امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان طنز کی گفته من شیطونم؟

#6
اون ها که رفتند گریه کنان رفتم به سمت نماز خونه ی بیمارستان ........ اول وضو گرفتم بعدش رفتم تو نماز خونه ...... نمیدونم چرا حس کردم با نماز خوندن اروم میشم ..... نمازم که تمام شد رفتم سجده . - خدایا بابام رواز تو میخوام من بدون اون میمیرم قول میدم دیگه نماز بخونم ....خدایا قول میدم ...... از پشت یک نفر مانتوم رو گرفت از سجده بلند شدم - پاشو دختر گلم اخه برای چی اینطوری گریه میکنی... یه زن چادری بود ....... - خانم بابام حالش خوب نیست تروخدا براش دعا کنید .... - عزیزم اونی که اون بالاست همه ی کار ها رو خودش درست میکنه گریه نکن دخترم .... چه قدر با ارامش حرف میزد ... اشک هامو پاک کردم.... - باشه دیگه گریه نمیکنم اما قول بدید که براش دعا کنید... نمیدونم چرا ان قدر داشتم باهاش صمیمی حرف میزدم - باشه عزیزم حالا برو دست و صورتت رو بشور که چشم هات بدجوری قرمز شده بهش لبخندی زدم ..... رفتم دست و صورتم رو شستم برگشتم به بخش .... رو صندلی نشسته بودم که ارمان اومد دستش یک پلاستیک پر از خوراکی بود - چرا برگشتی ؟ - گفتم که برمیگرم بیا بگیر این ها رو برای تو گرفتم ..... کاش برنمیگشتی ....... - من نمیخورم ..... - چرا ؟ از خواب بلند شدی هیچی نخوردی حالا دیگه کم مونده تو بری روی تخت بیمارستان بخوابی ....... روم رو کردم یه طرف دیگه حوصله ی نصیحت های این یکی رو دیگه ندارم .... هر چی صدام کرد جوابش رو ندادم ...... دستم رو گذاشتم روی چشم هام ....... - خدایا خودت کمکش کن ای خدا ....... صدای پرستار که اومد سرم رو بلند کردم داشت ارمان رو صدا میکرد .... خواستم از جام بلند شم که اجازه نداد ....... مسخره ...... دوباره چشم هامو بستم منتظرآرمان شدم تا بیاد .... بعد نیم ساعت اومد ..... چشم هاش قرمز بود یعنی دکتر بهش چی گفته ..... - دکتر چی گفت؟ جوابم رو نداد ... - آرمان با تو هستم ها میگم دکتر چی گفت ...... - بابات زیاد حالش خوب نیست.... باید برای معالجه بره خارج ...... حالش خوب نیست ..... بره خارج ...... این چی داره میگه ...... من اگه بابام رو نبینم میمیرم ...... اومدم حرف بزنم که سرم گیچ رفت دیگه هیچی نفهمیدم ..............

خانم ... اروم چشم هامو باز کردم ... این جا دیگه کجاست .... - خوبی ؟ سرم رو تکون دادم ...... وای بابام . یک دفعه بلند شدم سوزن سرم از دستم در اومد - چی کار میکنی تو ؟ دستت رو ببین نگاهم به دستم افتاد ....به جهنم که داره خون میاید از جام بلند شدم بابام داره میمیره من دارم اون وقت من روی تختم ...... از اتاق امدم بیرون .. - خانم کجا داری میری تو حالت خوب نیست صبر کن سرمت رو درست کنم سرم گیچ میرفت ولی اعتنایی نکردم ... - حالم خوبه خانم بذارید من برم بابام حالش خوب نیست - عزیزم تو فشارت پایین نباید از جات تکون بخوری رگ دستتم که خونریزی کرده ... همکارام به بابات رسیدگی میکنند اره دیدم چه قدر رسیدگی میکنند - خانم با تو هستم ها حداقل بذار دادشت بیاد ....... من رو دعوا میکنه ها من که داداش ندارم - داداشم ؟؟؟؟؟؟ - اره دیگه اون پسر خوشگله ..... خاک برسرش نکنن چه چشم های هیز هم داره ......... اول به سالن نگاه کردم این اون بخشی نبود کمه بابا توش بود .از یک نفر پرسیدم بخش قلب کجاست چون سرم گیچ میرفت مجبور شدم سوار اسانسور بشم . - خانم دستتون .... فکر کنم خونریزی کرده ها .... یه دکتر ژیگول بود جوابش رو ندادم . اومد نزدیک تر ..... - اجازه بدید کمکتون کنم ...... اه چرا نمیرسه ..... - نه اقا نمیخوام همه ی مانتو پر از خون شده بود ولی برام مهم نبود ...... از اسانسور اومدم بیرون .... از دور ارمان رو دیدم سرش رو تکیه دادم به دیوار .... رفتم نزدیک تر ...... - بابام کجاست ؟ میخوام ببنمش روش رو برگردوند چشم هاش گرد شد - تو چرا .. چرا لباسات خونیه ... مگه به پرستاره نگفتم نیای بالا ... - نمیشنوی میگم بابام کجاست ؟ - چته اروم تر حا لش یک ذره بهتره نگران نباش به بابا زنگ زدم داره کار هاش درست میکنه ...... - یعنی واقعا باید بره خارج - دکتراش این رو میگن .... - پس منم باید باهاش برم یک دفعه جدی شد - تو مگه دانشگاه نداری ؟ انگار یادت رفته نبید سر کلاس من غیبت کنی .... برو بابا باز جوگیر شد - نمیشه بابام رو ببینم ... - چرا اما اول بیا برو دستت رو پانسمان کنند بابات تو این طوری ببینه دوباره سکته میکنه که .... - باشه ......... بعد از این که بابام رو دیدم یک ذره حالم بهتر شد
نمیتونست حرف بزنه ولی با نگاهش با هم حرف زد ...

در عرض ده روز ارمان سفر جور کردن بابا به خارج رو فراهم کرد ..... یه بلیط برای بابا گرفته بود یه بلیط برای مامان ... کاش میشد منم با هاش میرفتم ...... شبی که میخواستن برن از بعد از ظهرش من شروع کردم به گریه کردن ..... قرار شده بود دریا هر چند شب با فرزاد بیان این جا بخوابن ........ ای خدا کاش این آرمان زورگو هم باهاشون میرفت..... یعنی میشه بابام خوب بشه اخه من چه جوری طاقت بیارم چند ماه مامان و بابا رو نبینم خدایا خودت کمکم کن ... با صدای در از فکر و خیال اومدم بیرون ...... صدای مامان بود اومده خداحافظی دوست نداشتم من رو با این چشم های گریون ببینه - مامان شما برید پایین من الان میام .... - باشه دخترم پس زود باش داریم میریم فرودگاه ها میترسم بابات زود تر برسه زشته امبولانس از ما زود تر برسه ها........... - اومدم مامان جان ...... رفتم جلوی اینه چشم هام بدجور قرمز شده بود مجبور شدم یه ذره کرم پودر بزنم یه مانتوی مشکی پوشیدم با یه شال سرمه ای ........ کیفم رو برداشتم رفتم پایین .... همه تو حیاط منتظر من بودند . - ببخشید همگی منتظر من موندید ارمان چپ چپ نگاهم کرد خدا یعنی من از امشب باید با این گوریل تنها باشم!!!!!!!!! خدا پدر این صبری خانم رو بیامرزه که قرار پیش من بمونه ..... قرار شد دریا و فزاد با ماشین خودشون بیان , من و مامان هم با ماشین ارمان بریم ...... تو ماشین مامان کلی سفارش کرد که آرمان مواظب من باشه ..... در گوش مامانم اروم طوری که آرمان نفهمه گفتم : - مامان تروخدا به این آرمان بگو به من گیر نده ها هی نگه این کار رو بکن اون کار رو بکن ..... - تو اذیت نکنی اون ترو خدا اذیت نمیکنه ..... - مامان ...... - شوخی کردم دختر قشنگم ولی جدا از شوخی آرمان به من قول داده برات برادر خوبی باشه من اول ترو به خدا بعد هم به آرمان میسپرم باشه عزیزم ؟ دریا و فرزاد هم که هستن ....... من نمیخوام آرمان برادرم باشه !!!!!!!!!!!!!! برای این که ناراحتش نکنم قبول کردم ..... - مامانی تروخدا مواظب بابا باشید ها ....... - باشه عزیزم نگران نباش مطمئن باش زود زود خوب میشه ........ انگار داشت بچه گول میزد ...... وقتی خواستم بابا خداحافظی کنم سعی میکردم که گریه نکنم ولی مگه میشد اخر سرم طوری گریه کردم که صداش تافرودگاه های دیگه هم رفت ....... موقع برگشت تو ماشین با آرمان تنها بودم یک آهنگ غمگین هم گذاشته بود من که ناخواسته گریه ام می یومد حالا با این آهنگ شرشر اشک هام می یومد درگیر رویای تو ام ، منو دوباره خواب کن دنیا اگه تنهات گذاشت ، تو منو انتخاب کن... دلت از آرزوی من ، انگار بی خبر نبود حتی تو تصمیمای من ، چشمات بی اثر نبود... خواستم بهت چیزی نگم ، تا با چشام خواهش کنم درا رو بستم روت تا ، احساس آرامش کنم... باور نمی کنم ولی ، انگار غرور من شکست اگه دلت می خواد بری ، اصرار من بی فایده است... هرکاری می کنه دلم ، تا بغضمو پنهون کنه چی می تونه فکر تو رو ، از سر من بیرون کنه؟؟؟ یا داغ رو دلم بزار ، یا که از عشقت کم نکن تمام تو سهم منه ، به کم قانعم نکن... خواستم بهت چیزی نگم ، تا با چشام خواهش کنم درا رو بستم روت تا ، احساس آرامش کنم... باور نمی کنم ولی ، انگار غرور من شکست اگه دلت می خواد بری ، اصرار من بی فایده است ... - اه بسه دیگه چه قدر گریه میکنی ؟ بابات که حالش خوب بود تا چشم بهم بزنی اومدن اگه بابای خودشم بود همین حرف رو میزد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - خوب شام چی میخوری ؟ بریم بیرون؟ - من هیچ جا با تو نمیام .... - بسم الله باز شروع کرد ؟؟؟؟؟؟ - آرمان حوصله ندارم ها بریم خونه صبری خانم شام درست کرده ..... دور زد به سمت خونه .... وقتی رسیدیم در ماشین رو محکم بستم پیاده شدم .... اروم شنیدم که میگفت : - دختر ی دیوانه زد در عزیز رو شکست ..... خنده ام گرفت راست میگفت تمام عصبانیتم رو سر در بیچاره در اوردم ..... صبری خانم تو اشپزخونه داشت شام رو آماده میکرد ..... - سلام برگشت چشم های اونم قرمز بود معلوم بود گریه کرده - سلام دخترم به سلامتی مامان و بابا رفتن ....... - اره صبری خانم - باشه بیاید شام رو آماده کردم - شما بخورید من کارم طول میکشه - پس به آقا میگم منتظر بمونه تا شما هم بیاید ....... رفتم وضو گرفتم بعدش رفتم تو اتاق لباس هامو عوض کردم .....
بعد از مریضی بابا تصمیم گرفته بودم که همه ی نماز هامو بخونم تا خدا بیشتر بهم کمک کنه ....

یک هفته از رفتن مامان و بابا میگذشت دیگه کم کم داشتم به نبودنشون عادت میکردم .. همین که از مامان میشنیدم بابا حالش داره بهتر میشه برام کافی بود .... داشتم جزو هامو نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد .... شماره اش نا آشنا بود .... - بله ؟ - سلام خانم خوش اخلاق ..... - شما ؟ - دستت درد نکنه دیگه من رو نمیشناسی ده روز پیش زنگ زدم یادت نمیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اهان این همون پسر منگولست که زنگ زد من رو بیدار کرد نصفه شب .. - کارتون رو بگید ؟ - وای باز که تو خشن حرف زدی ؟ - اقای محترم زنگ زدی به من میگی تو خشنی ..... خدا همه ی مریض های اسلام رو شفا بده...... تلفن رو قطع کردم ........ دوباره زنگ زد .... اه اگه گذاشت درس بخونم الان فردا آرمان پدر من رو در میاره.................. جواب دادم .... - آقا لطفا مزاحم نشو من درس دارم ...... - ای جونم داشتی درس میخوندی ... خوب کی قرار بذاریم همو ببنیم .... - چی داری برای خودت قرار میذاری منم اصلا شما رو نمیشناسم چه برسه به این که بخوابم قرار بذارم ......اگه یک بار دیگه مزاحم بشی من میدونم و تو ...... قطع کردم گوشیم رو هم گذاشتم سر سایلنت .... صدای ترمز ماشین آرمان اومد .... وای عزائیل اومد ... کم کم داشتم بهش یه حسی پیدا میکردم ... نمیدونم چه حسی بود ولی خدا کنه حس عاشق شدن نباشه که اصلا مرد زندگی نیست ...... تاپم رو با یه بلیز استین بلند عوض کردم ....... رفتم پایین .... - سبزی خانم ؟؟؟؟؟؟ از آشپزخونه سرش رو آورد بیرون ..... - الهی فدات بشم ساحل جان چند وقت بود به من نگفته بود سبزی خانم ...... خندیدم راست میگفت ..... - شام چی داریم ؟ - کوکو سبزی درست کردم ..... اخ جون غذایی که دوست دارم ......... اروم طوری که صدام بلند نباشه گفتم : - این بچه ژیگول کجاست .. - کی رو میگی مادر ؟ - آرمان خوش اخلاق رو میگنم دیگه ..... صدایی از پشت اومد ........ - من اینجام کاری داری ؟ وای یا خدا این از کجا پیداش شد .... برگشتم .....به به پسر عمو چه تیپی زده معلومه با دوست دختر جونش بیرون بوده!!!!!!!!!11111111 یه بلیز تنگ مشکی تنش بود با یه شلوار خوش رنگ معلوم بود از اون گرون هاست ... برای اولین بار یقه اش باز بود یک گردنبد خوشگل هم انداخته بود گردنش ... - دید زدنت تموم شد ..... صبری خانم خندید ...... پرو عجب هیکلی داره ها خوش به حال زنش ....... - کی گفته من دارم تو رو دید میزنم ...... - دروغ میگی چشم هات برق میزنه حالا عیبی نداره همه بهم میگن خیلی خوشگلم اتفاقا الان تو کوچه دختر بازور میخواست بهم شماره بده ابرو هاش داد بالا .... - چه اعتماد به نفسی داره ماشاالله ...... رفتم تو اشپزخونه نشستم پشت میز ... ان قدر گرسنه ام بود که اصلا نفهمیدم چه جوری غذارو خوردم عین این ندید بدید ها .... آرمان طبق معمول داشت چپ چپ نگاهم میکرد . عجب بدبختی گیر کردم ها تو خونه ی خودم هم نمیتونم راحت غذا بخورم ... با کمک صبری خانم ظرف ها رو شستم ....... - ساحل جان من میتونم چند روز برم خونه اخه دخترم میخواد زایمان کنه .. - باشه اشکال نداره برید به دریا میگم بیاد چند روز این جا ..... برگشتم تو اتاقم موبایلم رو چک کردم تا میس کال داشتم از اون مزاحمه چند تا هم اسمس .... همه ی اسمس هاش چرت و پرت بود ... عجب سریشی هست ها ول کن نیست ........ اسمس دادم - لطفا مزاحم نشید دیگه ...
دوباره زنگ زد خواستم جواب بدم که صدای در اتاقم اومد حتما آرمانه .....

گوشیم رو انداختم روی تخت ..... - بله ؟ - میتونم بیام تو ؟ - اره اومد تو اتاق لباس هاشو عوض کرده بود یه تیشرت سرمه ای پوشیده بود با یه شلوار ورزش مشکی ...... - کارم داشتی ؟ - ورق4A داری ؟ - اره دارم چند تا بدم؟ - 4 تا بده ؟ وای نکنه امتحان داریم رفتم از تو کمدم چند تا ورق اوردم بیرون ....... - بیا - زیاده فقط 4 تا برگه میخواستم - من دارم اگه بازم خواستی بگو ....... موقع که خواست بره صداش کردم ... - آرمان ؟ - هان ؟ بی ادب ..... - فردا امتحان داریم ؟ - به نظرت باید جواب بدم ؟ - حالا بگو دیگه ...... سرش رو تکون داد که یعنی اره ........... ای خدا این چه قدر امتحان میگیره .. دراز کشیدم روی تختم جزوه ها رو مرور کردم خوبه فهمیدم امتحان داریم ها مگرنه ضایع میشدم فردا ...... گوشیم رو برداشتم چند تا میس کال داشتم دوباره ای بابا یارو انگار کار و زندگی نداره .......... ساعت داشت حدود 3 رو نشون میداد ولی من همچنان داشتم جزو ها رو میخوندم دوست نداشتم جلوی آرمان ضایع بشم ...... یه دفعه یه فکر شیطونی اومد تو ذهنم ....... اروم رفتم تو سالن آرمان بیدار نبود ........... دراتاقش رو ارم باز کردم خواب بود ، اخ جون پس میتونم نقشه ام رو عملی کنم زیر تختش چند تا برگه بود یعنی همون سوال های امتحانیه ؟ رفتم جلوتر ورق خالی بود اه چه قدر ضایع شدم .... باید دنبال سوال ها بگردم ببینم کجاست .... داشتم دنبال سوال ها میگشتم که یک دفعه تکون خورد نزدیک بود سکته کنم ... هر چی گشتم نبود نا امید شدم .. بذار ساعتش رو بردارم صبح خواب بمونه ........ ساعتش رو برداشتم بردم تو اتاق وقتی درستش کردم دوباره گذاشتم سر جاش ....... اخ .... ساحل خانم گل کاشتی ایول بگیر با خیال راحت بخواب که صبح آقا ارمان سر کلاس نمیره .... با صدای داد آرمان از خواب بیدار شدم .... وای خودمم خواب موندم که الان ارمان حتما میفهمه من ساعتش رو دست کاری کردم ......... صدای صبری خانم می یومد که هی بهش میگفت اروم باش ........ لباس هامو عوض کردم رفتم پایین ........ خیلی خونسرد سلام دادم - سلام چه خبرته خونه رو گذاشتی روی سرت - تو به ساعت من دست زدی ؟ - نه چه طور مگه؟ - منم باور کردم که تو بهش دست نزدی چرا نرفتی سر کلاس ؟ - خوب خواب موندم دیگه ؟ - اره جون خودت خواب موندی یا گفتی حالا که قرار آرمان خواب بمونه منم بگیرم با خیال راحت بخوابم ..... - برو بابا خدا شفات بده ...... رفت تو اتاقش در رو هم محکم بست ........ معلوم نیست این به کی رفته انقدر بد اخلاقه ..... - صبری خانم شما مگه قرار نبود برید ؟ - چرا مادر ولی میترسم شما هارو تنها بذارم میترسم بزنیدهمدیگر رو بکشید - سبزی خانم داشتیم این روانیه به من چه ؟ - خوب مادر حق داره به کلاسش نرسیده راستی تو دانشجوی آرمانی ؟ - اره صبری خانم ولی خواهش میکنم به هیچ کس نگید ها - باشه دخترم من دیگه برم دیر شد - برو خیالت راحت ........ بیچاره غذای ظهر هم گذاشته بود ......... یه زنگی به مامان زد تا حالشون رو بپرسم ....... بعد از تلفن آرمان با اخم از اتاقش اومد بیرون رفت .......... وقتی عصبانی میشد خوشگل تر میشد ....
با خودم گفتم حالا که تنهام بذار منم برم بیرون ......
پاسخ
 سپاس شده توسط ناتاشا1
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان طنز کی گفته من شیطونم؟ - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 07-08-2020، 20:24

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان