امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله

#24
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله

(فکر کنید همچین لباسی تن ایسا بوده ولی استین بلند)

با کلی خوشحالی از خواب بیدار شدم.ساعت ۱۰ صب بود و مامان داشت تو اشپزخونه ظرف میشست.یه جیغ خفیف از خوشحالی کشیدم.
مامان:ایسا بیدار شدی؟
من-اره بیدار شدم.
مامان:سریع باش دست و صورتتو بشور بیا یه چیزی بخور.ماهرخ اومده یکم ارایشت کنه .راستی تولدت ساعت4 شروع میشه!
من:وای مامان چرا اینقد زود؟ارایش برای ساعت 3
مامان:خوب حالا تو بیا.
دست و صورتمو شستم و بعد خوردن یه لقمه نون و پنیر با ماهرخ سلام و احوال پرسی کردم.
من:ماهی!
ماهرخ:بله؟تو چه لباسی میخوای بپوشی؟
ماهرخ:من یه مجلسی بلند ابی کاربنی دارم اونو میپوشم.     اهانی گفتم.مامان:ایسا بیا کمک کن این جا رو تزعین کنیم حداقل.
من:مامان کسی که تولدشه که کار نمیکنه!میشنه نگاه میکنه!
مامان:ایسا میگیرم میزنمتا!حالا نه اینکه هر روز کمکم میکنی برای همین.
من:چرا نمیکنم؟پووفف اصلا ولش کن.4 تا ریسه و بادکنکه دیگه!اصلا مگه من بچم؟
مامان:به خاطر خودت گفتم.اگه میخوای خوب نمیزنیم.
من:افرین مامانی
ماهرخ رفت تو اشپزخونه کمک مامانم.
منم رفتم تو اتاقم و شروع کردم به اتو کشیدن مو هام.


ساعت 1 ظهر
هوفف بالاخره اتو کشیدن تموم شد.اخه موهای من خیلی پرن برای همون خیلی طول میکشه.خداییش موی لخت خیلی بهم میادا!چتری هامم درست کردم.
رفتم بیرون از اتاق که مامان گفت:بالاخره از غارت اومدی بیرون؟
من:داشتم موهامو اتو میکشیدم.ببین چقد موی صاف بهم میاد!
ماهرخ و مامان نگاهی بهم کردن .ماهرخ گفت:بهت میاد ولی فکر کنم اگه موهاتو موج دار کنم بهتره و جذاب تر میشی.البته نه مثل مو های خودت.
یه لحظه خودمو تصور کردم و به نظرم که خوب میشد اگه با دست گاه موهامو موج دار میگردم.
من:شاید درست میگید.رفتم سمت اتاق مامان.
من:مااااااماااننننن!
مامی:یامان!چچیه؟
من:اون دستگاهه که موهارو موج دار میکرد کو؟پ
مامان:تو کشوی گوشه اتاقه!
من:نیسسسستتتتتتت!
مامی:ایسا وای به حالت اگه بیام پیداش کنم.
من:خوب نیست دیگه!
مامان اومد تو اتاق.اومد توی کشو رو گشت و پیداش کرد.من:ب...بخدا من گشتم.
مامان:چون تولدته نمیزنمت ولی فق از جلو یچشام گمشو!
خندیدم و رفتم تو اتاق.
من:منطق شماها همینه!ما پیداش نکنیم شما میکنید!
شروع کردم به موج دار کردن مو هام.بعد از نیم ساعت تموم شد.
رفتم پیشم مامان اینا.
ماهرخ:خیلی خوشگل شدی.!
من:مرسی
نگاهی به دور و برم کردم.هم چی اماده بود.مامان و ماهرخم داشتم استراحت میکردن.
من:ماهی بیا منو ارایش کن.
ماهرخ:لوازمتو بیار همینجا.
بدو بدو رفتم تو اتاقم.تمام لوازم ارایشم رو اوردم بیرون ریختم رو میز.
ماهرخ:من که از تو بزرگترم اینقد لوازم ارایش ندارم.
من:حالا دیگه....400 هزار تومن براشون دادم.

ماهرخ:ولی لوازم خوبی گرفتی.
لبخند رضایت مندی زدم و لم دادم رو مبل.
بعد ا ز خدود 20 دقیقه ماهرخ گفت:خیلی ناز شدیا! لباستم بپوشی میشی یه پرنسس!
خوشحال رفتم جلوی اینه..خودمو بر انداز کردم.یه خط چشم گربه ای برام زده بود با سایه خیلی کم رنگ بنفش.ریمل زده بود و با یکم هایلایتر گونه هام رو زیبا تر کرده بود.
ولی بهش گفتم رژرو نزنه تا وقتی تولد شروع شد خودم بزنم.
ساعت تقریبا 3 بود که مامان یه لقمه داد دستمو گقت بخور ضعف نکنی.
داشتم میخوردم که درو زدن.باز کردم دیدم دخترا دست جمعی اومدن خونه!
من:وا شما چرا مثل این قبیله ها اومدید؟
الینا:خوب گفتیم سوپرایز شی!
گیسو سری تکون داد و گفت:خوشگل شدیا1
من:نرسی گوگولیا!
محدثه:عیسی خانم به خاط اینکه اینجا برای ارایش وقت تلف نکنیم از خود خونمون ارایش کردیم با ارایش اومدیم اینجا.
نگاهی به لباسای و دستشون کردم.
انگا بهشون گفته بودن پاشو بیا تولد اونام همینطوری اومده بودن.
من:حالا بیان تو.
بچه ها با مامان و ماهرخ سلام و احوال پرسی کردن.
رفتیم تو اتاق.
من:دخترا ماماناتون کی میان؟
گیسو:مامان من مارو رسوند بعدشم خودش رفت ارایشگاه.
من:خود عروس نرفته ارایشگاه اونوقت مامان تو رفته؟

الینا:پس کی ارایشت کرده که اینقد جیگر شدی؟
من:ماهرخ.
محدثه:من میرم پیش ماهرخ
الینا و گیسو:منممممممم
من:دخترا وایسید خوب شاید خسته باشه!
محدثه:حاجی پشمام!اصلا به این فکر نکرده بودم.
کمی مکث کرد و دوباره فت:اصلا به انگشت پای راستم.
صف کشیدن و رفتم پیش ماهرخ.
الینا:ماهرخ جون میشه ماهم ارایش کنی؟
ماهرخ خندید و گفت:باشه میکنم.فقط بگین لباساتون چجوریه که من ارایشی بکنم که به لباستون بیاد.
دخترا لباساشون و نشون دادن بهش و ماهرخ بعد از 40 دقیقه همشون رو اماده کرد.
من:افرین به زنداداشم.
ماهرخ:خواهش میکنم.تو رو خدا شلوغ نکنید به همتون امضا میدم.
خندیدیم.مامان رفت تو اتاقش تا اماده بشه.ماهرخ هم رفت تا اماده بشه.دخترام لباساشونو پوشیدن.عالی شده بودن.عالی.هر ی بگم کم گفتم.
خواستم لباسمو بپوشم که دیدم نمیتونم بکشمش بالا.
من:دخترا بیاین کمک.
با هم دیگه کشیدیم . لباسم رو دادیم بالا و تنم کردیم.
دم اخری با یکم لوازم ارایش ترقوه هامو برجسته تر کردم و نگاهی به خودم کردم.عالی که چی بکم.......شاید من پرنسس واقعی بودم و خبر نداشتم.
شونه ای بالا انداختم که دخترام گفتن:احتمالا همین امشب ازدواج میکنی!
خندیدم موهامو ریختم دورم و تاجم رو گذاشتم رو سرم.

انچه خواهید خواند:اروم لباشو گذاشت رو لبام.
احساس بدی داشتم.
اراشم کمرمو گرفت و شروع کردیم به تانگو رقصیدن.
میدونی جالب ترین بخش این زندگی چیه.؟
اینکه ما تو عصری زندگی میکنیم که
گوشی هاش هوشمندن
ولی ادماش احمق Dodgy
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16336926635920
(حرفتو بهم بگو.دیدم همه گذاشت منم گذاشتم جیز)
پاسخ
 سپاس شده توسط *Aɴѕel* ، Prometheus ، _sehun_ ، ѕααяeη ، єη∂ℓєѕѕღ ، BIG-DARK ، آرمان کريمي 88 ، ᴀʀмɪss


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله - LUGAN - 09-12-2020، 14:38

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان