امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان گناهکار (اول تا سوم)

#2
اینم ادامه





-از اینورا؟..چه خبر شده؟..
اروم خندید: وااااا..مگه باید خبری بشه؟..هیچی مثل همیشه یهویی زد به سرم و گفتم به بهونه ی خرید بیام بیرون..ولی هیچی نگرفتم یهویی دلم هوای اینجا رو کرد و..
-لابد بعدش هم یهویی چشمت به جمال ما منور شد و..
با خنده سرشو تکون داد: اره همینه……

به فرهاد نگاه کردم..نگاش به بشقابش بود و هیچی نمی گفت..رو به پری کردم که یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به فرهاد..

-چیزی می خوری سفارش بدم؟..
–نه مرسی قبلا خوردم..راستی اُغور بخیر.. چی شده زدی ازخونه بیرون؟..
-هیچی دیگه..منم دیدم حوصله م سر رفته همون موقع فرهاد بهم زنگ زد دیدم اونم به درده من دچاره دیگه گفتیم چه کنیم چه نکنیم بیایم اینجا یه کم هواخوری..

لبخند کمرنگی زد وسرش و زیر انداخت..فرهاد هم داشت نگام می کرد.. لبخند زد..و باز زل زد به بشقابش..
-خب اینجوری که نمیشه ما غذا بخوریم تو نگاه کنی..لااقل یه بستنی یا ابمیوه سفارش بدم بیکار نمونی..

قبل از اینکه مخالفت کنه به گارسون سفارش ِ یه بستنی ِ مخصوص و دادم..
معترضانه نگام کرد..
–این چه کاری بود دلی خودم سفارش می دادم خب..
– خب حـــــالا..من و تو نداریم که..مگه نه فرهاد؟..

از قصد صداش زدم که یه کم از تو لاکش بیاد بیرون..فکر کنم جلوی پری معذب شده بود..
ولی کلا انگار تو باغ نبود که مات منو نگاه کرد و گفت:چی؟!..
پری خندید..منم با لبخند چپ چپ نگاش کردم و گفتم: معلوم هست حواست کجاست؟..

یه کم نگام کرد..یه نگاهه کوتاه هم به پری انداخت و باز به غذاش خیره شد..
شنیدم که زمزمه کرد: هیچی..همینجا..

خواستم اذیتش کنم..واسه همین با شیطنت ابروم و انداختم بالا و یه چشمک واسه پری زدم..
رو به فرهاد گفتم: خب بگو ببینـــــم..ما چی داشتیم می گفتیم؟..
گنگ نگام کرد: با کی؟..
-وا..خب با پری دیگه..

نگاش چرخید رو پری .. پری هم با همون لبخنده بزرگی که رو لباش داشت خیره شده بود تو چشمای فرهاد..انگار اونم داشت با این حرکت ِ فرهاد تفریح می کرد..
ولی فرهاد که دست ِ منو خونده بود در کماله زرنگی گفت:عادت ندارم یواشکی به حرفای دو تا خانم گوش بدم..

حالا اون بود که با شیطنت نگامون می کرد..چشمک بامزه ای تحویل صورت وا رفته م داد و گفت: این عمل زشت از خصوصیات یک اقای متین و متشخص نیست ..می دونی که؟..

نامرد کیش وماتم کرد..ولی نیش ِ پری هنوز باز بود..
و از اونجایی که کم اوردن تو مرامم نبود یه نیشخند تحویلش دادم و گفتم: اره تو که راست میگی..پس چی شد اون موقع که من و پری داشتیم در مورده اینجا حرف می زدیم تو داشتی به من نگاه می کردی؟..دیگه تابلوتر از این؟!..

یه تای ابروش و داد بالا..یه کم رو صندلیش جا به جا شد و خودش و با غذاش مشغول کرد..
–اوهوم..کی؟کِی؟..
با بدجنسی لبخند زدم: شما جنابه اقای متین و متشخـــــص..همین چند دقیقه پیش..

یه نگاه کوتاه بهمون انداخت و گفت:خب حتما اشتباه می کنی..من همین جوری نگات کردم..در اصل حواسم به حرفاتون نبود..
چشمام و باریک کردم و تیز نگاش کردم..هیچی نگفت و با لبخنده جذابی به من و پری نگاه کرد..
در حینی که غذام و با اشتها می خوردم پری هم شروع کرد به تعریف کردن از اینور و اونور و این در و اون در..
منم چون دهنم پر بود نمی تونستم جوابشو بدم فقط سر تکون می دادم..
چون زیاد از نامزدش خوشش نمی اومد چیزی هم ازش نمی گفت..یه وقت اگه سوالی ازش می شد اونم با بی میلی جواب می داد..
کیومرث دوسش داشت..ولی پری ..فکر نکنم..
********************
حسابی خوش گذروندیم..تا خود غروب سرمون گرم تفریح و گردش بود..
-تو هم با ما بیا می رسونیمت..
پری_ نه مرسی..ماشین هست..خوشحال شدم دیدمت..
لبخند زدم..
-منم همینطور گلم..واقعا میگم..خیلی دلم برات تنگ شده بود..دوست داشتم ببینمت..
پری رو ترش کرد و گفت: با اون رئیس بداخلاق و هیزی که تو داری من..

پریدم میون حرفش و با تک سرفه گفتم: بیخی دُخی..بنده خدا کجاش هیزه؟..
و تندی به فرهاد نگاه کردم که دیدم لای در ِ ماشین وایساده و با اخم ما رو نگاه می کنه..
زیر گوش پری که چشماش اندازه ی توپ پینگ پنگ زده بود بیرون گفتم: لال نشی دختر الان باز گیر میده ..یه دقیقه چیزی نمی گفتی چی می شد؟..
پچ پچ کرد: واسه چی اخه؟!..
-هیچی..فقط حالش و ندارم باهاش جر و بحث کنم..
و گونه ش و بوسیدم و بلندتر گفتم: خداحافظ خانمی..رسیدم خونه حتما بهت زنگ می زنم..
اونم گیج و منگ من و بوسید و گفت: اوکی..بای..

ازش فاصله گرفتم و سوار شدم..فرهاد با پری خداحافظی کرد و نشست..
تو مسیر بودیم که شروع کرد..البته منتظرم بودم که همینا رو بگه ولی بازم تا گفت «چرا» نفسم و دادم بیرون و تو دلم گفتم بسم الله..

–دوستت چی می گفت؟..
نگاش کردم..اخماش تو هم بود..
-چیزی نگفت..
رسما خودم و خر فرض کردم یا فرهاد و؟!..از گوشه ی چشم نگام کرد..
با حرص گفت:دلی اون مرتیکه هیزه؟..
-پووووووف..نه بابا ..بیجا کرده..
–پس..
-اِاِاِاِاِ..بی خیال شو تو رو خدا فرهاد..پری یه چیزی گفت چون دل خوشی از این یارو نداره..وگرنه اگه تو این مدت چیزی ازش دیده بودم که تا حالا تحملش نمی کردم..

با تردید نگام کرد..
–حقیقت و میگی؟..

اینبار با غرورِ همیشگیم نگاش کردم و سریع لحنم سرد شد..
-امیدوار بودم بدونی که من اهل سین جیم پس دادن نیستم..

انگار فهمید چه خبره که سرش و تکون داد و اروم گفت :باورت دارم..و همیشه هم داشتم..ولی باور کن همه ی این حرفام و کارام ..
-به خاطر خودمه؟!..

نگام کرد..همونطور سرد به رو به روم زل زدم و گفتم: اره می دونم..همیشه همینو میگی..منم همون جواب همیشگی رو بهت میدم که می دونم تو تنها عضو از اقوام منی و از اینکه هوامو داری بی نهایت ازت ممنونم..ولی اینو بفهم فرهاد..بفهم که من دیگه بزرگ شدم..22 سالمه..بد و از خوب تشخیص میدم..معنی نگاه ها رو خیلی خوب می فهمم..منم ادمم چرا نمی خوای اینو بفهمی که حق تصمیم گیری و انتخاب دارم؟..

اهسته گفت: اره می دونم که بزرگ شدی..شاید بد و از خوب بتونی نشخیص بدی..ولی فکر نکنم هیچ وقت بتونی نگاه ها رو معنی کنی..
– من مستقلم فرهاد..خودم و خودم..و این من هستم که می تونم برای خودم تصمیم بگیرم..من آزادم فرهاد ..آزاااااااااد..

هیچی نگفت..فقط سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد..
دیدم که لباشو رو هم فشار میده فکر کردم ناراحت شده..
چند دقیقه که گذشت دیدم باز هیچی نمیگه اروم گفتم: ناراحت شدی؟..
-نه..
-شدی..
–نه..
-مطمئنی؟..
–اره..
نفسمو عمیق و سنگین دادم بیرون..یه کم شیشه رو دادم پایین..باد ِ خنکی که به صورتم خورد باعث شد ناخداگاه لبخند بزنم..ولی محو بود..خیلی محو..

جلوی ویلا نگه داشت..قبل از اینکه پیاده بشم رو کردم بهش و گفتم: میشه یه چیزی ازت بخوام؟..
نگام کرد..
–چی؟!..
-بخند تا مطمئن بشم ازم دلگیر نیستی..
لبخند زد: دختره خوب چی میگی تو؟..چرا باید ازت دلگیر باشم؟..حرفاتو قبول دارم..تو از حق ِ مسلم خودت دفاع کردی..اینکه ازادی و حق ِ انتخاب داری..منم به تموم افکارت احترام می ذارم..ولی بازم اینو بدون که شده باشه دورا دور بازم مواظبت هستم..
لب باز کردم چیزی بگم که تند گفت: گفتم دورا دور..می دونم که خودت می تونی از خودت مراقبت کنی..لازم نیست بگی..

خندیدم..
-خداحافظ..
-شبت خوش..
-شب تو هم خوش..

جلوی در ایستادم که بره دیدم باز داره نگام می کنه ..
-برو دیگه..
–تو برو تو..
-نُچ..اول شما بفرما..
خندید: این موقع شب بچه شدی دلی؟..برو دیگه..
لج بازیم گل کرده بود..
-تو که منو رسوندی..دیگه چی میگی؟..
–برو تو دختر..
– می دونی که لج کنم دیگه هیچکی نمی تونه از پسم بر بیاد..پس برو به سلامت..

بلند خندید..سرش و تکون داد و نگام کرد..سرم و براش تکون دادم که اونم با لبخند ماشین و روشن کرد و با تک بوقی که واسه م زد حرکت کرد..
براش دست تکون دادم..از خم کوچه گذشت..کوچه ی ما یه کوچه ی پهن و عریض بود و همه ی خونه های اطراف مثل اینجا ویلایی بودن..
جلوی هر ویلا تک و توک درختای نه زیاد بلند به چشم می خورد که زیرشون بوته های گل خودنمایی می کرد..
کلیدم و دراوردم و خواستم تو قفل بچرخونم که صدای ناله باعث شد دستم رو کلید خشک بشه..

–ک..کمک..تو..تورو خدا یکی به دادم برسه..
با ترس برگشتم..باز به اطرافم نگاه کردم..چیزی ندیدم..یعنی خیالاتی شدم؟!..با این فکر برگشتم که در و باز کنم ولی باز همون صدا رو شنیدم..
— کسی صدامو نمی شنوه؟..خواهش می کنم..کمکم کنید..
نه دیگه اینبار مطمئنم صدا رو شنیدم..
-شما کی هستی؟!..کجایی؟!..

صدای مرتعش و گرفته ای که متعلق به یه زن بود..
–اینجام..پشته این درخت..
-کجا؟!..اینجا که درخت زیاده..
با ناله گفت: درست سمت..راستت..

تند برگشتم..فقط یه سایه دیدم..هوا تاریک شده بود..اروم رفتم جلو..
وقتی رسیدم بهش با تعجب نگاش کردم..یه زن ِ تقریبا 45 یا شاید 50 ساله که لباساش همه کهنه و پاره بودن..
افتاده بود رو زمین و ناله می کرد..کنارش نشستم و بازوشو گرفتم..
-خانم چی شده؟..
–خوردم زمین..خدا خیرت بده کمکم کن..
– اخه چکار کنم؟..ممکنه جاییتون شکسته باشه..
–نه..نشکسته..
-از کجا مطمئنین؟!..
–می دونم دخترم..دردم اونقدر نیست..
به سادگیش خندیدم..یکی نبود بگه شاید تنت الان داغه حالیت نیست ..
– واسه کدوم خونه اید؟..

حدس می زدم خدمتکاری چیزی باشه..
— همین کوچه..پلاکه 10..
با تعجب زل زدم تو صورتش..چشماش زیرنور برق می زد..این چی داره میگه؟؟!!..اخه..توی این کوچه..هیچ کدوم از خونه ها پلاکش 10 نبود..پس..

تا دهنم و باز کردم و خواستم جوابش و بدم یکی از پشت سفت گردنم و گرفت تو دستش و یه دستماله سفید و بزرگ هم گرفت جلوی صورتم که از بس بزرگ بود کل صورتمو پوشوند ..
نگام به همون سفیدی پارچه موند و..
با تقلا کم کم احساس سبکی بهم دست داد ..
و چشمام بسته شد….
***********************
آهسته لای چشمامو باز کردم..همه چیزو تار می دیدم..چند بار باز و بسته شون کردم تا دیدم واضح شد..
با ترس به اطرافم نگاه کردم..اینجا دیگه کجاست؟!..
انگار هنوز منگ بودم..به خودم نگاه کردم..دستام بسته بود و تو یه اتاق بودم..یه اتاق ِ شیک و مجلل..
مات و مبهوت داشتم اطرافمو بررسی می کردم که یهو یادم اومد چه خاکی تو سرم شـــده..

شب بود..ناله ی اون زن..دستمال سفید..احساس رخوت وسستی..اره..اره از هوش رفتم و ..دیگه چیزی یادم نیست تا الان که چشم باز کردم و می بینم توی این اتاقه بزرگ و تر و تمیزم..دستامم که بسته ست..یعنی منو دزدیدن؟!..
چشمام گرد شد.. اب دهنم و قورت دادم و خودمو اماده کردم واسه داد و هوار راه انداختن که در اتاق باز شد..
تند از جام پریدم و وقتی اومد تو چشمام تا اخرین حد گشاد شد..
هم خشکم زده بود و هم لال مونی گرفته بودم..اصلا باورم نمی شد..این..همون..اخه..چ..چطور؟؟!! ..

با پوزخند نگام می کرد..اومد تو و درو بست..رو کرد بهم و با همون لحن سرد و نگاهه تیز و برّنده ش تو چشمام خیره شد..

— فکر می کردی دیدار بعدیمون اینجا باشه؟!..می دونستم هیچ کدوم از اینا اتفاقی نیست..پس یه دلیلی داشت ..
پوزخندش به یه لبخنده کج رو لباش تبدیل شد و به اطراف اتاق اشاره کرد..
— از اینجا خوشت میاد؟..سپردم مختص به یه گربه ی وحشی اماده ش کنن..
و نگاهی همراه با خشم بهم انداخت که چهارستون بدنم رفت رو ویبره..
و..ولی این یارو ..چی بلغور می کنه واسه خودش؟؟!!..

-واسه چی منو اوردی اینجا؟..
به طرفم اومد ولی من همونطور سیخ سر جام وایساده بودم..از تو عین ِ بید به خودم می لرزیدم ولی هر جور بود ظاهرم رو حفظ کردم..

رو به روم ایستاد..چشم تو چشم بودیم..چند بار پشت سر هم پلک زدم ولی اون کاری نمی کرد..فقط همون نگاهه پر از خشمش و اخمی که بین ابروهاش چین انداخته بود..

وقتی دید سرسختانه دارم نگاش می کنم و تو چشماش دنبال جواب سوالم هستم لباشو روی هم فشار داد و از بینشون غرید: بشیـن..
بی خیال وایسادم..

-جواب ِ منو..
عربده کشید: گفتم بهت بتمرگ..
با ترس نگاش کردم..ناخداگاه اب دهنمو قورت دادم..
چون تو شوک بودم کاری نکردم که بلندتر از قبل داد زد: مگه با تو نیستــم؟..
همراه با ترس گنگ نگاش کردم که فریاد زد: بشین..

نمی دونم با چه اعتماد به نفسی بود که یهو از حالته شوک بیرون اومدم و شیر شدم..عین ِ وقتایی که دوست نداشتم جلو کسی تحقیر بشم رفتم تو شکمش و صدامو انداختم پس ِ کله م..
-نمی خوام روانی..سر من داد نزنـــا..چرا منو اوردی اینجا؟..چی می خوای؟..

صورتش شد عینهو لبوی داغ..سرخ ِ سرخ..
ناغافل هولم داد که چون انتظارش و نداشتم و دستمام بسته بود شوت شدم رو زمین..شونه ی چپم بعلاوه ی دستام درد گرفت ..نگامو مثل ِ خودش وحشی کردم و دوختم تو چشماش..
– چه خبرته حیوون؟..هار شدی افتادی به جون من؟..

با خشونت جلوم زانو زد..رو پیشونیش عرق نشسته بود..با دستای مردونه و زوری که به هرکول می گفت زِکی روتو کم کن، یقمو گرفت و تو دستش مشت کرد..
تا مرز سکته ی ناقص پیش رفته بودم ولی بازم عینه خر جفتک مینداختم..البته نه عملی که می دونستم اونوقت حسابم با کرامالکاتبین ِ..در حال حاضر فقط لفظی بود..لفظه تیز بهتر از عمل و ستیزه..
لااقل اینجا که کاربرد داشت..چون بدجور از دستم شِکار بود ((کسی که بیش از حد از دست کسی عصبانی باشه رو میگن از دستش شِکار بود))..

خیره داشتم نگاش می کردم که یه دفعه همچین داد زد گفتم جفت پرده ی گوشام از وسط جر خـــورد..
— خفه خون بگیر دختر..اگه این زبونه درازتو خودت کوتاش نکنی بیخ تا بیخ می ببرم میذارم کف ِ دستت تا دیگه یادت بمونه جلوی من نباید از این غلطا بکنی..

لرزون گفتم: ولم کن..همینی که هس..واسه چی اوردیم اینجا؟..زورت میاد جوابمو بدی؟..
پوزخند زد..انگار پی به ترسم برد..اگه نمی برد که به عقل ِ نداشتش شک می کردم..
با دستی که یقمو چسبیده بود گردنمو فشار داد که باعث شد سرمو کمی عقب ببرم ..

— می دونم باهات چکار کنم..
هرچی من می گفتم بگو واسه چی منو دزدیدی بدتر کاری می کرد ازش وحشت کنم..حداقل باید می فهمیدم قصدش از این کارا چیه..

دید لالمونی گرفتم با خشم ولم کرد..بلند شد و ایستاد..
چند دقیقه فقط تو اتاق قدم زد..حوصله م و سر برده بود..نه چیزی می گفت و نه حتی نگام می کرد ..با هر بار نگاه کردنش انگار قصد داشت روحمو از تنم بکشه بیرون..

چشم ازش بر نمی داشتم..منتظر بودم یه چیزی بگه که بالاخره قفل زبونش باز شد..وسط اتاق ایستاد و نگام کرد..
کاملا خونسرد بود..
نگاهی سرد بهم انداخت و با لحن ِ خشکی که چاشنیش خشم بود گفت: پدرخونده ت کجاست؟..
اول نفهمیدم چی میگه..چشمام اروم اروم باز و بازتر شد..
گیج و منگ گفتم: هان؟!..
انگار خیلی خودش و کنترل می کرد که منو زیر مشت و لگد نگیره ..

— پرسیدم پدر خونده ت کدوم گوریه؟..به نفعته باهام راه بیای که اگه اینطور نشه..
ادامه ی حرفشو نگفت به جاش جوری نگام کرد که فهمیدم حسابمو دیر یا زود می رسه..

-ولی من نمی فهمم از کی حرف می زنی..من نه پدر دارم نه پدرخونده..اونوقت تو..
داد زد: خفه شو و حرفه اضافه نزن..فقط بنال بگو اون پیر ِ کفتار کجاست؟..
شاکی شدم: پیر ِ کفتار دیگه کدوم خری ِ؟..تو ادمی؟..زبونه منو می فهمی؟..د ِ دارم بهت میگم نمی دونم داری از کی حرف می زنی..

با دوتا قدم بلند جلوم ایستاد..تو همون حالت کمی خودمو کشیدم عقب و از نوک ِ کفشاش تا توی جفت چشماش نگامو کشیدم بالا و تهش هم با سر وصدا اب دهنمو قورت دادم..
عین درخت چنار دراز بود لامصب..هیکل چهارشونه و عضلانیش وحشتم و بیشتر می کرد..اگه صورتش انقدر جذاب نبود حتما با دیدنش قبض روح می شدم..

انگشت اشاره ش و به سمتم نشونه گرفت..چشماش سرخ و فکش منقبض شده بود..
بلند غرید و فریاد زد: منصـــوری..بهمـــن ِ منصــــوری..پدرخونـــده ی عوضــــی ِ تو..حــــالا چی؟..یادت اومـــد؟..

تموم مدت که عربده می کشید چشمام بسته بود..از صداش تنم می لرزید و دست و پام یخ بسته بود..
چشمامو روی هم فشار دادم و بلند گفتم: خ..خب..اره می شناسمــــش..بسه دیگه داد نزززززن لعنتـــی..

دیدم هیچی نمیگه..با ترس و لرز لای چشمامو باز کردم ..

پشتش بهم بود .. تو درگاه ایستاد..در و محکم بهم کوبید که از صدای کوبیده شدنش نه تنها نترسیدم بلکه حس ارامش بهم دست داد.. اینکه بالاخره شرش کنده شد و از اتاق رفت بیرون..ولی بدبختیای من که یکی دوتا نبود..مشکل پشت مشکل بر فرق ِ سرم نازل می شد..
*******************
« آرشام »

– چِشم از این در بر نمی داری.. –چَشم قربان.. -به بچه ها بگو زیر پنجره ی اتاق تمام وقت بایستن..هر صدایی که شنیدید خبرم کنید.. –اطاعت قربان..ولی این همه محافظه کاری واسه یه دختر به..

نگاهه سنگینم و که دید ساکت شد..سرش و زیر انداخت و سکوت کرد.. محکم و جدی گفتم: همون کاری رو می کنید که من دستور میدم..شیرفهم شد یا یه جور ِ دیگه حالیت کنـــم؟.. تند همراه با ترس نیم نگاهی بهم انداخت و باز سرش رو زیر انداخت.. –بله قربان فهمیدم..منو ببخشید اگه تو کارتون.. -بسه.. –چـ..چشم.. از پله ها پایین اومدم..خدمتکار با سینی که کریستال ِ پایه دار ِ شراب درش می درخشید پایین پله ها ایستاده بود.. -کجا؟!.. هول شد و نفس زنان گفت: قربان خانم ِ شیدا تشریف اوردن.. -کجان؟.. — تو سالن قربان.. به سینی اشاره کردم: من دستور داده بودم؟.. با ترس گفت: خ..خیر قربان.. -پس ببرش.. –چشم قربان.. به طرف سالن رفتم..توسط 3 تا پله ی مرمر و شفاف به اون طرف راه داشت..پشتش به من بود..ایستادم..کمی مکث کردم.. با دیدنم از جا بلند شد..همراه با لبخندی دلربا به طرفم اومد.. — سلام عزیزم.. دستش رو به طرفم دراز کرد..یک تای ابروم و بالا دادم و با تعجبی خاص نگاهش کردم.. دستش و گرفتم..مکث کردم..رهاش نکردم و تنها تو چشماش خیره شدم.. در حینی که به مبل اشاره می کردم دستش و رها کردم.. هیچ حرکتی نکرد..بی توجه به اون روی مبلی که در صدر سالن قرار داشت نشستم.. نگاهم و به چشمان ِ براقش دوختم..اروم به طرفم اومد.. صدای تق تق کفشاش اذیتم می کرد ولی ناچار به سکوت شدم..اگه قصدم چیز دیگه ای نبود بی شک پاشنه هاشون رو خـــورد می کردم.. فکم و روی هم فشردم..روی نزدیکترین مبل به من نشست.. –جواب سلامم و نمیدی؟.. -سلام.. لبخند زد..ولی مصنوعی بودنش رو خیلی راحت به رخ می کشید.. – چیزی شده؟.. با تعجب گفت: نه..چطور؟!.. -چی باعث شده که ما به غیر از شرکت اینجا هم همدیگرو ببینیم؟.. لبخند زد: مشکلش چیه عزیزم؟..فکر کن دلم برات تنگ شده که دروغ هم نگفتم.. پوزخند زدم.. -عزیزم؟!..دلتنگی؟!..هه..عجب.. خندید..اروم و به ظاهر دلنشین..با عشوه ای مشهود در حرکاتش رو به من کرد و در حینی که دستش و کمی تو هوا تکون می داد گفت: خب اون بار که توی شرکت باهات حرف زدم بهم گفتی به هر کس این اجازه رو نمیدی که باهات راحت باشه..ولی به من چنین اجازه ای رو دادی.. -دادم؟!.. لحنم انقدر محکم و جدی بود که من من کنان گفت: خ..خب راستش..گفتی اگه بخوای می تونی که.. نفس عمیق کشیدم..ادامه نداد.. -گفتم ..اگر بخوام.. با تردید گفت: یعنی تو نمی خوای؟.. نگاهش کردم..بی قراری تو چشماش بیداد می کرد..درست همون چیزی که دنبالش بودم..تشنه تر شدن ِ لحظه به لحظه ی اون.. -شاید.. کلافه شده بود.. –یعنی چی آرشام؟!..بالاخره اره یا نه؟!.. خیلی برام جالب بود..اینکه یه دختر با چندتا اشاره و پا دادن های نامحسوس اینطور خودش رو با یک مرد راحت بدونه که با این همه غرور باز هم بتونه راحت برخورد کنه.. -گفتم که..هنوز نمی دونم.. –یعنی مردی مثل تو و در جایگاه تو نمی تونه چنین تصمیم آسونی رو بگیره؟.. سکوت کردم..بیش از حد بهش بها دادم.. با اخم زنگ طلایی رنگی که روی میز سلطنتی کنارم قرار داشت رو برداشتم..2 بار تکون دادم..طولی نکشید که یکی از مستخدمین با همون سینی شراب وارد شد.. ابتدا رو به روی من ایستاد و سرش و تا نیمه ی راه به نشانه ی تعظیم خم کرد..با دست به شیدا اشاره کردم..سینی شراب رو به طرفش گرفت.. رو به خدمتکار کردم و جدی و سرد گفتم: شراب؟!.. –بله قربان.. -ببرش.. هر دو با تعجب نگاهم کردند..دست شیدا در حالی که داشت لیوان ِ شراب رو از توی سینی بر می داشت همونطور خشک شده باقی موند.. نسبتا بلند رو به خدمتکار داد زدم: نشنیدی چی گفتم؟..سینی رو ببر و برای خانم شربت بیار.. از صدای بلندم دست شیدا لرزید و نیمی از شراب داخل لیوان درون سینی ریخت..خدمتکار به سرعت از سالن خارج شد..با اخم به روبه رو خیره شدم.. کمی بعد نگاهم و بهش دوختم..رنگش پریده بود.. لبخندی کاملا ظاهری روی لبانش نقش بست و گفت: خب..خب چه کاری بود؟..اتفاقا من شراب دوست دارم.. خشک گفتم:می دونم..منتهی من دوست ندارم.. با دهان نیمه باز نگام کرد.. -الان فقط شربت مناسب ِ.. –یعنی تو هیچ وقت شراب نمی خوری؟!.. -چرا.. –پس.. – الان وقتش نیست.. سکوت کرد..این دختر بیش از حد ِ تصورم راحت بود..باید رفتارم و باهاش تا حدی تغییر می دادم. پا روی پا انداختم ..خدمتکار اینبار با سینی شربت وارد سالن شد..درست مثل سری قبل بعد از تعظیمی که به من کرد و با اشاره ی من به شیدا لیوان شربت رو تعارف کرد.. شیدا نیم نگاهی به من انداخت و لیوان رو برداشت..خدمتکار لیوان و روی میزکنار دستم گذاشت و با اشاره ی دستم از سالن بیرون رفت.. کمی از شربتش و مزه مزه کرد و گفت: یه مهمونی ترتیب دادم..به مناسبته کار جدیدم..دوست دارم تو هم توی مهمونیم باشی.. با مکث کوتاهی نگاهش کردم..لیوان شربتم رو برداشتم.. همونطور که بی هدف نگاهم به محتویات ِ داخل لیوان بود گفتم:ممکنه نتونم بیام..ولی تلاشم و می کنم.. –خواهش می کنم حتما بیا..کلی واسه ت سوپرایز دارم.. نگاهم و بهش دوختم..در حین ِ اینکه سرم رو ارام تکون می دادم لیوان و روی میز گذاشتم.. سرد گفتم: زیاد از غافلگیری خوشم نمیاد.. لبخندش کمرنگ شد.. — ولی ..شاید اینبار خوشت اومد، میای؟!.. دلیل تردیدی که داشتم دختر خونده ی منصوری بود..ولی در هر صورت من هم هدف ِ خودم و داشتم.. بنابراین با تکون دادن سرم جواب مثبت دادم..

از سر خوشحالی لبخند زد..از جا بلند شد..کارتی روی میز گذاشت و گفت: این دعوتنامه ست..با اومدنت بی نهایت خوشحال میشم..

منتظر رو به روم ایستاد.. بلند شدم..و با لبخندی محو به در سالن اشاره کردم و گفتم: به مهندس سلام ویژه ی منو برسون.. دیگه باهاش رسمی نبودم..نه..کم کم باید وارد مرحله ی دوم می شدم..و از همین مهمونی می تونستم شروع کنم.. با لبخندی غلیظ کنارم ایستاد و به قصده بوسیدن ِ صورتم لباش و جلو اورد .. با اخمی کمرنگ صورتم و عقب کشیدم.. نگاهی سنگین بهش انداختم..لبخند به روی لب هاش خشک شد.. –ببخشید..نمی دونستم خوشت نمیاد.. به سمت در حرکت کردم.. -من گفتم خوشم نمیاد؟.. –نه .. رو به روم ایستاد.. –پس چرا..نذاشتی که.. هه..گستاخی تا به این حد؟!.. -تو دختر بی پروایی هستی..من به هیچ عنوان مایل نیستم که همین اول کار این بی پروایی رو بهم ثابت کنی.. چین ملایمی میون ابروهای بلند و کمانیش افتاد.. –من بی پروا نیستم آرشام.. -خب درسته..شاید به خاطر اینه که مدت زیادی خارج از ایران بودی و مطمئنا در اونجا به رشد ِ فکری نسبت به اونچه که باید و شاید رسیدی.. لبخند زد: دوست نداری من مثل اروپایی ها باشم؟..با فکری باز و نگاهی امروزی و روشنفکرانه؟.. نگاهم از درون کاملا بی تفاوت بود..ولی به ظاهر رگه های مصنوعی از توجهم رو تو چشماش دوختم.. حرفی نزدم و از سالن بیرون رفتم.. ******************* رو به خدمتکار کردم و گفتم: غذاش اماده ست؟.. –بله قربان..الان براشون ببرم؟.. -لازم نیست..برو بیارش.. –چشم قربان.. جلوی پله ها ایستادم..چندی بعد خدمتکار همراهه سینی غذا به طرفم اومد..از دستش گرفتم و از پله ها بالا رفتم.. هر دو تا نگهبانی که جلوی در گذاشته بودم با تعظیمی کوتاه کنار ایستادند.. -یکیتون بمونه..اون یکی هم می تونه بره..هر 2 ساعت 1 بار شیفتتون عوض میشه .. –چشم قربان.. –اطاعت قربان.. سینی رو تو یکی از دستام گرفتم و قفل در رو باز کردم..وارد اتاق که شدم اونجا نبود.. سینی رو به ارومی روی میز کنار در گذاشتم..حرکت نکردم..نگاهه سریع و با دقتی به اطراف انداختم.. پوزخند زدم..و با یک حرکته سریع در رو بستم و همین که خواست صندلی رو بیاره پایین دستام و دور ِ هر دو تا مُچ ِدستش حلقه کردم و نسبتا محکم فشار دادم که بلند جیغ کشید.. –آآآآآی آی دستم.. روانی دستم شکست.. کشیدمش سمت خودم و صندلی تو همون فشارهای اولی که به دستش وارد کردم جلوی پاهام افتاده بود.. دستاش و بردم پشت..سینه به سینه ی هم ایستاده بودیم.. نگاهی از سر خشم بهش انداختم و داد زدم: دختره ی عوضی فکر کردی با اینکارات می تونی از اینجا فرار کنی؟.. نگاهش فوق العاده وحشی بود..بدون اینکه حتی نگام رو از روش بردارم دستاش و به روی هم فشردم و با یک حرکت اون و چرخوندم ….و حالا پشتش به من بود.. کنار صورتش به ظاهر اروم ولی همراه با خشم در حالی که دندونام و روی هم فشار می دادم از لابه لای اونها غریدم:چیه؟..هار شدی؟..جفتک میندازی اره؟..اینجا جای این کارا نیست..پنجول انداختنات واسه وقتی بود که تو چنگال شیر اسیر نبودی..حالا اوضاع کمی فرق کرده….محکمتر فشار دادم:الان که دارم انقدرخودمو کنترل می کنم و تا به الان سرت و زیر اب نکردم فقط و فقط به خاطره اطلاعاتی ِ که می تونی بهم بدی..از خودت و اون کفتار..فکر نکن حالا که اجازه دادم دستات باز باشه می تونی باهاشون هرکار خواستی بکنی.. تکونش دادم و بلندتر داد زدم: فقط زبونت و باز کن وبگو..بگو کی هستی و چرا دختر خونده ی منصوری شدی؟..دختر خونده ی کسی که بچه هاش براش با کِرمای زیر خاکه توی باغچه ی خونش هیچ فرقی نمی کنن..چطور تو شدی دخترخونــــده ی این ادم؟..هـان؟..براش چکار می کنی؟.. با خشم شال رو از سرش کشیدم و موهاش و تو چنگ گرفتم..از درد نالید و جیغ کشید.. –نکن کثافت..نکن..چرا شکنجه م می کنی؟..من که هیچ کاره م عوضی.. پرتش کردم رو تخت..در حالی که سرش و تو دست گرفته بود برگشت و با ترس نگام کرد.. -به همین اسونیا نیست..تا وقتی که از زیر زبون تند و تیزت همه ی اطلاعات ِ مربوط به منصوری رو نکشیدم بیرون ولت نمی کنم..رهایی از اینجا برات میشه یه رویا..می فهمــــی؟..رویــــا.. به اطرافم اشاره کردم و در حالی که داد می زدم به طرف در رفتم.. -از اینکه گذاشتم توی این قفس طلایی باشی باید ازم ممنون باشی گربه ی وحشی.. برگشتم و تو چشمای پر از اشکش نگاه کردم.. -لیاقت تو کمتر از اینجاست..حتی کمتر از این زندان.. به هق هق افتاده بود و همون موقع از اتاق بیرون رفتم..نگهبان با تعظیم جلوی در ایستاد.. -هر نیم ساعت 1 باز میری تو چِکِش می کنی..همه ی وسایل ِ تیز و برّنده ای که بتونه با اون به خودش اسیب بزنه رو از تو اتاق برداشتید؟.. –بله قربان..حتی یه سوزن جا نذاشتیم.. – اگه دیدید زیاد سر و صدا می کنه حتما خبرم کنید..زمانش مهم نیست ..فقط هر چی که شد اول من رو در جریان قرار می دید..شیرفهم شد؟.. –بله قربان..اطاعت..

روی پرونده هایی که از شرکت اورده بودم کار می کردم که تقه ای به در اتاقم خورد.. اکثر مواقع کارهای مهم مربوط به شرکت و توی خونه م انجام می دادم..در محیطی مملو از سکوت و بدون مزاحم..در اینصورت تمرکز بیشتری برای انجامشون داشتم..

-بیا تو.. در اتاق به ارومی باز و بسته شد..از صدای قدم ها و طرز در زدنش فهمیده بودم کسی جز شکوهی نیست.. –قربان.. -بگو می شنوم.. –اقای شایان تشریف اوردن..خواهان دیدار با شما هستند قربان.. نگاهم و از روی پرونده گرفتم و به شکوهی دوختم.. -از کی منتظره؟.. — همین الان اومدن..ظاهرا کمی هم عجله دارند.. – تنهاست؟.. –بله قربان.. نفسم و سنگین بیرون دادم..با کمی مکث خودکارم رو لای پرونده گذاشتم .. -بسیار خب می تونی بری..بهشون بگو من تا چند دقیقه ی دیگه میام.. — اطاعـت میشـه قربـان.. و از اتاق بیرون رفت..مطمئن بودم با شنیدن خبر اینکه دخترخونده ی منصوری اینجاست درنگ نکرده و اومده اینجا .. ****************** با هم دست دادیم و با تعارف ِ دست من روی صندلی نشست.. — تا الان چیزی هم بروز داده؟.. – نه.. –چطور؟!..از آرشامی که من می شناختم بعیده کارش و زود شروع نکنه.. پوزخند زدم: مطمئن باش من سیاست ِ خودم و دارم..البته اگه منو خوب شناخته باشی.. متوجه نیش کلامم شد..ولی چون به این لحن و طرز از حرف زدنم عادت داشت با لبخند نگام کرد.. دستاش رو از هم باز کرد و بلند شد.. –می خوام ببینمش..کجاست؟.. نگاه کوتاهی بهش انداختم ..این همه اشتیاق برای چی بود؟!.. بدون حرف از جا بلند شدم و با قدم هایی اهسته جلو افتادم.. ******************* در اتاق رو باز کردم..اول خودم وارد شدم..روی تخت نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود..با اخم نگام کرد .. پشت سر من شایان هم وارد اتاق شد و کنارم ایستاد..و در اتاق توسط نگهبان بسته شد.. نگاهش از روی من به سمت شایان کشیده شد و چون نگاهم رو دقیق به صورتش دوخته بودم به راحتی متوجه ی ترسی مبهم که تو چشمای خاکستریش جهید شدم.. نگاهی سرسری به شایان انداختم ..مشتاقانه با نگاهی براق و خاص به اون دختر خیره شده بود.. به طرفش رفت.. دختر با ترس اب دهانش رو قورت داد و کمی خودش و به عقب کشید.. –ت..تو اینجا؟..تو دیگه چ..چی از جونم می خوای کثافت؟.. شایان مکث کرد و قهقهه زد: پس هنوز یادته؟.. همون جا ایستاده بودم و با اخم به ان دو نگاه می کردم..مطمئن بودم در گذشته مسئله ای بینشون بوده و با شناختی که روی شایان داشتم می تونستم یه چیزایی حدس بزنم …. کنارش نشست و حالا ترس کاملا مشهود تو چشماش دیده می شد.. شایان با لحنی سنگین و شمرده گفت: نترس خانم کوچولو.. چرا داری می لرزی؟..کاریت ندارم..فقط می خوام چند تا سوال ازت بپرسم..همین.. فکر کنم اسمت دلارام بود..اره..منصوری همیشه می گفت دلارام دخترخونده ی منه و دوسش دارم..درست می گفت؟.. در حالی که به نفس نفس افتاده بود رو به شایان داد زد: خفه شو..تو یه شیطانی..تو..تو.. روشو برگردوند و داد زد: نمی خوام ببینمت..دست از سرم بردار لعنتی.. شایان بی توجه با لبخند به بازوش دست کشید..با ترس از رو تخت بلند شد ..و نگاهش بین من و شایان درگردش بود.. فریاد زد: چی از جونم می خواین لعنتیا..ولم کنین دیگه.. شایان از رو تخت بلند شد و همین که یک قدم به طرفش برداشت با ترس داد زد: نیا جلو..ب..بهت میگم نیا جلو کثافت.. شایان همونجا ایستاد و گفت: فعلا با جونت کاری ندارم نترس.. خندید و رو به من گفت: آرشام..مگه بهش نگفتی که چی می خوایم؟.. نگاهم رو با اخم تو چشمای اون دختر دوختم و با حرکت سر تایید کردم.. رو بهش کرد و گفت: پس می دونی..حالا بهمون بگو.. -چ..چی؟!.. — پدر خونده ت کجاست؟.. -قبلا هم گفتم..من پدر خونده ندارم.. همراه با پوزخند گفت: نداری؟!..نکنه می خوای بگی شخصی هم به اسم بهمن منصوری نمی شناسی؟!.. -مـ..می شناسم.. –پـــس چــــــی؟.. از فریادی که شایان کشید دستاش رو به دیوار تکیه داد و در حالی که قفسه ی سینه ش تند بالا و پایین می شد چشماش و به روی هم فشار داد.. با صدایی مرتعش داد زد: مــــن می دونم بهمن منصوری کیــــه..می شناسمش چون براش کار می کردم..م..من پ..پرستارش بودم..نه دختر خونده ش..اون بهتون دروغ گفته..دروغ گفته.. گریه نمی کرد..ولی ظاهرش به راحتی نشون می داد که بیش ازحد ترسیده.. وقتایی که من می اومدم پیشش این ترس رو نه تو حرکات و نه حتی تو نگاهش نمی دیدم..ولی.. الان در حضوره شایان همه ی اینها در اون محسوس دیده می شد..در حضوره من کاملا گستاخ بود و وحشی.. ولی الان..کاملا برعکسش رو می دیدم.. – شایان بهتره تمومش کنی..من خودم می دونم باهاش چکار کنم.. شایان نیم نگاهی بهش انداخت وبه طرفم اومد..نگاهم با همون اخم ِ همیشگی به اون دختر بود.. شایان دستی به روی شونه م زد و گفت: پس اینکار و تماما می سپرمش به تو..می خوام تمومه جیک و پوک ِ منصوری رو از زیر زبونش بکشی بیرون.. و با نگاهی کوتاه و دقیق که به اون دختر انداخت از اتاق بیرون رفت..

2 روز ِ که اون دختر اینجاست..
و امشب شیدا مهمونی ترتیب داده بود و نمی تونستم از این دعوت بگذرم..

رو به خدمتکار مخصوصم «گندم» گفتم: کت و شلوارم رو از خشکشویی گرفتی؟..

داشت اتاق رو مرتب می کرد..در ساعتی مشخص از روز حق داشت که به اینجا بیاد..در غیر اینصورت باید خودم دستور می دادم..

رو به من ایستاد و گفت: بله قربان..زنگ زدم خودشون اوردن..
در حالی که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: لباسم و اماده کن..
–برای امشب چه سِتی باشه قربان؟..

تو درگاه ایستادم..کمی مکث کردم و جواب دادم: مثل همیشه..فقط مشکی..
-بله قربان..چشم..

به طرف اتاقش رفتم..رو به نگهبان که ایستاده داشت چرت می زد با عصبانیت بلند گفتم: چه غلطی می کنی احمق؟..
با ترس ایستاد و نگام کرد..
–ش..شرمنده م قربان..یه لحظه چشمام سنگین شد..
-مگه نگفته بودم هر 2 ساعت 1 بار شیفتتون عوض بشه؟..
سرش رو زیر انداخت و چیزی نگفت..

داد زدم: وقتی ازت سوال می پرسم جوابم و بده احمق..
–چشم قربان..ببخشید..
مکث کوتاهی کردم و دستی به صورتم کشیدم..

– 3 تا دیگه از بچه ها رو بیار هر کدوم تو این 24 ساعت زمان بندی کنید و جلوی در کشیک بدید..اینطوری بخوایم پیش بریم اون دختر راحت فرار می کنه..
— اطاعت قربان..
– فقط وای به حالتون اگر بفهمم کارتون رو درست انجام ندادید..فقط یه بار دیگه ببینم داری چرت می زنی بی برو برگرد دخلت و میارم..شیرفهم شد؟..
— چشم قربان..خیالتون راحت باشه..
– من امشب اینجا نیستم..می خوام شیش دونگ حواستون بهش باشه..
— اطاعت میشه قربان.. حواسمون بهش هست..

پوزخند زدم و نگاهی سرسری بهش انداختم..کاملا مشخص بود که چطور انجام وظیفه می کنه..
همراه با هیکلی درشت و چهارشانه , صورتی نسبتا خشن داشت و با اطمینان می تونم بگم اکثر ِ زیردستان من تو کارشون خشن و جدی بودند..
منم همین و می خواستم و اگه کسی جز این بود جایی تو گروهه من نداشت..
*******************

« دلارام »

خدایا 2 روزه که اینجا اسیرم..دارم دیوونه میشم , د ِ اخه باید چکار کنممممم؟!..
روی تخت چمباتمه زده بودم..زانوهام رو بغل گرفتم و بی حوصله و کسل نگام دور اتاق می چرخید..
کاری که این 2 روز می تونستم انجامش بدم همین بود..
یه کمد لباس که چند دست هم بیشتر توش نبود..یه میز ارایش و یه شونه ی پلاستیکی..یه دستمال روی میز و یه در که سرویس بهداشتی بود , حموم و دستشویی..یه تخته 2 نفره ی معمولی ولی شیک..پرده ها هم یه جورایی فانتزی بودن..ترکیبی از رنگ های سرمه ای و سفید که خب با سرویس ِ این اتاق جور بود..

لباسامم همین یه مانتویی که تنم بود و یه شالی که همینجوری رو موهام انداخته بودم..و شلواری که پام بود..
حاضر نبودم لباسامو عوض کنم..چون می ترسیدم این گوشه کنارا دوربین کار گذاشته باشن..
تو فیلما دیده بودم یکی رو که گروگان می گیرن تو اتاقی که حبس ِ دوربین کار میذارن تا خوب زیر نظر بگیرنش..

بیکار هم ننشسته بودم خوب سوراخ سنبه های اتاق و گشته بودم ولی دوربینی پیدا نکردم..

اما شاید تو حموم بتونم لباس عوض کنم..اره خب اگه رذل باشن بخوان اونجا هم دوربین کار بذارن..خب رذل که هستن ..پـــــوووووووف..

اخه اینا چی از جون من می خوان؟!..منصوری؟!..خب این قضیه به من چه ربطی داره؟!..
خیر سرم پرستار و یه جورایی کلفتشم ..دخترخونده دیگه چه صیغه ایه؟!..اینو دیگه کجای این دل وامونده م بذارم؟!..چه گرفتاری شدم..
حالا اون مرتیکه تو هر محفلی نشست این زِر و زد که منه بیچاره دخترخونده شَم..کدوم سَنَدی اینو نشون میده اخه؟..عجبا..

چونه م و گذاشته بودم رو دستام و داشتم فکر می کردم که..
یه دفعه یاد اون عوضی افتادم..شایان ِ پست فطرت..کسی که همه چیزم و ازم گرفت..خانواده م..خوشبختیم و همه ی هست و نیستم ……..

و ذهنم کشیده شد به گذشته ها..گذشته ای سراسر تلخی..ولی از اول تلخ نبود..نه..
همه چیز خوب بود..همه جای زندگیم بوی خوشبختی می داد..تو گوشه گوشه ی خونه ی پدریم صفا و صمیمیت، بین اعضای خانواده م دیده می شد..
ولی…….

یه خانواده ی 4 نفره..یه خانواده ی خوشبخت و اروم بودیم..
من یه دختر 16 ساله بودم و برادرم نیما که 24 سالش بود..
پدرم شغلش ازاد بود و یه مغازه ی لباس فروشی داشت..
مادرم مثل همه ی مادرای دنیا مهربون و دلسوز بود..صورت دلنشینی داشت و نگاهش همیشه پر از مهر بود..بابام بی نهایت شیفته ش بود و خانمم صداش می زد..

مامانم علاوه بر اینکه مادرم بود دوستمم بود..خیلی خیلی بهش نزدیک بودم..خب تک دختر بودم و اهل اینکه حتی کوچکترین رازم رو با دوستام در میون بذارم هم نبودم..
و کسی رو مطمئن تر و رازنگهدارتر از مادرم نمی دونستم..

همیشه جنبه ی منطق رو در نظر می گرفت..برای همینم باهاش راحت بودم..
اسمش ماه بانو بود و اسم پدرم فؤاد..برادرم دانشجو بود و در کنار درس و دانشگاه تو یه کارگاهه فنی کار می کرد..
چون یه جورایی با رشته ش جور در می اومد این شغل رو دوست داشت..بر خلافه من که یه دختر شیطون و بازیگوش بودم اون پسر ِ ارومی بود..

و پدرم..اونم مرد زحمتکشی بود..می گفت دوست داره همیشه نون حلال بذاره سر سفره ی زن و بچه ش..ولی..
همه چیز همین نبود..این فقط ظاهره قضیه بود که ما اینطور فکر می کردیم..اصل ماجرا چیزه دیگه ای بود..

درس می خوندم و دوست داشتم رشته م واسه دبیرستان تجربی باشه و تو دانشگاه رشته ی پرستاری بخونم..ازبچگی بهش علاقه داشتم..و چه ارزوهایی که برای اینده م نداشتم..

یه روز که تو عالمه شاد ِ دخترونه ی خودم غرق بودم داشتم بازیگوشی می کردم و سر به سر مامانم می ذاشتم صدای زنگ در رو شنیدم..
بدو رفتم تو حیاط و لبخند به لب درو باز کردم چون می دونستم این موقع روز باباست..ولی به جای بابا یه مرده غریبه رو دیدم..

چون حجاب نداشتم به خودم اومدم و تندی پشت در وایسادم..
خواستم در و ببندم که صدای بابا رو شنیدم..

— دخترم چرا فرار کردی؟..
و در و هل داد و اومد تو..پشتش اون یارو هم اومد تو حیاط..جای بابام بود ولی جوری نگام می کرد که مو به تنم سیخ می شد..

بدون اینکه حتی به بابام سلام کنم دویدم رفتم تو ..به مامان گفتم که بابا با یه مرده غریبه اومده خونه..
با تعجب چادرشو که به کمرش بسته بود کشید رو سرش و گفت: اوا خاک به سرم تو اینجوری رفتی دم در؟..
با حرص گفتم: اره دیگه نمی دونستم که اون پشت دره..
–یعنی چی که بابات با یه مرد غریبه اومده؟..سابقه نداشته..
– چه می دونم..خودت برو ببین..
–باشه تو همینجا باش..هوای سیب زمینیا رو داشته باش نسوزه ..

سرمو تکون دادم و قاشقی که داشت باهاش سیب زمینیا رو سرخ می کرد و از دستش گرفتم..
مامان رفت بیرون و صداشون رو می شنیدم که داشتن سلام علیک می کردن..ولی کم کم صداشون تو صدای جلز و ولز کردن سیب زمینی ها که داشتن تو روغن ِ داغ سرخ می شدن گم شد..

ماجرا به همینجا ختم نشد..اون مرد هر شب پاتوقش شده بود خونه ی ما..از ظاهر ِ اُتو کشیده و بیستش معلوم بود از اون خر پولاست..
هر وقت می اومد اینجا مامان منو می فرستاد تو اتاقم و خودش هم می رفت تا ازشون پذیرایی کنه..
داداشم که تا شب تو کارگاه بود و وقتی هم می اومد می رفت تو زیرزمین تا درس بخونه..اخه اونجا رو موکت کرده بود مخصوص همین کار..کسی هم مزاحمش نمی شد..

کم کم مشاجره های مامان و بابام شروع شد و شنیدن ِ صدای دعواشون دلم رو به درد می اورد ..
و برادرم نیما چند بار جدی باهاشون حرف زد ولی وقتی دید فایده ای نداره بی خیالشون شد..
گاهی دیرتر می اومد خونه و وقتی هم بر می گشت می گفت با دوستام دارم درس می خونم..

بابام دوتا داد سرش می زد و این می شد اغاز ِ دعوای بین مامان و بابا..دیگه خسته شده بودم ..اونا که سر هم فریاد می زدن من چشمام و روی هم فشار می دادم و تو اتاقم زار می زدم..

هم برام عجیب بود و هم ناراحت می شدم..تو خونه ی ما هیچ وقت بحث و دعوا نبود..همه احترام ِ همو داشتن..ولی حالا………..

تا اینکه تو یکی از همین دعواها از دهن مامانم پرید که بابام معتاد شده و خیلی وقته اینو داره ازمون مخفی می کنه..
مامان می گفت که بهش شک کرده بود ولی باورش نمی شده..برای شایان یا همون مرد غریبه مواد می فروخته و اینجوری از کنارش مواد ِ مصرفی خودش و هم تامین می کرده..

و چه تلخ بود اون شبی که پی به این حقیقت بردم..اینکه پدرم..کسی که حکم سایه ی بالا سرمون رو داشت..کسی که پشتوانه ی ما بود و بنیان و ارامش خانواده رو اون اداره می کرد در حال نابودن شدن بود و زندگیمون رو هم همراه خودش سیاه و کدر کرد..

انگار اون سال ، سال ِ بلا و مصیبت بود که برای ما از زمین و اسمون می بارید..
و تو یکی از همین شبا مادرم سکته کرد و ..
وقتی صبح ساعت 9 از خواب بیدار شدم و دیدم کسی هنوز بیدار نشده و صبحونه حاضر نیست..بعد از روشن کردن سمامور رفتم پشت اتاقشون ..ولی در کامل بازبود..
رفتم تو تا مامان رو صدا بزنم..بابام تو اتاق نبود..مامان به پشت خوابیده بود و صورتش مهتابی تر از همیشه بود..
با لبخند نشستم کنارش و دستشو گرفتم تا صداش کنم که از سردی دستش تنم لرزید..تو دلم خالی شد و شروع کردم به تکون دادنش..صدام می لرزید و با قربون صدقه و گریه صداش می زدم..

— مامانم بیدار شو..ماماااااانی تو رو خدا چشماتو باز کن..مامااااان..مامااااااااا ااان..

انقدر جیغ و داد کردم که نیما و بابامم اومدن تو اتاق..
و اون روز ِ نحس مادر نازنینم پر کشید و رفت..تو خواب سکته کرده بود و من و نیما رو بدبخت و بیچاره کرد..
بعد از مرگ کسی که تنها مونس و دوست و همدمم بود گوشه گیر شده بودم..مثل ادمای افسرده یه گوشه می نشستم و به دیوار زل می زدم..

نیما که دیگه کلا خونه نمی اومد بابامم یه شب در میون می اومد و انگار نه انگار که یه دختره 17 ساله تو خونه تک و تنهاست..((1 سال گذشته بود))..
برای اینکه نترسم می رفتم با عکس مامان حرف می زدم..حس می کردم پیشمه و اینجوری اروم می شدم..و اون موقع انقدرگریه می کردم که از حال می رفتم..
روزگارم همینجوری تلخ و بی روح سپری می شد که بازم پای شایان به زندگیمون باز شد..
حالا بی پرواتر از گذشته به خونمون قدم می ذاشت و بابام تا می تونست با جون و دل ازش پذیرایی می کرد..واسه ی مرگ مامان یه چند وقت عزادار موند و بعد هم انگار نه انگار..
رفتارایی که از پدرم می دیدم و بی توجهیاش افسرده ترم می کرد..

تا وقتی مادرم زنده بود بابام دیگه شایان رو نمی اورد خونه یا اگرم می اومد ماهی 2 یا 3 بار ..
تا اینکه یه روز..

بابام صبح اومد خونه و دستاشم پر از خرت و پرت بود..
وقتی از پنجره داشتم نگاش می کردم که کیسه های پلاستیک پر از میوه و خوراکی رو گرفته دستش و اروم داره میاد تو خونه تو صورتش دقیق شدم..هر چی که جلوتر می اومد چین و چروک های صورتش هم واضح تر می شد..

ریش پر پشت و بلندی که انگار ماه هاست اصلاح نشده..در صورتی که قبلا وقتی مامان زنده بود یک روز در میون صورتش و اصلاح می کرد..
لباساش رنگ و روشون رفته بود و مثل سابق تر و تمیز نبودن..ولی..
چرا انقدر کمرش خمیده شده؟..مردی که تازه پا به 50 سالگی گذاشته چرا انقدر پیر و شکسته شده؟..

بابام با خودش چکار کرده بود؟..با من ..با مامان که می دونستم از دست ِ کارای بابام غصه خورد و دق کرد..به خاطر اعتیادش کنترلی روی خودش نداشت..گاهی که عصبانی می شد هر چی از دهنش در می اومد می گفت..فحش های رکیکی که……
یه قطره اشک از چشمام چکید رو گونه م ولی جلوی دومی رو گرفتم..با سر انگشتام پاکشون کردم و پرده رو انداختم..

بابا اومد تو..از همون جلوی در صدام زد..انگار یه جورایی خوشحال بود..این خوشحالی به وضوح تو صداش موج می زد..

— دخترم دلارام.. کجایی بابا؟..
-اینجام ..سلام..

نیم نگاهی به صورت سرد و بی روحم انداخت و زیر لب جوابمو داد..
لبخندش که رفته رفته داشت محو می شد رو پررنگترش کرد و درحالی که سعی داشت نگام نکنه گفت: بیا بابا..بیا اینا رو از دستم بگیر واسه شب مهمون داریم..

می دونستم با زدن این حرف یعنی باید سور و سات امشبشون رو من حاضر کنم..مگه کس ِ دیگه ای هم بود؟..
تو دلم پوزخند زدم و گفتم:و این همه خرید بیخودی مصرف نمیشه..انگار نه انگار منم اینجام و فکر ِ اینو نمی کنه که چی می خورم و چکار می کنم..اونوقت واسه مهمونش که معلوم نیست کی هست اینقدر تشریفاتی کار می کنه..

جوابش و ندادم..اصلا چی داشتم که بگم؟.. بپرم بغلش و بگم بابا دلم برات تنگ شده؟..چرا خونه نمیای؟..مگه من ادم نیستم؟..مگه منه نفهم دخترت نیستم چرا باهام اینکارو می کنی؟..

نه..همون سکوت بهتر بود..گاهی اوقات سکوت می تونه خیلی از معانی رو تو خودش داشته باشه..سکوت ِ من پر از حرف بود..پر از حرفای نگفته که رو دلم مونده بود و هر شب این عقده ها رو با قاب عکس مادرم خالی می کردم..انقدر نگاش می کردم وگریه می کردم که احساس می کردم تهی شدم..دلم دیگه پر نیست که بخوام داد بزنم وفریاد بکشم..
ولی از همه ی اینا چه حاصل؟..صبح که می شد روز از نو و روزی ِ منه مفلوک هم از نو..

خلاصه شب شد و منم با همون سن کمم 2 نوع غذا پختم و میوه و شیرینی ها رو چیدم تو ظرف..خونه رو هم مجبوری تمیز کرده بودم..وگرنه کی حال و حوصله ش رو داشت..
وقتی دیگه کاری نمونده بود رفتم یه دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون دیدم هنوز بابا نیومده ..رفتم تو اتاقم و بعد از اینکه موهامو خشک کردم افتادم رو تخت..
بشمار سه هم خوابم برد..از بس که خسته بودم هیچی نفهمیدم و رفتم تو یه عالمه دیگه..
نمی دونم چقدر گذشته بود ولی..

اینا رو بعدها فهمیدم که الان وقتی بهشون فکر می کنم می خوام سرمو بکوبونم به همین تاج ِ تخت تا از حس ِ درد و سوزش جون بدم و بمیرم..
یعنی بی غیرتی ِ یه پدر تا این حددددد؟..چرااااا؟..چون معتاده؟..مگه معتاد ادم نیست؟..مگه انسانیت نداره؟..
یعنی تا این حد که خودش و بزنه به بی خیالی و بذاره هر خاک بر سری هر بلایی که خواست به سره دخترش بیاره؟..

بعدها توسط همسایه ی دیوار به دیوارمون که ادم فضولی بود و همه ش سرش تو کاره این و اون بود فهمیدم که صدای خندشون رو می شنوه و فک می کنه مهمون داریم و داریم میگیم می خندیم..
و من اینا رو خودم فهمیدم..چون قبلا هم سابقه داشته..البته به جز یه موردش که….
وقتی بابا با مهمونش که همون شایان بوده میاد خونه تا اونجایی که می تونه ازش پذیرایی می کنه..اونم وقتی خوب بابام و نشئه می کنه و خودش هم تا خرخره مست می کنه دیگه هر کی سی خودش یه طرف میافته..

بابام اواز می خوند و می خندید..اون یارو مست ِ لا اوبالی هم لابد حض می کرده..تا اینکه شایان که حواسش یه کم جمع بوده میاد سر وقتم..
منه از همه جا بی خبرم تو عالمه خواب بودم که حس کردم یکی داره صورتم و نوازش می کنه..

اولین چیزی که با چشمای بسته حس کردم بوی تند ادکلنش بود که با بوی الکل وسیگار قاطی شده بود مشامم رو سوزوند..
با هر نفسی که می کشیدم هوشیارتر می شدم تا جایی که چشم باز کردم و دیدم بالا سرم تمرگیده داره نوازشم می کنه..

با دیدنش ترسیدم و خواستم جیغ و داد راه بندازم که نذاشت اشغال دهنمو سفت چسبید..
یه چیزایی زمزمه می کرد که انقدر گیج و منگ بودم نمی فهمیدم داره چی میگه..فقط تا مرز سکته پیش رفته بودم..

فهمیده بودم چی می خواد از نگاهه ه*و*س الود و گرمای دستش و نگاهه خیره ش به همه جای بدنم شصتم خبردار شده بود که اگه زود نجنبم و بخوام پخمه بازی در بیارم تهش میشم یه بی ابرو که دامنش توسطه این کثافت لکه دار شده..این یعنی اوج ِ بدبختیام ..

از بوی الکی که می داد فهمیده بودم مست ِ..وقتی که دیگه چیزی نمونده بود کارمو بسازه دیدم داره رفته رفته خمار میشه ..
چون شبا تنها بودم همیشه زیرتُشکم یه شیء ِ تیز مخفی می کردم که الان به دردم می خورد..
وقتی تو حاله خودش بود و هیکله قِناسِش و انداخته بود روم دست بردم زیر تشکم و شیشه ی ادکلنم که کتابی و تخت بود و گوشه ش هم کمی تیز بود رو اوردم بیرون..

سمت چپم چاقو بود که دستم به اونطرف نمی رسید..شیشه رو بردم بالا و محکم کوبیدم تو سرش..
از درد ناله کرد و حس کردم جسمش روم سنگین تر شد..همونطور که نفس نفس می زدم پرتش کردم کنار ولی از بس سنگین بود سخت تونستم اینکارو بکنم..
مست که بود حالا از درد هم به خودش می پیچید..شالمو از کنار تشک برداشتم و انداختم رو سرم..هول شده بودم و نمی دونستم باید چکار کنم..

توی اون موقعیت تنها فکری که به سرم زد این بود برم خونه ی همسایه و از همونجا زنگ بزنم به فرهاد..
این مدت که تو خونه افسرده بودم و جایی در نمی شدم بارها به خونمون زنگ زده بود و منم جواب نمی دادم..
حوصله ی هیچ کس و نداشتم حتی فرهاد ..
چند بارم اومده بود جلوی خونه ولی فقط یه بار در و به روش باز کردم و بهش گفتم می خوام یه مدت تنها باشم..و از اینکه شبا تو خونه تنهام و کسی پیشم نیست هم بهش چیزی نگفتم..
خودم کم بدبختی داشتم دیگه چرا اونو ناراحت می کردم؟..

رفتم خونه ی همسایمون که یه پیرزن ِ عصایی بود و با پسر و عروسش زندگی می کرد..
از همونجا زنگ زدم به فرهاد..
حالا بماند که اون پیرزن چقدر سین جیمم کرد..

فرهاد که اومد از در زدم بیرون و با دیدنش حس کردم هنوز کسی رو دارم که پشتم باشه..
با ترس یه نگاه به در خونمون انداختم و با چشمای به اشک نشسته م سوار ماشینش شدم..فهمید قضیه از چه قراره و وقتی با ترس و لرز یه چیزایی براش گفتم خودش تا تهش و خوند..

ادامه دارد…

*********************************************

رمان گناهکار قسمت پنجم

یه مدت خونه ی اون بودم و مثل یه برادر هوامو داشت..
دوست داشتم بدونم بابام و نیما الان کجان؟..فهمیدن من خونه نیستم یا نه؟..
دست به دامن ِ فرهاد شدم و اونم رفت جلوی خونمون که امارش و در بیاره..و تا وقتی که برگشت دلم مثل سیر و سرکه می جوشید..
وقتی اومد چهره ش درهم بود..و با صدایی لرزون بهم گفت که بابام در اثر مصرف بیش از حد مواد همون شب تموم کرده و جالبیش اینجا بود که تو خونه تنها بوده..و کسی هم شایان رو ندیده……. بازم به عزا نشستم و اینبار واسه بابام..بماند که چقدر اذیت شدم و چه شب ها که کابوس می دیدم و فرهاد دلداریم می داد..
اونم کسی رو نداشت..نسبتش با من این می شد که پسر دایی مادرم بود و پدر و مادرش رو تو یه تصادف از دست داده بود..ولی یه جوونه فهمیده و با شعور بود..همه چیز داشت..رفاه و ارامش..چهره ی جذاب و خصوصیات اخلاقی خوب و ایده ال..

ولی با این حال تنها بود.. و خودش می گفت «به این تنهایی اُنس گرفته»..
می گفت« تو که اینجا باشی تنهایی جرات نمی کنه قدم جلو بذاره و خلوتمو پرکنه»..
بهش می گفتم : با این حرفت یعنی من برم که به اُنس و دلبستگیت برسی؟..
می خندید و نگام می کرد..می گفت «نه دختر خوب این چه حرفیه که می زنی؟..من اینجوری خوشحال ترم..تا الان تنهایی رو تو خلوتم راه می دادم از الان به بعد نه»..
می گفتم : واسه اینکه من ناراحت نشم که اینو نمیگی؟..
با خنده می گفت «نه مطمئن باش..تو هم بری باز یه کاری می کنم که تنها نباشم»..

و من هم همراه خودش می خندیدم..
فرهاد که کنارم بود لبخند به لبم می اومد.. و یه دنیا ازش ممنونم که منو به خودم برگردوند و با گذشت زمان و با کمک اون تونستم بشم همون دلارامی که فرهاد دلی خانمی صداش می زد و می گفت «بخند تا دنیا هم به روت بخنده..گریه کنی هوای دل ِ این دنیا هم می گیره و بارونی میشه..اونوقت یه دنیا رو سیل می بره ..اینو می خوای دلی خانمی؟»..
و من با خنده می گفتم «نه»..

از برادرم نیما خبر نداشتم..چند جا رو با فرهاد دنبالش گشتم ولی انگار اب شده بود رفته بود تو زمین..
به پلیس خبر دادم..در مورد شایان هم گفتم ولی نتیجه ای نداشت..هر بار به در بسته می خوردم..

تا اینکه گفتن یه سری جوونه الکلی شبونه تو جاده ی شمال تصادف می کنن و میرن ته دره..
و وقتی به پزشکی قانونی مراجعه کردیم من یکی از دوستاش رو طبق مشخصاتی که بهم داده بودن شناختم ظاهرا اون راننده بوده.. و بعد هم مشخصات برادرم نیما رو شناسایی کردم..همه شون مرده بودن که برادر منم جزوشون بود..
همون موقع دیگه طاقت نیاوردم و به خاطر این همه فشار که روم بود از حال رفتم که در اخرین لحظه خودمو تو بغل فرهاد دیدم..و این هم سومین اتفاق ِ شوم توی زندگی من بود..
چقدر بدبخت بودم..

همه ی اینا رو از چشم پدرم می دیدم..با اینکه مرده بود ولی اون بود که باعث این همه بدبختی شد..اون بود که نتونست مسئولیت پذیر باشه و خانواده ش رو به طرف فلاکت و بیچارگی سوق داد..پدر..کسی که الان چیزی جز اه ِ حسرت و اشک ِ دل شکستگی برام به جای نذاشته..

پدرم مقصر بود..اون مقصره این همه بلایی ِ که به سرمون اومد..
چه مادرم که از غصه ی کارای بابام دق کرد و مرد..
چه از برادرم که به خاطر بی توجهی های پدرم و نبودن ارامش و گرما تو خونواده به اون روز افتاد..
و اون هم از خودش که به بدترین شکل ممکن زندگیش و نابود کرد..

و.. این هم از من……….
که اواره شده بودم و بی خانمان..بازم هزار بار خداروشکر می کردم که فرهاد بود..می تونستم بگم هنوزم بی کس نشدم..

فرهاد اصرار داشت خونه ش بمونم ولی مگه می شد؟..نگاهه همسایه ها..مردم تو کوچه و بازار..هر کی فرهاد و می شناخت منو هم شناخته بود..
یه دختر که تو خونه ی یه پسر جوون و مجرد داره زندگی می کنه..اصلا صورت ِ خوشی نداشت..با اینکه فرهاد سعی داشت این افکار رو از تو ذهنم دور کنه و بگه بی خیال باشم ولی نمی تونستم..

برای همین رفتم دنبال کار..ولی کار کجا بود؟..منی که دیپلمم و به زور گرفتم..
انقدر معلما به خاطر مرگ مادر و پدرم بهم ارفاق کرده بودن که تونستم مدرک دیپلمم و بگیرم..
خداییش اینم معجزه بود..وگرنه هیچ جوری نمی شد..چون درسم خوب بود نمی خواستن تلاشم بی نتیجه بمونه..واسه همین کمکم می کردن..

برای کار یه اطلاعیه نظرم و جلب کرد..به یه پرستار برای مراقبت از یه پیرمرد 60 ساله نیاز داشتن..و اون پیرمرد همین بهمن منصوری بود..
فرهاد مخالف بود..ولی این زندگی من بود و خودم باید از نو می ساختمش..اون هم با تلاش و زحمت خودم..

خلاصه تونستم اونجا مشغول بشم و خوبیش به این بود که اون پیرمرد تنها زندگی می کرد و بچه هاش ازش دور بودن..
به خاطره اینکه تو شغلم بمونم رفتم چند دوره اموزش ِ نکات ِکلیدی تو زمینه ی پرستاری رو دیدم..

مثل تزریقات و گرفتن فشار خون و یادگیری و اموزش کمک های اولیه و……
و شدم اینی که الان هستم..

و حالا اینجا گرفتاره یه مشت ادم ِ از خدا بی خبر شدم که یکیشون همون مرتیکه ی رذل شایان ِ..
خیلی دوست داشتم با دستای خودم خفه ش کنم..همونی که باعث و بانی از بین رفتن خانواده م شد..
پدرم در حقمون نامردی کرد ولی این مرد مُسَبِبش بود..



خنکایی که به صورتم خورد باعث شد به گونه م دست بکشم.. داشتم گریه می کردم..
مثل همیشه که یاد گذشته ها می افتادم ..یه گوشه چمباتمه می زدم و اشک می ریختم..
فکر می کردم به کجای این دنیا بر می خورد که منم خوشبخت باشم؟..
چی می شد الان پدر و مادر و برادرم در کنارم بودن و شاد و خوشحال زندگیمون و می کردیم؟..

خدایا چرا نباید بعد از تحمل ِ کلی مشکلات برای یه لحظه دنیا به کامِمون باشه و با تلخی و سردیش بهمون نفهمونه که یه همچین روزگاری هم هست؟..
و چرا همیشه نباید انتظار خوشبختی رو داشته باشیم ؟چون دقیقا بعدش می فهمیم که برعکسش به سرمون اومده..

فهمیده بودم که فاصله ی بین خوشبختی و بدبختی به نازکی ِ یه تار مو ِ ..و چه اسون این تار ِ مو پاره شد و من به قعر چاه کشیده شدم..
ولی هنوزم برای نجات خودم دارم تلاش می کنم..

تو حال و هوای خودم بودم که صدای چرخیدن کلید تو قفل در رو شنیدم..هول شدم..بازوهامو بغل گرفتم و سرمو چرخوندم سمت در..
سعی کردم اروم باشم ولی نبودم..دروغ چرا اصلا اروم نبودم..همه ی اینا هم از روی تظاهر بود..
در روی پاشنه چرخید و.. با دیدنش شوکه شدم..جلوی چشمای پر از وحشتم با لبخند ِکریهی اومد تو و در و بست..خودمو جمع کردم و با نفرتی امیخته به ترس نگاش کردم..

خندید..ولی بیشتر شبیه ِ پوزخند بود..
–سلام خانم خانما..مشتاق دیدار؟..
و همراه با قهقهه بلند گفت: اینو تو چشات می خونم..پس نگو نه..

انگار زبونم چسبیده بود به سقم ، ولی نباید نشون بدم که ازش ترسیدم..به اندازه ی کافی ازش نفرت داشتم..
خدایا چرا الان نمی تونم کاری کنم؟..چرا بهم نیرویی نمیدی که از روی زمین نیست و نابودش کنم؟..

انقدر تو دلم گله کردم و این حرفا رو به خودم زدم که نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند سرش داد زدم: خفه شو پست فطرت..تو یه رذلی..یه انگل..یه ادمی که .. نه اصلا ادم هم نیستی..تو یه حیوونی..حیوووووون..

هم داد می زدم و هم از زور ترس به نفس نفس افتاده بودم..
دیگه نمی خندید..فکش منقبض شده بود و لباشو با عصبانیت به روی هم فشار می داد..جلوی دیدم تار شده بود..اَََََه..این اشکای لعنتی از کدوم گوری پیداشون شد؟..
نه , نمی خوام گریه کنم..نمی خوام ضعیف باشم..برای رسیدن به اینی که هستم تلاش کردم نباید بذارم این مرتیکه ی رذل همه ی اون چیزی که برام مونده رو هم ازم بگیره..

با دادی که سرم زد ناخداگاه چشمامو بستم و دستامو مشت کردم..
— خفه شو دختره ی هیچی ندار..نـــه، می بینم که توی این مدت خوب روی اون زبون ِ درازت کار کردی..اونوقتا که می اومدم خونتون مثل ِ یه موش ِ ترسو می رفتی و یه گوشه قائم می شدی..چیه حالا دم در اوردی؟..

قطره اشکی که از گوشه ی چشم راستم چکید باعث شد چشمامو روی هم فشار بدم بعد هم بازشون کنم..
هیچی نمی گفتم فقط نگاهه پر از نفرتمو دوخته بودم تو چشمای ه *ر* ز* ه ش که حریصانه از صورت تا نوک انگشتای پامو از نظر می گذروند..
صدام گرفته بود ولی داد زدم: موش ِ ترسو توی کثافتی که بابامو با اون وضع ولش کردی و زدی به چاک..که چی؟..گیر نیافتی کثافت؟..تویی که همه ی ما رو به روز سیاه نشوندی..

با خشونت به طرفم حمله کرد..ناخواسته جیغ کشیدم و رفتم عقب..به حالت نیمخیز نشست رو تخت و با چشمای سرخ نگام کرد..
— پدره بی بوته ت خودش خواست به اون روز بیافته..بهش هشدار داده بودم که زیادروی کنه دخلش اومده ولی تو حالت خماری هر چقدر که خواست کشید و تهش هم نشئه شد افتاد یه گوشه..
-تو موادیش کردی..تو معتادش کردی عوضی..
— خفه شو نکبت..حرف مفت نزن..اون از قبل معتاد بود..بعدشم اومد پیش ِ من و مشغول شد..
– چرا گذاشتی تا اونجا کشیده بشه؟..چرا بدبختمون کردی؟..
فریاد زد: چون عاشق مادرت بودم!!..

دهنم کیپ تا کیپ بسته شد..
از بهت که اومدم بیرون تو صورتش تف انداختم و با گریه داد زدم: خفه شو ..تو غلط زیادی کردی..مگه..
سیلی محکمی که خوابوند تو صورتم باعث شد خفه خون بگیرم..

— ببند دهنتو..وقتی خاطرخواش شدم که بابای بی غیرتت تو زندگیش بود..پدرت اون وسط یه مزاحم بود ..خواستم تو خونتون نفوذ کنم که تونستم..پاتوقم شد خونتون و فقط به خاطر مادرت می اومدم..
دهنمو باز کردم تا سرش داد بزنم و بگم خفه شو پست فطرت ولی با سیلی دومش گوشه ی لبم پاره شد و خودم خفه شدم..

–لال شو بهت میگم..شنیدی؟..لاااااااال شو..مگه نمی خوای بدونی؟..پس خوب گوش بگیر ببین چی میگم..فکرشو نمی کردم مادرت بمیره..می دونی مرگ مادرت همچین زیاد هم طبیعی نبود؟..
با تعجب نگاش کردم..دستم روی دهنم بود و نگام پر از اشک..

خندید..بلند و نفرت انگیز..
— اره عزیزم..شب قبلش خونتون بودم..تو هم مثل همیشه چپیده بودی توی اتاقت ..بابات اون شب حسابی مست بود..منم بودم..ولی نه اونقدر که نفهمم اطرافم چه خبره..مادرت تو اتاق نمی اومد..دلم می خواست ببینمش ولی هر دفعه بابات می رفت وسایل عشق و حالمون و می اورد..وقتی دیدم تو حال و هوای خودش ِ زدم از اتاق بیرون..تو اشپزخونه گیرش اوردم..چون اشپزخونتون اُپن نبود در و بستم ولی کلید روش نبود تا قفلش کنم..تو عالمه مستی سرم داغ کرده بود و فقط اونو می خواستم..وقتی تو بغلم گرفتمش شوکه شد..


دستامو گذاشتم روی گوشام تا نشنوم..خدایا مادرم..مادره نازنینم..خدااااااا..
ولی صدای نحسش و می شنیدم..دستامو محکم تر رو گوشام فشار دادم ولی اون نامرد دستامو تو مشتش گرفت و از هم جدا کرد..می خواست بشنوم تا زجر بکشم..
–چیه دیگه نمی خوای بشنوی؟..ولی باید بشنوی..حالا که رسیدم به جاهای خوبش می خوای کَر شی؟..


دستامو محکم نگه داشت..گریه می کردم و سرمو تکون می دادم..با بغض می گفتم که چیزی نگه..ولی اون عوضی تر از این حرفا بود..
— خیلی خواستنی بود..خوشگل و دلنشین..چشمم بدجور دنبالش بود و حالا تو بغلم اسیر بود..بوسیدمش..
داد زد: شنیدی دختــــر؟..من مادرتو بوسیدم..زار می زد و به سر و صورتم چنگ می نداخت ولی زورش نمی رسید کاری کنه..خوابوندمش کف اشپزخونه و..

-خفه شووووو عوضی..لال شو..نگوووووو..دیگه نگوووو..
هر کار می کردم دستام و از تو دستاش ازاد کنم نمی شد..حس می کردم دنیا داره جلوی چشمام تار میشه ولی چرا نمی میرم؟..چرا خدا؟..
نمی خوام حرفاشو بشنوم..نمی خوام بشنوم خدا..نمی خواااااااام..
هق هقم یک دقیقه بند نمی اومد..

خنده ی عصبی کرد و ادامه داد: بدنش لطیف بود..پوستش مثل بلور صاف و شفاف بود..همونطور که تصور می کردم..لمسش کردم..واقعا زیبا بود..تو اوج ِ ه*و*س بودم و داشتم ازش کام می گرفتم که احمق گوشه ی رومیزی و گرفت تو دستش و منم حالیم نبود داره چه غلطی می کنه..وقتی کشید هر چی که روش بود افتاد رو زمین و صدای شکستن ِ گلدون و ظرفایی که روی میز بود باعث شد با ترس خاصی به اطراف اشپزخونه نگاه کنم..
ترسیدم کسی سر وصداها رو بشنوه و بیاد که ببینه چه خبره..
سریع از روش بلند شدم..ولی قبلش یه سیلی محکم خوابوندم تو صورتش..لعنتی اگه چند دقیقه دیرتر اینکارو می کرد من به خواستم رسیده بودم..


دستام و ول کرده بود..سرمو تو بالشت فرو کرده بودم و بلند گریه می کردم..
خدایا پس مادرم به خاطره کار این مرد و بی غیرتی بابام دق کرده بود؟..
خدایا من تا حالا چی فکر می کردم و الان از زبون ِ این نامرد چیا دارم می شنوم..
کاش کَر بودم و نمی شنیدم..
کاش این مرتیکه لال می شد و بهم چیزی نمی گفت..
ای کاش باورهامو خراب نمی کرد..می ذاشت با همون خیالات پوچم سر کنم..
خدایاااااااااااا.. –تو از خیلی چیرا بی خبری خانم کوچولو..پدرت هیچ وقت نفهمید من به مادرت نظر داشتم..واسه همین هرکار می خواستم انجام می داد و به جهالتش می خندیدم.. نمی دونی چه کیفی می کردم ولی خب وقتی مادرت مرد مدتی ساکت بودم..یه جورایی بهش علاقه داشتم ..از روی ه و س بود ولی بازم می خواستمش.. می خواستم برادرت و هم بِکِشم سمت خودم ولی نشد..اونم مثل تو از من خوشش نمی اومد..یه بار بدجوری تو روم وایساد که خب بچه ها از خجالتش در اومدن.. انقدری اون روز جلوی اشناها و پولدارای سرشناس خارَم کرده بود که برای کشتنش انگیزه پیدا کنم..اون چندتا جوونه خام و بی تجربه پیشه من الکل خوردن و مست کردن.. نمی دونستن زیر سر ِ منه..فکر می کردن مهمونیی که رفتن یه پارتی معمولیه..ولی هر کی به شایان زخم بزنه زخم نمی بینه..بلکه نابود میشه.. خودم برادرتو نابود کردم..وقتی خوب خودشونو تو الکل خفه کردن زدن به جاده و.. قهقهه زد..صدای خنده هاش عصبیم می کرد..شونه م از زور گریه می لرزید و انقدر صورتمو تو بالشت فشار داده بودم که حس می کردم هم دستام که بالشت و فشار می داد و هم صورتم بی حس شدن.. به بازوم دست کشید که تنم لرزید..با ترس و صورت ِ غرق در اشک نگاش کردم.. — اون شب خیلی تقلا می کردی..وقتی مادرت مرد چشمم چرخید سمت ِ تو..می دونستم اینبار می زنم به هدف و تو رو می تونم به دست بیارم..تو که جوون تر و شاداب تر بودی..ولی فکر نمی کردم اونقدر تیز باشی و بخوای فرار کنی..ضربه ت زیاد کاری نبود….ولی همونجا قسم خوردم که اگه پیدات کردم..حتی شده تو یه لحظه کارتو بسازم.. چشماش مثل چشمای یه گرگ ِ وحشی و گرسنه برق می زد.. اب دهنم و با وحشت قورت دادم و چشمای از حدقه بیرون زده م رو دوختم تو چشمای پر از ه*و*س و ش*ه *و*ت*ش.. نـــه.. نــــــه.. نـــــــــه.. ********************** «آرشام» –نمی دونی امشب چقدر خوشحالم آرشام .. -چطور؟.. اروم و لوند تو بغلم می رقصید.. — تو اینجایی..کنارم..و این همه نزدیک به من..اصلا باورم نمی شد که بیای..اخه اون روز انگار یه جورایی تردید داشتی.. -ولی اومدم.. –اره..همینم خوشحالم می کنه.. نگاهم رو از روی صورتش گرفتم و به اطراف دوختم..هماهنگ با اهنگ ِ لایتی که پخش می شد می رقصیدیم.. –مثل اینکه بابام داره به من اشاره می کنه.. رد نگاهش و دنبال کردم..پدرش در حالی که لیوان شرابش رو تو دست داشت با لبخند برامون سر تکون داد و به شیدا اشاره کرد.. –من برم پیشش..زود بر می گردم عزیزم.. چیزی نگفتم..به طرفش رفت..نگاهم مستقیم به اونها بود.. پدرش جلو افتاد و به طرف ساختمون اصلی حرکت کرد.. مهمونی تو محیط باز برگزار شده بود و هر کدام از مهمان ها زوج ، زوج وسط ِ پیست می رقصیدند.. به طرف بار رفتم و یه گیلاس شراب برداشتم..تو یه همچین مهمونی هایی قسمتی رو به سرو نوشیدنی های مختلف اختصاص می دادند.. رفتم تو ساختمون..جوری که دیده نشم نگاهی سریع و با دقت به اطراف سالن انداختم..چند نفر اونجا ایستاده بودند.. دنبال ِ اون دو می گشتم که بالاخره پیداشون کردم..کنار یه مجسمه گوشه ای از سالن ایستاده بودند.. مجسمه ای که نمادی از یک مرد رومی بود.. اتاقی باریک از پشت سالن مشرف به اونطرف می شد و توسط یک در ِ باریک خیلی راحت می شد بدون اینکه جلب توجه کنم وارد سالن بشم.. از همون راه رفتم و پشت همون مجسمه ایستادم..نگاهم به رو به رو بود ولی تمام حواسم به پشت اون مجسمه.. — کارت به کجا رسید؟.. — یعنی چی بابا؟..من که.. — بسه کم شعار بده..تو سالی 10 بار عاشق میشی و20 بارم فارغ..بگو چکار کردی؟.. — چرا این حرف و می زنی بابا؟..من اینبار واقعا عاشقش شدم.. — خیلی خب تونستی رامش کنی؟.. — می تونم..فقط باید یه کم دیگه صبر کنیم.. — باشه صبر می کنم..ولی باید بتونی آرشام و بکشونی سمت خودت..چه می دونم یه جوری خامش کن.. — نه بابا من کاری می کنم که واقعا عاشقم بشه..چون خودمم بهش علاقه دارم.. — من کاری به علاقه ی تو ندارم دختر..فقط آرشام واسه م مهمه.. — فکرکردی برای من مهم نیست؟..آرشام بدون ثروتش هیچه.. –هه..چیه جا زدی؟..تو که تا الان دم از عشقش می زدی؟.. — هنوزم میگم دوسش دارم بابا..ولی اول خودش بعد ثروتش.. — پس دست بجنبون دختر..ارشام زرنگ تر از این حرفاست.. — هنوز منو نشناختی بابا.. –شناختمت که فرستادمت جلو دخترم.. — پس وایسا و تماشا کن.. انقدر که لیوان کریستال رو تو دستم فشار داده بودم امکان می دادم هر ان بشکنه..از همون راه برگشتم.. در حالی که با خشم دندونام و روی هم فشار می دادم لیوان رو تو دستم خاک کردم.. دستم اغشته به شراب شد و خرده های شیشه هر کدوم یک طرف افتاد..به قدری عصبانی بودم که سوزش دستم و حس نکردم..چیز مهمی هم نبود.. با قدمهایی بلند از ساختمون بیرون امدم و از توی جیب کتم یک کاغذ و خودکار بیرون اوردم.. نوشتم « من باید برم..شب خوب وبه یادماندنـــی بود..تا بعد» کاغذ و تا زدم و دادم دست یکی از خدمتکارا و گفتم به دستش برسونه.. دیگه نفهمیدم خودمو چطور رسوندم به ماشینم و از اون ویلای لعنتی زدم بیرون.. چند بار روی فرمون کوبیدم و فریاد زدم: هـ ـــ *ر*ز*ه ..همتون یه مشت کثافتین.. می خواستی به من رو دست بزنی اره؟..تُوی کثافت چه می دونی که من خدای این کارام؟.. فقط ای کاش حس انتقام در من اونقدر قوی نبود..اونوقت راحت می تونستم خودش و پدر ِ بی وجودش رو به اتیش بکشم..ولی دیر یا زود اینکارو می کنم..حالیتون می کنم با کی طرفین..من آرشامم..آرشــــام..حالیتون می کنم..به وقتش.. جلوی ویلا محکم زدم رو ترمز که صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین به روی اسفالت سکوت کوچه رو شکست.. رفتم تو و به سرایدار گفتم : ماشین و ببر تو پارکینگ.. –چشم آقا.. وارد سالن که شدم راهمو کشیدم سمت پله ها ..می خواستم برم تو اتاقم که صدای جیغ و فریاد شنیدم..با تعجب ایستادم و نگاهم به همون سمت کشیده شد.. صدا از اتاق ِ اون دختر …….پس چرا هیچ نگهبانی جلوی در نیست؟؟!!.. بدون معطلی به طرف اتاق دویدم ..دستگیره رو با یک حرکت کشیدم ..در طاق به طاق باز شد و محکم خورد به دیوار.. تو درگاه ایستادم و با چشمانی مملو از تعجب به صحنه ای که پیش روم بود خیره شدم.. شایان افتاده بود به جونه اون دختر و اونم با ترس جیغ می کشید و تقلا می کرد.. نفس نفس می زدم..هیچ کس حق نداشت بدون اجازه ی من به اینجا بیاد..حتی شایان.. پس چطور جرات کرده بود؟.. فریاد زدم: تــو اینجـــا چکـــار می کنـی؟.. شایان از حرکت ایستاد..اروم از روی دختر بلند شد ..پشتش به من بود..دستی به لباسش کشید.. نگام به اون دختر افتاد که تو خودش مچاله شده بود و می لرزید.. رو به شایان که هنوز پشت به من بود با صدایی بلندتر از قبل فریاد کشیدم: با تــو بودم..اینجــا..توی ویلای من چکــار می کنی؟.. برگشت.. نیم نگاهی به من انداخت و باز به اون دختر خیره شد..سرش و به ارومی تکون داد و به طرفم اومد.. کمی از درگاه فاصله گرفتم..نگاهی کوتاه بهم انداخت و نفسش رو محکم بیرون داد..کاملا رو به روم ایستاده بود.. به اون دختر نگاه کردم..صورتش و توی بالشت فرو برده بود و گریه می کرد.. با اخم رو به پله ها داد زدم: گندم.. چند لحظه طول کشید تا از پله ها بالا امد..مطیعانه رو به روم ایستاد و سرش رو زیر انداخت.. –بله اقا.. با حرکت اروم ِ سرم بهش اشاره کردم و گفتم: برو پیشش.. — چشم اقا.. رفت تو و در و بستم.. شایان نفس زنان فریاد زد: دیوونه شدی آرشااااام؟..اون تو گروهه منصوری ِ..این یعنی دشمن..چرا به خدمتکارت.. – بسه شایان..تو هنوز جواب سوالم و ندادی.. کاملا جدی بودم و نگاهم این رو به وضوح نشون می داد.. از منقبض شدن فکش متوجه اوج عصبانیتش شده بودم..ولی برام مهم نبود..برامم فرقی نمی کرد که الان کی جلوم ایستاده.. –انگار یادت رفته من کیم.. خونسرد جوابش و دادم: نه..خوب یادمه کی هستی..ولی ظاهرا تو فراموش کردی اینجا کجاست و متعلق به کیه.. — چی داری میگی آرشام؟..من رئیسه تو هستم..تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنی.. با صدای بلند رو بهش کردم و محکم و قاطع گفتم: برای هزارمین بار میگم شایان..تو رئیسه من نیستی..همون اولم بهت گفته بودم ولی ظاهرا تو نمی خوای اینو قبول کنی..تو فقط منو توی این حرفه اموزش دادی ..همین و بس.. — ولی من بودم که به اینجا رسوندمت..و بلندتر فریاد زد: مـــن.. – خودم خواستم که به اینجا رسیدم..اون انگیزه ای که ثانیه به ثانیه در من رشد می کرد باعث شد بشم اینی که هستم.. — حالا که چی؟..می خوای چکار کنی؟.. پوزخند زد و ادامه داد: نکنه می خوای ازادش کنی و بگی هِرررری به سلامت؟.. کلافم کرده بود.. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: فقط بهم بگو تو برای چی با وجود ِ اینکه می دونستی من امشب ویلا نیستم اومدی اینجا؟.. — اون دختر طرف حساب ِ منم هست..امشب هم شب ِ تسویه حسابه.. فریاد زدم: در نبود ِ من؟..با وجود اینکه می دونستی هیچ کس بدون اجازه ی من حق نداره پا به حریمم بذاره؟.. با عصبانیت داد زد: من هر کس نیستم پسر..فراموش کردی؟.. – می دونی که برام فرقی نمی کنه..منم برای خودم یه سری قوانین دارم..باید بهش توجه بشه..بایــــد.. — یادت نره کی بودی و الان کی هستی..این من بودم که گفتم اون دختر و بیاری اینجا.. – من آرشام تهرانی بودم و الانم همون آرشام تهرانی هستم..هیچ چیز در من تغییر نکرده جز همونی که می خواستم تغییر کنه.. پیشنهاد اولیه ی این نقشه از من بود..که دخترخونده ی منصوری رو بگیریم و بفهمیم کدوم گوری مخفی شده..و زمانی که با تو در میون گذاشتم ازش استقبال کردی.. — اره استقبال کردم چون همینو می خواستم..چون من با اون دختر علاوه بر اینکه دخترخونده ی منصوری ِ جور دیگه ای هم باید تسویه حساب می کردم..باید به دستش می اوردم ولی تو امشب همه ی نقشه هام و نقش ِ بر آب کردی…. – اون دختر تا زمانی که تو ویلای منه تحت کنترل ِ منم می مونه..همون اول با هم قرار گذاشتیم که دختر ِ اینجا باشه چون تو ویلای تو رفت و امد بیشتر از اینجاست.. ولی اینجا تا وقتی که من نخوام کسی نمی تونه واردش بشه.. جمله ی اخرم رو بلندتر به زبون اوردم..نگاهم جدی بود و لحنم قاطع.. اروم وشمرده گفتم: اگه باهاش خرده حساب داری که می خوای تسویه ش کنی جاش اینجا نیست.. اینجا تحت کنترل ِ منه..واین من هستم که دستور میدم چه کسی چه کاری رو انجام بده..امیدوار بودم لااقل تو اینو بدونی..ولی الان.. نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم: دارم برعکسش رو می بینم.. چند لحظه سکوت کرد..نگاهی اجمالی به اطرافش انداخت و نفسش رو بیرون داد..سرش و به ارامی تکون داد و تو چشمام نگاه کرد.. –باشه..چون از قبل یه قول و قراری با هم گذاشتیم میگم که سرش وایسادم..ولی باید ..دارم تاکید می کنم آرشام «بایــد» همینجا بهم قول بدی که وقتی کارت باهاش تموم شد و ازش اعتراف گرفتی بدیش دست ِ من.. تو سکوت نگاش کردم..چشمام و باریک کردم و تو چشماش به دنبال دلیل این خواسته ش می گشتم..ولی اون زیرک تر از این حرفا بود.. ظاهرش همیشه جوری بود که به راحتی شخص مقابل رو فریب می داد..ولی برای من نمی تونست نقش بازی کنه.. – خرده حسابت باهاش چیه؟.. — نه دیگه نشد..تو فقط به من قول بده همین..کاری به اونش نداشته باش.. مشکوکانه نگاهش کردم و پرسیدم: چرا؟.. — چون کاملا شخصی ِ.. – ولی توی این نقشه هیچ چیز ِ شخصی وجود نداره.. — این جزو ِ نقشه نیست.. یک تای ابروم رو بالا دادم و پوزخند زدم.. – جالبه.. کلافه سرش رو تکون داد و گفت: آرشــام..قول میدی بعد از اینکه ازش اعتراف گرفتی اونو به من تحویل بدی؟.. بدون تردید جوابش رو دادم: نــه.. چشماش از تعجب بازتر شد و پرسشگرانه تکرار کرد: نــــه؟..یعنی چی که نه؟.. در حالی که از پله ها پایین می رفتم جواب دادم: تا دلیلش و ندونم هیچ قولی نمیدم.. کنارم قدم برداشت .. — بعد از اعترافی که ازش می گیری دیگه به چه دردت می خوره؟..آهان نکنه.. توی پاگرد ایستادم و تیز نگاش کردم.. قهقهه ی بلندی سر داد و گفت:چرا زودتر نگفتی پسر؟..گفتم ارشام جایی نمی خوابه که اب زیرش بره..پس بگو به فکر ِ خودتی.. صدای خنده ش عصبیم می کرد..با صدای فریادم صدای قهقهه ش قطع شد.. – هر چیزی که تو سرم باشه مثل ِ خرده حساب ِ تو کاملا شخصیه..هیچ اَحَدی حق نداره حتی اونو به زبون بیاره.. راه افتادم و وارد سالن شدم..سر جای همیشگیم نشستم و دست راستم و رو دسته ی مبل تکیه گاه کردم و سر انگشتام و روی پیشانیم گذاشتم.. سرمو بلند نکردم ولی صداش و شنیدم.. — من اون دختر و می خوام..به هر قیمتی که شده.. بی حوصله جوابش و دادم: برای بعد ، «بعد» تصمیم می گیرم..از اینکه بیخود و بی جهت بخوام قول بدم هیچ خوشم نمیاد.. صدای نفسهای بلندش رو می شنیدم..این یعنی بیش از حد عصبانی ِ.. — خیلی خب..از همون اول نباید میذاشتم که بیاریش اینجا..ولی هنوزم دیر نشده.. اینبار سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.. — بالاخره اونو از اینجا می برم..دیر یا زود..زمانش برام مهم نیست ولی مطمئن باش بالاخره اینکار و می کنم.. جوابم به اون تنها سکوتم بود..نگاهی بی تفاوت بهش انداختم.. با لبخندی خاص نگاهم کرد و گفت: شاید به قول ِ خودت رئیست نباشم..ولی ما یه جورایی با هم همکاریم..منتهی من بی هدف و تو با هدف و انگیزه..هر جا لازمت داشته باشم به خاطر دِینی که بهم داری اون کار و انجام میدی..و در عوض منم همین کار و برای تو می کنم..اینجوری بی حساب میشیم..تا وقتی که ازش اعتراف بگیری کاری باهاش ندارم..چون توی نقشه و قول و قرارمون همین بود..ولی وقتی کارت باهاش تموم بشه اون موقع دیگه باید بشی همون آرشامی که به دستور من هر کاری می کنه.. دیگه لبخند نمی زد..کاملا جدی بود.. — آرشام..فراموش نکن که الان تو چه جایگاهی هستی..تو هم یکی هستی عین ِ خودم..تو حرفه ی ما مرام و معرفت و دلسوزی جایی نداره..پس حواست و خوب جمع کن که می خوام تا اخرش همینی که هستی باقی بمونی..می فهمی که چی میگم؟.. دوباره سرم و به دستم تکیه دادم و باز هم سکوت کردم.. صداش بلند بود و رسا..مثل وقتایی که حس پیروزی بهش دست می داد.. — به حرفام فکر کن مطمئن باش ضرر نمی کنی..شب خوش.. و صدای قدم هاش به روی سرامیک ها باعث شد چشمام و به ارومی ببندم و زیر لب زمزمه کنم: لعنت به همتون.. «دلارام»

چند بار پشت سر هم سرمو کوبوندم رو بالشت.. – لعنتی..عوضی ِ پست..شایان توی کثــــافت خوده شیطانی ..خود ِ شیطــــان.. خدایا این چه عذابیه که منه بیچاره رو گرفتارش کردی؟.. دستی نشست رو شونه م که با ترس سرمو بلند کردم و رفتم عقب.. با دیدن زن جوونی که کنارم نشسته بود اب دهنم و قورت دادم و با تعجب زل زدم بهش .. با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم: چی می خوای؟!.. صدام گرفته بود..از بس جیغ و داد کرده بودم که گلوم می سوخت.. اون زن که بهش می خورد سی و خورده ای سالش باشه با نگاهی سرد گفت: دستور ِ اقاست.. خواست دستمو بگیره که نذاشتم.. – کدوم اقــا؟..شما دیوونه ها چی از جونه من می خواین؟..ولم کنین دیگه.. — کاری بهت ندارم..فقط می خوام سر و وضعت و مرتب کنم.. با شنیدن حرفش به سر و وضعم نگاه انداختم..مانتوم کاملا از وسط جر خورده بود و شال روی سرم نبود.. یقه ی مانتوم تا بالای استینم پاره شده بود و شونه ی راستم افتاده بود بیرون..و جای خراش ِناخن به وضوح معلوم بود.. نگاش کردم و گفتم: من چیزیم نیست..برو بیرون.. همونطور سرد جوابم و داد: من از تو دستور نمی گیرم..اقا گفتن که.. – مردِشور ِ تو و اقاتون و همه رو با هم ببره..بهت گفتم نمی خوام ، برو بیرووووون.. بی توجه به من رفت سمت کمد..با نگام تعقیبش می کردم.. یه دست بلوز و شلوار آبی تیره بیرون اورد..به طرفم امد و پرت کرد جلوم..البته به ظاهر اروم انداختشون رو تخت ولی تابلو بود حرصش گرفته.. –اینا رو بپوش.. – نمی خوام..همینا که تنم ِ خوبه..و به لباسای رو تخت اشاره کردم و گفتم: نیازی بهشون ندارم.. پوزخند زد و گفت: هر جور مایلی..ولی مطمئن باش من از این در برم بیرون اقا خودشون شخصا میان تو و مجبورت می کنن..پس بهتره لج نکنی و بپوشیشون.. به طرف در رفت..دستش رو دستگیره بود که صداش زدم.. -صبر کن.. به ارومی برگشت و نگام کرد.. بهش دقیق شدم..صورت باریک و چشم و ابرو مشکی .. پوست سبزه و لبای نسبتا گوشتی..چهره ش بد نبود ..خوبیش به این بود اخم نمی کرد..فقط سرد بود..هم کلامش و هم نگاهش.. به لباساش نگاه کردم که مثل خدمتکارا لباس نپوشیده بود..ولی کاملا معمولی بود.. یه سارافن سرمه ای با یه بلوز سفید که لبه ی استینش نوار سرمه ای داشت..دکمه های سارافن به رنگ سفید بودن ..و ترکیب جالبی داشتن..سفید و سرمه ای.. مثل لباس فرم بود..لابد سرخدمتکاری چیزیه.. بی تفاوت نگاش کردم .. -خیلی خب می پوشم..ولی فقط یه سوال داشتم..بپرسم؟.. سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.. – راست و حسینی بگو توی این اتاق دوربین کار گذاشتین؟.. یه کم نگام کرد..و بازم پوزخند نشست رو لباش..دستگیره رو گرفت و درو باز کرد.. — من چیزی نمی دونم.. و تا اومدم یه چیزی بگم رفت بیرون و در و بست..ای تو روحــت..معلوم بود می دونه ولی نمی خواست بگه..اَه.. یه نگاه به اطرافم انداختم..خب اگه دوربین بود که تا حالا پیداش کرده بودم.. نه خب میرم تو حموم..اصلا میرم تو دستشویی عوض می کنم.. اَه.. جا قحطه؟.. کاریش نمی شد کرد..یا حموم ، یا دستشویی.. ولی دستشویی مطمئن تر بود.. ******* لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون..بلوزش یه تونیک نسبتا بلند بود.. مانتوم و شلوارم که دیگه به دردم نمی خوردن..انداختمشون گوشه ی اتاق و نشستم رو تخت..شالمو انداختم رو سرم و بازم چمباتمه زدم.. داشتم به حرفای شایان..به اتفاقات ِ امشب فکر می کردم که حس کردم چشمام داره سنگین میشه..خوابم گرفته بود.. اروم تو جام دراز کشیدم..نمی دونم چرا یه دفعه احساس سرما کردم..پتو رو کشیدم دورم و تو خودم مچاله شدم.. تو سرم انواع و اقسام ِ فکر وخیالات رژه می رفتن و منو سردرگم می کردن.. هم عصبی بودم و هم می خواستم که خونسرد باشم.. لرز خفیفی بهم دست داده بود و انقدر به یه نقطه زل زدم و پتو رو تو دستم محکم نگه داشتم که نفهمیدم کی چشمام رو هم افتاد و خوابم برد.. ******* صبح شده بود..به ساعتم نگاه کردم..9:00 بود.. کنار پنجره ایستاده بودم.. دستمو به روی شیشه کشیدم.. خواستم پنجره رو باز کنم که .. کلید تو قفل در چرخید و بعد هم به ارومی باز شد.. همچین با ترس برگشتم و از پشت چسبیدم به پنجره که شیشه ش لرزید.. همون مرد ، آرشام بود..اره اسمش آرشام بود..ولی مرتیکه با اون اخم و نگاهه یخ زده ش به خون آشاما بیشتر شبیه بود ِ.. هه..چه شباهتی..آرشام و.. خون آشام.. از اینکه دیدم شایان همراهش نیست نفس حبس شده م و دادم بیرون.. با اتفاقی که دیشب بینمون افتاد یه جورایی بیشتر از قبل ازش می ترسیدم..ارزوم این بود که دیگه چشمم تو چشمای نحسش نیافته..بره به دررررک.. همون جلوی در یه نگاه به سر تا پام انداخت و با اخم اومد تو..در و بست و با قدم های اروم کاملا خونسرد به طرفم اومد.. وسط راه ایستاد و به طرف چپ رفت..تموم مدت با نگاهم دنبالش می کردم..صندلی جلوی میز ِ اینه رو برداشت و گذاشت وسط اتاق.. کمی ازش فاصله گرفت و رو به من جدی و محکم گفت: بیا بشین.. نگام از توی چشماش لغزید رو صندلی..باز تو چشماش نگاه کردم..هم اخم داشت و هم جدی بود.. حرکتی نکردم که اینبار بلندتر داد زد: با تو بودم..بیا اینجا.. با فریادی که کشید سکوت اتاق شکسته شد و یه دفعه با ترس تو جام پریدم و نگاش کردم.. با عصبانیت یه قدم به طرفم برداشت که تند رفتم جلو و رو صندلی نشستم.. مرتیکه اول صبحی هوس عربده کشیدن به سرش زده.. دست به سینه با اخم به زمین نگاه می کردم که صداش تو گوشم پیچید.. — می دونی که برای چی اینجایی؟.. سر بلند کردم و نگامو دوختم تو چشمای سردش.. با مسخرگی گفتم: که جای پدرخونده ی عزیزمو بهتون بگم؟..
یه کم نگام کرد و گفت: خوبه که خودت می دونی چی ازت می خوام..

عجبااااا..شیطونه میگه شیرجه بزن تو شیکمش هر چی لایقش ِ رو بکش به سر تا پاش..
جدی بهش گفتم: چی داری میگی تو واسه خودت؟..من حتی پدر ندارم چه برسه به پدرخونده..این هزار بار..

سریع از کوره در رفت و بلند گفت: دِ نشد..زبون ِ ادمیزاد که حالیته؟..پس همین حالا بنال بگو کجاست؟..هر چی که ازش می دونی رو باید بگی..

صدامو انداختم پس کله م و در حالی که به خودم می لرزیدم بلند گفتم : من که زبونه ادمیزاد خوب حالیمه ولی انگار تو نمی گیری من چی میگم..هی عمو..یارو..آقا..هر چی که هستی و نیستی دارم بهت میگم منصوری پدرخونده ی من نیست..زدی به کاهدون بیچـــاره..

انقدر بلند و تندتند حرفامو تحویلش داده بودم که به نفس نفس افتادم..
خِفتم کرد و همونطور که یقه م تو دستش مشت شده بود منو کشید بالا و با یه حرکت از رو صندلی بلندم کرد..
چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون..

همچین دندوناشو رو هم فشار داد که صدای ساییده شدنشون مو به تنم سیخ کرد..
تو صورتم داد زد: زیادی زِر می زنی دختر.. ببند اون دهنتو تا واسه ت نبستمش..
همچین محکم تکونم داد که مغزمم تو سرم تکون خورد چه برسه به کل ِ هیکلم..

بلند و وحشتناک غرید: زبون ِ درازتو کوتاه کن و از زیر جواب دادن به سوالای من در نرو دختره ی عوضی..وگرنه بلایی به سرت میارم که رغبت نکنی حتی یه نگاهه کوتاه تو اینه به خودت بندازی..

تو دلم گفتم «سگه کی باشی؟»..
ولی زبونی جرات نداشتم.. اب دهنمو قورت دادم بعد هم مستقیم خیره شدم تو چشماش و گفتم: ولی حرفه من همونه که بهت گفتم..چرا نمی فهمی؟..

با عصبانیت تو چشمام براق شد و هولم داد رو صندلی..یا به قولی پرت شدم و افتادم رو صندلی..

به صورتش دست کشید .. نفسش و بیرون داد ..و چشماش و یه بار بست و باز کرد..
سرشو اروم تکون داد و با لحنی که خشم رو توش می شد به راحتی دید ولی پشت نقاب خونسردی مخفیش کرده بود گفت: چیا ازش می دونی؟..معمولا برای مخفی شدن کجاها میره؟..با کیا تماس داره؟..

وقتی دید فقط دارم نگاش می کنم سرم داد کشید: د ِ بنال بگو چیا می دونی ازش؟..

عین بلبل زبون باز کردم و تند و پشت سر هم گفتم: یعنی چی این حرفا ؟..مگه من بادیگارد یا مشاور و دستیارشم؟..من فقط پرستارش بودم..همیشه کاراش و مخفیانه انجام می داد..بدون اینکه بهم بگه کجا میره چمدونش و می بست و تا 1 ماه هم پیداش نمی شد وقتی هم بر می گشت انگار نه انگار..تلفناش هم زنگ خوراش رو خط ثابتش بودن..کسی به خونه ش زنگ نمی زد..فقط گاهی بچه هاش محض اینکه اعلام وجودی کرده باشن زنگ می زدن و کارشون 5 دقیقه هم طول نمی کشید..
و بلندتر گفتم: دیگه چی باید بگم که نگفتم؟..

– چطور قبول کردی که دختر خونده ش باشی؟..
به حالت گریه نالیدمو گفتم: ای خــــداااا..منو گیر ِ چه زبون نفهمایی انداختی..دارم بهت میگم اون پدرخونده م نیست..منم پرستارش بودم همین..می دونم تو هر ضیافتی می نشست می گفت دلارام دخترخوندمه ولی به کی قسم بخورم که باورت بشه منم از این حرفش تعجب می کردم؟..کسی هم جرات نداشت ازش بپرسه واسه چی اینو میگی..می ترسیدم سه سوت اخراجم کنه..

هیچی نمی گفت..فقط نگام می کرد..انقدر دقیق و جدی که سرمو انداختم پایین و دستامو تو هم گره کردم..
چند دقیقه همینطوری به سکوت گذشت که بالاخره زبون باز کرد و گفت: دیر یا زود ته و توشو در میارم ومعلوم میشه کی راست میگه و کی دروغ..فقط دارم بهت میگم وای به حالت اگه بخوای منو دور بزنی..اونوقته که حتی اسمی هم ازت باقی نمیذارم..

اخم وحشتناکی تحویلم داد و بلندتر گفت: فکر نکن الان دارم جلوت کوتاه میام و این همه حرفای کلفت تحویلم میدی هیچی بهت نمیگم خبریه..به محض ِ اینکه حقیقت روشن بشه جوابه تموم ِ اهانتات و یک جا ازم می گیری..پس بهتره موقعیت و برای خودت سنگین تر از اینی که هست نکنیش..

با صدایی لرزون و گرفته گفتم: داری تهدیدم می کنی؟..
پوزخند زد: فقط یه جور اخطار..

و در حالی که نمی تونستم حتی نگام رو از صورتش بگیرم از اتاق بیرون رفت و در و محکم به هم کوبید..
چشمامو رو هم فشردم و نفس عمیق کشیدم..

فقط همین و کم داشتم که تهدیدمم کرد.. واقعا جدی حرف می زد..
تموم مدت که جلوش شیر شده بودم از تو داشتم قبض روح می شدم..دست و پامم می لرزید ولی بازم جلوی خودمو گرفتم جلوش سوتی ندم..

نـه..اینجوری نمی شد..باید یه فکر ِ اساسی می کردم..
اینطور که معلومه کمر به قتل ِ من بسته..تازه بازم بفهمن من هیچکاره م و فقط یه پرستار ِ معمولی تو خونه ی منصوری بودم که بازم دخلم اومده..
امکان نداشت صحیح و سالم ولم کنن بگن به سلامت ..
یا خیلی راحت می کشنم..یا یه بلای بدتر به سرم میارن که خودم روزی صد بار از خدا تقاضای مرگ کنم..
پس باید به فکر ِ راه چاره باشم..و..
هیچ راهی هم برام باقی نمی موند جز..
فرار.. ولی خب کشک و دوغ که نیست..چجوری باید از اینجا در برم؟!..مطمئنم این اطراف کلی نگهبان وایسادن کشیک میدن.. اَکه هی..اگه گیرشون بیافتم که دیگه خر بیار و باقالی بار کن ..اونوقت حتما فک می کنن خبرایی بوده که زدم به چاک.. اما اخه بود و نبودم اینجا فرقی نمی کنه..تهش سرمو میذارن رو سینه م..این یارو که حسابی قاطی ِ تا بهش میگی «تو» انگار فحش ناموسی کشیدی به هیکلش..گر چه فک نکنم اینا حالیشون بشه اصلا ناموس چیه!!.. بازم باید یه فکری می کردم..اینجوری هم کُلام پس ِ معرکه ست.. فک کن ، فک کن دلی تا بیشتر از این هوا پَس نشده بتونی از اینجا فرار کنی.. نشستم رو تخت و زل زدم به دیوار..انگار رو اونجا نقشه ی فرارم کشیده شده بود که اونجوری محوش شده بودم.. نگامو چرخوندم سمت پنجره.. ولی ..اره خودشـــــه.. راه فرار..اونم از پنجــــره.. خیز برداشتم سمتش و کنارش وایسادم..پرده که خود به خود کنار بود قفلشو باز کردم ولی با دیدن توری که جلوش نصب شده بود پنچر شدم.. اَه این که حفاظ داره..نمی تونستم خم شم و ببینم به کجا راه داره.. یه دستی به توری کشیدم که حس کردم یکی داره در اتاق و باز می کنه.. دیگه فرصت نشد پنجره رو ببندم واسه همین دویدم و رو تخت نشستم..تا نشستم در باز شد و یه خدمتکار که تو دستش سینی صبحونه بود به همراهه یکی از نگهبانا اومدن تو.. نگهبان تو درگاه ایستاد و خدمتکار سینی رو اورد طرفم..رومو ازش گرفتم .. با دیدن نگهبان که از جلوم رد شد چشمام گرد شد..یه راست رفت سمت پنجره و بستش!!.. بهش توپیدم: هی یارو چرا پنجره رو می بندی؟.. با اون هیکل ِفیل آساش جلوم وایساد و صدای نخراشیده ش و شنیدم که خشک گفت: حق باز کردن پنجره رو نداری .. حالا خوبه پنجره ش قفل خور نیست وگرنه که مطمئنم محکمترین قفل رو می بستن بهش..حالا انگار بزرگترین جاسوس دنیا اینجا حبس ِ.. بلند گفتم: باز می کنم که می کنم..ای بابا ، عجب گیری کردما..حتی اگه داشتم خفه هم می شدم نباید بازش کنم؟..پس این بی صاحاب رو واسه چی اینجا نصب کردید؟!.. بی توجه بهم رفت سمت در و به خدمتکار اشاره کرد بره بیرون.. هر دوتاشون که رفتن لنگه کفشمو از پام دراوردم و محکم پرت کردم که خورد به در پشتش یه داد زدم و گفتم: کری یا لال عوضی؟..الهــــی همتون به درک واصل شین ..کثافتـــــا.. یکی محکم و با ضرب زد به در.. لنگه کفشمو برداشتم و پام کردم..عوضیای بی شرف..انگار با حیوون طرفن.. پنجره رو باز کردم.. کی به کیه؟!..باید این توری رو یه جوری از اینجا بردارم.. کنارش و نگاه کردم..با چسب چسبونده بودن..سرشو گرفتم کشیدم ولی مگه کنده می شد؟!.. یه لحظه مغزم سوت کشید..اوه اوه.. برگشتم یه نگاه تو اتاق انداختم ..علی الخصوص رو سقف.. هنوزم شک دارم اینجا دوربین باشه..باید امتحان کنم.. نگامو چرخوندم تا اینکه روی میز اینه دیدمش.. سریع پنجره رو بستم..حالت کلافه به خودم گرفتم و تو اتاق می چرخیدم.. تو موهام چنگ مینداختم و جوری که انگار عصبانیم.. نشستم کنار تخت و سرمو گذاشتم روش..الکی شونه هام رو می لرزوندم که یعنی دارم گریه می کنم.. ای کاش نقشه م بگیره..الکی به چشام دست کشیدم و به فین فین افتادم.. صورتمو پوشوندم و سعی کردم لااقل دو قطره اشک بریزم ..انقدر تو زندگیم بدبختی داشتم که به 2 ثانیه نکشید اشکام یکی یکی نشستن رو گونه هام.. حالا داشتم گریه می کردم..سرمو چرخوندم تا مثلا دنبالش بگردم که رفتم طرف میز اینه و شونه ی پلاستیکی رو برداشتم.. لمسش کردم ، خیلی سفت بود..با این حال دو طرفشو گرفتم و از هم بازشون کردم..اخه دو تیکه بود..اکثر شونه های پلاستیکی همینطور بودن.. حالا نازکتر شد ..و می تونستم واسه شکستنش یه کاری بکنم.. بردمش سمت پایه ی تخت و قسمت دندونه دارش و گذاشتم پشت پایه وبا دستم محکم گرفتمش..از اینطرف هم تو دستم بود و به طرف مخالف فشارش دادم.. انقدر که خم شد ولی نشکست.. از جام بلند شدم ودو طرف و خم کردم..فشار دادم و خَم و راستش کردم تا اینکه شکست.. تو دلم خندیدم ولی صورتم خیس از اشک بود..اون هم فقط تظاهر بود.. سرشو گرفتم تو دستم و مثل اینکه بخوام یه خنجر ِ تیز رو فرو کنم تو شکمم بردمش بالا..دستام به حالت نمایشی می لرزید.. با یک حرکت اوردمش پایین و مثلا جیغ کشیدم..ولی نه اونقدر بلند..کاملا نمایشی از درد نالیدم و همونطور که دستم رو شکمم بود نقش زمین شدم.. اگه امکانش بود که الان داشتن با دوربین منو می دیدن پس خیلی زود باید بریزن تو اتاق.. رو شکم افتاده بودم و چند دقیقه بعد دست از لرزش برداشتم.. حتی تا 10 دقیقه از جام تکون نخوردم ولی هیچ کس نیومد.. سرمو بلند کردم و مردد به اطرافم نگاه کردم.. یعنی خداییش هیچ دوربینی اینجا نیست؟!.. با این حال فرار هم کار اسونی نبود.. ************************ داشتم با پنجره کشتی می گرفتم ولی دستام دیگه جون نداشت..خیلی گشنه م بود.. ساعت 12 بود و من تا به الان یه لقمه غذا هم نخورده بودم.. چشمم افتاد به میز عسلی کنار تخت که سینی صبحونه ی روش بهم چشمک می زد ..باید انرژی داشته باشم تا بتونم نقشه ی فرارم و عملی کنم.. نشستم و تا ته صبحونه م و خوردم..چون احتمال می دادم واسه ناهار کسی بیاد تو یا بیان سینی رو ببرن پنجره رو بستم و نشستم رو تخت.. پنجره فقط توسط همون توری حفاظ شده بود که خب کندنش شاید یه کم مشکل باشه ولی شدنی بود..تا شب وقتم و می گرفت اما خدا کنه کسی نیاد سراغم تا بتونم یه کاریش کنم.. چون با چسب چسبیده بود با چند تا ضربه روش و قرار دادن یه اهرم که همون شونه ی پلاستیکی بود کنار توری می تونستم درش بیارم.. البته.. امیدوار بودم که بتونم.. ********************** «آرشام» — یعنی چی که اون دختر فقط پرستارشه؟!..نکنه حرفاش و باور کردی آرشام؟!.. – معلومه که نه..ولی جنبه ی احتیاط و هم در نظر دارم.. — که چی؟!.. – نمیشه فقط رو اینکه این دختر می تونه یه طعمه باشه تکیه کنیم..برای به دست اوردن منصوری و یا گرفتن اطلاعات خیلی کارا میشه کرد.. — مثلا ؟!.. – تا الان به هر کجا که احتمال می دادیم شاید بتونیم رد پایی از منصوری پیدا کنیم سر زدیم ..دیگه الان باید فهمیده باشه که دخترخونده ش پیشه ماست ..اگه واسه ش مهم بود که تا الان یه خبری ازش شده بود..مطمئنم ادمای نفوذی این گوشه و اطراف زیاد داره که تا حالا خبرا رو زود بهش رسونده باشن.. — با این حرفت موافقم..اون سوسمارِ پیر رو من می شناسم..اگه همون شب تو مهمونی اونو گرفته بودیم الان این همه مکافات نمی کشیدیم.. – نه.. اون راهش نبود..منصوری ریسک اون مهمونی رو قبول کرد و اومد در حالی که میزبانش من و تو بودیم..بی شک افراد زیادی ازش محافظت می کردن که اگه کوچکترین تهدید از جانب ما براش صورت می گرفت از طرف ِ اونها خیلی راحت پاتک می خوردیم.. –پیر ِ کفتار فکر همه جا رو کرده بود..منتظر یه فرصت بودم که از جمعیت جدا شه ..اونوقت …………. – ولی اون دست ما رو خوند.. مکث کوتاهی کرد و با خشم گفت: وقتی انبار و به اتیش کشید فهمیدم کار ِ خوده ناکِسِشه..چشمش توی اون جنسا بود..می دونستم دیر یا زود زهرشو می ریزه..فقط منتظرم گیرم بیافته..اونوقته که هم با خودش تسویه حساب می کنم و هم با دختر خونده ی خوشگلش.. و با لحن خاصی که از پشت تلفن هم به خوبی مشخص بود عصبی و ناراحته اضافه کرد: از هر دوشون متنفرم..ولی از اون گربه ی ملوس یه جور ِ دیگه نفرت دارم.. قهقهه زد..همراه با پوزخندی که به لب داشتم نگاهم و اطرافه سالن چرخوندم.. – این دختر نمی تونه تنها مهره ی ما برای رسیدن به منصوری باشه..نباید تمرکزمون فقط روی اون باشه.. — منصوری هم همین و می خواد که یه جوری حواسمون پرت این دختر بشه..می خوای چکار کنی؟.. پوزخندم غلیظ تر شد: کارامو انجام دادم..من از یه راهه دیگه هم می تونم وارد بشم.. — حرفت و واضح بزن آرشام..می دونی که از لفافه خوشم نمیاد…. نفس عمیق کشیدم .. – برای به دام انداختن یه موش ِ ترسو باید براش طعمه در نظر بگیریم..طعمه ای که بتونه همه ی حواسش رو به خودش پرت کنه..جوری که نتونه تله ای که تو وجودش اون طعمه رو داره رو ببینه..و زمانی که طعمه رو تصاحب کرد……. مرگ رو هم به جون میخره.. خندید..اروم و در اخر بلند و مستانه.. –افرین آرشام..می دونستم همیشه می تونم روی تو حساب کنم..توی سرت همیشه فکرها و نقشه های ناب وجود داره..برو جلو پسر..منتظر خبرای خوش هستم.. -تا بعد.. تماس و قطع کردم.. پوزخند روی لبام اروم اروم محو شد..لبامو با حرص روی هم فشردم.. و گوشی رو توی دستم تکون دادم.. خواستم از پله ها بالا برم که صدای خدمتکار رو شنیدم.. — اقا .. برگشتم و نگاهش کردم.. – چی شده؟.. — مهمون دارین.. – کی؟ –خانم شیدا.. یک ان با شنیدن اسمش عصبانی شدم..حرفای دیشبش هنوز توی گوشم زنگ می زد.. با اخم برگشتم و گفتم: بگو نیستم.. –چشم اقا.. پام روی اولین پله بود که سریع برگشتم و گفتم: صبر کن.. برگشت و مطیع نگام کرد: بله اقا.. نفس عمیق کشیدم.. – بگو بیاد تو سالن..منتظرش هستم.. –چشم اقا.. با همون اخم همیشگی برگشتم و به طرف سالن قدم برداشتم.. — چیزی شده آرشام؟!.. خونسرد نگاش کردم .. – نه..چطور؟!.. تو نگاهش تردید موج می زد.. — اخه اون شب وسط مهمونی یهو گذاشتی رفتی..بعد هم اون کاغذ و.. – باهام تماس گرفتن..یه کار مهم داشتم باید می رفتم..همین.. لحنم جدی بود .. با لبخند نگام کرد و گفت:واقعا؟!..وای نمی دونی چقدر نگران بودم.. یک تای ابروم رو بالا دادم و پرسیدم: برای چی نگران شدی؟!.. من من کنان در حالی که نگاهش رو ازم می دزدید گفت:خب..خب هیچی..گفتم شاید ناخواسته کاری کردم که ازم ناراحت شدی ..واسه همین..امروزم نیومدی شرکت بیشتر نگرانت شدم.. – می بینی که..مشکلی نیست.. — پس چرا شرکت نیومدی؟!.. سکوت کردم..حاضر نبودم به هر کس و ناکسی جواب پس بدم ، خصوصا این دختر که ذاتا برام هیچ ارزشی نداشت.. با دیدن سکوت طولانی من لبخندش کمرنگتر شد و نیم نگاهی به اطراف انداخت.. بی مقدمه گفتم: برای فرداشب ترتیب یه مهمونی کوچیک و دادم..خوشحال میشم همراه جناب صدر تشریف بیارین.. با خوشحالی نگاهم کرد وگفت: جدا؟!..وای مرسی حتما میایم..چرا یهویی؟!..همینجا؟!.. -نه ، ویلای پشتی.. یک دفعه این تصمیم و گرفتم.. — عالی ِ..تا حالا اونجا رو ندیدم.. – فرداشب می تونی ببینی.. نگاهه افسونگرش و تو چشمام دوخت و لبخند زد.. چند لحظه نگاش کردم و صورتم و برگرداندم.. به خوبی از قصد و نیتش باخبر بودم..برای همین هیچ کدوم از نیرنگ هاش حداقل روی من تاثیری نداشت.. ********************* «دلارام» تا شب هر کار کردم نشد که نشد.. خوبیش به این بود کسی هم نیومد سراغم.. واقعا مونده بودم اینا واسه چی منو گرفتن اوردن اینجا؟!..خب اگه می خواستن ازم حرف بکشن پس چرا انقدر بی بُخارن؟!.. البته ارزومم نبود که بلا ملا سرم بیارن..همون بهتر که کاری باهام نداشته باشن.. معلوم نیست تا کی اینجا علافم.. الانم که ظهر شده ولی هنوز کسی نیومده بود سراغم..نامردا نکردن یه تیکه نون خشک بهم بدن..دلم بدجور درد گرفته بود.. نکنه می خوان کاری کنن از گشنگی تلف شم؟!..لابد اینم یه جور شکنجه ست.. از دیشب کم کم روی این پنجره و توری ِ لعنتی کار کرده بودم ولی فقط نصفش باز شد.. بقیه شم کاری نداشت اما هیچ نیرویی برام نمونده بود تا بخوام ادامه بدم.. از طرفی هم نهایت سعیم رو می کردم که سر و صدایی ایجاد نکنم..یکی دوبار صدا بلند شد که سریع پنجره رو بستم و نشستم رو تخت..ولی وقتی دیدم خبری نیست رفتم سر وقتش.. افتادم رو تخت..تو خودم مچاله شده بودم و می خواستم لااقل حالا که بهم غذا نمیدن 2 دقیقه کَپه ی مرگمو بذارم که در باز شد.. حتی حسش و نداشتم تو جام بشینم ولی با دیدنش ترس ریخت تو دلم و اروم نشستم.. بی حرکت بودم..زل زدم تو چشماش..حسابی اخماش تو هم بود..تا اونجایی که یادم میاد همیشه اخمو و بداخلاق بوده..پس جای تعجب نداره.. به طرفم اومد..از جام تکون نخوردم ..جلوم روی به روی تخت ایستاد.. بی مقدمه ازم پرسید: کسی به اسم منوچهری می شناسی؟.. چشام خود به خود گرد شد.. -منوچهری؟!..اره فک کنم ..چندبار اومده بود خونه ی منصوری.. با کنجکاوی نگام کرد..صندلی رو کشید جلو و نشست روش..انگشتای دستش و تو هم گره زد و نگام کرد.. — ادامه بده.. – چی بگم؟!.. –هر چی که ازش می دونی.. — چیز زیادی نمی دونم..توی اون چند تا برخوردی که باهاش داشتم متوجه شدم یه ادم فوق العاده هیز و زبون باز ِ..یه مرد تقریبا 40 ساله با ظاهری شیک و اتو کشیده..اهان اینو هم یادمه که چشماش ابی بود..یه ابی خوش رنگ و نافذ.. اخماش بیشتر رفت تو هم و سرشو تکون داد.. — خب..ادامه ش.. نفسمو با حرص دادم بیرون.. انقدر که نگاش سرد و جدی بود اروم گفتم: چون چشمای خوشگلی داشت و صورتش هم جذاب بود همه رو عاشق خودش می کرد..زبون چرب ونرمی هم داشت که سریع می زد به هدف..به منم چند باری گیر داد..ولی.. با صدای تقریبا بلندی گفت: بسه.. از قیافه ی انتیک و ظاهر بیستش رد شو برس به قسمتای مهمتر.. شاکی شدم و گفتم: گفتی ازش هر چی می دونم بگم منم دارم میگم..مشکلش چیه؟.. کلافه شد ..تو موهاش دست کشید و سرشو تکون داد: خیلی خب ادامه بده.. لبخند پت و پهنی تحویلش دادم و خودمو شل کردم: هیچـــی دیگه..تموم شد.. انگار بدجورعصبانی شد که عین فنر از جاش پرید و داد زد: منو مسخره کردی؟!..یه مشت چرت و پرت تحویلم میدی که اینجوری منو دور بزنی دختره ی …. ادامه نداد و نفسش و فوت کرد بیرون.. با چشمای گشاد شده از تعجب زل زده بودم بهش که با عصبانیت عین یویو تکون می خورد و داد می زد.. -مگه من چی گفتم؟!..خب به من چه که منوچهری کیه؟!..همینایی که می دونستم و گفتم.. یهو خیز برداشت طرفم و نشست رو تخت..انقدر یهویی و محکم خودشو پرت کرد که صدای قیژ قیژ تخت بلند شد.. با ترس نگاش می کردم که سرم فریاد زد: ببین خانم کوچولو ، بهتره خوب گوشاتو وا کنی و حواست و بدی به من ببینی چی دارم بهت میگم..من ازت نخواستم قیافه و ظاهره منوچهری رو واسم شرح بدی چون خودم بهتر از تو می شناسمش..فقط بهم بگو کارش با منصوری چی بــود؟..واسه چی می اومد اونجــا؟.. بلندتر داد زد: گرفتی یا جور دیگه حالیت کنــــــم؟.. چشمامو بسته بودم و وقتی حرفش تموم شد تند تند سرمو تکون دادم.. دوست داشتم منم یه هوار سرش بکشم و یه سیلی جانانه بزنم زیر گوشش بعد هم بتوپم تو شکمش که خفه خون بگیـــــــره ولی می دونستم این در حال حاضر فقط یه ارزو تو دلمه.. – گفتم که نمی دونم..فقط یه بار که واسه شون قهوه بردم وقتی اومدم بیرون و در و بستم صداشون و شنیدم که داشتن در مورد یه ادم حرف می زدن..درست نفهمیدم چی میگن فقط همین یه جمله رو شنیدم که گفت « کاری می کنم ماستش و کیسه کنه و بفهمه دنیا دست کیه» همین..دیگه صداشونو نشنیدم.. مشکوک نگام کرد و گفت: تو که می گفتی پرستارشی پس چرا مثل خدمتکارا واسه شون قهوه بردی؟.. پوزخند زدم و جوابش ودادم.. – همینه که میگم تو هیچی نمی دونی..فقط بلدی هارت و پورت کنی..اون پیرِخرفت عین یه رباط ازم کار می کشید..اول به عنوان پرستارش استخدام شدم..ولی بعدش شدم خدمتکار شخصیش.. — و به خاطر همین علاقه، شدی دختر خونده ش.. اتیشــــی شدم .. – باز که داری تند میری..من راست و حسینی بهت گفتم تو خونه ش جایگاهم چی بوده باز تو داری منو می بندی به اون یارو که چی؟..دخترخونده شم؟!.. فقط نگام می کرد..عمیق و جدی.. اروم ادامه دادم: اره می دونم همه جا می گفت من دخترخوندشم..ولی همه ش دروغ بود..نمی دونم قصدش از این کار چیه ولی هیچ کدوم از حرفاش در مورد من حقیقت نداشت..اون گاهی حتی بدتراز سگ ِخونگیش باهام رفتار می کرد..گاهیم خوب بود و کاری بهم نداشت..در ازای کارایی که براش می کردم یه سری ازادی ها بهم می داد ولی هیچ وقت حق نداشتم تو کاراش سرک بکشم.. هیچی نمی گفت..زیر نگاهه خیره و نافذش معذب بودم.. زیر چشمی می پاییدمش..ولی اون فقط مستقیم زل زده بود به من..حتی برای یه ثانیه نگاش و از رو صورتم بر نمی داشت.. منم از فرصت استفاده کردم و خیره شدم تو صورتش.. چشمای مشکی و فوق العاده نافذ که وقتی نگام می کرد حس می کردم خیلی راحت می تونه درون ِ من رو هم ببینه..به حدی نگاهش در ادم نفوذ می کرد که تن رو به لرزه مینداخت.. ابروهای پرپشت و خوش فرم..که وقتی اخم می کرد باعث می شد گره ی بین ابروهاش بیشتر دیده بشه.. صورت نسبتا کشیده و مردونه.. ته ریشی که داشت بهش می اومد.. نگام چرخید رو موهای پرپشت و مشکی و خوش حالتش که چند تار خودسرانه روی پیشونیش ریخته بودند.. نگام باز چرخید روی صورتش و لبای نه زیاد باریک و نه گوشتی..متناسب بود و خیلی خیلی به چهره ش می اومد..خداییش تیکه ای بود واسه خودش..ولی لااقل اخلاقش اگه سگی نبود خیلی جذاب و خواستنی می شد.. نگامو کشیدم پایین تر و روی گردنش .. همون گردنبندی که اونشب توی مهمونی به گردنش دیدم..یه صلیب که روش نقش و نگارای جالبی داشت.. بلوز استین کوتاه و جذب ِ مشکی که 2 تا از دکمه های بالای بلوزش باز بود..و شلوارش که یه کتان مشکی بود.. کمربندش چرم تیره بود و فوق العاده براق.. چون تو حال و هوای خودم بودم یهو با شنیدن صداش تو جام پریدم .. سریع نگامو چرخوندم بالا و زووم کردم تو چشماش.. — زمانی که پی به حقیقت ِ این ماجرا ببرم تکلیف تو رو هم مشخص می کنم.. و با زدن این حرف پوزخندی تحویلم داد که پیش خودم هزار جور معنیش کردم.. نکنه می خوان دَخلمو بیارن؟!.. اره دیگه مطمئنا ازادم که نمی کنن.. با نگام تعقیبش کردم که یه راست رفت سمت در و بعد هم از اتاق بیرون رفت.. ماتم زده به پنجره زل زدم .. تو سرم هزار جور فکر و خیال می چرخید که خودمو پرت کردم رو تخت..پوووووووف .. 10 دقیقه از رفتنش گذشته بود و در حالی که داشتم به سمفونی قار و قور کردن شکمم گوش می کردم چشمام کم کم سنگین شد که یکی در اتاق و بازکرد.. با چشمای خواب الود و نیمه بازم نگاش کردم..یکی از خدمتکارا با سینی غذا اومد تو اتاق و بعد ازگذاشتنش کنار تخت بدون اینکه نگام کنه رفت بیرون.. بوی غذا که به مشامم خورد خواب از کله م پرید..تو جام نیمخیز شدم وبه سینی نگاه کردم..کبــــاب بود.. نزدیک بود از زور گشنگی انگشتامو هم بجوم و قورت بدم.. باید تا شب انرژی داشته باشم.. هر جور شده امشب از اینجا فرار می کنم.. ادامه دارد… ********************************************* رمان گناهکار قسمت ششم

«آرشام»

مثل همیشه تیپم با رنگ مشکی تکمیل شده بود.. کمی از ادکلن تلخ و جذب کننده م به مچ دست و زیر گردنم زدم.. بوش به حدی سرد و خاص بود که بینیم رو ت*ح*ر*ی*ک می کرد.. سالهاست که از همین مارک استفاده می کنم..تلخی ای که با تلخی ِ زندگی من عَجین شده بود..زندگی سراسر تلخ و بی روح باید هم پر از تلخی و سرما باشه……

یادمه همیشه از رنگ مشکی متنفر بود..می گفت « نپوش ، چون نفرت میاره ..همیشه با خودش دوری و عذاب به همراه داره ».. و الان کجاست که ببینه من به خاطر حضور ِنحسش توی زندگیم شیفته ی این رنگ شدم؟!..اونم جزئی از این نفرت 10ساله بود.. زندگیمو پر از سیاهی کردم..پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد.. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.. اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش….یک گناهکار ِ حرفه ای بود.. یه ادم از جنس تاریکی ولی با ظاهری شیشه ای.. شکست..بالاخره تونست ظاهر شیشه ای وشکننده ش رو هزار تیکه کنه.. و اونوقت بود که ظاهر زشت و پلید گناهانش نمایان شد.. و من دیدم..به چشم دیدم..بزرگترین گناهان اون افراد گناهکار رو دیدم و نفرت رو تو وجودم پرورش دادم.. نفرت.. همون چیزی که بر قلب سنگی من حکومت می کرد.. ********************* یقه ی کتم و مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.. چون امشب اینجا حسابی شلوغ می شد به همه ی نگهبانا اخطار دادم که چهارچشمی مراقب ِ اوضاع باشند.. حتم داشتم نقشه م امشب بدون هیچ دردسری اجرا میشه..

وارد ویلای پشتی شدم..درست پشت ساختمون اصلی ویلایی مشابه به ویلای اصلی قرار داشت ولی در نمایی کوچکتر.. متشکل از 4 اتاق و یک سالن بی اندازه بزرگ..اینجا مختص به مهمانی های من ساخته شده بود..تحت نظارت و خواسته ی من.. به وسیله ی 3 پله ی مرمرین و شفاف به سالن منتهی می شد.. لوستر بزرگ و پر از تلالویی که خیره شدن به کریستال های درخشانش چشم هر بیننده ای رو می زد.. بالای پله ها ایستادم و نگاهم و به اطراف چرخوندم.. در وهله ی اول شایان و دیدم..تکیه به ستون کناری سالن داده بود و با زنی شیک پوش و جذاب مشغول گپ و گفت بود.. دست زن و گرفت و به پشت اون بوسه زد..لبخند زن پررنگتر شد .. به راحتی و مهارت یک روباه طعمه رو جذبه خودش می کرد..فریبکارتر وحیله گرتر از شایان سراغ نداشتم و برای همین خواستم که استادم اون باشه.. چون می دونستم خیلی راحت می تونه از یه آرشام پرانرژی یه سنگ سخت و نفوذناپذیر بسازه که دقیقا همینطورم شد.. همیشه اصرار بر این داشت که خودش رو رئیس و بالا دسته من بدونه ولی همچین چیزی از همون اول هم در قانون من وجود نداشت.. آرشام فقط خودش بود و خودش..تنها و به دور از هر بالا دست و یا رئیسی..به هیچ عنوان حاضر نبودم زیردست کسی باشم.. با تموم غرور و تکبر و خودخواهی هام حاضر به زیر بار رفتن چنین خفتی نمیشم.. سنگینی نگاه ها رو به خوبی حس می کردم ..ولی تنها چیزی که برام بی اهمیت جلوه می کرد همین نگاههای مشتاق و نفرت انگیز بود.. به دنبالش می گشتم که در گوشه ای از سالن مشغول صحبت با یکی از مهمانها دیدمش.. منوچهری.. کسی که زن ها و دختران زیادی اطرافش رو احاطه کرده بودند ولی اون با لبخندی که بر لب داشت با زنی جوان صحبت می کرد و می خندید.. به طرفش رفتم..طعمه ی امشب من برای به دست اوردن منصوری همین منوچهری بود..از قبل به بچه ها سپرده بودم که چشم از در ویلا و علی الخصوص منوچهری بر ندارند.. معامله ی امشبم با اون معامله ای دروغین ولی در ظاهر حقیقی..معامله ای که می تونستم امیدوار باشم به کمک اون منصوری رو به اینجا می کشونم..حتم داشتم که میاد..چون براش مهم بود.. اجناس عتیقه ای که متعلق به خودش بود و منوچهری ِ دغلباز می خواست با هزار جور ترفند با وجود نیمی از اونها با من وارد معامله بشه.. محال بود منصوری از محموله ی پرارزش و گرانبهاش به همین اسونی بگذره.. منتظرشم..برای ورودش به مهمونی لحظه شماری می کردم.. هنوز چند قدم باهاش فاصله داشتم که نگاهش رو از اون دخترا گرفت و به من دوخت.. با دیدنم لبخند زد و به طرفم اومد.. ایستادم.. — سلام مهندس تهرانی..مشتاق ِدیدار..احوال شریف چطوره؟.. سرم رو به ارومی تکون دادم و نگاهه دقیقی بهش انداختم.. – ممنونم..اماده اید؟.. — بله بله..چرا که نه؟..منتظر شما بودم.. – خوبه..بعد از صرف شام خبرتون می کنم.. — بسیار خب..خیلی هم عالی.. نگاهی همراه با لبخند به اطراف انداخت و در حالی که در چشمانش برقی خاص نهفته بود گفت: مهمونی امشب حرف نداره مهندس..معلومه واسه ش سنگ تموم گذاشتید.. می دونستم مقصودش به دختران جوان و زیبایی بود که در مهمانی حضور داشتند.. ناخداگاه به یاد حرفای اون دختر افتادم.. ( توی اون چند تا برخوردی که باهاش داشتم متوجه شدم یه ادم فوق العاده هیز و زبون باز ِ..یه مرد تقریبا 40 ساله با ظاهری شیک و اتو کشیده..اهان اینو هم یادمه که چشماش ابی بود..یه ابی خوش رنگ و نافذ.. چون چشمای خوشگلی داشت و صورتش هم جذاب بود همه رو عاشق خودش می کرد..زبون چرب ونرمی هم داشت که سریع می زد به هدف..به منم چند باری گیر داد..ولی.. )

الان می تونستم بگم یه جورایی حق رو بهش می دادم..
منوچهری صورت مردانه ای داشت..تنها حُسنی که در صورتش بر جذابیش افزوده بود چشماش بود..
با همون نگاه دختران ِ زیادی رو سمت خودش کشیده بود..

اونم یکی از همکاران شایان بود..هرجا اسم از عیش و نوش می اومد منوچهری وشایان تو خط اول می ایستادند..
ولی شایان پُر کرده و با تجربه تر از منوچهری بود..برای همین بی گدار به اب نمی زد..
اما منوچهری..همه چیز رو تو خوشگذرونی و ل*ذ*ت ج*س*م*ی می دید..
ل*ذ*ت*ی از سر ش*ه*و*ت و ا*ر*ض*ا*ی اون..
*********************
شیدا همراه مهندس صدر وارد سالن شدند..به استقبال رفتم و باهاشون دست دادم..
شیدا بازوم و در اغوش کشید و زیر گوشم گفت: خوشحالم می بینمت..تو همین مدت کوتاه دلم حسابی برات تنگ شده بود..

رو به صدر کردم و بی توجه به شیدا گفتم: امیدوارم مهمونی امشب راضی کننده باشه جناب صدر..
خندید و در حینی که به اطراف نظر می انداخت سرش و تکون داد: حتما همینطوره آرشام جان..چون تو میزبانش هستی..برید خوش باشید..شماها جوونین و پر از شور..منم واسه خودم یه سرگرمی جور می کنم..

بلند خندید..لبخند کمرنگی بر لب زدم و سرم و تکون دادم..
شیدا دستم رو به ارومی کشید..همراهیش کردم..

–برقصیم؟!..
-وقت هست..
— نه من الان می خوام باهات برقصم..واسه ش لحظه شماری می کردم..

به ناچار سرم و به نشونه ی قبول درخواستش تکون دادم..
بین جمعیت در حال رقص ایستادیم و دستش و تو دست گرفتم..یکی از دستاش و روی شونه م گذاشت و من دست دیگرم رو به دور کمرش حلقه کردم..
بینمون فاصله ی کمی بود که شیدا همون رو با یک قدم خیلی کوتاه پُر کرد..

درحالی که اروم و هماهنگ با آهنگ می رقصیدیم نفس عمیق کشید وگفت: بوی ادکلنت محشره..به ادم یه حال ِ خاصی دست میده..

تو دلم پوزخند زدم..
کارام از قصد بود..حتی ادکلنی که واسه امشب استفاده کرده بودم..
فقط می تونست نسبت به من احساس عمیقی پیدا کنه..این بو کشش ِ اون رو به طرف من بیشتر می کرد..

سرش و روی سینه م گذاشت و پیاپی نفس عمیق کشید..
اروم و مرتعش گفت: معرکه ست..نمی دونم چرا میل به اینکه از اغوشت بیام بیرون و ندارم..دوست دارم تا اخر شب همینطور بمونم و بهت اجازه ندم لحظه ای ازم جدا بشی..

اون به حرف ها و نجواهای عاشقانه ش ادامه می داد و من بی تفاوت به اطرافم نگاه می کردم..حتی اگه دستشم برام رو نشده بود بازم هیچ حسی نسبت بهش نداشتم..
شیدا یکی از اهدفه من برای گرفتن ِ انتقام بود..


تنش داغ شده بود و این گرما از کف دستش به روی شونه م احساس می شد و دستی که به دور کمرش حلقه کرده بودم..
لباس اون شبش یه دکلته ی مجلسی فوق العاده کوتاه به رنگ قرمز اتشین بود..پشت کمرش تا بالای ب*ا*س*ن ب*ر*ه*ن*ه بود ..
موهاش رو بالای سرش بسته بود و آرایش نسبتا غلیظی به چهره داشت..

سرش و بلند کرد و به چشمام زل زد..نگاهم تماما سرد بود..ولی باز هم متوجهش نشد وصورتش و به نشونه ی بوسیدن لبام جلو اورد..
هیچ کششی نداشتم..حتی نفرتم ازش چندین برابر شده بود..
به چشماش خیره شدم .. لباش مماس با لبام بود که صورتمو کمی به عقب متمایل کردم..

– دیگه کافی ِ ..
ناکام از عملی که قصد انجامش رو داشت اخم کرد و شونه م و محکم نگه داشت..
–نه آرشام..خرابش نکن لطفا..

با تعجب نگاش کردم که با یک حرکت لباش و روی لبام گذاشت..
شوکه شدم..فکرش رو هم نمی کردم چنین حرکتی ازش سر بزنه..
بی خیال درعالمه دیگری مشتاقانه لبام و می بو سید که به خودم اومدم و بازوهای ب ر ه ن ه ش رو تو چنگ گرفتم..
محکم کشیدمش کنار و با خشم ولی صدای نسبتا ارومی گفتم: کار خوبی نکردی شیدا ..
و نگاهم رو از روی صورتش گرفتم و ازش جدا شدم..
محکم به روی لبام دست کشیدم..
حالم از این دختر بهم می خورد..
**********************
شایان در طول مهمونی کنار همون زن ایستاده بود..
حتی لحظه ی صرف شام هم رهاش نکرد..
فهمیده بودم که اون رو برای امشب زیر سر داره..وقتی به رفتار و حرکات زن دقیق شدم فهمیدم که اهل چنین روابطی هست..
شاید نه به همون غلظت ولی کششی که به شایان داشت..
و دستش که از ابتدا به دور بازوان شایان حلقه شده بود ..
و بوسه ای که شایان در زیر نورکم ِ سالن رو لباش نشوند..
لبخندی که زن از روی ل*ذ*ت تحویلش داد..همه رو زیر نظر داشتم و به این یقین رسیده بودم..

از خیلی وقت پیش تیر نگاهه مملو از حسرت ِ دختران زیادی به طرفم نشونه رفته بود..اما مثل همیشه این نگاهه سرد و ابروهای گره خورده م بود که نصیبشون می شد ..

شیدا چند باری که بهم نزدیک شد بارها عذرخواهی کرد ولی من جوابی نمی دادم..
تا اینکه بعد از شام نزدیکش شدم و جدی گفتم: دیگه نمی خوام کار امشبت تکرار بشه..

نگاهه مرددی بهم انداخت و گفت: چرا بدت اومد آرشام؟!..اصلا باورم نمیشه دوستش نداشتی..
دستام و مشت کردم تا بتونم تا حدودی خودم و کنترل کنم..و موفق هم شدم..

به دروغ جوابش و دادم: چون دوست ندارم برای اولین بار از طرف یه دختر ..
نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم: رابطه ی ما خیلی زود شروع شد و رو دور ِ تند افتاد..پس لطفا عجله نکن..

لبخند زد و همراه با ناز به ارومی دستم و گرفت..
–باشه عزیزم..هر چی تو بگی..

نگاهم و ازش گرفتم..
وقت اجرای نقشه م بود..نگاهم به منوچهری افتاد..
رو به شیدا کردم و گفتم: من باید برم..تا بعد..
–باشه..
نگاهش برام سنگین بود و از کنارش گذشتم..
تا به کی باید تحملش می کردم؟!..
مطمئنا تا زمانی که بهش نیاز داشتم!!..
***********************
معامله ی دروغین در یکی از اتاق ها انجام شد ولی اثری از منصوری نبود..مهمونی به اتمام رسید ولی باز هم بی نتیجه موند..
داخل سالن نشسته بودم و در حالی که عمیقا تو فکر فرو رفته بودم با شنیدن صدای یکی از خدمه ها به خودم اومدم..

– چی می خوای؟..
پاکت سفیدی رو به طرفم گرفت..
— اقا فکر می کنم این برای شماست..
پاکت و گرفتم و پشتش و نگاه کردم.. « این شکست نسبتا بزرگ رو بهت تبریک میگم آرشام تهرانی..»

با اخم رو به خدمتکار داد زدم: کی اینو بهت داد؟..
با ترس یه قدم به عقب برداشت..
–ه..هیچ..هیچکی اقا..به خدا زده بودن به در آشپزخونه..
– یعنی چی؟!..پس شماها اونجا چه غلطی می کردید که ندیدین کار ِ کی بوده؟..
— اقا به خدا دارم راستش و میگم..چسبونده بودن به در پشتی که تو اشپزخونه ست..همون دری که به پشت باغ باز میشه..

نفسم و با خشم بیرون دادم..
– برو بیرون..
–چشم اقا..

و با قدمهایی بلند از سالن بیرون رفت..
نگاهی به پاکت انداختم..
با یک حرکت ِعصبی همراه با خشم در پاکت و باز کردم..

« از اینکه حیله ت رو من نتیجه نداشت چه حسی داری؟..
آرشام تهرانی..کسی که سرتا سر زندگیش ادعای زرنگی می کرد امشب ناکام موند ..
یادت نره که تو هنوز خامی و بی تجربه..ولی من سالهاست با ادمایی مثل تو و شایان سر و کار دارم..
تصور چهره ی پر از خشم تو برام لذت بخشه..مطمئنم چراش و می دونی..ولی می خوام بهت بگم..
تو و شایان برای من جز مزاحمت چیز دیگه ای نداشتید..
شایان یه سد برای رسیدن به اهدافه من بوده و هست..
و تو..
من از اول هم با تو خصومتی نداشتم..ولی خودت اینطور خواستی..باعث تموم این اتفاقات تنها تو بودی..
اگه مثل یک مار به دست و پام نمی پیچیدی و خودت رو در برابر من قرار نمی دادی شاید دشمنی ما تا به اینجا کشیده نمی شد..
ولی تو ، تو گروهه شایانی ..
درضمن..فکر می کنم امشب ، شبی پر از اتفاقات ناخوشایند برای تو باشه..شبی پر از سوپرایزهای جالب که فکر نمی کنم زیاد ازشون خوشت بیاد..

دلارام..می شناسیش؟!..تا حالا چقدر تونستی از دهنش حرف بکشی؟!..از دختری که نقشش تو زندگی من تنها یک پرستار و خدمتکار بوده و هست..
الان چه حالی داری آرشام؟..دستات از خشم می لرزه؟..نگاهت به خون نشسته و می خوای دنیا رو به اتیش بکشی؟..
رو دست خوردی پســر..
امشب مهمونی دادی ولی شادیش قسمت من شد..تیرت اینبار به هدف نخورد پسر..بهتره بیشتر از اینها برای نابودی من تلاش کنی..
امیدوارم با دلارام بهت خوش بگذره..دختر خیلی زیبایی ِ..به کار من نمی اومد ولی شاید برای تو….
جون اون برام هیچ ارزشی نداره..ولی تو می تونی باهاش خیلی کارا بکنی..
ل*ذ*ت..بندگی..یا حتی مرگ..
به هر حال استادت شایان بوده..کسی که دارای خصوصیات غ*ی*ر ا*خ*ل*ا*ق*ی زیادیه..مردی مغرور و متکبر و در عین حال خوشگذران و ب*و*ا*ل*ه*و*س..
موفق باشی مهندس آرشام تهرانی »

برگه رو تو دستام مشت کردم..دوست داشتم جای این گردن منصوری تو دستام بود و انقدر فشار می دادم تا با لذت بتونم جون دادنش رو به چشم ببینم..

از روی مبل بلند شدم و با قدمهای بلند از ویلا بیرون رفتم..
به حدی عصبانی بودم که حتی نفس کشیدنم برام سخت شده بود..
گلدون نسبتا بزرگی که کنار پله قرار داشت رو با خشم و نعره ای بلند هُل دادم و صدای شکستنش روح و روانم رو بیش از پیش ازار داد..
چند تا از خدمتکارا بیرون اومدن که بلند فریاد کشیدم: گورتونو از جلوی چشمام گم کنین..
چند قدم رفتن عقب که عین شیر زخمی به سمتشون حمله کردم و نعره کشیدم: مگه با شماها نبودم لعنتیا..برید تا همتون و از دم قتل عام نکردم..د ِ یالا..

با ترس رفتن تو..
به حالت عصبی تو موهام چنگ زدم و از پله ها پایین رفتم..
می خواستم برم پشت باغ..همونجایی که اون کثافت پاکت و گذاشته بود..
می کشمت منصوری..قسم خوردم که گیرت میارم پس همین کارو می کنم..
کسی تا به الان نتونسته اینطور بازیم بده..کثافت به روز سیاه می نشونمت..پست فطرت ِ رذل..

هر چیزی که جلوی راهم بود و می زدم و نابود می کردم..می خواستم به این وسیله خشمم رو خالی کنم ..
ولی بازم فایده ای نداشت..
************************
«دلارام»

انگار مهمونی گرفته بودن..سر و صداش می اومد..
اینجوری شاید به نفع من می شد و راحت تر می تونستم از این قفس ِ کوفتی فرار کنم..
بالاخره تا اخر شب تونستم توری رو از جا بکنم..خیلی سخت بود حتی 2 جا از دستم و زخمی کردم ولی مهم نبود..از اینجا خلاص بشم به همه ی این مکافاتاش می ارزه..


حالا راحت می تونستم بیرون و نگاه کنم..
اروم خم شدم تا ببینم فاصله م با پایین چقدره؟!..
رو به روم یه ساختمون قرار داشت ..یعنی 2تا ویلا تو یه باغ ؟!..

به پایین نگاه کردم..مخم سوت کشید..وای خدا ..
چرا انقده بلنده؟!..
حالا چه خاکی بریزم تو سرم؟..
یه سایه دیدم که تندی سرم و کردم تو..باز طاقت نیاوردم خم شدم ببینم چه خبره ولی فقط صداشون و شنیدم..سرمو از پنجره کردم تو تا متوجه ِ من نشن..

— اوضاع مرتبه؟..
-بله قربان..
— پس اون یکی نگهبان کجاست؟!..
–….
— با تو بودم..اون یکی تنه لش کدوم گوریه؟!..
–قربان..گلاب به روتون ..چیزه..رفته دستشویی..

داد زد: گندتون بزنن که عرضه ی هیچ کاری رو ندارید..بعد از مکث کوتاهی با خشم گفت: چهارچشمی همه جا رو زیر نظر بگیرید..شیرفهم شد؟!..
–بله قربان..

دیگه صدایی نشنیدم..خم شدم که با دیدن یکی از اون هیکلیا با ترس سرمو دزدیدم..
وای اینجور که بوش میاد 2 تا نگهبان زیر پنجره کشیک میدن..
خبر مرگتون بیاد مگه ت*ر*و*ر*ی*س*م گرفتید؟!..پشت در اتاق نگهبان..زیر پنجره نگهبان..این دیگه چه وضعشه؟!..

باز صداشون و شنیدم..اینبار نگهبانه با یکی دیگه داشت حرف می زد..
— پس چرا دیر کردی؟!..
— چی شده مگه؟!..خیر سرم رفتم تَر….من بزنم بیام..
— هیچی اومده بود سرکشی..خیلی هم شِکار بود..
— بی خیال الان رفت دیگه پیداش نمیشه..بیا بریم اونطرف ببین چه خبره..
— چطور؟!..
— مهموناش رفتن خودشم که اینوره..کسی تو ویلا پشتی نیست بریم یه دلی از عزا در بیاریم..
— نه سه میشه ضایع ست..یهو دیدی رئیس سر می رسه..
— نترس ..یه کم دل و جرات داشته باش..با این هیکلت قد ِخرم حالیت نیس..
— ببند گاله رو تا….
— بیخیال پسر..عشق و حال و بچسب..

سکوت کردن..
خدا کنه بگه باشه و برن شرشون کم شه..

— باشه ولی زود بر می گردیم..می شناسیش که عصبانی بشه هیچی جلودارش نیس..
— خیلی خب بیا بریم .. دیگه یه دختر که اینهمه نگهبان و مراقب نمی خواد..
–لابد یه چیزی هست که انقدر روش حساسه..
— حالا هرچی پایه ای دیگه؟..
— اره بریم..


و صدای قدماشون و شنیدم و سرمو کردم بیرون..
ای قربونت برم خدااااااااا..یه بار شانس بهم رو کرد دمت گرم نذاشتی عُقده بشه رو دلم..
حالا که تا اینجاش کمک رسوندی بقیه ش و هم بخیر بگذرون لااقل بتونم یه خاکی تو سرم بریزم..
چون پنجره لبه دار بود و کمی تو بود دیده نمی شد که پنجره بازه ..ولی اگه خم می شدم منو می دیدن..

بهترین راه ملحفه و روتختی و لباسای توی کمد بود..باید بهم گره شون می زدم..
سریع دست به کار شدم..چند دقیقه وقتم و گرفت ولی با سرعت و محکم گره ها رو می زدم و می رفتم سر وقته بعدی..
وقتی 2 تا ملحفه و یه روتختی و 3 تا شلوار و2 تا پیراهن رو به هم گره زدم اندازه شد..بستم به پایه ی تخت چون چیز دیگه ای تو اتاق نبود..کمد هم که کلا فاصله ش با پنجره زیاد بود..

ملحفه رو به سرش بستم و وقتی خوب اطراف و دید زدم از پنجره انداختمش بیرون..
بلوزم که یه تونیک ِ نسبتا بلند بود ، پس مشکلی نداشت..شالمو روی سرم محکم کردم..حالا وقتش بود..

همیشه از بلندی می ترسیدم ولی الان فرصت فک کردن به این چیزا نبود..باید چشمامو می بستم وگرنه یه لحظه هم نمی تونستم پایین و نگاه کنم..

رفتم لب پنجره نشستم و با ترس و لرز ملحفه رو گرفتم تو دستم..سفت نگهش داشتم و خودمو از پنجره ول کردم..

وای که قلبم اومد تو دهنم..زیر پام خالی شده بود و تا سر حد مرگ هم ترسیده بودم..
دستام یخ بسته بود ولی محکم ملحفه رو چسبیده بودم..
چشمامو رو هم فشار دادم تا یه وقت نگام به پایین نیافته..اروم اروم خودمو کشیدم پایین..
ملحفه رو اروم اروم ول می کردم و سُر می خوردم پایین..خیلی سخت بود..یعنی پایه ی تخت انقدر ظرفیت داره که بتونه منو نگه داره؟!..وای خدا خودت کمکم کن..

نمی دونم چقدر از راه رو رفته بودم شاید نصفش و یا شاید هم بیشتر که یکی اون پایین با صدای بلند گفت: دختره ی احمق داری چه غلطی می کنی ؟!..

یا امام هشتم..یا پنج تن..یا باب الحوائج..بدبخت شدمممممممم..
با ترس چشمامو باز کردم و نگامو انداختم پایین .. خودش بود..پایین وایساده بود و با عصبانیت و ابروهای گره خورده داشت نگام می کرد..

با دیدنش دیگه کلا جون از تنم در رفت و خواستم ملحفه رو محکمتر نگه دارم که نتونستم و به پشت پرت شدم پایین..
چشمامو محکم روی هم فشار دادم..
خدایاااااااااااااا..الان میمیرم..
نه..
نــــه..
نــــــه..
****************************
چشمامو باز کردم..چرا همه چی تاره؟!..کم کم داشت دیدم واضح می شد ولی هنوز گیج و منگ بودم..
– وای خدا یعنی مردم؟!..یعنی مرگ انقدر راحته؟!..نه دردی نه چیزی..خدایا دمت گرم زجرم ندادی..چه مرگه ارومی داشتم..

که یه دفعه یکی زیر گوشم غرید: اگه همین الان از روی من بلند نشی کاری می کنم که سه سوت رَوونه ی اون دنیا شی..اونوقت می فهمی مرگ با درد و زجر چه مزه ای میده دختره ی احمق..

چشمام از ترس گرد شد..حس کردم یه چیزی رو شکمم سنگینی می کنه..
وای چرا ازاول نفهمیدم؟!..
بهش دست کشیدم..یکی منو از پشت گرفته بود تو بغلش..صداش..ص..صدا..صداش..

با ترس روش تکون خوردم و افتادم رو دنده تا پاشم که ارنجم فرو رفت تو شکمش صدای دادش بلند شد..هول شدم چرخیدم که..افتادم روش..

شالم از سرم افتاده بود و موهام جلو صورتمو گرفته بود..سرمو به راست تکون دادم و نصف موهام رفت کنار..
حالا صورتش کاملا جلو روم بود..اولین چیزی که نگام باهاشون گره خورد چشمای به سیاهی شبش بود ..
انقدر ترسیده بودم که به نفس نفس افتادم..

موهای بلندم رو شونه ی چپش پخش شده بود و نیمی از صورتم رو پوشونده بود..
با اخم غلیظی زل زده بود تو چشمام..هیچی نمی گفت ولی از فک منقبض شده ش فهمیدم خیلی عصبانیه ..

یه بوی خاص و خوش ایندی بینیم ونوازش داد..عجب بویی ..
این .. بوی عطر ..

یه نفس عمیق کشیدم که ناخداگاه چشمام کمی باریک شد..یا به نوعی شبیه ادمای خمار شدم..
لامصب عجب ادکلنی به خودش زده بود..دوست داشتم پاشم از روش بزنم به چاک و تا اونجایی که می تونم بدوم ولی این بوی لعنتی نمی ذاشت..
انگار با چسب دوقلو منو چسبونده بودن بهش..به جای اینکه از روش پاشم دوست داشتم تند تند نفس بکشم..
بوی تلخ و در عین حال سردی که تو دماغم می پیچید باعث شد یه کم احساس گرما کنم..
نگام تو چشماش زووم شده بود ولی موهام نمی ذاشت راحت باشم..دست سردم و اوردم بالا که موهامو بزنم کنار ولی یهو مغزم عین موتور به کار افتاد و..
داشت دیوونه م می کرد که چشامو بستم و نفسمو حبس کردم..اره همینه الان وقت فراره نه اینکه..

چشمامو که باز کردم دیگه نگاش نکردم وبه ظاهر با ناله خواستم از روش پاشم که همینکارو هم کردم ولی اون فرزتر از من بود که با یه حرکت خیلیــــی باحال و حرفه ای دستاشو گذاشت رو زمین و با یک جهش از رو زمین پاشد ایستاد..
ولی چون من زودتر از روش بلند شده بودم یه قدم جلو بودم و خواستم بدوم که تند دستمو گرفت و گفت: کجــــا ؟!..

مظلوم برگشتم نگاش کردم..سرمو انداختم پایین..خواست منو بکشه سمت خودش که به عنوان ممانعت دستمو اوردم بالا و اون که فکر می کرد می خوام تقلا کنم کاری نکرد ولی من سرمو خم کردم و در کسری از ثانیه یه گاز محکمممممم از دستش گرفتم که صدای نعره ش به اسمون بلند شد..حلقه ی دستش که از دور مُچم شل شد دستمو کشیدم و الفرار..


دیگه به پشت سرم نگاه نمی کردم فقط می دویدم..دعا ، دعا می کردم کسی جلوم سبز نشه..
صدای قدماشو از پشت سر می شنیدم..ولی برنگشتم نگاه کنم و ببینم چقد باهام فاصله داره..

فقط صدای فریادش و شنیدم..
— وایسا دختر..با تو َم بهت میگم وایسا..اوضاعت و از اینی که هست خرابتر نکن..بالاخره که دستم بهت میرسه..

صنار بده آش به همین خیال باش روانی..فک کردی چی؟!..منو خر فرض کرده بود مرتیکه پوفیوز..

نمی دونستم دارم کدوم وَری فرار می کنم..فقط می دویدم..دنبال یه در خروج می گشتم ولی بین درختا گیر افتاده بودم..
اینبار برگشتم ببینم هنوز پشتمه یا نه که دیدم خبری ازش نیست..اینجاها هم انقدر تاریک بود که اگه درختا رو از روی سایه شون نمی دیدم مطمئنا با سر می رفتم تو یک به یکشون..

از بس که دویده بودم نفسم بالا نمی اومد ..سر جام وایسادم تا حالم جا بیاد..
چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم و باز خواستم بدوم که یه سایه جلوم سبز شد..سایه ی یه مرد قد بلند و چهارشونه بود..و بعد هم بوی عطرش..

با ترس جیغ بلندی کشیدم و برگشتم که جفت بازوهامو از پشت گرفت تو چنگش و منو کشید تو بغلش..
هر چی تقلا می کردم فایده ای نداشت..زورش بهم می چربید..

– ولم کن روانی..
— ببند دهنـتـــو..کجا می خواستی در بری؟..از دست کی؟..من؟!..د ِ اخه دختره ی احمق مگه می تونی؟!..
– عوضی..بذار برم پی زندگیم..چی از جونم می خوای؟..
بلند داد زد: فقط جونتـــو..

با ترس دست از تقلا برداشتم..اب دهنم و با سر و صدا قورت دادم که زیر گوشم گفت: ترسیدی؟..پس اگه بفهمی می خوام چکارت کنم که..

نذاشتم ادامه بده با ترس و لرز گفتم: چ..چی می خوای؟..تو رو خدا بذار برم..بابا من هیچ کاره م..به قرآن من با منصوری نسبتی ندارم..

–می دونم ..ولی این چیزی رو تغییر نمیده..
– یعنی چی؟؟!!..پس تو که می دونی مریضی با من اینجوری رفتار می کنی؟!..مگه من چه هیزم تری به توی روانی فروختم؟!..

و با لحن فوق العاده وحشتناکی گفت: هنوز باهات تسویه حساب نکردم خانم کوچولو..یادت که نرفته؟!..به خاطر تموم توهینات به من هنوز مجازات نشدی..

از زور ترس گلوم خشک شده بود..به سرفه افتادم و وقتی حالم جا اومد درحالی که تقلا می کردم تا دستم و ازاد کنه گفتم: تو هنوز تو گذشته سیر می کنی عُقده ای؟..فک نمی کردم ازم کینه شتری داشته باشی ..من اگه می دونستم با یه خل و چل طرفم به هفت جد و ابادم می خندیدم بخوام سر به سرت بذارم و..

همچین برم گردوند طرف خودش و دستاشو دورم حلقه کرد که صدای « تیریک » شکستن قولنجمو شنیدم..کمرم درد گرفته بود و اخمام تو هم رفت..
چشماش تو تاریکی مثل چشمای گرگ برق می زد..

زیر لب غرید: لحظه به لحظه بیشتر باعث ازارم میشی..بعضی اوقات دوست دارم یه چاقو فرو کنم تو قلبت یا حتی با دستای خودم گردن ظریفت رو انقدر فشار بدم تا جون دادنت و ببینم..

با اینکه جملاتش ترسناک بود زبون باز کردم و لرزون گفتم: پ..پس چرا اینکارو نمی کنی؟!..پس چرا تا الان یه خنجر برنداشتی فرو کنی تو قلبم؟!..چرا منو نمی کشی تا هم خودت خلاص شی هم من ازدست ِ تو؟!..

صدام لحظه به لحظه بیشتر اوج می گرفت..انگار باز داشتم گستاخ می شدم و این هم به خاطر رفتار پر از خشونت ِ اون بود..
حرف زور تو کتم نمی رفت..می دونستم زبونم زیاد از حد درازه و به قول پری که همیشه به شوخی می گفت ( بالاخره یه روز سرت و پای زبونت میدی دلارام..) ولی خب بازم دست خودم نبود..نمی تونستم خودمو کنترل کنم..عینهو چی ترسو بودما ولی خب جلوی زبونمو هم نمی تونستم بگیرم..از وقتی مشکلات بهم هجوم اوردن دیگه کنترلی روی رفتارام نداشتم..

چند ثانیه سکوت کرد و خیره شد تو صورتم..و بعد با لحن خاصی زمزمه کرد: خیلی دوست داری اینکارو بکنم؟..پس راه بیافت..نشونت میدم..

افتاد جلو و منو هم دنبال خودش کشید..خودمو به عقب هول می دادم و چیزی نمی گفتم..
خدایا عجب غلطی کردم..به گـ.. خوردن افتاده بودم..نکنه جدی جدی بخواد خلاصم کنه؟!..

دید یکسره دارم تقلا می کنم با یه حرکت بلندم کرد و منو انداخت رو دوشش..
جیغ کشیدم و با مشتای ظریفم می زدم به شونه های عضله ای و سفتش تا ولم کنه..ولی انگار با دیوار بودم..
نزدیک ویلا بودیم و انقدر جیغ و داد کردم که محکم زد به ب*ا*س*ن*م و داد زد: اگه همین الان خفه خون نگیری همینجا دخلت و میارم..

جیغام ریز شده بود ولی دست از تقلا و مشت زدن بر نداشتم..عین آهن سفت بود لامصب..همه ش عضله ست..خدایی عجب زوری داشت..

تو اون گیر و دار یه دفعه یاد گذشته هام افتادم حدودا یکی 2 سال پیش بود تو فیلمایی که از پری می گرفتم می دیدم پسره عاشقه دختره ست و دختره هم واسه ش ناز می کنه و نمیره طرفش..پسره هم با عشق میره جلو و دختره رو میندازه رو شونه ش ومی برش تو اتاق و..
چقدر من ذوق مرگ می شدم توی اون لحظه ی حساس و تو دلم ارزو می کردم یه روز همچین مرد ِ عاشقی پیدا شه منو هم بندازه رو پشتش و ببره..

حالا هر جا ولی حتما منو بندازه رو پشتش ..این ارزویی بود که تا قبل از برخودم با این خون آشام داشتم ولی الان به غلط کردن افتاده بودم به جای اینکه رو شونه ی عشقم باشم و حالش و ببرم رو شونه ی این یارو هستم که اصلا حرف حسابم تو گوشش نمیره چه برسه به اینکه حالیش بشه احساس چی هست وچند بخشه ؟..

حالا بوی عطرش رو واضح تر حس می کردم..اصلا انگار این بو از همون اول تو دماغم مونده بود ..
انگار یادم رفته بود قراره باهام چکار کنه..
دیگه بهش مشت نمی زدم و صدایی هم ازم در نمی اومد..فقط با پنجه هام بلوز مشکیش رو از پشت کمر تو چنگ گرفته بودم و سرم رو شونه ش بود..

پشت گردنش بیشتر این بوی مست کننده رو به خودش گرفته بود..ناخداگاه صورتم و چسبوندم بهش و نفس عمیق کشیدم..قبلا در مورد ادکلنای ت*ح*ر*ی*ک کننده شنیده بودم .. یعنی اینم از هموناست؟!..

اره لابد ، وگرنه باعث نمی شد اینقدر بی خیال از اطرافم غافل بشم و عین گربه چارچنگولی بچسبم بهش و..
موهای بلندم کج ریخته بود یه طرفم و صورتمو به گردنش فشار می دادم تا بتونم بیشتر این بو رو حس کنم..چه حالی میده لامصب..

همه جام گرم شده بود..ناخداگاه دستم و اوردم بالا و تو موهاش چنگ زدم..
دیدم که داره از پله ها میره بالا…تموم راه رو سکوت کرده بود..منم که تو عالم خودم داشتم کیف می کردم..(( کسایی که این چنین عطرایی رو استشمام کرده باشن می دونن این بیچاره داشته چی می کشیده!!))..

نفهمیدم کسی جلو راهش سبز شد یا نه..اصلا کسی تو این خراب شده بود؟!..
دیدم در یکی از اتاقا رو باز کرد و رفتیم توش..گفتم الانه که منو بذاره زمین و باز یاد کاری که می خواست باهام بکنه افتادم..
با ترس انگشتام و از لای موهاش بیرون کشیدم و سرمو بلند کردم..

تا به خودم بیام پرت شدم رو مبل 2 نفره ای که خیلی هم نرم بود..صورتم تو کف مبل فرو رفت..
صدای بسته شدن در رو که شنیدم ترسون سرمو بلند کردم و موهامو زدم کنار..

دستمو گذاشتم رو مبل و تو جام نشستم..جلوم با ژست خاصی وایساده بود..
ابروهای پرپشتش تو هم گره خورده بود و نگاه نافذش تو چشمام قفل شده بود که..

به طرفم قدم برداشت..
با ترس خودمو به پشتی مبل چسبوندم..نگاهش یه جوری بود..خشم و عصبانیت از تو چشماش شعله می کشید..

همونطور که اروم به طرفم می اومد و نگاهش روی صورتم خیره بود..با لحن عصبی گفت:جراتت قابل تحسین ِ..اینکه تونستی راه فرارت رو پیدا کنی و..

با ترس و لرز مسخ نگاهش شده بودم که به طرفم خیز برداشت و کشیده شدن بازوم توسط اون همراه شد با صدای جیغ بلندی که از ته حنجره م بیرون اومد و گلوم به شدت سوخت..
–دیگه حتی واسه ی ترس هم دیر شده گربه ی وحشی..

بازومو محکمتر فشارداد و گفت: اره ..تو که خوب وحشی بازی در میاری..پس چرا الان تو چنگال ِ من اسیری؟..

و بلندتر زیر گوشم داد زد: می بینــــی؟..درد و حــــس می کنی؟..لذت داره اره؟..

و همچین بازومو فشار داد که صدای جیغم به اسمون رفت..دردش جوری بود که نمی تونستم طاقت بیارم..گفتم الان ِ که استخون دستم و بشکنه..
– تو رو به هر کی و هر چی که می پرستی قسم ولم کن..بذار برم..من که کاریت ندارم نامرد..پس..
فریاد کشید:به چه جراتی فکر فرار به سرت زد؟..فرار ازخونه ی من؟..فکر عاقبتش رو نکردی نه؟.ولی دیر شده..اون موقع باید به فکر الانت می بودی.. نامرد؟ باشه ..می خوام نشونت بدم یه نامرد چه کارایی می تونه بکنه..

تقلا کردم تا دستمو ول کنه ولی محکم نگهم داشت..با حرص داشتم باهاش می جنگیدم و زیر لب فحشش می دادم جوری که نشنوه ولی سیلی که خوابوند زیر گوشم باعث شد برق از چشمام بپره و ساکت شم..

پرتم کرد رو مبل که دست یخ زده م رو گذاشتم روی صورتم..درست همون سمتی که بهم سیلی زده بود..
موهام ریخته بود تو صورتم واسه همین نمی دیدمش..ولی شدت سیلی انقدر زیاد بود که اشک تو چشمام حلقه بست و حس کردم گوشه ی لبم داغ شد..
با دست لرزونم به گوشه ی لبم دست کشیدم و با حس اینکه نوک انگشتام خیس شده بهش نگاه کردم..از لبم خون می اومد..

هق هقم و تو گلو خفه کردم..حالا انقدری ازش می ترسیدم که جیکمم در نمی اومد..

با خشم سرم فریاد کشید: اون منصوری رذل تموم مدت داشت منو بازی می داد..تو اینجا اسیرم بودی و اون داشت به ریشم می خندید..
نفس نفس می زد..

— می دونی چیه؟..تو دیگه واسه م فایده ای نداری..وقتی که فکر می کردم می تونم ازت استفاده کنم واسه رسیدن به منصوری و پایمال کردن اهدافش تیرم به سنگ خورد و فهمیدم تو به عنوان یه مهره ی کوچیک هم تو زندگی اون کفتار به حساب نمیای..

چشمام و روی هم فشار دادم و اشکام صورتمو خیس کرد..
گونه م داغ شده بود و شوری خون رو تو دهنم حس می کردم..
شونه هام از زور گریه می لرزید ولی کاری نمی کردم که موهام به شدت از پشت کشیده شد..

جیغ کشیدم و سرمو گرفت بالا .. زل زد تو صورت غرق در اشکم و داد زد: فردا صبح اولین کاری که بکنم تکلیف ِ تو رو مشخص می کنم..
نگاه پر از اشکم رو تو نگاه سرخ از عصبانیتش دوختم و در حالی که سعی داشتم هق هقم و خفه کنم با صدایی مرتعش گفتم: اگه ..می خوای..م..منو بکشی..ت..تو رو..تورو خدا همین الان ..این کار و بکن..

با اخم غلیظی زل زده بود بهم..نگاهش توی چشمای نمناکم در گردش بود که یک دفعه سوالی ازم پرسید که بی اندازه باعث تعجبم شد..

— شایان تو رو واسه چی می خواد؟!..

ربطشو به موضوع امشب نمی فهمیدم ولی سوالش باعث وحشتم شد..یه جور زنگ خطر..
نکنه می خواد منو بده به اون کثافت؟!..

من من کنان با ترس گفتم: اون..اون می خواد..من..
موهامو اروم کشید که اخمام جمع شد..
— درست حرف بزن تا از ریشه درشون نیاوردم..شایان ازت چی می خواد؟!..چرا انقدر براش مهمی؟!..

زبونم از کار افتاده بود..منی که همیشه حاضر جواب بودم و نمی تونستم جلوی زبونم و بگیرم حالا لال مونی گرفته بودم..
چی باید می گفتم؟!..اصلا چرا بهش چیزی بگم؟!..مگه اون کیه؟!..چرا باید از مسائل خصوصی زندگی من با خبر می شد؟!..

با تکون محکمی که بهم داد به خودم اومدم..
— خیلی خب ، مثل اینکه اینجوری زبونت باز نمیشه..

موهامو ول کرد و ازم فاصله گرفت..به صورتش دست کشید و یقه ی لباسش رو مرتب کرد..
در اتاق رو باز کرد و بلند صدا زد: گندم..

تموم مدت سکوت کرده بودم و فقط نگاش می کردم..هنوز گریه م بند نیومده بود..
طولی نگذشت همون زن جوونی که اون شب بهم لباس داد تو درگاه ظاهر شد و مطیع سرش رو زیر انداخت..

–بله اقا..
— امشب توی این اتاق می مونی..کامل زیر نظر می گیریش..پشت در نگهبان میذارم اگه مشکلی بود خبرش می کنی..

زن با اخم به من نگاه کرد وسرش رو تکون داد: چشم اقا..
نگام کرد..منظورش به من بود ولی به ظاهر طرف صحبتش اون زن بود..

— فردا شایان میاد اینجا..یه کار فوری باهاش دارم و هر وقت که اومد منو خبر می کنی..فهمیدی؟..
— بله اقا..حتما..

به صورت رنگ پریده م پوزخند زد و از در بیرون رفت..
خدایا چرا گفت شایان فردا میاد اینجا؟!..
نکنه منو بده بهش؟!..
خدایا چرا هر کجا که میخوام برم و هرکار که می خوام بکنم تهش ختم میشه به اون ناکِس ِ پست؟!..

کسی که اول خانواده م رو نابود کرد و حالا چشم دوخته به من و می خواد منو هم به کثافت بکشونه..
خدایا نذار دستش بهم برسه..نذار..
*****************************
اون شب یه ثانیه هم خواب به چشمام نیومد..
همه ش تو فکر فردا بودم و اینکه چی قراره بشه؟!..

اون زن هم که اسمش گندم بود روی صندلی نشسته بود و کتاب می خوند..
رفتارش خیلی اروم بود..نه حرفی می زد و نه حتی نگام می کرد..
حضورش اصلا احساس نمی شد..
با ارامش نشسته بود و مطالعه می کرد..

من دارم اینجا از درد غصه واسه فردام مثل ادمایی که حکم اعدامشون می خواد اجرا بشه هر ثانیه ده دفعه جون میدم این بی خیال داره کتاب می خونه..هه..تقصیری َم نداره..د ِ اخه به این بدبخت چه که تو دله من چه خبره؟!..

افتاده بودم رو تخت ..گوشه ی لبم هنوزمی سوخت..
وقتی تو اینه به خودم نگاه کردم رنگ صورتم با گچ دیوار مو نمی زد..
گوشه ی لبم کبود شده بود و خون روی زخمم خشک شده بود..

انگشتامو لا به لای موهای پرپشت وبلندم فرو کردم و سرمو محکم فشار دادم..
گیج و منگ بودم..عین دیوونه ها با خودم زمزمه می کردم ..

داشتم دق می کردم که فردا چی میشه؟!..
پیش خودم این احتمالات رو می دادم که یا گیر شایان میافتم و بدبخت میشم..یا به دست این خون آشام کشته میشم..
دیگه از این دو حالت که خارج نبود..
*******************************
« آرشام »

اون دوتا نگهبان بی خاصیت رو سپردم دست بچه ها تا یه گوشمالی ِ حسابی بهشون بدن..
با اینکه دختره امشب نتونست از اینجا فرار کنه ولی اونا قانون منو زیر پا گذاشته بودند و از دستوراتم سرپیچی کردند..
با علم به اینکه می دونستند عاقبت اینکارشون چی میشه..

خوابم نمی برد..پشت پنجره ی اتاقم ایستاده بودم و بیرون و نگاه می کردم..امشب هوا گرفته بود ولی از بارون خبری نبود.. دستام و بردم پشتم و به اسمون ِ شب زل زدم..تو دلم با خودم حرف می زدم..

اینکه با این دختر چکار کنم؟!.. چرا شایان اون شب اصرار داشت که برای گرفتن این دختر از من قول بگیره؟!.. ربطشون رو به هم درک نمی کردم.. شایان و.. دلارام..دختری گستاخ با نگاهی وحشی..لقبی که من بهش داده بودم برازنده ش بود..گربه ی وحشی..با چشمای خاکستری و شفافی که داشت و رفتار و لفظ بی پرواش.. دختری که نمونه ش رو تو زندگیم خیلی کم دیده بودم..وقتی نگاهش می کردم ترس رو تو چشماش می دیدم ولی تعجبم از این بود که با وجود این همه ترس باز هم به گستاخیش ادامه می داد.. با جملات ِ تند و تیزش من رو بیش از پیش عصبانی می کرد و زمانی هم که می دید تو اوج عصبانیت هستم مثل یه گربه تو خودش مچاله می شد و نگاهش رو مظلوم می کرد.. از این رفتاراش چیزی سر در نمیارم..از طرفی دیگه به دردم نمی خورد..ولی خب نمی تونم ولش کنم..برام دردسر ساز می شد.. حتم داشتم که اگر شایان باخبر بشه این دختر توی این بازی هیچ کاره ست روی پیشنهادش پافشاری می کنه.. ولی تا زمانی که به راز میان این دو پی نبردم جلوی تموم حرکاتش رو می گیرم.. برای همین امشب باهاش تماس گرفتم و گفتم فردا می خوام ببینمش..اون هم اول وقت.. کلافه نگاهم رو از بیرون گرفتم و به طرف تخت رفتم.. دکمه های بلوزم رو باز کردم و به پشت دراز کشیدم.. نگاهم به سقف اتاق دوخته شده بود ولی فکرم توی اتاق نبود.. ************************ –دیشب که خبرم کردی بیام اینجا پیش خودم گفتم حتما مسئله ی مهمی پیش اومده ، به جای اینکه تو بیای پیش من ازم خواستی اول وقت بیام اینجا..حالا بگو چی شده؟!.. پا روی پا انداختم و خیره شدم تو صورت و نگاهه کنجکاوش.. به ارومی قضیه ی نامه ی منصوری رو براش تعریف کردم..لحظه به لحظه تعجبش بیشتر می شد.. در اخر با عصبانیت از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد.. دست راستش رو مشت کرد و به کف دستش کوبید.. — می دونستم..می دونستم بالاخره زهرشو میریزه..اون به همین اسونی دست بردار نیست..اصلا با اون همه نگهبان و مراقب چطور تونسته بیاد تو ویلا؟!.. – حتما با گریم تغییر چهره داده..پاکت رو چسبونده بود به در پشتی باغ .. اونجا هم که نگهبانی نبود.. — پس می دونسته داره چکار می کنه..بی وجود ِ پست.. یک دفعه ایستاد..برگشت و نگام کرد..نگاهه دقیقی بهش انداختم..نگاهش برق خاصی داشت که می تونستم حدس بزنم دلیلش چی می تونه باشه.. — با دلارام چکار کردی؟!.. بی تفاوت به بالا اشاره کردم و گفتم: بالاست..هنوز هیچی.. –یعنی چی که هنوز هیچی؟!..مگه قرار نشد وقتی کارت باهاش تموم شد اونو به من بدی؟!.. به ارومی از روی مبل بلند شدم و ایستادم.. به طرف پنجره ی های بلندی که در کنارهم به ردیف کنار دیوار کار شده بود رفتم و رو به روشون ایستادم.. در حالی که بیرون رو نگاه می کردم جدی گفتم: من قول وقراری باهات نذاشتم.. –به چه جراتی .. به تندی برگشتم و نگاهش کردم.. -جرات؟!.. با عصبانیت تو چشمام خیره شد.. همراه با پوزخند گفتم:از اون دختر چی می خوای؟..زمانی که دلیلش رو بفهمم تصمیم می گیرم باهاش چکار کنم.. کلافه و عصبانی تو موهاش دست کشید و گفت:تو می خوای واسه ش تصمیم بگیری؟!..چی پیش خودت فکر کردی پسر؟!..من به قول تو استادت بودم و هستم..حق نداری اینطور گستاخانه تو روی من بایستی.. کمی صدام رو بالا بردم و گفتم:تو که می گفتی منو به خوبی می شناسی پس این همه سوال برای چیه؟!..تو که می دونی من به هیچ کس نه باج میدم و نه میذارم بهم دستور بده پس چرا ازم توقع داری هرحرفی که زدی بگم چشم؟!.. نه شایان..من و تو از قبل قول و قرارمون یه چیزه دیگه بود..کار در برابر ِ کار..هر دوی ما برای هم استفاده داشتیم..تو استادم بودی و من بهت دِین داشتم..ولی بعد از اون کارت که بهم گیر بود من برات انجام می دادم..ودر عوض تو هم به تموم نقشه ها و ایده های من نه نمی گفتی.. بلندتر داد زدم: پس دردت چیه شایان؟!.. با یک قدم بلند جلو اومد و فریاد زد: دردم اون دختریه که اون بالا حبسش کردی..دلارام..من اونو می خوام .. حالا هر دو در مقابله هم ایستاده بودیم .. -می خوام دلیلش و بدونم.. –چرا؟..چرا دلیلش ایقدر برات مهمه که نمی تونی مثل بقیه از این دختر هم بگذری؟!.. – این دختر برای من پَشیزی ارزش نداره..پس بذارهمین اول ِ کار خیالت و راحت کنم ..ولی ما با هم نقشه ی دزدیده شدنش رو کشیدیم و الان من باید بدونم تو برای چی می خوای اونو به دست بیاری؟!..پس طَفره نرو و دلیلت و بگو.. نفس عمیق کشید..کلافه چشماش و بست و باز کرد..بعد از چند لحظه نگاهش رو به من دوخت و به ارومی گفت: ببین آرشام..خودت خوب می دونی که تو برام با پسرم هیچ فرقی نمی کنی..دوست داشتم بشی یکی مثل خودم ولی تا حدودی تونستم تو راه تعلیمت موفق باشم ولی نه کاملا..من جای پدرت هستم و تو جای پسرمی..پس اینو بدون که نمی خوام مقابل هم قرار بگیریم.. – با این حرفا می خوای به کجا برسی شایان؟!.. با حرص گفت: به هیچ کجا پسر..چرا نمی خوای بفهمی که قضیه ی بین من و دلارام یه مسئله ی کاملا شخصیه؟!.. – مسئله؟!.. بلندتر گفتم: من «باید» بدونم ..تا اینجاش با هم بودیم پس چیز شخصی بینمون نیست..بهم بگو تا اجازه بدم ببریش.. نگاهش اروم گرفت و گفت: باشه..اگه حرفام باعث میشه از خر شیطون پیاده شی ، باشه..برات میگم..ولی بذار ببینمش.. نگاهه کوتاهی بهش انداختم .. تردید نداشتم.. اهسته سرم و تکون دادم..

« دلارام »

هر دوشون توی سالن بودن و وقتی نگاهه شایان به من افتاد به طرفم قدم برداشت که منم با ترس رفتم پشت گندم مخفی شدم.. از چیزی که می ترسیدم داشت به سرم می اومد.. نگاهش برق پیروزی داشت..

آرشام خدمتکارا رو مرخص کرد و حالا ما سه تا تو سالن تنها ایستاده بودیم..وقتی دیدم داره میاد طرفم ناخداگاه رفتم طرفه مخالفش .. همونجایی که آرشام ایستاده بود.. با فاصله ازش ایستادم و رو به شایان داد زدم: توی پست فطرت چی می خوای از جونم؟!..چرا دست از سرم بر نمی داری؟!.. شایان خواست حرفی بزنه که آرشام دستشو بلند کرد..شایان نگاهش کرد ولی من با وحشت فقط به اون نگاه می کردم.. — حالا که دیدیش پس همه چیزو بگو..می شنوم.. شایان نگاه بی پرواش رو به من دوخت و در حالی که سر تا پام رو از نظر می گذروند گفت: این دختر زیباست..درست مثل مادرش..نه.. حتی از اونم زیباتر.. به طرفم اومد و منم عقب عقب رفتم.. در همون حال که نگاهه وحشت زده م تو چشماش میخکوب شده بود ادامه داد: مادرش و نتونستم ولی خودشو می تونم به دست بیارم..می خوام بشه ملکه ی قصرم..باهاش کمتر از ملکه ها رفتار نمی کنم و به کسی هم چنین اجازه ای رو نمیدم.. نگاهش از چشمای بی حیاش تا توی جسمم نفوذ می کرد و تنم رو به رعشه می انداخت.. به گونه م که دست کشید وجودم یخ بست و چشمامو بستم.. — این دختر لیاقتش اینه که کنار من و تو قصر من خانمی کنه.. دستش و که از روی صورتم برداشت چشمامو باز کردم و همراهش قطرات اشکم روی گونه هام سرازیر شدن.. نگاهه پر از ه*و*س*ش روی لبام خیره موند.. بعد از چند لحظه برگشت و به آرشام نگاه کرد.. –من این دختر رو می خوام..هر طور که شده به دستش میارم..برای رسیدن به مادرش کل خانواده ش رو نابود کردم..ولی بازم ماله من نشد..اما الان .. برگشت و پر حرارت نگام کرد..بر خلاف سنش ظاهرش خیلی جوونتر نشون می داد..مثل یه جوون شاد و قبراق بود و در شعله ی ه*و*س و ش*ه*و*ت می سوخت.. — قضیه ی ما فرق می کنه..این دختر تنهاست و دیگه هیچ کس و نداره..جایگاهی رو که می خواستم یه روز به مادرش بدم حالا به خودش میدم.. لباش و با زبون تر کرد و گفت: تو با من میای..برات سنگ تموم میذارم دختر..پیش من جات امنه..اونجا می تونی خانمی کنی..میشی سوگلی ِمن ..بین تموم زن هایی که تا به الان باهاشون بودم تو برام تکی..دیگه چی از این بهترعزیزم؟!.. دستشو اورد جلو و به زیر گردنم کشید که با ترس جیغ کشیدم و از زیر دستش فرار کردم.. دیگه کسی نبود که جلودارم باشه.. تند تند حرف می زدم و فحشای ر*ک*ی*ک بارش می کردم.. گفت تنهام ..اره تنهام خدا..ولی تو نذار اینا فک کنن که من بی کسم..نذار دسته این حیوون بهم برسه.. وسط جفتشون ایستاده بودم و اشک می ریختم.. با گریه رو بهش کردم و گفتم: تو گـ…ه خوردی مرتیکه ..کثافت تو از روی ه*و*س می خواستی مادرمو بی ابرو کنی..مادرم شوهر داشت..بابام شوهرش بود ولی تو با نقشه تو خونواده مون نفوذ کردی.. با پشت دست به حالت عصبی اشکامو پاک کردم و دماغمو با سر و صدا بالا کشیدم.. – حالا چی داری میگی؟!..مادرم به خاطر تو مرد..اون از دست تو و بی غیرتی بابام دق کرد .. تو بابام و خامش کردی..برادرمو جوون مرگ کردی..تو خانواده ی منو ازم گرفتی بی وجود حالا جلوم وایسادی میگی می برمت تو قصرم خانمی کنی؟!..امیدوارم اون قصربا همه ی زرق و برقش رو سرت خراب شه حمال بی خاصیت.. جلو پاش تف انداختم و جیغ کشیدم: تف به روت بیاد نا کس ِ عوضی که انقدر مار صفتی..فک کردی با این حرفات می تونی خامم کنی؟!..من اگه یه درصد احساس بی کسی کنم خودم و می کشم..اونوقت بیام پیش تو؟!..برو به درک.. گلدون کریستال روی میز کنار دستم و برداشتم و پرت کردم طرفش.. هرچی که جلو دستم می اومد و بر می داشتم و بدون اینکه ببینم به هدف می زنم یا نه به طرفش پرت می کردم و جیغ می کشیدم.. صدای شکسته شدنشون اعصابم و تشدید می کرد.. یکی از پشت بغلم کرد و سفت نگهم داشت..به دستاش چنگ انداختم اما ولم نکرد..خودش بود.. دیدم که شایان با صورت سرخ شده از خشم داره میاد طرفم و وقتی بهم رسید بی معطلی سیلی محکمی خوابوند زیر گوشم که برای چند لحظه حس کردم سرم سنگین شده و گوشم داغ کرد.. — خفه شو ه*ر*ز*ه..فکر کردی کی هستی؟!..چیه دور برداشتی..به من میگی بی وجود اره؟!..حالیت می کنم با کی طرفی.. دستمو گرفت و خواست منو از تو بغلش بکشه بیرون ولی نتونست..آرشام منو سفت نگه داشته بود.. شایان فریاد زد: ولش کن آرشام..می خوام بهش بفهمونم کسی نمی تونه تو روی شایان اینطور گستاخی کنه..وقتی زبونش و ازته بُردیم و انداختم جلوش اونوقت حسابه کار دستش میاد..پس بذار بیـــاد.. منو می کشید ولی اون ولم نمی کرد که فریاد آرشام باعث شد گوشم سوت بکشه.. — تمومش کن شایان..دیگه همه چی رو فهمیدم.. شایان سکوت کرد و منم تو بغل اون داشتم از حال می رفتم..حس کردم جسمم داره سنگین میشه..زیر لب التماسش می کردم.. مثل پرکاه بلندم کرد..چشمام نیمه باز بود ولی صورتش و می دیدم که تو فاصله ی کمی ازم قرار داشت.. نهایت سعیم و کردم تا بتونم حرف بزنم.. لب باز کردم و درحالی که از پشت ِ پرده ی اشک تو چشماش زل زده بودم با التماس نالیدم: تو رو قرآن.. نذار منو ..با خودش ببره..حاضرم یه عمر عذاب اسارت رو به جون بخرم ولی.. گیره این ادم نیافتم..به خدا خودمو ..می کشم..بمیرم.. ولی.. با هق هق چشمامو بستم و سرمو به طرف راست چرخوندم..صورتم تو سینه ی مردونه ش فرو رفت..دست چپمو مشت کردم و گذاشتم رو سینه ش.. اشکام انقدر شدت داشت که قسمت جلوی پیراهنش رو کمی خیس کرد.. صداش و شنیدم که عصبی رو به شایان گفت: همینجا باش..الان بر می گردم.. حرکت کرد و منم بی جون لای چشمامو باز کردم.. هنوز گریه می کردم که شایان تند گفت: کجا؟!.. جدی و محکم جوابش رو داد: گفتم بر می گردم.. — خیلی خب ولی حق نداری اونو جایی ببری..الان میگم راننده م بیاد ببرش تو ماشین.. اینبار صدای فریادش باعث شد همونطور که تو بغلش افتاده بودم بلرزم و چشمامو ببندم.. — شایـــــان به اندازه ی کافی اعصابم داغون هست.. پس لطفا بشین و منتظرم باش.. و دیگه چیزی نشنیدم .. وقتی تو بغلش تکون می خوردم حس کردم داره از پله ها بالا میره.. بعد از چند لحظه رو به یه نفر گفت: در و باز کن.. و صدای مرد غریبه تو گوشم پیچید: اطاعت قربان.. صدای قدم هاش و می شنیدم..و زمانی که حس کردم منو گذاشت روی تخت چشمامو با وحشت باز کردم.. خواست دستشو برداره که نذاشتم و مچ دستشو گرفتم.. می دونستم اونم یکی از همیناست .. ولی یه حسی بهم می گفت از شایان بدتر نیست..شاید چون می دونستم شایان چجور ادمیه به این مرد التماس می کردم.. رو پیشونیش اخم غلیظی نشسته بود و چشماش هم نافذتراز همیشه به نظرمی اومد.. لبای خشک شده م رو با زبونم تر کردم و در حالی که ملتمسانه تو چشماش خیره بودم مظلومانه نالیدم: منو بکش ..نذار به دست اون بیافتم..نذار وقتی دستش بهم رسید خودمو.. بکشم..اینکه همینطوری بمیرم.. برام مهم نیست ولی.. نمی خوام وقتی جسمم توسط اون حیوون تصاحب شد ..دست به.. خودکشی بزنم..اونجوری همه چیزمو می بازم ولی اینجوری که بمیرم ..لااقل می دونم.. بازنده نبودم.. اروم ولی با صدایی که لرزش درش محسوس بود حرفام و بهش زدم..اونم هیچی نمی گفت و فقط با اخم نگام می کرد.. فاصله ی صورتش با صورتم شاید 1 وجب هم نمی شد..واسه همین وقتی تو صورتم نفس می کشید داغی و حرارتشون رو روی پوست صورتم حس می کردم.. هیچی نمی گفتم و فقط نگاش می کردم.. مچ دستش و به تندی از تو دستم دراورد و نگاهشو ازم گرفت.. با قدمای بلند از در بیرون رفت و قبل از بسته شدن در شنیدم که به اون مرد گفت: مراقب باش ..هیچ کس جز من حق وارد شدن به اتاق و نداره.. و در بسته شد و صدای شیون و زاری من هم بلند شد.. خدایا سرنوشته من چی میشه؟!..

« آرشام »

ذهنم به کل از کار افتاده بود..با حرفایی که شنیدم و..التماس های اون دختر..خاطرات بدی رو توی ذهنم زنده می کرد..

با قدم های بلند وارد سالن شدم..شایان کنار پنجره ایستاده بود که با ورود من برگشت و نگام کرد.. با اخم و فکی منقبض شده گفت:کجا بردیش؟!.. کمی ایستادم و نگاهش کردم..تو چشمای هم خیره بودیم و من از درون تو اتش خاطرات می سوختم.. به طرفش رفتم و رو به روش ایستادم..یکی از دستامو بردم توی جیبم و با دست دیگرم به اون اشاره کردم.. – تو چکار کردی شایان؟!.. نگاهش رنگ تعجب گرفت.. –منظورت چیه؟!.. – خودت خوب می دونی که منظورم چیه..حرفایی که می زدی حقیقت داشت؟!.. کلافه تو موهاش دست کشید.. — کدوم حرفا؟!..چی داری میگی؟!..برو سر اصل مطلب.. داد زدم: اصل مطلب همون حرفایی که بین شماها رد و بدل شد..و بلندتر گفتم: تو به یه زن متاهل نظر داشتی؟!.. کمی نگام کرد و در اخر بلند خندید.. در حالی که با تعجب نگاهش می کردم اشکهایی که در اثر خنده ی زیاد تو چشماش نشسته بود رو پاک کرد و در همون حال که می خندید گفت: خیلی حرفت برام جالب بود پسر..باورم نمیشه تو داری اینو میگی.. می دونستم از شایان هرکاری ساخته ست ولی فکرشم نمی کردم انقدر بی وجود باشه که بخواد با زنای شوهردار هم رابطه برقرار کنه.. و با خشم کنترل شده ای رو بهش داد زدم: من هر چی که باشم کثافت نیستم..خودت می دونی که چقدر از خیانت متنفرم..می دونی که چنین صحنه هایی ازارم میده..پس چـــــــــرا؟!.. دیگه نمی خندید و اون هم با عصبانیت تو چشمای من خیره بود.. — بفهم داری چی میگی آرشام..اره می دونم تو از این جُربزه ها نداری..واسه همین میگم نتونستم کامل تو اموزشت موفق باشم..تو اونی که من می خواستم نشــــدی.. – نشدم چون نخواستـــم .. تو خودتم خوب می دونی مقصود من از این حرفا چیه..پس حق نداری هر حرفی که خواستی و رو زبونت بچرخونی شایان.. داد زد: من هرکار که بخوام انجام میدم..من عاشق اون زن بودم.. – ولی اون شوهر داشت.. بلندتر گفت: داشت که داشت..واسه م مهم نبود که شوهر داره یا نه..من اونو می خواستم واسه ی همینم.. فریاد کشیدم: زدی وخانواده شو نابود کـــردی اره؟.. — حِرفه ی من همینه ارشام..نابودی..فراموش کردی؟!.. با خشم پشتم رو بهش کردم و به حالت عصبی تو موهام دست کشیدم.. – حِرفه ت چیه لعنتی؟!..بی ابرو کردن یه زن شوهردار؟!..یعنی حتی ذره ای وجدان نداری؟!.. بازومو گرفت و رو به روم ایستاد.. — تو که از منم بی وجدان تری پسر..تو که یکی یکی دخترای مردم و به خاک سیاه می نشونی چرا این حرفا رو می زنی؟..تو که به فلاکت می کشونیشون و تَهِشم یه تف میندازی تو صورتشون و میگی از همتون متنفرم چی؟..چیه حالا جلوم وایسادی و واسه من دَم از وجدان می زنی؟!.. – اره من اینکار رو کردم..افتخارم می کنم و توش حرفی نیست..ولی اونا با بقیه فرق می کردن..کاری به جسمشون نداشتم و فقط روحا می خواستم تخریبشون کنم..من با روح اون دخترا کار داشتم نه چیز دیگه..خودت هم می دونی قصدم چی بود.. — ولی برای اون کار وجدانت خوابه ..پس چرا از من توقع داری از چیزی که می خوام چشم پوشی کنم؟!.. فریاد کشیدم: من از خیانت متنفرم لعنتی.. اون هم بلند داد زد: ولی من نه..من به هر کَس و ناکَسی خیانت می کنم و کَکَمَم نمی گزه..من با تو فرق دارم اینو تو گوشات فرو کن آرشام.. به تلخی پوزخند زدم.. – اره فرق داری..من بد شدم چون باید بد می شدم..من گناه کردم چون باید سنگ می شدم..من تو زندگیم با خشم اُنس گرفتم چون برای رسیدن به هدفم باید پست ترین ادم می شدم..ولی سرتا سر زندگیم از خیانت متنفر بودم و هستم..چون برام به بدترین شکل ممکن خاطراتم رو زنده می کنه..خاطراتی که این همه سال خواستم ازشون فرار کنم ..ولی.. — نتونستی..نتونستی آرشام.. فریاد زدم: اره نتـــــونستم..می دونی چرا؟!..چون می خواستم یادم بمونه و از این یاداوری زجر بکشم..می خواستم با زجر کشیدن خودم به قدرت برسم..قدرتی که هیچ احدی نتونه باهام برابری کنه..اونوقت بود که می تونستم بشم همون آرشامی که براش تلاش کردم.. –ولی تو داری تموم زحمات منو به باد میدی.. نگاهش کردم که ادامه داد:من عاشق مادر دلارام شدم ولی بعد از مرگش فهمیدم تمومش ه*و*س بود..ولی این دختر .. اون کاملا فرق می کنه.. پوزخند زدم.. -چطور؟!..نکنه چون جوونتر و خوشگل تر از مادرشه ؟!.. — اره .. ولی اینو مطمئنم اگه ه *و*س هم باشه علاقه هم وجود داره..حاضرم براش هرکاری بکنم ولی شده 1 شب رو با اون باشم.. اخمام تو هم رفت .. برگشت و زل زد تو چشمام..


ادامه دارد…

*****************************************************

رمان گناهکار قسمت هفتم

–این دختر باعث میشه مثل دوران جوونیم به وجد بیام..هیجانی که تو رگ و خونم تزریق می کنه برام حتی قابل وصف نیست..اون شب که نزدیکش بودم اینو فهمیدم..تا قبل از اینکه ببینمش فراموشم شده بود..ولی اون شب توی مهمونی ..دیدمش..اون منو ندید ولی من تموم مدت محو صورت دلنشینش بودم..و از همون شب نتونستم خیالش و از جلوی چشمام محو کنم..

انگشت اشاره ش رو به نشانه ی تهدید به سینه م زد و گفت: من دلارام رو می خوام پسر..تا وقتی که فکر می کردیم با منصوری نسبت داره جاش اینجا بود چون جزو نقشه مون محسوب می شد..ولی از حالا به بعد دیگه نقشه ای در کار نیست و اون دختر با من میاد…… وقتی دید هیچی نمیگم و فقط نگاش می کنم لبخند کجی گوشه ی لبش نشست و به در سالن اشاره کرد: میگم راننده م بیاد ببرش تو ماشین..تو هم هر چی که دیدی و شنیدی رو فراموش کن..فقط یه گَپ و گُفت بود و تموم شد..

از کنارم گذشت و در همین حین دستش رو چند بار به روی شونه م زد..
داشت به طرف در می رفت که دست به سینه برگشتم و با صدایی محکم و جدی گفتم: ولی اون دختر از این خونه هیچ کجا نمیره..

سر جاش ایستاد..با یک حرکت ِ تند برگشت و نگام کرد..
با اخم گفت:یعنی چی؟!..
خونسرد جوابش و دادم: یعنی همین که گفتم..من به اون دختر نیاز دارم..و تا وقتی که کارمو باهاش انجام ندادم حق خارج شدن از این ویلا رو نداره..
بلند گفت: منظورتو واضح بگو آرشام..چرا در لفافه حرف می زنی؟!..
– منظورم کاملا واضح بود..دلارام از اینجا نمیره..همین..

و با قدمهایی محکم از کنارش گذشتم که با شنیدن صداش بین راه ایستادم..
— بهتره اینکار و نکنی..با من در افتادن عواقب خوبی نداره ..خودت که باید اینو بهتر بدونی؟..

به اندازه ی کافی حرفاش و شنیده بودم ولی حق اینکه بیش از این بخواد من رو تهدید کنه رو نداشت..
به ارومی برگشتم و نگاهش کردم..

– من و تو دو گروهه جدا هستیم..ولی در امور مشترک..که اون هم شامل ایده ها و ماموریت هایی می شد که گاه من و گاهی اوقاتم تو انجام می دادی..از همون اولم شرط کردیم که کار به کار ِ هم نداشته باشیم..من هم نمی خوام با وجود این حرفا زحمات تو رو نادیده بگیرم ..

— ولی داری اینکار و می کنی..اون هم به خاطر یه دختر..
– اون دختر برام مهم نیست..مهم کاری ِ که تو کردی..تو موضوع ِ این دختر هر دو شریک هستیم..
چشماش و باریک کرد و مشکوکانه نگاهم کرد..

– تو چه نیازی به دلارام داری؟!..
پوزخند زدم..
— می تونه برام مفید باشه..دختر زرنگی ِ..بی شک نمی تونه بی خاصیت باشه..
— نکنه می خوای بیاریش تو گروهه خودت؟!..
-نـه..به هیچ وجه..
— پس چی؟!..
– فعلا هیچی..ولی در اینده شاید یه کارایی کردم..

خندید..
— تو هم نمی تونی از جسم و اندام ظریفه چنین دختری بگذری درسته؟!..
با همون پوزخند گفتم: من جدا از بقیه هستم شایان..نگاهه من همیشه به دنبال فواید ِ ادماست نه ا*ر*ض*ا*ی جسم..

لبخندش محو شد..اخم کمرنگی رو پیشونی نشوند و گفت: پس می خوام همینجا بهم قول بدی به محض اینکه کارت باهاش تموم شد بی چون و چرا ردش کنی طرفه من..

سکوت کردم..به شایان نیاز داشتم..من ادمی نبودم که بی گدار به اب بزنم..
سرم و تکون دادم: برای بعد ، بعد تصمیم می گیرم..
— نه..همین الان بهم قول میدی..
نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم: خیلی خب..

نگاهش درخشید و با لبخند به طرفم اومد..دستش رو به طرفم دراز کرد ..نگاه کوتاهی بهش انداختم و باهاش دست دادم..
— تصمیم درستی گرفتی..خوشحالم رابطه ی ما همچنان دوستانه پا بر جاست..

فقط نگاش کردم..دستش رو رها کردم که به طرف در رفت..
ولی بین راه ایستاد و با صدایی که خوشحالی درش مشهود بود گفت: راستی یه خبر خوش..ارسلان داره بر می گرده..دیشب فرصت نشد بهت بگم..

ناخداگاه اخمام تو هم رفت و گفتم: واسه چی میاد؟!..
لبخندش کمرنگ شد..

— ارسلان برادرزاده ی منه و دوست صمیمی ِ تو..یادت رفته؟..
جدی گفتم: فقط می خواستم بدونم قصدش از برگشت به ایران چیه؟!..اون که عاشق امریکا بود..
–نمی دونم..فقط گفت دیگه از اب وهوای امریکا خسته شده..واسه مدت زیادی مهمونه ماست..

— عالیه..پس دیگه تو انجام ماموریت ها تنها نیستی..به هر حال دوره ی ماموریتای من برای تو هم تموم شده..
— اتفاقا برعکس..می خوام هر دو کنار هم فعالیت کنین..

مکث کردم..
–کی بر می گرده؟..
— درست 1 هفته ی دیگه .. با لبخند از سالن بیرون رفت و من هم کنار پنجره ایستادم.. در حالی که از پشت شیشه باغ رو تماشا می کردم ذهنم کشیده شد به گذشته..و ارسلان.. کسی که در ظاهر دوست و در باطن بزرگترین دشمن من محسوب می شد.. دشمنی که .. با خشم دستام و گره کردم و فشردم..
*********************
« دلارام »

2 روز ِ که توی این اتاق زندونیم کردن و جز خدمتکارا کسی تو اتاق نمی اومد.. که اونم واسه گذاشتن سینی غذا و بردنش می اومدن تو و بدون اینکه حتی یه نگاهه کوتاه بهم بندازن می رفتن.. توی این مدت کارم یا گریه بود یا دلهره و نگرانی.. به همه چیز و همه کس فکر می کردم.. وقتی یاد بابام می افتادم آه می کشیدم و فقط می گفتم چـــرا؟!.. چرا وقتی یه ادم ِ ساده لوح یه سنگ میندازه تو یه چاه ده تا ادم عاقل نمی تونن درش بیارن؟!.. چرا بابام با یه ندونم کاری باعث این همه مصیبت شد؟!.. برادرم که فراموش کرده بود خواهری هم داره و نسبت بهش مسئوله.. ناخداگاه پوزخند زدم..اگه مامان یه همچین چیزی رو می شنید می گفت «تره به تخمش میره حسنی به باباش!!».. مامانم خدای ضرب المثل بود..از این رفتارش خوشم می اومد..ساده بود و..زیبا.. یادش که می افتادم می زدم زیر گریه و تهش هم به هق هق می افتادم..جوری که صورتمو فرو می کردم تو تشک و ملحفه رو لای دندونام می گرفتم و لبامو انقدر به روی هم فشار می دادم که از درد بی حس می شد.. و این اشکام بودن که روی جای، جای ملحفه رد پاشون باقی می موند.. واسه تک تکشون دلم می سوخت..و در عین حال نفرتم از شایان بیشتر می شد.. با یاداوریش ترس تو وجودم رخنه می کرد ..این که چی میشه و ایا بالاخره وجود منفور شایان ازتوی زندگیم برای همیشه محو میشه یا.. از طرفی به فرهاد فکر می کردم..اینا که منو به اسیری گرفتن نمی تونم یه زنگ کوچیک بهش بزنم.. مطمئنم الان خیلی نگرانم شده.. خدایا چکار کنم؟!..آه.. جلوی اینه ی قدی که توی اتاق بود ایستادم و به سر تا پام نگاه کردم..موهای قهوه ای و بلندم که رنگشون تیره بود و خیلی کم به مشکی می زد پریشون دورم ریخته بودند.. چشمای خاکستریم که انگار دیگه مثل سابق شفاف نبودن.. یادش بخیر..مامانم همیشه می گفت چشمات نقش یه اینه ست..ادمی می تونه نقشش رو توی چشمات ببینه.. وقتی بچه بودم و اینو بهم می گفت سریع می دویدم می رفتم جلو اینه و تو چشمای خودم زل می زدم که شاید بتونم خودمو توش ببینم.. بابام از این حرکتم می خندید و مامان گونه م رو می بوسید.. آه..چه روزای خوبی بود..پر از ارامش.. به چشمای نمناکم دست کشیدم..مژه های بلند و مشکیم در اثر خیسی اشکام به هم چسبیده بودن.. پوست سفیدم مهتابی تر از همیشه بود.. لبام برخلاف همیشه بی رنگ و یخ زده بود.. لباسام همونا بودن و چقدر ته دلم می خواستم برم حموم و یه دوش حسابی بگیرم .. ولی نه می ذاشتن و نه می تونستم..فقط استرس اینو داشتم که قراره چی بشه.. تا اینکه شب رو تخت دراز کشیده بودم یکی از خدمتکارا اومد تو اتاق..تو جام نشستم و نگاش کردم.. به امید اینکه چیزی بگه..ولی ظرف خالی از غذا رو از روی میز ِ کنار تخت برداشت و از در بیرون رفت.. اینبار در کمال تعجب کسی درو نبست.. با تعجب داشتم نگاش می کردم که یکی از نگهبانا اومد تو و با اخم بهم تشر زد: یالا پاشو.. ترسی که ریخت تو دلم باعث شد تنم بلرزه.. خدایا چی شده؟!.. با دادی که سرم زد لرزون از رو تخت اومدم پایین..بازومو محکم گرفت و از در رفتیم بیرون.. حتی یه کوچولو هم تقلا نمی کردم.. یه نگاهه سرسری به اطراف انداختم..یه راهروی بزرگ بود..کنارمون دو طرف دیوارایی قرار داشت که با فاصله روشون تابلوهایی با مناظر مختلف نصب شده بود.. یه در انتهای راهرو قرار داشت که نگهبان جلوی همون در ایستاد.. تقه ای به در زد و یه صدای مردونه از تو اتاق گفت: بیا تو.. نگهبان درو باز کرد و رفت تو منو هم دنبال خودش کشید تو اتاق.. نامرد همچین با خشونت اینکار و کرد که یه جورایی پرت شدم تو و موهام ریخت تو صورتم.. ای کاش یه چیزی بود این وامونده ها رو باهاش می بستم.. دیگه بازوم تو دستاش نبود..سرم و بلند کردم و همزمان موهامو از توی صورتم کنار زدم .. با دیدنش که به میز تکیه داده بود از ترس چشمام گرد شد..آرشام بود.. با جذبه ی خاصی به میزش تکیه داده بود وبه من نگاه می کرد..بدون اینکه چشم ازم برداره رو به نگهبان گفت: تو می تونی بری.. –اطاعت قربان.. و صدای بسته شدن در رو پشت سرم شنیدم..و با همون صدا به خودم اومدم.. وسط اتاق ایستاده بودم و اطرافمم چیزی جز همون یه میز وصندلی..یه کمد فلزی و یه کتابخونه ی چوبی به رنگ مشکی نبود.. یه پنجره تو اتاق درست سمت راستم بود که با پرده های مشکی و قرمز پوشیده شده بود.. محو اطرافم و این اتاق خاص بودم که با صداش نگام سریع چرخید روی صورتش.. – تموم شد؟.. با تعجب گفتم: چی؟!.. پوزخند زد و چیزی نگفت.. دیدم داره میاد طرفم.. زبونمو محکم تو دهنم نگه داشتم که یه وقت چیزی بهش نگم وضع بدتر بشه.. قدماش و انقدر محکم و جدی بر می داشت که با هر گام تن ِ منم می لرزید.. نگاهش به قدری نافذ و سرد بود که طاقت نیاوردم و نگامو به زمین دوختم ولی زیر چشمی می پاییدمش.. رو به روم که ایستاد اب دهنمو قورت دادم..منتظر بودم هران یه چیزی بگه ولی سکوت کرده بود و این سکوت هر لحظه به تشویشم دامن می زد.. تک سرفه ای کرد و گفت: نگام کن.. چشمامو بستم و روی هم فشار دادم..وای..نمی تونستم.. صداشو برد بالا و گفت: من عادت ندارم یه حرفی رو دوبار تکرار کنم..و همینطور دوست ندارم وقتی دارم با شخص مقابلم حرف می زنم نگاهش به هر کجا غیر از من باشه..پس نگام کن.. همونطور که یه ریز پشت سر هم حرف می زد منم اروم اروم سرمو اوردم بالا و همین که حرفش تموم شد نگاهه منم تو چشمای سیاه به رنگ شبش قفل شد.. حین ِ اینکه تو صورتم زل زده بود بی مقدمه گفت: شایان تو رو می خواد.. اسمش که اومد دهنم از وحشت باز موند.. و با جمله ی بعدیش حس کردم دیگه جونی تو تنم نمونده.. — و منم قبول کردم.. -چ..چـــی؟؟!!.. خونسرد بود..همینش ازارم می داد.. سرشو تکون داد و پشتشو به من کرد.. در حالی که به میزش نزدیک می شد گفت: درست شنیدی..حالا که دیگه به کارم نمیای پس موردی نداره تو رو بهش بدم.. پشتش رو به میز تکیه داد ..یک تای ابروشو بالا داد و گفت: خب..نظرت چیه؟!..همین امشب بفرستمت ویلای شایان یا فردا؟!..اون که خیلی عجله داشت.. با حرف اخرش از شوک بیرون اومدم و با ترس ولرز رفتم جلوش وایسادم..تا تونستم تو چشمام التماس ریختم..خدایا نذار بدبخت بشم.. اشک تو چشمام حلقه بسته بود و کم مونده بود بزنم زیر گریه..احساس خلاء ِ شدیدی می کردم.. نگاهش توی چشمام در گردش بود.. صدام بغض داشت.. – م..من که..قبلا گفتم..حاضرم بمیرم ولی پیش اون نامرد نمیرم..شما هم.. اینکارو نکنی خودم ، خودمو می کشم..ازتون خواهش کردم یه کاری کنید دستش به من نرسه ولی حالا که دل ِشمام مثل اون کثافته رذل از جنس سنگ ِ فقط همین راه برام می مونه.. عین مجسمه سر جام خشک شده بودم و فقط لبام بود که به ارومی تکون می خورد و چونه م در اثر بغض می لرزید.. صورتم خیس از اشک بود و قلبم با هر تپش کم مونده بود سینه م رو بشکافه.. هیچی نمی گفت..منم دیگه حرفی نزدم..الان فقط باید غرورم و حفظ می کردم..نمی خواستم بهش التماس کنم..ولی نگام اینو نمی گفت..نگام بهش التماس می کرد این کارو نکنه.. نفسش رو عمیق بیرون داد و گرماش توی صورتم پخش شد که همون گرما باعث شد نگام رو کل صورتش بچرخه و تو چشمای سرخش محو بشه.. — و اگه راهه دیگه ای جز مرگ هم باشه؟!.. اول جمله ش رو درک نکردم ..ولی بعد از چند لحظه با تعجب بهش خیره شدم.. منظورش از این حرف چی بود؟!.. مگه راه دیگه ای هم داشتم؟!.. فرار می کردم خب کجا برم؟!.. یه طرف شایان..یه طرف هم این خون آشام..دیگه برای همیشه اسایشم گرفته می شد.. با شناختی که روی منصوری داشتم..اونم راحتم نمی ذاشت.. و حالا هم که این سنگدل قول ِ منو به شایان داده و حاضر بودم بمیرم ولی پیش اون نکبت نَرَم.. از میزش فاصله گرفت و اگه به موقع خودم رو کنار نمی کشیدم صاف می افتادم تو بغلش.. بلوز خاکستری و شلوار پارچه ای مشکی تنش بود..بی وجود خیلی خوش تیپ و جذاب بود..و اخمی که همیشه بر چهره داشت به این جذابیته ذاتیش دامن می زد.. دیدم یه قدم دیگه به طرفم برداشت که منم بی اختیار یه قدم رفتم عقب..اون می اومد جلو و من می رفتم عقب.. انگار داشت باهام بازی می کرد.. یکی از دستاش توی جیبش بود و اون یکی دستش و هم مشت کرده بود.. منم دستمو برده بودم پشتم و همونطور که از پشت دنبال یه چیزی می گشتم بهش تکیه بدم نگام تو نگاه ِ یخ زده ش قفل شده بود.. یعنی این نگاه جوری در ادم نفوذ می کرد که مثل ادمای مسخ شده حتی قادر به حرکت دادن چشمات هم نبودی..لامصب با چشماش جادو می کرد.. دعا ، دعا می کردم دستم به یه چیزی بخوره که بالاخره.. خـــورد .. همون کمد فلزی بود که بهش تکیه دادم و محکم سرجام وایسادم.. ولی اون هنوز داشت جلو می اومد و با اخم نگام می کرد.. کف دستامو به بدنه ی سرد کمد تکیه دادم و سرمو کمی بالا گرفتم..قد بلند بود و ورزیده..جوری جلوم ایستاد که فاصله ش باهام 1 وجب هم نمی شد..کلا سینه به سینه م که شد اون وسط گم شدم.. اون دستش که توی جیبش بود رو اورد بالا و خیلی ناگهانی کوبید به بدنه ی کمد درست کنار صورتم که از صداش مردم و زنده شدم.. قفسه ی سینه م از ترس بالا و پایین می شد و انگار سرمای کمد به بدن من هم سرایت کرده بود.. صورتشو اورد جلو و منم با ترس سرمو پایین تر بردم و چشمامو بستم.. اروم ولی جدی پشت سر هم گفت:به راحتی می تونم شایان رو از این تصمیم منصرف کنم..ولی تنها به یک شرط..تو فرض کن که الان من بهت میگم ازادی ومی تونی از اینجا بری..کجا رو داری که بری؟!..پیش منصوری؟!..خب از اونجایی که خوب می شناسمش سه سوت دخلت و میاره..چون دیگه براش فایده ای نداری..تا اونجایی هم که من خبر دارم کس و کاری نداری جز پسر دایی مادرت..که خب پیش اون هم نمی تونی باشی..چون به محض خارج شدن از اینجا شایان پیدات می کنه..حتی اگه زیرسنگم باشی گیرت میاره و تو رو با خودش می بره..پس می بینی؟!..هیچ راهی برات نمی مونه جز مرگ ..والبته .. دیدم سکوت کرده و چیزی نمیگه که به ارومی لای چشمامو باز کردم و نگاش کردم..چشماش روی جزء ، جزءِ صورتم در گردش بود که توی چشمام ثابت موند.. با پوزخند دستشو بالا اورد و چند تار از موهامو توی مشتش گرفت.. همونطور که لمسشون می کرد پنجه هاشو فرو کرد لا به لای موهام و..به ارومی کشید..دردم نیومد چون حرکتش با خشونت نبود.. پوزخند می زد و نگاهش همچنان سرد بود.. ولی من از درون داغ بودم..فقط کف دست و پام سرد بود و.. این تضاد رو تو دمای بدنم درک نمی کردم.. زمزمه کردم: و چی؟!.. صدامو که شنید نگاشو از روی موهام گرفت و توی چشمام دوخت..به ارومی سرشو تکون داد و ازم فاصله گرفت..
همین که ازم جدا شد نفسمو فوت کردم بیرون..داشتم سنکوپ می کردم..این دیگه کیه؟!..

— گندم..خدمتکار مخصوصم 2 روزه که بیماره و برای مدت طولانی نمی تونه به اینجا بیاد..اکثر کارهای من چه خصوصی و چه عادی رو اون انجام می داد ..وبه همین خاطر توی این 2 روز نبودش حس می شد..و من از تو می خوام که..

نگام کرد و چیزی نگفت..منم که گاگول نبودم تا تهشوخوندم..ازم می خواست خدمتکار مخصوصش باشــــــم؟؟!!..

بدون اینکه چیزی بگم ذهنمو خوند و جواب داد: درسته..تو باید جای اون کارای منو انجام بدی..لحظه به لحظه از دستورات ِ من اطاعت می کنی و اگر کوچکترین سرپیچی تو کارت ببینم ..

ادامه نداد ولی جوری نگام کرد که یعنی حساب کار دستم بیاد..
هی هیچی نمیگم این یارو فک کرده کیه؟!..هه..خدمتکاره مخصوص!..اونم واسه کـــی؟!..یه خون آشام بدتر از منصوری..

باز زبونم عین موتور کار افتاد و پشت سر هم گفتم: اول ببین من قبول می کنم بعد واسه من کتاب قانون رو کن..من حاضرم همون مرگ و انتخاب کنم ولی پیش تو کار نکنم..ظاهرا هوا وَرت داشته جناب..

پوزخندش عمیق تر شد و گفت: لازم نیست این همه حرص و جوش بخوری..حرص و جوش ِ اصلی واسه زمانیه که می فرستمت خونه ی شایان..

داشت سواستفاده می کرد عوضی..
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: به همین خیال باش ..گفتم که من نمیذارم..خودمو می کشم..
داد کشید: خب بکــش دختره ی احمق..کیه که کَکِش بگزه؟..د ِ یالا..اینکارو بکن..

یه چاقوی ضامن دار از توی جیب شلوارش در اورد و پرت کرد طرفم..رو هوا قاپیدمش و با وحشت تو دستم فشارش دادم..

–چرا وایسادی؟..نکنه کار کردن باهاش و بلد نیستی؟..
با چند گام بلند جلوم ایستاد و دست یخ زده مو تو دست پر از حرارتش گرفت..
چاقوی ضامن دارو کشید و دسته ش رو گذاشت کف دستم..دستام از مچ بی حس شده بود..دستم رو تو دست خودش مشت کرد و ..

فریاد زد: می خوام بهت نشون بدم خودکشی چه لذتی داره..می خوای بمیری؟..پس چرا دست ، دست می کنی احمق؟..
چشمام تا اخرین حد گشاد شده بود و با ترس نگام بین چاقو و صورت آرشام در گردش بود..
این روانی داره چکار می کنه؟!..

دستمو برد بالا..رو به شکمم گرفته بود ..اگه دستم تو دستش نبود بی شک چاقو رو ول کرده بودم..
زبونم بند اومده بود و می دیدم که شقیقه ش به شدت نبض می زد..
عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود و صورتم خیس از اشک بود..می ترسیدم..خدایا دارم می میرم..نه..نــه خدا..

ولی زبونم بند اومده بود و فقط نگام بود که وحشت زده داشت از کاسه می زد بیرون..
اما اون جدی کارشو انجام می داد و در این بین هر دو به نفس نفس افتاده بودیم..
من از ترس و اون..
از خشم..

با خشونت داد زد: واسه مردن اماده ای؟..راهی که خودت انتخاب کردی..پس طعمش رو بچش..برای همیــشـــه..

با فریاد دستمو که تو دستش بود و رو به شکمم اورد پایین و..
جیغ کشیدم: نـــــــــــه..
*********************
چشمامو اروم باز کردم..نگاهه گنگی به اطراف انداختم..
همون اتاق..رو زمین افتادم و..اون روی صندلی نشسته..
یه دفعه مغزم به کار افتاد و..با وحشت دستمو به شکمم کشیدم..هیچ دردی حس نمی کردم..
با تعجب و ترس سرمو بلند کردم و باز به شکمم دست کشیدم..لباسم سالم بود و هیچ لکه ی خونی هم روش دیده نمی شد..
پس..

صداشو که شنیدم سرمو چرخوندمو نگاش کردم..
–متاسفم.. مرگ موفقی نداشتی..حتی عرضه ی مردنم نداری..
با عصبانیت زل زدم تو صورتشو تو جام نشستم..
– خفه شو اشغال..اصلا به تو ربطی نداره که من می خوام چکار کنم..مردنم دست خودمه و توی کثافت داشتی منو..
–می کشتم..اره می خواستم همین کارو بکنم..
سرش داد زدم: پس چرا نکشتی؟..
خونسرد جوابمو داد: چون خودت نخواستی..

با تعجب نگاش کردم که گفت: جیغ کشیدی و گفتی نه..این یعنی اینکه نمی خواستی بمیری..اگه قصدت خودکشی بود جراتشو داشتی و اینکار و می کردی..ولی خودت نخواستی..
– د ِ اخه روانی تو داشتی منو می کشتی..من گفتم خودمو می کشم نه اینکه تو بیای و وادارم کنی..
— فرقش تو چیه؟!..یادمه که قبلا گفتی بکشمت ولی نذارم شایان تو رو با خودش ببره..منم داشتم همین کارو می کردم..مگه خواسته ی قلبیت همین نیست؟..

مسخره خندیدم و با پوزخند گفتم: زِکی..از کی تا حالا به خواسته ی قلبی ِ این و اون توجه می کنی؟!..تو که به سنگم گفتی زرشک روت کم شه من هستم جات وایمیستم..

با عصبانیت از رو صندلیش بلند شد که منم سریع از رو زمین جستم..
— من تا حدی کوتاه میام..ولی از حدش که بگذره هیچ احدی جلو دارم نیست.. برای اخرین بار بهت فرصت میدم تصمیمت و بگیری..یا اینجا می مونی و میشی خدمتکار مخصوصم..و یا همین الان خودم کار تو می سازم..و راهه سوم هم که به نظرم بهترین راه و بی دردسرترین محسوب میشه ..شایان ِ.. مغزم هنگ کرده بود..
آرشام..
مرگ..
شایان..
چه غلطی بکنم؟!..

اینو راست می گفت ، من از اینجا هم که برم باز اینا دست از سرم بر نمیدارن..
حالا این یکی بی خیالم بشه شایان عمرا بتمرگه سر جاش..
یه وقت جون فرهاد هم این وسط به خطر می افتاد و من اینو نمی خواستم..

با این یارو تازه به دوران رسیده هم که نمی تونستم کنار بیام..مطمئنم اینجا بمونم روزای سختی رو در پیش دارم..
شایان هم که کلا نمی خوام حتی بهش فک کنم..
و می مونه مردن ِ منه خر که خاک بر سرم کنن انقدر ترسو َم..
ولی جون ادم که نقل و نبات نیست..وقتی می تونم زندگی کنم و واسه ش راه هست چرا خودمو بکشم؟!..با کشتنه خودم چی عایِدم میشه؟..
اون دنیا خرما و حلوا که خیرات نمی کنن..تهش یه راست می برنم رو هیزمای جهنم زنده ، زنده کبابم می کنن دیگه..از کی تا حالا اونایی که خودکشی کردن اسمشون میره تو لیست بهشتیا که من صابون به دلم بزنم؟!..

با خودم بدجور درگیر بودم ..
— قرار نیست بزرگترین تصمیم عمرت و بگیری که این همه فکر می کنی..
بهش توپیدم: کمترم نیست..
خونسرد جواب داد: تا 5 می شمرم ..و تا اونوقت فرصت داری جوابم رو بدی..
–….1…..

آرشام..
مرگ..
شایان..
کدوم خداااا؟!..

–…….2……
شایان که اصلا..به هیچ وجه..

–……3…….
دست و پام می لرزید..این خون آشام که از همشون بدتره..پیشش باشم روزی 100 بار می میرم و زنده میشم..
نمی تونم جوابشم ندم اخرش کار به کتک کاری می رسه..
نه اینم نمیشه..

–……4……
مرگ؟!..نه خدا می ترسم..
مردشوره بی جربزمو ببرن..یه جُو جرات نداری دلارام..
یعنی خــــاک..

–………………..5…………….
– آرشــــام..

و صورتمو تو دستام پوشوندم..تازه با خودم فک کردم ببینم چی گفتم که دیدم ..
دیــــوانه آرشامو انتخاب کردی؟!..
چرا یه ثانیه فک نمی کنی تو دختر؟..
اصلا چی شد اینو گفتم؟..

–چی شد؟..انتخابت و کردی؟..
اروم دستمو از رو صورتم کشیدم پایین..جلوم وایساده بود..یعنی انقدر خرفت و نفهمه؟..

فقط سرمو تکون دادم..
— خب..کدوم؟!..
– گفتم دیگه..
— چی گفتی؟..
— انتخابمو..
— نشنیدم یه بار دیگه بگو..

تو دلم گفتم کَـــــری؟!..
– چی بگم؟..
با حرص گفت: منو به بازی نگیر دختر.. بگو انتخابت چیه؟..
سعی کردم بی تفاوت باشم وحرفمو بزنم..
واسه همین درحالی که خیره تو چشماش بودم گفتم: اینجا رو به قصر شایان ترجیح میدم..

اخماش کمی از هم باز شد و در حالی که سر تکون می داد گفت: حتی به مرگ؟..
منم سرمو تکون دادم و تکرار کردم: حتی به مرگ..

لبخند کجی نشست گوشه ی لبش و گفت: بسیار خب..من همینجوری نمی تونم تو رو اینجا نگه دارم..یه سری شرط و شروط لازمه که حتما باید بهشون عمل کنی..

با تعجب گفتم: چه شرطی؟!..
— باید اینو بدونی که من می تونم بدتر از شایان باشم..و اگه یک روز فکر فرار به سرت بزنه من زودتر از اون پیدات می کنم.. و زمانی که پیدات کنم خودت و کسی رو که بهت پناه داره رو زنده نمیذارم..شیر فهم شـــد؟..

با تردید سرمو تکون دادم..
— باید یکسری قرارداد امضا کنی..و بهم تعهد بدی..
همه ی کارهای من به تو مربوط میشه و باید اونها رو به نحو احسنت انجام بدی..چه کارهای شخصی و چه معمولی..
بدون اجازه ی من حق نداری از ویلا بیرون بری..
اگه مورد مشکوکی ازت ببینم بهت حق نزدیک شدن به تلفن رو هم نمیدم..
اتاقت درست رو به روی اتاقه من، انتهای همین راهرو ِ ..
تلفن اتاقم به تلفن اتاقه تو روی پیغامگیر تنظیم شده که هیچ کس جز من نمی تونه برات پیام بذاره و برای زمانیه که باهات کار فوری دارم..
وقتی ازت خواستم به اتاقم بیای اگه 1 دقیقه تاخیر کنی باید پای عواقبش هم بایستی..
به هیچ کدوم از خدمتکارها اجازه ی ورود به اتاق و مکان های شخصیم رو نمیدی..فقط تو باید اینکارو بکنی..
و اگه بفهمم کارتو دادی به بقیه انجام بدن به سختی مجازاتت می کنم..
راس ساعت 7 از خواب بیدار میشی و بعداظهرها 2 ساعت استراحت داری و تا ساعت 12 شب باید تحت نظر و اوامر من باشی..
غذات رو با دیگر خدمتکارا می خوری ..
و می مونه باقی ِ کارها که اون ها رو بعد میگم..


اون حرف می زد و من دهنم لحظه به لحظه بیشتر باز می شد..
چشمام از کاسه زده بود بیرون و از تعجب کم مونده بود پس بیافتم..

بابــــــا خفه نشــــی..موندم این همه پشت سرهم قانون و قوانین کرد نفس کم نیاورد؟..چی میگه این؟..مگه پادگانه؟..
ساعت 7 بیدار باش و12 خاموشی و..
از صبح تا شب باید در خدمت اقا باشم..اینجوری امواتمو که میاره جلو چشمام..

تو خونه ی منصوری منه خر باید هم کلفتی می کردم و هم پرستاری..یه تنه و دست تنها..ولی اینجا شدم خدمتکار مخصوص و یه جورایی سرتر از بقیه ی کارکنان ..هه..

میگن کاچی به از هیچی..
ما هم پامونو میذاریم رو رکاب و می زنیم به جاده تا ببینیم تهش به کجا می رسه.. ایـــــول عجب حمومی..
تو خونه ی منصوری حموم خدمتکارا جدا بود که به هیچ وجـــــه به پای این سرویس نمی رسید..
در و دیوارش از تمیزی برق می زد..
اتاقم، حموم جدا داشت که وقتی واردش شدم برق از کله م پرید..
یه دور نگامو اطراف چرخوندم ..

یه وان بیضی شکل و بزرگ به رنگ سفید سمت چپ که لبه ی وان چند تا شامپو وصابون چیده شده بود..
یه حمام شیشه ای با فاصله ی کم از وان درست کنارش قرار داشت که 2 تا دوش داشت و یکیش متحرک بود..شیشه ای که جای دیوار توش کار شده بود کاملا صاف و شفاف بود و کاشی ها وسرامیکای کرم قهوه ای ..

یه قفسه ی شیشه ای سمت راست که توش پر بود از انواع شامپو ها و نرم کننده ها..
2 تا شمع بزرگ هم گذاشته بودن تو قفسه که وقتی بوشون کردم دیدم عجب عطری داره..بوی یاس..
می دونستم روشنشون کنم فضای حموم پر از رایحه ی خوش عطر یاس میشه..

برگشتم ..چشمم به اینه ی قدی افتاد که درست رو به روی حموم شیشه ای قرار داشت.. و کنارش یه جالباسی فلزی به دیوار اویزون بود..

حوله م رو بهش اویزون کردم ودیگه معطلش نکردم .. سریع لباسامو در اوردم..
حالم داشت از خودم بهم می خورد..منی که عادت داشتم هر روز دوش بگیرم این مدت حتی یه قطره اب به تنم نخورده بود..

سریع وانو پر از اب کردم و نشستم..چه حسی..معرکه ست..
کمی از شامپو بدن ریختم تو اب و صابون رو هم برداشتم..بوی گل یاس می داد..
به بدنم کشیدم و از حس خوبی که بهم دست داد و بوی مطبوعی که بینیم رو نوازش کرد لبخند ِ عمیقی نشست رو لبام..

تو وان لَم دادم و با خودم گفتم: نه همچینم بد نیستا..یه جورایی فکر کنم بتونم اینجا رو تحمل کنم..
و با این فکر تو اینه نگاه کردم و یه چشمک واسه خودم فرستادم و با شیطنت ادامه دادم: البته اگه خون آشام خوشگله رو در نظر نگیریم..
خندیدم..
الان می خندم ولی می دونم بعد که کارم اینجا شروع بشه روزای سختی رو با وجود آرشام باید تحمل کنم..

کارم که تموم شد دوش گرفتم و حوله م رو پوشیدم..
هنوز بدنم خیس بود..

از نوک ِ موهام قطرات اب به روی شونه های ل*خ*ت*م می چکید و سر می خورد می رفت تو یقه م..
در حالی که سرم پایین بود سرخوش از حموم اومدم بیرون..
همونطور که لبخند رو لبم بود سرمو بلند کردم که با دیدنش شوکه شدم و از ترس جیغ کشیدم..وای..

نشسته بود رو تخت و با اخم کمرنگی زل زده بود به من..
وای..خدا..نفس نفس می زدم..
نکنه واقعا این خون اشامه؟!..یهو جلو ادم ظاهر میشه..

چون حضورش کاملاااااا غیرمنتظره بود به کل فراموشم شده بود الان تو چه وضعیتی جلوش وایسادم..
یه حوله ی کوتـــاه تا بالای زانو که قسمت سرشونه اش باز بود..

و نگاهشو دیدم که از نوک انگشتای پام تا توی چشمامو انالیز کرد تازه اون موقع بود که به خودم اومدم..خاک عالم تو ســــرم..

شدم یه گلوله اتیش و داد زدم: هی چشا کور شُدتو بچرخون اونور تا با همین ناخنام از کاسه درشون نیاوردم..اینجا مگه اتاقه من نیست پس چرا عین ِ خـ..

از جاش پرید که با همین حرکته کوچیک و به جا ساکت شدم..
خواستم بدوم و از در برم بیرون که دیدم بدتر میشه..با این سر و وضع کجا در برم؟!..
ولی بازم سر جام نایستادم و اون که می اومد جلو من می رفتم سمت چپ..

خواستم بدوم که نامرد نذاشت و با 2 تا قدم بلند جلومو گرفت..
نگاش که کردم دیدم صورتش از عصبانیت سرخ شده..
تا به خودم بیام موهامو تو چنگ گرفت و کشیـــد..

سرم به عقب کشیده شد و بلند جیغ کشیدم..
صورتشو اورد جلو و مماس با صورتم ..
— باید یادت بدم با رئیست چطور صحبت کنی..من هر کار که دلم بخواد می کنم احمق..
موهامو محکمتر کشید و داد زد: هر کـــار شیر فهم شـــد؟..

دستمو گذاشتم رو دستش که موهامو بیشتر از این نکشه ولی نمی تونستم جلوشو بگیرم..
یه کم تو چشمام که از درد جمع شده بود نگاه کرد و در اخر با خشونت رهاشون کرد ..
با این کارش موهای نمناکم باز شد و همونطور ازادانه ریختن رو شونه هام..

نمی تونستم ساکت باشم..از الان باید بهش حالی می کردم من مثل خدمتکار قبلیش نیستم..
اب دهنمو قورت دادم و به موهام دست کشیدم..
فقط تو چشمام زل زده بود ..
– ولی این اتاق حریم خصوصی من محسوب میشه و دوست دارم هرکی که می خواد واردش بشه قبلش ازم اجازه بگیره..

پوزخند زد ..
و با نوک انگشت اشاره ش در حالی که نگاش هنوزم تو چشمام زووم بود قفسه ی سینه م رو لمس کرد و جدی گفت: بهتره از الان پا رو دُم ِ من نذاری دختر..اگه بخوای باهام در بیافتی و حرف رو حرفم بیاری اونوقته که خودم خلاصت می کنم و نمیذارم کارت به خودکشی واین حرفا بکشه..

و بلندتر داد زد: پس بهتره اینو خوب تو گوشای کَرِت فرو کنی..اینجا همه با دستور ِمن کَر میشن و کور..تو هم مستثنا نیستی و جزوی از اونایی..

انگشتشو کشید کنار و ازم فاصله گرفت..ترجیح می دادم فعلا سر به سرش نذارم چون بد فرم پاچه می گرفت..

— لباستو بپوش با من بیا..باید چند تا نکته رو بهت بگم..
واسه همین اینجا نشسته بود؟!..
خب خبرت بیاد صبر می کردی تا بیام بیرون بعد عین اجل ظاهر می شدی..

– باشه پس برو بیرون..
هیچ حرکتی نکرد..سر جاش ایستاده بود و نگام می کرد..
دیدم باز نگاش داره رو اندامم کشیده میشه با حرص گفتم: پس چرا نمیری؟..نکنه پام رو دمت گیر کرده؟!..
باز عصبانی شد و چپ چپ نگام کرد که تند گفتم: می خوام لباس بپوشم..البته با اجازه ی شمـــــا..
واز قصد «شما» رو بیشتر کشیدم..

با فشار دادن دندوناش روی هم فکش منقبض شده بود..
از در که رفت بیرون یه نفس راحت کشیدم..
خدایا منه بدبخت قراره با این زبون نفهم زندگی کنم؟!..بیچاره تر از اینی که هستم میشم ..
طاقت حرف حسابم نداره سریع فاز و نولش قاطی می کنه ، جریانش منه کم شانس و می گیره..
خدایا کرمت و شکر اینم ادمه تو افریدی؟!..
*************************
لباس فرمم درست شبیه لباس قبلی ِگندم بود..ولی من از لباس فرم خوشم نمی اومد..تو خونه ی منصوری هم عادی می گشتم..

واسه همین یه سارافن بنفش و یه بلوزسفید تنم کردم با یه شلوار جین سفید..یه شال بنفش هم انداختم رو سرم که نمی نداختم سنگین تر بود..
یاد چند دقیقه پیشمون که می افتادم خنده م می گرفت..
یارو فقط قسمتای حساس بدنمو ندید وگرنه در حد عالی سر تا پامو دید زد..

از در که رفتم بیرون ندیدمش..داشتم تو دلم ذوق می کردم که سر و کله ش از ته راهرو پیدا شد..
نیشم که باز شده بود خود به خود بسته شد..

لباساشو عوض کرده بود..یه بلوز نوک مدادی و کت اسپرت همرنگش..شلوار جین مشکی و یه شال مشکی با خطای ظریف سفید هم با یه حالت جذابی انداخته بود دور گردنش..تیپ و قیافه ش درسته تو حلقـــم ..فقط قیافه داره وگرنه اخلاق زیر صفر..

نگاش که به من افتاد قدماشو اروم کرد ..از همونجا به سرتا پام نگاه کرد و دیدم که رو لبش پوزخند نشست..

کنارم نایستاد و به راهش ادامه داد ولی از بغلم که رد شد گفت: دنبالم بیا..
و منم مطیع پشت سرش راه افتادم ..خدا رو شکر به لباسم گیر نداد..

اون جلو می رفت و من پشت سرش و از همونجا نگام چرخید رو شونه های پهن و عضله ایش که کم مونده بود کت اسپرتش و از پشت جر بده..حسابی تو تنش کیپ شده بود..

ازپله ها پایین رفت ..خدمتکارا به صف جلوی پاگرد ایستاده بودن ..
جلوشون ایستادیم که آرشام رو بهشون جدی گفت:تا مدتی که گندم نیست این خانم وظایف اون رو انجام میده..از حالا به بعد دلارام مستخدم مخصوصه منه.. قوانین رو می دونید و توقع دارم مو به مو به اونها عمل کنید..و اگه دلارام سوالی دراین خصوص داشت راهنماییش می کنید..همه چی روشنه؟..

همگی مطیعانه سر تکون دادن و اطاعت کردن..
مرخصشون کرد و بهم گفت باهاش برم..به طرف یه در رفت و جلوش ایستاد..

با لحن خشکی رو بهم گفت: به هیچ عنوان حق ورود به این اتاق رو نداری..این اتاق و اتاق ِ بالایی که درست انتهای راهرو قرار داره..این و به بقیه ی مستخدمین هم گفتم ..دیگه حرفی نمی مونه و اگه سوالی داشتی می تونی از من یا یکی ازخدمتکارا بپرسی..نکات مهم و خودم بهت گفتم..

از کنارم رد شد که فک کردم باید اینو بپرسم و یه دفعه از دهنم پرید: کجا میرین؟!..
سر جاش وایساد و به ارومی برگشت نگام کرد..
یه تای ابروشو داد بالا و به سردی گفت: چیزی گفتی؟!..

بی تفاوت شونه مو انداختم بالا و گفتم: پرسیدم کجا میرین؟!..خب مگه خدمتکار مخصوصتون نیستم؟..نباید بدونم کجا میرین؟!..کی میاین؟!..غذا چی می خورین؟!..و..
کلافه پرید وسط حرفمو گفت: بسه..تو فقط یه خدمتکاری ، مدیر و یا منشی من نیستی که این چیزا بهت مربوط باشه..گرچه من حتی به منشیمم چنین اجازه ای رو نمیدم چه برسه به تو..
« تو » رو یه جوری گفت که از توش بوی تحقیر شدن می اومد..
براق شدم تو چشماش و اروم گفتم: شما حرفاتو زدی منم یه چیزی میگم شما گوش کن..نمیذارم چپ و راست منو به باد حقارت بگیرین..درسته قبول دارم خدمتکارتونم و باید به وظایفم عمل کنم..ولی اینها دلیل بر رفتار ناشایسته شما نمیشه..

حالا این من بودم که یه پوزخند تحویلش دادم و سریع سالن و ترک کردم..
می دونستم الان به اندازه ی کافی عصبانیش کردم و اگه می موندم حسابمو می رسید..
*******************
دلم واسه فرهاد تنگ شده بود..
مطمئن بودم توی این مدت کلی نگرانم شده و نمی خواستم بیشتر از این ازم بی خبر باشه..
انقدر این مدت اتفاقات پشت سر هم برام افتاده بود و همه ش تو شوک بودم که بخوام بهش یه جوری از خودم خبر بدم..
پس بعد از رفتن آرشام گوشی تلفن رو برداشتم و شمارش و گرفتم.. صداش که تو گوشی پیچید ناخداگاه لبخند زدم..اما یه کم گرفته بود..
–بله بفرمایید..

بعد از یه مکث کوتاه اروم گفتم: سلام اقای دکتر..
چند لحظه صدایی نشنیدم ولی یه دفعه انگار اونطرف بمب منفجر شد که همچین داد زد و گفت « دلارام »مجبور شدم گوشی رو کمی از گوشم دور کنم..

خندیدم که بلند گفت: خودتی دختر؟!..کجایی؟!..نصف عمرم کردی..دلارام..الو..الووو..
-خوبم فرهاد..می خوام ببینمت..
— باشه باشه..وای خدا..
معلوم بود هول شده که اینجوری به نفس نفس افتاده بود..

-الو فرهاد..خوبی؟!..
شنیدم که نفس عمیق کشید ..
— مهم نیست..فقط بگو کجایی؟!..الان خودمو می رسونم..
-نمی دونم..

— چـــی؟!..یعنی چی که نمی دونم؟!..این مدت کجا بودی؟!..دلارام یه چیزی بگو داری منو می کشی دختر..د ِ یه حرفی بزن..

با خنده گفتم: اخه مگه مهلت میدی منم حرف بزنم؟!..چه خبرته اقای دکتر؟!..
— تو اگه بدونی توی این مدت به من چی گذشته اینو نمی گفتی..خواهش می کنم بگو کجایی؟!..

صداش به حدی گرفته و عصبی بود که لبخند از رو لبام محو شد..
-باشه صبرکن الان می پرسم..

رفتم تو اشپزخونه و به یکی از خدمتکارا گفتم ادرس اینجا رو بگه..اونم با اکراه زیر لبی گفت و منم مو به مو به فرهاد گفتم..
— باشه الان راه میافتم..
و گوشی رو قطع کرد..


با شنیدن صدای همون خدمتکار سرمو بلند کردم و نگاش کردم..
— باید اقا رو در جریان میذاشتی..
-چی؟!..
با اخم گفت: اقا خوششون نمیاد بدون اجازه شون کسی کاری انجام بده..

جوری با اخم و تشر باهام حرف می زد که انگار چه خبر ِ..یه ادرس گفتم دیگه..اینجا خدمتکارم زندونی که نیستم..

– شما نگران نباش..من قبلا ازشون اجازه گرفتم..
ابروشو داد بالا و با تعجب نگام کرد..


به اشپزخونه نگاه کردم ..بزرگ و مجهز بود..
انواع لوازم اشپزخونه روی کابینت ها چیده شده بود و کابینت ها و سنگایی که تواشپزخونه کار شده بود همه به رنگ سفید صدفی بودن..

یه پنجره ی بزرگ هم درست رو به روم بود که با پرده هایی به رنگ سفید و شکلاتی پوشیده شده بود..
توی اشپزخونه 3 نفر بودن ..2 تا زن و 1 مرد..که زنا لباسای مخصوص به تن داشتن..سر تا پا سفید که البته فقط پیشبنداشون سرمه ای بود..

یکیشون که همون فضوله بود جوون بود وسبزه..بهش می خورد فوقش 27 یا 28 سالش باشه..
یکی دیگشون هم که مرد بود و نیمی از موهاش ریخته بود..چهره ش جدی بود و بهش می خورد 45 یا 46 سالش باشه..

بعدی که مسن تر از بقیه بود داشت پیاز خورد می کرد و گاهی با پشت دست اشکاشو پاک می کرد..
به خاطر پیازا به این روز افتاده بود..

دلم براش سوخت.. رفتم جلو و گفتم: بدین من خرد می کنم..
سرشو بلند کرد و مهربون نگام کرد..
— نه دخترم این وظیفه ی منه..
– باشه منم اینجا مثل شمام..یه پیاز خرد کردن که جزو وظایفمون حساب نمیشه..می خوام کمکتون کنم..
— نه دخترم نمیشه..اقا بفهمه عصبانی میشه..

سرشو انداخت پایین و به کارش ادامه داد..
همچین میگن اقا انگار کیه..غلط کرده عصبانی میشه..
واسه یه پیاز خرد کردن؟!..حالا من خرد کنم یا یکی دیگه..چی میشه مثلا؟!..


–حالا که این همه اصرار می کنه بتول خانم بدین بهش..به هرحال اونم اینجا خدمتکاره..
با اخم نگاش کردم و خواستم یه تیکه چرب و چیلی بارش کنم که بتول خانم رو بهش گفت..
— نه مهری این دختر خدمتکار مخصوص اقاست..این کارا جزو وظایفش نیست..

اونم پشت چشم نازک کرد و درحالی که با خشم به من نگاه می کرد گفت: خدمتکار ، خدمتکاره ..چه فرقی می کنه؟..به نظرم گندم خیلی خوب با کارش اشنا بود فک نکنم این بچه بتونه از پس کارای اقا بر بیاد..

بعدم یه پوزخند حواله م کرد و تا خواستم بهش بگم « تو رو سننه؟..کجات می سوزه که داری این همه جلز و ولز می کنی؟!»

ولی زود از اشپزخونه رفت بیرون ..
با حرص رو به بتول خانم گفتم: این چرا با من لجه؟!..واسه اولین باره می بینمش اونوقت..

— ولش کن مادر این دختر اخلاقش همینجوریه..پیش خودمون باشه ولی توقع داشت حالا که گندم نمی تونه بیاد اقا اونو خدمتکاره خودش بکنه..ولی حالا که می بینه اینجوری شده یه کم از تو رو ترش می کنه..به دل نگیر دخترم..


اهــــان..پس بگو مهری خانم دلش از کجا پره..
حالا خدمتکاری هم افتخار داره؟!..
اونم واسه این دیو سگ اخلاق..

خنده م گرفته بود..هر دقیقه یه چیزی بهش نسبت می دادم..
-بتول خانم می شه یه کم راهنماییم کنید دقیقا من باید چکار کنم؟!..
روغن تو ماهیتابه داغ شده بود که پیازا رو ریخت توش..
همونطورکه تفت می داد گفت: مگه اقا خودش بهت نگفته دخترم؟!..
– چرا گفت ولی انقدر یه نفس حرف زد من که هیچی از حرفاش نفهمیدم..

شعله ی گازو کم کرد و گفت: اقا هرروز راس ساعت 8 از ویلا میرن بیرون..گاهی برای ساعت12 ظهر میان ویلا ولی اکثر اوقات تو شرکتشون می مونن..اما هر شب سر ساعت 8 خونه هستن..دیگه یه وقت اگه براشون کار پیش بیاد شرکت نمیرن..

-خب این از رفت و امدش..وظیفه ی من چیه؟!..
— والا اینطور که اقا گفتن هر روز صبح بعد از رفتنشون باید لباساشون رو بشوری و خشک کنی و اتو بزنی..
بعدم با نظم بذاری تو کمدشون..اتاقشون و مرتب کنی و این کارا تا قبل از ساعت 12 ظهر باید انجام بشه..
بعد هم که اگه ظهر برگشتن ویلا باید وسایل استراحتشون و اماده کنی..حالا به هر چی که نیاز داشته باشن..میز غذاشون رو تو باید بچینی و مو به مو به دستوراتشون عمل کنی..

پیازا سرخ شده بودن که گوشت و زردچوبه و نمک رو هم اضافه کرد..
ادامه داد: اقا رو وسایلشون خیلی حساسن..به تمیزی هم اهمیت میدن..از عطر گل یاس خیلی خوششون میاد..برای همین هر شب باید از اسپری گل یاسی که روی میز اتاقشون هست اطراف اتاقشون بزنی..

-عطر یاس بوش تند نیست؟!..
خندید: نه دخترم..اقا از اصلش استفاده می کنه..اتفاقا بوش خیلی هم مطبوع و لطیفه..

با لبخند سرمو تکون دادم..
لوبیا قرمز و سبزی سرخ کرده رو هم اضافه کرد ..داشت قرمه سبزی درست می کرد..
مواد و خالی کرد تو قابلمه و یه کم اب جوش ریخت روش..بعد هم گذاشت سر گاز و شعله ش رو گذاشت رو متوسط تا بجوشه.. به کابینت تکیه داد و منم کنارش وایسادم..
با لبخند تو چشمام نگاه کرد و گفت: شبا قبل از خواب عادت دارن دوش بگیرن..باید وسایلشون رو تو حاضر کنی..هیچ کدوم از خدمتکارا حق ندارن وارد اتاقشون بشن جز خدمتکارش..صبح ها قبل از رفتن به شرکت دوش می گیرن که تو باید اون موقع بیدار باشی..
-چه ساعتی؟!..
–7/5..
-شما چند ساله اینجا کار می کنین؟!..معلومه مدت زیادیه..

خندید..
پوست سفید و صورت گرد..چشمای قهوه ای و قدش هم متوسط بود و هیکلش هم کمی تپل بود..
و همین بانمک و مهربونتر نشونش می داد..
پیش خودم حدس می زدم 50 و خرده ای سالش باشه..با شنیدن صداش حواسم جمع شد..


–اره دخترم..من 10 ساله واسه اقا کار می کنم..
با تعجب گفتم: اوه چه باحال..10 سال؟!..پس از همه چیز اینجا خبر دارین..
–نه دخترم..فقط همونایی که به کارم مربوط میشه..من که مشاور اقا نیستم..

با خنده سرمو تکون دادم: اره ببخشید..حواسم نبود..
به اون اقا اشاره کردم و اروم رو به بتول خانم گفتم: ایشونم مثل شمان؟!..
–نه شکوهی مشاور اقاست..
با تعجب صدامو اوردم پایین و گفتم: واقعا؟!..
–اره دخترم..خب من دیگه برم ..کلی کار ریخته سرم..
-کمک خواستین حتما بهم بگین..


با محبت به گونه م دست کشید و گفت: فدای دل مهربونت ..تو هم وظایفه خودت و داری..
لبخند زدم..
— تعارف نمی کنم بتول خانم..اگه وقتم آزاد بود میام کمکتون..
خندید و گفت: باشه عزیزم..تو هم برو به کارت برس..


اون مرد که اسمش شکوهی بود از اشپزخونه رفت بیرون..تا اون موقع داشت یه چیزایی رو یه برگه می نوشت..حتی سرشو بلند نکرد به من نگاه کنه..

منم برگشتم برم بیرون که بتول خانم صدام زد..
-بله..
— دخترم اسمتم مثل خودت خوشگله..به دل من که نشستی..
از این همه مهربونی که تو صداش بود یه حالی شدم..به روش لبخند پاشیدم و درحالی که سرمو زیر انداخته بودم صادقانه گفتم: ممنونم..منم همین حس و نسبت به شما دارم..


نگاهش اروم بود..وهمون نگاهه مهربونش بود که منو یاد مادرم انداخت..
وقتی اسممو صدا می زد و می گفت: دلارامم ..ارومه مادر بیا..

قبل از اینکه بتونه نم اشک رو تو چشمام ببینه از اشپزخونه زدم بیرون..چشمامو محکم رو هم فشار دادم که اشکم پس بره ..

تا خواستم چشم باز کنم محکم خوردم به یکی که اگه به موقع بازومو نگرفته بود و منو نکشیده بود سمت خودش به پشت نقش زمین می شدم..

با وحشت چشمامو باز کردم که دیدم خودشه جلوم وایساده و با اخم داره نگام می کنه..
با دیدنش اب دهنمو قورت دادم و فشاری که به بازوم اورد باعث شد به خودم بیام..

— شما مگه نرفته بودی؟!..
— کار داشتم که برگشتم..باید بهت جواب پس بدم؟..

به جای جواب خواستم بازومو از تو دستش بیرون بکشم که بی فایده بود..
-ولش کن شکست..

دیدم هیچی نمیگه نگامو کشیدم بالا و زل زدم تو چشماش..اخمش کمرنگ شده بود..
بهش توپیدم: هوی با تو بودما.. بت میگم دستمو ول کن..

هیچی نگفت و اروم دستشو از دور بازوم برداشت..
با عصبانیت گفت: با چشم بسته تو ویلا می چرخی که چی بشه؟..اینجوری داری به وظایفت عمل می کنی؟..در ضمن بهتره درست حرف زدنو هر چه زودتر یاد بگیری..به هیچ عنوان از لحن و نوع گفتارت خوشم نمیاد..
تو دلم گفتم: به درک..حالا کی گفته تو باید حتما خوشت بیاد؟!..
-همینه که هـ..

یه دفعه بی هوا کف دستشو محکم گذاشت رو دهنم که هم خفه شدم هم چشمام از تعجب قد نعلبکی گشاد شد..
— در ضمن اون زبون درازت و هم بهتره کوتاهش کنه..وگرنه خودم دست به کار میشم..
یه کم تو چشمام خیره شد و بلند گفت: حالیته؟..
سرمو تکون دادم..دستشو که برداشت چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم تا حالم جا بیاد بعد رو بهش گفتم: مگه لحنم چشه؟!..

جوابم و نداد..از کنارم رد شد و به طرف پله ها رفت ..
داشتم رفتنشو نگاه می کردم که تند تند از پله ها بالا رفت و یکی از دستاش هم تو جیب شلوارش بود..انگار این ژست واسه ش یه جور عادت بود..


ایفن زنگ خورد و کسی هم نبود جواب بده..چون ایفن تصویری بود چهره ی فرهاد و از توی مانیتور دیدم..

بدون مکث درو باز کردم ..
از پشت پنجره دیدمش که بدو به طرف ساختمون می اومد..

یه کت اسپرت سرمه ای و بلوز ابی روشن تنش بود و شلوار جین سرمه ای..
دوتا از نگهبانا جلوشو گرفتن..
فرهاد هم با عجله یه چیزایی بهشون می گفت که یکیشون نگهش داشت و اون یکی با موبایلش شماره گرفت..

فرهاد هم کلافه دور خودش می چرخید..
نگهبان که تلفنش و قطع کرد رفت کنار و گذاشت فرهاد بیاد تو..

سریع پرده رو انداختم و به طرف در رفتم که نرسیده بهش باز شد و فرهاد نفس زنون اومد تو..
بعد از این مدت دیده بودمش..واقعا ذوق زده شده بودم..
با لبخند و صدای بلند گفتم: سلام اق دکی خودمووون..چـ..


تا خواستم حالشو بپرسم با حرص به طرفم دوید و تا به خودم بیام دیدم منو گرفته تو بغلش و محکم فشارم میده..
از این کارش شوکه شدم..
همونطور که اروم تکونم می داد زیر گوشم نجوا کرد: دلارام کجا بودی تو دختر؟!..فرهاد و دق دادی ..
سرشو بلند کرد و صورتم و تو دستاش قاب گرفت..منم مبهوت سر جام خشک شده بودم و بهش نگاه می کردم..

باز محکم بغلم کرد و گفت: تو اینجا چکار می کنی دلارام؟!..چرا گذاشتی تو بی خبری بمونم؟!..چرا دختر؟!..چرا؟!..

عین مجسمه صاف و صامت وایساده بودم و اون زیر گوشم زمزمه می کرد..
خواستم یه چیزی بهش بگم و خودمو از تو اغوشش بکشم بیرون که صدای فریاد یه نفر هر دومون و از جا پروند..

— اینجا چه خبـــره؟!..دارین چه غلطــــی می کنیـن؟!..
صدا از پشت سرم بود..
فرهاد به ارومی منو از خودش جدا کرد و برگشتم به پشت سرم نگاه کردم..
آرشام با اخم غلیظی زل زده بود تو چشمای فرهاد و منم با دیدن صورت سرخ از عصبانیتش مات سرجام مونده بودم که یک قدم به طرفمون برداشت.. جلومون که ایستاد رو به من کرد و با تحکم گفت:نکنه فکر کردی اومدی هتل که سر خود مهمون دعوت می کنی؟!.. دوست نداشتم جلوی فرهاد باهام اینطور حرف بزنه..چون در اونصورت توضیح دادن این مسائل براش سخت می شد..به هیچ عنوانم حاضر نبودم از این مدت چیزی براش بگم.. تک سرفه ای کردم و رو به آرشام گفتم:میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟.. دست به سینه سرشو بلند کرد و گفت: می شنوم.. به فرهاد نگاه کردم که کنجکاوانه نگاهش بین من و آرشام در رفت و امد بود.. -اینجا نه.. یه کم نگام کرد و بعد از چند لحظه به ارومی راه افتاد.. فرهاد خواست چیزی بگه که زیر لب بهش گفتم: همینجا باش فرهاد..الان بر می گردم.. دیگه صبر نکردم و رفتم طرف ارشام که جلوی پله ها ایستاده بود.. ویلا جوری بود که وقتی از در واردش می شدی مستقیم اولین چیزی که نگاهت بهش می افته ردیف پله های عریضی بود که وسط سالن قرار داشت و دو طرفش از پاگرد به راست سالن بزرگی قرار داشت که همون سمت زیر پله ها 2 تا اتاق قرار داشت ..یکیش همونی بود که حق ورود بهش رو نداشتم.. سمت چپ هم اشپزخونه و سرویس بهداشتی قرار داشت..و گوشه به گوشه ی ویلا مجسمه های کریستال و طلایی و اشیاء ِعتیقه به چشم می خورد.. دکوراسیون داخلیش ترکیبی از رنگ های شکلاتی وسفید و طلایی بود..حتی مبل های سلطنتی و صندلی هایی با روکش طلایی که توی قسمت مهمونخونه قرار داشت.. همه چیز زیبا و چشمگیر بود.. طبقه ی بالا هم که فقط اتاق بود و یه راهروی بزرگ که به دیواراش تابلوهای خوشگلی نصب کرده بودن.. کنارش که ایستادم بدون مکث گفت: هیچ معلوم هست داری چه غلطی می کنی ؟..نکنه یادت رفته وظایفه تو اینجا چیه؟.. پوزخند زد و در حالی که خیره تو چشمام بود گفت:چه جالب ..بدون اجازه ی صاحب خونه مهمون هم دعوت می کنی..اونم تو اولین روز کاریت..مگه بهت نگفتم قبل هر کاری باید با من مشورت کنی؟!..گفتـــم یــا نــــه؟.. خودمم پشیمون بودم..اینبار حق رو بهش می دادم..اون صاحب خونه بود و من مستخدم..باید از قبل باهاش هماهنگ می کردم نه اینکه سر خود کسی رو تو ویلا راه بدم.. فکر می کردم اینجا هم ویلای منصوری ِ که هر کار خواستم بکنم..ولی اینجا واسه خودش قوانین داشت که بارها آرشام بهم گفته بود و من گوش نمی کردم.. قُد بازی زیاد هم کار دستم می داد..باید کمی خودمو کنترل می کردم.. اروم بودم و سرمو زیر انداختم.. مثل کسایی که پی به اشتباهشون بردن زیر لب گفتم:حق با شماست..من معذرت می خوام..کارم درست نبود..باید قبلش بهتون می گفتم.. چند لحظه صداشو نشنیدم واسه همین نگامو کشیدم بالا و خیره شدم تو چشماش..دیگه لحنم گستاخ نبود .. کلافه نگاهشو چرخوند و نفسشو بیرون داد.. وقتی دیدم چیزی نمیگه لبامو با زبون تر کردم و گفتم: اون موقع که بهش زنگ زدم انقدر نگرانم شده بود که وقتی بهم التماس کرد ادرسو بهش بدم منم نفهمیدم دارم چکار می کنم ادرسو دادم..ولی بعد که اومد اینجا و نگهبانا جلوشو گرفتن تازه فهمیدم چکار کردم..من به غیر از فرهاد تو اقوامه نزدیک کسی رو ندارم..واسه همین وقتی دیدم نگرانمه نخواستم ناراحتش کنم.. تموم مدت زل زده بود تو چشمام و به حرفام گوش می داد.. ادم غیرمنطقی نبودم..وقتی کسی بهم زور می گفت از خودم و حقم دفاع می کردم..ولی وقتی هم می فهمیدم اشتباه کردم گناهم و گردن می گرفتم.. اخلاقم اینجوری بود .. به صورتش دست کشید و نگاهش و به پشت سرم دوخت.. برگشتم و به فرهاد نگاه کردم که کلافه اونجا قدم می زد وچشم از ما بر نمی داشت.. با شنیدن صدای جدی آرشام رومو به طرفش کردم.. — برو یه جوری ردش کن..بیا اتاقم باهات کار دارم.. دیگه صبر نکرد جوابشو بدم و از پله ها بالا رفت.. داشتم نگاش می کردم که فرهاد از پشت سرم گفت: دلارام اینجا چه خبره؟!..این مرد کیه؟!.. برگشتم و اروم گفتم: رئیس جدیدم.. با تعجب ابروهاشو داد بالا و تکرار کرد: رئیس جدیدت؟!..نمی فهمم، یعنی چی؟!..مگه قبلا پیش اون پیرمرد ِ نبودی؟!..پس.. -قضیه ش مفصله فرهاد..یه روز بیرون با هم قرار میذاریم بهت میگم..الان اینجا نمیشه.. با حرص بازوهامو تو دستاش گرفت..با تعجب نگاش می کردم که خیره شد تو چشمام و گفت: دختر من این مدت داشتم از ترس و نگرانی سکته می کردم تو میگی بعد باهام قرارمیذاری؟!..حتی پیش پلیسم رفتم ولی اونام نتونستن پیدات کنن..دلارام می خوام الان بدونم..حتی شده خلاصه ولی همه چیز و بگو.. به ارومی بازومو از تو دستاش کشیدم بیرون.. -خیلی خب فرهاد..تو چت شده؟!..چرا همچین می کنی ؟!.. –فقط بهم بگو.. خدایا حالا چی بهش بگم؟!.. نمی خواستم ازموضوع گروگانگیری و اتفاقات اخیر چیزی بفهمه.. باید بهش دروغ می گفتم؟!.. اره خب مصلحتی که چیزی نمیشه.. – اون شب که تو منو رسوندی خونه وقتی رفتم تو دیدم چندتا چیز واسه خونه نداریم و باید تهیه می کردم..رفتم بیرون که ..با یه ماشین تصادف کردم.. با نگرانی نگام کرد.. — تصادف؟!..چی داری میگی دلارام؟!.. -اره.. این مردی که دیدی منو رسوند بیمارستان..بعد چند روز که حالم بهتر شد منو اورد خونه ش ..بعد فهمیدم به یه خدمتکار نیاز داره..خدمتکار ِ شخصی..خب از پیش منصوری بودن که بهتر بود..تازه درامدش هم بیشتر ِ..دیدم ادم بدی نیست و کاری هم بهم نداره قبول کردم بمونم.. با عصبانیت گفت:پس چرا گذاشتی این مدت ازت بی خبر بمونم؟.. همین یارو بهت زد؟!..اره؟!.. -اره..خودش بود.. –و به جای اینکه یه چیزی هم ازش طلبکار باشی شدی خدمتکارش؟!.. و بلندتر گفت: اره دلارام؟!.. به اطراف اشاره کردم و اروم گفتم: تو رو خدا ارومتر فرهاد..مگه چی شده؟!..فوقش دیگه پیش منصوری نیستم مگه تو همینو نمی خواستی؟!.. — اره ..می خواستم دیگه پیش اون مرد کار نکنی چون می دیدم که باهات چطور رفتار می کنه..ولی اون لااقل سنی ازش گذشته بود و با گفته های تو خیالم راحت بود کاری بهت نداره..ولی ..این مرد.. و به پله ها اشاره کرد..متوجه منظورش شدم.. آرشام هم جوون بود و هم جذاب..نگرانیش و درک می کردم.. می دونستم مثل یه برادر دوسم داره..محبت برادری که ندیدم ولی فرهاد برام کم نمی ذاشت.. یادمه هر وقت بهش می گفتم تو مهر برادرم و دزدیدی اون که بی عاطفه بود ولی تو جاش و برام پر کردی می خندید و چیزی نمی گفت.. – ولی اینم بهم کاری نداره..مطمئن باش اینجا جام خوبه.. محزون نگام کرد و اروم گفت: هنوزم نمی خوای از تصمیمت برگردی؟..دلارام با من بیا تو خونه ی من زندگی کن.. خندیدم.. — بشم خدمتکار مخصوصت اقای دکتر؟!.. با اخم چپ چپ نگام کرد و جواب داد: دیگه نشنوم از این حرفا بزنی..تو اونجا خانمی می کنی .. – نه فرهاد..قبلا هم سر این موضوع بحث کردیم..تو یه مرد جوون و تنهایی..اون بارم که پیشت موندم دیدی چقدر پشتم حرف در اوردن..نمی خوام موقعیتت به خطر بیافته..منو اینجا کسی نمی شناسه و همه به چشم خدمتکار نگام می کنن..ولی تو خونه ت که باشم همه می دونن ما با هم فامیلیم و اونجوری واسه هر دومون بد میشه..تو به اندازه ی کافی بهم کمک کردی..دیگه اینکه یه کاری کنم اذیت بشی رو نمی خوام.. –چه اذیتی دلارام؟!..تو.. سکوت کرد و من ادامه دادم: مثل خواهرتم؟..میدونم فرهاد..ولی مردم که اینو نمیگن.. خواست چیزی بگه که صدای آرشام رو از بالا شنیدم..داشت صدام می زد.. -من باید برم..اخر هفته یه جوری ازش اجازه می گیرم میام می بینمت..
نفس عمیق کشید و سرشو تکون داد..
تا دم در همراهیش کردم و وقتی می خواست ازم خداحافظی کنه اخماش تو هم بود..

بازم طاقت نیاورد و با حرص گفت: زیاد دور و برش نباش..
با خنده گفتم: نمیشه که ..خدمتکارشم..
–حس خوبی نسبت بهش ندارم..
-غیرتی شدی اقای دکتر؟!..پیش منصوری بودم این همه سفارش نمی کردی..

سرشو زیر انداخت و بعد از چند لحظه نگام کرد..
— نمی دونم چرا ولی حس می کنم اینبار فرق می کنه..
گنگ نگاش کردم و گفتم: چی فرق می کنه؟!..
–هیچی..فقط مواظب خودت باش..
لبخند زدم و سرمو تکون دادم..

-چشم اقای دکتر..تو هم مراقب خودت باش..بتونم حتما بهت زنگ می زنم..
سر تکون داد و پشتش و بهم کرد..
–خداحافظ..
-خدانگهدار..

با رفتنش دلم گرفت..فرهاد حامی من بود..درسته هیچ وقت از مشکلاتم بهش چیزی نگفتم..همه رو تو دلم تلنبار کردم و نخواستم با گفتن غم و غصه هام ناراحتش کنم..
بارها خواست کمکم کنه اما من زیر بار نرفتم..هیچ وقت نخواستم زیر دِین کسی باشم حتی اگه اون ادم فرهاد باشه..خواستم رو پای خودم بایستم..با اینکه تنها و بی کس بودم ولی بازم غرورم و حفظ کردم..
نمی دونم شاید به قول پری زیادی یه دنده و مغرور بودم ولی بازم نمی تونستم زیر دِین بمونم..
تا همینجا هم که تنهام نذاشت و دورادور هوام و داشت ازش ممنونم..اونم مشکلات خودش و داره دیگه چرا منم بشم سربارش؟..
***************
پشت در اتاقش ایستادم..یه دستی به لباسم کشیدم و تقه ای به در زدم..
صداش و شنیدم که گفت: بیا تو ..درو هم پشت سرت ببند..
همین کارو کردم و وسط اتاق ایستادم..

کنار پنجره ی اتاقش ایستاده بود..اروم برگشت و روی صندلیش نشست..
— امشب مهمون دارم..
سرمو تکون دادم و گفتم: خانم یا اقا؟!..
مکث کوتاهی کرد وگفت: خانم..
–باشه..من باید چکار کنم؟!..
– فقط می خوام به وظایفت عمل کنی..نمی خوام عیب وایرادی تو کارت ببینم..

چیزی نگفتم که جدی و بلند گفت: وقتی ازت جواب می خوام بلند اون رو به زبون میاری..فهمیدی؟..
نفسمو با حرص دادم بیرون و گفتم:باشه..
–چشم..
-چی؟!..
–بگو چشم..

چشمات پر بلا..مرتیکه انگار واقعا عقده داره ها..

-چـشـــم..

از رو صندلیش بلند شد و یه پرونده از رو میزش برداشت..
در حالی که به طرف در می رفت گفت:هر سوالی که داشتی بتول خانم می تونه کمکت کنه..

و با شنیدن صدای بسته شدن در همونطور که پشتم به در بود اداشو در اوردم و پوزخند زدم..
چــــشـــــم عقده ی ریاست..
همه رو برق می گیره منه خاک بر سر رو چراغ نفتی..
***********************
همه ی کارا رو مو به مو انجام دادم..ساعت 7 و 45 دقیقه بود که تموم شد..

هنوز یه ربع وقت داشتم واسه همین تندی یه دوش گرفتم..ولی موهام نم داشت و ترجیح دادم یه شال سبک بندازم رو موهام که همینجوری باز بمونن و خشک بشن.. ادامه دارد …...
روزی روباه به گرگ گفت زندگی را یادم بده

گرگ گفت از بالای تپه بپر

روباه گفت پایم می شکند

گفت بپر میگیرمت

روباه پرید گرگ نگرفتش

روباه پرسید چرا؟ گرگ گفت درس اول:

اعتماد یعنی مرگ
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان گناهکار (اول تا سوم) - kitana - 08-10-2019، 13:27

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان