06-12-2020، 17:46
به مغازه و لباس اشاره زدم و ادامه دادم : لباس مشکی شیکه رو ببین . خیلی نازههه .
با تعجب نگام کرد ... دهن باز کرد یچی بگه که گفتم : از خشگلیش زبونت بند اومده؟
یهو زد زیر خنده . وا چرا میخنده . رو اب بخندی نکبت . چشم قرره ای بهش رفتم که مثلا نیششو ببنده که نبست هیچ خندش شدت هم گرفت . ای بابا . بعد از کلی خندیدن اقا دس از خنده کشید و گفت : این لباس ؟؟ شیک و نازه ؟؟ این لباسو من برا ختم عمم هم نمیپوشمش ... یهو باز زد زیر خنده .
ای بابا . چه طرز فکر مزخرفی دارین که میگین مشکی واس ختم و عزاس . بابا یکم این لِوِل لامصبو ببر بالا . متمدن باش هموطن . تو قرن بیستویکیمااا .
-چه ربطی داره . من خیلی دوس دارم اینو .
باز لحنمو مظلوم کردم و گفتم : اشکان .. جونه من بخریم . خیلی نازه . مگه ادم چنبار نامزد میکنه .
یهو یادم اومد که عروسیمون سوریه و اون هیچ حسی بهم نداره . نزدیک بود بغض لعنتی یهو باز بیاد بالا . با زحمت قورتش دادم و با لبخند مصنوعیم گفتم : عووو حواسم نبود . ازدواجمون سوریه .
اونم که انگار یادش رفته بود همه چیو با این حرفم یکم خودشو جم و جور کرد .
+چی میخوای بخری حالا ؟
-همونو میخوام خیلی دوسش دارم . حالا که قراره دستی دستی خودم رو بدبخت کنم بزا با خوش حالی بدبخت بشم .
رفتم سمت مغازه و به اون مهلت ندادم حرف بزنه و مجبور شد بیاد باهام . وارد مغازه که شدم مغازه دارش اشنا در اومد . یکم احوال پرسی کردیم و گفتم که برای نامزدیم لباس میخوام اونم چنتا لباس نقره ای و طلایی بهم نشون داد که حالم از همشون بهم میخورد و گفتم خودم از یکی خوشم اومده . واقعا مردم چجوری این لباسارو میپوشن ؟ یکی از یکی باز تر و رنگشونم بد تر . اون مشکی ای که بهش نشون دادم رو دید و با تعجب گفت واقعا اونو میخوای ؟؟؟؟؟
وا چرا همه تعجب میکنن . البته من عادت کردم به این چیزا .
-خو اره مگه بده ؟؟
+والا منم گفتم این دیگه چیه که میخوای بگیری ولی با روی سگش رو به رو شدم .
داشتتتتتت جلوووووو فامیییییییللللمممممم ابرووومووو میبردددددد . مردم نامزد دارن مام نامزد داریم . هه بازم یادم رفت . نامزدیِ سوری.. ازین بهترم انتظار نمیره ازش ....
-میشه یه رنگ دیگه شو بیارین .
مهسا یا همون دختر مغازه دار لبخندی زد و گفت : چه رنگی ؟؟
منو اشکان باهم گفتیم : آبی .
عجب چه گروه کُری شدیما . وایسا ببینم این فکرِ منو خوند ؟؟ این جنه ؟؟ این از کجا میدونست من آبی دوست دارم ؟؟
قبل اینکه من ازش بپرسم پرسید : تو آبی دوست داری ؟
نه مث اینکه جن نیس . چون خودش ابی دوس داره گفته . یادم نبود . (تو از کجا میدونی ابی دوست داره ؟؟؟) وجی جون تو مگه من نیستی ؟باید بدونی دیگه وقتایی که استوری میزاشت هی قلب ابی و استقلالی بودنش رو نشون میداد فهمیدم . (عو راس میگی من خفه شم بهتره ) اره عشقم ببند گاله رو .
از درگیر بودن با خودم دست برداشتم و گفتم :اره بعد از مشکی من ابی رو خیلی دوست دارم . مخصوصا سرمه ای .
+پس لابد استقلالی هم هستی دیگه .
این جملش رو با یه غرور و افتخاری گفت که منم کف کردم ولی باید زایش میکردم .
با یه پوزخند و لحن کلافه گفتم : نه... ایش غلط بکنم من استقلالی باشم نچسبای عقده ای . حیف پرسپولیس نیس ... عای عم پرسپولیسی .
پوزخند مزخرفی مث پوزخندای خودم تحویلم داد و گفت : همیشه لنگیا از این اعتماد به نفس که نه اعتماد به سقفشون ضربه میخورن . مراقب باش انقد اون بالایی یهو اکسیژن نمیرسه میوفته میمیریاااا .
هه هه هه نمکدون .
-عوو فک کردی استقلال خیلی بالاست . اره استقلال هم بالاست . خیلی هم بالاست. ولی برو بالاتر . بازم برو بالاتر . دیدی پرسپولیس کجاست ؟؟؟ حالا بیا پایین یه وقت اکسیژن نمیرسه میوفتی میمیریاااا.
یه اخم غلیظ رو مخ زد و خواست جوابم رو بده که مهسا با دو دست لباس سایز خودم که یکیش فیروزه ای بود و یکیش ابی اسمونی اومد سمتم . قبل اینکه چیزی بگه گفتم ابی اسمونی خیلی قشنگه . همونو میشه برم پروف کنم ؟؟؟
مهسا لبخند مهربونی زد و گفت : البته . اتاق پروف اونجاست . لباس رو داد به اشکان و با یه لبخند شیطون گفت : با خانومت برین لباس و بپوشین .
اشکان سرش رو انداخت پایین . اخی کوشولوم خجالت کشید . قربونش برم که خجالت میکشه انقد بانمک میشه و فداش بشم منننن . (رها باز زدی تو فاز مسخره بازی گمشو پروف کن لباس لامصبوووو) عه راس میگف . برم لباسو بپوشم . لباس ک دس اشکان خره اس . یعنی اینم باهام میاد ؟؟ صد سال سیاه نمیزارم قبل ازدواج لختم رو ببینه . (چی میگی رها پشت در وایمیسته لباس رو میده دستت خدایا به این رها عقل بده ) راس میگه ها . دمت گرم وجی دو دیقه ادم شدی . رفتم سمت اتاق پروف و در رو بستم . لباسامو که در اوردم یکوچولو در رو باز کردم که فقط لباسو از دست اشکان بگیرم جوری که تا قسمتای غیر قابل دید رو به دیدش نزارم . چی گفتم . لباس رو پوشیدم . وای چه جیگری شدم . موهامو باز کردم گوشیم رو از جیب شلوارم در اوردم و یه عکس جلو اینه ای با این لباس ناز انداختم . خوب شد صداش رو قطع کردم وگرنه اشکان فکر میکرد تو اتاق پروف لخت وایسادم دارم عکسای خاک بر سری از خودم میگیرم خدایا استغفرالله . در رو باز کردم و زیر لبی صداش زدم . گفت پوشیدی . گفتم اره . اومد مث گاو درو باز کرد . وقتی لباس رو تنم دید با تعجب و دهن باز نگاه میکرد . هیزو ببینا . چشارو درویش کن عه . خاک تو سرم شال سرم نبود . (نه که خیلیم واست مهمه . مگه پارسال که اومد خونتون شال سرت بود که الان داری بخاطر اینکه بدون شال بهت دیده حرص میخوری ؟؟) راس میگه . خب اون موقع یه لحظه اومد اش نذری داد بهم و رفت منم نمیدونستم اونه . فکر میکردم مامانمه . اصن بیخیال چرا اینطوری نگام میکنه . وا !!
-چیه ؟؟؟ چشارو درویش کن ...
با این حرفم به خودش اومد و گفت : قش.. قشنگه .. بهتم میاد . نه که خشگل باشی بهت بیادا . چون رنگش ابیِ ابی به همه میاد . خودتو نگیر .
هه هه هه . باز این مزه ریخت . عمم داشت با چشاش قورتم میداد لابد . مهسا اومد و لباس رو تنم دید گفت خیلی قشنگه بهت میاد . ولی به نظرت واسه نامزدی مناسبه ؟؟؟ به نظرت زیادی ساده نیست ؟؟؟
-نه بابا ساده چیه . خیلی قشنگه خیلی خوشم اومد . اشکان هم خوشش اومده . الان درش میارم که حساب کنیم . در اتاقو بستم و لباس رو در عوض کردم . لباس و که حساب کردیم اومدیم بیرون . اوفف باید یه کفشم براش میگرفتم .
+کفش هم باید بگیریم ؟؟؟
بسم الله . این جنه . باز فکر منو خوند .
-اره ...
+باشه پس بیا بریم .
نمیدونم داشت بهم کجا میبرد . یجا از پاساژ که اصلا تا حالا نیومده بودم . اگرم اومده بودم یادم نیست . (عشقم مث اینکه یادت رفته آلزایمر داری ) باز این وجی ما نطق کرد . عشقم جون من یه دیقه زبون ب دهن بگیر .(درضمن فقط آلزایمر نیس هزار مدل کوفتو زهر مار دیگم داری ) مرسی که افتخاراتمو بم یاداوری کردی . راستش من واقعا اونجور ک این میگ مریض نیسم فقط یکم روانیم . یکوشولو .
در مغازه رو که باز کردیم رفتیم داخل یه مرد خوش رو که سنش به پنجاه شصت میرسید بهمون سلام کرد . قیافه مهربونی داشت .
اشکان و من باهاش سلام علیک کردیم . اشکان منو به عنوان نامزدش معرفی کرد که باعث شد مث خر ذوق کنم .
اسکان : خب عمو . این نامزد ما یه لباس آبی خریده که یه کفش مثل رنگ همون چی میگن ... ست میخواد بکنه .
پریدم وسط چرتوپرت گفتناش و گفتم : عمو لباسم اینه :لباسمو نشونش دادم و ادامه دادم : من نمیخوام کفشم زیاد پاشنه داشته باشه چون خیلی بدم میاد و واقعا پادرد میگیرم .
+باشه دخترم الان یچیزی میارم که مطمئنم خوشت میاد . سایز پات چنده ؟
-39
اشکان با چشمای گرد شده زل زده بود بهم . راستش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون خیلی حالم از این نگاهای متعجبش بهم میخوره . بهم که نه مثلا رو مخمه . (تو دقیقا چی رو مخت نیس ؟!) وجی عشقم خفه .
+بفرما دخترم .
کفش ابی که واسم اورده بودو پوشیدم . پاشنه داشت ولی جوری بود که پای ادم درد نگیره . نمیدونم ولی حدودا پنج سانت بود که انگار اصلا همونم نبود (باز چرتوپرت گفتی؟) میدونم ... میدونم ...
بعد اینکه واسه اشکان کت شلوار سرمه ای و کرابات ابی همرنگ لباسم گرفتیم از پاساژ زدیم بیرون . شاید باور نکنین ولی خودش میخواست باهام ست کنه . میدونم یه پدیده نادر و عجیب رخ داده و من فوق العاده شوکه شده ام و نمیدانم چه میگویم (باز زدی توفاز ادبیات ) تصمیم گرفتم جواب وجدانمو ندم که بلکه خفه خون بگیره و همینم شد .
رفتیم سمت ماشینش . وسیله هارو گذاشتیم عقب و سوار شدیم . خیلی خسته بودم . الان تو ماشینش غش میکنم بخدا . واییییی .
+میگم ... رها ...
با تعجب نگام کرد ... دهن باز کرد یچی بگه که گفتم : از خشگلیش زبونت بند اومده؟
یهو زد زیر خنده . وا چرا میخنده . رو اب بخندی نکبت . چشم قرره ای بهش رفتم که مثلا نیششو ببنده که نبست هیچ خندش شدت هم گرفت . ای بابا . بعد از کلی خندیدن اقا دس از خنده کشید و گفت : این لباس ؟؟ شیک و نازه ؟؟ این لباسو من برا ختم عمم هم نمیپوشمش ... یهو باز زد زیر خنده .
ای بابا . چه طرز فکر مزخرفی دارین که میگین مشکی واس ختم و عزاس . بابا یکم این لِوِل لامصبو ببر بالا . متمدن باش هموطن . تو قرن بیستویکیمااا .
-چه ربطی داره . من خیلی دوس دارم اینو .
باز لحنمو مظلوم کردم و گفتم : اشکان .. جونه من بخریم . خیلی نازه . مگه ادم چنبار نامزد میکنه .
یهو یادم اومد که عروسیمون سوریه و اون هیچ حسی بهم نداره . نزدیک بود بغض لعنتی یهو باز بیاد بالا . با زحمت قورتش دادم و با لبخند مصنوعیم گفتم : عووو حواسم نبود . ازدواجمون سوریه .
اونم که انگار یادش رفته بود همه چیو با این حرفم یکم خودشو جم و جور کرد .
+چی میخوای بخری حالا ؟
-همونو میخوام خیلی دوسش دارم . حالا که قراره دستی دستی خودم رو بدبخت کنم بزا با خوش حالی بدبخت بشم .
رفتم سمت مغازه و به اون مهلت ندادم حرف بزنه و مجبور شد بیاد باهام . وارد مغازه که شدم مغازه دارش اشنا در اومد . یکم احوال پرسی کردیم و گفتم که برای نامزدیم لباس میخوام اونم چنتا لباس نقره ای و طلایی بهم نشون داد که حالم از همشون بهم میخورد و گفتم خودم از یکی خوشم اومده . واقعا مردم چجوری این لباسارو میپوشن ؟ یکی از یکی باز تر و رنگشونم بد تر . اون مشکی ای که بهش نشون دادم رو دید و با تعجب گفت واقعا اونو میخوای ؟؟؟؟؟
وا چرا همه تعجب میکنن . البته من عادت کردم به این چیزا .
-خو اره مگه بده ؟؟
+والا منم گفتم این دیگه چیه که میخوای بگیری ولی با روی سگش رو به رو شدم .
داشتتتتتت جلوووووو فامیییییییللللمممممم ابرووومووو میبردددددد . مردم نامزد دارن مام نامزد داریم . هه بازم یادم رفت . نامزدیِ سوری.. ازین بهترم انتظار نمیره ازش ....
-میشه یه رنگ دیگه شو بیارین .
مهسا یا همون دختر مغازه دار لبخندی زد و گفت : چه رنگی ؟؟
منو اشکان باهم گفتیم : آبی .
عجب چه گروه کُری شدیما . وایسا ببینم این فکرِ منو خوند ؟؟ این جنه ؟؟ این از کجا میدونست من آبی دوست دارم ؟؟
قبل اینکه من ازش بپرسم پرسید : تو آبی دوست داری ؟
نه مث اینکه جن نیس . چون خودش ابی دوس داره گفته . یادم نبود . (تو از کجا میدونی ابی دوست داره ؟؟؟) وجی جون تو مگه من نیستی ؟باید بدونی دیگه وقتایی که استوری میزاشت هی قلب ابی و استقلالی بودنش رو نشون میداد فهمیدم . (عو راس میگی من خفه شم بهتره ) اره عشقم ببند گاله رو .
از درگیر بودن با خودم دست برداشتم و گفتم :اره بعد از مشکی من ابی رو خیلی دوست دارم . مخصوصا سرمه ای .
+پس لابد استقلالی هم هستی دیگه .
این جملش رو با یه غرور و افتخاری گفت که منم کف کردم ولی باید زایش میکردم .
با یه پوزخند و لحن کلافه گفتم : نه... ایش غلط بکنم من استقلالی باشم نچسبای عقده ای . حیف پرسپولیس نیس ... عای عم پرسپولیسی .
پوزخند مزخرفی مث پوزخندای خودم تحویلم داد و گفت : همیشه لنگیا از این اعتماد به نفس که نه اعتماد به سقفشون ضربه میخورن . مراقب باش انقد اون بالایی یهو اکسیژن نمیرسه میوفته میمیریاااا .
هه هه هه نمکدون .
-عوو فک کردی استقلال خیلی بالاست . اره استقلال هم بالاست . خیلی هم بالاست. ولی برو بالاتر . بازم برو بالاتر . دیدی پرسپولیس کجاست ؟؟؟ حالا بیا پایین یه وقت اکسیژن نمیرسه میوفتی میمیریاااا.
یه اخم غلیظ رو مخ زد و خواست جوابم رو بده که مهسا با دو دست لباس سایز خودم که یکیش فیروزه ای بود و یکیش ابی اسمونی اومد سمتم . قبل اینکه چیزی بگه گفتم ابی اسمونی خیلی قشنگه . همونو میشه برم پروف کنم ؟؟؟
مهسا لبخند مهربونی زد و گفت : البته . اتاق پروف اونجاست . لباس رو داد به اشکان و با یه لبخند شیطون گفت : با خانومت برین لباس و بپوشین .
اشکان سرش رو انداخت پایین . اخی کوشولوم خجالت کشید . قربونش برم که خجالت میکشه انقد بانمک میشه و فداش بشم منننن . (رها باز زدی تو فاز مسخره بازی گمشو پروف کن لباس لامصبوووو) عه راس میگف . برم لباسو بپوشم . لباس ک دس اشکان خره اس . یعنی اینم باهام میاد ؟؟ صد سال سیاه نمیزارم قبل ازدواج لختم رو ببینه . (چی میگی رها پشت در وایمیسته لباس رو میده دستت خدایا به این رها عقل بده ) راس میگه ها . دمت گرم وجی دو دیقه ادم شدی . رفتم سمت اتاق پروف و در رو بستم . لباسامو که در اوردم یکوچولو در رو باز کردم که فقط لباسو از دست اشکان بگیرم جوری که تا قسمتای غیر قابل دید رو به دیدش نزارم . چی گفتم . لباس رو پوشیدم . وای چه جیگری شدم . موهامو باز کردم گوشیم رو از جیب شلوارم در اوردم و یه عکس جلو اینه ای با این لباس ناز انداختم . خوب شد صداش رو قطع کردم وگرنه اشکان فکر میکرد تو اتاق پروف لخت وایسادم دارم عکسای خاک بر سری از خودم میگیرم خدایا استغفرالله . در رو باز کردم و زیر لبی صداش زدم . گفت پوشیدی . گفتم اره . اومد مث گاو درو باز کرد . وقتی لباس رو تنم دید با تعجب و دهن باز نگاه میکرد . هیزو ببینا . چشارو درویش کن عه . خاک تو سرم شال سرم نبود . (نه که خیلیم واست مهمه . مگه پارسال که اومد خونتون شال سرت بود که الان داری بخاطر اینکه بدون شال بهت دیده حرص میخوری ؟؟) راس میگه . خب اون موقع یه لحظه اومد اش نذری داد بهم و رفت منم نمیدونستم اونه . فکر میکردم مامانمه . اصن بیخیال چرا اینطوری نگام میکنه . وا !!
-چیه ؟؟؟ چشارو درویش کن ...
با این حرفم به خودش اومد و گفت : قش.. قشنگه .. بهتم میاد . نه که خشگل باشی بهت بیادا . چون رنگش ابیِ ابی به همه میاد . خودتو نگیر .
هه هه هه . باز این مزه ریخت . عمم داشت با چشاش قورتم میداد لابد . مهسا اومد و لباس رو تنم دید گفت خیلی قشنگه بهت میاد . ولی به نظرت واسه نامزدی مناسبه ؟؟؟ به نظرت زیادی ساده نیست ؟؟؟
-نه بابا ساده چیه . خیلی قشنگه خیلی خوشم اومد . اشکان هم خوشش اومده . الان درش میارم که حساب کنیم . در اتاقو بستم و لباس رو در عوض کردم . لباس و که حساب کردیم اومدیم بیرون . اوفف باید یه کفشم براش میگرفتم .
+کفش هم باید بگیریم ؟؟؟
بسم الله . این جنه . باز فکر منو خوند .
-اره ...
+باشه پس بیا بریم .
نمیدونم داشت بهم کجا میبرد . یجا از پاساژ که اصلا تا حالا نیومده بودم . اگرم اومده بودم یادم نیست . (عشقم مث اینکه یادت رفته آلزایمر داری ) باز این وجی ما نطق کرد . عشقم جون من یه دیقه زبون ب دهن بگیر .(درضمن فقط آلزایمر نیس هزار مدل کوفتو زهر مار دیگم داری ) مرسی که افتخاراتمو بم یاداوری کردی . راستش من واقعا اونجور ک این میگ مریض نیسم فقط یکم روانیم . یکوشولو .
در مغازه رو که باز کردیم رفتیم داخل یه مرد خوش رو که سنش به پنجاه شصت میرسید بهمون سلام کرد . قیافه مهربونی داشت .
اشکان و من باهاش سلام علیک کردیم . اشکان منو به عنوان نامزدش معرفی کرد که باعث شد مث خر ذوق کنم .
اسکان : خب عمو . این نامزد ما یه لباس آبی خریده که یه کفش مثل رنگ همون چی میگن ... ست میخواد بکنه .
پریدم وسط چرتوپرت گفتناش و گفتم : عمو لباسم اینه :لباسمو نشونش دادم و ادامه دادم : من نمیخوام کفشم زیاد پاشنه داشته باشه چون خیلی بدم میاد و واقعا پادرد میگیرم .
+باشه دخترم الان یچیزی میارم که مطمئنم خوشت میاد . سایز پات چنده ؟
-39
اشکان با چشمای گرد شده زل زده بود بهم . راستش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون خیلی حالم از این نگاهای متعجبش بهم میخوره . بهم که نه مثلا رو مخمه . (تو دقیقا چی رو مخت نیس ؟!) وجی عشقم خفه .
+بفرما دخترم .
کفش ابی که واسم اورده بودو پوشیدم . پاشنه داشت ولی جوری بود که پای ادم درد نگیره . نمیدونم ولی حدودا پنج سانت بود که انگار اصلا همونم نبود (باز چرتوپرت گفتی؟) میدونم ... میدونم ...
بعد اینکه واسه اشکان کت شلوار سرمه ای و کرابات ابی همرنگ لباسم گرفتیم از پاساژ زدیم بیرون . شاید باور نکنین ولی خودش میخواست باهام ست کنه . میدونم یه پدیده نادر و عجیب رخ داده و من فوق العاده شوکه شده ام و نمیدانم چه میگویم (باز زدی توفاز ادبیات ) تصمیم گرفتم جواب وجدانمو ندم که بلکه خفه خون بگیره و همینم شد .
رفتیم سمت ماشینش . وسیله هارو گذاشتیم عقب و سوار شدیم . خیلی خسته بودم . الان تو ماشینش غش میکنم بخدا . واییییی .
+میگم ... رها ...