امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان جذاب مسخ عسل

#9
با سردرد وحشتناکی از خواب بیدار شدم. اخم کرده و خواستم بلند شوم که بدنم کمی درد گرفت.

با یاداوری شبمان لبخندی شوق زده روی لب هایم نشست.

کمی بلند شدم و دست هایم را دور زانوهایم حلقه زدم و یک طرف صورتم را روی دست هایم

گذاشتم. نگاهم به مر دِ زندگی جدیدم بود. مانند بچه ها خوابیده بود! بچه ی خطاکار بی ادب!

موهای قشنگش روی پیشانیش اش پریشان ریخته بود و دل می برد از منی که از خیلی وقت

پیش دل به دلش سپرده بودم.

سرم تیر کشید. از جا بلند شدم و پیراهنم را از روی زمین چنگ زدم. پوشیدمش و با قدم هایی

سست که با هر قدم بدنم درد می گرفت به سمت آشپزخانه رفتم. جیغ استخوان های بیچاره ام

درآمده بود.

انگار صد نفر به جانم افتاده و یک کتک مفصل مهمانم کرده اند که این گونه درد داشتم. پاهای

لخت و بدون دمپایی ام روی پارکت های کمی سرد صدا می دادند.

وارد آشپرخانه شدم، حتی شام هم نخورده بودیم. اخمی از شدت درد سرم میان ابروهایم خط

انداخت. هر وقت ضعف می کردم سردرد می گرفتم.

مسکنی خوردم و پشت بندش سیبی از توی یخچال برداشتم و خوردم. غذا و سالاد را درون

یخچال گذاشتم و به اتاق برگشتم.

بی هیچ سر و صدایی پیرهنم را با تاپ و شلواری عوض کردم و آرام روی تخت نشستم. تخت

کمی تکان خورد. تیله های خاکستری و خمارش در نگاهم باز شدند. بی هیچ حرفی دست هایش

را برایم باز و به آغوشش دعوتم کرد.

آرام خودم را به طرفش کشیدم و تن به آغوشش سپردم. دست هایش دورم تابیدند و صدای

خش دارش در گوشم طنین انداخت:

- حالت خو بِ خانومم؟

اگر سردرد وحشتناکم، درد بدن و استخوان هایم را در نظر نمی گرفتم، آری حالم خوب بود. خو بِ

خوب!

زیر چانه اش را بوسیدم و در پناه آغوشش سرم را تکان دادم و نمی دانم کی تام فوردهای ساطع

از تنش را بلعیده و به خواب رفتم.

***

نفس های گرم و آمیخته با تام فورد به شامه ام فخر فروختند. دستش میان تار به تار موهایم در

گردش بود. لبخندِ آرامی زدم و چشم گشودم. با نگاهِ خاصش بالای سرم نشسته بود و داشت

موهایم را نوازش می کرد. با دیدن چشم های بازم لبخندی به وسعت زیبایی شکوفه های بهاری

زد و گفت:



- صبحت بخیر پری من.

لبش را گزید و سر به گردنم ب رد. رگ گردنم بزم لب هایش را پذیرفت و گوشم صدای

گوشنوازش:

- اگر دیرتر بیدار می شدی افکار شیطانیم بهم غلبه می کرد.

چشم گرد کردم و لب جمع:

- بی ادب.

قهقهه ای زد:

- تا این بی ادب، بی ادب تر نشده بلند شو صبحانه بخوریم.

با خنده سری تکان دادم. دستم را به سینه ی برهنه اش کشیدم و کمی هلش دادم به عقب.

لامصب از سنگ هم سفت تر بود. وقتی تقلاهایم را دید دوباره با صدای بلندی خندید:

- عزیزم تقلا نکن. تا من نخوام شما جایی نمی ری.

دست هایش کمرم را به اسارتِ زیبای دستانش دعوت کرد. با یک حرکت از روی تخت بلندم

کرده و به سمت سرویس اتاق راه افتاد. کنار در گذاشتم و با شیطنت گفت:

- برو تا فکر شیطانی م عملی نکردم.

پشت چشمی با خنده برایش نازک کردم و داخل شده در را بستم. سریع دوشی گرفتم و از حمام

بیرون زدم.

شلوار جین یخی با تاپ آبی لاجوردی پوشیدم و با همان موهای خیس و شانه نزده از اتاق بیرون

زدم.

از پشت، دستم را دور کمرش حلقه زدم و یک طرف صورتم را به کتفش چسباندم. به طرفم

برگشت. پیشانی ام را بوسید و با لبخند گفت:

- سرما می خوری با این موی خیس، چرا موهات خشک نکردی؟

شانه ای بالا انداختم:



- حالا بعد. گرسنمه. شامم نخوردیم دیشب.

با شیطنت خندید:

- من که دیشب چیزهای خوشمزه تری خوردم تو رو نمی دونم.

برای لحظه ای با خنگی نگاهش کردم و وقتی حرفش را هلاجی کردم و پاز لِ توی ذهنم تکمیل

شد جیغی زدم و به دنبال او که از خطرات احتمالی فرار کرده بود دویدم.

جیغ زدم:

- به خدا بگیرمت می ک شمت علیرضا. بی تربیت. هر چی بی بی بهت نسبت می ده درسته. بی حیا!

ایستاد و منی که داشتم می دویدم به سینه اش کوبیده شدم. با خنده دستانش را دور کمرم حلقه

زد و کنار گوشم گفت:

- آدم با زنش بی حیا نباشه با کی باشه؟ با دختر مش قربون؟

اخمی کردم:

- تو و دختر مش قربون غلط کردید با هم.

چشم غره ای با شوخی بهش رفتم و ادامه دادم:

- دیگه نبینم از این حرفا بزنیا. می رم خونه باباما.

با شنیدن حرفم شلیک خنده اش به هوا رفت. خودمم خندیدم:

- دیدی این زنا تازه اول زندگیشو نِ هی با تهدید می گن می ریم خونه ی بابامون؟ منم می خوام

تقلید کنم. نبینم از پشت سرِ من زیرآبی بریا. اصلاً ببینم این مش قربون کی هست؟ چه سر و

سری با دخترش داری؟

با شوخی جیغ کشیدم:

- هان؟

با ترسی مصنوعی گفت:

- من غلط بکنم. آخه من کوکی با تو عوض نمی کنم که..



چشم هایم را گرد کردم:

- چشمم روشن، کوکی دیگه کیه؟

خندید:

- کوکب دیگه. همون که می خواستم باهاش بی حیا شم.

لبم را با خنده گاز گرفتم و گفتم:

- کوکی. برای لحظه ای فکر کردم منظورت کوکی شمالیِ!

قری به گردنش داد:

- مخففِ. من فقط با این مخفف حال می کنم. آخه می دونی کوکب خیلی بی کلاسِ!

بویی کشیدم و با چشم هایی گرد گفتم:

- بوی سوختگی می یاد.

با کف دست به پیشانی اش کوبید و به طرف آشپزخانه دوید. با خنده به دنبالش رفتم. ماهیتابه ی

سوخته را درون سینک انداخت و بینی اش را گرفت.

با دیدن حال تِ صورتش که با چندش از بوی تخم مرغ سوخته جمع شده بود با شدت بیشتری

خندیدم و گفتم:

- یعنی دنیا زیر و رو بشه و شما مردها آشپزهای ماهر هم بشید بازم چندشتون می شه.

یه تای ابرویش را بالا داد:

- اصلاً چه معنی می ده من کار کنم؟ ضعیفه صبحونه ت کجاست؟

به ساعتِ مچی اش ضربه ای زد و با اخمی مصنوعی ادامه داد:

- ساعتِ یازده صبح بیدار شدی و با من کل کل می کنی؟

- حالا چی می خوردی سرورم؟

خندید و گفت:



- من از اون املت فرانسوی های مخصوصت می خوام.

سرم را با خنده تکان دادم و مشغول شدم. وقتی املت حاضر شد توی بشقابی گرد کشیدمش و با

تزئین روی میز گذاشتم.خودش بقیه ی چیزها را آماده کرده بود.

اواخر صبحانه خوردنمان بود که گوشی علیرضا زنگ خورد. با دیدن شماره اخمی کرد و جواب داد:

- الو. باز چی شده مشفق؟

مشغول حرف زدن با گوشی شد و من دست از خوردن کشیده به صورتِ جذاب و مردانه اش خیره

بودم. کم کم صورتش داشت از آن حالت شاد درمی آمد. لحظه ی آخر با اخم گفت:

- باشه.

قطع کرد و با حرص پوفی کشید. با نگرانی گفتم:

- اتفاقی افتاده؟

لبخندِ با حرصی زد:

- چندتا از دستگاه های کارخونه مرکزی از کار افتادن.

سری تکان داد و با حرص بیشتری اضافه کرد:

- برای بارِ دومِ که این اتفاق داره می افته!

شماره ای گرفت و گفت:

- باید برم. این مساله شوخی بردار نیست!

مشتش را به میز کوبید و با عصبانیت گفت:

- یک روز بالا سرشون نباشی خرابکاری می کنن!

به پشت خطی اش گفت:

- الو سلام نیما. شماره یک همه ی دستگاه هاش از کار افتادن.

نمی دانم پشت خطی چه گفت که علیرضا داد زد:



- این چه وضعشه؟ دستگاه ها از بهترین شرکتِ تولیدی ژاپن وارد شدن. پارسال همه شون

عوض کردم. چرا در طی یک سال باید دو بار خراب بشن؟ مگه تو مهندس رباتیکمون نیستی؟

پس چرا درست و حسابی نظارت نمی کنی که این از خدا بی خبرها این قدر بی انظباط کارشو ن

انجام بدن؟

من یکی ترسیده بودم دیگر چه رسد به آن بیچاره ی پشت خط! درباره ی این نوع عصبانیت

علیرضا شکوهمند من فقط شنیده بودم و به چشم ندیده بودم! این میرغضب را من نمی شناسم!

با فریاد گفت:

- همین امروز همه عیب یابی می شن وگرنه اون کارخونه روی سر همه تون خراب می شه!

فهمیدی؟

آب دهانم را قورت دادم و ترسیده نگاهش کردم. چنگی به موهای بلند شده اش زد و دوباره آمپر

چسباند:

- لعنتی می دونی چه قراردادهایی دارم؟ تا یک هفته ی دیگه باید محصولات عراق آماده باشه و

اون خنگ ها هنوزم یک ربع ش تولید نکردن! می دونی چه قدر ضرر می کنم؟ امروز دستگاه های

اون خراب شده باید درست بشن وگرنه دیگه توی کارخونه ی من جایی نداری!

قطع کرد و با عصبانیت نفس عمیقی کشید. نگاهش به منِ ترسیده و نگران افتاد. یک هو خندید و

گفت:

- حالا تو چرا دست و پات جمع کردی خرگوش من؟

لبخندِ آرامی زدم:

- هیچی داشتم فکر می کردم با یه میرغضب ازدواج کردم و خودم خبر ندارم!

سرش را تکانی داد:

- آخ از دست این همه کار. پدرم دراومده!

با لح نِ مشکوکی گفت:

- حس می کنم یکی اینارو دستکاری می کنه.



تعجب کردم:

- چه طور؟

به طرف اتاق رفت و گفت:

- باید برم. دوربین های سالن تولی د دو هفته س چک نکردم!

پشت سرش راه افتادم و به چارچوب در اتاق تکیه دادم:

- یعنی تو می گی یکی اونارو دور از چشم نگهبانِ سالن دستکاری می کنه؟ خوب اگر این طور

باشه حتماً دوربین ها هم دستکاری شدن!

پیرهنش را پوشید و با پوزخند گفت:

- کارخونه دو نوع دوربین داره! مخفی و غیر مخفی! غیر مخفیا ظاهرین!

یه تای ابرویم را بالا دادم و با تعجب گفتم:

- چه جالب. فکرِ خیلی خوبیه!

بادی به غبغب انداخت و با غرور گفت:

- پس چی فکر کردی خوشکلم؟ دوازده سا لِ با خیال راحت ده زنجیره کارخونه رو به من سپردنا!

این فکر سه سال بعد از مدیریتشون به ذهنم اومد. سه سال شب و روز نمی دونستم به کدوم

برسم و کدو م ول کنم! مجبور بودم. یه عده آدم به من اطمینان کرده بودن و همه ی زندگیشو ن

دست من داده بودن. تا همین الان نگذاشتم یه قرون از سود کارخونه هاشون حیف و میل بشه!

- مخفی. اونقدر مخفین که اصلاً دیده نمی شن؟

سری تکان داد:

- آره. فوق سری!

خندید و ادامه داد:

- الان بعد از من، فقط تو می دونی!

کتش را صاف کرد و گفت:



- برم ببینم قضیه چیه.

کیفش را به دستش دادم و گفتم:

- الکی عصبانی نشو. درست می شه! تو که صبور بودی.

خندید. بهم نزدیک شد و با لبخندِ خاصش زمزمه کرد:

- دل موضع صبر بود و ب ردی عشقم!

چشمکی زد و سری تکان داد:

- سعی می کنم. من عقده ی ریاست که ندارم الکی گیر بدم! کارشون اون جور که من می خوام

انجام نمی دن. مجبورم تند برخورد کنم. مث لاً همین نیما مهندس رباتیکِ کارخونه هاس. بعضی از

دستگاه ها هم طراحی خودشِ. تازه واسه من فلسفی حرف می زنه. این ماه مهرآسا پنج قرارداد

بین المللی داره. باید به پنج کشور خاورمیانه محصول صادر بشه و کارخونه ها باید تولید سریع

داشته باشن!

- خوب چرا این همه سر ت شلوغ کردی؟

پوفی کرد:

- من یه وظیفه ا ی به عهده دارم باید به بهترین نحو انجامش بدم. با بهترین سود! دایی و بی بی

و همین طور سعید و سارا به من اعتماد کردن. زنجیره های ما توی رده ی پنج تای اول کارخونه

های لبنیات ایرانن که حاضرم قسم بخورم دوازده سال پیش که من تحویلشون گرفتم این طور

نبوده. من از وقت و جوونیم براشون مایه گذاشتم!

با خنده ادامه داد:

- باور کن انگار ده تا بچه ی شیطون دارم که هر روز یکی شون باید تر و خشک کنم و توی

تربیت همه شون هم خوب عمل کردم. بعدشم سه هزار کارگر توی این کارخونه ها کار می کنن.

باید با همه یک رفتار بشه تا حساب کار دستشون بیاد! به نظرت اگر چنین رفتاری نباشه با یک

اغتشاش نمی تونن همه ی زحمات من به باد بدن؟

نوچی کردم. از خود بی خود شده انگشت کشید روی چانه ام و به آتش کشید پوست سردِ صورتم

را. این انگشتان چه داشتند که این گونه می سوزاندنم؟ چه؟



آرام بوسیدم و سرحال گفت:

- این شد. حالا اگر برم میدون جنگ یک تنه لشکر یزید حریفم چه برسه به این جوجه مهندسا و

کارگرا!

با عشق لبخندی تحویلش دادم. وقتی رفت جلوی آینه ایستادم و مشغول شانه زدن به موهای

خیسم شدم.

***

» علیرضا «

در را بستم و با اخمی عمیق سوار آسانسور شدم. من امروز باید بفهمم این اغتشاش از کجا منشا

می گیرد. یکی داشت از پشت سرِ من زیر آبی می رفت که اگر علیرضا نفهمد باید برود بمیرد!

سوار ماشین شدم و بعد از حرکت کنار کیوسک نگهبان زدم روی ترمز. با لبخندی که چاپلوسانه

بودنش عیان بود گفت:

- بفرمایید آقای شکوهمند.

با جدیت گفتم:

- توصیه نکنم دیگه آقا حیدر. چهار چشمی حواست به همه ی اطرافت بده.

سری تکان داد:

- چشم آقا. شما نگران نباشید!

- خداحافظ!

ریموت به دست حرکت کردم. از پارکینگ بیرون زدم و به سمت شهرک صنعتی راندم. نگاهم به

تعقیب کننده های پشت سرم بود. فهمیده بود که برگشته ام.

با حرص سرعتم را زیاد کردم و انداختم توی اتوبان. من به این سرعت نیاز داشتم. این رخش

دیگر جوابگوی این همه سرعت نبود. چیزی مانند پورشه یا فراری برای این سرعتی که من می

خواستم لازم بود.



نگاهم به کیلومتر شمار بود. داشت دویست تا را هم رد می کرد. دلم بی قراری می کرد. می

ترسیدم برای آهو اتفاق بیافتد. اصلاً نباید می آوردمش تهران. کارِ غلطی بود. احساس بدی به

امروز داشتم. خبری که در طی دو ماه دو بار به من داده شده. دقیقاً در یک روز برفی و پاییزی و

امروز که دو هفته از دی گذشته!

دندان به دندان ساییدم و پایم را بیشتر روی پدال گاز فشردم. امیدوارم آن چیزی که توی ذهنم

دارد پیچ و تاب می خورد و چشمک می زند صحیح نباشد!

وارد جاده ی دماوند شده بودم که گوشی ام زنگ خورد. اسکرین کال را با خشم لمس کردم.

صدای مشفق توی ماشین پیچید:

- سلام آقای شکوهمند.

با خشم گفتم:

- سلام. باز چی شده مشفق؟

تته پته کرد:

- چیز خاصی نیست جناب شکوهمند فقط منشی شماره 0 دوباره زنگ زد.

- چی گفت؟

مشفق: مثل این که کارگرا..

عصبانی داد زدم:

- چی کار کردن؟

با ترس گفت:

- همه شون اعتصاب کردن نمی رن سرکارشون.

پوفی کردم و با خشم گفتم:

- من دارم می رسم. مگر دستم بهشون نرسه! دیگه چیزی نیست؟

مشفق: نه قربان.



- هر چی شد زنگ بزن.

مشفق: چشم.

خداحافظی کردم و با خشم مشتم را به فرمان کوبیدم. دقیق اً امروز باید این همه مشکل برایم پیش

آید؟ همین امروز؟ منشی های کارخانه ها اص لاً نمی توانستند با شماره ی شخصی ام تماس

بگیرند. مشفق مسئول جوابگویی به همه شان بود و بعد خبرهای مهم را به من گزارش می داد.

ماشین را نگه داشتم و بوقی زدم. چند لحظه گذشت ولی اتفاقی نیافتاد. پس چرا در باز نمی شد؟

شیشه را پایین کشیدم و سر بیرون آورده نگاهی به اتاقک نگهبان شیفت صبح انداختم. اتاقک

خالی بود! لعنتی!

با عصبانیت داشبورد را باز کرده و با خشم میان ریموت ها، ریموت اصلی این در را پیدا کردم. بعد

از باز شدن در خشم زده پا بر روی پدال گاز فشردم. امروز آن قدر خط خطی ام کرده بودند که می

دانستم به هیچ کدامشان رحم نمی کنم!

ماشین را زیر یکی از طاق های خالی پارک کردم و با عصبانیتی بی حد و اندازه پیاده شدم. به

طرف محوطه اصلی کارخانه دویدم و با دیدن جمعیت حیرت کردم! خدای من!

دستم را مشت کردم و به سمت سکویی که محل سخنرانی بود رفتم. با اخم رو به نگهبانی که شق

و رق ایستاده بود گفتم:

- یک ساعتِ من دم در ایستادم.

چشم غره ای بهش رفتم و میکروفن را از دست منشی گرفتم. همهمه ی این کارگرهای بی انصاف

که هیچ وقت خوبی هایم را نمی دیدند فقط یک دادِ مخصو صِ علیرضا شکوهمند بود. همین و بس!

داد کشیدم:

- لطف اً سکوت کنید.

با همان جدیت گفتم:

- چه خبر شده؟ فقط یک روز دستگاه ها مشکل پیدا کردن یعنی این قدر این مسئله نیاز به بزرگ

شدن داره؟



جیکشان هم درنیامد. رو به عاشوری مدیر سالن تولید ادامه دادم:

- شما این جا پول یامفت می گیرید آقای عاشوری؟

با خشم داد زدم:

- این چه وضعشه؟ پانصد نفر کارگر نمی تونید کنترل کنید؟

عاشوری سر به زیر انداخت و گفت:

- ببخشید آقای شکوهمند. باور کنید من هر کاری که از دستم بربیاد انجام دادم.

- مشکل چیِ؟ برای چی این اغتشا ش راه انداختید؟

یکی از کارگرهای جلویی که مسن ترین کارگر هم بود و من همیشه احترامش را نگه می داشتم

گفت:

- جناب شکوهمند کارخونه الان چند رو زِ که نظمش به هم ریخته. دیروز هم یه سری از دستگاه ها

مشکل پیدا کرده بودن که تا حالا درست نشدن. امروزم که ک لاً سیستمِ سالن به هم ریخته.

اخم هایم عمیق شدند. به سمت نیما و عاشوری برگشتم و گفتم:

- درست می گن؟

نیما سر به زیر انداخت و عاشوری گفت:

- جناب شکوهمند باور کنید من دیروز با آقای مهندس تماس گرفتم و گزارش دادم ولی ایشون

گفتن که اص لاً تهران نیستند.

رو به جمعیت کارگرها گفتم:

- امروز همه تون مرخصید. از فردا سرکارتون می یایید و اگر این حرکت امروزتون دوباره تکرار

بشه هیچ بخششی در کار نیست! خانوم صالحی سرویسارو خبر کردن و الان توی راهن!

از سکو پایین آمدم و رو به عاشوری گفتم:

- همه رو مرخص کن. نیما تو هم به دنبالم بیا.

رو به آقای حمیدی کارگر مسنم ادامه دادم:



- شما هم تشریف بیارید آقای حمیدی.

جلوتر از همه شان به سمت ساختمان مدیریت به راه افتادم. وارد دفترم شدم و با حرص به طرف

پنجره ی اسکوریت اتاق رفتم.

صالحی به داخل دعوتشان کرد و خودش هم داخل شد. نفس عمیقی کشیدم تا به خود مسلط

شوم. به نشستن دعوتشان کردم و رو به آقای حمیدی گفتم:

- پدر جان، شما کس ی دیدی که کارگرها رو تحریک کنه؟

حمیدی نگاهش را به زیر انداخت و چیزی نگفت. پس کسی بوده. مطمئن بودم. رو به نیما گفتم:

- نیما چرا صبح بهم خبر ندادی از دیروز دستگاه ها خرابن؟

نیما به صالحی اشاره ای زد. صالحی با ترس گفت:

- آخه.. آخه..

داد زدم:

- آخه چی؟ چرا دیروز خبر ندادی به مهرآ سا؟

صالحی: باور کنید آقای شکوهمند من دخلی به این موضوع ندارم. دیروز این قدر این جا سر و

صدا بود که اصلاً نمی دونستم باید چی کار کنم. دستپاچه شده بودم. آقای عاشوری و مهندس

ایزدی هم نبودن و علن اً پانصد کارگر من باید کنترل می کردم.

مشتِ گره کرده ام را به میز کوبیدم و گفتم:

- امروز من همه چیز می فهمم. وای به حالتون اون چیزی که توی ذهنمِ صحیح نباشه وگرنه هر

چی دیدید از چشم خودتون دیدید.

دوباره به حمیدی گفتم:

- خودتون می دونید که چه قدر براتون احترام قائلم آقای حمیدی. اونقدر زیاد که پدر صداتون می

زنم. پس خواهش می کنم روی پسرت زمین ننداز و بهم بگو کی چو انداخت بین کارگرا؟

حمیدی با ناراحتی گفت:



- پسرم من دیدم که..

- چی دیدید؟

حمیدی: دیروز آقای عاشوری چند ساعت نبودن. وقتی سیستم کامپیوتری دستگاه ها به هم ریخت

یکی از کارگرهای جدید که تازه استخدام شده دیدم که دو، سه تا از کارگرهای هم رده ی خودش

جمع کرد و شروع کرد باهاشون پچ پچ کردن. نمی دونم چی بهشون گفت ولی حدس می زنم

تحریکشون کرده باشه که امروز همه با توپ پ ر ایستادن توی محوطه.

صالحی به خودش جراتی داد و نزدیک تر شد:

- دیروز من تا غروب این جا بودم. وقتی می خواستم برم نگهبان های شیفت شب دیدم که

داشتن با یه آقایی صحبت می کردن. حس کردم رفتارشون مشکوکِ چون وقتی من دیدن داشتن

قالب ت هی می کردن.

نیما به حرف آمد و گفت:

- منم دیروز رفته بودم یه سر به خانواده م توی ورامین بزنم!

نفس عمیقی کشیدم و به موهایم چنگی زدم:

- پس حدسم به احتمال زیاد درستِ!

به ساعتم نگاهی انداختم. دو ظهر بود. رو به نیما گفتم:

- نیما الان حتماً همه رفتن. می تونی کارت شروع کنی.

با تاکید ادامه دادم:

- فردا صبح باید همه ی سیستم ها درست شده باشن. مفهومِ؟

نیما: چشم جناب شکوهمند. خبر دادم تا بچه ها بیان و ببینیم مشکل چیِ.

حمیدی گفت:

- من می تونم برم پسرم؟

سری تکان دادم:



- شما بفرمایید. ببخشید اگر من عصبانی شدم و صدام بلند شد. خودتون که می دونید اگر چنین

رفتاری از خودم نشون نمی دادم حتماً یه درگیری فیزیکی پیش می یومد!

حمیدی لبخندی زد:

- می دونم پسرم. شما این قدر با شخصیت هستی که همه ی جوان ب می سنجی و بر طبق اون

رفتار می کنی. با اجازه.

حمیدی هنوز از در بیرون نزده بود که گوشی ام زنگ خورد. نگاهی به اسکرینی که داشت روشن و

خاموش می شد انداختم. با نگرانی جواب دادم:

- الو. چی شده حیدر؟ مشکلی پیش اومده؟

حیدر با صدایی لرزان که به زور شنیده می شد گفت:

- آقای دکتر بدبخت شدیم.

نگران و غیر قابل کنترل داد زدم:

- چی شده؟

حیدر: یک ساعت پیش یه ون ایستاد جلوی ساختمون. نتونستم جلوشون بگیرم. به خدا خواستما.

بیهوشم کردن.. تازه به هوش اومدم.

چشم هایم گرد شدند:

- یا خدا. حیدر نگو که اتفاقی برای زنم افتاده..

حیدر: بیشرفا نمی دونم کلیدِ خونه رو از کجا گیر آورده بودن. تازه رفتم طبقه ی سی. در باز بود..

با خشم گفتم:

- گور خودت با دستای خودت بکن!

کف دستم را به پیشانی ام کوبیدم و قطع کردم. هر سه نفرشان با نگرانی نگاهم می کردند. دوباره

ملودی گوشی بلند شد. سعید بود.

با داد جواب دادم:



- اون مرتیکه های بی همه چیز کدوم گوری بودن؟

سعید: برای چند ساعت مرخصشون کرده بودم.

چنگی به موهایم زدم و درمانده گفتم:

- الان چی کار کنیم؟ می دونی کجاست دیگه؟

چیزی نگفت. نکند نمی داند؟ سرم به دوران افتاد. با صدایی که گویی از ته چاه درمی آمد ادامه

دادم:

- نگو که نمی دونی کجاست.

با ناراحتی گفت:

- نکنه فهمیده علیرضا؟ همه چی لو می ره!

مشتم را به دیوار کوبیدم و داد زدم:

- به درک که فهمیده. به درک! آهو توی خط رِ لعنتی!

سعید: تو نگران نباش. ما کارمون بلدیم.

عصبی فریاد کشیدم:

- به خداوندی خدایی که می پرستم فقط یه تار مو از موهاش کم بشه زندگی تو و اون مافوق هات

به آتش می کشم!

گوشی را روی میز پرت کردم. صالحی با هول لیوان آبی به دستم داد. آب را سرکشیدم و به جای

آن که خشم درونم به واسطه ی خنکی اش از بین رود بدتر شد و بیشتر گ ر گرفتم!

گوشی را از روی میز چنگ زدم و از اتاق بیرون رفتم. بی توجه به آن ها با دو از ساختمان بیرون

زدم. سوار ماشین شده و شماره ی سعید را گرفتم. نگرانی خوره ای شده و به جان بافت های

مغزم افتاده بود! زندگی من دست آدمی بود که پتانسلیش را داشت تا هر کاری بکند. خدایا نگذار

زندگی ام از دستم رود!

***



» آهو «

با هزار زور پلک های به هم چسب شده ام را از هم گشودم و نگاهم جای به جای اتاقکِ کوچک را

کاوید. هیچ چیز به جز یک صندلی که من رویش نشسته و دست هایم بهش بند بودند، نبود!

نفس عمیقم همراه شد با سوختن بینی ام. آه! این بار من احتیاط کردم و انگار فقط احتیاط من

جوابگو نبود. هیچ وقت وحشتی که به دلم افتاد را فراموش نمی کنم. آدم دزدی توی روز روشن؟

آن هم از خانه ی خودِ آدم! عایشه نترس بود و من از این همه نترسی اش ترسیده بودم.

جیغ استخوانِ دست هایم با این نوع بسته شدن به صندلی درآمده بود. آیی زیر لب گفتم و آب

دهانم را به زور فرو دادم. سرم از شدت اتانولی که به جا نِ شامه ام ریخته بودند داشت می ترکید

و سرفه های گاه و بی گاهِ حاصل از آسمم تشدید شده بود!

علیرضا حتماً حالا کلی نگرانم شده. یعنی فهمید من دزدیده شده ام؟ عزیزِ دلم امروز کلی حرص

خورد حقش نبود خبرِ دزدیدن من را هم بهش می دادند. حقش نبود!

شنیدن صدای چرخش کلید توی قفل در به وحشتم دامن زد. دست و پای بسته شده و خشکم که

درد استخوان هایشان بدجور داشت دیوانه ام می کرد را جمع کردم! خدایا من می ترسم. از این

زن و انتقامش می ترسم.

سرم پایین بود و نگاهم به سرامیک هایی که تشخیص رنگشان مشکل بود از شدت کثیفی! کتونی

های مشکی رنگی جلوی چشم هایم ظاهر شدند. با ترس نگاهم را از کتونی ها با آن رج های

سفید گرفتم و بالاتر آمدم. از شلوار کبریتی و تیشرتِ نخی اش گذشتم و به صورتش رسیدم و من

م ردم و م ردم و م ردم!

افت دمای بدنم چیزی نبود که نتوانم حسش کنم. این مرد.. این مرد این جا چه می خواست؟

صدای جیغی توی گوشم پیچید.. صدای گریه ی سوزناکی که از سر یتیمی بلند شده بود.. صدای

دویدن دختری دوازده ساله در خیابان های شهر. دویدنش در شب های سر دِ دی ماه.. دویدنش به

سمت ناجی های خیابانی... من می دویدم.. می دویدم.. بدجور می دویدم.. من برای حفظ خودم

می دویدم.. من از ترسِ پسرِ مرد شده ی روبه رویم می دویدم! من می دویدم و حال می بینم که

قدم هایم آن قدر بلند نبوده اند که این مرد پیدایم کرده!



این مرد با عایشه چه صنمی داشت؟ خدای من! علیرضا کجایی؟ من از این مرد و آن زنِ لعنتی می

ترسم! من می ترسم از هر دویشان!

نگاهِ عسلی اش با عسلی ام همراه شد. این رنگ و این مدل چشم لعنتی را ما هر دو به ارث برده

ایم از مادرهایمان.. مادرهایمان.. آری مادرهایمان!

با پوزخند دورم چرخی زد و یک هو روی صورتم خم شد:

- چه طوری خوشکلم؟

دندان به دندان ساییدم:

- دیدنِ صورتِ کریهت باعث حالت تهوعم شده.

نعره ای کشید و نعره اش چرخید و چرخید و چرخید و شد سیلیِ سهمگینی روی گونه ام. صورتم

به سمت راست چرخید. با شدت!

داد کشید:

- صورتم کریهه؟ راست می گی خوب. صورتِ من با صورتِ مامانی علیرضا شکوهمند برابری نمی

کنه که.

موهایی باز و دورم افتاده را چنگی زد. سرم با دست هایش هم گام شد. جیکم درنیامد. این مر دِ

روانی دلش جیغ هایم را می خواست و التماس هایم ولی من آهو غفارم. التماس در کارم نیست!

آن هم به چنین آدمی!

نگاهم به تار به تار موهایم میان انگشتانِ قوی و مردانه اش بود و فکرم پیش دردی که از دیدن

این مرد به بند بند وجودم نشسته بود.

- چی از جونِ من می خوای؟

خندید.. با دیوانگی:

- جون ت خوشکلم!

خنده اش ته کشید و نعره زد:



- دختره ی آشغال تو مالِ منی.. رفتی با پسر برادر بابای بی همه چیزت ازدواج کردی؟ داغش به

دلت می زارم.

با نفرت گفتم:

- خفه شو آشغال! بی همه چیز پدرِ بی ب تتِ.

کشیده ی دوم و جاری شدن خون از کنار لبم. خندیدم و خنده ام جری ترش کرد. عجیب بود که

دیگر نمی ترسیدم. نه؟

موهایم به چنگش گرفتار شد و گوش هایم اسیر صدای نکره اش:

- خوشکلِ من قرارِ کلی خوش بگذرونیم. انرژیت هدر نده.

تفی زیر پایش انداختم و زهرخندی زدم:

- من برای حیوون هایی مثل تو که پشیزی هم براشون ارزش قائل نیستم انرژیم هدر نمی دم.

خنده ی ترسناکی کرد و از اتاق بیرون زد. صدای چرخش کلید و بعد سکوتی مطلق! خدایا شرافتم

را حفظ کن! علیرضا کجایی؟ کجایی که صدایم را بشنوی؟

***

طناب ها را از روی صندلی باز کرد و جسم نیمه جانم را به دنبال خودش کشید و جیغ استخوان

هایم درآمد بار دیگر و م نِ بخت برگشته انگار هیچ وقت بختِ خوشی نداشتم!

روی زمین جلوی کفش هایی شیک و پاشنه بلند پرت شدم و حالتِ تهوعم بدتر شد و من جلوی

عایشه ام؟

سر بلند کردم و دیدم زنی را با چشمانی نفرت انگی زِ لبریز از نفرتی پایان ناپذیر! محسن لعنتی

حداقل حرمت هم خون بودنمان را نگه می داشتی.. من هم از چه آدمی چه انتظاراتی دارم!

پوزخن دِ غلیظش را به صورتم پاشید و گفت:

- به به. آهو خانوم. احوالتون؟

دندان به دندان ساییدم و نگاهی که می دانستم لبریز از نفرت است را به طرف نگاهش پرت

کردم:



- با دیدن توی پتیاره به نظرت چه احوالی می تونم داشته باشم؟

خندید.. با صدای بلند.. رعب انگیز.. پاشنه های کفشش جایی نزدیک به طحالم را نشانه رفت و

من حس می کردم وزنه ای هزار کیلویی روی سینه و شکمم گذاشته اند!

از شدت درد نفسم ب رید. ب رید. ب رید. ب رید! ولی من اهل جیغ نیستم. نه جلوی عایشه و نه جلوی

محسن!

با نفرت نگاهم کرد:

- دلت می خواد اون زبون یک متریت با چه روشی بب رم؟

نف سِ ب ریده ام را جمع کردم و بیرون دادمش. حالم بد است خدایا. چرا شکمم درد می کند این

قدر؟ چرا بدنم سست است و بی حالم؟ اسپری می خواهم.. آئروسول.. اکسیژن.. همین کوچولویی

که ریه ام انگار تبادلش نمی کند.

نشان ندادم که دارم از شدت فشاری که کفشش به سینه و شکمم وارد می کند می میرم. پاشنه

ی کفشش را بیشتر روی سینه ام فشار داد و گفت:

- علیرضا شکوهمند هم مارمولکی بود و نمی دونستم.

ابرویی بالا انداخت و ادامه داد:

- اون زرنگ بود ولی من زرنگ ترم!

پوزخندی بهش زدم. تو چه می دانی که هم خونت دارد نقشه ی دستگیری ات را می ریزد؟ چه می

دانی؟ دلم ق رص بود. می دانستم حداقل سعید از کارهای این زنیکه باخبر است. نفس می خواهم

خدایا.. نفس..

خیره به پوزخندم گفت:

- برای من پوزخند نزن که قرارِ برام زار بزنی و التماسم بکنی ولت بکنم به امان خدا.. شیرفهمِ؟

چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. روی مبل نشست و پا روی پا انداخت. رو به نامرد پشت سرم

گفت:

- این انگ ل ببر توی اتاق تا بیام سر وقتش.



بازویم به چنگ کشیده شد و بعد از دقایقی توی همان اتاق بودم. همان اتاقِ سردِ لعنتی!

نف سِ ب ریده ام داشت به ته می رسید.. اسپریم را می خواهم خدایا.. علیرضا اگر باشد دیگر

مولکول های اکسیژن هم ته نمی کشند! خدایا.. اکسیژن.. نفسم گرفته.. خدای من.. علیرضا..

طحالم.. نفسم دارد تحلیل می رود.. علیرضا کجایی؟ سرم درد است علیرضا.. تیر می کشد..

اسپریم کجاست؟.. علیرضا کجایی به دادم برسی؟ نفسم دارد درد می کشد.. نفسم.. نفسم..

نفسم..

اسپری جلوی دهانم قرار گرفت و یکی به زور و خشن برایم پاف زد و من دارم خفه می شوم و

علیرضای مهربانم نیست تا بزند زیر دست این نامرد روبه رویم و خودش برایم اکسیژن به همراه

بیاورد..

علیرضایم کجایی؟ مگر نمی گفتی نمی گذاری آزارم بدهند؟ پس کجایی که این آزار و اذیت ها را

ببینی؟ علیرضا دارم خفه می شوم.. نکند بمیرم و دیگر نبینمت؟ نکند طوسی های عاشقت دیگر از

جلوی عسلی های بی قرارم محو شوند؟ کجایی؟

سرم. سرم. سرم.. درد دارم.. چرا این لعنتی آرام نمی گیرد؟ نفسم باز هم دارد تنگ می شود..

اکسیژن نیست.. طحالم ورم کرده.. این را حس می کنم! دنده هایم.. زیر دنده هایم درد می کند..

بدجور.. بدجور!

نفسم می رود.. دارد می رود.. علیرضا نیست.. دارم می روم.. احساس مرگ می کنم.. علیرضا

نیست.. من دارم می روم.. بابا را ندیده ام.. اکسیژن دارد می رود.. نفس می رود و درد می رود و

نور چشم می رود و من.. من می رود!

***

با حالت تهوع به هوش می آیم. آری به هوش می آیم. من از هوش رفته بودم. مادرم را دیدم. به

دستم گل رزی داد و برگشت. به آسمان رفت و من خواهش کردم نبرتم پیش خودش. من علیرضا

را باید ببینم و بعد بروم. عشقم را می خواهم ببینم قبل از م ردنم. حالم خوب نیست. دارم هذیان

می گویم.



تب دارم. سرم درد است. حالت تهوع امانم را ب ریده. در شکمم احساس ناراحتی می کنم. علیرضا

کجایی تا بگویی چه بیماری گرفته ام و از این گنگی نجاتم دهی؟ چرا نیستی؟معده ام متلاطم

است. حالم خوب نیست!

نگاهِ گیجم سقفِ ترک خورده را می کاود و جانم دارد بالا می آید. مرا چه شده خدایا؟ چه شده؟

چرا این گونه ام؟

صدای باز شدن در می آید. آهسته.. بدجور آهسته باز می شود. چشمانِ به اشک افتاده ام تار می

بینند. چشما نِ تب زده ام هم گویی هذیان می گویند و شدت تبم روی بیچاره ها هم اثر گذاشته.

اینجا چه می کند این؟

پشت سرش را دقیق می پاید و من تمام وجودم را تب زده که او را این جا می بینم! روی صورتم

خم می شود و با صدای ریز شده ای می گوید:

- می تونی راه بری؟

سرم را تکانی خفیف دادم. لبخندِ مضطربی به رویم زد و گفت:

- بلند شو. تروخدا عجله کن الان یکی شون سر می رسه!

به سختی خودم را بالا کشیدم و با صدای ریز شده ای گفتم:

- طنابارو باز کن.

چاقویی ضامن دار از توی جیبش درآورد و به جان طناب ها افتاد. بعد از نیم دقیقه دست و پای

خواب رفته ام را تکانی دادم و دوباره صدای زجه های استخوان هایم آمد.

دس تِ دراز شده اش را گرفتم و به سختی خودِ تب کرده و نفس ب ریده ام را بلند کردم. دستش بند

پهلویم شد و با کمکش از اتاق بیرون زدم. تند تند راه می رفت. چشم هایم داشتند سیاهی می

رفتند. ولی سیاهی شان آن قدر زیاد نبود که نتوانم ر خ خیس از اشک الناز را جلویم ببینم! خدایا.

من امشب مالیخولیایی شده ام!

توهم است دیگر؟ دیدن الناز هم توهم است؟ از درِ کوچکی عبورم دادند و بعد خودشان پشت

سرم. با کمک الناز سوار ماشینم کردند. الناز و او جلو نشستند و من عقب. صدای تیک آف بلند

ماشین را شنیدم و تسلط دیوانه کننده اش روی فرمان!



بی خیالی نگاهی به آینه های بغل انداخت و گفت:

- آهو سفت بشین و از جاتم تکون نخور.

چه راحت می گفت آهو. خودمانی و مهربان. جسم بی جانم سفت و شل نداشت دیگر. داشتم می

مردم! گویی این مالخولیا بدجور مغزم را به بازی گرفته بود! بدجور!

ماشین داشت به حالت پرواز درمی آمد و من نمی دانستم این همه سرعت برای چیست. نگا هِ نیمه

جانم روی هر دوتایشان در گردش بود و من مطمئنم که این دو توهمی بیش نیستند!

پلک روی پلک کشیده و نفس عمیقی کشیدم. بینی ام سوخت و استخوان هایم درد گرفتند و من

نمی دانم چه بلایی بر سرم نازل شده!

نمی دانم چه قدر رفت. یک ساعت. دو ساعت. سه ساعت. یک روز. اص لاً نمی دانم چون بیشتر

میان خواب و بیداری بودم و حواسم سرجایش نبود.

نگاهم به هر دوتایشان بود و نفسم دوباره به شمار افتاده بود و سرم به دوران! و من میان این

توهمات و مالیخولیاها زندگی می کنم.. آری!

***

چشم که باز کردم روی کاناپه ای نرم بودم و پلیوری یقه اسکی توی تنم خوب نشسته بود. نگاهم

را چرخاندم و سالنی لوکس را دیدم. پنجره های اسکوریت و سرتاسری سالن و پرده های

سیلکشان توی چشمم بودند. این جا کجا بود؟ کمی توی جایم جابه جا شدم و دیگر درد استخوان

هم نداشتم و تبم کاهش پیدا کرده بود.

ولی انگار مالیخولیا از بین نرفته بود. النازی که پشت کانتر روی صندلی های سیلور و استیل پایه

بلند نشسته بود به طرفم برگشت و با دید نِ چشم های بازم لبخندی زد و گفت:

- خوشکلِ تو که پاک من و اون خل و چل رو نگران کردی.

صدای ظریف و طنازش آمد که بالای سرم نشسته بود آمد:

- خل و چل خودتی و این دوستِ خوابالودت!



با حیرت بهش نگاه می کردم و آیا او مرا از مخمصه نجات داده است؟ باور کن وقتی علیرضا هم

برای بار اول نجاتم داد این همه متعجب نبودم. مالیخولیا نبود؟ توهم نبود؟ این دو با هم. در عقل

نمی گنجد. حداقل در عقلِ من نمی گنجد!

وقتی نگا هِ حیرانم را دیدند هر دوتایشان به خنده افتادند و من نگاهم آن مو قهوه ای را نشانه رفت

و چرا من آن دفعه متوجه این همه زیبایی این دختر نشده بودم؟

از روی دسته ی کاناپه پرید و گفت:

- حالت بهترِ آهو جان؟

و منِ هنوز حیران، حیران تر می شوم با این لحن مهربان! با تته پته می گویم:

- این جا.. الناز.. تو؟ این جا چه خبرِ؟

خندیدند. هر دویشان! الناز از روی صندلی بلند شد و به طرفم آمد. کنارم نشست و گونه ام را

بوسید:

- قربونِ نگاه گیجت برم من! بذار یه خورده حالت جا بیاد. چشم توضیح می دم.

- تو با این دختره چی کار می کنی؟

صدای لوده اش به جای صدای الناز توی گوشم پیچید که با شوخی گفت:

- هوی این نه و لاله.. اسم دارما! چهار حرفِ. حلاجی کن تا بفهمی!

اخمی کردم و گفتم:

- شما دوتا با هم چی کار می کنید؟

رو به الناز با شک ادامه دادم:

- هیچ وقت ندیده بودم دوستی به جز من داشته باشی.

الناز بلند شد و گفت:

- عزیزم گفتم که بعد توضیح می دم.

اطلاعاتِ وارده به ذهنم داشتند مغزم را از کار می انداختند. با عصبانیت جیغ زدم:



- همین حالا برای من توضیح بده الناز.. وگرنه به خداوندی خدا بلند می شم و می رم.

لاله پوفی کرد و به جای الناز گفت:

- آهو می شه این قدر به خودت فشار نیاری؟

تیز نگاهش کردم:

- نه نمی شه! اگر کسی که ازت متنفره و نگاهش باهات دشمنِ بیاد نجاتت بده حالا گیرم که با

دوستِ صمیمیت هم رفیق باشه، برات تعجب برانگیز نیست؟

لبخندی زد و گفت:

- می دونم چی می گی. بیا بذار ناهار بخوریم و بعد از ناهار برات می گم. خوبه؟

- من توی این موقعیت کوفتم نمی خورم چه برسه به ناهار!

هر دو پوفی کردند. لاله روی زمین نشست و دست هایش را دور زانوهایش حلقه زد:

- باشه.

الناز کنارش نشست و لاله ادامه داد:

- تا چه حد درباره ی من می دونی؟

یه تای ابرویم را بالا دادم:

- نه خیلی.

لاله: مثلا چی می دونی؟

پوزخندی زدم:

- مثلا در این حد که مثل عنکبوت روی علیرضا چنبره زدی و دختر پاکی هم نیستی.

انگار نسوزاندمش با حرف هایم چون لبخندی زد و گفت:

- پس که این طور..

خندید و ادامه داد:



- نترس علیرضات بی بخارتر از این حرف هاست و اون قدر عاشق که من یک ی نمی بینه!

آهی کشید و گفت:

- دیشب عایشه دستگیر شد. خودم به سعید مقرش گفتم.

چشم ریز کردم:

- یه چیزی این وسط درست نیست. تو مگه از کارهای مادرِ بی همه چیزت خبر داری؟

پوزخن دِ تلخی زد.. خیلی تلخ:

- اون مادر من نیست.

حیرت زده نگاهش کردم. یعنی باز هم رازِ دیگری بود که من نمی دانستم؟! وقتی نگاهِ حیرانم را

دید ادامه داد:

- نه اون مادر من بود و نه من دخترش! اون فقط یه بختک بود که افتاده بود روی زندگی همه از

جمله خودم!

اخمی کردم و با حرص گفتم:

- تو خودت می دونی چی داری می گی؟ پس اون چیزهایی که سارا می گفت حقیقت نیستن؟

لاله خندید و گفت:

- مگه اون سارای دیوونه چی گفته؟

با تعجب و شک نگاهش می کردم. این چه می گفت؟ چرا لحنش این قدر مهربان بود درباره ی

خانواده ای که همه ازش متنفر بودند؟ این دختری که من می بینم با آن چیزی که برایم توصیف

شده بود فرق داشت.. خیلی!

- تو می دونی چه قدر ازت متنفرن؟

خندید:

- معلومه که می دونم!

با چشم هایی گرد نگاهش کردم:



- من اصلاً نمی فهمم منظورت از این اخلاق جدید چیه! اون دفعه که توی مهرآسا من دیدی

نزدیک بود خفه م کنی..

سری تکان داد.. با خنده:

- خوب فیلمم بود!

الناز با شوخی سرش جیغ زد:

- لاله بترکی الان از دست میره. درست و حسابی حرف بزن تا نیوفتاده روی دستمون و شوهرِ

دیوونه ش نکشتتمون.

با حرص پوست لبم را کندم. لاله انگشتان دستش را به هم پیچ و تاب داد و گفت:

- می شه بچه ها بیان و من برای اولین بار و آخرین بار بگم؟

عاجز قطره اشکی از چشمش چکید:

- برام آسون نیست از روزهایی حرف بزنم که برام جهنم بودن.

آهی کشید و از جا برخاست. به طرف آشپزخانه رفت و داد زد:

- من گرسنمه ها! یه لوبیا پلویی درست کردم کره ازش می چکه. نیایید همه شو خودم خوردم.

رفت توی آشپرخانه و من ماندم چگونه رفتارهای این دخترِ مجهول را برای خودم حلاجی کنم!

از جا برخاستم و به دنبالشان رفتم. کنجکاوی داشت خفه ام می کرد! خفه! شده بود طناب داری به

دور گردنم.

لاله دی سِ لوبیا پلویی که بوی خوشی هم داشت را روی میز گردِ و استیل توی آشپزخانه گذاشت و

گفت:

- سعید صبح زنگ زد و گفت که دارن می یان این جا.

روی صندلی نشستم و گفتم:

- مگه این جا کجاست؟

روی صندلی کناری ام نشست و گفت:





- خونه ی سری من!

با شک بهش خیره شدم:

- تهران نیست؟

سری به علامت نفی تکان داد:

- نه. اردبیل!

چشم هایم گرد شدند:

- چی؟

لاله بی خیال برای خودش غذا کشید و گفت:

- چرا این قدر تعجب کردی؟

روی میز کوبیدم و با حرص گفتم:

- تو با چه حقی..

اخمی کرد:

- من هنوز حرفام نزدم و از الان بهت می گم که من حق داشتم که از تهران دورت کنم!

- چه حقی؟ مگه تو کی هستی؟

قاشقش را توی بشقابش ول کرد و با حرص گفت:

- آهو جان چرا این قدر داری برای خودت جنگ اعصاب درست می کنی؟ بچه ها دو ساعت دیگه

می رسن این جا!

خشم نشست در صدایم:

- من جان تو نیستم! تو دشمن منی. می فهمی؟

الناز میان بحثمان مداخله کرد:

- آهو، عزیزم تو که اصلاً نمی تونی قضیه چیه.



- آره نمی دونم و همین ندونستنه که داره دیوونم می کنه.

الناز: ناهارت بخور تا اومدن بچه ها هم صبر کن تا همه چیز مشخص بشه.

لاله بی تفاوت و با اشتها غذایش را می خورد. برایم عجیب بود با آن همه حرف و متلکی که بارش

کرده بودم چگونه عصبانی نشده بود!

قاشق به دست گرفتم و کمی از برنج خوردم و از خوشمزگی اش دهانم باز ماند! لاله کیست؟ این

دختر خیلی عجیب است. آن طور که سارا تعریف می کرد که لاله دختری لوس است، پس نباید

چنین غذایی درست کند. چون خو دِ سارا در این صورت لوس تر بود که حتی بلد نبود املتی سوخته

درست کند!

وقتی سنگینی نگاهم را حس کرد سر بلند کرد و من برای اولین بار، متوجه نگاهِ جذابِ مشکی

کشیده اش شدم. کشیدکی چشمانش و آن خط مورب که چشمانش را خمار کرده بود.. زیبا بود.

خیلی! زیبا بود و آشنا.. بینی قلمی و کشیده ی عروسکی اش که هیچ قوسی نداشت.. پوس تِ

سفیدش.. شفاف بود! این نگاه را من از قبل دیده ام.. این برق را هم دیده ام.. شاید درون آینه!

موتور جستجوی ذهنم به شدت دارد سرچ می کند.. اطلاعات ناقص است.. اطلاعات ناقص است و

این دختر خیلی شبیه به آهوی درون آینه است!

لبم را گزیدم. محکم. آن قدر محکم که لبم خون افتاد و مغزم خون افتاد و چشمم خون افتاد! این

امکان نداشت که این دختر با من ارتباطی داشته باشد!

نگاهِ شکاکم را بر روی خودش می دید و فقط لبخندی می زد و من خیره ی طرح لبخندش

اطلاعات ذهنم را می خواهم تکمیل کنم. لب های نارنجی- صورتی کوچکش به صورتش می آیند..

خیلی! نگاهم را پایین تر می کشم و آخرین نشانه را هم می بینم!

یقه ی شل لباسش پایین افتاده و خا لِ بسیار ریزِ روی سینه اش خودنمایی می کند. منم از این ها

دارم! من هم دارم! من هم دارم! خدایا من هم دارم!

با شدت نگاهم را بالا می کشم و نگاهش می کنم. چشمانش از اشک شفاف شده اند!

سرم را با ناباوری تکان می دهم.. به راست به چپ و لاله امکان ندارد این همه به من شباهت

داشته باشد! امکان ندارد.



او حتی دختر عمویم هم نبود.. او حاصلِ رابطه ی عایشه با دوست پسرش.. نه خدایا! این جا چه

خبر است؟ چه خبر؟

خندید و با مهربانی گفت:

- درگیر نکن خودت .

بشقابش را برداشت و توی سینک ظرف شویی گذاشت. دستکش های پلاستیکی را پوشید و

مشغول شد و نگاهی نیانداخت به سمت نگاهِ منتظرم!

با گیجی از آشپزخانه بیرون زدم و به سمت پنجره ی سکوریت سالن رفتم و با دیدن آن همه بر فِ

یک دست سر شوق آمدم. اردبیل! خانه اصلاً سرد نبود ولی مطمئن بودم هوای بیرون خانه با درجه

ی فریزر آشپزخانه برابری می کرد.

آهی کشیدم و خیره به سفیدی های بی پایان باغِ خانه شدم. سردرگم بودم. از این که مانند احمق

ها منتظر باشم تا برایم بگویند توی گذشته ی لعنتی چه بوده آزارم می دهد. همه از همه چیز خبر

دارند به جز منی که.. سارا گفته بود لاله روحش هم خبر ندارد و حالا می بینم که لاله از همه چیز

خبر دارد و از مادرش هم متنفر است.. سارا گفته بود لاله به علیرضا چسبیده و من حالا می بینم که

لاله بی اعتنا با منی که مطمئنناً می دانست زنِ علیرضا هستم صحبت می کند و مهربان است!

لاله من را از دست عایشه و محس نِ پسرخاله نما و دشمن دیروز و امروز نجات داده. آن هم با

همکاری دوست صمیمی ام! دوست صمیمی ام مگر ازدواج نکرده بود؟ پس فرامرز کجاست؟

علیرضا گفته بود فرامرز یکی از نوچه های عایشه است و من امروز با دیدن این همه شواهد این

حرف را چرتی بیش نمی پندارم و این وسط یا من توهم زده ام و لاله همان لاله ی بدجنس و

ناآَشنای هشت ماه پیش است یا علیرضا و دور و اطرافیانش دروغ گفته اند.. احساس می کنم کلید

این همه معما فقط به دست لاله حل می شود!

لاله ای که در چشم همه دختری دست و پا چلفتی و البته ناپاک از چشم سارا بود امروز در نگاه من

طور دیگری جلوه کرده بود. خیلی عجیب بود برایم! خیلی!

لاله که بود؟ چرا حس می کنمش؟ چرا حس می کنم قلبم می شناستش؟ چرا احساس آن قدر

بدی نسبت بهش ندارم؟ در چشمانِ مشکی و جذابش آن آرامش جدید را نمی شناسم! گویی آرام

گرفته.. او دخترِ عجیبی بود. برای همه! نه فقط من.



هر کدامشان به سمتی رفته بودند. لاله در حال آهنگ گوش دادن بود و الناز در حال شستن میوه ها

برای مهمان ها و من به هر دوتایشان خیره بودم و حرص می خوردم.

چشمم روی لاله سر خورد که روی صندلی را کِ چوبی نشسته بود و به نقطه ای نامعلوم خیره بود.

گوشم به آهنگ بود و نگاهم به دختری بی نهایت شبیه به خودم. بی نهایت!

برای با تو بودنم

راه ستاره رفته ام

هر سفر ثانیه را

من به شماره رفته ام

هزار پنجره ی نگاه

در انتظار ساخته ام

روح غرور مرده را

در اشک خود شناخته ام

جان جوانی مرا

پیر ترانه کرده ای

زبان احساس مرا

تو عاشقانه کرده ای

اسم مرا صدا بزن

به قصه دعوتم بکن

به خواب روی شانه ات

بیا دعوتم بکن

جان جوانی مرا



پیر ترانه کرده ای

زبان احساس مرا

تو عاشقانه کرده ای

مرا به خلوتت ببر

جان بده به نگاه من

ببوس تا پاک شود

در عشق تو گناه من

قطرات شفاف اشک که از صبح توی چشمانش لانه کرده بود روی صورتش می ریختند و من

نگاهم به این تابلوی نفیس زیبا بود و چرا با این عجز می گرید؟ برای که می گرید؟

شبانه با نگاه تو

رنگ سپیده می شود

گل از تماشای رخت

چه آبدیده می شود

پیش شراب چشم تو

باده کنار می رود

سری که گرم عشق توست

به سمت دار می دود

با حرصی خفته سری تکان داد و به طرفم برگشت. با همان اشک های آشنا. با همان نگاه آشنا.. با

همان حس آَشنا.. دستانش را از هم باز کرد.. بی اراده.. گنگ و گیج به سمتش قدم برداشتم و بعد

از دقایقی گویی دلم آرام گرفت و جانم آرام گرفت و نفسم آرام گرفت و کل وجودم به آرامشی

جدید دعوت شد و من در این آغوش آشنا چه احساسِ خوبی دارم!



دستانش را دورم حلقه زد و موهایم را نفسی کشید و من بی اراده این دختر آشنا را می بوسم!

گویی وجودش از وجودم است.. گویی از خو دِ خودم به من نزدیک تر است!

چرا حس می کنم وجودش مانند مغناطیس است؟ چرا این دختر؟ چرا دختری که بهم گفته بودند

ازم متنفر است؟ چرا؟

کف دستش صورتم را نوازش کرد و لب هایش جنبیدند مانند لب های خودم.. دقیقاً همان حرکت

که من در آینه هم دیده بودم:

- می دونی از کی منتظرم؟ از کی دارم انتظار می کشم؟ یک عمر ریاضت کشیدن برای تو هم

شیرین بود.

با صدای ریز شده ای گفتم:

- لاله.. تو کی هستی؟ می دونی هر حرکتت من یا دِ خودم میندازه؟

دهان باز کرد چیزی بگوید که صدای جیغ سارا بلند شد:

- آهو توی بغل این دختره چی کار می کنی؟

بی توجه به سارا نگاهم را از میخ نگاهش جدا نکردم و با حرص زدم روی سینه اش:

- بگو.. بگو که اون چیزی که توی ذهنم داره چرخ می خوره توهمِ! بهت می گم بگو.

جیغ زدم:

- بگو لعنتی!

دستی زیر سینه ام قفل شد و از آغوش لاله بیرون کشیدم و من با گریه گفتم:

- بگو که من دارم اشتباه می کنم. بگو.

صدای آرامش بخش علیرضا زیر گوشم بود:

- آروم باش عزیزم. آروم باش!

به سمتش چرخیدم و سر روی سینه اش گذاشتم. ناله کردم:

- علیرضا این دختره نمی گه. نمی گه و می خواد من دق کنم!



صدای علیرضا که لاله را خطاب داد بود بلند شد:

- لاله این مسخره بازیا چیه؟

لاله: می شه بنشینید تا من توضیح بدم.

به کمک علیرضا روی کاناپه نشستم. چشمم به سعید و سارا افتاد که روی کاناپه ی روبه رویی

نشسته اند. سلامی زیر لبی بهشان دادم. لاله دوباره روی صندلی راکش نشست. علیرضا کنارم

نشست و کشیدم توی بغلش.

روی موهایم را بوسید و گفت:

- اذیتت کرد؟

- نه! اون.. اون..

لاله سرش را به صندلی تکیه داده و خیره به هیزم های شومینه ی روشن گفت:

- چند سا لِ که هر روز جلوی آینه می ایستم و بعد از کلی خیره شدن به خودم تمرین می کنم که

در چنین روزی کم نیارم که زبونم بسته نشه! من یه قربانی بودم. یه قربانی بدبخت! یه قربانی که

حتی نزدیک ترین کسانش هم او ن یه کثافت می خوندن. یه قربانی که م هر حروم زاده بودن روی

پیشونیش بود و اون به جرم بی گناهی این حروم زاده بودن به جون می خرید!

سعید پرید وسط حرفش:

- لاله تو حالت خوبِ؟

لاله با جنون داد زد:

- بگذار حرفم بزنم. بگذار بگم از پونزده سالگی های زندگیم آوار شدن روی سرم! بگذار بگم و

راحت بشم.

با صورتی خیس از روی صندلی سر خورد و روی سرامیک های قهوه ای نشست و با درد گفت:

- من یه دختر نوجوون بودم ولی خیلی بارم بود. خیلی! زندگی با آدمی مثل عایشه از من یه روحیه

ی فولادین ساخته بود. دختری که از مادرش مهر نمی دید و فقط به جای اون انعکاس یک عمر

نفرت توی نگاهش می خوند. عایشه از من متنفر بود و سعی در پنهان کردنش داشت ولی من می

فهمیدم. خوب می فهمیدم که این زنِ مادر نما من دوست نداره..

پوزخندی زد و رو به سعید ادامه داد:

- تو می دونستی عایشه نفرت هاش توی دفترش ثبت می کنه؟ می دونستی هر ضربه ای که به

حریفش می زنه رو می نویسه و بعد با لذت می خونتش؟ شب تولد پونزده سالگیم بود. طبق

معمول جشن نداشتم و داشتم با خودم فکر می کردم که چرا عایشه برام تولد نمی گیره؟ داشتم

فکر می کردم چرا برادرم این قدر باهام سردِ؟ مگه من چی کار کردم که این چنین رفتاری باهام

داره؟ با خودم می گفتم سارا چرا دیگه محلم نمی ده؟ مگه من چه کارِ بدی کرده بودم؟ عایشه

خونه نبود طبق معمول.. سعید هم نبود! رفته بود خارج که البته بعدها فهمیدم دروغِ. خودم تنها

بودم با دو تا خدمتکار خونه. رفتم توی اتاق عایشه. فضولی توی خونم بود. اونقدر دراور و کمد ش

به هم ریختم و جستجو کردم که چند ساعت طول کشید. می دونستم شب تولد من خونه نمی یاد.

اص لاً شب تولد من براش شبِ نفرت انگیزی بود. بیست و سه اسفند مثل یه مرغ سرکنده می شد..

بیست و سه اسفند؟ خدایا! شب تولد من؟ لاله به هیچ کدا مِ حیرت زده مان نگاه نمی کرد:

- توی کمدِ رخت کن یه سالنامه پیدا کردم. قدیمی بود و رنگ و رو رفته.

چانه اش لرزید و دل من لرزید با بغض دویده در صدایش:

- توی دفترش از نفرت هاش گفته بود و از عشقش به لیدا.. از این که با چه شور و شوقی اومده

بود تا با خودش ببرتش خارج و با قبرش روبه رو می شه. از این که نفرت چه طور ریشه می زنه

توی دلش و ابدی می شه. از این که بعد از شش سال حسین شکوهمند پیدا می کنه در حالی که

زنش حامله بوده.

سعید با صدایی که به شدت می لرزید گفت:

- لاله تو که نمی خوای بگی..

لاله با لبخندی غمگین و تلخ حرفش را قطع کرد:

- چرا اتفاقاً می خوام بگم با چه نفرتی نوشته بود که حداقل یکی از دخترهای حسین شکوهمند

دزدیده. می خوام بگم چقدر اون کلمات با شادی نوشته بود و سریع. می خوام بگم که من از اون



شب بود که فهمیدم کیم و چیم. از اون شب بود که نفرت من از عایشه هم بالاتر زد و تصمیم

گرفتم مثل خودش بازی کنم!

لبم را گزیدم. پس حدسم به بیراهه نکشیده بود. این همه شباهت ظاهری و اخلاقی. این ها نمی

توانست اتفاقی باشد. نمی شد!

لاله: کم کم رفتم توی نخش. آب که می خورد می فهمیدم. خودم بهش نزدیک کردم و گذاشتم

اون بلاهایی که دلش می خواد سرم بیاره. اون دلش می خواست م ن خار ببینه. دوست داشت

التماس ها م ببینه. منم به مراد دلش رسوندمش. می خواست به وسیله ی من علیرضا رو آزار بده.

می خواست دو تا خواهر از هم متنفر کنه و من طوری براش بازیگری می کردم که عمر اً باور می

کرد نیت های من خلاف همه ی کارهامِ. همه چیز فهمیده بودم. پول هایی که عایشه فکر می کرد

برای مسافرت هام به کشورهای اروپایی و آمریکایی خرجشون می کنم به دادم می رسیدن و به

وسیله شون از کارهای عایشه باخبر می شدم. از کارهای سعید. علیرضا. آهو. خواهرم آب می خورد

من می فهمیدم. الناز صمیمی ترین دوستم بود که با خواهش های من به آهو نزدیک شد. خودم یه

دخترِ خوش گذرون نشون می دادم که هیچ غمی جز به تور انداختن علیرضا شکوهمند نداره در

صورتی که حتی از آهو هم پاستوریزه تر بودم. عایشه می خواست من یه دختر خراب بار بیام تا

بعدها به پدرم نشون بده که چه ضربه ی بدی بهش زده. برای تک به تک حرکاتم برنامه می

ریختم و اجرا می کردم. عایشه تا همین الانشم نمی دونه که من به سعید خبر دادم. تا همین

الانشم نمی دونه که من از خونه باغ سری لواسونش باخبرم. فرامرز نامزد الناز بود و با خواهش و

التماس های من وارد گروه عایشه شده بود تا جیک و پیکش برام بریزه روی دایره. فرامرز مثل یه

برادره. یه برادر خوب که تا به امروز خیلی حمایتم کرد و پشتم بود. عایشه روی ثروت علیرضا می

خواست چنبره بزنه. انگار دلش می خواست همه ی خانواده رو نابود کنه نه فقط بابا حسین . می

خواست به وسیله ی من به همه ی انتقام هاش برسه. توی خلوت خودمون بهم می گفت با علیرضا

چه طور رفتار کنم تا عاشقم بشه و من کاری می کردم که علیرضا به جای عشق ازم متنفر بشه.

اص لاً خودمم می دونستم که علیرضا آهو رو دوست داره و به خودم اجازه نمی دادم حتی ذره ای به

خواهرم خیانت کنم. اصلاً. می دونستم رفتید کیش. دوست داشتم میون جمعتون باشم ولی خب

این یه آرزوی محال بود و حتی نمی شد بیام و از دور ببینمتون چون عایشه فهمیده بود قضیه از

چه قرارِ. همه ی برنامه ریزی هاش می دونستم و باخبر بودم که با پسر خاله ی ندیده ام می پره.

نمی دونم محسن چه طور پیدا کرده بود. اون می تونست براش یه مهره ی خیلی قوی باشه!



لرزش چانه ام مهارنشدنی بود. باورش کمی سخت بود. کمی دردناک! لعنت به عایشه ی لعنتی!

لعنت!

سعید وقتی از بهت درآمد رو به من گفت:

- راستی آهو.. این پسرِ محسن یه چیزایی می گه..

اخم درهم کشیدم:

- چی می گه؟

سعید: ولش کن.. اصلاً تو چه طور این همه سال گذروندی؟ می دونی عمو گمت کرده بود؟

آهی کشیدم و زهرخندی زدم:

- وقتی من به خاله م سپردن یه دختر بچه ی شش سالِ بودم. چیز زیادی حالیم نبود اما خب نگا هِ

ناپاک شوهر خاله م و محسن حس می کردم. روزها می گذشتن...

قطره اشکی از چشمم چکید.. حتی یاداوری اش حالم را بد می کرد دیگر بازگو کردنش پیش کش.

ادامه دادم:

- شوهر خاله م نگاهش بد بود اما دله نبود.. محسن اما.. اون یه نوجوون بود و من یه کودک..

باهاش بازی می کردم ولی نگاهِ ناپاکش دوست نداشتم. خاله م زن بدی نبود اما عاطفه نداشت و

من همیشه می دیدم به مادر م رده م هم رحم نمی کنه و حسودِ. روزها می گذشتن و من بیشتر و

بیشتر متوجه نگاه های بد محسن می شدم. اون یه روانیِ.. یه روانی که کودک آزاری دوست داره..

دوست داشت من بترسو نِ.. تا این که شب تولد دوازده سالگیم بود. در طی شش سال کاملاً ازش

کناره گرفته بودم و برخوردهامون فقط یه سلام خشک و خالی بود و بس! اون شب می خواست

بهم...

دستی به لب هایم کشیدم و هق هقم اوج گرفت. حلقه ی دستان علیرضا به دورم سفت تر شد و

شنیدم نفس های عمیقش را که می دانستم وقتی عصبانیست بیرونشان می دهد.

- یادمِ روزهای آخری که برگشته بودیم تهران بابا حسین می رفت به یه مکانی و همیشه هم من

با خودش می برد.. بچه بودم و حالیم نبود چه جاییِ. فکر می کردم مهد کودکِ و بابا من می یاره تا

با بچه ها بازی کنم. مدیر اون جا یه خانمِ خوش برخورد بود. از همون روز اول بهم گفت صدام کن



خاله مهدیس. خدا رحمتش کنه. خلاصه هیچی شبونه با چه حالی خونه ی خاله رو ترک کردم. بابا

از همون روز اول من آگاه بار آورده بود. بهم آدرس خونه مو ن کلمه به کلمه یاد داده بود و همین

طور آدرس خاله مهدیس . آخه یک بار حتی رفتیم خونه ش. یه زن تنها بود که شوهرش از دست

داده بود. همون شبش من رفتم پیش خاله مهدیس و زندگی جدیدی شروع کردم تا این که

شونزده، هفده سالِ بودم که با بیماری قلبی به رحمت خدا رفت.

همه در فکر فرو رفته بودند. این قصه کمی برایم قدیمی بود و تلخ. اما از خیلی وقت بود فراموشش

کرده بودم که با دیدن محسن داغ دلم دوباره تازه شد.

لاله با لبخندِ تلخی از جا برخاست و بی هیچ حرفی از سالن بیرون زد. بدون هیچ پوششی. با همان

بلو زِ نخی از سالن بیرون زد!

آرام دست های علیرضا را پس زدم و پشت سرش از جا برخاستم. پالتویی از روی جا رختی شیک

سالن برداشتم و بیرون رفتم.

روی تراس ایستاده بود و با اشک به برف های یخ زده خیره بود. پالتو را روی شانه های نحیفش

انداختم و با شوخی برای تغییر جو گفتم:

- من دارم یخ می زنم. بیا داخل تا مثل دو ماه پیش من ذات الریه نگرفتی!

خواستم برگردم که به دستم چنگی زد و نگهم داشت. به طرفش چرخیدم و با لبخند گفتم:

- جونم؟

با لبخندی غمگین گفت:

- جونت بی بلا عزیزم.

داشت با خودش کلنجار می رفت تا چیزی بگوید. گونه اش را بوسیدم و گفتم:

- چیزی می خوای بگی؟

لاله: وقتی برگشتیم تهران می ریم برای آزمایش.

اخمی کردم:

- آزمایش؟ چه آزمایشی؟



لاله: برای دی ان ای.

ناراحت شدم:

- من باورت دارم!

با مهربانی گفت:

- من و تو همدیگرو حس می کنیم ولی اونایی که داخلن ممکنِ..

- مهم نیست! مهم اینه که این چهره ی آشنا لبخندی داره آشناتر که من هر روز صبح توی آینه

می بینمش. من باورت دارم!

خیره به چشمانش ادامه دادم:

- این چشم های کشیده و مورب فقط رنگشون با چشم های من فرق می کنه و البته پوست سفید

تو و برنزه ی من. همین! همچین ناهمسان هم نیستیم ها.

صدای سارا از پشت سرمان بلند شد:

- خل و چل های مادرزادی توی این برف یخ نزدین؟ بیایین داخل.

خدا را شکر انگار اولین کسی که با خودش کنار آمده سارا بود. بهمان نزدیک شد و دست هایش

را دور شانه هایمان کیپ کرد و با لبخن دِ همیشه شاد و شیطانش گفت:

- منم باورت دارم گل لاله.

هر سه خیره به منظره ی برفی روبه رویمان لبخندهایی از ته دل زدیم و این بار هم من تنها نیستم

و برای این تنها نماندن خدا را شکر می کنم!

دو هفته از برگشتمان به تهران می گذشت و قرار بود بابا هفته ی بعد از ترکیه برگردد. قضیه ی

لاله را بابا نمی دانست و قرار بود رودر رو بهش بگوییم. ما دخترها در تکاپو بودیم برای مهمانی

دادن. کارگر گرفته بودیم تا خانه ی قدیمی بابا را تمیز کند و مبلمانش را عوض کرده بودیم.

سارا و لاله مانند همیشه در حال کل کل بودند و من و الناز داشتیم بهشان می خندیدیم. از روی

چهارپایه پایین آمدم و رفتم که دست هایم را بشورم که صدای جیغ الناز آن دو شیطان را هم

پراند دیگر چه رسد به منی که در هپروت هم بودم.



الناز با هول کلینکسی به دستم داد و گفت:

- از بینیت داره خون می یاد!

با تعجب دستی به بینی ام کشیدم و با دیدن خونِ غلیظ متعجب شدم. لاله با گریه خودش را بهم

نزدیک کرد و گفت:

- سرت بالا بگیر خون بند بیاد. چت شد یهو؟

برای این که وحشت زده شان نکنم نگفتم که در این هفته بار ماکزیمم است که خون دماغ می

شوم:

- چیزی نیست بابا. چون از بالا پریدم..

لاله اشک هایش را پاک کرد و توی حرفم پرید:

- حرف اضافه نزن آهو که از دستت شکارم. چرا مواظب خودت نیستی؟ بگذار علیرضا بیاد یه آشی

برات می پزم یه وجب روغنِ نباتی روش باشه.

- وای نه تروخدا.

سارا با نگرانی گفت:

- اولین بارِ خون دماغ می شی؟

به دروغ گفتم:

- آره بابا. چرا این قدر بزرگش می کنید؟ یه خورده خون ازم رفته قشقرق به پا کردید.

به سمت سرویس توی سالن رفتم و خون ها را شستم. سرم را بلند کرده به صورت رنگ پریده ام

خیره شدم. زرد رنگ بودم و از دیروز حالت تهوع امانم را بریده بود! اشتهایی به غذا نداشتم و

سرم گیج می رفت! نمی دانم چه بلایی سرم آمده بود.

صورتم را خشک کرده و بیرون رفتم. لاله لیوان شربتی به سمتم گرفت و گفت:

- بخور ببینم. قیافت شبیه میت ها شده.



از دستش گرفتم و برای این که راضی شود جرعه ای نوشیدم. الناز و سارا قلپ هایم را می

شمردند. طاقت نیاوردم و با حرص گفتم:

- ای بابا. چتونه شماها؟ دارم می خورم دیگه.

بعد از این که شربت را به خوردم دادند هر سه تاشان با چشم غره می پاییدنم تا از جا بلند نشوم

و کاری نکنم. نگاهم سرتاسر سالن خانه را رصد می کرد و روحم تازه می شد وقتی که یادم می

افتاد بابا قرار است برگردد.

با شنیدن صدای آیفون از جا برخاستم و در را باز کردم. علیرضا و سعید بودند. نگاهی به خودم در

آینه انداختم و از شلختگی و سادگی خودم خنده ام گرفت.

شلوار جین آبی تیره ای با تی شرت سفید و پیرهنی چهارخانه و آبی تیره رویش. دکمه هایم باز

بود. شبیه پسر بچه های بازیگوش شده بودم.

جلوی در ورودی ایستادم. چشمم به علیرضا افتاد. نگاهش، نگا هِ مشتاقم را می کاوید.

سعید سلامی داد و جلوتر از ما داخل شد. علیرضا دور و اطرافش را پایید و وقتی به خودم آمدم که

اسیر دستانش شده بودم. لبش، به بزم لب هایم رفت. وقتی خوب سیراب شد پیشانی ام را بوسید

و گفت:

- خوبی عزیزِ دلم؟

گونه اش را بوسیدم:

- مگه می شه شما باشی و من حالم بد باشه؟

از خود بی خود شده دستش را توی موهایم فرو کرد و چنگشان زد. سرم را جلو کشید و من فقط

به قدرت لب هایی فکر می کردم که بازم حرکاتشان مردانه و کمی خشن بود!

طوسی های عاشقش را به تک تک اجزای صورتم دوخت و با صدای آرامی گفت:

- رنگت پریده آهو. چته؟

با لودگی گفتم:

- یعنی زشت شدم؟



با اخم گفت:

- خانوم من زیباییش دیوونه کننده س.

خندیدم:

- گرسنمه به همین خاطر رنگم پریده!

دستش را دورم حلقه زد و گفت:

- پس بریم بخوریم که الان سعید همه شون یه جا می بلعه.

وارد خانه شدیم. لاله در حال چیدن میز بود. با دیدنمان شیطنت آمیز خندید:

- شما که فکر کنم سیر شدید نه؟

علیرضا با پررویی تمام گفت:

- با وجود مزاحم هایی مثل تو و اون سه تا به نظرت من سیر می شم؟

حتی لاله ی پررو هم سرخ شد و من مطمئن بودم که هم رنگ لبو شده ام. اعتراض آمیز گفتم:

- علیرضا.

علیرضا خندید:

- جونِ دل علیرضا؟ خوب خواهرت بی حیاس. با آدم بی حیا هم باید مثل خودش رفتار کرد.

هر سه خندیدیم. بعد از خوردن ناهار که با بی اشتهایی من خورده شد و دوبار بالا آوردنم ظهرمان

تقریباً خوب سپری شد. علیرضا نگران بود و می خواست ببرتم دکتر و من مسخره اش می کردم

که مگر خودت دکتر نیستی و او می گفت که وقتی بیمار من باشم خودش بدتر بیمار می شود و هر

چه در این همه سال ریسیده پنبه می شود!

و من می خندیدم به حرفش و چه قدر هم راست می گفت!

***

لاله لیوان آب انار را به دستم داد و گفت:

- بخور جون بگیری.



خندیدم و لیوان را از دستش گرفتم. کمی از آب انار را خوردم که معده ام دوباره متلاطم شد. نفس

عمیقی از ته ته های سینه ام کشیدم تا جلوی مردم بالا نیارم. لاله با زیرکی نگاهم کرد و گفت:

- حالت خوبِ؟

با ناراحتی گفتم:

- حالم اصلاً خوب نیست. معده م آشوبِ و همش حالت تهوع دارم.

چشم هایش برق زدند:

- میگم نکنه..

یه تای ابرویم را بالا دادم:

- چی؟

با شوق خندید:

- یعنی ممک نِ باردار باشی؟

پوفی بلند کشیدم و سرم را تکانی دادم. با تعجب گفت:

- نه؟

روی نیمکت شیک مرکز خرید نشستم:

- نه! تازه مگه ما چند بار.. همش یک بارِ که..

چشم هایش گرد شد:

- یک بار؟ واقعاً؟

سر نی را میان انگشتانم مچاله کردم و گفتم:

- آره. اون بار هم یهویی شد. از علیرضا خواستم چون عقدیم مراعات کنیم. دوست ندارم..

لاله: پس این علائم چ یِ که داری؟ قاعدگیت..

حرفش را قطع کردم:



- دوازده روزِ که قطع نشده و از شدت خونریزی روزی دوتا ففول می خورم تا غش نکنم!

چشم هایش گرد شدند:

- دیوونه الان داری می گی؟ چرا لال مونی گرفته بودی؟

با ناراحتی گفتم:

- نمی خواستم ناراحتتون کنم.

از کنارم برخاست و با خشم گفت:

- بلند شو بریم دکتر.

اعتراض کردم:

- الان؟ ولش کن..

عصبی اشاره زد که بلند شوم و من مانند همیشه مظلوم در مقابل جسارت و عصبانیت های گاه و

بی گاه خواهر ده دقیقه بزرگترم چیزی نگفتم و موافقت کردم.

سوار ماشین شدم و او حرکت کرد. عصبی گفت:

- خون دماغ که می شی. حالت تهوع هم داری. استفراغ هم که روی شاخشه. دیگه چی؟

با کمی ترس گفتم:

- احساس بدی زیر دنده هام دارم. انگار که یه قسمت از بدنم ورم کرده.

داد زد:

- دیگه؟

چشم هایم را بستم و گفتم:

- داد نزن. استخوان هام درد می کنن. آسمم تشدید شده. هی نفسم تنگ می شه!

با عصبانیت خندید:

- خوبِ. دیگه چی؟ بازم مونده؟



ماشین را هل هلکی پارک کرد و پیاده شد. آمد طرفم و دستم را محکم کشید. انگار که دیر شده. با

حرص گفتم:

- صبر کن لاله. چرا وحشی بازی درمی یاری؟

لاله: خفه. خانم بعد از یک ماه این همه علایم داره نمی گه تازه می خواد بهش تشویقی هم بدم.

وارد اورژانس بیمارستان شدیم و من همچنان به دنبالش کشیده می شدم. دستم را ول کرد و به

صندلی های انتظار اشاره زد. پوفی کردم و نشستم.

هنوزم می گویم لاله شلوغش کرده. من که چیزیم نیست! البته این ها همش تلقین بود.

نگاهم به لاله ی مضطرب بود. میان صندق و پذیرش در حال دویدن بود. واقعاً خنده دار است

قوانین این بیمارستان ها. شاید بیمار داشت می م رد بازم این گونه رفتار می کردند؟ اول پول را می

گرفتند بعد بیمار باید منتظر می ماند تا سر دکتر خلوت شود. یعنی اورژانس بود و بیمارستان

خصوصی! خدا به داد همه ی بیمارهای این ممکلت برسد با این قوانین مسخره.

بی هیچ حرفی کنارم نشست و خیره به سرامیک های تمیز کف آهی کشید. با لبخند گفتم:

- چرا آه می کشی؟

انگار که از دنیایی دیگر بیرون کشیده بودمش، یکه ای خورد و با لبخندی مصنوعی گفت:

- سرم یه خورده درد می کنه.

- بهت گفتم الان نیاییم. اصلاً بیا برگردیم.

چشم غره ای بهم رفت:

- تو هم هی از آب گلالود ماهی بگیر. امروز باید ببینیم چتِ..

پوست لبم را کندم:

- علیرضا اگر بفهمه بهش نگفتم می کشتم.

لاله: بگذار فقط ببینمش. باید دیروز بهش می گفتم خون دماغ شدی ببینم چی می گه! اون پزش کِ

و می تونست زود تشخیص بده.



چشم هایم را گرد کردم:

- وای نه. نمی دونی چقدر حساسِ. دیروز به زور می خواست ببرتم دکتر من نذاشتم! به خاطر

حالت تهوعم البته! می گه من می تونم بهت دارو بدم ولی بیا بریم یه آزمایش ازت بگیرن من دلم

آروم شه!

با خنده سری تکان دادم. لاله بی هیچ حرفی فقط نگاهم می کرد. با لبخندی تلخ! متعجب گفتم:

- چته؟

خواست چیزی بگوید که صدایمان زدند. به طرف اتاق دکتر رفتیم. لبخندم را حفظ کرده سلام

کردم و روی صندلی کنارِ میزش نشستم. لاله سلامی داد و روی مبل روبه رویی نشست.

دکتر که مرد مسنی بود با مهربانی گفت:

- مشکلتون چیه؟

- حدود سه هفته است که استخوان درد دارم. توی همین مدت کم چند بار خون دماغ شدم. خسته

ام و سردرد خیلی بدی دارم. اشتهام کم شده. این اواخر همش تب دارم..

دکتر موشکافانه گفت:

- حالت تهوع، استفراغ های مکرر، منعقد نشدن زخم به مدت طولانی، خونریزی لثه و تورم بی

دلیل، کبود شدن قسمتی از بدن بی دلیل و بدون این که ضربه ای وارد شده باشه، این علایم چی؟

با حیرت گفتم:

- همه شو ن دارم.

دکتر پوفی کرد:

- تورم کبد؟ یا احساس تورم زیر دنده ها؟

سرم را به معنی آری تکان دادم.

دکتر: الان نمی تونم تشخیص قطعی بدم. باید آزمایش بدی.

توی برگه ای آزمایش را نوشت و به دستم داد، با مهربانی گفت:



- انشالله که چیزی نیست.

لبخندی به رویش زدم:

- مرسی آقای دکتر.

بعد از خداحافظی از اتاق بیرون زدیم. لاله به طرز مشکوکی ساکت شده بود. گذاشتم در افکارش

غرق باشد. آزمایشگاهِ انتخابی لاله کمی پایین تر از بیمارستان بود.

داشتم خون می دادم که لاله کبودی روی دستم را دید. دوباره آهی کشید. چرا هی آه می کشید؟

خندیدم:

- چرا این قدر آه می کشی؟

موهای از شال بیرون افتاه ام را نوازش کرد:

- چیزی نیست گلم. گفتم که سرم درد می کنه.

بعد از خون دادن از آزمایشگاه بیرون زدیم که لاله گفت:

- عصر جوابش آماده می شه. خودم می یام می گیرم.

- زحمتت می شه.

اخمی کرد:

- حرف مفت نزن که از دستت شکارم.

- به خریدمونم نرسیدیم.

لاله: اشکال نداره. یه روز دیگه می یاییم.

تا رسیدن به خانه دیگر چیزی نگفتم. لاله خیلی ساکت بود و انگار به چیزی فکر می کرد و اصلاً به

حرف هایم توجهی نداشت.

بعد از رساندنم به خانه گازش را گرفت و رفت و من ماتِ حرکاتش وارد خانه شدم.

***



» علیرضا «

مشفق زونکن ها را جلوی رویم گذاشت و گفت:

- اینا لیست فروش کارخونه ی مرکزیِ.. سود شش ماهِ اخیر افزایشِ خوبی داشته.

- سالن اجتماعات آماده ست؟

مشفق: بله. همه چیز آماده ست و تا پنج دقیقه ی دیگر جلسه آغاز می شه.

از جا برخاستم و گفتم:

- اسلایدها و بروشورها آماده ان؟

مشفق با احترام سری تکان داد:

- بله جناب.

- باشه. وسایل م بیار.

مشفق: چشم.

گوشی ام را روی پیغام گیر گذاشتم و وارد سالن شدم. با یک حساب کلی می توانستم بگویم سی

نفری می شوند. این جلسه هر شش ماه یک بار در شرکت برگزار می شد برای براورد هزینه های

سالانه. این کار را در سال دوبار انجام می دادم تا کار سبک تر باشد و هیچ خللی درش ایجاد

نشود.

روی صندلی مخصوصم نشستم و به همه شان سلامی دادم. مشفق لپ تابم را جلوی رویم

گذاشت و مشغول روشن کردن ویدئو پروژکشن شد.

وقتی مشفق بیرون رفت جلسه رسم اً شروع شد. یک ساعت از جلسه ی دو ساعته مان گذشته بود

که تقه ای به در خورد و مشفق با ناراحتی وارد شد.

با تعجب صحبتم را قطع کردم. مطمئن بودم خبری ضروری برایم آورده که میان این جلسه به این

مهمی وارد اتاق شده است.

گوشی به دست به طرفم آمد و با صدای آهسته ای گفت:



- لاله خانوم هستند. گفتند کارشون خیلی ضروریِ.

با تعجب اخمی کردم و گوشی را از دستش گرفتم. به احسان که کنارم نشسته بود اشاره ای زدم

تا بحث را ادامه دهد و خودم از جا برخاسته و با عذرخواهی بیرون رفتم.

کنار میز مشفق ایستادم و با نگرانی گفتم:

- الو. لاله.. چی شده؟

صدای فین فینش از پشت گوشی می آمد:

- علیرضا بدبخت شدیم.

وحشت زده با صدای بلندی گفتم:

- چی شده؟ آهو حالش خوبِ؟

لاله: فکر نکنم. بیا.. باید این یه تیکه کاغ ذِ لعنت ی ببینی.. خدا! چرا؟

با حرص گفتم:

- چرا چرت می گی؟ کجایی؟

صدایش از شدت گریه ای که می کرد تحلیل رفته بود:

- بیا.. دم در آزمایشگاه دکتر ساعدی، دوستت!

- می یام الان. همون جا باش.

گوشی بی سیمی را به طرف مشفق گرفتم و گفتم:

- به احسان بگو خودش ادامه بده. من باید برم.

مشفق: ولی آقای شکوهمند..

با خشم گفتم:

- آقای شکوهمند داره بهت امر می کنه. بهترِ امرش اجرا کنی!



بعد از زدن این حرف از شرکت بیرون زدم. لاله از چه چیزی حرف می زد؟ آسانسور میان طبقات

پایین گرفتار بود. با نگرانی به سمت پله ها دویدم و ندانستم پله های بیست طبقه را چگونه پایین

رفتم، سوار ماشین شدم و حرکت کردم. صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین به کف پارکینگ

توی گوشم بود.

لاله داشت گریه می کرد. گفت نمی داند آهو خوب است یا نه.. یعنی چه؟ نکند اتفاقی دیگر افتاده؟

بر سرعتم افزودم و مسیر نیم ساعتِ را با ده دقیقه طی کردم.

کنار در آزمایشگاه دقیق اً پشت ماشین لاله زدم روی ترمز. انگار دید که آمدم چون به سرعت از

ماشینش پیاده شد و با گریه سوار ماشین من شد.

حرصی از دست گریه هایش گفتم:

- چته؟ آهو کجاست؟ مگه با هم نبودید؟

برگه ای به طرفم گرفت. از دستش گرفتمش و نگاهم را لغزاندم روی کلماتِ تخصصی نوشته

شده. روی ارقام و اعداد. آزمایش شمارش گویچه های خون* بود.

نگاهم به سمت نام بیمار رفت و دلم فشرده شد از آن "آهو غفار" بزرگی که بالای صفحه نوشته

شده بود. با نگرانی ارقام را رصد کردم و شقیقه ام تیر کشید.. بد تیر کشید. لکوسیتوز*.. افزایش

ده برابری گلبول های قرمز خون..کاهشِ قابل توجه پلاکت ها.. پلاکت ها.. پلاکت ها..

با حرص فریاد زدم:

- این چیه لعنتی؟ این آزمایشِ سرتاسر چرت و پرت چیه؟ این آزمایش غیر طبیعی چه ربطی به

آهوی من داره؟

خیره به خیابان شلوغ گفت:

- دیروز بدجور خون دماغ شد. از قبلش هم می دیدم چه طور خون دماغ می شه ولی نمی گه تا

ناراحت نشیم. نفسش بند می اومد. دیشب به یکی از دوستای دکترم علایمی که داره رو گفتم..

گفت .. گفت..

مغزم داغ کرد:

- حرف اضافه نزن. آهو هیچیش نیست. اینا هم طبیعین.



پوزخندی زد و با جیغ گفت:

- حرف اضافه؟ دِ آخه گاگول از بس که عاشقی حتی دوست نداری احتمال بدی که ممک نِ عشقت

سرطان خون داشته باشه. داری به خودت تلقین می کنی که چی؟ که وق ت هدر بدی و آهو از

دستمون بره؟

ناباور و با صدایی ریز شده گفتم:

- لاله چرا پرت و پلا می گی.. آهو مگه چشه؟ فقط حالت تهوع داره و گاهی هم بالا می یاره..

داد زد:

- خاک تو سر.. نمی دونی زنت کبدش ورم کرده. لثه هاش خون می یان و متورمن. بدنش خون

مرده شده و کبود.. همین هفته بیش از ده بار خون دماغ شده بود.. تو نمی دونی ولی من می دونم.

امروز داغ کردم و به زور بردمش دکتر.. براش آزمایش نوشت.

سرم را تکان دادم.. با ناباوری.. آهوی من هیچیش نیست.. افزایش گلبول های قرمز و سفید

خونش هم از سرطان خون نمی تواند باشد.. او فقط کمی حالت تهوع دارد.. کمی سرش درد می

کند و منِ خر ازش غافل شده ام.. آهوی من هیچ مشکلی ندارد و انگار که من مشکل دار شده ام..

انگار که اطلاعات پزشکی ذهنم به هم پیچ و تاب خورده اند.. آهوی من سالم و سرحال است..

آهوی من لبخندی بی نظیر و زیبا دارد که من عاشقشم! آری آهوی من از منم سالم تر است.

آهو.. لوسمی.. آهو.. چنگار خون.. آهو.. هماتوکریت.. هموگلبین.. آسم و سرفه هایش.. آهو..

لکوسیتوز.. پلاکت.. پلاکت.. آهو.

خندیدم.. با صدای بلند.. جنون وار:

- حرف مفت نزن لاله. برو پایین من از جلسه ی مهمم انداختی.. برو پایین برم دنبال کارم.

به طرفش برگشتم و تا به خودم بیایم طرف راست صورتم به آتش کشیده شده بود. یک هو به

خودم آمدم.. انگار از خواب بیدار شده ام..

چنگی به موهایم زدم و با حرص حرکت کردم. لاله با گریه گفت:

- الان چی کار کنیم؟



زهرخندی زدم:

- می ریم آهو رو بیاریم. می خوام بهت ثابت کنم چیزی نیست.

آن قدر سرعتم زیاد بود که لاله به در چسبیده بود و با وحشت نگاهم می کرد.. نیمرخش بی نهایت

شبیه به آهوی من است. این روزها بیشتر پی می برم که یک احمق به تمام معنا بودم. لاله خو دِ

آهو بود.. فقط با چشمانی مشکی!

- به آهو زنگ بزن بگو حاضر شه.

به حرفم عمل کرد و بهش زنگ زد. به شدت سعی می کرد صدایش نلرزد و فین فین هایش به

گوش آهو نرسد.

بعد از نیم ساعت کنار در برج زدم روی ترمز. نگاهم بهش افتاد که با لبخندِ همیشگی و قشنگش

داشت به طرفمان می آمد. لاله عینک آفتابی اش را به چشم زد و پیاده شد.

لاله عقب سوار شد و آهو جلو. بی توجه به لاله سرم را جلو کشید و گونه ام را نرم بوسید. با خنده

گفت:

- سلام. بی معرفت از صبح بهم یه زنگم نزدی. خیلی بدی!

حرکت کردم و سعی کردم عادی رفتار کنم:

- سلام عزیزِ دلم. ببخش. بهت گفته بودم جلسه ی خیلی مهمی دارم امروز.

لب هایش را جمع کرد و خودش هم می دانست چه قدر این کارش را دوست دارم:

- دل بخشنده ی من می بخشتت.

لبخندِ ماتی زدم. خودم هم می دانستم پر از غم است. ذهنم نمی توانست حتی آن سی بی سی

لعنتی را هضم کند:

- می دونم.

یک هو با تعجب گفت:

- راستی شما با هم چی کار می کنید؟ اصلاً کجا داریم می ریم؟



پوفی کردم:

- چرا بهم نگفتی علایمی که داری ؟

لبخندِ مصلحتی زد:

- ببخشید. آخه فکر نمی کردم خیلی مهم باشه.

یادم آمد.. چنگار.. لوکمی.. لوسمی.. لعنتی! بی هیچ کنترلی روی رفتارم داد زدم:

- لعنتی مگر بهت نگفتم چیزی ازم پنهان نکن؟ مگر نگفتم؟

با ترس و صدای آرامی گفت:

- چرا این طوری می کنی؟

چنگی به موهایم زدم و با پشیمانی گفتم:

- قربونت برم من، آخه چرا این قدر سربه هوایی؟

آهو: گفتم ببخشید. عذر می خوام. حالا که چیزی نشده..

نمی دانی چه شده. نمی دانی و می گویی چیزی نشده. من می ترسم. حتی فکر به آن سی بی سی

غیر طبیعیِ لعنتی هم از زندگی می انداختم چه رسد به باورش! آن آزمایش سرتاپایش ایراد بود.

اگر کارِ سامیار نبود مطمئن بودم که می گویم آزمایشگاه اشتباه کرده. اگر فوق تخصص

انکولوژی* نداشتم و بیشتر از هر کسی بارم نبود می گفتم که توهم زده ام. آری من توهم زده ام.

من یک بی سوادم که مدرکم فقط به درد لای جرز دیوار می خورد. من هیچ بلد نیستم! من آن قدر

بلد نیستم که تشخیص تخصصی دهم. من وقتی به عشقم می رسم از یک کودن هم کودن تر می

شوم! بفهم! اص لاً سامیار هم یک بی سواد به تمام عیار است! هیچی بارش نیست.. اصلاً چگونه

بهش مدرک داده اند؟ از کدام خراب شده ای مدرک گرفته که چنین آزمایش بالا پایینی به دست

مردم می دهد؟

کنار بیمارستانی که خودم آموزش دیده بودم زدم روی ترمز. اینجا حرف من برو و بیا داشت.

بهترین مکان بود تا به خودم و لاله ثابت کنم آهو چیزیش نیست! آری!

پیاده شدم و در سمت آهو را باز کردم. اشاره زدم:



- بیا پایین.

با تعجب پیاده شد و گفت:

- برای چی اومدیم اینجا؟

- بیا. می فهمی!

لاله پشت سرمان می آمد. ما هم جلویش راه می رفتیم. قدم هایم آرام بودند. گویی وزنه هایی

هزار کیلویی به پایم وصل کرده بودند که این گونه قدم هایم سنگین شده بودند. نمی خواستم

بروم داخل و حقیقتی تلخ را باور کنم.

چه می گویی علیرضا؟ کدام حقیقت تلخ؟ مطمئن باش یک ساعت دیگر با قهقهه از این در بیرون

می زنی. مطمئن باش!

وارد بیمارستان شدیم. نگاهی به ساعتم انداختم. این ساعت استاد مطهری مطمئنناً در اتاقِ

استراحتش بود.

دس تِ آهو را گرفتم و با به سمت آسانسور رفتم. شاسی آسانسور را فشردم و دستِ آهو را فشردم

و انگشتم به ساعدش کشیده شد.. ساعدش را بالا آوردم و به قرمزی رویش خیره شدم. جوش

های ریز قرمز و خوشه ای رویش داد می زدند از چه آمده اند.. داد می زدند!

عاشق که باشی باور نمی کنی. اگر تمامی شواهد دنیا با هم جمع شوند باور نمی کنی. باور کن!

آهو حرفی نمی زد و فقط هاج و واج به من و لاله ای نگاه می کرد که هنوزم زیر عینکش داشت

اشک می ریخت.

حالم بد است.. آهو حالم بد است.. بیمار لوسمی را از غیر لوسمی همیشه خوب تشخیص می دادم

ولی حالا نمی دانم چرا این قدر کودن شده ام. آهو که سالم است پس چرا علایم لوسمی را دارد؟

من که می دانم از شدت عشق دارم گیج می زنم. من که می دانم از بس عاشقم تب کرده ام و

هذیان فکری و مغزی گرفته ام. لوسمی دیگر چیست؟ چه می گویی؟

منشی دکتر مطهری با دیدنم لبخندِ آَشنایی زد و با خوشحالی گفت:

- به به دکتر شکوهمند. ستاره ی سهیل شدی پسرم. دیگه نمی بینیمت.



لبخندی مصنوعی و عجول زدم:

- سلام خانوم حسینی. می تونم دکتر ببینم؟

حسینی: بله. مطمئنم خوشحال می شه. الان توی استراحتِ.

سری تکان دادم و تقه ای به در زده وارد شدم و آهو را به دنبالم کشیدم. لاله روی صندلی های

انتظار بیرون نشست. دکتر که پشت به پنجره ی اتاق ایستاده بود به طرفمان برگشت و با دیدنم

تعجب زده خندید:

- علیرضا. خودتی پسرم؟ سری به من نزنی ها.

لبخندِ تلخی زدم و دستم را به دستم رساندم. به آهو نگاهی انداخت و با همان لبخند اشاره ای زد.

منظورش را گرفتم. استاد مطهری از همان اول هم می دانست من به آهو علاقه دارم به همین دلیل

بهم اجازه ی چند ماه مرخصی از کار را داد. رئیس بیمارستان بود و از بهترین استادان دوران فوق

تخصصم!

- خودتون که می دونید.

به طرف آهو چرخید و گفت:

- سلام دخترم. تعریفت از علیرضا خیلی شنیده بودم.

آهو لبخندی خجالتی زد:

- سلام.

روی کاناپه نشست و دعوت به نشستنمان کرد. دلم می خواست داد بزنم دکتر عزیزم زود قبل از

این که دیوانه شوم از جنون نجاتم بده!

بی طاقت دست آهو را کشیدم و روی تخت نشاندمش. پرده را کشیدم و با عجز به استاد نگاه

کردم. انگار از نگاهم متوجه شد موضوع چیست چون با ناراحتی اشاره ای زد کارم را انجام دهم.

دکمه های مانتویش را با دست هایی لرزان باز می کردم که با تعجب و کمی حیرت گفت:

- علیرضا این کارا یعنی چی؟ چی کار داری می کنی؟

با حرص و خشم داد زدم:



- ساکت باش آهو. بذار خودم آروم کنم.

دستش را از توی آستین درآوردم و بالا دادمش. شالش را برداشتم و انگشتانم را به زیر گردنش

چسباندم. جیغ خفیفی کشید و به ساعدم چنگ زد.

منِ کودن که فقط مدرک گرفته و چسبانده ام به دیوار چرا نفهمیدم که این ها این قدر متورم شده

اند؟ چگونه متوجه نشدم؟ چگونه؟

دس تِ دیگرم را به زیر بغلش رساندم و غدد لنفاوی متورم زیر انگشتانم را کمی فشردم. دوباره

جیغ خفیفی کشید و من دلم رفت.. رفت.. رفت! لعنتی رفت!

غدد لنفاوی متورم و ملتهب قرمز شده.. من چگونه متوجه نشدم؟ چگونه؟

تاپش را بالا دادم و تورم را دیدم.. بازم نمی خواهی باور کنی؟ دستی به محل تورم کشیدم و

روزی از روزها آن قدر خوب این محل را تشریح کردم که حالا می دانم دقیق اً چه چیزی زیر

انگشتانم است. عضوی حیاتی. کبدش به شدت ورم کرده بود!

لبم را گزیدم و با حرص چانه اش را با دست هایم فشردم. با عجز گفتم:

- بگو که من یه کود نِ بی سوادم. بگو..

هاج و واج نگاهم می کرد. حق داشت! منم حق داشتم. نداشتم؟ به خدا که داشتم.. به خدا ! من

نباید باورم شود. من نباید باور کنم! خدایا!

آهو: علیرضا حالت خوبِ؟

دس تِ مشت شده ام را به دیوار کوبیدم و با عجز گفتم:

- نه. لعنتی نه! به جونِ خودت که عزیزترینی حالم خوب نیست.

صدای استاد به گوشم رسید:

- پسرم علیرضا. داری اون بیچاره رو هم می ترسونی. بیا کنار.

آهو مانتویش را درست کرده و با ترس گفت:

- چرا این جوری می کنی؟ مگه دارم می میر..



دستِ قلم شده ام هرز رفت و وقتی به خودم آمدم که با مظلومیت دستش را روی صورتش

گذاشته بود. با جنون داد زدم:

- خفه شو لعنتی! خفه شو!

از شدت فکر و خیا لِ هجوم آورده به مغزم داشتم روانی می شدم. فقط یک سی تی اسکن، ام آر

ای، سونوگرافی، یک نمونه برداری از مغز استخوان، اسکن گالیم*، قضیه را حل می کرد! حلش

می کرد و من از این عذابی که چند ساعت است به جانم افتاده و خوره ام شده راحت می شدم.

نگاهم به صورتِ زرد رنگش بود و چشمانِ اشک افتاده اش! نفس عمیقی کشیدم و با حرص توی

بغلم کشیدمش. محکم به سینه ام فشردمش. گویی دلم می خواست جسممان یکی شود! کاش

عاشق نباشی.. عاشقی درد است.. درد.. درد است وقتی خودت با دست های خودت وجب به وجب

تنِ عزیزِ دلت را وارسی کنی و به این نتیجه می رسی که او ممکن است بیمار باشد.. سخت است!

خیلی سخت!

استاد: علیرضا این قدر خودت آزار نده.

دس تِ عزیزم را گرفتم و از جا بلندش کردم. قطره اشکی از چشمش چکید و با لبخندی تلخ گفت:

- راست می گه!

خدایا.. این همه مظلومیت را که می بینم.. این همه خانومی را.. این دختر دیوانه ام می کند! دیوانه!

آزمایش شمارش گویچه های خون*: CBC .

لکوسیتوز*:اصطلاحی برای افزایش غیر طبیعی گلبول های سفید خون.)بیش از ده هزارتا گفته می

شود(

انکولوژی*: سرطان شناسی که فوق تخصص است و پزشک باید تخصص داخلی داشته باشد.

اسکن گالیم*: نوعی آزمایش در پزشکی هسته ای است.

***

» آهو «

استاد کنار ایستگاه پرستاری ایستاد و رو به پرستاری گفت:



- شفیعی فوراً خانو م می بری برای آزمایشات لازم جهت تشخیص لوسمی.

آخ که منِ خنگ هیچ وقت درباره ی بیماری ها کنجکاو نبودم. لوسمی.. نامش آشناست. گویی

جایی شنیدمش. ولی کجا؟

با غم لبم را گاز گرفتم.. سمانه.. سال اول دانشگاه.. او هم لوسمی داشت! م رد دیگر.. به یک سال

نکشیده م رد! لبخندِ تلخی روی لبم نشست. یعنی من هم عمرم به این دنیا کوتاه بود؟ خدایا

حداقل می گذاشتی مدتی بیشتر کنار علیرضایم بمانم و بعد.. ولی کرمت را شکر.. در هر کارت

حکمت است! حکمت! سرطان خون گرفتن من هم حکمت است دیگر. نه؟

لاله را تازه پیدا کرده ام.. خواهرم.. خدایا رسمش نبود.. رسمش نبود.. رسمش نبود! خودت هم می

دانی!

به علیرضایی که چشمانش خون افتاده بودند خیره شدم و به پرستاری که منتظرم بود توجهی

نکردم. لبخندی بهش زدم و هر چه عشق بهش داشتم را در چشمانم ریختم.

لبخندِ تلخی برایم زد و چشم هایش را روی هم گذاشت. پرستار به سمت راست اشاره کرد. نگاه

کندم از نگا هِ عزیزم و من آماده ام برای هر بیماری! علیرضا که باشد من آماده ام.. آماده.

با پرستار راهی شدم و گنگ به کریدور های طویل بیمارستان خیره راه می رفتم. قدم برمی داشتم

و من مشکوک به لوسمی ام! لوسمی!

گوشوارهای اهدایی علیرضا. حلقه و پشت حلقه ام.. ساع تِ هدیه گرفته ام از لاله. همه و همه را

درآوردم و به دستِ پرستار سپردم. بهم لبخندی مادرانه و مهربان زد.

وارد اتاق شدم و دستگاهِ بزرگ ام ار ای را دیدم. همیشه از این قبر ترسیده ام. می گفتند آدم

درونش خفه می شود. مانند قبر است لعنتی!

با راهنمایی خانوم مسئول خوابیدم و بعد از دقایقی مرگ را حس کردم و صدای مسئول که از اتاق

روبه رویی می آمد.. نفس نکش! نفست را نگه دار.. حبسش کن.. و من این قبر را نمی خواهم..

مگر حالا در این حالت با مردها هم تفاوت دارم؟ لوسمی یعنی مرگ.. یعنی مرگ تدریجی.. یعنی

درد تدریجی.. یعنی درد خودت و عزیزانت!

سی تی گرفتند.. اتاق به اتاق شدم.. اصطلاحاتی تخصصی شنیدم.. اسکن استخوان.. بهم موادی

تزریق کردند.. پرستار می گفت ماده رادیواکتیو است که در جریان خون انتشار می یابد و هر بافتی



کمی از آن جذب می کند و بافتِ بیمار مقدارِ بیشتری از دیگری ها را جذب می کند و من در دل می

گفتم دقیقاً برای بیماری لوسمی ماده به کجا جذب می شود؟

آخرین آزمایش سونوگرافی از اندام ها بود و من فکر کردم برای لوسمی برای چه باید سونوگرافی

انجام شود؟

بدجور ذهنم قاطی کرده بود. هنوز در مرحله ی ناباوری به سر می بردم به همین دلیل هی سوال

می پرسیدم. انگار نه انگار که مشکوک به سرطانم! حتی پرستار هم متعجب شده بود!

خودم هم می دانستم آرامشم، آرامش قبل از طوفان است. می دانستم این بیماری هنوز فقط یک

شک است و به یقین تبدیل نشده است!

شفیعی دستی به شانه ام زد و از فکر بیرونم آورد:

- عزیزم دکتر شکوهمند منتظرتِ.

دکتر شکوهمند؟ برای لحظه ای خواستم بگویم دکتر شکوهمند کیست که یادم افتاد علیرضاست.

سری برایش تکان دادم و با صدای آرامی پرسیدم:

- کجاست؟

شفیعی: اتاق دکتر مطهرین.

- مرسی از این که باهام بودید. زحمتتون دادم.

شفیعی لبخندی زد:

- همه ی ما به گردن دکتر شکوهمند جوان حق داریم.. این پسر یکی از مهربان ترین دکترهای

هم دوره ای خودش بود. نور چشمی دکتر مطهری و بهترین دانشجوش از دوران عمومیش تا فوق

تخصصش! این گفته ی خودشِ.. هر کسی توی این بیمارستان اسم علیرضا شکوهمند می شنوه

دست به سینه می ایسته به امر.. همه دوستش دارن از بس که این پسر آقاست! حالا این خدمت

می تونه برای خودش یا خانومِ زیباروش باشه.

لبخندی زدم.. با عشق:

- شما لطف دارید.



بعد از خداحافظی از شفیعی مهربان به طبقه ی آخر رفتم. لاله هنوزم روی صندلی های انتظار

نشسته بود و خیره به یک نقطه.. عینکش را برداشته و چشمانش قرمز شده از گریه ای چند

ساع تِ و تلخ!

آهی کشیدم و کنارش نشستم. حضورم را حس کرده و به طرفم برگشت. با مهربانی در آغوشم

کشید و روی موهایم را بوسید. جوری در برگرفته بودم که اصلاً نمی توانستم تکان بخورم. مانند

علیرضای چند ساع تِ پیش. جوری بغلم کردند که انگار همین امشب قرار است به پیشواز مرگ

روم.. من به خاطر این دو نفر هم که شده می جنگم و همین طور بابا حسینم!

موهای قهوه ای لختش را نوازش کردم و پیشانی اش را بوسیدم. در اتاق باز شد و علیرضا بیرون

آمد و برگه ای هم دستش بود.

دکتر مطهری پشت سرش بیرون آمد و قبل از علیرضایی که سرش پایین بود متوجهم شد. با

مهربانی پدرانه ای گفت:

- دخترم حالت خوبِ؟ اذیت که نشدی؟

- نه. خانوم شفیعی کنارم بودن.

علیرضا با خستگی نشسته در نگاهش، نگاهم کرد:

- عزیزم بریم.

دکتر دستی به شانه ی علیرضا زد و گفت:

- انشالله چیزی نیست. فردا صبح خودم جوابشون می گیرم و خبرت می کنم.

بعد از خداحافظی با دکتر، علیرضا دستم را گرفت و گفت:

- بریم.

لاله همقدممان شد و گفت:

- من با تاکسی برمی گردم خونه.

علیرضا: خودمون می رسونیمت.

لاله: نه. آهو خسته است ببرش استراحت کنه.



گونه ام را بوسید و ادامه داد:

- من صبح می یام خونه تون.

علیرضا دستم را فشرد و گفت:

- باشه. برو.

به ماشین رسیده بودیم. وقتی لاله رفت با خستگی سوار شدم و در را بستم. علیرضا هم خسته

بود. قدم های آرامش این را می گفتند!

تا رسیدن به خانه هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد. هیچ! فقط دست هایمان قفل هم بود و نفس

های خسته ای می کشیدیم..

انگار لوسمی از همین الان رویمان تاثیر گذاشته بود. بدون آن که به یقین برسد!

» علیرضا «

انگشتانم در میان حریرهای برق افتاده اش در حال گردش بود. مانند ابریشم های اصیل نرم و

لطیف بودند. حتی باورش هم سخت بود. لوسمی درباره ی عزیزم. سخت بود! سخت و غیر قابل

باور. نگاهم به پلک های بسته اش بود و فکرم پیش آن بیماری مهلک لعنتی.

خو دِ خدا می دانست هیچ سرمایه ی ارزشمند دیگری به جز این پری ندارم. خو دِ خدا می دانست..

می دانست که این دختر چه ارزشی در قلبم دارد.. لوسمی! آه خدایا!

نفسم بند می آید.. به خدا که نفسم بند می آید از فکر به آن بیماری شوم.. لوسمی.. آهوی عزیزم..

لوسمی! روزی از روزهای جاهلیت آن قدر تشخیص نوع بیماری سرطانی برایم لذت داشت که حالا

عذاب دارد.. روزهایی که یک پزشک علاقمند بودم و تحقیق می کردم درباره ی بیماری ها.. و حالا

دارم آن تحقیق ها.. آن درس خواندن ها را برای عزیزم پیاده می کنم.

سخت است پزشک باشی و بیمارت عزیزترین کست باشد! می شکنی. لعنت به من و رساله ی

پزشکی ام. لعنت به من و هر چه بیماری سرطانیست! لعنت به من و این شکی که فردا صبح به

یقین تبدیل می شود و من وقتی به ذهن سالم و خراب نشده ام از شدت هذیان عشقی پناه می

برم می گوید که این شک قطع اً به یقین تبدیل می شود! می شود!



نگاهم از صورتِ رنگ پریده اش که با تابیدن نور آباژور نورانی شده روی دس تِ خون مرده اش

چرخید و من هر بار که یادم می آید می میرم.. سخت است.. بیمار عزیزترینت که باشد سخت

است!

***

خیره به رن گِ پریده و زردش از اتاق بیرون زدم و رو به لاله که در آشپزخانه داشت می پلکید گفتم:

- مواظبش باش.

لاله در یخچال را بست و بهش تکیه داد. با چشم هایی اشکی گفت:

- یعنی تو می گی ممکنِ..

سرم را با حرص تکان دادم:

- نمی دونم. هیچی نمی دونم.

از خانه بیرون رفتم. آقا حیدر همیشه او لِ صبحی چ رت می زد و یاداوری های من را که همیشه

بهش می گفتم این جا باید نگهبانی کند نه استراحت، گوش نمی کرد.

ماشین را از پارکینگ بیرون آوردم و راه افتادم سمت بیمارستان. استاد مطهری تماس نگرفت.

قرار بود خبرم کند ولی نمی دانم چرا.. فرقی نمی کند. خودم که دارم به آن جا می روم.

با هول ماشین را پارک کرده و پیاده شدم. دستی به پیراهنم کشیدم و به مسیر طبقه ی آخر را در

پیش گرفتم. ساعات استراحت دکتر را می دانستم. معمولاً صبح ها ساعت شش تا ده کار داشت و

بعدش کمی استراحت می کرد. خانوم حسینی پشت میزش نبود. بی خیال تقه ای به در زدم. دکتر

مطهری حتی نحوی در زدن من را هم می شناخت.

با شنیدن بیا داخلش وارد شدم و در را بستم. پشت میزش نشسته و کلی برگه و عکس جلوی

رویش بود. با خودکارش روی میز می کوبید و به بیرون نگاه می کرد.

بدون آن که به سمتم برگردد گفت:

- مشکوک به لوسمی میلوئیدی حاد*!



شنیده ای که می گویند دنیا جلوی رویت تیره و تار می شود؟ شنیده ای که می گویند مرگ را می

بینی با عزرائیل داس به دست؟ شنیده ای که می گویند عدسی چشم بدجور می سوزد گویی که

نمی بینی؟ شنیده ای که می گویند حلزونی گوش زنگ می زند و پرده ی صماخ گوش سوراخ می

شود؟ شنیده ای خبر سرطان عزیز دلت را که بهت می دهند؟

شنیده ای وقتی کا خِ آرزوهایی که هنوزم کامل بنا نشده روی سرت فرو بریزد؟ شنیده ای؟ شنیده

ای چه بر سر آدم می آید؟

دکتر مطهری می گفت. بی توجه به حالِ زا رِ من:

- به احتمال زیاد بیش از بیست درصدِ مغز استخوان سلول های بلاست تولید کرده. لوسمیک*!

باید سریع بیوپسی* بشه تا مطمئن بشیم.

دیده ای که مردا نِ کوه نما هم فرو می ریزند؟ دیده ای که مرد در مواقعی که خبری شوم بهش می

دهند هم فرو می ریزد؟ کوهِ من در حال فرو ریختن است.. آهوی من کوهِ من است! با سنی قریب

به سی و سه سال، وزنی هشتاد کیلویی، قدی نزدیک به صد و نود به یک دخترِ بیست و چهار ساله

ی ظریف و کوچک احتیاج داشتم! من بهش احتیاج داشتم که حالا بزند در گوشم و بگوید من

لوسمی نگرفته ام. آن هم از نوع میلوئیدی حاد!

کم کم از روی دری که کوهم شده بود فرو ریختم و روی زمین نشستم. چه قدر عمر خوشبختی ام

کوتاه بود.. چه قدر!

دکتر مطهری به طرفم آمد.. کنار پایم زانو زد و دستی به شانه ام کوبید:

- بلند شو مر دِ حسابی.. ناسلامتی خودت پزشکی. این چه روحیه ایه که تو داری؟ زنت که این

جوری و با چنین روحیه ای ببینتت بدتر خودش می بازه.. تو باید مثل یه کوه استوار پشت سرش

بایستی. اون در این برهه زمانی بهت احتیاج داره علیرضا.

زبان باز کردم.. با صدایی خش برداشته، ناباور زمزمه کردم:

- میلوئیدی حاد سیر خیلی سریعی داره. مغز استخوان وقتی پ ر از بلاست بشه. نه!

سرم را با تاسف برای خودم تکان دادم. حتی باورش هم سخت است.. باورِ بیماری لعنتی آهو

سخت است..



- به خدا لوسمی مزمن بود. لنفوئیدی بود. هر چی که بود بهتر از میلوئیدی بود.. میلوئیدی یه لعنتیِ!

چیزی نمی گفت و فقط با ناراحتی بهم نگاه می کرد. خودم را خالی کردم:

- بعد از پنج سال ریاضت کشیدن به خدا حق اون صبرِ زیادم فقط یک ماه داشتنش نبود.. نبود.

استاد با حرص یقه ام را توی مشتش فشرد و داد زد:

- چرا چرت و پرت می گی علیرضا؟ تو چرا این قدر خود ت باختی؟

مگه میشه تو نباشی، تو مثل نفس می مونی.. دستای گرمت کاشکی تو به دستم برسونی

آب دهانم را قورت دادم و حس کردم گلوی خشکم ترک برداشت:

- من یه پزشک نبین استاد. من یه پزشک نبین. چون وقتی بحث آهو باشه.. آه !

دستم را گرفت و از جا بلندم کرد. قدم هایم به اندازه ی کوهی سنگین شده بودند. روی کاناپه ولو

شدم.

استاد: ببین پسرم با این روحیه ی تو زنت دووم نمی یاره. اما اگر خودت روحیه ای قوی داشته

باشی همه چیز انشالله درست می شه. من قبول دارم میلوئیدی خیلی ب دِ ولی درمانش هم خیلی

خوب روی بیمار جواب می ده.

موهایم را در چنگ گرفتم و کشیدم. لیوان آبی به طرفم گرفت و ادامه داد:

- باور کن یک سال دیگه به این حرکات الانت می خندی.

زهرخندی زدم:

- امیدوارم.

و من به حرفِ خودم هم شک داشتم انگار.. چه رسد به حرف استاد!

AML *:لوسمی میلوئیدی حاد نوعی از سرطان خون است که روند حادی دارد.)تاثیر بر مغز

استخوان یا میلوسیت ها و غیر طبیعی ساخته شدن پلاکت، گلبول های قرمز و سفید(

* لوسمیک: در لوسمی حاد، سلول های مغز استخوان بلوغ مناسبی ندارند. سلول های لوسمیک

نابالغ اغلب بلاست نامیده می شوند که به تولید و تجمع ادامه می دهند. در لوسمی میلوئیدی



منشاء سلول های سرطانی رده میلوسیتها که گلبول های قرمز، پلاکت ها یا سایر گلبول های سفید

به جز لنفوسیت ها مانند گرانولوسیت ها و منوسیت ها را می سازند می باشد.

*بیوپسی: به معنای گرفتن یک نمونه از بافت موجود زنده است.)که این جا بافت هدف همان نرمه

ی استخوان است(

***

» آهو «

نوازش های دستی ظریف از خواب پراندم. چشم که باز کردم نگاهم در نگاهِ مشکی لاله گره خورد.

لبخندی بهش زدم:

- سلام. از خیلی وق تِ اومدی؟

لاله: نه عزیزم. بیا بریم صبحانه بخوریم.

از جا برخاستم و صورتم جمع شد از درد استخوان هایم. با دیدن صورتِ جمع شده ام گفت:

- چی شد؟

همین طور که به سمت سرویس می رفتم گفتم:

- چیزی نیست.

صورتم را شستم و به طرف آشپزخانه رفتم. لاله می زِ رنگارنگی چیده بود. گونه اش را بوسیدم:

- قربونت برم الهی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ من که اشتها ندارم حتی چایی بخورم.

دستم را گرفت و به زور روی صندلی نشاندم:

- خدا نکنه عزیزِ دلم. باید بخوری.. ببین چه قدر لاغر شدی.

نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:

- پس علیرضا..

حرفم را قطع کردم. علیرضا در این ساعت به احتمال نود و نه درصد به بیمارستان و دیدن دکتر

مطهری رفته بود یا شاید هم دیدن آزمایشات مبنی بر بیماری من!



به آرامی و تلخ خندیدم. من حس می کردم بیماری را در وجودم. گویی در بند بند وجودم نشسته

بود.

لاله سرش را زیر انداخت:

- آهو هر چی که بشه اراده ی قویت داری دیگه؟

لبِ خشکم را با زبان تر کردم و دستم را دور لیوا نِ آبمیوه حلقه زدم:

- سعی خود م می کنم. ولی قول نمی دم!

چشمانم دو دو می زدند.. ادامه دادم:

- زنگ نزد؟

هنوز جوابم را نداده بود که صدای در ورودی آمد که باز و بسته شد. لبم را گزیدم و نگاهی به لاله

ی ترسان انداختم. علیرضا با لبخندی غمگین به طرفم آمد. خم شد روی صورتم پیشانی ام را

بوسید:

- صبح بخیر گلم.

- صبح تو هم بخیر. رفتی؟

حتی همان نیمچه لبخندِ تلخ هم از روی لبش پر کشید. موهایم را نوازش کرد و گفت:

- حالا صبحانه ت بخور تا بعد درباره ش صحبت..

حرفش را با جیغی غیر منتظره قطع کردم:

- کوفت بخورم. بگو سرطان دارم یا نه؟

سرش را زیر انداخت و چیزی نگفت. نه تایید کرد و نه نفی و من مانند همیشه واقعیت را از میان

نگاهش تشخیص دادم.. سکوت علامت رضاست! پس داشتم!

آهی کشیدم:

- عذر می خوام صدام بالا بردم.



کشیدم توی بغلش و روی موهایم را بوسید و من دلم پر پر زد از خبری که بهم القا می کرد تا چند

وقت دیگر باید چمدان ببندم.. و پر بزنم!

علیرضا: تو باید قوی باشی. من هنوزم مشکوکم. هنوزم ده درصد قضیه حل نشده. امیدمون نباید

از دست بدیم.

پوزخندی غمگین زدم:

- کسی هم هست نود درصد قضیه رو ول کنه و ده درصد بچسبه؟

با صدایی که رگه هایی از خشم داشت گفت:

- وقتی لازم باشه آره.. بر فرض هم اون نود درصد درست باشه. تو نباید خودت ببازی! فهمیدی؟

آرام گفتم:

- حالا باید چی کار کنیم؟

پوفی کرد:

- باید یه سری آزمایش دیگه هم انجام بشه برای تایید بیماری. صبحانه ت بخور تا بریم

بیمارستان.

- پس شرکت چی؟

چشم هایش گرد شدند:

- گور پدر شرکت و صاحابش!

خندیدم:

- چرا به خودت فحش می دی؟

خیره به خنده های غمگینم آرام زمزمه کرد:

- به خاطر تو شرکت که سهلِ تمام زندگیم تعطیل می کنم.

صورتش را نوازش گونه بوسیدم:

- مرسی که کنارمی.



از جا برخاستم و به سمت اتاق رفتم و ذهنم پیش چشمانِ غمگین و پ ر از حرفش ماند. لباس

پوشیده و حاضر و آماده بیرون آمدم. لاله رو به پنجره نشسته بود و دستانش را بغل زده بود. خیره

به نقطه ای نگاه می کرد و نمی دید که من عذاب می کشم از عذاب اطرافیانم!

مانند آدم هایی که در خلسه ای مبهم فرو می روند شده بودم. کم کم داشتم می فهمیدم که چه

بلایی بر سرم آمده. کم کم داشتم متوجه می شدم که زندگی ام به تار مویی بند است!

من زوال جسمم را از درون حس می کردم. می دانستم مردن بر اثر سرطان دیر و زود دارد ولی

سوخت و سوز ندارد. می دانستم و چه قدر بد است این دانستن!

بد و سهمگین است فکر به مرگ.. فکر به مرگ برای انسانی که سرشار از زندگیست سخت

است.. فکر مرگ برای انسانی که زندگی را دوست دارد سهمگین و وحشتناک است!

ساکت بودم و صامت. تا رسیدن به بیمارستان ساکت به خیابان ها نگاه می کردم و با خودم فکر

می کردم که چرا من؟ آیا امتحان بود؟ همان امتحان های الهی که می گویند؟

نمی خواستم جلوی علیرضایی که می دیدم چشمانش داغان اند.. قرمز اند و مشخص است

دیشب نخوابیده است گریه کنم..

سخت است بغضت را نگه داری.. جلوی عزیزانت گریه نکنی وقتی لبریز از بغضی.. وقتی لبریز از

مرگی.. من لبریزم! در این ساعت لبریزم!

وقتی به خودم آمدم که جلوی دکتر مطهری ایستاده بودیم و داشت توضیحاتی می داد. گنگ و

منگ نگاهش می کردم.

خانوم شفیعی کنارمان ایستاده بود و با لبخندی ترحم انگیز نگاهم می کرد. این گونه خیره ام

نشو.. خودم دردم کم نیست که دیگر غصه ی ترحم های شماها را به جان بخرم. ترحم نکن!

دکتر مطهری داشت می گفت:

- خودم انجامش بدم یا می خوای به آرمین بگم؟ نظرت چیه؟

علیرضا: اگر می ذاشتید خودم..

دکتر مطهری: نه! تو الان تمرکز نداری ممکنِ آزارش بدی و مهم تر از این که طاقت ش نداری.



با همان نگاهی که می دانستم خالی از هر گونه احساسیست به روی دکتر گفتم:

- قرارِ چه کار کنید؟

دکتر: باید بیوپسی بشی تا از بیماری مطمئن بشیم.

- بیوپسی چیه؟

دکتر لبخندی مهربان زد:

- با خانوم شفیعی برو آماده شو برای عمل سرپایی. برات توضیح می دم.

نگاهی مردد به علیرضا انداختم. دستم را بوسید و آرام گفت:

- نمی ذاره من برات انجامش بدم. می گه نمی تونی.

آهی کشید و ادامه داد:

- راست می گه. من تحمل دردهای جزئیت ندارم دیگه چه برسه به بیوپسی.

وحشت زده گفتم:

- مگه درد داره؟

با عجز نگاهم کرد:

- نه عزیزم. عمل سرپایی با بیهوشی موضعی اما چون زخمی می شی دیگه! من تحمل ندارم. به

خدا ندارم.

موهایش را به چنگ گرفت و مشتش را به دیوار کوبید. پیشانی اش را روی مشتش گذاشت و نگاهِ

طوسی را ازم گرفت. آهی کشیدم و با شفیعی همراه شدم. وارد اتاقی شدیم که پ ر از دم و دستگاه

بود. گان آبی پررنگی به دستم داد و گفت:

- لباس ت عوض کن.

کیفم را روی تخت گوشه ی اتاق گذاشتم و گان را با لباس هایم عوض کردم. جلوی پاهای لخت و

روی کاشی مانده ام دمپایی ابری گذاشت و من نگاهم به لاک های زیتونی روی انگشت هایم بود.

دمپایی را پوشیدم و من کم کم دارم رو به زوال می روم!



روی تخت وسط اتاق خوابیدم. شفیعی دور و برم می پلکید و وسایلی را آماده می کرد. به سقف

نگاه دوختم و آیا سال دیگر این موقع من زنده ام؟

دکتر مطهری با بلوز و شلوار مخصوص سبز رنگی وارد اتاق شد و گفت:

- خانوم شفیعی همه چیز آماده ست؟

شفیعی: بله دکتر.

دکتر بسم اللهی گفت و سرنگِ مملو از مایعی بی رنگ را از شفیعی گرفت. همین طور که سرنگ را

تزریق می کرد گفت:

- بیوپسی برای برداشتن یه مقدار از بافت بیمار انجام می شه برای آزمایش و اطمینان از بیماری.

توی تصاویر رادیوگرافی که ازت گرفته شده استخوان های پات تغییراتی داشتن و توده های

انباشته رو نشون می دادن.

بعد از این که آمپول را تزریق کرد کمی با ساق های پایم ور رفت.. کلاً جاهایی که استخوان های

حیاتی و اصلی رد می شدند. بلاخره رضایت داد و شروع کرد. می خواست کمی از پوست پای

راستم را بشکافد..

شفیعی محلولی که حدس می زدم ضد عفونی کننده باشد را روی پایم زد و استریلش کرد.

سر روی تخت گذاشتم و حرفی نزدم. شفیعی کارش را کرد و دکتر شکافش را روی پایم می

انداخت.. بی هیچ حرفی دراز کشیده بودم. پایم بی حس بی حس شده بود! گویی به خوابی ابدی

رفته بود.

نگاهم به سوزنِ کلفت توی دست دکتر بود. این را می خواست توی پایم بکند؟ حدسم درست از

آب درآمد.. سوزن را از شکاف عبور داد و بعد از لحظاتی بیرونش آورد ولی چیزی دور نِ لوله اش

گیر کرده بود. چیزی مانند تکه ای استخوان!

شفیعی ظرف کوچک دربسته ای را آورد و دکتر تکه استخوان را درونش انداخت. پ ر از محلول بود.

شفیعی چیزی روی کاغذ چسبیده به ظرف نوشت و روی میز گذاشتش.

دکتر داشت محل شکاف را بخیه می زد و من هنوزم مات کارهایی بودم که انجام دادند. بعد از

بخیه زدن دکتر بیرون رفت و پشت بندش علیرضا وارد اتاق شد و به طرفم آمد. با مظلومیت گفتم:



- علیرضا خسته ام..

گونه ام را نوازش کرد و گفت:

- الان می ریم خونه و استراحت کن.

- این کاری که کردن الان چه فایده ای داشت؟

لبخندی دردمند زد:

- برای مطمئن شدن از بیماری. همین الان فرستادنش آزمایشگاه تا پاتولوژیست تشخیص ش

بده.. با سامیار دوستم هماهنگ کردم که تا فردا جوابش آماده کنه. همون که دیروز رفتید

آزمایشگاهش.

سری تکان دادم. پایم را روی زمین گذاشتم و نزدیک بود کله پا شوم که علیرضا در آغوشم کشید.

این از اولین قدم. پایم بی اثر بود و جان نداشت برای تحرک!

علیرضا لباسم را بهم پوشاند و دست انداخت زیر بغلم و به خودش چسباندم. با کمکش به طرف

ماشین رفتیم. پایم اص لاً حس نداشت و نمی توانستم ازش کمکی بگیرم.

***

امروز قرار بود بابا برگردد ایران. نمی دانستم با این روحیه ی داغان چگونه باید ببینمش. حالم

اص لاً خوب نبود. طبق تشخیص پاتولوژیست بیماری ام قطعی بود. علیرضا و دکتر مطهری یه سری

نام های تخصصی به کار بردند که هیچ ازشان نفهمیدم فقط متوجه شدم که شکی درش نیست و

بیمارم!

قرار بود فردا شیمی درمانی آغاز شود و باید قبلش با پزشکم ملاقاتی داشته باشم که طبق گفته ی

علیرضا از دوستانِ نزدیکش و نوه ی دکتر مطهریست.

نگاهی به دستانِ کبود شده ام انداختم و پوزخندی زدم. هنوز کسی نمی دانست ولی قرار بود

امشب به همه بگویم که چه بیماریی گرفته ام. این وظیفه را خودم بر عهده گرفتم چون می دیدم

علیرضا و لاله اصلاً طاقت این که حتی درباره ی بیماری صحبت کنند را نداشتند.. اما من به طرز

حیرت آوری آرام بودم.



درست است که می گویند شعار است.. قبل از قطعی شدن بیماری می گفتم مقاومت می کنم و

روحیه ی بالایی دارم ولی حالا که دارم حالِ بدم را می بینم.. دردهایی که می کشم بیشتر به این

قضیه می رسم که اصلاً از همان اول هم تظاهر می کردم و هیچ روحیه ای در کار نیست!

لاله با سر و صدا وارد اتاق شد و با دیدنم که هنوزم نشسته بودم و به نقطه ای خیره گفت:

- چرا با این حوله نشستی هنوز؟ دِ بلند شو مهمونا الان می رسن.

انگشتانم را به شقیقه های دردناکم کشیدم:

- حوصله ندارم

پوفی کرد و به طرف کاور لباسم رفت. روی تخت انداختش و به طرفم آمد. دستم را گرفت و جلوی

آینه نشاندم. بی حوصله و پکر گفتم:

- نمی شه من نیام؟

چشم غره ای مهربان رفت:

- ببند! حرف نزنی نمی گن لالی خواهرم.

در حال خشک کردن موهایم بود که سارا وارد اتاق شد و با خنده گفت:

- هنوز آماده نشدی؟ الان قوم تاتار می ریزن اینجا و آبرو ریزی می شه ها.. موهاش تروخدا!

زهرخندی زدم. چه می دانست چه بلایی سرم آمده.. نمی دانست و می خندید.. سرم بد تیر

کشید.. دردم دارم خدایا! مسخره ام می کرد و نمی دانست که من کم تر از یک سال دیگر عمر

دارم.. می خندید و نمی دانست که من لوسمی میلوئیدی حاد گرفته ام! نمی دانست و می خندید.

درد دارم..

لاله موهایم را خشک کرد و شانه زد. خواست برایم ریمل بزند که خیره به چشم هایی که بیماری

را نشان می دادند گفتم:

- فقط یه ریمل با یه ر ژ بزن.

اخم کرد:

- حرف نزن. خجالت نمی کشی ژولیده بری جلوی مهمونا؟



شانه ای بالا انداختم:

- هر کاری می خوای بکنی زودتر فقط.. علیرضا کجاست؟

فرچه های ریمل را روی مژه هایم کشید و گفت:

- رفت مهرآباد بی بی بیاره.

- بابارو سعید می یاره؟

لاله: آره.

بعد از این که آرایشی برایم کرد کمکم کرد لباسم را بپوشم. خیره به خودم در آینه با تلخی گفتم:

- به نظرت این شکل و قیافه چقدر طول می کشه تا زیر خاک به فنا بره؟

اخمی غلیظ کرد و سرم جیغ زد:

- خفه شو آهو.. چرا این طوری شدی؟ تو خوب می شی..

پوزخندی غمگین زدم:

- حیفِ نه؟

قطره اشکی از چشمش چکید و بغض آلود گفت:

- داری عذابم می دی آهو.. این رسم شِ بی معرفت؟ چرا این طوری می کنی؟

تو چه می دانی عزیز دلم. خواهرم. آدمی که بیمار می شود و می داند ممکن است بمیرد هر کاری

می کند تا اطرافیان ازش متنفر شوند. حتی اگر با آن رفتارها خودش قبل از آن ها بشکند. باید

متنفر شوید تا بعد از مرگم فراموشم کنید. به زودی! مگر من چند سالم است که می خواهید به این

زودی چنین واقعه ای سهمگین را هضم کنم؟ من فقط بیست و چهار سالم است. با کوله باری از

آرزو و هدف های درخشان!

تو نمی دانی در طی دو ماه بیماری وخیم و حادی بگیری یعنی چه. نمی دانی سرچ هایی که توی

نت کرده ام به چه حالی رساندنم! تو نمی دانی که علیرضا درباره ی این لعنتی توضیح نمی دهد تا

من نشکنم و من فهمیده ام که چه قدر عمرم کوتاه است اگر زود درمانم شروع نشود. تو نمی



دانی. نمی دانی عشق یعنی چه. عاشق نیستی که بفهمی خواهرم. عاشق نیستی تا بدانی. بیمارم

نیستی تا بدانی. لوسمی هم نداری تا بدانی!

شال حریر عسلی ام را روی موهایم انداختم و به زور صاف و صوفش کردم. نگاهم به ر ژ مسی-

نارنجی ام بود. زیبا شده بودم و نشانه های ظاهری بیماری ام از بین رفته بود. نشانه های باطنی

هم داشتند درونم را می خوردند. سلول های سرطانی مغز استخوانم را خورده بودند! در طی دو ماه!

فقط دو ماه! این تشخیص دکتر مطهری بود.

لبخندی به وسعت تمام دردم زدم و از اتاق بیرون رفتم. لاله هنوزم در اتاق مانده بود و می دیدم

که گریه می کند و کاش می شد بهش بگویم اشک هایت داغ می شوند روی دلم! مانند سربی داغ!

دخترها توی آشپزخانه می پلکیدند با آن لباس های پلو خوریشان. سر درد گرفته ام را دوست

داشتم بزنم به دیوار تا شاید دردش آرام بگیرد. روی کاناپه نشستم و فقط خیره نگاهشان کردم.

سارا معرکه گرفته بود و الناز به همراه سهیلا بهش می خندیدند و من با خودم فکر می کردم شاید

کم تر از یک سال دیگر این خنده های از ته دل را دیگر ندیدم..

شاید سهیلا و لبخندهای محجوبش را هم ندیدم. راستی شادانِ عزیزم. دیروز زنگ زده بود و من

نمی توانستم چنین خبر شومی را بهش بدهم.. حداقل نه حالا!

با حلقه ام بازی می کردم و فکر می کردم چگونه به ندیدن طوسی های علیرضا عادت کنم؟

دستی از پشت دور گردنم حلقه شد و لب های آشنایی گونه ام را با احساس بوسید و من فکر کنم

تا سال دیگر این لب ها را هم دیگر ندارم..

بی هیچ حرفی از جا برخاستم و توی آغوشش فرو رفتم. سر روی سینه اش گذاشتم و تام

فوردهای ساطع از تنش را بلعیدم و چه قدر این بو در این برهوت زندگی خوب است!

چگونه از خودم پسش بزنم؟ چگونه؟ وقتی که من و او "ما" شده بودیم. چگونه؟ علیرضایم چگونه

پست بزنم وقتی دلم برایت له له می زند؟ چگونه پست نزنم وقتی که دارم می میرم؟

موهای از شال بیرون افتاده ام را نوازش کرد:

- الهه ی زندگی من خوبه؟



شرمنده علیرضایم.. گویی قرار است الهه ی زندگی گذشته ات شوم.. من حسودم علیرضا.. نروی

بعد از من زن بگیری..

چانه ام لرزید:

- علیرضا..

انگشت شصتش روی گونه ام نوازش وار در رفت و آمد بود:

- جون دلم عزیزم. عسلم!

قطره اشکِ سرکشم چکید:

- تروخدا..

نگاهی به هیکل مردانه اش انداختم. رنگ کت و شلوار طوسی اش با کروات طوسی بدجور به چشم

هایش می آمدند.. این مرد حق من است! خدایا علیرضایم مال من است! بگذار عاشقش بمانم..

بذار عاشقت بمونم.. بذار عاشقت بمونم.. حالا که همش تو رویاست.. نذار دلتنگت بمونم.. مرگ

بیداری برا من... اینو خیلی خوب می دونم.. بذار عاشقت بمونم.. بذار عاشقت بمونم..

آب دهانم را قورت دادم و قطرات اشکم چکیدند:

- بعد از من عاشق کسی نشو. خواهش می کنم!

طوسی هایش رنگ حیرت گرفتند و بعد خشم بود که جای حیرت را گرفت. بدون آن که کنترلی

روی رفتارش داشته باشد جلوی جمع داد زد:

- لعنتی چرا دلت می خواد خون م به جوش بیاری؟

چانه ام لرزید و لبم لرزید و جانم لرزید. تروخدا.. علیرضا.. بعد از من عاشق کسی نشو.. نشو!

خواهش می کنم!

مگه می شه تو نباشی.. تو مثل نفس می مونی.. دستای گرمت کاشکی تو به دستم برسونی..

لبم را باز زبان تر کردم و بی توجه به درد عمیق پیچیده توی سرم گفتم:

- خواهش کردم ازت..



دستانش بازوهایم را گرفتند و من از شدت درد دارم کور می شوم.. کور.. چشمانم تار می بینند..

دارم کور می شوم! من درد دارم.. احساس بدی در سرم دارم.

چشمان بی رمقم را به چشمانش میخ کردم:

- ازدواج هم نکن.. خودخواه نیستم. نگی خودخواهِ.. تو مال منی..

بی تو قلبم بی پناهِ.. می میرم وقتی که نیستی.. مگه می شه باورم شه که تو پیشم دیگه

نیستی..حالا که همش خیاله.. بذار دستات بگیرم..

سرم به دوران افتاده بود. همه ی افراد متعجب دور و برم را می دیدم و نمی دیدم. یادم به سه ماه

پیش برگشت.. من در ساوه تشنج کردم.. دقیق اً روبه روی داروخانه ای که شکوهمند توقف کرده

بود. بدجور هذیان می گفتم. آن روز این مرد ایستاده روبه رویم شکوهمند بود و مدیر مهرآ سا و

امروز... امروز یک تیکه از وجودِ بیمارم است.. من عاشقشم!

من می روم و تو می مانی.. تو را به خدا عاشق نشو... بعد از من عاشق نشو... دلت می آید دختری

دیگر جای من را بگیرد؟ من خودخواهم و حسود.. وقتی به تو می رسم مالکیت بدجور به قلبم فشار

می آورد.. عاشق نشو من دوستت دارم.. حتی وقتی به زیر خاک رفتم هم دوستت دارم.. سرم درد

است علیرضا.. مگر نمی گفتی طاقت دردم را نداری.. ببین چگونه درد می کشم؟ ببین؟ ببین که

دارم رو به زوال می روم.. من دارم می روم.. می روم و تو می مانی و شاید عاشقی جدیدت..

عاشق نشو.. جان هر که دوست داری عاشق نشو..

لعنتی می دانم ورزشکاری.. تروخدا این قدر به بازوهایم فشار نیاور.. تکانم نده من سرم درد

است.. احساس می کنم جمجمه ام دارد شکافه می شود از درد.. تکانم نده جلوی دوستانمان..

جلوی بی بی گریانِ پشت سرت.. جلوی بابا حسینم با آن چشم های مشکی اش.. سارا.. سعید..

احسان.. سهیلا.. دیگر چه کسی آمده؟ آها.. پزشکم هم آمده است.. آرمین مطهری... دندان کلید

کرده ام.. علیرضا.. سرم.. مامان..

صدای جیغ می آمد.. صدای فریاد.. صدای داد.. صدای آرامش بخشی قبل از خواب.. بابا حسینم..

لاله ی من.. بابا.. علیرضا.. بی بی گریه نکن من رفتنی ام..

جیغ نزنید سرم درد است.. فریاد نزن علیرضا.. آرمین مطهری چرا جلوی شوهرم بهم دست می

زنی؟ دستت را بکش.. علیرضا بی غیرت شده ای؟ علیرضا.. علیرضا..



من دارم می میرم.. صرعم با لوسمی و دردهای سرم تشدید شده.. این را می شنوم.. این را

آرمین می گوید.. علیرضا دستپاچه است.. دستپاچه است و من دارم می میرم!

***

با بی حالی چشم باز کردم و خودم را روی تخت دیدم. به سختی نفس می کشم. نفسم گرفته.

نگاهم را بالاتر می کشم و می بینم چشما نِ به رنگ خون شده اش را. لعنتی همه جوره جذاب

است!

با خشونت سر توی صورتم آورد و من فقط درگیر این همه احساس خشن ساطع از بوسه اش

بودم.

موهایم را چنگ آرامی زد و گفت:

- دیوونه ام کردی آهو.. یعنی خودت نمی دونی چه وقت هایی به جنون می رسم؟ لعنتی تو خوب

می شی.. چرا این قدر ناامیدی؟

صدایم گویی از ته چاه در می آمد:

- و اگر نشد؟

سرش را تکانی داد:

- خدا با ماست گلم. خدا اگر بخواد تو خوب می شی. کمتر از شش ماهِ دیگه صحیح و سالم می

شی.

غمگین نگاهش کردم:

- یعنی می شه؟

پیشانی ام را با احساس بوسید:

- به خدا توکل کن! خدایی که این بیماری بهت داد خودشم از بین می برتش. امید زیاد باعث می

شه خیلی زود به درمان جواب بدی.

- چرا خودت معالجه م به عهده نمی گیری؟

آهی کشید:



- نمی تونم. من طاقت ندارم یه خار به پات بره. نمی تونم ببینم مسبب دردت خودمم!

گونه اش را نوازش کردم:

- علیرضا قول می دی..

علیرضا: قول چی؟

- اگر م ر..

داد زد:

- آهو به خدا یک بار دیگه این کلمه رو بگی خودم با دستای خودم می کشمت!

صدایی آشنا از پشت سرش گفت:

- چشمم روشن. دخترم دست یه دیو دو سر سپرده بودم و نمی دونستم.

لبخندی آرام زدم. نزدیکمان آمد و چشمانِ قرمزش را دیدم و حدس زدم که گریه کرده باشد. خدا

لعنتم کند که از بچگی مایه ی دردسر همه بوده ام. یعنی فهمیده بود؟

علیرضا با عجز رو به بابا گفت:

- به خدا از دستش آخرش سکته می کنم. عمو یه چیزی به دخترت بگو.

بابا خندید:

- من و دخترم تنها بذار تا گوشش بپیچونم.

علیرضا بهم چشم غره ای رفت و از اتاق بیرون زد. بابا کنارم روی تخت نشست. به سختی خودم

را بالا کشیدم و نشستم و بعد از دقایقی در آغوشش گریه می کردم. چیزی نمی گفت و فقط

موهایم را نوازش می کرد.

صدایش را شنیدم:

- تو خوب می شی عزیز دلم.

- نمی دونم.

از آغوشش بیرونم کشید و خیره در چشم هایم گفت:



- علیرضارو تا چه حدی دوست داری؟

نگاهم را پایین کشیدم:

- خیلی.

بابا: خیلی یعنی چقدر؟

نفس عمیقی کشیدم:

- یعنی در حدی که وقتی فکر می کنم ممکنِ خیلی زود از پیشش برم حالت جنون می گیرتم.

دستم را نوازش کرد و گفت:

- پس به خاطر علیرضا با بیماریت بجنگ!

از روی تخت برخاست و گفت:

- حالا هم بیا بیرون که همه رو به گریه انداختی امشب شیطون.

با کمکش از جایم برخاستم. دستش را دور کمرم حلقه زد و با هم بیرون رفتیم. راست می گفت!

زن ها کلینکس به دست بودند با چشم هایی قرمز و گریه کرده و مرده ها بق کرده و ناراحت!

بی هیچ حرفی کنارشان نشستم. بی بی آغوشش را برایم گشود. همه شان بغلم کردند و من در

آغوش همه شان اشک ریختم. داشتم محبت ذخیره می کردم برای وقتی که خواهم رفت.

بعد از این که خودم را خالی کردم از سالن بیرون زدم. روی تراس ایستادم و هوای بهمن که رو

به اسفند می رفت را نفس کشیدم و فکر کردم که چه قدر همه چیز زود گذشت!

در عرض سه، چهار ماه زندگی ام از این رو به آن رو شده بود. دزدیده شدنم.. علیرضا شکوهمند..

اهواز.. علیرضا شکوهمند.. بی بی.. دلتنگی برای علیرضا شکوهمند.. عاشقی.. دلدادگی.. فهمیدن

عشق علیرضا.. کیش.. ازدواج با علیرضا.. لاله و بعدش هم لوسمی!

در همین افکار بودم که صدایی مرا از جا پراند:

- آهو خانوم.

ترسیده به طرف صدا برگشتم و با دیدن آرمین گفتم:



- بله؟

به نرده های تراس تکیه داد:

- حالتون خوبِ؟

سرم را تکان دادم:

- بهترم.

آرمین: گفتم الان که وقت هست با هم صحبت کنیم تا فردا کارمون جلوتر بیافته. از علیرضا

پرسیدم و گفت که برات توضیح نداده.

آهی کشیدم:

- علیرضا اصلاً دوست نداره درباره ش حرف بزنِ.. بدتر از من خودش باخته.

نفس عمیقی کشید:

- در در چه حد درباره ی بیماریت می دونی؟

- خیلی کم. یه خورده توی نت هم سرچ کردم اما به خوبی متوجه نشدم چون خیلی تخصصی بود.

آرمین: مغز استخوان محل ساخته شدن سلول های نابالغِ که بعد از ساخته شدن به سمت بافت

هدفشون می رن و اونجا بالغ می شن. کلاً مغز استخوان کارش به دو قسمت تقسیم می شه،

تولید سلول های رده ی لنفوئیدی و میلوئیدی. توی بیماری تو میلوئیدی ها که تولید پلاکت و گلبول

های قرمز و سفید بر عهده دارن آسیب دیدن.

با ناراحتی سری تکان دادم. لبخندی مهربان زد و ادامه داد:

- درباره ی لوسمی میلوئیدی حاد اگر بخوام برات بگم، در لوسمی مغز استخوان به صورت غیر

عادی، مقدار زیادی سلول خونی تولید می کنه. این سلول ها با سلول های خونی نرمال و عادیت

متفاوتن و درست عمل نمی کنن. در نتیجه، تولید سلول های سفید خون طبیع ی متوقف می کنن و

توانایی بیمار در مقابل بیماری ها از بین می برن. سلول های لوکمی یا بلاستی که ساخته شدن

تولید سایر سلول های خونی که توسط مغز استخوان ساخته می شن از جمله گویچه های قرمز



خون که اکسیژن به بافت های بدن می رسونن و پلاکت های خونی که از لخته شدن خون

جلوگیری می کنن اثر منفی می ذارن. متوجه شدی؟

- آره. علیرضا می گفت درمان شاید شش ماه طول بکشه!

آرمین: اگر بیمار امیدش از دست نده و همکاری کنه زودتر هم خوب می شه. میلوئیدی حاد درسته

که نسبت به بقیه ی لوسمی ها سیر سریع تر و مهلک تری داره ولی بیمار به درمانش خیلی خوب

پاسخ می ده.

با آه گفتم:

- درمانش به چه شکلِ؟

خندید و گفت:

- این قدر ناراحت نباش. تو باید قوی باشی تا بیماریت مراحل روتین خود ش بگذرونه. اول باید

شیمی درمانی بشی و بعد پیوند.

تعجب کردم:

- پیوند؟

آرمین: بله. پیوند از یکی از افراد نزدیکت. مثلا پدرت. حالا بعد درباره ش صحبت می کنیم. بذار

مرحله ی اول شیمی درمانیت تموم بشه بعد آزمایشاتمون شروع می کنیم. باید از اعضای خانواده

آزمایش بگیریم ببینیم کدومشون می تونن بهت اهدا کنن.

لاله وارد تراس شد و گفت:

- شام آماده ست. بفرمایید.

آهی کشیدم و هم قدم با آرمین مطهری وارد خانه شدم. علیرضا سیگار به دست توی آشپزخانه

ایستاده و به نقطه ای خیره بود. می دانستم با رفتارم دارم عذابش می دهم ولی خدا شاهد بود که دس تِ خودم نیست.. دست خودم نیست!



با قدم هایی آرام جلویشان راه می رفتم و لاله و علیرضا پشت سرم بودند. لبم را گزیدم و قدم

هایم آرام تر شدند و دلم لرزید از دیدن آن تابلوی مشکی کوچک و نصب شده و آن کلماتی که به

بیمار ناامیدی را القا می کردند. بخش انکولوژی. سرطان. سرطان. سرطان! لعنتی!

لبم لرزید از بغض و دست علیرضا دور شانه ام کیپ شد و آیا من از این بخش روزی سالم بیرون

می آیم؟

کنار گوشم لب زد:

- قوی باش عزیزم!

لبم را تر کردم و قدمی به جلو برداشتم. در باز شد و وارد شدیم. بخش آرام بود. آرام و بدون هیچ

صدایی! نگاهم اتاق ها را می کاوید و با دیدن بیمارا نِ اتاق ها احساس کردم سطل آب یخ رویم

ریختند و آیا من هم این گونه می شوم؟

همه شان رو به پنجره ها رو برگردانده و میان ملافه های سفید خودشان را پیچانده بودند. انگار

می خواستند بگویند که ما رفتنی هستیم.. به آ سمان خیره بودند و روسری سرشان نبود.. به آسمان

خیره بودند و دست های فرضی شان به سمت آسمان بلند شده بود و انگار که دعا می کردند برای

سلامتی خودشان.. روسری سرشان نبود و من از پوسته ی سرشان که زیر نور مهتابی های روشن

برق می زد هق می زدم.. در دلم! در دل هق می زدم و من هم این گونه می شوم خدایا.. نه؟

روسری سرشان نبود و دیگر قضیه محرم و نامحرمی هم نبود.. مو نداشتند.. چه کسی می

دانست.. چه کسی می دانست که این ها روزی چه گیسوهایی داشته اند!

چه کسی می دانست این دست های کبود شده از سرم های وصل بهشان چه عذاب هایی می

کشند.. چه کسی می دانست.. چه کسی می دانست.. چه کسی به جز آن هایی که درد این بیماری

را چشیده اند!

چه کسی می دانست؟ من روزی جاهل بودم. پا به چنین جاهایی هم نگذاشتم! می گفتم کسی که

سرطان گرفته باید بمیرد. دیگر به چه امیدی زنده است؟ می گفتم سرطان بد است ولی حتماً

حکمتی دارد. من این را می گفتم!

من این را می گفتم و هیچ وقت کسی را استهزا نکردم پس.. پس این بیماری لعنتی چه بود که به

جانم افتاد؟ حالم بد است خدایا.. حالم بد است.. دلم می خواهد ازت بپرسم چرا این حکمت را به



کار می بری؟ دلم می خواهد ازت بپرسم چرا با این گونه بیماری مهلکی بنده ات را امتحان می

کنی؟

چرا من باید بخش انکولوژی را ببینم؟ چرا من؟ چرا منی که روحیه ام شکننده تر از هر نوع بلوری

فرانسویست! چرا من!

می دانم که می گویی دارم امتحانت می کنم.. کاش به طوری دیگر امتحانم می کردی.. و نمی

گذاشتی این منظره را ببینم! کاش!

دس تِ علیرضا خشن به دور شانه هایم حلقه شدند و من شاید رفتنی باشم! مانند همان بیماری که

گوشه ی اتاق مشغول کفن کرده ش هستند.. جانش در همین لحظه باید بالا می آمد تا من

ببینمش؟ این هم امتحان است حتماً!

چه قدر این بخش بی رحم است.. نمی خواهم ببینم.. دخترش جیغ می زد. دست در دست

دخترش جان داد.. خدایا.. نمی خواهم ببینم کورم کن! کور شوم و نبینم.. یعنی مدتی دیگر دست

در دست علیرضا این دار را وداع می گویم؟ آری؟ یا شاید هم لاله..

علیرضا می گوید قوی باش.. نمی داند که من اص لاً قوی نیستم! نمی داند!

دس تِ قوی و مردانه ی علیرضا به دور شانه هایم تابید و به سینه ی ستبرش کوبیدم و انگار او هم

دوست نداشت که این صحنه ها را ببینم!

قطره اشکم روی پیرهنِ سورمه و مردانه اش چکید و من بی صدا هق می زنم.. من نمی خواهم

بمیرم خدایا! نمی خواهم!

صدای جیغ قطع شده بود و پرستارها بخش را آرام کرده بودند. علیرضا آرام آرام راه می رفت و

لاله ساک به دست پشت سرش.

می گریم و هق می زنم و امروز آغاز دردهایم است. شیمی درمانی! می گویند بد درد دارد نه؟ قرار

است چه دردهایی را تحمل کنم؟

وارد اتاقی شدیم. از بیمار خالی بود و فقط یک تخت داشت. علیرضا نفس های عمیقی می کشید و

من حس می کردم که بغض دارد مانند خودم!



با کمک لاله لباسم را عوض کردم و روی تخت نشستم. دست هایم را در هم قفل کرده بودم و

نگاهم به قدم های سریع علیرضا بود که اتاق را متر می کردند.

پوفی کردم و گفتم:

- علی؟

به طرفم برگشت و خیره در چشم هایم لب زد:

- جون دلِ علی.

لبخندی غمگین به اضطرابش زدم:

- جونت بی بلا. چرا این قدر آشفته ای؟

کنارم روی تخت نشست. گونه ام را نوازش کرد و با مهر گفت:

- برام آسون نیست آهو. صبح وقتی داشتن برات کاتتر * نصب می کردن انگار از خواب بیدار شدم.

حتی فکرش هم دیوونم می کنه عزیزم! من تحمل یه تب عادیت ندارم دیگه چه برسه به شیمی

درمانی.

دست هایم صورتش را قاب گرفتند. قطره اش کِ مزاحم و لانه کرده در چشم هایم را پس زدم:

- من وقتی عذاب ت می بینم دلم می خواد همین الان بمیرم..

انگشت اشاره اش را روی لبم گذاشت و با عجز گفت:

- من غلط کردم. اص لاً شکر اضافه خوردم. من حالم خوبِ.. فقط تو روحیه ی خوبی داشته باش!

خواهش می کنم. روحیه داشته باش و این کلمه ی نح س به زبون نیار.

دستم را روی گونه اش حرکت دادم و قطره اشک زندانی از حصار مژه هایم رها شد و چکید.

انگشتانم را نوازش گونه روی لب هایش کشیدم. گرمی لب هایش روی انگشتانم را حس کردم.

چشم هایش را بسته بود و با آه انگشت های لرزانم را می بوسید.

علیرضا: تو خوب می شی. شیمی درمانی فقط حدود دو ماه طول می کشه. فقط چند مرحله س. چند

مرحله و تمام! بعدش هم پیوند. آره تو خوب می شی.



انگار داشت خودش را قانع می کرد. خدایا به عشقم قسمت می دهم نگذار این بیماری مهلک مرا

از علیرضایم جدا کند! قسمت دادم!

در اتاق زده شد و آرمین مطهری به همراه لاله وارد اتاق شدند. آرمین با دیدن اشک هایم اخمی

کرد و گفت:

- ای بابا. علیرضا باز این بینوارو به گریه انداختی؟

علیرضا سرش را زیر انداخت و چیزی نگفت. با مهر نگاهش کردم و گفتم:

- نه بیچاره داره بهم دلداری می ده.

آرمین: مگر می خواییم بریم میدون جنگ؟ باور کن سخت نیست!

و آری برای توی دکتر سخت نیست و برای من و علیرضا خیلی سخت است. خیلی!

از غمت دارم می میرم.. من مثل تو دلگیرم

پرستاری به همراه لاله کمکم کردند که بلند شوم. با همان لباس های لعنتی بیمارستان به سمت

ساختمانی دیگر رفتیم. قرار بود مرحله ی اول شیمی درمانی ام آغاز شود. شیمی درمانی!

روزی از روزهای قدیم این کلمه که به گوشم می رسید رعشه می انداخت بر کل بدنم! با خودم می

گفتم تحملش حتماً خیلی سخت است برای بیمار و چه قدر زندگی پستی و بلندی دارد و آیا من

چند سال پیش می توانستم تخمین بزنم که در سن بیست و چهار سالگی شیمی درمانی شوم؟

نگاهم به کریدور های بلند بود و بیماران نشسته و اتاق های تو در تو. وارد اتاقی شدم. انگار

بدجور برای من پارتی بازی می کردند. تنها و جداگانه به اتاقی بردنم.

آرمین با آن روپوش سفیدش بالای سرم ایستاد و من این بار کمی ترسیده ام. ترسیده ام. کمی

بیشتر از کمی!

پرستارها دورم می پلکیدند. من می ترسم. شیمی درمانی بد است. بد. من از اسمش هم می

ترسم. می شنیدم که می گویند تزریق وریدی. برایم کاتتر توی رگم گذاشته اند. قرار است از این

به بعد تزریقات شیمی درمانی از طریق کاتتر انجام شود. آرمین سرنگ در دست دارد. می گویند

بعد از تزریق حال آدم بد می شود. نگاه آخر علیرضا را یادم است. با عشق و غم نگاهم می کرد.



آرمین نگذاشته بودش بیاید داخل. بهش می گفت بیرون بمان. علیرضا بیا کنارم من می ترسم.

مرد من بیا.

بهم قرص ضد تهوع می دهند. می گویند این قرص کمی از حالت تهوع بعد از شیمی درمانی می

کاهد و من متنفرم از حالت تهوع!

من حالم بد است. بد! شیمی درمانی نمی خواهم. نمی خواهم. لعنتی ها من می ترسم!

آرمین بسم الله گفت و سرنگ را فرو کرد و من می ترسم.

علیرضا بیا.. تنهایم علیرضایم.. دلم می خواهد کنارم باشی.. کجایی؟

جدایی سهم دستامه ، که دستاتو نمیگیرم

تو این بارون تنهایی ، دارم میرم

نفسم لرزید و اشکم ریخت و مایعِ شیمیایی وارد رگ هایم می شد و من دارم شیمی درمانی می

شوم! من سرطانی ام! لوسمی گرفته ام و دارم می میرم. مایع به جان رگ هایم می رفت. گوشت

می شد و به تن بیمارم می چسبید. می رفت و درد می پیچید در کل بدنم و حالت تهوع شروع می

شد و آیا این قدر زود اثر می کند یا من توهم زده ام؟

دیگه دیره واسه موندن ، دارم از پیش تو میرم

جدایی سهم دستامِ که دستات نمی گیرم

آرمین کارش را می کرد و پرستار اشکم را با کلینکس می گرفت و من یادم مانده پیش علیرضایم

که دارم عذابش می دهم.. علیرضا..

جدایی از تو کابوسه ، شبیه مرگ بی وقته

خدایا.. عشقم را می خواهم.. در این ساحل تنهایی عشقم را می خواهم.. آرمین لعنتی بگو

علیرضایم بیاید.. درد دارم.. علیرضا.. بیا!

دارم تو ساحل چشمات دیگه آهسته گم می شم

برام جایی تو دنیا نیست ، تو اوج قصه گم میشم



من نمی خواهم بمیرم خدایا.. من آرزو دارم... آرزو دارم در کنار علیرضایم بمانم و زندگی کنم..

دوست دارم بچه دار شوم.. آن هم از عشقم.. عشقم را نگیر.. عشقم به این دنیا و علیرضایم را ازم

نگیر..

دیگه دیره دارم میرم ، برام جایی تو دنیا نیست

به غیر از اشک تنهایی ، تو چشمم چیزی پیدا نیست

من زندگی را می خواهم خدای من.. من زندگی ام را می خواهم.. می فهمی؟ زندگی را بهم

برگردان ای ستایش شونده ی موجودات کره ی خاکی.. من زندگی می خواهم! صدایم را بشنو..

باید باور کنم بی تو ، شبیه مرگ تقدیرم

سکوت من پر از بغض ، دیگه دیره دارم میرم

خداحافظ..

آرمین کارش تمام شد و کنار رفت. علیرضا وارد اتاق شد. نگاهم قامت بلندش را با ولع می کاوید

و من حس می کنم دردی جدید وارد بدنم شده است. من حس می کنم زوال جسمم را. چه مایعی

بهم تزریق کردند که حالم این گونه داشت بد می شد؟ چه؟

گرمی دست های علیرضا روی گونه و اشک هایم نشست و نفس های شدیدش را حس کردم و

نگاهم در نگاهِ غرق در آب و آماده ی طغیانش نشست و آیا به خاطر من آماده ی گریه است؟

لعنت به من و حا لِ بدم. لعنت!

اشک هایم را پاک کرد و گفت:

- قربونِ عسلی هات برم من. آروم باش!

سرم را به آغوش کشید و من تپش های سریع قلبش را زیر گوشم حس می کنم و آیا می شود

این تپش را همیشه بشنوم؟ تا ابد؟

حالت تهوع امانم را بریده بود. احساس تلاطم بدی توی معده ام حس می کردم.

علیرضا: هیش.. آروم باش. آروم.



پلک روی پلک گذاشتم و تام فوردهای ساطع از تنش را بلعیدم و نمی دانم کی و چطور از حال

رفتم!

کاتتر*: کاتتر یک لولۀ صاف، منعطف و باریک است که در قسمتی از بدن مانند رگ ها تعبیه شده و

از طریق آن تزریقات بیمار انجام می شود.

وقتی به هوش آمدم در همان اتا قِ خالی از هر بیمار بودم و لاله بالای سرم نشسته بود. با گیجی

خواستم دستم را حرکت دهم که متوجه سوزن س رم توی رگم شدم.

لاله با دیدن نگاهِ گیجم اشک هایش را پاک کرد و گفت:

- قربونت برم حالت خوبه؟

این حالم مگر تعریف هم دارد خواهرم؟ اصول دین می پرسی از منی که هیچ بارم نیست؟ شیمی

درمانی شده ام. دلت می خواهد چه حالی داشته باشم عزیزِ دلم؟

آهی کشیدم:

- تا کی باید این جا بمونم؟

لاله: آرمین می گفت بدنت خیلی ضعیفِ و باید تحت نظر باشی. این علیرضا هم گفت. معلوم

نیست تا کی. شاید تا آخر شیمی درمانیت! می گفت خیلی زود بدنت به شیمی درمانی واکنش

نشون داده و نباید لحظه ای ازت غافل شد!

مایوس گفتم:

- من توی این اتا قِ خالی می پوسم بدون هم زبون.

اخمی کرد:

- من پیشت می مونم. برای چی بپوسی؟

اخم هایش از بین رفتند و برای تغییر جو لبخندی زد و دست هایش را به هم کوبید:

- یادتِ قرار بود پرتره م بکشی؟ خوب همین جا بکش. برات چندتا کتاب فوق العاده پیدا کردم.

امروز برات هدفن هم می خرم..

کمی فکر کرد و ادامه داد:



- دیروزم با علیرضا صحبت کردم برای محصول جدید کارخونه ها. می خوام خودت طرا حِ

محصولاتمون باشی ای ن علیرضا هم تایید کرد و گفت که به شرطی اجازه می ده توی این موقعیت

کار کنی که اص لاً به خودت فشار نیاری.

برای اولین بار بعد از این یک هفته لبخندی از ته دل زدم:

- واقعا؟

قطره اشکی از چشمم چکید و ادامه دادم:

- یعنی می شه دوباره راپید دستم بگیرم؟ فکر کنم و طرح بزنم؟ می شه؟

اشکم را پاک کرد و با خوشحالی گفت:

- معلومه که می شه.

سرم را تکان دادم:

- یعنی می شه چند ماه دیگه سالم از این بخشِ نفرت انگیز بیرون برم؟

موهایم را نوازش کرد:

- چرا نشه؟ می شه خوبم می شه! خدا کنارمونِ. خدا هست و داره بهمون لبخند می زنه! آخه

زیادی بهمون آوانس داده بود گفت یه خورده اذیتشون کنم نه؟

به آرامی خندیدم:

- شاید. هر چی توی این چهار ماه خوشی کردم دفع شد. دم ا س کریم گرم کار خوبی بود. دیگه

نزدیک بود از اون همه خوشی رودل کنم!

لاله: آره.

داشت سرم را گرم می کرد تا دردی را که تازه داشت خودش را در بدنم نشان می داد فراموش

کنم. اما خب این حرف ها که گیرنده های حسی بدنم را غیر فعال نمی کرد. می کرد؟

با درد گفتم:

- درد دارم لاله. تمام بدنم مورمور می شه! معدم دوباره داره اسیدهاش ترشح می کنه.



هول زده از جا برخاست:

- الان به آرمین می گم بیاد.

از اتاق بیرون زد و انگار تا دم مرگ رفتن من برای خواهرِ تنهایم کمی منفعت داشت! آرمین. به به!

با آن حالم لبخندی از خوشحالی ام زدم. چه زود هم صمیمی شده بودند. آرمین! تازه آرمین هم

لاله صدایش می کرد!

در همین فکرها بودم و درد را فراموش کرده بودم که علیرضا و پشت بندش آرمین و لاله داخل

آمدند. علیرضا نوازشم کرد و گفت:

- درد داری عزیز دلم؟

سرم را تکان دادم. زبانم کمی سنگین شده بود انگار! درد داشت در بدنم پخش می شد.

آرمین کنارمان ایستاد و با لبخند گفت:

- واسه ی این دوس تِ عاشق ما ناز نیا خانوم. من که می دونم فیلمتِ.

لب هایم به جای لبخند کش آمدند. لبخند هم انرژی می خواست دیگر؟ همان که داشت در بدنم

تحلیل می رفت.

در سرمم مایعی تزریق کرد و بعد کم کم تصویر دردمند علیرضا و چشم های لبالب پر از اشکش از

جلوی نگاهم کمرنگ شد و بعد بی حسی مطلق!

***
و خدایی که به شدت کافیست Heart
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان جذاب مسخ عسل - negin13ha - 17-09-2019، 8:52

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان