اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبای ازدواج اجباری

#1
سلام به کاربران عزیز.فقط امیدوارم که از خودن این رمان بسیار زیبا لذت ببرید.

رمان ازدواج اجباری1

خلاصه:بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده….و…پایان خوش

رمان ازدواج اجباری1

تازه از مدرسه تعطیل شده بودم تو راه خونه بودم سرکوچه با سارا خدافظی کردم خونه ی ما یکی از نقاط پایین شهر بود یه خونه ویلایی حیاط دار با دیدن bmw سفید رنگی که در خونه پارک شده بود تعجب کردم تو این محله هیچکی از این ماشینا نداشتم اونم ماشینی که جلوی خونه ما پارک شده باشه 
با تعجب رفتم تو خونه دو جفت کفش مردونه در خونه گذاشته بود در رو باز کردم ورفتم تو
خونه ما طوری بود که پذیرایی و نشیمن یکی بود برای اینکه بری تو اتاقا باید ازونجا رد میشدی
با کنجکاوی رفتم تو با دیدن دوتا پسر جوون که روی زمین نشسته بودن دیگه خیلی تعجب کردم
با شک نگاشون کردمو سلام دادم اونام با شک جوابمو دادن
سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم باران کوچولوی من تو اتاق با لباسای مهدش خوابش برده بود اروم بوسیدمش و لباساش و طوری که بیدار نشه در اوردم 
لباسای خودمم عوض کردم و رفتم توی اشپزخونه بازم باید ازجلوی اون دوتا مرد رد میشدم این دفعه باباهم روبه روش نشسته بود به بابام سلام کردم که با مهربونی جوابمو داد
رفتم تو اشپزخونه و بابا رو صدا زدم
-بابا؟
-جانم؟
-میشه چندلحظه بیاین؟
-اره
بابا اومد
-جانم؟
-اینا کین بابا؟
یه اهی کشید که جیگرم خون شد
-همون طلبکارامم دخترم الان دوهفته از مهلتی که بهم دادن گذشته اومدن پولشونو بگیرن
با ناراحتی به بابا نگاه کردمو گفتم 
-حالا میخواین چیکار کنین؟؟
-نمیدونم دخترم
-چیزی بردین بخورنن؟
-نه دخترم
-پس شما برین من میارم
بابا سرشو تکون داد و رفت پیش مهمونا
منم براشون اب پرتغال گرفتم و همراه با شیرینی بردم براشون
تا اشپزخونه اومدم بیرون دوتا چشم طوسی و دیدم که زل زده بود بهم و داشت براندازم میکرد اصلا از نگاهش خوشم نیومد مردیکه فکر کرده اومده لباس بخره
با اخم صورتمو ازش برگردوندم و بهشون تعارف کردم
بعدم بااجازه ای گفتم و رفتم تو اتاقم
خونه ما دوتا اتاق خواب داشت که من و باران تو یه اتاق میخوابیدیم وبهراد و بهرام و بابام تویه اتاق
مامانم وقتی باران به دنیا اومد سر زایمان طاقت نیاورد و واسه همیشه ترکمون کرد
به عکس که روی میز مطالعم بود خیره شدم عکس خودمو باران بود
قیافم طوری بود که همه میگفتم خیلی جذاب و تو دل برویم
موهای قهوه ای روشن با چشمای خاکستری خیلی کمرنگ که به سفیدی میزد حسابی تو دل بروم میکرد وقتی ریمل یا سورمه میزدم بهش مثل سگ پاچه میگرفت موهامم صاف بودو تا کمرم میرسید از موی بلند بدم میومد و نمیذاشتم موهام زیاد بلند بشه دماغم صاف بود و به صورتم میومد به نظر خودم تنها زیبایی که داشتم چشمام ولبام بود لبای قلوه ای صورتی رنگ پوستم نه خیلی سفید بود نه زیاد سبزه ولی باران کاملا عکس من بود
او دختری با چشای درشت مشکی با پوستی سفید بود و موهایی طلایی که همشون فر بود انگار نشستی با اتو همشو و فر ریز کردی
همیشه عاشق موهاش بودم 
از بس رفته بودم تو انالیز خودم یادم رفت ساعت از دو گذشته اروم باران و بیدار کردم
-ابجی خوشگله ی من بیدار نمیشه؟
تکونی به خودش داد و دوباره چشاش و بست
-باران خانوم پاشو پشای نازتو باز کن از صبح تا حالا دلم واست یه ذره شده خانومی
باران-خوابم میاد ابجی
-بلند شو بلند شو ببینم
-یکم دیگه بخوابم
-نخیرم نمیشه بدو میخوایم ناهار بخوریم اگه نیای میدم غذاتو بهراد بخوره ها
سریع از جاش بلند شد و گفت نه نه خودم میام
خندیدمو دستشو گرفنمو بلندش کرد
-بریم دست و صورتتو بشوریم
اومدیم از اتاق بیرون ای بابا اینا چرا نمیرن واسه خودشون 
باران و بردم دستشویی و دست و صورتشو شستم 
فرستادمش بیرون و خودمم ابی به صورتم زدم
تا من اومدم بیرون اونام بلند شدن
دم در واستاده بودم تاباهاشون خداحافظی کنم
اون مرد قد بلنده که با نگاش داشت من و میخورد موقع خداحافظی همچین زل زد بهم و با یه لبخند چندشی ازم خداحافظی کرد که فقط تونستم با نفرت نگاش کنم

با بسته شدن در حیاط به خودم اومدم سریع رفتم تو اشپزخونه غذای دیشب و گرم کردم
سفره رو پهن کردم بابا و باران و صدا کردم
با همدیگه سر سفره نشسته بودیم که سرو کله ی بهراد وبهرامم پیدا شد دوتا داداش دیوونه من که اگه یه روز تو خونه نبودن خونه کاملا سوت و کور بود
بهرام22 سالش بود و بهراد 21 سالش هردوتاشونم معماری میخوندن والانم تویه شرکت مشغول به کار بودن
بهرام-به به میبینم باز صبر نکردین که ما بیایم 
باران بدو بلند شدو خودشو انداخت تو بغلش همیشه از بهراد فرار میکرد اخه بهراد تا میتونست اذیتش میکرد 
بهرام-به به عروسک خودم چه طوری تو
باران-خوبم داداشی چی واسم خریدی
-ای پدر سوخته همچین پریدی بغلم گفتم دلت واسم تنگ شده نگو دلت واسه یه چیز دیگه تنگ شده
بعدم یه تک تک از جیبش در اوردو داد دست باران
بهراد-اه اه چقده شما این دختره ی زشته و لوسش میکنین
باران-زشت خودتی بی تربیت
بعدم از بغل بهرام پرید پایین رفت تو بقل بابا نشست
باران-بابا مگه من زشتم؟
-نخیرم دخترم از ماهم خوشگلتره مگه نه بهار خانوم
به باران لبخندی زدم و گفتم بله
-حالا بدو بیا بشین ناهارتو بخور
باران-سیر شدم ابجی میخوام تک تک بخورم
با اخم نگاش کردمو گفتم
-اول ناهار بعد تک تک
لباشو برچید و نگام کرد 
-بااین نگات خر نمیشم بدو بیا
بهراد-تو خر خدایی هستی باباجان
-جوننننننننننننننننننننننن ننن؟
-بادمجون
-بمیر بابا فعلا حوصلت و ندارم
-وای وای وای چه دخمل بی تربیتی
-باران بدو 
اومد نشست کنارمو تا ته غذاشو خورد وقتی همه غذاشون و خوردن سفره رو جمع کردم
بابا از وقتی طلبکارا رفته بودن خیلی تو خودش بود
بهرام-بابا طوری شده؟
بابا اصلا حواسش نبود به بهرام اشاره کردم به بیخیال شه اونم با سر اشاره کرد که چی شده
رفتم کنارش نشستم و قضیه طلبکارا رو واسش تعریف کردم 
با ناراحتی به بابا نگاه کرد من بلند شدم رفتم ظرفا رو شستم وقتی اومدم بیرون بابا صدام زد
-بله؟
-دخترم یه دقیقه بیا تواتاق
به بهرام و بهراد نگاه کردم که اونام داشتم بهم نگاه میکردن رفتم تواتاق
روبه روی بابا نشسته بودم بابام هیچ حرفی نمیزد منتظر نگاش میکردم که یهو گفت
-فقط قصدم اسایش شما بود حالا چطوری تو اون دنیا جواب بنفشه رو بدم ای خدا
با نگرانی گفتم
-چی شده بابا؟>دارین نگرانم میکنین
با چشایی که توش اشک جمع شده بود بهم نگاه کرد وگفت
-ای کاش امروز دیر میومدی خونه ،طلبکارا اومده بودن طلبشون بگیرن منم داشتم بهشون میگفتم که بهم وقت بدن که تو اومدی اون از خدا بی خبرام گفتن یا پولمون ومیدی یا میندازیمت زندان اینقده بهشون خواهش کردم که بهم وقت بدن که سپهری گفت از طلبم میگذرم به یه شرطی
-منم گفتم هرچی باشه قبوله
-اونم گفت باید دخترتو بدی بهم
-منم گفتم اینکارو نمیکنم 
-گفت پس باید بری زندان فقط بااین شرط از حقم میگذرم
با بهت داشتم به حرفای بابا گوش میدادم گیج شده بودم مگه من چند سالم بود فقط 15 سالم بود حالا باید با یه مردی که سن بابام و داشت ازدواج میکردم اصلا سپهری کدوم بود ولی خداییش سن بابام که نبودن به یکیشون میخورد30 باشه اون یکیم28 29

پاسخ
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان زیبای ازدواج اجباری - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 20-05-2020، 13:50


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان