دقیق اً وقتی که سرنخ های اصلی باند عایشه به دست

سعید اومده بود!

- پس فقط من نبودم که سختی کشیدم.

آهی کشید:

- آره همه سختی کشیدیم.. امیدوارم خدا جواب این همه صبر به خوبی بده.



- راستی لاله با مادرش همدس تِ یا نه؟

با پوزخند گفت:

- نه بابا.. اون به زور دماغش می کشه بالا.. بیاد توی چنین قضایایی حتماً توی یکی از عملیات

های سری مادرش سکته می زنه و می میره.. یه خ ل و چل به تمام معناس و البته خراب!

با تعجب گفتم:

- واقعاً؟

با تاسف سری تکان داد:

- کجا ش دیدی.. یه آشغال به تمام معناس.. یه عنکبوتیه که لنگه نداره.. جوری واسه علیرضا

عشوه می یاد که اگر من جاش پسر بودم خر می شدم و می رفتم بگیرمش..

حسادت چند انداخت به قلبم و فشردش. بی اختیار با عصبانیت گفتم:

-غلط کرده.

یک هو فهمیدم چه گفتم. سارا زد زیر خنده. مشتی به بازویش کوباندم و با دلخوری گفتم:

- نخند به منِ بیچاره.

همان طور که بدنش روی ویبره بود گفت:

- ای جانم.. علیرضا کجایی که ببینی خاطر خواهت .

اخم کردم:

- سارا اذیت نکن دیگه.

وقتی خنده اش ته کشید گفت:

- خیلی باحال گفتی خو.. ای ول غیرت!

خنده ام گرفت و به همراهش خندیدم. ادامه داد:

- تا وقتی که مرواریدِ توی صدفی مثل تو هست چرا سیب کرم خورده ای چون لاله، جانان

علیرضا؟



با خجالت گفتم:

- شاعرم که هستی.

بادی به غبغب انداخت:

- پس چی فکر کردی؟

به ژستش خندیدم و گفتم:

-خب ادامه ش.

سارا: من که تمام ماجرارو می دونستم.. می موند علیرضا.. چهار سال و هشت ماهِ پیش بود..

علیرضا تخصص گرفته و خوشحال بود.. سعید قرار بود ازش یه خواهشی بکنه.. می دونست

شخصی مثل علیرضا با اون قلب رئوف دست ش رد نمی کنه.. آخه عایشه رد ت زده بود.. پیدات کرده

بود و این یعنی فاجعه..

فکری کردم و گفتم:

-تازه دانشگاه قبول شده بودم که تصادف کردم.. فقط دستم شکست ولی نگاه آخر راننده هنوزم

توی ذهنم حک شده.. صورتش وحشتناک بود! همونی که با بدجنسی برام خط و نشون کشیده

بود.. زیر لب گفت آخرش پخ پخ می شی.

سارا: آفرین خوب حافظه ای داری..اون اولین نشونه ای بود که سعید حدس زد ربطی به عایشه

داشته باشه..از اون شب به بعد سعید توی هول و ولا افتاده بود تا یه کاری بکنه.. می خواست

برات یه محافظ بذاره و من پیشنهاد علیرضارو دادم..اوایل قبول نمی کرد.. می گفت علیرضا کم

بدبختی و کار نداره که اینم بهش بسپاریم ولی من بهش می گفتم بهترین شخص علیرضاست..

اون قابل اعتمادترین آدم دور و برمون بود و می دونستیم که اگر شده تا پای جونش هم ازت

مواظبت می کنه..این دیدارهامون کاملاً سری بودن ها چون عایشه که خبر نداشت سعید ایرانه..

علیرضا هم می دونست ولی دلیلش رو نه..تا این که چهار سال و هشت ماه پیش بود که علیرضا

تخصصش رو گرفت و می خواست برای فوق آماده بشه که من و سعید به مناسبت تخصص و

موفقیتش دعوتش کردیم ترکیه.. قبلش رفته بودیم تا مقدمات اومدنش رو فراهم کنیم.. خلاصه

وقتی که اومد اولش که اصلاً عمو رو نشناخت.. وقتیم براش قضیه رو گفتیم قبول نکرد.. چند شبانه

روز روی مخش اسکی کردیم تا قبول کرد و از اون زمان به بعد بود که افتاد دنبالت.. بیچاره وقت

هایی که خودش نمی تونست افراد دیگه ای رو که قابل اعتمادش بودن رو می ذاشت تا مواظب

باشن.. توی این چهار سال به بهترین نحو وظیفه شو اجرا کرد.. تا این که هشت ماه پیش سعید

بهش گفت برای طراحی محصول جدید تورو وارد بازی کنه.. با این کار می خواستن تورو به

عایشه نشون بدن و به قولی ازش آتو بگیرن که گرفتن.. آدم هاش دنبالت بودن دیگه..

-یعنی عایشه این همه سال ردی از خودش به جا نمی ذاشت که تا الان گیر نیوفتاده؟

سری تکان داد:

- آره.. البته این چهار-پنج سال اخیر دیگه واقعاً توی چنگ سعید بود.. بدون این که خودش

بدونه.. سعید خیلی حرفه ای ازش آتو می گیره.. بدون این که حتی متوجه بشه.. تا یک سال پیش

که سعید علناً خود ش به عایشه نشون داد یه خورده کارش سخت بود ولی حالا دیگه نه.. عایشه

دقیقاً زیر ذره بین سعید و آگاهیه..! دیگه چیزی نمونده که گیر بیوفته.

با نفرت گفتم:

- ایشالله به درک واصل شه.

سارا: و هنگامی که آهو خشمگین می شود!

ناراحت و با بغض گفتم:

- می خوام بابارو ببینم.

یک هو چیزی یادم آمد:

- راستی چه طوری از زیر دست عایشه فرار کردین و اومدین این جا؟

پوزخندی زد:

- اونقدر سعید توی ذهن عایشه سوسو لِ که اص لاً به این فکرم نمی کنه پسرش در چه حد می

تونه براش خطرناک باشه. فکر می کنه پسرش اونقدر مامانیه که اولین و آخرین غمش مدلِ

ماشین و برند عطر و لباسشِ! اص لاً کاری بهمون نداره.. انگار که وجود نداریم.. اصلاً توی کارمون

کنکاش نمی کنه چون فکر می کنه مهره های سوخته ای هستیم که توی عشقمون غرقیم.

- بابا فامیلمون رو عوض کرده بود؟

سارا: آره.. با یه هویت دیگه اون چند سال زندگی می کرد تا عایشه ردتو ن نزنه.. این فداکاری هم

فقط به خاطر مادرت بود وگرنه عمو آدمی نبود که از عایشه و جمشید بترسه!

به نشانه ی فهمیدن سری تکان دادم.. نگاهی به کف دستم انداختم و به سارا نشانش دادم:

- با گذش تِ دو ماه هنوزم درد می کنه.

دستی روی زخم تقریباً ترمیم شده کشید و گفت:

-آره علیرضا وقتی داشت درباره ش بهم می گفت دود از گوشاش می زد بیرون.. کثافت.. الهی اون

سیگارش..

صدای سعید باعث شد حرفش نصفه بماند:

- دخترا بیایین دیگه.. قرا رِ از صبح بیدار بشیم.

سارا: اومدیم..

از جا بلند شدیم و به دنبال سعید به سمت هتل راه افتادیم.. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم..

ساعت دوازده شب بود! چه زود گذشت..

با قدم هایی فارغ و سبک راه می رفتم.. گویی روی ابرها راه می روم.. راحت شده بودم.. بلعکس

این که بترسم راحت و آسوده داشتم قدم برمی داشتم.. چون حالا قدر بادیگارد مهربان و گاهی

خشن و دوست داشتنی ام را می دانستم.. پسری که می دانستم دیگر مدیر مهرآسا نیست..

پسری که می دانستم سگ اخلاقی های مدیر مهرآسا بودن را ندارد.. آن نقابش بود.. نقابش را

این دو ماه برایم برداشته بود و اجازه داد بود خو دِ واقعی اش را ببینم بی هیچ نقابی.. پسری که مرا

به سمت دریچه ای از نور و عشق سوق داده بود.. پسری که حالا می دانستم از ته ته های قلبم

دوستش دارم و می توانم برای بودنِ کنارش نه فقط با عایشه و لاله که پشیزی برایم ارزش

ندارند.. نه.. بلکه با تمام دنیا بجنگم.. علیرضا شکوهمند لیاقتش را داشت..! لیاقت این جنگیدن را

داشت!

***

آب موهایم را با حوله گرفتم و روبه شادان که داشت آرایش می کرد گفتم:

- حالا این مردِ کیه که دعوتمون کرده؟

شادان:آقای رفیع.. دوست خانوادگیمونِ.. چطور؟

- هیچی همین طوری.. حالا مهمونیش چه طور هست؟ رسمیه؟

شادان: به احتمال زیاد آره.. رفیع ها خیلی با کلاسن یعنی..و بی نهایت پز پزو.. ببین دیگه چه قدر

فیس و افاده دارن که مهمونیشون تهران نگرفتن و اومدن کیش.. خیلی هم اپن مایندن.. نمی

دونم بابا حاجی خدابیامرز با اینا چه طور مراوده داشت.. البته بیشتر دخترا و زنش از این حرکات

وای مامانم اینا دارنا.

با خنده سری تکان دادم:

- بچه ها گفتن برنامه ی کنسرت عقب بندازیم و پس فردا بریم..

از جلوی آینه کنار رفت و گفت:

- آره دیگه.. امروز مطمئنم تا شب درگیر خریدیم. لباس مناسب که نداریم.

موهایم را بالای سرم جمع کردم و با کش بستم. شالم را پوشیدم و رژ لب کمرنگی روی لبم

کشیدم. کیفم را برداشتم و قبل از این که خارج شوم صدایش را شنیدم:

- خوشحالم.

با تعجب به سمتش برگشتم:

- انشالله همیشه خوشحال باشی. حالا مناسبتش چیه؟

لبخند مهربانی زد و بعد با شیطنت گفت:

- خوشحالم که دختری مثل تو علیرضای مارو دوست داره.

خشکم زد. خدای من! این را از کجا می دانست؟ مطمئن بودم هم رنگ لبو شده ام. وگرنه حتماً

حاشا می کردم!

با دیدن قیافه ام خندید و چشمکی زد:

- آخه بعضیا ازت خوششون اومده بود منم آب پاک ی ریختم روی دستشون و گفتم که صاحاب

داری. اونم چه صاحابی!

از شنیدن لحنش بی اراده خنده ام گرفت که با دیدن خنده ام گفت:

- آ قربون خنده ات. بیا بغلم که علیرضا گوهر شناسه.

به طرفش رفتم و گفتم:

- شادان آبرو م نبری جلوی همه ها. زشته!

این شادان بود؟ همین که حالا با محبت بغلم گرفته؟ همین؟

بی اراده گفتم:

- شادان..

گویی فهمید چه می خواهم بگویم چون گفت:

- من از رفتار بی ادبانه ام عذر می خوام آهو.

-چرا؟

دستی به کمرم زد و گفت:

- دو ماه پیش بی بی داشت با پدرم صحبت می کرد و منم اتفاقی فهمیدم که تو پیش بی بی

اومدی. اونقدر پاپیچ بابا شدم که بهم گفت جریان از چه قرارِ. راستش اون لحظه اصلاً از کار

علیرضا و بی بی خوشم نیومد. من که ندیده بودمت و نمی دونستم چه شخصیتی داری. می

ترسیدم اص لاً دختر خوبی نباشی چون بلاخره تنها زندگی کرده بودی و ممکن بود خیلی چیزا توی

ذاتت باشه. ببخشیدا می ترسیدم شبونه بلایی چیزی سر بی بی بیاری و خب درک کن من . من که

ندیده و نشناخته به قاضی رفته بودم وقتی اومدم اهواز گفتم این دخترِ اگر از اوناش باشه و برای

خانواده و خصوصاً علیرضا دندون تیز کرده باشه حالش می گیرم. ولی وقتی رفتار موقر و خانومانت

رو دیدم. لبخند محجوب و آرومی که روی لبت بود و از همه بیشتر مهربونی ذاتیت که از رفتارِ بد

من ناراحت نشده بودی. چرخیدنت دور بی بی مثل پروانه همه و همه باعث شدن رفتارم عوض

بشه و از خودم و ذهنیت بدی که راجع بهت داشتم بدم بیاد. حالا بگو من می بخشی؟

- معلومه عزیزم. هر کس جای تو بود همین فک ر می کرد.

با خجالت گفت:

- یعنی ناراحت نیستی از من؟

- معلومه که نه!

خندید:

- خب خداروشکر. پس بذار من لباس بپوشم تا بریم پایین.

سری تکان دادم روی کاناپه ی گوشه ی اتاق نشستم. در حال پوشیدن مانتویش گفت:

- علیرضا چش شده؟

غمگین گفتم:

- از من ناراحتِ..

با تعجب گفت:

- چرا؟

- چون وقتی بهم گفت دوستم داره دست ش رد کردم. البته فقط این نیست. دیروز یه حرفی بهش

زدم که خیلی بد بود.

شادان: چی گفتی مگه؟

آهی کشیدم:

- من تا همین دیشب نمی دونستم چرا خونه ی بی بیم. چرا این همه بلا سرم نازل شده و مهم تر

از همه این که علیرضا دقیقاً چه نسبتی باهام داره. یعنی خیر سرم می خواستم از زیر زبونش حرف

بکشم. بهش گفتم تو خودت من دزدیده بودی تا کنارت باشم و به دستم بیاری و اینا.

چشمکی بهم زد:

- او ه یکی ببینتش فکر می کنه به اسم شاه گفتن یابو. خودم برات آدمش می کنم. بزن بریم

خواهری.

خندیدم و به همراهش بیرون رفتم. توی لابی منتظرشان نشسته بودیم که شادان گفت:

- به این بچه پررو رو نده خودش می یاد پیشت. باور کن! دیده نازش خریدی به همین خاطر

لوس شده.

- یعنی می گی منم مثل خودش بشم؟

پلکی به نشانه ی موافقت زد:

- دقیقاً. فکر کرده لعبت الکی الکی بهش می دن؟ یعنی چی؟

خندیدم:

- خوبه بشنوه چی داری پشت سرش می گی!

شادان: می دونستی تصمیم گرفتم برگردم ایران؟ دوست دارم بیام این جا زندگی کنم. از غربت

خسته شدم. بابا هم فکرایی داره.. بهگل و بردیا که ازدواج کردن. خانواده های فریبا و نوید

آمریکان و مطمئنم که دوست ندارن که برگردن ولی من هیچ تعلقی به اون ایالت ها ندارم. دوست

دارم برگردم ایران. آمریکا فقط سال اولش برام پر زرق و برق بود و بعدش ملال آور شد. دلم

حتی برای گرد و غبارهای م هلک اهوازم تنگه. دوست دارم بمونم!

- خوب بمون..

شادان: این بار نمی شه چون خیلی از وسایل مورد نیازم نیاوردم. ولی انشالله بار بعد. می یام که

بمونم!

- عالیه. منم که معلوم نیست تا کی باید اهواز باشم. پیش هم هستیم.

خواست چیزی بگوید که صدای شهاب آمد:

- خانوما اگر سخنرانیتون تموم شد بفرمایید که دیرمون شد.

شادان ایش خنده داری گفت که نه فقط من بلکه خودِ شهاب هم به خنده افتاد.

راه افتادیم سمت ماشین ها و قبل از این که سوار ماشین علیرضا شوم شادان دستم را کشید و

زیر گوشم گفت:

- اولین قدم اینه که می یای با من سوار می شی.

پچ پچ کردم:

- ناراحت می شه شادان.

تشر زد:

- رو حرفم حرف نزن آهو. بیا!

ناچار به همراهش سوار ماشینِ شهاب شدم. می ترسیدم از عکس العمل علیرضا ولی خب بهترین

کار همین بود! من باید ناز می کردم نه او!

شهاب که انگاری به دست شادان گوشش پیچانده شده بود نگاهش دیگر آزار دهنده نبود.

بلعکس خیلی راحت برخورد می کرد و دیگر از آن شیفتگی خبری نبود!

شهاب با شیطنت گفت:

- مشکلی با علیرضا داری آهو خانوم؟

اخم ظریفی کردم:

- چطور؟

شادان با خنده گفت:

- بچه م عصبانی شده. حتماً جیغ سارا دراومده با اون سرعتش!

به طرفم برگشت و ادامه داد:

- دیدی گفتم جواب می ده. بشین و نگاه کن. سرعتش از صدو بیست هم رد شده مطمئنم.

با نگرانی گفتم:

- گفتم الان ناراحت می شه شادان. نباید حرف ت گوش می دادم.

شادان با بی خیالی قری داد:

- ای علیرضا ای علیرضا چه آشی برات پختم علیرضا!

در آن وضع خنده ام گرفت. این دختر دیوانه بود یقیناً! خلاصه تا رسیدن به مرکز خرید مورد نظر

سرعت علیرضا پایین نیامد که نیامد!

شادان پیاده شد و گفت:

- بپر پایین و دستم بگیر. شهاب تو هم پشت سرمون باش تا اگر ترکش های علیرضا به سمت

آهو پرتاب شدن به تو اصابت کنن!

شهاب مظلوم گفت:

- حالا چرا من؟ دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردی؟

شادان ن چی گفت و دستم را در دستش گرفت. چشمک بامزه ای بهم زد و گفت:

- قوی باش که شادا نِ فتوحی حامیتِ!

- خدا کنه نتیجه ی عکس نده.

شادان: نفوس بد نزن بابا.

از دور نگاهی به علیرضا انداختم. از فاصله دور هم می توانستم خشم نگاهش را ببینم. پشت

چشمی برایش نازک کردم و به همراه شادان وارد مرکز خرید شدیم.

سارا خودش را بهمان رساند و خم شد کنار گوشم گفت:

- آهو مواظب خودت باش. می خوای دیوونه ش کنی؟

شادان با صدای آرامی گفت:

- سارا تابلو بازی درنیار. این پسر عموت باید آدم بشه.

به من اشاره ای کرد و ادامه داد:

- این ببو گلابی هم که براش غش و ضعف می ره. گفتم سبب خیر شم و آدمشون کنم.

سارا خندید و شانه ای بالا انداخت:

- والا نمی دونم. اما علیرضایی که من می شناسم بد تلافی می کنه ها!

شادان: جراتش نداره.

بهگل و فریبا و سهیلا جلویمان راه می رفتند ما هم پشت سرشان. مرد ها هم پشت سر ما. سارا

کنار ویترینی ایستاد و گفت:

- بهگل گفت رفیع ها مهمونیاشون رسمیِ.

نگاهم به ویترین بود. جالب نبودند. پول به اندازه ی کافی داشتم. هه. پول!

صبح که فهمیدیم رفیع به مهمانی دعوتمان کرده علیرضا با بی رحمی تمام و اخم هایی درهم به

سمتم کارت بانکی را گرفت و گفت:

- ظهر هر چی خواستی بخر.

وقتی هم تعارف کردم با اخم و پوزخندی زجر آور برای من گفت:

- نترس پولای من نیستن.. من کیم که برات خرج کنم.. بابات سپرده بهم!

این را گفت و کارت را کنار بشقاب صبحانه ام پرت کرد و رفت.. شده بود همان علیرضا شکوهمند

سگ اخلاقی که کارکنان مهرآسا هر وقت می دیدنش مانند بید به خود می لرزیدند!

با تکانی که سارا به بازویم داد از فکر صبح و بد اخلاقی علیرضا درآمدم و دوباره مصمم شدم که

حالش را بگیرم. آن هم نه فقط به روش شادان. بلکه به روش خودم!

همین طور ویترین ها را می گذراندیم که چشمم به پیرهنی فوق العاده افتاد. سارا با دیدن نگاهم

گفت:

- می خوای پرو کنی؟

سری تکان دادم. وارد مغازه شدم و آن ها به دنبالم. پیرهن را به فروشنده نشان دادم. فروشنده

که مرد جوانی بود گفت:

- همون رنگ ش می خوایید؟

- بله.

نگاهی به اندامم انداخت و گفت:

- باید سایزتون مدیوم باشه.. درسته؟

اخمی کردم و سری تکان دادم.. شادان اخمی بدتر از من کرد و گفت:

- مرتیکه ی هیز!

پیرهن را به دستم داد. چنگی بهش زدم و به طرف اتاق پرو راه افتادم. فروشگاه بزرگی بود. وارد

اتاق شدم و در را بستم. از این اتاقک های کوچک نبود که آدم درونشان خفه می شود. بزرگ بود و

می شد خود را به خوبی دید زد.

پیرهن را پوشیدم و نگاهی به خودم انداختم. پیرهنی به رنگ سبز شویدی..به پوست برنزه ام به

شدت می آمد.. مدلش بی نهایت زیبا بود.. یقه ای قایقی که رویش سنگ دوزی هایی به رنگ سبز

زمردی و طلایی، شده بود.. کمربندی از جنس همان سنگ های طلایی و زمردی داشت که باریکی

کمرم را به خوبی نشان می داد. با آستین های سه ربع. تنگ بود و یک وجب بالای زانو!

در را باز کردم. شادان و سارا هجوم آوردند سمتم و با دیدنم همزمان گفتند:

- ای ول بابا..

-خوبه؟

شادان بوسی برایم فرستاد:

- عالیه. چش علیرضا درآد.

خندیدم:

- چی کار به چشم اون بیچاره داری آخه؟

شادان: ندیدی ببینی چه حرصی خورد وقتی لباس توی ویترین نشونش دادم.

سارا با خنده گفت:

- یه هو قرمز کرد. پوست سفیدش مثل لبو شد!

نگاهی به خودم انداختم. لباس خوبی بود که! من که می دانم پیاز داغش را زیاد می کنند.

- شما انتخاب نکردین؟

سارا: حالا تو بیا بیرون.

در را بستند. لباس را درآوردم و مانتویم را پوشیدم. از اتاقک بیرون زدم و لباس را به دست

فروشنده دادم. زود پولش را حساب کردم تا یک هو دست هایم چشم های درنده اش را از کاسه

درنیاورده اند!

از فروشگاه بیرون زدم و با دیدن شادان و سارا که علیرضا و سعید کنارشان بودم به قول شادان

قیافه ای گرفتم تا علیرضا خوب چزانده شود. با دیدنم یه تای ابرویش را بالا داد و پوزخندی زد.

نشانت می دهم. برای من قیافه می گیری؟

شادان و سارا لباس هایشان را انتخاب کرده بودند. رفتند توی پرو و من ماندم و علیرضا و سعید.

سعید که دید هوا پس است میانمان به طرف مغازه ایی که لباس مردانه داشت رفت. از کنار چشم

نگاهش کردم. مانند مجسمه ی ابولهول ایستاده بود. هنوز توی ژستش بود و گاردش نشکسته

بود!

یعنی می خواست نشان دهد که به من بی اعتناست. ولی آخرش طاقت نیاورد و گفت:

- آخرش اون یه تیکه پارچه رو خریدی؟

توی دلم خندیدم. بدون آن که نگاهش کنم گفتم:

- آره.

فقط همین. نه کمتر و نه بیشتر. و همین داشت می سوزاندش! گرچه خودش را خونسرد نشان می

داد

بعد از این که سارا و شادان لباسشان را خریدند به طرف فروشگاه بزرگ کفش رفتیم. شادان

کنارم بود. زیر گوشم گفت:

- چیزی بهت گفت؟

لب زدم:

- گفت آخرش اون یه تیکه پارچه رو خریدی.

آرام زد زیر خنده. خودمم خنده ام گرفته بود. وارد فروشگاه شدیم.. نگاهم به کفش ها بود و فکرم

تمام و کمال پیش علیرضا.

شادان دستش را به سمت کفشی طلایی رنگ گرفت و گفت:

- اون به سنگ دوزی های لباست می خوره.

پاشنه پنج سانتی و شیک بود.. همان کفش را به همراه کیف ستش خریدم و منتظر شادان شدم.

داشت به کفش ها نگاه می کرد و من در پی علیرضا بودم. توی مغازه ی روبه رویی داشت لباس

انتخاب می کرد.

بعد از کلی گشت و گذار به هتل برگشتیم. همه از کت و کول افتاده بودیم و عجیب بود که مردها

غر نمی زدند. شنیده بودم وقتی که به بازار می روند کلی غر می زنند به جان زن ها. ولی این جا از

این خبرها نبود. همه از دم زی زی تشریف داشتند!

***

لباسم را روی تخت رها کردم و دست به کمر جلوی آینه ایستادم. سارا روی کاناپه لم داد و همین

طور که ناخن هایش را سوهان می کشید گفت:

- شادان یه آهنگ بذار برامون.

شادان: ای به چشم.

فلشی به دستگاه استریو اتاق زد و گفت:

- خوب دوستان. بانو شادان تقدیم می کند.

با آهنگ قری داد و سشوارش را به دست گرفت. به سارا نگاهی انداختم و یک هو هر دو از خنده

منفجر شدیم. ولی او بدون آن که به خنده هایمان توجه کند سشوار را جلوی دهانش گرفت و با

خواننده شروع کرد:

من برعکس همه پشت خنده هام غمه

تو برعکس منی،شادی و غمگین می زنی

ولی تو فوقش آخرش می گی کلاه رفته سرش

باشه کلاه رفته سرم ولی تو رو از رو می برم

خط نشون کشیدم که خدای نکرده دیدم

چشمام دیگه تو رو نبینن،آره دوری و دوستی همینه

خاطرت هنوز عزیزِ ولی از فکری که مری ضِ

بهتره دوری باشه نه که عشق زوری باشه



من و سارا می خندیدیم و به همراهش با آهنگ می رقصیدیم.. آن قدر حرکاتش بامزه بودند که من

یکی واقعاً از شدت خنده دل درد گرفته بودم.



هوایی شدی،خواستی که قلبم دورش کنی

دل تو دلت نبود بزنی ذوق م کورش کنی

کار از کار گذشته دیگه نمیشه به روم نیارم

با بد و خوب تو ساختم ولی نه دیگه کشش ندارم



سشوار را تکانی داد و با آهنگ قر کمری آمد. اشک هایم را پاک کردم و دوباره با این حرکتش زدم

زیر خنده. سارا با مشت به دسته ی کاناپه می کوبید و از خنده ریسه می رفت.



تو برعکس منی،زیر حرفات می زنی

من به موقش یکمی آره فوقش یکمی

یکمی کلاه رفته سرم، ولی تو رو از رو می برم

تو انگار نبردی ببین چه گردو خاکی کردی

عشق تو عین درد آخ الهی بر نگرده

حسی بهم نداشتی روز و شب واسم نذاشتی

تو ظاهر عشق و دوستی ولی دروغ های زیر پوستی

هوایی شدی خواستی که قلبمو دورش کنی

دل تو دلت نبود بزنی ذوقمو کورش کنی

کار از کار گذشته دیگه نمیشه بروم نیارم

با بد و خوب تو ساختم ولی نه دیگه کشش ندارم



از شدت خنده هینی کشیدم و با خنده گفتم:

- خدا نکشتت شادان.

تعظیمی کرد و با لحن لاتی گفت:

- مخلص و چاکر شوما شادان.

سارا هنوزم داشت به شدت می خندید که در را زدند. با خنده از جا بلند شدم و در را باز کردم. با

دیدن علیرضا یه تای ابرویم را بالا دادم و گفتم:

- بله؟

با اخم گفت:

- این چه وضعشه؟ ساعت سه ظهرِ ها. من و شهاب بیچاره هیچی ولی اتاق های دیگه گناه دارن.

زیر لب زمزمه می کردم "با بد و خوب تو ساختم ولی دیگه کشش ندارم". به قول شادان آدمت می

کنم علیرضا شکوهمند.

موهای خیسم را سشوار کشیدم و لختِ لختشان کردم. رنگشان تازه خوب شده بود. هایلایتشان

به طلایی می زد و بسیاره زیبا شده بود.

توی رخت کن اتاق لباسم را پوشیدم و بیرون آمدم. شادان با دیدن پاهای خوش تراشم مانند

مردان هیز "جانمی" کشیده گفت. خندیدم و کوسن روی تختم را به سمتش پرت کردم. کوسن را

در هوا گرفت و به بینی اش چسباند. با صدای ناله مانندی گفت:

- آخ که بوی یار را می دهد.

با خنده سری از روی تاسف برایش تکان دادم و جلوی آینه ایستادم. می خواستم موهایم را از

پشت جمع روی کمر رها کنم تا از زیر شالم معلوم باشد. خط چشمی کشیدم و مژه هایم را ریمل

زدم. سایه ای طلایی محو پشت پلک هایم کشیدم و محو ترش کردم. رژ گونه ای طلایی مایل به

مسی روی گونه هایم کشیدم و آرایشم را با رژ قرمز آتشینی تکمیل کردم.

گوشواره های طلایی رن گ گردی را که از بازارهای محلی منطقه خریده بودم را به گوش هایم

آویختم. انگشتر ستش را میان انگشتانم لغزاندم و عطر میس دیور شادان را برداشتم. چند پاف

خفیف به مو و گردنم زدم و به طرفشان برگشتم.

شادان با آن پیرهن قرمز که با پوست سفیدش حسابی تضاد داشت چرخی زد و گفت:

- چه طورِ؟

- پرفکت. عالیه. من چی؟

سارا: تو یکی حرف نزن که یهو دیدی جفت پا اومدم توی اون صورت خوشکل و مامانیت.

دست به کمر زد و به شوخی ادامه داد:

- اصلاً تو غلط کردی با این تیپ می خوای بری مهمونی. نمی ترسی پسر عموی نازنینم سکته

کنه؟

اخمی کردم:

- زبونت گاز بگیر سارا!

سارا قری به گردنش داد و گفت:

- والا. نمی ذاری آدم ساکت باشه. با وجود تو دیگه کی این شادان می بینه؟

-خوبه حالا. الان رودل می کنم می افتم روی دستت..

شادان: ای سارای خر شانس.. همش حوری می افته روی دستش. منِ بیچاره سهمم گرازهایی

مثل شهابِ!

خندیدم و گفتم:

- به دور از شوخی عیبی چیزی ندارم؟

سارا: قربونت برم من. تو گونی هم بپوشی بهت می یاد. این لباس که دیگه هیچی! بیچاره علیرضا.

بمیرم برات مادر.

جوراب شلواری رنگ پایی پوشیدم. بهم می آمد و دیگر پاهایم لخت هم نبودند. دیگر آن قدر بی

قید و بند هم نبودم. در حد امکان همیشه سعی می کردم لباس هایم موقر و خانومانه باشند.

مانتوی مشکی رنگی پوشیدم و شال حریر سبز لباسم را سرم کردم. خوشکل شده بودم. نگاهی

به ناخن های مانیکور شده ام با آن فرنچ هلویی محو انداختم. صبح به همراه بچه ها به آرایشگاه

هتل رفته بودیم.

سارا رفت پیش سعید و من شادان به طبقه ی پایین رفتیم. بدون آن که علیرضا را ببینم سوار

ماشین شهاب شدم. دیگر داشتم می ترسیدم. از علیرضا بعید بود دو روز این رفتارِ مرا تحمل کند.

اص لاً چرا تحملش نکند؟ تو هم خیلی دلت خوش است. خو دِ علیرضا رفتارش که بهتر نشده که

هیچ تازه بدتر شده! چه می دانم من که سر درنمی آورم از کارهای علیرضا!

تا رسیدن به مقصد شادان حرف زد و جک گفت ولی من نخندیدم. حال و حوصله نداشتم!

مهمانی در ویلایی مجلل برگزار می شد. با نگاهی کلی به مهمان ها و جو مهمانی فهمیدم که

شادان بی راهه نمی گوید. معلوم بود صاحبانش به شدت اپن هستند!

خدمتکار به سمت اتاقی راهنماییمان کرد. وقتی وارد اتاق شدیم شادان گفت:

- خدابیامرزِ حاج بابارو. چه طوری با اینا دوست بوده معلوم نیس.

بهگل تشر زد:

- شادان زشته نشنون.

سهیلا حرفش را تصدیق کرد:

-راست می گه بهگل جان.

بهگل: چه کار به مردم داریم ما خودمو ن حفظ می کنیم.

مانتویش را درآورد و آویزان کرد. کت و دامن شیکی پوشیده بود که حسابی بهش می آمد. با

حرفش موافق بودم.

بعد از درآوردن مانتوها و مرتب کردن لباس هایمان از اتاق بیرون زدیم. بهگل زیر لب گفت:

- پسرا اون طرفن.

به سمت راست سالن اشاره کرد. با قدم هایی آرام به طرفشان رفتیم. بی اراده نگاهم به علیرضا

کشیده شد. نگاهش به من بود. انگار این بار نمی خواست نگاه بگیرد و اخم کند. پیرهن سفیدی

پوشیده بود که آستین هایش تا آرنج تا شده بودند. شلوار مجلسی مشکی و کروات نازک مشکی

رنگ. موهایش را کوتاه تر کرده بود. تیپش مانند همیشه مردانه بود و به دل می نشست.

در نگاهش عشق و علاقه را می دیدم. نگاهی داغ که سرتا پایم را می کاوید. با خجالت ازش نگاه

گرفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم. میزهای گردی گذاشته بودند به همراه صندلی های

اشرافی و تزئین شده. شادان حق داشت که بگوید این ها برای ایران ساخته نشده اند.

مهمانیشان زیادی ناجور بود. من یکی که تا حالا به چنین مهمانی نرفته بودم! لباس های زن ها

ناجور و نگاه های مردها ناجورتر.

اخمی به یکی شان کردم و نگاه برگرداندم که با علیرضا چشم در چشم شدم. دقیقا روبه رویم

نشسته بود.

اخم وحشتناکی کرده بود. شادان آرام گفت:

- اوه هوا پسِ. بزنیم به چاک!

سعی کردم بهش نگاهی نندازم. توی این دور روز که هیچ کدام از رفتارهایم را بی جواب نگذاشته

بود. نمی دانم این همه اخم و تخم واقعاً لازم است یا نه. از علیرضا که بخاری بلند نمی شود. اگر

می خواست آشتی کند حتماً در این دو روز کاری می کرد دیگر!

با حرص با ناخن هایم ور می رفتم که نوید گفت:

- نمی رقصید؟ سن جالبی درست کردنا.

دستم را دور جام شربتم حلقه زدم و نگاهی به اطراف انداختم. آهنگ لایتی در فضا پخش بود. در

همین افکار بودم و نمی دانم بچه ها چه جوابی به نوید دادند که صدای مردی را شنیدم:

- به به. نوه های فتوحی اینجان خانم.

سرم را بلند کردم و مر دِ مسن اما سرحالی را دیدم. چشم های قهوه ای روشنی داشت و سرش

کمی طاس بود. زنش پیرهنی مشکی و دکلته پوشیده بود که واقع اً برای سنش مناسب نبود.

همه بلند شدند منم مجبور شدم بلند شوم. بهشان سلام کردیم و زنش با تکبر فقط سری تکان

داد. آی حرصم گرفت!

کسی نبود بهش بگوید تو با آن قیافه ی مضحک و رفتار از اصل افتاده ات تکبر که هیچ، فرهنگ

هم نداری!

از افرادی که فکر می کردند تکبر و غرور باید جزء لاینفک زندگی شان باشد وگرنه نمی توانند

میان مردم ادامه دهند متنفر بودم. آدم هایی که سر همین میز نشسته بودند آن قدر داشتند که به

خود ببالند ولی من ندیدم که حتی یکی شان برای دیگری قیافه بگیرد و پشت چشم نازک کند.

رفتاری عیان تر از رفتار علیرضا؟ او که دیگر زده بود روی دست همه با رفتار جنتل مابانه اش!

وقتی رفتند شادان با چندش گفت:

- واه واه. از دماغ فیل افتاده! چیش. این قدر از آدم هایی که از اصل می افتن بدم می یاد که نگو.

همه خندیدند و من فقط به لبخندی اکتفا کردم. با حرفش به شدت موافق بودم!

نوید گیلاسش را به گیلاس شهاب و احسان کوبید و با گفتن "به سلامتی همه" بالا رفت. علیرضا و

سعید و همین طور بردیا حتی به جام های شربتشان هم لب نزدند دیگر چه رسد به نوشیدنی

الکلی!

علیرضا با اخم گفت:

- حی فِ که نون و نمکشو ن خوردیم و زشت بود. وگرنه من یکی عمراً می یومدم.

صدایش حرصی داشت شنیدنی. خنده ام گرفت و خندیدم که چشمش به من افتاد. چشم غره ای

بهم رفت که یعنی دارم برایت به من می خندی.

خنده ام را جمع کردم که نوید و بهگل از جا بلند شدند و به طرف سن رقص رفتند.

سارا: بلند شین برقصیم این چه وضعشه؟

سعید پوزخندی زد:

- آهنگشو ن نمی بینی؟ من عمر اً سر این آهنگ بتونم برقصم. حالا اگر بخوام بخوابم یه چیزی.

این دیگه چیه؟

راست می گفت آهنگ لایتشان واقع اً خواب آور بود. آدم را به زور به خواب دعوت می کرد.. جنبش

که هیچ!

شادان در گوش سارا چیزی گفت و بلند شد. بی هیچ حرفی به طرف گروه موسیقی که توی سالن

اصلی بودند رفت. با چشم دنبالش کردم. نمی دانم می خواست چه آتشی بسوزاند ولی چشم های

سارا از شیطنت برق می زد.

کمی از شربت آلبالویم را خوردم و بی توجه به علیرضا به آدم هایی خیره شده بودم که تا به حال

خیلی کم دیده و ملاقاتشان کرده بودم. مگر من در تمام عمرم چند مهمانی رفته بودم که حالا

یکی شان مانند این باشد؟

شادان برگشت و با آن خنده روی لبش دست شهاب را گرفت و رفت وسط. آهنگ لایت قطع شد

و بعدش آهنگی باب طبع همه. خنده روی لب هایم نشست. می دانستم کار شادان است. آمدم

چیزی بگویم که سارا پیش دستی کرد و گفت:

- همه برپا.

فقط من و علیرضا نشسته بودیم. با دیدنمان چشم غره ای رفت و ادامه داد:

- بلند شید.

- برای چی بلند شم؟

سارا چشمانش را طبق عادتش در کاسه گرداند:

- ای خدا. آهنگ تموم شد زود باشید. به ماست گفتین برو کنار من هستم!

دندان به هم ساییدم و زیر لب گفتم:

- به نظرت این مجسمه ابولهول می یاد برقصه؟ نمی بینی مثل ب خت النصر نشسته و با اخم بهمون

نگاه می کنه؟

سارا چشمکی زد:

- ببین چی کار می کنم حالا.

چشم چرخاند و با دیدن پسری هم سن و سال علیرضا که داشت به طرفمان می آمد خنده ای

کرد. نمی دانستم قصدش چیست. اصلاً سردرنمی آوردم. علیرضاست دیگر. نمی خواهد برقصد و

بی اعتنا بهمان نگاه می کند.

مرد جوان به میزمان نزدیک شد و روبه من که نگاهم به روبه رویم بود گفت:

- لیدی.

یه تای ابرویم را بالا انداختم و به نگاهم را به طرفش چرخاندم:

- بفرمایید.

سارا که پشت پسر ایستاده بود داشت می خندید و من نمی دانستم چرا.

پسر: افتخار یه دور رق ص به من می دین خانوم؟

خواستم مخالفت کنم که صدای علیرضا بلند شد:

- خیر جناب. قولش قب لاً به من دادن.

پسرک که آدم محترمی هم بود نیمچه تعظیمی کرد و دور شد. سارا با خنده دست سعید را کشید و

گفت:

- بریم عزیزم. مشکل حل شد.

آی حقه بازهای قهار. این ها همه نقشه های شادان مارموز بود. علیرضا با اخم از جایش بلند شد و

دستش را به سمتم گرفت. دوست نداشتم برقصم. اجبارش کرده بودند. هه!

از جا بلند شدم و بی توجه به دست دراز شده اش به طرف همان پسر رفتم. چراغ ها را خاموش

کرده بودند و فقط چند رقص نور روشن بود.

قبل از این که به پسر برسم دستی به دستم چنگ زد و به طرف خودش کشیدم. آمدم جیغ بزنم

که بوی تام فورد توی بینی ام پیچید. آخ که حتی با بوی عطرت هم زندگی می کنم!

اخمی کردم و گفتم:

- شما که براتون افت داشت با من برقصید جناب. چی شد پس؟

صورتش را محو می دیدم. دندان به هم سایید:

- اگر حرفی نمی زدم می رفتی باهاش برقصی؟

لب هایم را جمع کردم:

- نه.

لحنم قاطع بود. لبخندِ کج و با تمسخری روی لبش نشست:

- پس می خواستی حرصم دربیاری دیگه؟

چیزی نگفتم. با خشونت در آغوشش کشیده شدم. دستش را دور کمرم حلقه کرد و من دست

هایم را روی شانه اش گذاشتم. نفس های گرمش به صورتم برخورد می کردند.

توی خلسه ی شیرینی فرو رفته بودم. برای اولین بار بود که این گونه بهش نزدیک می شدم.

خیره در چشم هایم لب زد:

- این یه تکیه پارچه بهت می یاد. خیلی!

لبخند زدم و بی اراده سرم را به سینه اش چسباندم و او دوباره زمزمه کرد:

- می دونستی همیشه اولین های زندگیم با تو بودن؟

خداراشکر گادرش را کمی شکسته بود. با خباثت گفتم:

- منم. اولین پسری که باهاش همقدم شدم. اولین پسری که باهاش رقصیدم.

ابرویی بالا انداختم و ادامه دادم:

- و اولین پسری که عاشقش شدم.

سرم را بلند کرده و لبم را گزیدم. عشق می کردم وقتی نگاه ماتش را می دیدم. من همین را می

خواستم. اگر همیشه با این نگاه عاشق نگاهم کند و ماتم شود کنارش می مانم. این تنها شرطم

برایش است!

با حیرت گفت:

- آهو...

خندیدم و به چشم های درخشانش خیره شدم:

- بله؟

دست هایش دورم کیپ تر شدند و به سینه اش کوبانده شدم. سرش را تکان داد. چشمانش برق

می زدند. لبش را گزید و گفت:

- تو چی گفتی؟ باور کنم؟

با موذی گری دست هایم را روی سینه اش کشیدم و گفتم:

- به من شک داری؟

ناباور لبخندی مملو از عشق زد:

- باورت دارم تا دنیا دنیاست!

آهنگ در حال پخش برایم آشنا بود. بی نهایت آشنا!

خوابم یا بیدارم

تو بامنی با من

همراه و همسایه

نزدیکتر از پیرهن

باور کنم یا نه

هرم نفسهاتو

ایثار تن سوز

نجیب دستاتو

اولین هایم با علیرضا بود و بس. انگشت شصت و اشاره اش چانه ام را به آتش کشیدند:

-خوابم؟

خوابم یا بیدارم

لمس تنت خواب نیست

این روشنی از توست

بگو که از افتاب نیست

بگو که بیدارم

بگو که رویا نیست

بگو که بعد از این جدایی باما نیست

با شوق و عشق خندید:

- داشتن تو برای من یه رویاس.

اگه این فقط یه خوابه

تا ابد بزار بخوابم

بزار افتاب شم و تو خواب

از تو چشم تو بتابم

بزار اون پرنده باشم

که با تن زخمی اسیره

عاشق مرگه که شاید

توی دست تو بمیره

خوابم یا بیدارم

ای اومده از خواب

اغوشتو وا کن

قلب منو دریاب

برای خواب من

ای بهترین تعبیر

بامن مداراکن

ای عشق دامنگیر

زیر لب زمزمه کرد:

- دوستت دارم قشنگ ترین اتفاق زندگیم.

من بی تو اندو هِ

سرد زمستونم

پرنده ای زخمی

اسیر بارونم

ای مثل من عاشق

همتای من محجوب

بمون بمون بامن

ای بهترین ای خوب

چانه ام را کمی بالا داد و لب چسباند به پیشانی ام. شیرین ترین بوسه ای که تا به آن روز از

کسی دریافت کرده بودم. سلول به سلول تنم آرامش را فریاد می زدند!

احساس را از تک تک حرکاتش حس می کردم. عاشق بود و من این را با تمام وجود حس می

کردم!

در دل خندیدم. بیچاره نمی دانست چه نقشه ای برایش کشیده ام.

دستش را پشت کمرم گذاشت. موهای جاری شده روی کمرم را نوازش کرد. دستی به شالِ

حریرم کشید و کنار گوشم کلماتش را جاری کرد. داغ و گرم مانند س رب:

- می دونی من عاشق این حریرم؟

و با لحن شعر مانندی ادامه داد:

- مگر نمی دانی "باد بی خانمانِ موهای توست"؟

لبم را با خجالت گزیدم. تازه یادم افتاده بود که در بغلش رفته ام. اعتراف به عشق کرده ام. داغ

کرده و حالا مطمئنناً قرمز شده بودم. فقط خدا را شکر کردم پوستم برنزه است و سرخی را کمی

می پوشاند.

دوباره زیر گوشم زمزمه کرد:

- واسه من دلبری می کنی دیگه؟ تلافی می کنما. اون بیچاره رو هم ول کن.

لبم را سریع ول کردم که باعث خنده اش شد:

- عاشق همین سرخ و سفید شدن هاتم.

چراغ ها را روشن کردند. کمی ازش فاصله گرفتم که با شیطنت و ناراضی گفت:

- نمی شه همین جا بمونی؟

با خباثت گفتم:

- علیرضا.

از خود بی خود شد:

- جونِ دلش؟

موذی خندیدم و گفتم:

- هیچی جناب شکوهمند. فقط می خواستم بگم آتش بش شکسته شد!

دیگر نماندم تا بشنوم چه می گوید. سریع به سمت در ورودی دویدم. خندیدم و از سالن بیرون

زدم. نفس عمیقی کشیدم تا تنگی نفسم برطرف شود.

دلم می خواست اذیتش کنم و دست خودم نبود. با یاداوری نگاه نرم شده اش لبخندی شیرین

زدم. دوستش دارم. دیوانه وار!

به دیوار مرمر تکیه دادم و باغ ویلا را از نظر گذراندم. ویلای مجلل و بزرگی بود!

آب دهانم را قورت دادم. استخوان هایم کمی درد می کردند. فکر کنم داشتم سرما می خوردم.

به مهتاب چشم دوختم و زمزمه کردم:

- "نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست".

چه خوش گفتی مولانا. عشق آن است که حیرانت کند. حیران این عشقم! و همین طور معشوقم!

من اعتراف کرده ام. به عشقم اعتراف کرده ام. بدون آن که هراسی داشته باشم اعتراف کرده ام!

چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. بوی شب بوهای باغ را به شامه ام کشیدم.

این رفتارها لازم بود برای علیرضا. من از آینده وحشت دارم. دوست دارم اگر بهم رسیدیم با

سختی به هم برسیم نه به راحتی. می گویند عشقی که آسان به دست آید، آسان هم از دست می

رود.

من باید می جنگیدم. می خواستم ببینم علیرضا پیروز این میدان می شود یا نه؟ علیرضا در اوج

جوانی ثروت هنگفتی داشت و این مرا می ترساند. بگذار سخت به دستم بیاورد تا بعد آسان از

دستم ندهد!

وقتی کمی هوا خوردم به سالن بازگشتم. کنار شادان و سارای شیطان که چشمانشان از کاری که

کرده بودند برق می زد، نشستم. علیرضا دقیق اً روبه رویم بود و لبخند محوی به لب داشت.

اخم کوچکی بهش کردم و به سمت سارا برگشتم. چشمکی زد و آرام گفت:

- خوش گذشت؟

خندیدم و مانند خودش آرام گفتم:

- اذیتش کردم.

سارا: چه طور؟

چشمکی زدم:

- بعد می گم بهت.

تا آخر شب برای علیرضا قیافه گرفته بودم. بیچاره دیگر به ستوه آمده بود ولی برایش لازم است.

مطمئنم!

وقتی برگشتیم هتل شادان قبل از من وارد اتاق شد و تا من خواستم وارد شوم بازویم به چنگ

کشیده شده بود. با وحشت به سمت صاحب دست برگشتم و با دیدن علیرضای عصبانی گفتم:

- چه خبرتِ؟ بازوم کندی.

دندان به دندان سایید:

- کدوم رفتارت باور کنم؟

ابرویی بالا انداختم:

- من رفتاری از خودم..

به دیوار کوباندم و آمد توی صورتم:

- نشون دادی لعنتی. چرا می خوای عذابم بدی؟

از درد کمرم اخم هایم به هم جمع شد و جیغ استخوان های این روزها به درد آمده ام بیشتر شد.

به چشم های ناراحتش خیره شدم و جدی گفتم:

- من نمی خوام عذابت بدم علیرضا. الانم برو کنار چون درست نیست این جا ایستادیم و داریم

دعوا می کنیم.

ازم فاصله گرفت و با تهدید گفت:

- بد تلافی می کنم آهو. گفته باشم!

بعد از زدن این حرف به سمت اتاقشان رفت و با خشم کارتِ در را کشید و داخل شد. فقط صدای

تقریباً بلند در بود که به گوشم رسید. پوفی کردم و دست از پا درازتر وارد اتاق شدم و در را بستم.

***

شخصیت جدیدی از علیرضا شکوهمند. جوری رفتار می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده و اص لاً

من و او به هم ربطی نداریم. بی تفاوت می رفت و می آمد بدون آن که چیزی را به روی خودش

بیاورد.

من به آن اخم های خنجری هم راضی بودم ولی او روی جدیدی پیش گرفته بود. می گفت و می

خندید و حتی با من شوخی می کرد. انگار که دیگر وجود ندارم برایش. نگاهش خال یِ خالی بود.

دوست داشتم از دستش سربه بیابان بگذارم. من می خواستم ناز کنم و او نازم را بخرد نه این که

کلاً بی خیالم بشود!

توی مرکز خرید بودیم و داشتیم پاستیل می خوردیم. گشتن چند روزه با شادان حالم را خوب کرده

بود. پاستیلش را مانند بچه ها به دندان کشید و با خنده گفت:

- یعنی من عاشق این کش اومدنشم.

بی حوصله گفتم:

- اوهوم. منم دوست دارم.

چشم غره ای بهم رفت و به علیرضای بی تفاوت اشاره کرد که وارد فروشگاه مردانه شد:

- اوهوم و لا الله الا. واسه چی بی حوصله ای؟ به خاطر این پسره؟

ناراحت گفتم:

- دیدی چه طور رفتار می کنه؟

شانه ای بالا انداخت:

- بگذار رفتار کنه. اون به خیال خودش داره تلافی رفتارِ تو رو درمی یاره.

پایم را به زمین کوبیدم:

- این رفتار بچه گانه از علیرضا بعیده.

خندید:

- هنوز خیلی راه داری آهو جان. مردها پاش بیوفته از هر بچه ای بچه تر می شن. مخصوص اً اگر

اسباب بازیشون براشون بازی دربیاره.

اخمی کردم:

- یعنی من اسباب بازیشم؟

شادان: یه جورایی. اون باید بدونه که زن وقتی ناز کرد، نازش بخره نه خودش بدتر ناز کنه!

- والا نمی دونم چی بگم.

دستم را کشید و گفت:

- بیا بریم کاریت نباشه. درست می شه.

پوفی کردم و به دنبالش راه افتادم. وارد همان فروشگاهی شدیم که سعید و سارا به همراه علیرضا

آمده بودند. بقیه هم رفته بودند طبقه ی چهارم مرکز خرید لوازم صوتی و تصویری.

سارا با دیدنمان گفت:

- به خدا این علیرضا بدتر از دخترا وسواسیه. آخه مَردم این قدر مشکل پسند؟

صدای علیرضا که داشت رگال ک ت و شلوارها را زیر و رو می کرد بلند شد:

- ور وره جادو صدات تا این جا داره می یاد. حداقل یواش حرف بزن.

سارا شکلکی آمد:

- چیش. دلم می خواد.

بسته ی پاستیل توی دستم را قاپید و دوتا توی دهانش انداخت. شادان لب جمع کرد:

- آی بترکی سارا. ببین چه قدر خیکی شدی؟

خندیدم. بیچاره چاق نبود کمی اندامش پ ر بود و بس، که به زیبایی اش افزوده بود.

سارا: برو بابا. اندام من خ داست تو و اون نی قلیون کناریت برین یه فکری به حال خودتون بکنید.

مظلوم گفتم:

- به من چه؟ مگه من چیزی گفتم؟

سارا خندید:

- نه عزیزم ولی قبول کن نی قلیون هستی.

شادان: بسه بسه چه قدر حرف می زنی. علیرضا حق داره به خدا. ور وره جادو هم کمتِ.

شادان بعد از گفتن این حرف به طرف بیرون دوید. سارا خشمگین بسته ی پاستیل را به سمتم

پرت کرد و به دنبال شادان دوید. با تاسف سری تکان دادم. سعید خندید و با گفتن "برم

دنبالشون" از کنارمان گذشت.

نفس عمیقی کشیدم و به لباس ها خیره شدم ولی خوب همه ی حواسم بهش بود که چه طور پدر

فروشنده را درآورده بود برای ست کردن کت و شلوارش با یک کروات و پیراهن. سارا راست می

گفت!

به خودم جرات دادم و بهشان نزدیک شدم. جعبه های شیک کروات را نگاه کردم و بعد به دست

علیرضا. دو رنگ دستش بود و مانده بود کدام را با کت و شلوارش انتخاب کند.

کروات ها را از دستش گرفتم و گفتم:

- اول پیرهن بعد کروات.

به طرفم برنگشت و همان طور روبه فروشنده که به من خیره شده بود و من یکی از نگاهش

خوشم نیامده بود گفت:

- انتخاب کردم.

- کجاست پس؟

پیرهنی قهوه ای از زیر کت و شلوارِ مشکی بیرون کشید. نگاهش کردم گفتم:

- خوبه بهش می یاد. کروات مشکی باهاش ببندی عالی می شه.

کروات های مشکی که طرح های متفاوتی داشتند را از زیر دستش بیرون کشیدم و نگاهشان

کردم. می خواستم مانند خودش رفتار کنم. راحت!

ساده ترین کراوات را که نقشِ محوی را داشت انتخاب کردم و ادامه دادم:

- ساده قشنگ تره. حالا پرو کردی؟

علیرضا: آره.

- خوب اگر پسندیدی بخرش دیگه.

یه تای ابرویم را بالا دادم و با خباثت گفتم:

- حالا بهت می یومد؟

با ژستِ مغروری که خیلی کم ازش دیده بودم گفت:

- همه چی به من می یاد.

حساب کرد و با برداشتن کاور لباس دست پشت کمرم گذاشت و کنار گوشم گفت:

- از کنارم ج م نخور آهو که از دستت شکارم.

با تعجب گفتم:

- مگه چی کار کردم؟

چشم گشاد کرد و من خیره مردمک های طوسی و جذابش شدم:

- دیگه چیزی هم مونده که انجام نداده باشی آهو خانوم؟

لب ورچیدم و با حرص گفتم:

- تقصیر خودتِ نه من.

به طرف آسانسور شیشه ای وسط مرکز خرید رفت و گفت:

- پس تقصیرِ منِ دیگه؟

سری تکان داد و با بی خیالی ادامه داد:

- حرفی نیست!

سوار آسانسور شدیم. بدون آن که به پشت سرم نگاهی بیاندازم تا از ترس سکته نکنم گفتم:

- پس بچه ها کجا رفتن؟

همان طور که با گوشی اش ور می رفت جوابم را داد:

- برگشتن هتل. بهشون گفتم ما کار داریم و بعد برمی گردیم.

تعجب کردم:

- چی کار؟

علیرضا: کار دارم.

آسانسور طبقه ی اول ایستاد. طبقه ی اول فقط طلافروشی بود. با تعجب شانه ای بالا انداختم و به

دنبالش راه افتادم. با وسواس به ویترینِ مغازه نگاه می کرد.

وارد مغازه شد و من بی هیچ حرفی به دنبالش کشیده می شدم. به سرویس طلا سفیدِ توی

ویترین اشاره ای کرد و گفت:

- می شه اون سرویس بیارید؟

طلا فروش که مردی میانسال بود چشمی گفت و رفت که سرویس را بیاورد. با کنجکاوی به

علیرضا خیره شده بودم. آخرش من می میرم و سر از کار این پسر درنمی آورم.

مرد سرویس را جلوی رویمان گذاشت و گفت:

- برلیان با نگین های الماس.

اگر جایش بود حتماً سوتی محشر می کشیدم که توی این کار استاد هم بودم. برق نگین های

ظریفش چشمم را زدند. برای چه کسی می خواست از این خوش خدمتی ها بکند؟ نکند همه ی

حرف هایش کشک بودند و می خواست سرکارم بگذارد؟ نه او فقط ناراحت است.. آری!

به خودم دلداری می دادم. اصلاً نکند دختر جزیره ای به تورش خورده بود و آهوی بی نوا را

فراموش کرده بود؟ اص لاً نکند.. آه خدایا!

سرم را تکان دادم تا این افکار مزاحم از فکرم بیرون روند. گوش به مرد سپردم که داشت قیمت

را می گفت. مغزم سوتی کشید به جای خودم! خدای من! این قیمت میلیونی را می خواست برای

چه کسی خرج کند؟

اص لاً صبر کن ببینم این لعنتی برلیان را برای چه کسی می خواست بخرد؟

بی اراده اخمی کردم و با صدایی که مملو از حسادت بود و نمی توانستم مخفی اش بکنم گفتم:

- برای کیِ؟ بی بی؟

چشم هایش حتی نگاهم نکردند.. خیره به سینی های حلقه ها گفت:

- نه. به نظرت برای بی بی چنین چیزی می گیرم؟ این جوون پسندِ!

علناً داشت می گفت دوست دختر پیدا کرده. دندان به دندان ساییدم و با حرص دست هایم را

مشت کردم. ناخن های مانیکور شده ام توی گوشت دستم فرو رفتند.

لعنتی به خودی که دیگر نمی توانست بی تفاوتی خرجش کند فرستادم و نگاهم را به ویترین های

سرتاسری انداختم. جواهرهایشان همه اعلا بودند!

در حال پوست کندن از لبم بودم و داشتم به لایه های زیرین لب بیچاره ام از حرص می رسیدم

که علیرضا روبه مرد گفت:

- یه حلقه هم می خوام.

مغزم سوت کشید. حلقه؟ تیز نگاهش کردم، ولی او بی توجه به من گفت:

- نمی خوام خیلی نگین دار باشه. ساده و خاص باشه.

مرد: داریم. چند لحظه صبر کنید.

از توی کمدهای آن طرف مغازه جعبه ای قهوه ای سوخته بیرون آورد و به طرفمان آمد.قفل جعبه را

باز کرد و چند حلقه ظریف و چشم نواز جلوی رویمان صف کشیدند.

مرد به من اشاره ای کرد:

- برای خانومه؟

علیرضا با بی رحمی گفت:

- نه.

نگاهم به حلقه ها و نگین هایشان و ذهنم گرداگرد این موضوع پر می زد که علیرضا را چه شده؟

داشتم منفجر می شدم. برای چه احمقی می خواست حلقه بخرد؟

لبم را گاز گرفتم و بغضم را با بدبختی قورت دادم. علیرضا دستش به سمت حلقه که از همان اول

بدجور چشمم را بهش خیره کرده بود برد و از جعبه بیرون کشیدش.

رو به من گفت:

- به نظرت قشنگِ؟

رینگی با یک دور کامل نگین بود به همراه پشت حلقه ای با یک نگین تقریباً بزرگ و تک! اگر برای

رقیبم باشد متاسفانه نه ولی اگر برای خودم باشد بی نهایت قشنگ است!

شانه ای با بی خیالی مصنوعی بالا انداختم:

- نمی دونم. نظری ندارم.

کمی خیره نگاهم کرد و بعد با بی قیدی نگاهش را به سمت مرد که داشت نگاهمان می کرد

انداخت. فکر کنم از حسادت من باخبر شده بود چون خنده اش گرفته بود.

علیرضا: همین حلقه و سرویس می برم.

مرد: فقط مطمئنید که حلقه اندازه س؟ چون اگر بعد بخوایید کوچکش کنید فقط ما می تونیم این

کار انجام بدیم و اختصاص خودِ ماست.

علیرضا پوفی کرد و گفت:

- خانوم در دسترس نیستن.

مرد به من اشاره ای زد:

- ایشون بذارن توی انگشتشون تا ببینمش.

علیرضا: فکر کنم سایزشون به هم بخوره.

حلقه و پشت حلقه را به سمتم گرفت. با انگشتی لرزان از دستش گرفتمشان و توی انگشتم فرو

کردم. مطمئن بودم که چشمانم از دیدنشان روی انگشتم برق زدند. علیرضا خیره در چشم هایم

گفت:

- اندازه ی انگشتتِ؟ سای زِ انگشتت چندِ؟

- اندازه س. شانزده. چه طور؟

با لبخندِ کجی گفت:

- اونم سایزش همینه.

ماندم آن لحظه چه گونه موهای خوشکلش را نکندم و به کچلی نکشیدمش خدا عالم است.

علیرضا: یه رینگ ساده و طلا سفید مردونه هم می خواستم.

مرد سینی کوچکی از توی ویترین درآورد و گفت:

- این ها بهترین های رینگ هستن.

لعنتی علیرضا داری چه می کنی با من؟ برای خودت رینگ می خری؟ قلبم گاپ گاپ می زد. داشت

چه می کرد؟

بعد از خرید طلاها از مردِ فروشنده که دیگر داشت علناً می خندید به حرص های زیر پوستی من،

از طلا فروشی بیرون زدیم.

با حرص و بغض نگاهم میون دست های علیرضا که پاکت شیک خرید چند میلیونی ش در بر داشت

می چرخید. می خواست عذابم بدهد؟ من که هر کاری کرده ام به خاطر هر دویمان است. چرا نمی

فهمید منظور من از رفتارهایم چیست؟ چرا؟

سوار ماشین شدم و کیفم را کوبیدم روی پاهایم. سوار ماشین شد و حرکت کرد. آرام و با طمانینه

می راند. گویی اصلاً عجله ای برای رسیدن نداشت.

فردا صبح پرواز داشتیم و این پسر ریلکس کناری ام انگاری فراموش کرده بود که باید وسیله

هایمان را جمع کنیم.

با حرص گفتم:

- چرا این قدر آهسته می رونی؟ فردا صبح پرواز داریم و من وسیله هام جمع نکردم.

شیشه را پایین کشید و گفت:

- من هر جور عشقم بکشه می رونم.

چشم هایم گشاد شدند. می خواست دعوا کند؟ چرا که نه.. بهترین موقعیت است تا دق و دلی

هایم را بر سرش خالی کنم.

- یعنی چی؟

نگاهم به بادهای لعنتی بود که موهای لخت و مشکی اش را به بازی گرفته بودند. لب جمع کردم و

بغضم را فرو خوردم. جوابم را نمی داد. برایم قیافه می گرفت و بی خیالم شده بود. این دیگر روی

اعصاب و روانم بود!

مسیرش، مسیر هتل نبود. کجا داشت می رفت؟ این رفتارها دیگر برای چه بود؟

لبم را می گزیدم تا جیغی یا دادی از دهانم بلند نشود. آن قدر رفت تا رسید به محوطه ای کنار

دریا. با تعجب پوفی کشیدم و گفتم:

- کجا آوردیمون؟

ماشین را کنار کلبه ای چوبی که بزرگ هم بود متوقف کرد و گفت:

- هیچی قرارِ برم خواستگاری.

چشم هایم رو به گشادی رفتند و مغزم سوت کشید. حرفش در ذهنم طنین انداخته و انعکاس

یافت. "قرارِ برم خواستگاری" "قرارِ برم خواستگاری" "قرارِ برم خواستگاری".

نگاهِ ماتم را از روی پاکتِ نحس خریدش بالا آوردم و به چشم هایش بخیه زدم. اگر می توانستم،

اگر در توانم بود همان لحظه جوری زیر گوشش می خواباندم که تا عمر دارد یادش نرود اما

مشکل این بود که نه فقط دست هایم، بلکه کل وجودم می لرزید.

نی نی لرزا نِ نگاهم را به چشمانِ جذابش دوختم. دست لعنت یِ لرزانم را بالا کشیدم و وقتی به

خودم آمده بودم که روی صورتِ جذاب و ته ریش دارش نشسته بود. سیلی نبود، بیشتر به نوازشی

خشونت آمیز می ماند!

قطره اشکی از نی نی های رقصان نگاهم ریخت و ریخت و ریخت. انگشت های لرزانم را روی

گونه اش کشیدم و پایین تر آمدم. می خواستم دستم را بردارم که با یک حرکت انگشتانِ مردانه

اش، انگشت های باریک و زنانه ام را به چنگ کشیدند و تا به خودم بیایم دلم ریخته بود و اشکم

ریخته بود و بغضم ریخته بود.

حرارتِ کف دستم به جنگ حرارت لب هایش رفت و این وسط بازنده ی این جنگِ نابرابر و ظالمانه

ی احساس، کف دست بیچاره ام بود.

با خجالت خواستم دستم را بکشم که دوباره به چنگش گرفتار شد و این بار با حرارت بیشتری کف

دستم را بوسید. نوک بینی اش را آرام به کف دستم مالید و بو کشید.

احساس از تک تک حرکاتش ساطع بود. چشم گرداند روی خیرگی های نگاهم. خیره در نگا هِ

لرزان و اشکی ام آرام لب زد:

- می دونی قشنگ ترین لحظه ی زندگیم کی بود؟

سری به علامت نفی بالا دادم. زخم ترمیم شده کف دستم را آرام بوسید و ادامه داد:

- وقتی نگاهِ دلربات، نگاهم ربود.

لبش را گزید و چشمانش را بست. سرش را تکان داد:

- لحظه ای که حس کردم از ته ته های قلبم عاشقتم سه سال پیش بود. اون لحظه رو اصلاً نمی

تونم توصیف کنم. اون قدر زیبا بود برام، اون قدر احسا سِ توی قلبم دوست داشتم که تا دو روز

توی هنگ بودم. سارا اولین نفر بود که فهمید. اصلاً انگار توی یه خلسه رفته بودم. حالتی میان

خواب و بیداری. میان باو رِ عشق و ناباوری. میان احساساتی که سه سالِ دیگر بهشون عادت

کردم. سارا نگا هِ سرگردانم که دید دستگیرش شد چه بلای شیرینی سرم نازل شده. می دید که

نگاهم در پی هر چیزیه که عسلی باشه. یه روز صبح که سارا و سعید خونه ام مونده بودن و سارا

داشت صبحانه رو آماده می کرد من نشسته بودم و نگاهم به شیشه ی عسل بود. چند دقیقه ای

نگاهش میان من و شیشه در گردش بود و بعدش همه چیزو فهمید. به همین راحتی. من اهل حاشا

نبودم و راستش اونقدر گیج بودم که اون لحظه اصلاً برام مهم نبود. خلاصه اون روز یه شیشه ی

کامل عسل خوردم و بعدش من بودم و قندِ خونی که بدون دیابت داشتن بالا رفته بود!

لبم را میان دندان گرفتم تا از شدت شوق نخندم. طوسی هایش را به نگاهِ عسلی ام میخ کرد و

ادامه داد:

- عسلی من، باهام ازدواج می کنی؟

نگاهِ ناباورم را در نگاهش به گردش درآوردم. این چشم ها دروغ نمی گفتند. این چشم ها هشت

ماهِ پیش برایم بی نهایت جذاب جلوه کردند و حالا بسیار دوست داشتنی. این آدم هشت ماه پیش

یک عصا قورت داده ی پولدار بود و امروز دوست داشتنی تر. این آدم زندگی من بود. در تک تک

ابعاد زندگی ام جای داشت. من این آدم را بی چون و چرا دوست داشتم و می دانستم که او هم

دوستم دارد. این آدم اهل رفتن نبود! مطمئنم!

انگشتانش را فشردم و آرام گفتم:

- من آهویم و شیر صید می کنم.

دست دیگرم را روی تارهای موی افتاده کنار ابروهای مردانه اش کشیدم و گفتم:

- حاضری اولین و آخرین صید من باشی نه دیگری؟

لبخندش مملو از عشق بود:

- حاضرم.

لبخندش را بی جواب نگذاشتم، مانند خودش:

- پس منم حاضرم باهات ازدواج کنم.

نفس عمیقی کشید، گویی وزنه ای هزار کیلویی از روی سینه اش برداشته بودند که این گونه با

ولع اکسیژن می بلعید.

دستم را فشرد و گفت:

- از انگشترت خوشت اومد؟

لبم میان دندان هایم بود:

- اوهوم.

پوفی کشید:

- این قدر اون بیچاره رو نچلون تا کار دستمون ندادی.

با حرص گفتم:

- برو خدارو شکر کن تا همین چند لحظه پیش توی هنگ بودم وگرنه بلایی به سرت می آوردم که

مرغای آسمون که هیچ تمام کائنات به حالت زار بزنن علیرضا!

با صدای بلندی خندید:

- خوب همین الان بیا بلات سرم بیار.

سرم را بالا انداختم و نوچی گفتم. دستم را با حالت خاصی فشرد و گفت:

- بلاهاتم شیرینن. پیاده شو عسلی.

با خجالت گفتم:

- کجا؟

به کلبه اشاره ای زد. تعجب کردم:

- برای چی؟

پلک زد:

- پیاده شو می فهمی.

پیاده شدم و به طرفش رفتم. دستش را به سمتم گرفت و با هم به سمت کلبه رفتیم. کنار در

ورودی ایستاد و گفت:

- برو داخل.

وارد شدنم همانا و صدای دست و سوت همانا. با تعجب به محیط کلبه و بچه ها نگاه کردم. سفره

ی عقدی به رن گِ عسلی و سفید با تزئینات زیبا. زن ها لباس های مجلسی و شب پوشیده بودند و

مردها رسمی و کروات زده ایستاده بودند. این جا چه خبر است؟

این را آهسته به زبان آوردم. شادان و سارا به طرفم آمدند. شادان دستم را گرفت و بدون هیچ

حرفی به سمت اتاقی که انتهای کلبه بود کشاندم.

بهگل و فریبا به همراه سهیلا پشت سرمان وارد شدند. سارا گفت:

- زود باش بپر توی حموم یه دوش بگیر.

شادان نگاهی به صورت هاج و واجم انداخت و با خنده گفت:

- قیافه شو. بده توی عمل انجام شده قرارت دادیم؟

با صدای آرامی گفتم:

- من واقع اً غافلگیر شدم.

بهگل پلکی زد:

- سه روزِ علیرضا پدرمو ن درآورده از بس غ ر زده. زود زود تدارک دیدیم دیگه. انشالله برای

عروسی جبران می شه.

آمدم چیزی بگویم که سارا جیغی زد:

- آهو چرا مثل ماست ایستادی؟ دِ برو توی حموم دیگه!

دستی به قلبم کشیدم و با وحشت به سمت حمام راه افتادم و همزمان غر زدم:

- قلبم ریخت جیغ جیغ .

صدای خنده شان پشت در حمام کوچک و نقلی سفید به جا ماند. در آینه کوچک حمام به خودم و

چشم هایی که می درخشیدند خیره بودم. سورپرایز بی نهایت زیبایی بود.

سریع دوش گرفتم و از توی قفسه های توی حمام حوله ای درآورده و پوشیدم. نو بود!

کلاهم را روی موهایم کشیدم و بیرون رفتم. فقط شادان و سهیلا توی اتاق بودند. بهشان لبخندی

زدم و گفتم:

- خوب اینم از حمام. حالا باید چی کار کنم؟

شادان: بی حوصله نباش که علیرضات هم مثل خودت الان درگیره میون مردها.

به صندلی روبه روی کنسول آرایش اتاق اشاره ای زد و ادامه داد:

- بشین.

بی هیچ حرفی نشستم. دست هایم را به هم گره زده بودم و استرس از سرتاپایم می ریخت.

سهیلا که میون همه ی بچه ها فقط لباسِ ساده ای پوشیده بود جلو آمد و گفت:

- هایلایتات خیلی قشنگنا. کارِ خودتِ؟

سری تکان دادم. سشوار را به برق زد و روبه شادان گفت:

- لاکش براش بزن تا من موهاش سشوار بکشم.

موهایم را با سشوار خشک کرد و لخت لخت دورم ریخت. شادان لاک های قبلی ام را پاک کرده و

داشت یه لاک عسلی تیره به جای قبلی ها برجای می گذاشت.

سهیلا: سرت تکیه بده به پشتی صندلی.

به حرفش عمل کردم. آن دفعه خو دِ سهیلا گفت آرایشگاه دارد. وقتی هم گفت آرایشگاهش

کجاست و نامش چیست متعجب شدم. یکی از بهترین های تهران بود که من دوست داشتم برای

یک بار هم که شده بروم.

داشت آرایشم می کرد و من حتی نمی توانستم خودم را ببینم. روی آینه را پوشانده بودند مسخره

ها.

هنوزم باورم نشده بود که می خواهم عقد کنم. آن هم با علیرضا! خدای من! حتی فکرش هم

دیوانه ام می کند!

بعد از اتمام آرایش، موهایم به دست سهیلا در حال بابلیس شدن بود و شادان داشت انگشتان

پایم را لاک می زد.

- می گم چه طوری از پشت سر من این همه کار کردین؟

شادان: علیرضا سه روز پیش اومد و گفت قرارِ چی کار کنه. ما همه هیجان زده شدیم و قرار شد

دور از چشم تو بریم خرید. خرید لباس و انتخاب سفره به عهده ی زنا افتاده بود و کرایه ی کلبه و

تدارکات عقد هم مردا. خودِ علیرضا هم قرار بود حرصت بده یه خورده بهت بخندیم.

چشم غره ای بهش رفتم:

- دیدم وقتی جلز و ولزام می دیدی چه طور زیر پوستی می خندیدی. دارم برات!

سهیلا آخرین دسته مو را فر زد و گفت:

- خوب اینم از این.

- بلند شم؟

شادان: نه نمی خواد. صبر کن.

به طرف کاوری که به چوب لباسی آویزان بود رفت. زیپ را پایین کشید و من با دیدن پیرهنِ

عسلی مایل به قهوه ای دلم رفت. از توی کاور درآوردش و من خیره شدم به تلائلوء ساطع از

سطح براقش.

پیرهنی بود بلند و آستین سه ربع. روی یقه اش تورِ عسلی- نباتی کار شده بود و روی تور کمی

م نجق های فاخر. روی قسمت سینه ی لباس هم از همان منجق ها کار شده بود و مدلش از پایین

ماهی بود. بی نهایت ساده، زیبا و شیک بود.

شادان با دیدن لبخندم گفت:

- می دونستم خوشت می یاد. دو روزِ تمام همه رو پشت خودم کشونده بودم تا این پیدا کردیم.

با خوشحالی گفتم:

- عالیه. یه بوس رو لپت.

شادان: نه دیگه. من بوس از اون لبای خوشکلت می خوام که حالا دارن با اون ر ژت برام چشمک

می زنن.

ب ر س را به طرفش پرت کردم که جا خالی داد و به دیوار برخورد کرد. گردنی بالا کشید و گفت:

- ضعیفه بیا جلو.

با کم کِ شادان لباس را پوشیدم. کفشی عسلی رنگ و جلو بازی کنار پاهایم گذاشت که پاشنه

هایش پنج سانتی بودند. قدم بلند بود و دیگر نیازی به پاشنه های خیلی بلند نبود.

سهیلا لباس عوض کرده به سمتم آمد و با چشم هایی که برق می زد گفت:

- خیلی خوشکل شدی.

شادان اخمی مصنوعی کرد:

- بیشعور. این چه قیافه ایه؟ می خوای پسرمو ن از راه به در کنی؟

بی هیچ حرفی به سمت آینه رفتم و پارچه را کشیده به خودم خیره شدم. خوب آن لحظه حق را

بهشان دادم. خط چشم قهوه ای رنگ چشمانم را بزرگتر نشان داده بود و سایه ی محو عسلی

پشت پلک هایم عسلی هایم را روشن تر از حد معمول کرده بود.

ر ژ گونه ی طلایی و محوی روی گونه هایم و ر ژ مسی مایل به طلایی روی لب هایم. ساده و شیک

و بی نهایت زیبا. موهایم را هم فر ریز زده بود که حسابی بهم می آمد.

شادان موهایم را جمع کرد و فرهای ریز را روی صورتم ریخت. شالم را برایم مدلی زیبا بست و

گفت:

- بریم که دیگه دل توی دلِ داماد بی دلمون نیست.

با خجالت خندیدم. من راه می رفتم و آن ها پشت سرم می آمدند. وارد سالن کلبه شدیم. علیرضا

را دیدم که با ک ت و شلواری که امروز خریده بود ایستاده بود و داشت نگاهم می کرد.

هنوزم باورم نشده بود که داشتم با این مرد ازدواج می کردم. هنوزم باورم نشده بود که قرار است

همه چیز به پایان برسد و من به اوج خوشبختی نزدیک شوم.

طوسی هایش برق می زدند. از بالا تا پایین لباس و صورتم را اسکن کرد و بعد دستش را به

سمتم دراز کرد. دستش را گرفتم و فشارِ خفیفی به انگشت هایش دادم.

همه دست می زدند و من چشمم به عاقدی افتاد که داشت با لبخند نگاهمان می کرد. روی صندلی

نشستم و دستم را از دست علیرضا درآوردم.

سرم زیر بود و نمی دانستم عاقد دارد چه کار می کند فقط صدای خش خش می آمد. صدای

شادان از پشت سرم بلند شد:

- بپا سرت نره توی جام عسل!

لبم را گاز گرفتم تا نخندم. همه ی این کارها برای این بود که استرس نداشته باشم. صدای عاقد

بلند شد:

- والد عروس خانوم حضور ندارن؟

سعید: من که براتون توضیح دادم. وکالت داریم ازشون.

صدای علیرضا زیر گوشم بود:

- خوشکل من چرا این قدر دستات می چلونی؟

- استرس دارم.

علیرضا: بیهودست. آخر جشن برات یه سورپرایز دیگه دارم.

با کنجکاوی گفتم:

- چی؟

صدای عاقد بلند شد و نگذاشت علیرضا جواب دهد. منم خنگ خدایی بودم. خوب می گفت

سورپرایز است دیگر!

عاقد: لطف اً بفرمایید امضا بزنید تا صیغه رو جاری کنم.

علیرضا کمکم کرد که بلند شوم. به سمت عاقد رفتیم و جلویش ایستادیم. علیرضا خودنویس را

برداشت و به دستم داد. هر جا که عاقد می گفت امضا کردم و نوبت علیرضا شد. بعد از امضا به

سمت جایگاهمان بازگشتیم.

صدای عاقد که در حال اجرای صیغه ی عقد بود و پارازیت های شادان که داشت قند می سابید

توی گوشم بود. موق عِ بله گفتن بغض به گلویم چنگ زد. همان لحظه بود که از ته دل عایشه را

لعنت کردم که حالا من باید در مهم ترین شب زندگی ام پدرم را کنارم نداشته باشم و از او به

خاطر ازدواجم اجازه بگیرم.

وقتی بله گفتم صدای کِل سارا بود که گوشم را تا مرحله کر شدن ب رد. بله ی علیرضا که دیگر نگو

یک جوری کل کشید که بیچاره علیرضا گوشش را گرفت و گفت:

- آی.

وقتی عاقد رفت، سارا جعبه ی حلقه ها را برداشت و گفت:

- خوب دوستان بلاخره مزدوج شدید و کل عالم راحت شدن.

علیرضا با خنده گفت:

- چرا کل عالم؟

حلقه و پشت حلقه ام را به سمت علیرضا گرفت و گفت:

- بگیر حرف نزن که امشب باهاتون کارها دارم.

چشم غره ای بهش رفتم. شادان با دوربینش که همیشه خدا گردنش بود داشت عکس می گرفت.

بیچاره خوب رشته اش هم عکاسی بوده و می دیدم که خیلی علاقه دارد. سعید هم با دوربینی

دیگر فیلم می گرفت.

دست چپم را به سمت علیرضا گرفتم، دستم را گرفت و خیره نگاهم کرد. لبخندی بهش زدم. خیره

در نگاهم دستم را بالا آورد و لب چسباند به انگشت حلقه ام. عمیق بوسید و بعد حلقه ها را دستم

کرد.

لب گزیدم و دست به سمت رینگ ساده اش بردم. روی انگشت حلقه اش را آرام نوازش کردم و

بعد رینگ را دستش کردم.

سارا جام عسل را به طرفمان آورد و آهسته جوری که فقط خو دِ سه نفره مان بشنویم گفت:

- علیرضا جان اورجینالش این جاست دیگه لازم نیست به سمت جام هجوم بیاری. توی این شب

فرخنده حوصله ی قند خونت نداریم.

من و علیرضا نگاهی به هم انداختیم و زدیم زیر خنده. همه اعتراض کردند که چرا می خندیم و

بگوییم تا آن ها هم شادتر شوند ولی سارا با گفتن "خصوصی بود" به بحث خاتمه داد.

بعد از خوردن عسل که علیرضا کم مانده بود انگشتم را از جا بکند بچه ها کمی ازمان فاصله

گرفتند تا یعنی راحت باشیم و من ماندم این راحتی چگونه می تواند جلوی چشم ده، یازده نفر

دیگر صورت بگیرد.

چیزی یادم آمد و با یاداوری اش ناراحت گفتم:

- علیرضا.

نگاهِ عاشقش را به نگاهم دوخت:

- جونِ دلِ علیرضا؟

لبخندِ کوچکی زدم:

- بی بی ازمون ناراحت می شه علیرضا.

دیگر خجالت کشیدم بگویم از بس خوشحال بودم از حرکتت یادم رفته بود که بزرگتری هست.

لبخند آرامش بخشی زد:

- بی بی می دونه عزیزم. اما چون براش مقدور نبود و کمی سرما خورده نتونست بیاد.

- ناراحت نشد؟

علیرضا: معلومه که نه. اون آرزوش بود که ما هر چه زودتر به هم برسیم. اصلاً پیشنهاد خودش بود

که این جا عقد کنیم. می گفت می تونی آهو رو با خودت ببری تهران.

تعجب کردم:

- مگه می شه؟

پلکی به معنی آری زد:

- آره گلم. چرا نشه. من اگر دو ماه پیش بردمت اهواز مجبور بودم اما الان به هم محرمیم و هر

کجا که من برم می تونی باهام بیای. البته با کلی تدابیر امنیتی.

خوشحال شدم:

- چه خوب. از خونه موندن خسته شده بودم.

اخمی کرد:

- عزیزم اون جا هم دسته کمی از اهواز نداره. باید بیشتر اوقات خونه باشی.

خوشحالی ام فروکش کرد و لبخند روی لب هایم ماسید:

- واقعاً؟

سری تکان داد:

- اشکال نداره. موقتیه. داره تموم می شه!

نفس عمیقی کشیدم:

- امیدوارم.

خیره خیره نگاهم کرد و بعد آهسته گفت:

- با این خوشکلی آخرش من توی اوج جوونی سکته می کنم و می میرم.

حرص خوردم:

- حرف از مردن نزن علیرضا.

خندید و چیزی نگفت. نگاهم به سارا و شادان بود که همه را وسط کشانده بودند و داشتند می

رقصیدند. علیرضا با دیدنشان خندید و دستم را گرفت.

تا آخر شب بچه مشغول رقص بودند و چند باری من و علیرضا را هم وسط کشاندند که علیرضا بلد

نبود برقصد و همه از دم مسخره اش کردند.

آخر شب بود و همه داشتند آماده می شدند که برگردیم هتل. انگار آن شب، شبِ سورپرایزها بود.

آن شب بود که صدای پدرم را بعد از سال ها شنیدم. صدایی پ ر از دلتنگی و غم. صدایی که شش

سالم بود شنیدمش و حالا که بیست و چهار سالم است و دیگر با آن غریبه هم شده ام.

نمی دانم چه قدر گریه کردم. علیرضا و بچه ها که همه فهمیده بودند دلداری ام دادند و بابا برایم

اظهار خوشبختی کرد و گفت که دخترش را به دست شیر سپرده است نه یک مرد!

وقتی برگشتیم هتل ساعت از دو هم گذشته بود فقط لحظه ی آخر وقتی خواستم وارد اتاقِ

مشترکم با شادان شوم علیرضا بازویم را کشید و با لبخندِ شیطنت آمیزی گفت:

- نمی شه تو بیای پیش من شها ب بندازیم به جون شادان؟

صورتم سرخ شد و او بود که با دیدن قیافه ام تفریح کرد. خواستم به سمت اتاق بروم که بی هوا

گونه ام را عمیق بوسید و با گفتن "حالا شد" به سمت اتاقش رفت.

خندیدم و من این مرد را با تمام دنیا عوض نمی کنم. من دیگر بی کس نیستم. پدری دارم که

دورادور حواسش به من است و شوهری که چهار چشمی مواظب است خاری به پایم نرود! این ها

کس من هستند و م نِ بی کس گذشته دیگر تنها نیستم. این به دنیایی می ارزد!

***

علیرضا چمدان های دوتایمان را بلند کرده و ایستاد تا من رد شوم. جلویش راه افتادم و شاسی

آسانسور را فشردم. صبح شادان با گریه از من جدا شده بود و گفته بود که هر چه زودتر برمی



گردد ایران. البته رفتند اهواز دیدن اقوامشان و بعد از دو هفته برمی گشتند آمریکا. به همه خوش

گذشته بود. بچه ها خوش سفر بودند.

خانه ی علیرضا طبقه ی آخر برجی سی طبقه بود. کارت الکترونیکی را به دستم داد و گفت:

- بی زحمت بازش کن.

سریع کارت را کشیدم و در را باز کردم. کنار رفتم تا وارد شود. به طرف اتاق ها رفت و گفت:

- بیا داخل گلم.

کفشم را درآورده کنار جاکفشی گذاشتم و آرام آرام جلو رفتم. قرار بود این خانه، خانه ی من باشد.

خانه ی ما! ما یعنی من و علیرضا..

لبخند عمیقی زدم و به دور و اطرافم نگاهی انداختم. متراژ بالایی داشت. خوب خانه شکل و قیافه

ی خانه های عذب ها را داشت. دکوراسیونش فوق مدرن بود و متشکل از رنگ های سفید و

مشکی. قشنگ بود ولی به درد زوج ها نمی خورد.

کیفم را روی مبل گذاشتم و به طرف اتاق ها راه افتادم. داشت توی کمد سرتاسری اتاق را وارسی

می کرد. به چارچوب در تکیه دادم و گفتم:

- چی کار می کنی؟

پیرهن به دست به طرفم برگشت و با لبخند گفت:

- می خوام لباس عوض کنم.

لب ورچیدم:

- مگه جایی قرارِ بری؟

کت و شلواری سورمه ای از توی رگالِ کت و شلوارها برداشت و سری تکان داد:

- آره گلم. بیشتر از دو هفته است نرفتم مهرآسا. بیشتر از دو هفته است که سرکشی به هیچ کدوم

از کارخونه ها نداشتم.

سرم را پایین انداختم:

- حالا نمی شه نری؟

لبخندی زد. کت و شلوار را روی تخت انداخت و به طرفم آمد. بدن سست شده ام را به طرف

خودش کشید، آرام به سینه اش کوبانده شدم. خم شد و کنار گوشم گفت:

- ساعت هشت من خونه م گلم. قول می دم.

سعی کردم درک کنم:

- باشه.

حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد و با خنده گفت:

- قربون او نگاه مظلومت. اصلاً گوربابای مهرآ سا. نمی رم.

لبم را گاز گرفتم:

- نه برو. من عذاب وجدان می گیرم.

خیره به چشم هایم آرام گفت:

- می دونی من با چشمام نفس می کشم؟

دستم را دور کمرش حلقه زدم و او آرام تر زمزمه کرد.. لالایی تر:

- وقتی جلوی چشمم نباشی نفسی توی سینه ام نمی یاد و نمی ره عسلی من!

سرم را به سینه اش تکیه دادم، قطره اشکی از چشمم چکید و روی تی شرتِ لاگوس تِ مشکی

اش ریخت و محو شد. با صدای آرامی لب زدم:

- قول می دی همیشه با این لحن و شعرگونه برام حرف بزنی؟ قول می دی هیچ وقت نظرت

نسبت بهم عوض نشه؟

سرم را به سینه فشرد و گفت:

- علیرضا تا عمر داره به جای این که حرف بزنه برات شعر می گه. تو لایق تمامی قصیده ها، تمام

غزل ها، تمامی شعرهای نو و سپیدی. اوصاف عسلی من توی حرف های عادی نمی گ نجه.

فقط این مرد است که این گونه با من حرف می زند. صدایش مانند قطرات باران لطیف است و

لحنش مانند قاصدک های خبر رسان عاشق! این مرد، مرد است! مرد من!

فقط این مرد است که همیشه می تواند حالم را منقلب کند، فقط همین مرد است.

کمی ازم فاصله گرفت و خیره در چشم هایم گفت:

- حالا ر خصت می دین که برم یا بمونم؟

مردمک های طوسی اش، مردمک های عسلی ام را با حرص بلعیدند. با کمی حرص توی صدایش

که با عشق و خشونت قاطی شده بود گفت:

- بمونم بد می شه ها.

بی توجه به نگا هِ عجیب و لحنِ عجیب ترش گفتم:

- چرا؟

کوبانده شدن به سینه اش و حلقه ی سفت دستانش.. بوی تام فورد و نفس های گرمی که له له

می زدند برای جرعه ای آب و من حس می کردم این را!

شالم از روی سرم افتاد و پشت بندش موهای لختم آبشار شد روی شانه ام. چنگ آرامِش به

موهایم و بیشتر سفت شدن حلقه ی دستانش به دور کمرم.. همه ی این ها در عرض چند ثانیه

اتفاق افتاد.

کشیده شدن لب هایش روی لب هایم و بعد بی حسی مطلق!

لب به چانه ام کشید و بعد پیشانی به پیشانی ام چسباند. لبش را کشید توی دهانش و با صدایی

ریز شده و خش داری گفت:

- خوابم؟

دستم را روی صورتش گذاشتم و آرام نوازشش کردم. قطره اشک بعدی از چشمم چکید. با

صدایی که گویی از ته چاه درمی آمد گفتم:

- باور کنم یا نه؟ ه رم نفس هات ؟

سری تکان داد و چشم هایش میخ تویله شده به چشم هایم کوبیده شدند:

- بگو که بیدارم. بگو که رویا نیست. بگو که بعد از این جدایی با ما نیست.

آهنگ را هر دوتایمان حفظ بودیم. عاشق که باشی تک به تک لحظه هایت با معشوقت ثبت می

شود در بایگانی ذهنت و تا ابد فراموشش نمی کنی! این آهنگِ اولین رقصمان با هم بود.

فراموشی؟ هرگز!

انگشت هایش را توی موهای دوباره بلند شده اش فرو کردم:

- این روشنی از توست. بگو که آفتاب نیست.

دست های مردانه اش کمرم را به چنگ کشیدند.. لبم به سمت لبش منحرف شد و من دوست

دارم این همه عشقِ حلال را!

نفس عمیقی کشید و لبم را ول کرد:

- اگر این فقط یه خوا بِ بذار تا ابد بخوابم. بذار آفتاب ش ب تو خواب از تو چشم تو بتابم.

با هم، هم صدا شدیم:

- بذار اون پرنده باشم که با تن زخمی اسیره، عاشق مرگِ که شاید، توی دستِ تو بمیره.

قطرات اشک از زندان چشم هایم آزاد شدند و ریختند روی صورتم. این عشق دامن گیر را

عاشقم! خدایا کی این همه عشق به من بخشیدی؟ کی؟

لبش چشم های اشکی ام را نشانه رفت و بعد ترنم های ظریف و لطیف از میان لب هایم چکیدند:

- علیرضا، عاشقتم.

لب هایش را از روی نگاهم برداشت و صورت توی موهایم برده بو کشید و زمزمه اش با خش

خشی همراه شد:

- من دیوونتم! دیوونه ی نفس های عسلیت!

چشم های ملهتب و عاشقش را به دور صورتم چرخاند و خواست چیزی بگوید که صدای گوشی

اش بلند شد. اخمی کرد و زیر لب "خروس بی محلی" نثار روح پر فتوح فرد پشت خط کرد.

با حرص جواب داد:

- الو. سلام مشفق. چی شده؟

خانوم مشفق منشی شخصی خودِ علیرضا بود که من توی مهرآسا دیده بودمش. نمی دانم مشفق

چه گفت که علیرضا اخم کرد:

- باشه الان می یام. بهشون بگو استعفاشون روی میزم باشه.

گوشی را قطع کرد و به نگاه منتظر من پاسخ داد:

- دوتا از کامندای حسابداری خیلی هرز می پریدن با هم، هر دوشو ن اخراج کردم.

اخم کردم:

- خب اول یه اخطاری، تذکری چیزی بهشون می دادی.

پوزخندی زد و به طرف کت و شلوارش رفت:

- صد بار تا حالا تذکر دادم ولی کو گوش شنوا. این مدت که درگیر بودم و خیلی شرکت نمی رفتم

با مشفق از طریق ایمیل و تلفن در ارتباط بودم و خوب مشفق یه جورایی معاون منم هست و در

غیاب من حرفش برای همه باید سند باشه اما خب این دو نفر وقتی چشم من دور دیده بودن توی

محیط شرکت یه کاری کرده بودن که مشفق دیروز بهم خبر داد.

با یک حرکت تیشرت از تن کند و من خجالت زده سر به زیر انداختم که صدای خنده اش بلند

شد:

- حالا بعد می یام خدمتت می رسم واسه من دلبری می کنی و نگاه می گیری؟

لبخندِ ریزی زدم و بعد از چند لحظه نگاه بالا کشیدم. لباس پوشیده جلوی آینه ایستاد. به طرفش

رفتم و به خود درگیری اش با کروات خندیدم. کروات سورمه ای رنگ را از دستش گرفتم و گفتم:

- بده من بلد نیستی.

کمی خودم را بالا کشیدم و با سرعت برایش بستمش. مرتبش کردم و خواستم عقب روم که

دستانش دور کمرم حلقه شدند. سر توی صورتم آورد و بوسیدم. موهای به هم ریخته و جذابش را

بیشتر به هم ریختم و ازش جدا شدم.

لبخندِ خاص و داغی زد. کیفِ چرم مشکی اش را از توی کمد درآورد و گفت:

- یه جوری تا شب خودت سرگرم کن تا بیام.

سری تکان دادم:

- چشم.

با هم از اتاق بیرون زدیم. کفشش را پوشید، به طرفم چرخید و با عشق پیشانی ام را بوسید و

تاکید کرد:

- آهو عزیزم اگر این در زده شد باز نمی کنیا. حتی اگر شخص پشت در خبر مرگِ من آورده باشه.

فهمیدی؟

اخمی کردم و با حرص گفتم:

- زبونت گاز بگیر. این حرف چیه؟ آخه اینم مثا لِ می زنی؟

خندید:

- عجب. گفتم تاکید کرده باشم که هر شخصی با هر خبری دم در بود باز نکنی.

- باشه. برو دیرت شد.

به زور فرستادمش برود و بعد من ماندم و خانه ای خالی از علیرضا.. با یاداوری بوسه های داغش

لبخندی زدم و از خدا تمنا کردم که هیچ وقت این لبخندِ عاشق را از روی لب هایم کنار نزند.

وارد اتاق شدم و با نگاه گذراندمش. اتاق بزرگ و قشنگی بود با طیف رنگ هایی در مایه های آبی

و سفید.

اندک لباس هایی که با خودم آورده بودم را در جایی خالی کنار لباس های علیرضا آویزان کردم.

بلوز و شلوار ساده ای پوشیدم و به سالن رفتم. کنار سینمای خانگی ایستادم و نگاهی به سی دی

ها انداختم. دلم آهنگ می خواست. فلشِ کوچکی هم روی میز بود که همیشه علیرضا بهترین

آهنگ هایش را درونش می ریخت. همان را به دستگاه زدم و بعد از روشن شدنش وارد آشپزخانه

شدم.

علیرضا گفت یخچال پ ر است. فکر کنم صبح سپرده بود به نگهبان برج برای خانه خرید کند.

دلم قورمه سبزی می خواست. بعد از وارسی فریزر بسته ای سبزی پیدا کردم. داشتم پیازها را

ساطوری می کردم که حواسم به عکس علیرضا روی دیوار پرت شد.

با آن نگاه طوسی و خمارش داشت بهم نگاه می کرد. من همیشه می گفتم علیرضا مغرور نیست

ولی در این عکس غرور از چشم های زیبایش می بارید.

آن قدر محو چشمانش بودم که بی هوا انگشتم را بریدم، وقتی به خودم آمدم که خون بیرون زده

بود. با فشار.. زخمم عمیق بود. ناله ای کردم و به سمت سرویس دویدم.

دستم را زیر شیر آب گرفتم و سوزشش را به جان خریدم. از رول کلینکس پنج تایی کشیدم و به

دور انگشتم فشردم. در یک چشم به هم زدن از شدت خون قرمز شدند. خدای من! مگر چه قدر

زخمم عمیق بود؟

با کلی بدبختی خون بعد از یک ساعت بند آمد آن قدر دیر که دیگر منِ کم خون چشمانم داشتند

سیاهی می رفتند. توی یخچال چند چسب زخم پیدا کردم و به دور انگش تِ بریده زدم.

یک دستی کار کردن هم عذاب بود. خیر سرم آمدم کدبانویی کنم زدم دستم را آش و لاش کردم.

با کلی دنگ و فنگ پختن قورمه چند ساعت طول کشید.

زیر غذا را خاموش کردم و از آشپزخانه خارج شدم. من آدم راحتی بودم و زود با شرایط خودم را

وفق می دادم. پرسه زدن در خانه ای که تازه چند ساعت واردش شده بودم برایم راحت بود.

گرچه از امروز به بعد هم خانه ی من می شد ولی خب حتی اگر نبود من آدم راحتی بودم!

دوش گرفتم و حوله پیچ از حمام بیرون زدم. ساعت هفت بعد از ظهر بود.موهایم را خشک کرده و

دورم ریختم. جلوی کمد ایستادم و لباس هایم را دید زدم. لباس هایی که با خودم از اهواز آورده

بودم خیلی کم بودند. کمی از کیش خرید کرده بودم و می شد با آن ها هم سر کرد.

پیراهنِ قرمز کمرنگی که از کیش خریده بودم را پوشیدم. خجالت می کشیدم با این جلوی علیرضا

بروم اما خب به خودم دلداری می دادم که بلاخره شوهرم است.

پیراهنی از جنس حریر که پارچه ای نرم داشت و لطیف بود. آستین های حریر و کوتاهِ سر خود

داشت و یقه اش کمی باز بود. ساده بود ولی بسیار زیبا به تنم نشسته بود. موهایم را باز گذاشتم و

از توی کیفِ لوازم آرایشم ریمل را درآوردم و به مژه های فر خورده ام ریمل کشیدم.

ر ژ قرمز رنگی روی لب هایم مالیدم و کمی از تام فورد علیرضا را بر روی گردن و نبضم زدم و با

پوشیدن صندلِ پاشنه سه سانتی قرمزی که ست پیراهن گرفته بودم از اتاق بیرون زدم.

داشتم سالاد کاهو درست می کردم که دستی از پشت دور کمرم حلقه خورد و بوی تام فوردِ لعنتی

اش توی بینی ام پیچید و نفس های گرمش به گردنم خورد.

موهایم را کنار زد و لب هایش گردنم را به آتش کشید. از نیم رخ بهش خیره بودم و با لبخند

نگاهش می کردم. نفس عمیقی کشید و آرام گفت:

- امروز توی این خونه ی همیشه سرد، گرما هست. زندگی جریان داره. زندگی با نفس های

عسلی من می یاد و با نبودنشون می ره!

بینی اش را به رگ گردنم کشید و زیر گوشم پچ پچ کرد:

- عطر مردونه وقتی روی تن زنونه می شینه دیوونه کننده می شه. می دونستی؟ خصوصاً اگر اون

عطر روی تن عزیزترینت نشسته باشه.

بینی اش را حرکت داد روی رگ گردنم و رسید پایین تر. ادامه داد:

- من با نبض به نبض این رگ زندگی می کنم. زندگی!

دیگر نتوانستم تحمل کنم. قطره اشکی از چشمم چکید، به طرفش برگشتم و دستانِ لرزانم

صورتش را قاب گرفت، مقصدم تنها لب هایش بود و بس. با عشق بوسیدمش و وقتی به خودم

آمدم که اسیر دستانِ مردانه و قوی اش شده بودم.
و خدایی که به شدت کافیست Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان جذاب مسخ عسل - negin13ha - 21-07-2019، 11:25

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان