امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان پس از آینه(جلد دوم شبی نفرین شده)

#2
پدر زخمی روی زمین افتاده بود. سرش را روی پایم گذاشتم و با چشمانی بارانی به پدری که شکمش خونی بود، چشم دوختم. پدر بریده بریده گفت.

-دخترم معاونم می خواد حکومت رو به دست بگیره برو جلوشو بگیر می خواد مدارکمو از اتاق برداره برو.ب..ب..رو

-باشه باشه آروم باشین شما.

سر پدر را روی زمین گذاشتم و سریع در اتاق پدر، ظاهر شدم. معاون کاغذ هارا از روی میز برداشت که با دیدن من لبخند محوی زد و گفت.

-اینارو پدرت خواسته براش ببر...

با نیرویم او را در هوا معلق کردم و آرام سمت پنجره بردم. لبخندی زدم و سریع از پنجره پرتش کردم پایین. کاغذ هارا درون مخفی گاه گذاشتم و با نفس عمیقی به میز تکیه دادم. اوه پدر! با سرعت سمت پدر رفتم که او را در زمین نیافتم. صدای قدم هایی که هر لحظه به من نزدیک و نزدیک تر می شد را، شنیدم.

-به بابات گفتم یا دخترت یا مقامت. گفت هیچ کدوم. منو افرادم اونو گروگان گرفتیم اگه باباتو می‌خوای باید زنم بشی.

سرم را برگرداندم و با چهره پسر معاون یعنی کریس روبه رو شدم. قلبم با قدرت خود را به در و دیوار سی*نه ام می کوبید. از چشم‌های سیاه رنگش شرارت می بارید. دستی به موهای سفیدش که خود رنگش کرده بود، کشید و با فرو بردن دست گندمی رنگش در جیب شلوارش، موبایلی مقابل صورتم گرفت. تصویر پدر بود که به بدنش شلاق می زدند. اشک هایم سرازیر شدند و به مادری که آن گوشه از دیوار آویزان شده بود نگاهی، انداختم. نه چرا وقتی حس می کنم همه چیز خوب است ،باز خراب می شود؟ این افراد چه گیری به مقام داده اند؟

-چی می خوای کریس؟

کریس خنده ای سر داد و گفت.

فقط تورو ماریس. بیا برو آماده شو فردا عروسی کنیم. میذارم بری شهر انسان ها دکتری بکنی و کلا آزادی، ولی باید مال من باشی وگرنه...

نمی خواستم بشنوم. وگرنه را نمی توانستم هضم کنم. سریع و بدون هیچ فکری قلبم را زیر پایم له کردم و گفتم.

-عروسی می کنیم. فقط یک شرط داره قبلش بذار برم شهر باید یکیو ببینم.

کریس لبخندی زد و با نگاهی به ساعت گفت.

-از الان تا صبح وقت داری بعد بیا همین قصر آرایشتو بکنن.

باشه ای گفتم و از قصر خارج شدم. بادی مقابلم خم شد که با سوار شدن به تن سفیدش، حرکت کرد و سمت آیینه رفت. مقابل آیینه فرود آمد و من آرام سمت دریچه رفتم. بادی ساکت بود و این سکوت یعنی درک حال من. این موجود درکش بیشتر از یک انسان بود! نه پرسید دلیل حالم چیست و نخواست بپرسد. آهی کشیدم و وارد شهر انسان ها شدم. مقابل یک خیابان ظاهر شدم. هوا تاریک و سرد شده بود. ماشین ها با سرعت رد می شدند و چراغ هایشان چشم را می زد. سمت آپارتمان جان رفتم و دستم را روی زنگ کشیدم که صدای ممتد و بدی از آن خارج شد. در با تیکی باز شد که وارد شدم. داخل خانه تاریک و ساکت بود. به ماهی‌هایی که درون تنگ شناور بودند لبخندی زدم و سمت مبل راحتی سیاهی که جلوی تلوزیون بود، رفتم. جان دراز کشیده بود و بدون نگاه به من گفت.

-افشین امروز خستم بعدا...

با صدای بغض داری گفتم.

جان؟

جان از جا پرید و با تعجب نگاهم کرد. اشک‌هایم دوباره مشغول لمس گونه هایم شدند. چگونه می توانستم بین پدر و جان یکی را انتخاب کنم؟ جان عشق من بود و بی او نمی توانستم اما مرگ پدری که سال‌ها مرا بزرگ کرده هم غیرممکن بود برایم. باید قلبم را همین امشب له کنم.

رفتم و روی مبل راحتی که بسیار گرم و راحت بود، نشستم. با نوک انگشتانم اشکم را پاک کردم. جان محکم مرا در آغوش کشید و گفت.

-چی شده؟

خودم را از او جدا کردم. نفس عمیقی کشیدم و تمام ماجرا را برایش توضیح دادم. از اول تا آخر. جان نه لبخند می‌زد و نه غمگین بود. بی احساس و ساکت به چشمانم خیره بود. دستش را روی سرش گذاشت و وای بلندی گفت که تنم را لرزاند. او گفت وای! قلبم فقط با این یک حرفش لرزید. جان با خشم گلدان روی میز را پرتاب کرد روی زمین و مشغول بهم زدن خانه و شکستن وسایل شد. مشتش را محکم به دیوار می‌کوبید و از ته دل فریاد می‌کشید. سمت جان رفتم ودست مشت شده‌اش را که خونی شده بود، محکم گرفتم و اجازه ضربه دوباره را از او گرفتم. چشمانش خیس شده بودند و این برای من دردناک بود که اشک عشقم را ببینم. جان محکم از هردو بازویم گرفت و گفت.

نه من نمیذارم برای اون بشی اصلا تو حق نداری از خونه من بری بیرون من درو قفل میکنم من...من..

با دیدن اشک‌هایم دیگر چیزی نگفت و فقط سرش را روی شانه‌ام گذاشت و بی صدا اشک ریخت.

-جان خیلی دوست دارم منو ببخش خداحافظ برای همی..

دلم نمی‌خواست بگوید همیشه و زبانم از گفتن این سخن ناتوان بود. ناپدید شدم و دوباره در قصر پدیدار شدم.

***

جان

با عصابی پریشان دورتادور اتاق را قدم می‌زدم. من نمی‌توانم به وجود ماریس در کنار فرد دیگری فکر کنم. نه نمی‌شود باید کاری کنم! اما چه کار؟ سریع سویشرت سیاهم را با شلورا جین سیاه پوشیدم و سمت اداره پلیس رفتم. با ورودم به اتاق همه منتظر بودند تا سخنم را بگویم اما می‌ترسیدم دیر شود. سریع توضیح کوتاهی دادم که پلیس‌ها همراه من سمت آن دریچه رفتند. دستم را درون آیینه فرو بردم آنها نیز با حیرت تماشایم کردند...

***

ماریس

لباس عروس آبی رنگ و پوفی بلندی را که کمرش بسیار تنگ بود را پوشیدم. موهای فر شده ام را روی کمرم انداختم و تاج را روی سرم گذاشتم. لب های قرمزم را به یکدیگر مالیدم و با آن کفش های پاشنه دار آرام از قصر خارج شدم. در میدان مقابل قصر تمام مردم با غم نگاهم می‌کردند. همه میدانستند پدر در حال مرگ است و دخترش تن به اجبار داده. کریس دستم را محکم گرفت و من را همراه با خود سمت صندلی دونفره ای که ته میدان بزرگ قرار داشت، برد. مردم به خاطر ترس از کریس شروع کردن به جیغ و داد و هورا. نگاهم بارانی بود. دستم در دست کریس و قلبم در بند جان. عقلم نزد کریس و دیوانگیم نزد جان بود. هردو روی صندلی نشستیم. عاقد که مردی با سیبیل سیاه و بلند بود با صدای بلند شروع کرد به خواندن چیزی.

چاقوی مقدس را مقابل دست من و کریس قرار دادند و اول چاقو را در دست کریس فرو بردند. سپس چاقو را روی پوست سفید دست من قرار دادند. صدای تیر اندازی در کل سالن پیچید. کریس با فریاد گفت دستم را ببرند اما فردی که چاقو در دست داشت با شلیکی که به سرش خورد، نقش بر زمین شد. سریع دامن بلند و پوف کرده را گرفتم و با قدم هایی کند و لنگ، از کریس دور شدم. بین جمعیتی که در حال فریاد کشیدن و فرار بودند، جان را دیدم. خودش بود! با سویشرت سیاه و زیبا و یک چهره ناب برای من. لبم را با زبان تر کردم که طعم رژ را احساس کردم. با سرعت سمتم آمد و مرا محکم در آغوش گرفت. دوست نداشتم دیگر هیچ وقت از او جدا شوم. کریس و بقیه افراد را گرفتند و با خود بردند. پدر در حالی که صورتش زخمی بود و یک پایش لنگ، آرام سمتمان آمد. مادر با دیدن پدر از آن سوی، خود را به پدر رساند و محکم بغلش کرد. حتما جایی که پدر و مادر را نگه می‌داشتند از هم جدا بود که انقدر نگران شده بودند. سرم را به شانه جان تکیه دادم که در کنار گوشم زمزمه کرد.

-نترس من به هیچ کسی نمیدمت.

با صدای بغض داری گفتم.

-می دونم.

مردم دوباره جمع شدند و با جیغ و هورا هایشان فقط یک چیز گفتند. اینکه ازدواج ادامه دارد. جان دستم را گرفت و روی صندلی نشست. پدر و مادر جان هم با لبخند نگاهمان می‌کردند. خواستند چاقو را بیاورند که من گفتم.

-این رسوم هارو جمع کنید. دسمونو زخمی کنیم و درد بکشیم که چی بشه؟

بنابر این عروسی را فقط با رقص اجراء کردیم. جان دستم را گرفت و شروع کرد به رقصیدن. احساس می‌کردم همه چیز تمام شده و ما با خوبی زندگی خواهیم کرد. دیگر او برای من بود و من برای او پس هیچ چیز نمی‌توانست این شادی را نابود کند. حال فقط دست های حلقه شده جان روی کمرم و رقص آرامش بخشمان در این شهر پرپر می‌زد.

جان مرا وارد خانه مشترکامان کرد و گفت.

-نظرت چیه امشب بریم رالی؟

-موافقم.

مانتوی نیلی رنگم را با شلوار لی پوشیدم و منتظر ماندم جان آماده شود. اول لباس سیاهی پوشید و بعد از رویش سویشرت زرشکی رنگی پوشید موهایش را شانه کرد و به عقب داد سپس بعد از عطر زدن کارش تمام شد. در حالی که به در تکیه داده بودم و غرق تماشایش بودم سریع سمتم امد و سرم را در سی*نه اش فرو برد. بوی عطرش در عین خوش بویی خفه کننده هم بود.

-ولم کن خفه شدم.

لبخندی زد و رهایم کرد. دستم را محکم گرفت و هردو از خانه خارج شدیم. نمی‌دانم همه این اتفاقات تند افتادند یا من اینطور حس می‌کنم اما دوست داشتم بمیرم و هیچ گاه به آن مسابقه نروم. هردو سوا رماشین جدایی شدیم و سمت محل مسابقه راندیم.

***

همه جا بوی الکل و بیماری می‌داد همه چیز حالت خفه داشت. از روی پله کثیفی که رویش نشسته بودم بلند شدم و سمت آن اتاقک رفتم. دستم را روی شیشه گذاشتم و نگاهم را قفل چشمان بسته کردم. قلبم درد می‌کرد و این اشک ها ایستادن را نیاموخته بودند. سرم را روی شیشه گذاشتم و شیشه را از نم اشکم خیس کردم. این آهنگ مدام روی سرم چرخ می‌زد.



کجا باید برم یه دنیا خاطرت تو رو یادم نیاره

کجا باید برم که یک شب فکر تو منو راحت بزاره

چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره

محال مثل من تو این حال بد کسی طاقت بیاره

کجا باید برم ک تو هر ثانیم تورو اونجا نبینم

کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم

قراره بعد تو چه روزایی رو من تو تنهایی ببینم

دیگه هرجا برم چه فرقی میکنه از عشق تو همینم

جوونیمو سفر کردم که از تو دورشم یک دم

منو هرجور میبینی شبیه یک سفرنامم

شبیه یک سفرنامم

کجا باید برم یه دنیا خاطرت تو رو یادم نیاره

کجا باید برم که یک شب فکر تو منو راحت بزاره

چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره

محال مثل من تو این حال بد کسی طاقت بیاره

کجا باید برم

دقیقا این سوالی بود که می‌خواسم از خودم بپرسم. الان من اینجا و تو آن طرف شیشه. من سر پا تو دراز. من که هستم اسمم چیست؟ تو که ای اسمت چیست؟ آهی کشیدم و زمزمه کردم.

-بهم گفتن دارم فراموشی میگیرم خیلی میترسم دیگه نتونم تورو به یاد بیارم. میگن یک سمت مغزم ضربه دیده و قراره همه چیزو فراموش کنم. اما یعنی می‌تونم تورو و اون شبو فراموش کنم؟

من یک انسان عادی نیستم و نیمه جنو انسانم، پس یعنی مریضی آنها را نمی‌توانم بگیرم یا می‌توانم؟ سمت در خروجی رفتم و روی پله کثیف نشستم. هوا سرد بود و باران شرشر می‌بارید. برایم مهم نبود لباس نازکی تنم است و خیس از آب میشوم، اما برایم مهم بود بدانم ته این ماجرا چیست. چقدر پیچ و تاب بر سر راه مسیرمان قرار می‌گیرد؟

***

همه آماده توی ماشین نشسته بودیم که با تکان دادن پرچمش، اعلام کرد حرکت کنیم. پایم را محکم روی گاز فشوردم و حرکت کردم. مسیر کوهستانی و پیچ در پیچ بود. فرمان ماشین را با قدرت می‌چرخاندم. پنجره را پایین دادم و سرم را از شیشه بیرون بردم. با قدرت جیغ میزدم و هورا می‌کشیدم. صدای آهنگ را تا ته داده بودم و با صدای بلندی می خندیدمو و می خواندم. فقط سه ماشین مانده بود یکی برای منو جان و دیگری برای دختری که از چشمانش وحشی بودن می‌ریخت.

با یک دستم فرمان را می‌چرخاندم و با دیگری دستم را از شیشه داده بودم بیرون. بلند بلند شروع کردم به خواندن.

-نمی تونی بمونی خب برو

صدای پای رفتن تو رو هزار بار شنیدم اینم روش

چه کاریه؟

کی می دونه چه حالی دارمو؟

دیگه نپرسه هیچ کی حالمو!

دختر با ماشینش محکم زد به ماشین من که ماشین کج شد و به جان خورد. جان از جاده خارج شد و در حال سقوط بود. دهانم بسته شده بود و نمی‌دانستم باید چه کنم! ماشینم با سرعت سمت دره رفت و من با صدای بلند شروع کردم به فریاد زدن. ماشین به سنگی برخود و ایستاد، سرم محکم به فرمان برخورد کرد و همان جا در حالی که سرم روی فرمان بود به اطراف خیره شدم. نمی‌تواسنتم چیزی بگویم زبانم به شدت خشک شده بود. مکانو زمان ایستاده بود و هیچ چیزی نمی فهمیدم. فقط به خونی که داشت چکه می‌کرد و فرمان را خونی کرده بود، خیره شدم و آرام چشمانم را بستم.

***

دستی روی شانه‌ام نشست که نگاهم روی چهره مادر قفل شد. مرا از روی پله بلند کرد و برد داخل. موها و لباسم کاملا خیس شده بودند. چشمانم را بستم و بی صدا هق هق کردم. همه دکتر ها و پسرستار ها با عجله سمت اتاق جان رفتند. چند سال می‌گذشت از آن زمان که این اتفاق افتاد یادم نمی آید چطور از کما خارج شدم و نجات پیدا کردم یادم نمی آید و فقط این را می‌دانم که درون باتلاقی در حال غرق شدنم.

ثانیه به ثانیه، قلبم درد می‌کند. با دستم مشتی به قلبم می‌زنم تا دیگر چرئت نکند اشک بریزد، اما این بار هق هق می‌کند. کاغذ هارا از روی میز جمع کردم و به صندلی چرخ دارم تکیه دادم. با شنیدن صدایی نگاهم را از روی زمین برداشتم و به دخترکی که مقابلم بود، دوختم.

-خانم دکتر قهوه می..

-نه ممنون.

چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. لباس سفیدم را آویزان کردم و از اتاق خارج شدم. خسته بودم و خستگی نه جسمی بلکه ذهنی بود. مثل همیشه به طبقه دو رفتم و پشت شیشه ایستادم. دستم را روی شیشه گذاشتم و به جانی که جانم بود خیره شدم. روی تخت درازکشیده بود و چشمانش بسته بود. سرم را روی شیشه گذاشتم و به قطراتی که عاجزانه فرو می ریختند و روی شیشه می لغزیدند، خیره شدم. بغض کوچکترین کلمه بود که وصف حالم بود. دستم را از روی شیشه برداشتم و با قدم هایی بی حس از بیمارستان خارج شدم. خیابان شلوغ بود و ماشین ها گاه با صدای بی صدایی و گاه با فریاد و بوق رد می شدند، از کنار جاده آرام حرکت می‌کردم. کیف سیاهم را روی شانه‌ام جابه جا کردم و قدم‌هایم را به صورت ضرب‌دری روی جدول سفید و سبز رنگ گذاشتم. هوا سرد بود اما من گر گرفته بودم. بلاخره چانه‌ام لرزید. روی جدول نشستم و سرم را روی زانو هایم گذاشتم. حس کردم فردی کنارم نشسته اما چه کسی مثل من خنگ بود که در این هوای سرد نصف شب روی جدول کثیف بنشیند؟ سرم را چرخاندم و با چشمان بارانی‌ام به چهره پسری که سرد و خشن بود چشم دوختم. عصبی پایش را تکان می‌داد و دستش بین موهایش قفل بود.

-اخه یعنی چی؟ لعنت به همتون! هع شما آدما صدرنگین من ساده بودم آره! منو به عروسیش دعوت کرده. عشقم منو به عروسیش دعوت کرد؟ امشب جلوی چشم خودم کسی که می‌گفت دیوونتم ولم کرد و شد زن یکی دیگه؟ هع!

آهی کشیدم که نظرش به من جلب شد. با دستانم اشکم را پاک کردم که گفت.

-عشقت ولت کرده؟..

به چشمان سیاهش خیره شدم و گفتم.

-ولم کرد! کسی نمی‌مونه همه رهگذرن. اما عشق من تو تخت بیمارستانه و دکترا مدام دم گوشم زمزمه مرگ می‌خونن!

پسر بلند شد و فقط با نگاه کوتاهی دوباره مسیرش را ادامه داد. از روی جدول بلند شدم و خودم را به خانه رساندم. همه جا تاریک بود و فقط صدای تیک تاک ساعت می‌آمد. روی مبل دراز کشیدم و حتی لباسم را هم در نیاوردم. یکی از دست‌هایم را روی سرم گذاشتم و یکی را زیر سرم.

***

در کوچه تنگی بودم و با سرعت دنبال جان می‌دویدم.

-آروم تر برو.

-می خوام گمم کنی.

یک لحظه ایستادم تا نفسی بگیرم، با صدای بریده‌ای گفتم.

-چرا گمت کنم؟

-چون تو باید بمونی!

جان محو شد و من گنگ به خود و کوچه تاریک خیره شدم. کجا رفت کجا...

***

با صدای موبایلم از خواب پریدم. عرق کرده بودم و نفس نفس می‌زدم. تماس را وصل کردم که صدایی پشت گوشی پیچید.

-سلام خانم همسرتونن حالش خوب نیست! سریع باید..

موبایل از دستم افتاد روی زمین و چند لحظه احساس تنگی نفس کردم.

با قدم های تند وارد بیمارستان شدم. پرستاری از کنارم رد شد که محکم دستش رو گرفتم و گفتم.

-چی شده؟

-حالشون خوب شده.

نفس راحتی کشیدم و خواستم از بیمارستان خارج شوم که همان پسر را دیدم. همانی که در کنار جدول پیشم آمد و از عشقی که رهایش کرده بود، سخن گفت. روی صندلی نشسته بود و دستش روی سرش بود. آب‌میوه را جلویش گرفتم که سرش را بلند کرد و با نگاه خسته‌ای به من خیره شد. بی توجه به من و آب‌میوه بلند شد و گفت.

-ممنون نیاز نیست.

پوزخندی زدم و گفتم.

-زهر داخلش نیست. چی شده چرا بیمارستانی؟

نگاه کوتاهی به سر تا پایم انداخت و با چشم‌های ریز شده گفت.

-به شما ربطی داره؟

ضایع شدم. ولی به روی خودم نیاوردم و بدون گفتن چیزی آب‌میوه را روی زمین انداختم. با نگاه کوتاهی به چهره آشفته‌اش گفتم.

-برای تو گرفته بودم و وقتی نخوای به درد منم نمی‌خوره.

از بیمارستان خارج شدم. نگاهی به ساعت که شش صبح را نشان می‌داد انداختم و این جالب بود که چرا زمان با این عجله و بی خبر حرکت می‌کند. خواستم از پله‌ها پایین بروم که احساس سر گیجه کردم اما قبل از افتادن دست سردی مرا گرفت. بغلم نکرد اما وقتی از دستم گرفت دوباره تعادلم حفظ شد و ایستادم. آب‌میوه ای با طعم هلو را مقابلم گرفت و گفت.

-دوتا گرفتم یکیشو تو بخور یکیو من.

موهای سیاه و آشفته‌اش مقابل چشمان سیاهش افتاده بود و حالش به گونه‌ای بود که می‌خواست بگوید آه و تمام شود. اشکی از گوشه چشمانم لغزید و هلو را گرفتم.

-ممنون.

سرش را تکان داد و خواست برود که گفتم.

-دنیا بد است و بد است و بد است و اما پایان بازی کجاست. چرا زجر؟

من هم همراه با او از بیمارستان خارج شدم. خواستم از کنارش رد شوم اما حالش بد بود. گنگ به خیابان پر از خالی خیره شده بود. هوا هم سرد بود احتمالا با ماندنش در اینجا یخ می‌زد. آرام رفتم سمتش و گفتم.

-سرما میخوری اینجا وای..

وقتی به تیله سیاه و غرق در تلخی خیره شدم نفسم ایستاد. نگاهش اوج غم بود اما غرورش غم را پوشانده بود و خشم را نشان می‌داد.

محکم از هردو بازویم گرفت و با فریاد بلندی گفت.

-به تو چه لعنتی؟ هه سرما‌خوردکی؟ من می‌خوام بدون مادرم نفسم بره نیاد. عشقم که رفت. پدرم رفت یک مادر دارم اونم بره چرا بمونم؟

با خشم دستم را از چنگش خلاص کردم و بلند‌تر از خودش فریاد زدم.

-چون خودت نرفتی! تا وقتی خودت نرفتی باید باشی میفهمی؟

با دستش هلم داد و سریع سوار ماشینش شد و رفت. این دنیای هزار چهره چرا چنین می‌کرد؟ جان من را برد و حال می‌خواهد جان دیگران را هم ببرد چه علاقه‌ای به این کار‌ها دارد؟ نگران پسرک خامی که داشت دنیا را برای خودش زهر می‌کرد بودم. بزرگ‌تر از من بود اما عقلش کمتر از من بود. نامرئی شدم و با سرعت دنبال ماشینش که پیچ‌ها را رد می‌کرد و سمت بام تهران می‌رفت، رفتم. سریع از ماشین پایین آمد و سمت دره رفت. ارتفاع زیاد بود و با افتادنش تمام می‌شد همین جا!

قدم دیگری برداشت و خواست پرت شود که از پشت دستم را دور شکمش حلقه کردم.

با تعجب برگشت و با دیدن من با حیرت گفت.

-تو؟ چجوری؟

پرواز کردم و اوج گرفتم دوباره روی زمین مقابلش قرار گرفتم و گفتم.

-من یک دورگم! سختی و درد، همه اتفاقات بد رو چشیدم. از حمله خون‌آشام‌ها بگیر تا از دست دادن عشقم و بعد به دست آوردنش اما... بازم تو رالی از دستش دادم. من کلا دارم ذره ذره زجر می‌کشم اما یک ذره اراده دارم که وایسم و شکستش بدم مثل تو جا نمی‌زنم.

سرش را روی شانه‌ام گذاشت و سکوت کرد. شاید داشت هضم می‌کرد اما نمی‌خواستم جا بزند. نمیدانم چرا این پسر مهم بود اما فقط می‌دانم نباید برود.

سرش را از روی شانه‌ام برداشت و گفت.

-راست میگیولی فایدش چیه.

با صدای آرامی گفتم.

-فایدش اینه می‌تونی نقس بکشی و در آینده با آدم‌های جدید‌تری آشنا بشی. داستان جدیدی برات رقم می‌خوره.

چیزی نگفت و روی زمین خاکی نشست. با صدای زنگ موبایلم، تماس را وصل کردم و روی آیفون گذاشتم.

-سلام خانم باید بهتون بک خبری رو بدم..می‌دونین ما نفهمیدیم چی شد ولی..

-ولی؟؟

-آقای جان متاسفانه مردن.

با پوزخند بلندی موبایلم را پرت کردم سمت دره. من به پسری که کنارم بود می‌گفتم آدم های جدید جایگزین آدم‌های قبلی میشوند اما خودم طاقتش را نداشتم. اشکم گونه‌ام را لمس کرد و چانه‌ام لرزید. وای جانم رفت. دنیا دور سرم می‌چرخید و درحالی که دهن کجی می‌کرد، می‌خندید و می‌گفت دیدی من بردم عزیزت را گرفتم؟ او برد؟ دنیا مرا شکست داد. دستم را روی شانه پر گذاشتم تا نیفتم. پاهایم سست بودند و من خسته! اشکم را سریع پاک کردم و لبخندی روی لبم شکل گرفت.

-این امکان نداره.

بلند می‌خندیدم اما خودم می‌دانستم که رد مرز مرگم نه؟ کو ماریایی که برای این پسر مشاوره می‌داد و خود مشاوره لازم شد؟ وای بر من. لنگ می‌زدم و داشتم پرت می‌شدم. پسر دستش را دور شکمم حلقه کرد و با لحن سردی گفت.

-آروم باش. تو که قراره یکی جایگزین عشقت بشه، هه!

راست می‌گفت من این را گفتم اما نه! من این را نگفتم. دستش را پس زدم و گفتم.

-نه نگفتم جایگزین! فقط گفتم آدمهای جدیدی میان.

در معنای واقعی خم شده بودم. خنده‌های جان در ذهنم مرور می‌شد. وقتی به من گفت عاشقم بود و آن ازدواجش نقشه بود. همه و همه داشتن مقابلم نقش می‌بستن. وای بر من. مگر می‌شود؟ چگونه؟ چرا؟ حتی اشک‌هایم در شک بودند که بریزند ی بمانند. پسر مغروری که حتی نامش را هم به من نگفته بود، فقط نگاهم می‌کرد. او حتی ترحم هم نمی‌کرد چون هیچ احساسی نداشت. احساسش مرده بود. دهانم باز مانده بود و اشک‌هایم خیلی با تردید و آرام پایین می‌ریخت. لبم را تکان می‌دادم اما حرفی نداشتم. با قدم‌هایی لنگ و سست از کنار آن پسر رد شدم و با بستن چشمانم خودم را سمت قصر بردم. داخل اتاقم بودم. سمت تخت رفتم و روی تخت دراز کشیدم. عشقم رفت؟ یعنی تمام شد؟ پدرم وارد اتاقم شد و گفت.

-دخترم؟

چیزی نگفتم که لبخندی زد و گفت تو بهترینی و رفت. خود نیز می‌دانم بهترینم که اگر نبودم جان عاشقم نمی‌شد. او بهترین بود و من چرا وقتی زنده نیست بی حس شدم و اشک نمی‌ریزم؟ موهای بافته شده‌ام را روی شانه‌ام انداختم و از اتاقم خارج شدم. با کفش پاشنه بلندم به کف قصر ضربه می‌زدم و صدای تاک و توکی می‌داد که دوستش داشتم. از قصر خارج شدم و وارد حیاط قصر شدم. زمین پر از چمن و درخت بود، اسب‌ها هم در یک محوطه در حال دویدن بودند. سمت بادی رفتم و سوارش شدم. با به حرکت در آوردن بادی، از حیاط قصر خارج شدم. بازار شلوغ بود و مردم در حال خرید و فروش بودند. چقدر لباس پوف‌دار این زن‌ها را دوست داشتم. سمت جنگلی که سقفش را شاخه درختان در برگفته بود، رفتم. باد وحشیانه موهایم را به بازی گرفته بود. لبخند نمی‌زدم درست بود که لذت بخش بود اما..گوشه قلبم درد می‌کرد. غمگین هم نبودم چون دیگر احساسی نداشتم. من تبدیل شدم به یک فرد بی احساس!

بادی را نگه داشتم و از رویش پایین پریدم. دستم را روی تنه درخت کشیدم. پیر و چروک شده بود اما هم چنان پابرجا و استوار بود، حتی بلندتر از من! به درخت تکیه کردم. پدر مانند درختی بود که با پیر شدنش هم پابرجاست. می‌خواستم به عشقم تکیه کنم اما نماند. کسی نمی‌ماند و باید به خود تکیه کنی. تکیه‌ام را از درخت گرفتم و خودم صاف ایستادم. از این به بعد باید به خود تکیه کنم، خودم و خودم.

-بادی برو به قصر من کمی می‌گردم.

بادی سرش را خم کرد و رفت. وارد شهر انسان‌ها شدم. مقابل پارکی ایستادم. کنار پارک جاده تاریکی که از ماشین‌ها و پر بود، قرار داشت. درخت‌های بلند هم اطراف جاده را محاصره کرده بودند. سمت یکی از صندلی‌ها رفتم اما ننشستم. همان پسر چشم سیاه روی صندلی نشسته بود و سرش را به صندلی تکیه داده بود. خسته به نظر می‌رسید. نگاهم روی دست قفل شده دختر و پسر جوانی که از کنارمان رد می‌شدند، ثابت ماند. خوش به حالشان نه مثل من عشقی از دست داده بودند و نه مثل این پسر عشقشان ترکشان کرده بود. اما اگر حس من نامش عشق بود چرا با مرگ عشقم زنده ماندم و دیگر اشک نریختم؟ کلافه روی صندلی نشستم و فقط سکوت کردم. او هم ساکت بود و حتی نگاهمم نکرد. بلاخره سکوت را شکستم و گفتم.

-درد داره ولی چرا بی حس شدم؟

مثل همیشه با لحن سرد و یخ زده‌اش گفت.

راست می‌گفت! ضربه های پی در پی آنقدر تند و زیاد بود که دیگر حسی باقی نمانده. یک بار خون‌آشام او را گرفت و یک بار فراموشی گرفت، بعد رالی و مرگ. اوه البته بین آن هم باز دشواری بود. این همه عشق سختی داشت نمی‌دانستم؟ نباید اصلا عاشق شد! من اشتباه کردم یا شاید هم اصلا عاشق نشدم! من تکلیفم با خودم روشن نیست جالب شد. پوزخندی زدم و به پسر خیره شدم. به جاده چشم دوخته بود و دست مشت شده‌اش را به پایش می‌کوبید. این پسر با رفتار یخ زده‌اش عجب مرا جذب می‌کرد. دلیلش چه بود؟ مگر چه داشت؟ حتی یک بار هم با من خوب برخورد نکرده این همه جذب شدن برای چیست؟ من حتی نامش را هم نمی‌دانم.

-سکوت نکن. وقتی همه ساکتن به فکر فرو میرم و اصلا فکر کردنو دوست ندارم، چون چیز خوبی برای فکر کردن وجود نداره جز غم!

پوزخندی زد و گفت.

-هع مثلا چی بگم؟ با یک دختر غریبه چه حرفی دارم؟

کلافه نگاهم را از او گرفتم و گفتم.

-تو نداری ولی من دارم. چون غریبه‌ای! دل نمی‌بندم که بری غم بخورم! فقط یک غریبه رهگذری که باهاش حرف می‌زنم تا آروم بشم!

سکوت کرده بود و گویا در افکار خود دست و پنجه می‌زد. بلاخره سکوت را شکست و فقط گفت.

-بزن.

حرفی نداشتم پس چرا خواستم با او سخن بگویم؟ فقط می‌خواستم صدایش را بشنوم. صدای سرد و یخ‌ زده‌اش! بودنش را دوست داشتم. غرورش سردی‌اش، بی احساس بودنش، همه و همه خوب بودند چرا؟ نمی‌دانم.

-به نظرت من عاشقش بودم؟ اگر بودم پس چرا فقط خیلی کوتاه گریه کردم؟

مکث طولانی‌ای داشت. سخن گفتن با من برایش سخت بود؟ صبرم داشت لبریز می‌شد.

-نبودی!

چقدر یخ‌زده و کوتاه جواب می‌داد. دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم.

-اشتباه کردم نه؟ تو عاشق بودی؟

باز سکوتی طولانی. نفس عمیقی کشید و گفت.

-بودم!

-میشه به این راحتی فراموشش کنی؟

کلافه نگاهش را به نگاهم دوخت. چشمان سیاهش بسیار بی احساس بود. موهای سیاهش را هم شانه کرده بود و سمت چپ داده بود. سفیدی صورتش در این شب تاریک به زیبایی‌اش می افسود.

-وقتی ازش متنفر باشی، آره!

پس او متنفر شده است! برای همین فراموشش کرده اما من نه می‌دانم عاشق بود که فراموش کنم نه می‌دانم گناه کردم عاشقش بودم یا نه؟ تکلیفم با خودم روشن نیست. عجب!

-الان چه حسی داری؟

پسر نگاهش را روی چشمانم قفل کرد و گفت.

-هیچی.

دلم می‌خواست سخن بگوید. می‌خواسم سرد نباشد و کمی سخنانش بلندتر باشد. چرا انقدر می‌خواستم؟ دلیل این خواستن چه بود؟ عشق؟ نه مگر با دو بار صحبت کردن که آن هم کوتاه و سرد بود عشق به وجود می‌آید؟

-سردمه.

پسر چیزی نگفت که ادامه دادم.

-دلم از این شهر و آدماش گرفته. خیلی هم گرفته. این آدم یا یخ بودن یخم کردن! این آدما سرد بودن و سردم کردن. این آدما بی رحمن.

پوزخندی زد و در حالی که از روی صندلی بلند می‌شد، گفت.

-بهتر! سرد باش!

با قدم‌هایی آهسته سمت ماشینش رفت و سوارش شد. تا آخرین لحظه که بین جاده پرپیچ و خم و ماشین‌ها محو شد، نگاهش کردم. پوزخندش آزارم می‌داد. جان رفته و من دنبال پسری هستم که نامش را هم نمی‌دانم! مسخره است مگر نه؟ از روی صندلی بلند شدم و به شهر خودمان بازگشتم. نیاز داشتم به زمان. به فکر کردن راجب خودم و زندگی‌ام! روی صندلی‌ای که در اتاقم بود نشستم و سرم را به پشتی‌اش تکیه دادم. قطرات ریز و درشت شیشه را زیر مشت خود گرفته بودند. دلم هوای این هوا را کرده بود!

***

سه سال بعد

موهایم را روی شانه‌ام انداخته بودم و می بافتمش. گربه‌ای که جان برایم گرفته بود روی تخت دراز کشیده بود و در خواب خیالی خود غرق بود. تنها یادگاری از جان. از اتاق خارج شدم. میربانو آب‌میوه را داد دستم که با تشکر کوچکی کلش را نوشیدم. آب‌میوه را دادم دستش و از پله‌های مارپیچی پایین رفتم. تالار پر بود از خدمتکار‌هایی که مشغول کار و قدم زدن بودند، بود! مادر خانه نبود و پدر در حال برسی ابزار جنگی در آن گوشه باغ بود. از قصر خارج شدم و در باغ قدم گذاشتم. بوی گل‌ها مستم می‌کرد. سمت باغی که پر بود از گل‌های لاله قرمز، رفتم. گلبرگ نرم و لطیفش را با دستم نوازش دادم و کمی بویش کردم. مانتوی بلند و سبزم با شلوار نفتی آبی‌ام عجب همخوانی داشت. موهای بافته شده و ل*خ*تم را به کمرم هدایت کردم و سمت پدر که آن گوشه بود، رفتم. دقیقا آن سوی باغ پر گل قرار داشت.

-بابا؟

پدر ورق را داد دست سرباز و گفت.

-جانم؟

-من میرم شهر کاری با من ندارین؟

خودکار را از روی گوشش برداشت و گفت.

-نه عزیزم مراقب خودت باش.

سرم را تکان دادم و از باغ خارج شدم. با پایی پیاده روی زمین سنگی پل قدم می‌زدم. مقابل قصر پل بزرگی قرار داشت و بعد از پل بازار، و بعد به جنگل می‌رسیدی. با خروجم از پل، در قصر بسته شد. بازار امروز بیش از حد شلوغ نبود و زمین پر بود از خاک‌هایی که با هر قدمم به پرواز در می‌آمدند. از کنار مغازه‌های رنگی عبور کردم و از حاشیه جنگل رد شدم. با رسیدنم به دریچه قلبم شروع کرد به تپش. سه سال بود که به شهر آدم‌ها نرفته بودم و حال هیجان زده بودم. این سه سال مدام به آن پسر بی‌نام و بی احساس فکر می‌کردم. لبخند کمرنگی زدم و وارد شهر شدم. سمت بازار بزرگ شهر رفتم. هوا گرم بود و خورشید با قدرت در دل آسمان جای گرفته بود. مردم با هل دادن یک دیگر رد می‌شدند و خود را به مقصد می‌رساندند. با دیدن همان پسر لبخندی گوشه لبم شکل گرفت. مشغول بازدید از ساعت‌های مردانه بود. من هم با بهانه خرید ساعت دخترانه وارد مغازه شدم. سمت ساعت‌های دخترانه رفتم و زیر چشمی به آن پسر که ساعت سیاه را در دستش می‌بست، نگاه کردم. پسر جوانی که بوی عطری که زده بود کل مغازه را در آغوش کشیده بود، آمد سمتم و گفت.

-چیزی می‌خواین؟

به موهای قهوه‌ای و پوست گندمی‌اش چشم دوختم. آرام لب زدم.

-یک ساعت خوب! که هم ظاهرش خوب باشه هم باطنش!

لبخندی زد و ساعت طلایی‌ و بزرگی را که بسیار زیبا بود، روی میز گذاشت.

-این هم باطنش پاکه هم ظاهرش.

با این سخنش پسری که کنار او نشسته بود آرام خندید که با نگاه جدی‌ام لبخندش را خورد. آن پسر بی نام ساعت سیاه را روی میز گذاشت و گفت.

-اینو می‌خوام.

ساعت طلایی را از روی میز برداشتم و نگاهش کردم. هرچند دلم می‌خواست بدون ترس و خجالت به پسر بی نام نگاه کنم اما اصلا نمی‌تواسنتم به صورتش نگاهی بی اندازم، فقط قد بلندش را کنارم حس می‌کردم. کارت را داخل کارت‌خان کشید و گفت.

-ممنون.

خواست برود که مرد جوان رو به من گفت.

-تو خوابین؟

با خشم نگاهش کردم و با خود گفتم حال موقع خودنمایی شد. وقتی بی نام به من نگاه می‌کند باید غرورم را نشان دهم.

-اولا خواب یا بیدار بودن من به شما ربطی نداره. دوما من کل مغازه شما رو میخرم نترس بابت اینکه چیزی نخرم و الکی وقتت رو تلف کنم.

ساعت را برداشتم و پول را روی میز گذاشتم. با لحن محکمی گفتم.

-خب امر دیگه‌ای نبود؟

پسر متحیر به من خیره بود و پسر بی نام هم پوزخند گوشه لبش جاخوش کرده بود. تا نگاهم به آن چشمان سیاهش افتاد سریع از مغازه خارج شد. خواستم خارج شوم که آن پسر گفت.

-باقی پولت؟

جوابی ندادم و خارج شدم. نباید بی نام را گم می‌کردم.

وارد کافه شد و پشت یک میز دایره شکلی که گوشه کافه بود، نشست. من هم کمی دورتر از او نشستم. داشتم به منو نگاه می‌کردم اما تمام حواصم دنبال آن پسر بی نام بود. در کمال تعجب بلند شد و مقابل من در میزی که من روی آن نشسته بودم، نشست. سوالی نگاهش کردم که با تحکم گفت.

-چرا دنبال من راه افتادی؟ خیال می‌کنی خرم نمی‌فهمم داری به من نگاه می‌کنی؟

جوابی نداشتم بدهم جز انکار اما نمی‌خواستم مثل انسان‌ها دروغ بگویم.

-اینکه دنبالت بودم رو انکار نمی‌کنم اما دلیلی نداشتم برای دنبال کردنت.

با تعجب نگاهم می‌کرد و چشمانش گویا احساسی داشت و این بار بی احساس نبود.

-بی دلیل دنبالمی؟

لحنش یخ زده نبود اما صمیمی هم نبود. سرم را به نشانه مثبت تکان دادم که پوزخندی زد و به صندلی تکیه داد. خیره نگاهم می‌کرد و من زیر نگاهش در حال ذوب شدن بودم! چه بگویم آیا دلیلی داشت که دنبالش بودم؟ دلیلی جز اینکه دلم می‌خواست کنارش باشم را نمی‌دیدم. اما چرا می‌خواستم دنبالش باشم و این خودش یک معمای دیگر بود. لبم را با زبان تر کردم و پرسیدم.

-مامانتون خوبن؟

لیوان قهوه‌اش را بازی می‌داد و گویا اصلا نشنید که چه گفتم. نگاهش را به پنجره دوخت و با لبخند گفت.

-آره. حداقل خدا اونو ازم نگرفت.

قهوه را روی میز گذاشتم و گفتم.

-خوبه باز مال شمارو نگرفت. عشق خیلی بده من..

سریع حرفم زا قطع کرد و با لحن سردش گفت.

-نیست. عشق مقدسه فقط باید کسی که عاشقشی لیاقتش رو داشته باشه.

چقدر زیبا عشق را توصیف کرد حتما باز عاشق شده. اما اشق چه کسی؟ نگاهش را دنبال کردم و به خیابان شلوغ رسیدم. بین آن ماشین‌ها به دنبال چه می‌گشت؟

-عاشق شدین؟

نگاهم کرد و لبخند کمرنگی زد. با همین لبخند کمرنگ قلبم سرد و گرم شد. اما چرا؟ زیبا بود؟ عادی بود یک پسر با چهره ساده. خوب برخورد کرده بود با من؟ نه او همیشه با من بسیار سرد بود و هیچ گاه چندان خوب برخورد نمی‌کرد. پس چرا با یک لبخندش گرم و سرد می‌شدم؟ چرا قلبم صدا می‌داد؟ چرا بودن با او را دوست داشتم و با فکر کردن به او جان را رها کرده بودم؟

-آره عاشق شدم. خیلی دوسش دارم خیلی!

این کلمات را چقدر با احساس می‌گفت! دوستش داشت! هه چقدر من تنها بودم. اما نه پدر و مادرم را داشتم. تنها نبودم. عاشق شدم عشقم را گرفتند. حتی اگر عاشق هم نباشم او که عاشقم بود یکی را داشتم که دوستم داشت. حال هم احساس می‌کنم این پسر یخ را دوست دارم و او هم اصلا مرا دوست ندارد! امیدوارم با عشقش خوش بخت شود من که یک بار این را به جان گفتم چرا به پسری که نامش را هم نمی‌دانم، نگویم؟ لبخند کمرنگی زدم و گفتم.

-امیدوارم باهم خوش بخت بشین.

پسر با چشمانی سرد به لبم خیره شد و گفت.

-برای اولین بار لبخند زدی. هه روزگار خیلی تلخ بود برات.

از پشت میز بلند شد که من هم بلند شدم. نمی‌دانم چرا اما چیزی گفتم که نباید می‌گفتم.

-شما بشین قهوه بنوش. بودن کنار من اذیتتون می‌کنه پس من میرم.

از کافه خارج شدم و با خشم در حاشیه خیابان‌ها شروع کردم به قدم زدن. من دعا کردم جان با عشقش خوش بخت شود چون عاشقش نبودم اما حسی که به پسر بی نام دارم فرق دارد. من نامش را نمی‌دانم انقدر مجذوبش شدم اگر می‌دانستم چه می‌شد؟ در حالی که خود را بین حلقه دستم قرار داده بودم، آرام حرکت می‌کردم.

به دیوار تکیه دادم و به جاده چشم دوختم. پسر بی نام از کافه خارج شد و همان جا ایستاد. یکی از دستانش در جیب شلوار بود و دیگری بین موهایش. داشت فکر می‌کرد؟ ناگهان برگشت و نگاه من را شکار کرد. نگاهم را از آن چشمان سیاه برنمی‌داشتم و او هم آرام سمتم می‌آمد. هردو به چشمان هم خیره بودیم. خیلی آرام قدم برمی‌داشت و در نزدیک آمدن شک داشت. رسید به من و مقابلم ایستاد. پشتم را به دیوار تکیه داده بودم و راهی برای افزایش فاصله نبود. ساکت فقط به تیله چشمانم نگاه می‌کرد. دوستش داشتم پسری را که نامش را نمی‌دانستم دوست داشتم! بودن کنارش چه عجیب بود. گوشه لبش بالا بود و نگاه سیاهش روی نگاهم قفل بود. هردو دستش را داخل جیب شلوار سیاهش جای داد و به تماشا کردنم ادامه داد. سویشرت سیاهی پوشیده بود و آستینش را بالا داده بود. کلاه سویشرت را روی موهای سیاهش انداخته بود که این زیباترش کرده بود. اما من مجذوب زیبایی نمی‌شوم. ماجرا این نیست. دل من بین رفتار یخی‌اش گیر کرده. سکوت را شکست و گفت.

-چرا حرف می‌زنی فرار می‌کنی؟ وایسا جوابتو بگیر! گفتی بودن کنارتو دوست ندارم فرار می‌کنم، اما اینجوری نیست.

خوشحال شدم اما...با ادامه حرفش..

-من کارو زندگی دارم بی کار نیستم تا صبح جلوی تو بشینم نگاهم کنی. هه چی فکر کردی با خودت؟

باید اجازه بدهم تحقیرم کند؟ باید سکوت کنم؟ عاشق بودم اما دیوانه نبودم و حقیر نبودم. اصلا من غلط بکنم عاشق شوم! دستم را روی یقه پسر کشیدم و گفتم.

-به سلامت. برو پیش عشقت.

از کنارش رد شدم که دستم را گرفت و گفت.

-اونو که حتما میرم فقط..

من: فقط سکوت کن! تو حرف زدی من گوش دادم و تحقیرمم کردی ولی من خوشم نمیاد مثل شما آدما کسیو تحقیر کنم. پس با یک خداحافظ تمومش می‌کنم. خدافظ!

خواستم بروم که این بار مقابلم ایستاد. چهره‌اش خشمگین و گرفته بود. نگاهم را به زمین دوختم که گفت.

-من تحقیرت نکردم. فقط گفتم بی کار نیستم جلوت بشینم یعنی..هوف.

دستش را بین موهایش برد و به سختی لب زد.

-تحقیر نبود برداشتت بد بود.

از کنارم رد شد و سمت ماشینش رفت. دلم گرفته بود بی معنی و بی دلیل. آه.

بعد از سه سال دیدمش و او اینگونه راحت رفت. دلم تنگ است. نمی‌دانم تنگ چه چیزی و برای چه تنگ است، اما فقط می‌دانم تنگ است. داشتم قدم می‌زدم که ماشینش را کنارم نگه داشت.

-کارت عروسی رو می‌خوای؟

از لابه‌لای شیشه خیره‌اش شدم و فقط لب زدم.

-آره.

در ماشینش را باز کرد و اشاره کرد بنشینم. نشستم. برایم مهم نبود عروسی‌اش است و دعوتم کرده فقط این مهم بود که مرا هم دعوت کرده.

کارت را گرفتم و داخل کیفم انداختم. کوچک ترین نگاهی به کارت نینداختم. نمی‌خواستم پیاده شوم ولی او مثل اینکه کلافه بود و از نشستن من خسته بود. خواستم پیاده شوم که گفت.

-کجا؟

دقیقا کجا؟ یعنی چه؟ از ماشین پایین می‌آیم تا مزاحم نشوم. تعجب کرده بودم اما او مثل همیشه بی احساس نگاهم می‌کرد.

-خب از ماشینتون پایین میام.

لازم نکرده آرامی گفت و ماشین را به حرکت درآورد. بودن کنارش خوب بود. بودن کنار کسی که دیگر نخواهد بود و با همسر عزیزش ازدواج خواهد کرد. چرا به این شهر آمدم و درگیر انسان‌ها شدم؟ چه مرگم بود که توصیه پدرم راجب نزدیک نشدن به انسان‌ها را نادیده گرفتم؟ من نادان بودم. پدر راست می‌گفت نباید نزدیکشان می‌شدم. سرم را به شیشه تکیه دادم. بی دلیل شروع کردم به سوال پرسیدن. می‌خواستم بدانم عشقش زیبا‌تر از من بود یا نه؟

-کسی که عاشقشی خوشگله؟

چیزی نگفت که باز پرسیدم.

-چند سالشه؟ ولت نمی‌کنه؟ مطمئنی اون آدم خوبیه؟

فقط خیلی کوتاه و سرد گفت.

-به تو چه؟

به من چه؟ راست می‌گفت به من ربطی نداشت. دخالت بی جایی کردم اما قلبم درد کرد با این حرفش. گفت به من چه. اصلا کجا می‌رفت؟ چرا سوار ماشین یک پسر غریبه شده بودم؟

-کجا میری؟

این بار کمی بلندتر صحبت کرد.

-آدرس بده ببرمت خونتون.

پوزخندی زدم و گفتم.

-نمی‌تونی.

چشمانم را بستم تا به قصر باز گردم که او دست سردش را روی دستم گذاشت. در اتاقم ظاهر شدم وهمان پسر بی نام را در اتاقم دیدم. با دقت به اطراف خیره بود و من هنوز مات و مبهوت مانده بودم.

-چجوری از دنیای واقعی میشه به اینجا اومد؟

روی تخت نشستم و گفتم.

-به تو چه؟

نگاهم کرد و گفت.

-حتما ربط داره که میگم. لطفا جواب بده.

آدرس را روی کاغذی نوشتم و دادم دستش. دقیق خط‌ها را خواند و بعد گفت.

-منو برگردون شهر.

رفتم سمتش و با گرفتن دستش سوار ماشینش کردم وخود به اتاقم بازگشتم. گرفتن دستش لذت بخش بود نه؟ هه بی خیال ماریا. روی تخت دراز کشیدم و نفس عمیقی کشیدم. او برای من نبود، نبود، نبود، نبود!!

صبح زود بلند شدم و سمت آیینه رفتم. موهای بلندم را شانه کردم و بافتم. رژ کمرنگی به لبانم زدم و با پوشیدن دامن زرشکی و پوفی کارم را تمام کردم. حال شده بودم پرنسس شهرم. مادر وارد شد و آمد سمتم. با تعجب خیره‌اش بودم که گفت.

-باید چیزی بهت بگم.
خلاف قوانین؟! تکراری؟! بی کیفیت؟! اسپمزا؟! اسپم؟!کم محتوا؟!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ویلای دو خوابه و ارزان قیمت در نزدیکی دریا در شهر رامسر (:
پاسخ
 سپاس شده توسط شـــقآیــق ، ملیکا_عزیزی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان پس از آینه(جلد دوم شبی نفرین شده) - ☪爪尺.山丨几几乇尺☪ - 03-06-2020، 19:44

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان