نظرسنجی: کدوم شخصیت هارو بیشتر دوست دارید؟؟
سایه
مهراد
سامی
مهتاب
نگار
ارش
امیر رضا
سارا
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه و طنز و ماجرایی و غمگین (دلبر ناب ) نخونی عمرت فناس

#4
#delbarenab دلبر ناب پارت#4
سامی : مهراد چیکار میکنین
با صدای داد سامی دست سایه رو ول کردم و رو به سامی گفتم : سامی بعدا توضیح میدم فعلا بیا بریم
سامی رو به سایه گفت : سایه چیشده . چیکار میکردین ؟!!!!
سایه با لبخند روبه سامی گفت : چیزی نیست بیا بریم مهراد برات توضیح میده کلاسمون دیر میشه
سامی با چشم های از تعجب گرد شده رو به ما گفت : یچیزیتون شده شما !!!!!!!
#SAYE(سایه)
هیچی از این کلاس نفهمیدم . فقط تو فکر حرف های مهراد بودم ... چه حسی بهم داشت .... نمیتونستم بزارم دوباره داغون بشم . ولی میدونستم مهراد همچین ادمی نیست . حرفش حرفه .... هیچ موقع زیر قولش نمیزنه ... ولی اون پسر بود ... تازه خوب شده بودم ... دفعه اولی که عاشق شدم عشقم بی هیچ حرفی گذاشت رفت ... ولم کرد . هیچوقت نفمیدم چرا . نمیخواستم بدونم . فقط میخواستم فراموشش کنم . که به کمک مهتاب و نگار و سارا باز سرپا شدم . بازم شدم همون سایه شر و شیطون . از اون موقع به بعد از عشق و عاشقی فرار میکردم . فکر میکردم همه مثل همن و اول ادمو وابسته میکنن بعد میزارن میرن . تجربه بهم ثابت کرده بود . ولی میخواستم دوباره امتحانش کنم . طعم عاشقی رو بچشم .
با بچه ها سوار ماشین شدیم . در همین فکر و خیال ها بودم که با اهنگی که پخش شد سرم و به شیشه زدم و چشم هام رو بستم :
غصه نخور میدونم ... اهای تموم جونم ... یه عمر به پات میمونم ... واسه ی موندن من ... قسم نخور به جونم ...
تک ستاره ای شبا تو اسمونم .... اسم تورو کنار من میخونن .... رفتن بلد نیست که دلم قسم نخور میمونم ....
کس و کار منی تو عشقم.... دار و ندار منی تو عشقم .... اخه یار منی تو عشقم .... اخ عشقم ...
چشمات دنیامه .... هرجا میرم باهامه .... یاد خاطره هامونم امشب عکست تو دستامه .....(مهرادجم/قسم نخور)
رسیدیم دیدیم پسرا قبل ما رسیدن . بدون توجه به اونا و نگاه های مهراد رفتم داخل .
غذا رو بیرون خورده بودیم و لباسامون و عوض کردیم و نشستیم .
مهتاب بحث و باز کرد : سایه نمیخوای چیزی بگی؟؟؟
رو به مهتاب کردم و گفتم : چیو؟؟ با این که میدونستم منظورش چیه خودم رو به نفهمی زدم .
نگار : خودت خوب میدونی منظورش چیه ... هوم؟؟؟
سارا : زود باش مردیم از فضولی اونجا با مهراد چیکار میکردین؟؟؟
-بیخیال بچه ها نمیخوام راجبش حرف بزنم ..
با جیغ مهتاب همه مون چشم هامون گرد شد : یعنی چی نمیخوام راجبش حرف بزنم ؟؟!!!!!!!
-هوش... چی بگم اخه خودتون دیگ باید فهمیده باشین !!!
نگار : ما چیزی نمیدونیم خودت باید برامون تعریف کنی سایه!!!
-سرم و انداختم پایین لبمو گزیدم و گفتم : مهراد میخواد باهم با دوست شیم .... سرم و بالا اوردم و گفتم : ولی من نمیخواستم دوست شیم ... نمیخواستم باز نابود بشم ... نمیخواستم همون بلایی که علی سرم اورد اونم سرم بیاره ...
نمیخواستم باز ولم کنن ... تازه خوب شده بودم .. برا همین فرار کردم و گریه کردم ... وقتی مهراد دستم و گرفت حس خوبی داشتم ... ارامشی که حتی وقتی که با علی بودمم تجربه نکرده بودمش . میخوام باز اون حس و تجربه کنم . از بچگی وقتی با مهراد بودم همیشه حس خوبی داشتم . خیالم راحت بود که یه تکیه گاه دارم . از دیشبم که با مهراد رو در رو شدم و یجورایی تو بغلش بودم تو چشمام برق خاصی دیدم . یه جرقه بینمون ایجاد شد انگار . دیشب فقط تو فکرش بودم . اونم همین طور بود . میخوام باهاش باشم ولی به زمان احتیاج دارم .
دخترا همه با چشمای گرد شده نگاهم میکردن که مهتاب اومد بغلم کرد . تو بغل مهتاب گریه کردم که بچه ها همه اومدن کنارمون و بغلم کردن . سارا گفت : اگه تو راحتی ماهم مشکلی نداریم خواهری .
تو همون حس و حال بودیم که صدای در اومد . با تعجب هم دیگرو نگاه کردیم . کسی که قرار نبود بیاد . یعنی کی میتونه باشه ....

#delbarenab دلبر ناب پارت #5

#MEHRAAD(مهراد)
ما زود تر از دخترا رسیدیم . بعد ما دخترا هم رسیدن . نگاهم به سایه بود که بی توجه به من سرش رو انداخت پایین و رفت . سامی دستم و گرفت و گفت : داداش باید بریم قرار بود تعریف کنی ...
رفتیم داخل که پسرا گفتن منتظر نگاهم میکردن که ارش گفت : خب داداش چیکار میکردین؟؟؟
همه چیز رو تعریف کردم براشون که انتظار داشتم سامی بیاد بزنه تو گوشم . ولی کاری نکرد . اومد دستش و گذاشت رو شونم . بچه ها همه نگاهشون به سامی بود .
سامی گفت : داداش ما از بچگی باهم بزرگ شده بودیم درسته پنج شیش ساله دیگه با سایه اینا انقدر نزدیک نیستیم چون بزرگ شدیم .... خب ... اولش خوشم نیومد که با دختر عموم دوست بشی ولی چون میشناسمت و میدونم چقدر با مرامی و امکان نداره دلش و بشکنی ... خب من مشکلی با این قضیه ندارم . فقط قول بده ناراحتش نکنی . سایه شاید دختر قوی نشون بده ولی خیلی دل نازکه . زود دلش میشکنه و به این زودیام خوب نمیشه .
-داداش خیالت راحت . تا وقتی من هستم اون هیچ غمی نخواهد داشت ....
سامی : بریم پیش دخترا ببینیم نظر سایه چیه ؟؟
با این حرف سامی تپش قلب گرفتم .... – باشه داداش بریم
رفتیم پایین پیش دخترا سامی رفت جلو در زد ... بعد چند ثانیه صدای سارا اومد که گفت : بله ؟!!!!
سامی گفت : منم سامیار میشه در و باز کنین با بچه ها اومدیم با سایه صحبت کنیم ....
سارا چند ثانیه مکث کرد و گفت : خب ... بفرمایین
در و باز کرد دخترا رو مبل کنار هم نشسته بودن . سایه موهاش باز بود فقط یه شال سرش بود که موهای بلندش از زیر شالش زده بود بیرون . موهای قهوه ای که به طلایی میزد . همه چیزش فوق العاده بود . سایه سرش پایین بود و زانو هاش تو بغلش گرفته بود . وقتی ما اومدیم تو سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد . باز تپش قلب گرفتم ... همه جا سکوت بود . سامی سکوت و شکست و گفت : سایه ... میخوام یچیزی بهت بگم ...ببین ...
سایه : گفتم که زمان لاز....
سامی پرید وسط حرفش و گفت : نه نه منظورم اون نیست .... میخواستم بگم اگه خواستین این هفته چند روز تعطیلی پشت سر هم داریم . بیاین باهم بریم کلاردشت ... هم جای خوبیه هم اب و هواتون عوض میشه ... البته اگه خواستین میتونین بیاین ویلای ارش یا اگرم نمیاین میتونین بمونین اینجا ماهم بالا نیستیم هواستون به بالا باشه ..
ارش تو چشمای نگار نگاه کرد و گفت : خب نظرتون ؟؟؟؟
نگار به دخترا نگاه کرد که ببینه اونا چی میگن ... مهتاب گفت : من موافقم ... بچه ها ؟؟؟؟!!! شما چطور؟؟؟
سارا گفت : خب باشه منم هستم ... نگار ... سایه ... ؟؟؟؟
نگار لبش و گزید و گفت : باشه منم هستم ... سایه نگاهی به من کرد و نگاهی به دوستانش و گفت :
-حالا که دخترا همه هستن منم هستم دیگه
لبخندی به رویش زدم و او هم لبخندی به من زد . از سه شنبه تا جمعه وقت داشتیم ... قرار شد دوشنبه شب راه بیفتیم . خوش حال بودم که سایه هم هست ... میتونم باهاش وقت بگذرونم ...
#SAYE(سایه)
قرار بود بریم ویلای کلاردشت ارش ... قبلا سامی زیاد اونجا میرفت و عکساشونو بهم نشون میداد ... فکر نمیکردم منم یه روز واسه تعطیلات اونجا برم ...
دوشنبه شب :
امشب قراره راه بیوفتیم بریم کلاردشت تعریف کلاردشت و زیاد از سامی شنیدم ... اب و هوای خیلی خوبی داره الانم که اول پاییز بود خیلی هواش خوب بود . جاهای قشنگی هم داره که به گفته سامی چهار روز کمه که بخوایم اونجا بگردیم ... محله های قشنگی داره ... مردم مهربونی داره ... جنس هاش عم ارزونه یعنی یجای عالی واس زندگی . هر کدوم از بچه ها کوله گرفتند . از لباس گرم گرفته تا لباس خنک . من سویشرت سرمه ایم که تا زیر باسنم بود رو پوشیدم با شلوار مشکی جذب یه تاپ سفید هم از زیر سویشرتم پوشیدم و شلوارمو روش کشیدم که زیپش رو باز بزارم با یه کتونی سفید . پاچه شلوارم و تا زدم . حالا باید چند تا لباس برای اونجا میگرفتم . دوتا از تیشرت های بلندم که تا روی باسنم بود رو برداشتم که تو ویلا تنم باشه . با شلوار مچی های مشکی و سرمه ایم .
مانتو مشکی خنکم که تا روی زانوم بود رو برداشتم و شلوار لی سرمه ای هم براش گرفتم . من زیاد اهل لباس روشن نیستم نصف لباسام مشکی و سرمه ایه . دو تا هودی که تا روی باسنم بود رو هم برداشتم . عاشق هودی بودم. چون مجبور نبودم شال بزارم و کلاهش رو سرم میکردم و موهامم میبافتم از جلوش میاوردم بیرون . کتونی مشکیم رو برداشتم گذاشتم تو پلاستیک و گذاشتم تو کوله ام . لوازم ارایشی زیاد استفاده نمیکردم فقط در حد یه رژ و ریمل . چون قرار بود بریم اونجا ضد افتاب هم برداشتم . پولم که تو کارتم بود برداشتم و تو کیفم گذاشتم میخواستم برم خرید . وای اصلی کاری یادم رفت . هندزفری و گوشیم رو برداشتم تو جیب مانتوم گذاشتم . کوله ام رو برداشتم از اتاق اومدم بیرون . دخترا هیچ کدوم اماده نبودن داشتن لباس انتخاب میکردن . صدای در اومد . بلند شدم در و باز کردم . مهراد بود و امیر رضا بودن . مهراد شلوار مشکی و هودی سرمه ای تنش بود . انگار ست کرده بودیم ... عینک گردشم گذاشته بود . عینکی نبود و لازم نبود عینک بزنه چون بهش میومد میزد . عینک به منم میومد .
موهای بلند و حالت دارشم از زیر کلاه کپش معلوم بود و ریخته بود رو چشماش . چه چشمای خمار قشنگی داشت.
امیررضام شلوار مچی ابی پوشیده بود و تیشرت سبز لجنی . اونم عینک داشت ولی معلوم بود عینکیه . مهراد گفت : وسایلتون و بدین من ببرم بزارم تو ماشین .
-نه خودمون میبریم افلیج نیستیم که . البته بغیر از سارا .
امیر رضا و سارا باهم داد زدن : چیییییییی؟؟!!!!
با چشم های گرد شده نگاهشون میکردیم ... این امیر رضا کوه غرور رو سارا غیرتی شده بود ... امیر رضا که تازه فهمید چه گندی زده گفت : منظورم .. این بود که ... اممم ..
مهراد با خنده پرید وسط حرفش و گفت : ریدی دادا ماست مالی نکن ترکیب خوبی نداره ماست و عن ...
بچه ها زدن زیر خنده که امیر رضا از خجالت و عصبانیت سرخ شده بود و سر تکون میداد یعنی میکشمت..
بچه ها اماده شدن و وسایل و برداشتیم گذاشتیم تو صندوق عقب ماشین نگار . ارش و نگار باهم خیلی گرم گرفته بودن . تازه فهمیدم ارش هم مثل نگار دلقکه دوتا دلقک باهم هوووف روده برامون نمیمونه .
سامی و پسرا اماده شدن و رفتن ماهم از پشتشون میرفتیم . گوشیم و برداشتم رفتم اینستا گردی . پیج قفل بود . عکس خودمم نمیزاشتم فقط استوری میزاشتم . دو تا درخواست فالو داشتم . مهراد بود اون یکی رو نمیشناختم قبول نکردم . مهراد و قبول کردم خودمم فالوش کردم . پیج مهرادم قفل بود . بعد چند ثانیه مهراد قبول کرد . اونم همون لحظه با گوشیش بود ... رفتم عکسایی که پست کرده بود و نگاه کردم . چند تا پست که توش میخوند و گیتار میزد . صدای فوق العاده ای داشت . چند تاهم عکس از خودش بود . پستاشو لایک میکردم که نوتیف گوشیم بالا اومد . یه دایرکت داشتم . رفتم دیدم مهراده . سلام کرده بود . (میخوام چتاشونو نشون بدم +این مهراده –این سایه)
+هِلو حَضَرات
-سلام (اموجی خنده)
+چطور گوشیت انتن داره ؟؟
-نمیدونم ... گوشی خودت چطور انتن داره ؟؟؟!!! آی کیو هنو ب جنگل نرسیدیم ترافیکه...
+خخخخ
-پی ام دادی فقط ببینی انتن دارم یا نه ؟؟؟
+نه میخواسم ببینم کجایین . راسش تو ترافیک حوصلم سر رف خواسم بات در دو دل کنم نَنِه ..
-باشه مامان بزرگ
+خخخخ خب چی بگم
-مگ نگفتی درد و دل کنیم ؟؟
+اره ولی من بلد نیسم همینجوری یچی پروندم....
-خب بزا من باهات درد و دل کنم سنگ صبورم میشی ؟؟؟
+سنگ صبور که خوبه تو بگی بمیرم میمیرم تو امر کن
-خب از کجا شروع کنم ...
+از همون روزی که دلت شکست ... از همون موقع که داغون شدی ...
-بزار برات یه داستان تعریف کنم ....
+اوک
-روزی روزگاری یه دخترکی بود که خیلی تنها شده بود . فکر میکرد کسی دوسش نداره . محبت خونوادش نسبت بهش کم شده بود . دختر گوشه گیری شده بود . با کسی گرم نمیگرفت . بیشتر وقتش رو تنهایی تو اتاقش بود . یکی رو نیاز داشت که بهش محبت کنه . یکی رو لازم داشت درکش کنه . فکر میکرد خونوادش درکش نمیکنن . یه روز یه نفر جلو راهش سبز شد . با دیدنش یک دل نه صد دل عاشقش شد . هیچی براش مهم نبود چشماش کور شده بود . غیر اون کسی رو نمیدید . عاشقش شده بود . تو سن پونزده سالگی . عشقش رو اعتراف کرد بهش . اونم بعد یه مدت اومد سراقش . دخترک مارو وابسته خودش کرد . عاشق هم بودن . عشقشون واقعی بود . بعد یک سال و نیم که باهم بودن .. شباشونو باهم صبح میکردن ... روز ها رو با صبح بخیر گفتن به هم شروع میکردن . اگه یه روز با هم تلفنی یا رو در رو حرف نمیزدن دیوونه میشدن . هر شب تا نصف شد باهم چت میکردن . روز هم با صبح بخیر گفتن به هم بیدار میشدن . روزی یک بار برای هم زنگ میزدن . هر روز به هم عشقشونو با توجه به همدیگه ثابت میکردن .
به همدیگه قول داده بودن که هیچ وقت همو ول نکنن . همیشه کنار هم بمونن . یک روز صبح پسرک پیام صبح بخیر نفرستاد . تا شب هیچ پیام یا زنگی به هم ندادن . دو روز همونطور گذشت . دخترک دیوونه شده بود . هرچی زنگ میزد پسرک جواب نمیداد تا اینکه یه روز پسر خاله پسرک زنگ زد و گفت پسرک رفته ... دیگ پیگیرش نباشه . دخترک داغون شده بود . کسی که قول موندن بهش داده بود رفته بود . قلبش خورد شد . عشقش از بین رفت . احساساتش مرد . افسرده شد . تا اینکه کسایی وارد زندگیش شدن که امید رو به زندگیش برگردوندن . دوستاش. مثل خواهر بودن براش . از خواهر نزدیک تر بودن . اونا کمکش کردن که فراموشش کنه دخترک بیخیال پسرک شده بود . گریه های شبونش تموم شده بود . اروم شده بود . دوباره تبدیل شده بود به دخترک شر و شیطون قبل . ولی به خودش قول داد دیگه ب کسی دل نده دیگ ب هیچ پسری اعتماد نکنه . ازون موقع هیچ پسری رو تو دلش راه نداد . زندگیش تازه درست شده بود که باز جرقه تو دلش ایجاد شد . جرقه ای که ازش میترسید ولی بهش ایمان داشت .. به اونی که جرقه رو تو وجودش به وجود اورده بود ایمان داشت . اگه باز نا امید بشه هیچ جوره خوب نمیشه . اونی که جرقه عشق و تو دلش روشن کرده نباید دلش و بشکنه نباید نا امیدش کنه که داغون میشه . این بار واقعا میمیره ...
+اونی که جرقه رو ایجاد کرده احیانا یه پسر جذاب و خوش تیپ نیس که بدجور عاشقشه؟؟؟ اگه اونه مطمعن باش هیچوقت ولش نمیکنه نمیزاره دیگه اون غم و تجربه کنه . هیچکس حق نداره بهش ضربه ای بزنه .
-خب اینم داستان مث اینکه انتن داره میپره نتم ضعیف شده
+بحث عوض کردنتم جذابه
-میدونم
+عه خخخخ
-خب سایه درست گفتی نت عن شده انتن داره میپره کلاردشت میبینمت نفسم
+اوک فعلا
-فعلا
مهراد خیلی پسره خوبیه . من نفسشم؟!!! بهم گفت نفسم ... خیلی وقت بود هیچ پسری بهم همچین حرفی نزده بود .
چون خودم نزاشته بودم . چشامو بستم و با هندزفری اهنگ پلی کردم و سرم و به شیشه تکیه دادم و خوابیدم .
قَــبـلَــنـآ دَرمُـــونــ✨اَلــآنــآ دَردیـــ(:
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه و طنز و ماجرایی و غمگین (دلبر ناب ) نخونی عمرت فناس - mahkame - 23-07-2020، 12:05

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان