امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم)

#5
به مغازه و لباس اشاره زدم و ادامه دادم : لباس مشکی شیکه رو ببین . خیلی نازههه .
با تعجب نگام کرد ... دهن باز کرد یچی بگه که گفتم : از خشگلیش زبونت بند اومده؟
یهو زد زیر خنده . وا چرا میخنده . رو اب بخندی نکبت . چشم قرره ای بهش رفتم که مثلا نیششو ببنده که نبست هیچ خندش شدت هم گرفت . ای بابا . بعد از کلی خندیدن اقا دس از خنده کشید و گفت : این لباس ؟؟ شیک و نازه ؟؟ این لباسو من برا ختم عمم هم نمیپوشمش ... یهو باز زد زیر خنده .
ای بابا . چه طرز فکر مزخرفی دارین که میگین مشکی واس ختم و عزاس . بابا یکم این لِوِل لامصبو ببر بالا . متمدن باش هموطن . تو قرن بیستویکیمااا .
-چه ربطی داره . من خیلی دوس دارم اینو .
باز لحنمو مظلوم کردم و گفتم : اشکان .. جونه من بخریم . خیلی نازه . مگه ادم چنبار نامزد میکنه .
یهو یادم اومد که عروسیمون سوریه و اون هیچ حسی بهم نداره . نزدیک بود بغض لعنتی یهو باز بیاد بالا . با زحمت قورتش دادم و با لبخند مصنوعیم گفتم : عووو حواسم نبود . ازدواجمون سوریه .
اونم که انگار یادش رفته بود همه چیو با این حرفم یکم خودشو جم و جور کرد .
+چی میخوای بخری حالا ؟
-همونو میخوام خیلی دوسش دارم . حالا که قراره دستی دستی خودم رو بدبخت کنم بزا با خوش حالی بدبخت بشم .
رفتم سمت مغازه و به اون مهلت ندادم حرف بزنه و مجبور شد بیاد باهام . وارد مغازه که شدم مغازه دارش اشنا در اومد . یکم احوال پرسی کردیم و گفتم که برای نامزدیم لباس میخوام اونم چنتا لباس نقره ای و طلایی بهم نشون داد که حالم از همشون بهم میخورد و گفتم خودم از یکی خوشم اومده . واقعا مردم چجوری این لباسارو میپوشن ؟ یکی از یکی باز تر و رنگشونم بد تر . اون مشکی ای که بهش نشون دادم رو دید و با تعجب گفت واقعا اونو میخوای ؟؟؟؟؟
وا چرا همه تعجب میکنن . البته من عادت کردم به این چیزا .
-خو اره مگه بده ؟؟
+والا منم گفتم این دیگه چیه که میخوای بگیری ولی با روی سگش رو به رو شدم .
داشتتتتتت جلوووووو فامیییییییللللمممممم ابرووومووو میبردددددد . مردم نامزد دارن مام نامزد داریم . هه بازم یادم رفت . نامزدیِ سوری.. ازین بهترم انتظار نمیره ازش ....
-میشه یه رنگ دیگه شو بیارین .
مهسا یا همون دختر مغازه دار لبخندی زد و گفت : چه رنگی ؟؟
منو اشکان باهم گفتیم : آبی .
عجب چه گروه کُری شدیما . وایسا ببینم این فکرِ منو خوند ؟؟ این جنه ؟؟ این از کجا میدونست من آبی دوست دارم ؟؟
قبل اینکه من ازش بپرسم پرسید : تو آبی دوست داری ؟
نه مث اینکه جن نیس . چون خودش ابی دوس داره گفته . یادم نبود . (تو از کجا میدونی ابی دوست داره ؟؟؟) وجی جون تو مگه من نیستی ؟باید بدونی دیگه وقتایی که استوری میزاشت هی قلب ابی و استقلالی بودنش رو نشون میداد فهمیدم . (عو راس میگی من خفه شم بهتره ) اره عشقم ببند گاله رو .
از درگیر بودن با خودم دست برداشتم و گفتم :اره بعد از مشکی من ابی رو خیلی دوست دارم . مخصوصا سرمه ای .
+پس لابد استقلالی هم هستی دیگه .
این جملش رو با یه غرور و افتخاری گفت که منم کف کردم ولی باید زایش میکردم .
با یه پوزخند و لحن کلافه گفتم : نه... ایش غلط بکنم من استقلالی باشم نچسبای عقده ای . حیف پرسپولیس نیس ... عای عم پرسپولیسی .
پوزخند مزخرفی مث پوزخندای خودم تحویلم داد و گفت : همیشه لنگیا از این اعتماد به نفس که نه اعتماد به سقفشون ضربه میخورن . مراقب باش انقد اون بالایی یهو اکسیژن نمیرسه میوفته میمیریاااا .
هه هه هه نمکدون .
-عوو فک کردی استقلال خیلی بالاست . اره استقلال هم بالاست . خیلی هم بالاست. ولی برو بالاتر . بازم برو بالاتر . دیدی پرسپولیس کجاست ؟؟؟ حالا بیا پایین یه وقت اکسیژن نمیرسه میوفتی میمیریاااا.
یه اخم غلیظ رو مخ زد و خواست جوابم رو بده که مهسا با دو دست لباس سایز خودم که یکیش فیروزه ای بود و یکیش ابی اسمونی اومد سمتم . قبل اینکه چیزی بگه گفتم ابی اسمونی خیلی قشنگه . همونو میشه برم پروف کنم ؟؟؟
مهسا لبخند مهربونی زد و گفت : البته . اتاق پروف اونجاست . لباس رو داد به اشکان و با یه لبخند شیطون گفت : با خانومت برین لباس و بپوشین .
اشکان سرش رو انداخت پایین . اخی کوشولوم خجالت کشید . قربونش برم که خجالت میکشه انقد بانمک میشه و فداش بشم منننن . (رها باز زدی تو فاز مسخره بازی گمشو پروف کن لباس لامصبوووو) عه راس میگف . برم لباسو بپوشم . لباس ک دس اشکان خره اس . یعنی اینم باهام میاد ؟؟ صد سال سیاه نمیزارم قبل ازدواج لختم رو ببینه . (چی میگی رها پشت در وایمیسته لباس رو میده دستت خدایا به این رها عقل بده ) راس میگه ها . دمت گرم وجی دو دیقه ادم شدی . رفتم سمت اتاق پروف و در رو بستم . لباسامو که در اوردم یکوچولو در رو باز کردم که فقط لباسو از دست اشکان بگیرم جوری که تا قسمتای غیر قابل دید رو به دیدش نزارم . چی گفتم . لباس رو پوشیدم . وای چه جیگری شدم . موهامو باز کردم گوشیم رو از جیب شلوارم در اوردم و یه عکس جلو اینه ای با این لباس ناز انداختم . خوب شد صداش رو قطع کردم وگرنه اشکان فکر میکرد تو اتاق پروف لخت وایسادم دارم عکسای خاک بر سری از خودم میگیرم خدایا استغفرالله . در رو باز کردم و زیر لبی صداش زدم . گفت پوشیدی . گفتم اره . اومد مث گاو درو باز کرد . وقتی لباس رو تنم دید با تعجب و دهن باز نگاه میکرد . هیزو ببینا . چشارو درویش کن عه . خاک تو سرم شال سرم نبود . (نه که خیلیم واست مهمه . مگه پارسال که اومد خونتون شال سرت بود که الان داری بخاطر اینکه بدون شال بهت دیده حرص میخوری ؟؟) راس میگه . خب اون موقع یه لحظه اومد اش نذری داد بهم و رفت منم نمیدونستم اونه . فکر میکردم مامانمه . اصن بیخیال چرا اینطوری نگام میکنه . وا !!
-چیه ؟؟؟ چشارو درویش کن ...
با این حرفم به خودش اومد و گفت : قش.. قشنگه .. بهتم میاد . نه که خشگل باشی بهت بیادا . چون رنگش ابیِ ابی به همه میاد . خودتو نگیر .
هه هه هه . باز این مزه ریخت . عمم داشت با چشاش قورتم میداد لابد . مهسا اومد و لباس رو تنم دید گفت خیلی قشنگه بهت میاد . ولی به نظرت واسه نامزدی مناسبه ؟؟؟ به نظرت زیادی ساده نیست ؟؟؟
-نه بابا ساده چیه . خیلی قشنگه خیلی خوشم اومد . اشکان هم خوشش اومده . الان درش میارم که حساب کنیم . در اتاقو بستم و لباس رو در عوض کردم . لباس و که حساب کردیم اومدیم بیرون . اوفف باید یه کفشم براش میگرفتم .
+کفش هم باید بگیریم ؟؟؟
بسم الله . این جنه . باز فکر منو خوند .
-اره ...
+باشه پس بیا بریم .
نمیدونم داشت بهم کجا میبرد . یجا از پاساژ که اصلا تا حالا نیومده بودم . اگرم اومده بودم یادم نیست . (عشقم مث اینکه یادت رفته آلزایمر داری ) باز این وجی ما نطق کرد . عشقم جون من یه دیقه زبون ب دهن بگیر .(درضمن فقط آلزایمر نیس هزار مدل کوفتو زهر مار دیگم داری ) مرسی که افتخاراتمو بم یاداوری کردی . راستش من واقعا اونجور ک این میگ مریض نیسم فقط یکم روانیم . یکوشولو .
در مغازه رو که باز کردیم رفتیم داخل یه مرد خوش رو که سنش به پنجاه شصت میرسید بهمون سلام کرد . قیافه مهربونی داشت .
اشکان و من باهاش سلام علیک کردیم . اشکان منو به عنوان نامزدش معرفی کرد که باعث شد مث خر ذوق کنم .
اسکان : خب عمو . این نامزد ما یه لباس آبی خریده که یه کفش مثل رنگ همون چی میگن ... ست میخواد بکنه .
پریدم وسط چرتوپرت گفتناش و گفتم : عمو لباسم اینه :لباسمو نشونش دادم و ادامه دادم : من نمیخوام کفشم زیاد پاشنه داشته باشه چون خیلی بدم میاد و واقعا پادرد میگیرم .
+باشه دخترم الان یچیزی میارم که مطمئنم خوشت میاد . سایز پات چنده ؟
-39
اشکان با چشمای گرد شده زل زده بود بهم . راستش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون خیلی حالم از این نگاهای متعجبش بهم میخوره . بهم که نه مثلا رو مخمه . (تو دقیقا چی رو مخت نیس ؟!) وجی عشقم خفه .
+بفرما دخترم .
کفش ابی که واسم اورده بودو پوشیدم . پاشنه داشت ولی جوری بود که پای ادم درد نگیره . نمیدونم ولی حدودا پنج سانت بود که انگار اصلا همونم نبود (باز چرتوپرت گفتی؟) میدونم ... میدونم ...
بعد اینکه واسه اشکان کت شلوار سرمه ای و کرابات ابی همرنگ لباسم گرفتیم از پاساژ زدیم بیرون . شاید باور نکنین ولی خودش میخواست باهام ست کنه . میدونم یه پدیده نادر و عجیب رخ داده و من فوق العاده شوکه شده ام و نمیدانم چه میگویم (باز زدی توفاز ادبیات ) تصمیم گرفتم جواب وجدانمو ندم که بلکه خفه خون بگیره و همینم شد .
رفتیم سمت ماشینش . وسیله هارو گذاشتیم عقب و سوار شدیم . خیلی خسته بودم . الان تو ماشینش غش میکنم بخدا . واییییی .
+میگم ... رها ...
قَــبـلَــنـآ دَرمُـــونــ✨اَلــآنــآ دَردیـــ(:
پاسخ
 سپاس شده توسط LUGAN ، Волшебник ، ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ ، آرمان کريمي 88 ، ᴀʀмɪss


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم) - mahkame - 06-12-2020، 17:46

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان