امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق جاودانه ی من

#17
+++++++++


بدنم سر شده بود و واقعا حرفای المیرا برام قابل درک نبود از این همه مشغله فکری سرم به درد اومده بود


اعصابم خراب بود  و نمیدونستم اصلا الان باید چکار کنم  از عصبانیت ناخونامو تو دستم فرو کردم الان تنها چیزی


که میتونست کمکم کنه رها شدن از این فکر و خیال  و یک خواب راحت بود رو تخت دراز کشیدم و به در و دیوار 


این اتاقک تاریک خیره شدم یعنی تا   وقتی که سرو کله ی کلوراین پیداشه من باید همینجا زندونی باشم؟!


نه هر طور شده باید از اینجا برم باید تکلیف خیلی چیزا معلوم بشه از روی تخت بلند شدم رفتم سمت در


چند بار محکم به در کوبیدم و المیرا رو صدا کردم بعد چند دقیقه در باز شد و المیرا اومد گفت :چیه چرا صداتو


به سرت انداختی. گفتم: میخام از اینجا برم


المیرا: تاوقتی که کلوراین پیداش نشده همینجا میمونی


با عصبانیت به سمتش خیز برداشتم و یقشو با دو دستام گرفتم و اون یک پوزخند صداداری تحویلم داد


با حرص بهش غریدم گفتم نمیخام اینجا باشم باید برم 


ناگهان به شدت زیادی به عقب پرت شدم  دست و پاهام به شدت درد گرفت و نای تکون خوردن رو نداشتم


صدای المیرا رو شنیدم که گفت :باشه میتونی بری ولی اگه به کسی حرفی بزنی من میدونم باتو


راستی یه موقع فکر فرار به سرت نزنه چون زیر زمینم که پاشی پیدات میکنم


صدای قدم هاشو شنیدم که از اتاق خارج شد ولی درو نبست به زحمت از جام بلند شدم


دستمو به دیوار گرفتم و خودم رو از اتاق بیرون کشیدم که المیرا مثل جن جلوم ظاهر شد


دستمو روی قلبم گذاشتم و نفسمو بیرون فرستادم  ترسوندم 


المیرا : دنبالم بیا


پشت سرش راه افتادم از یک سالن باریکی رد شدیم که داخل سالن یک عالمه در بود


وارد یک محوطه بزرگ شدیم که  اطرافش با درختان بلندی احاطه شده بود


 المیرا:سوار شو 


رد دستشو دنبال کردم و نگاهم به ماشینی خورد 


رفتم سمت ماشین و سوار شدم بعد المیرا رو به راننده یک چیزایی گفت که متوجه نشدم 


ماشین به حرکت در اومد و از محوطه خارج شد


++++++++++++++++++++++++++++++++


سحر


سحر:سارا الان چند ساعته خبری ازش نیست من خیلی میترسم اتفاقی براش افتاده باشه


سارا:منم نگرانشم بهتره بریم با برادرش صحبت کنیم


اره شاید یک سرنخی پیدا کنیم_


سارا زنگ زد به داداش تانیا  و داشت باهاش قرار میزاشت . وقتی تلفنش تموم شد بهم


گفت:بریم امروز بقییه کلاسارو نمیریم اول میریم پیش طاها بع اگه فرصتی شد میریم پیش اون 


پسره برزین.      _باشه


از دانشگاه خارج شدیم و یک دربست گرفتیم و به  سمت خونه ی تانیا راه افتادیم


زنگ خونشون رو زدم که صدای یک پسر تو ایفون پیچید :کیه؟


حدس زدم طاها باشه  گفتم ما دوستای تانیا ایم


طاها:باشه الان میام دم در


بعد از چند دقیقه در باز شد و چهره طاها نمایان شد گفت:سلام خوش اومدین بفرمایید داخل 


به طاها نگاه کردم که موهایی به رنگ مشکی و چشمانی  مشکی و صورت مردونه ی جذابی داشت


قدو هیکلشم که متناسب و خوب بود . وارد حیاط دلباز و زیبای خونشون شدیم نفس عمیقی کشیدم که عطر خوش گل های باغچشون


به مشامم خورد لبخندی رو لبم نشست . به طاها نگاه کردم که گفت : بفرمایید بشینین اونجا


من و سارا تشکری کردیم و روی تخت توی حیاط نشستیم که کمی بعد طاها با یک سینی چای اومد پیشمون


و با فاصله کنار سارا نشست 


سارا:اقا طاها من خیلی نگران تانیام لطفا بگین دیشب چه اتفاقی افتاد  شاید یه ردی ازش پیدا کردیم


طاها :بله منم نگرانم معلوم نیست  کجا رفته دیشب خیلی رفتارش عجیب غریب شده بود


نصف شب بود که صدای فریاد و جیغ تانیا رو شنیدم یعنی اون لحظه منو از صداش خیلی شکه کرده


بود رفتم بیرون دیدم پشت در اتاق المیرا و بابام فریاد میزنه وقتی ازش پرسیدیم چرا ااین کارو کرده گفت صدای یک 


حیوون وحشی و خرناسه از تو اتاق میشنیده واقعا دیوونه شده بود بعدشم رفتیم تو اتاق که اون هی


به تخت زل زده بود  بعد من بردمش تو اتاقم که هی میگفت راست میگم و اینا میگفت تو اون


تخت پر از خون و نمیدی ولی من میدیدم بعدشم از دستم ناراحت شد که حرفشو باور نمیکنم و از


اتاقش بیرون کرد منم رفتم خوابیدم صبح که پاشدم هیشکی خونه نبود المیرا معلوم نیست کجا


رفته بابا هم  بهش زنگ زدم گفت سرکاره با المیرا و تانیا هرچی تماس گرفتم جواب نمیدادن


منو سحر حالا مطمئن شده بودیم هرچی که شده مربوط به جریان دیشبه  با  اظطراب به سارا نگاه کردم


که اونم به من نگاه کرد با تته پته گفتم:سارا ...نک....نکنه ..یه ....بل....بلایی...سرش اومده باشه


طاها:ینی چی مگه شما چیزی میدونین به منم بگین؟


سارا رو به طاها گفت :هر حرفی که تانیا زده راست بوده و دروغ نمیگفته


طاها چشماشو گرد کردو با شوخی گفت:دارین منو سرکار میزارین دیگه؟


من با عصبانیت گفتم:ما هیچ شوخی با شما نداریم  یه اتفاقایی داره میوفته بهتره به حرفام گوش کنی


از طرز صحبتم  با بهت و تعجب نگاهم کرد که شروع کردم و از تمام اتفاقاتی که برای منو سارا افتاده بود گفتم 


بعدش به حرفام اضافه کردم که الان ممکنه تانیا توی خطر باشه  و خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته


نگاهش کردم تا ببینم عکس العملش  چه جوریه که داشت با چشمایی که کم مونده بود


از جاش در بیاد نگام میکرد خندم گرفت از حالتش که سارا گفت:اقا طاها کجایی؟باور کردی؟


طاها با تعجب نگاهشو به سمت سارا کرد و در جواب سوالش سری تکون داد


همون موقع صدای زنگ هر سه تا مونا از جا پروند طاها بعد از کمی مکث از جاش بلند شد و رفت درو باز کنه


نگاهم به سمت چایی ها افتاد هنوز سرد نشده بود یک قند توی دهانم گذاشتم و چند قلوپ چایی خوردم


از بس حرف زدم گلوم خشک شده بو با صددای فریاد طاها قند پرید تو گلوم


شروع کردم به سرفه کردن داشتم خفه میشدم که سارا  محکم یکی زد تخت پشتم


که سرفه ام بند اومد از درد با دستم پشتمو مالوندم و گفتم:یاش تر نمیتونستی بزنی ای پشتم


وقتی از سارا صدایی نشنیدم با تعجب نگاهمو بالا اوردم و درحالی که به تانیا چشم


دوخته بودم خشک شدم  اونم با لبخند قدر دانی ما دو تارو که خشکمون زده بود نگاه میکرد


بعد از کمی مکث از تو شک بیرون اومدیم و سمت تانیا حمله ور شدیم و پریدیم تو بغلش


وای تانیا  کجا بودی میدونستی چقدر نگرانت شدیم_


با شنیدن صدای اخ و اوخ تانیا از بغلش بیرون اومدیم که تازه نگاهمون رفت سمت لباساش و حال نزارش


سارا:الهی بمیرم تانیا چت شده چقدر زخمی شدی . تانیا کجا بودی  داداشت قضیه دیشبو


برامون تعریف کرد و ماهم حرفاشو باور کردیم


ادامه دارد....

رمان عشق جاودانه ی من  طاها
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط ساحل♥♠♣ ، @ساحل@


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق جاودانه ی من - دلارام1383 - 10-01-2021، 20:16

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان