26-02-2021، 23:02
این اثر در سه قسمت سروده شده.
تابلو اول: داستان عشق بازی دو جوان است در فضای کوه های دربند تهران.
تابلوی دوم: شرح خودکشی مریم بخاطر رسوایی و آبستنی و مرگ او...
تابلوی سوم: شرح حال پدر مریم است....
(تابلو اول شب مهتاب)
اوایل گل سرخ است و انتهای بهار
نشسته ام سر سنگی کنار یک دیوار
جوار دره ی دربند و دامن کهسار
فضای شمران اندک ز قرب مغرب تار
هنوز بد اثر روز ، بر فراز اوین
نموده در پس کوه آفتاب تازه غروب
سواد شهر ری از دور نیست پیدا خوب
جهان نه روز بود در شمر نه شب محسوب
شفق ز سرخی نیمیش بیرق آشوب
سپس ز زردی نیمیش پرده ی زرین
چو آفتاب ، پس کوهسار پنهان شد
ز شرق از پس اشجار، مه نمایان شد
هنوز شب نشده آسمان چراغان شد
جهان ز پرتو مهتاب ، نورباران شد
چو نوعروس، سفیداب کرد روی زمین
اگرچه قاعدتاً شب، سیاهی است پدید
خلاف هرشبه ، امشب دگر شبیست سپید
شما به هرچه که خوب است ماه میگویید
بیا که امشب ماه است و دهر رنگ امید
به خود گرفته همانا در این شب سیمین
جهان سپیدتر از فکرهای عرفانیست
رفیق روح من آن عشق های پنهانیست
درون مغزم از افکار خوش چراغانیست
چرا که در شب مه فکر نیز نورانیست
چنان که دل شب تاریک تیره هست و حزین
نشسته ام به بلندی و پیش چشمم باز
به هر کجا که کند چشم کار ، چشم انداز
فتاده بر سر من فکر های دور و دراز
بر آن سرم که کنم سوی آسمان پرواز
فغان که دهر به من پر نداده چون شاهین
فکنده نور مه از لابلای شاخه ی بید
به جویبار و چمنزار خال های سفید
به سان قلب پر از یاس و نقطه های امید
خوش آن که دور جوانی من شود تجدید
ز سی عقب بنهم پا به سال بیستمین
درون بیشه سیاه و سپید دشت و دمن
تمام خطه ی تجریش سایه و روشن
ز سایه روشن عمرم رسید خاطر من
گذشته های سپید و سیه ز سوز و محن
که روزگار گهی تلخ بود و گه شیرین
به ابر پاره چو مه نور خویش افشاند
به سان پنبه ی آتش گرفته می ماند
ز من مپرس که کبکم خروس میخواند
چو من ز حسن طبیعت که قدر میداند
مگر کسان چو من موشکاف و نازک بین
حباب سبز چه رنگ است شب ز نور چراغ
نموده است همان رنگ ماه منظر باغ
نشان آرزوی خویش این دل پرداغ
ز لابلای درختان همی گرفت سراغ
کجاست آنکه بیاید مرا دهد تسکین
چو زین سیاحت من یک دو ساعتی بگذشت
ز دور دختر دهقانه ای هویدا گشت
قدم به ناز چو طاووس بر زمین میهشت
نظرکنان همه سو بیمناک بر در و دشت
چو فکر از همه مظنون مردمان ظنین
تنش نهفته به چادرنماز آبیگون
برون فتاده از آن پرده چهره ی گلگون
در آن قیافه گهی شادمان و گه محزون
به صد دلیل به آثار عاشقی مشحون
ز سوز عشق نشانها در آن لب نمکین
به رسم پوشش دوشیزگان شمرانی
ز حیث جامه نه شهری بد و نه دهقانی
بر او تمام مزایای حسن ارزانی
شبیه تر به فرشته ست تا به انسانی
مرددم که بشر بود یا که حور العین
به روی سبزه لب جو نشست آهسته
نظیر شاخ گلی روی سبزه ها رسته
شد آن فرشته در آن سبزه زار گلدسته
گل ار چه بود شد از سبزه نیز آرسته
هم او ز سبزه و هم سبزه یافت زو تزئین
فکنده زلف ز دو سوی بر جبین سفید
تلالویی به عذارش ز ماهتاب پدید
به سان آینه ای در مقابل خورشید
نه هیچ عضو مر او راست درخور تنقید
که هست درخور تمجید و قابل تحسین
نگاه مردمک دیده اش سوی بالاست
عیان از این حرکت گو توجهش به خداست
و یا در این حرکت چیزی از خدا میخواست
گهی نظر کند از زیر چشم بر چپ و راست
چنانکه در اثر انتظار ، منتظرین
سیاهیی به همین دم ز دور پیدا بود
رسید پیش ، جوانی بلند بالا بود
ز آب و رنگ ، همی بد نبود زیبا بود
ز حیث جامه هم از مردمان حالا بود
کلاه ساده و شلوار و ژاکت و پوتین
پس از سه چار دقیقه ببرد دست آن مرد
دو شیشه سرخ ز جیب بغل برون آورد
از آن دوای که آن شب به دردشان میخورد
نخست ، جام به آن ماهرو تعارف کرد
(مریم):
هزار مرتبه گفتم نمیخورم من ازین
(جوان) :
بخور که نیست به از این شراب ناب به دهر
(مریم):
برای من که نخوردم بتر بوَد از زهر
شراب خوب است اما برای مردم شهر
که هست خوردن نان از تنور و آب از نهر
نشاط و عشرت ما مردمان کوه نشین
(جوان):
ولم بکن ، کم از این حرفها بزن ، دٍ بیا
بخور عزیز دل من ،
(مریم):نمیخورم والله
(جوان): بخور تو را بخدا
(مریم):نه نمیخورم بخدا
(جوان):بخور ،بخور، دِ بخور
(مریم): ای ولم بکن آقا
خودت بنوش ازین تلخ باده ی ننگین
(جوان):
بخور تصدق بادام چشمهات بخور
فدای آن لب شیرین تر از نبات بخور
تو را قسم به تمام مقدسات بخور
تو را قسم به خداوند کائنات بخور
(مریم):
پی شراب کم اسم خدا ببر ، بی دین!
(جوان):
تو را قسم به دل عاشقان افسرده
به غنچه های سحر ناشکفته پژمرده
به مرگ عاشق ناکام نوجوان مرده
بخور ، بخور ، دِ بخور نیم جرعه یک خورده
چو دید رام نگردد به حرف ، ماه جبین:
همی نمود پر از می پیاله را وان پس
همی نهاد به لبهاش ، او همی زد پس
(عشقی):
دل من از تو چه پنهان ، نموده بود هوس
که کاش زین همه اصرار ، قدر بال مگس
به من شدی که به زودی نمودمی تمکین
خلاصه کرد به اصرار نرم یارو را
به زور روی ز رو برد نازنین رو را
نمود با لب وی آشنای ، دارو را
خوراند آخر سر آن "نمیخورم گو" را
نه دو پیاله، نه سه، نه چهار، بل چندین
پس از سه چار دقیقه ز روی شنگولی
شروع شد به سخن های عشق معمولی
"تصدقت بروم بَهٓ چقدر مقبولی
تو از تمام دواهای حسن کبسولی
قسم به عشق! تو شیرینتری ز ساخارین
سخن گهی هم در ضمن شوخی و خنده
بد از عروسی و عقد و نکاح زیبنده
شریک بودن ، در زندگی آینده
پس آن جوان پی تفریح پنجه افکنده
گرفت در کف از آن ماه ، گیسوی پرچین....
(جوان) :سلام مریم مهپاره (مریم) :کیست ایوایی!
(جوان):منم نترس عزیز از چه وقت اینجایی؟
(مریم): تویی عزیز دلم ، بَهٓ چه دیر می آِیی!
سپس در آن شب مه ، آن شب تماشایی!
شد آن جوان، برِ آن ماهپاره ، جایگزین
دگر بقیه ی احوالپرسی و آداب
به ماچ و بوسه به جا آمد، اندر آن مهتاب
خوش آنکه بر رخ یارش نظر کند شاداب
لبش نجنبد و قلبش کند سؤال و جواب
(عشقی):
برای من بخدا بارها شدهست چنین
کشید نعره که امشب بهشت دربند است
رسد به آرزویش هر که آرزومند است
دو دست من به سر زلف یار ، پیوند است
بریز باده به حلقم که دست من بند است
به جای نقل ، بنه بر لبم لب شکرین
به روی دشت و دمن ماهتاب با مه جفت
"بیار باده که شکر خدای باید گفت"
ز بعد آن که مر این نکته ی چو در را سفت
ز بس که جام به هم خورد ، گوش من بشنفت
به نام شکر پیاپی ، صدای جین جین جین
از آن به بعد بدیدم که هر دو خوابیدند
خدای شکر که آنها مرا نمیدیدند
به هم چو شهد و شکر آن دو یار چسبیدند
به روی سبزه ، بسی روی هم بغلتیدند
دگر زیاده بر این را نمیکنم تبیین
به روی دشت و دمن ماهتاب تابیده
به هر کجا نگری نقره ، گرد پاشیده
به روی سبز چمن ، آن دو یار خوابیده
مرا ز دیدنشان ، لذتیست در دیده
چه گویمت که طبیعت چگونه باشد حین؟
صدای قهقه کبکی ز کوهسار آید
غریو ریختن آب از آبشار آید
ز دور زمزمه ی سوزناک تار آید
درین میانه صدایی از آن دو یار آید
ز فرط خوردن لبهای زیر بر زیرین
وزان ز جانب توچال بادی اندک سرد
که شاخه های درختان از آن به هم میخورد
همی گذشت چو از خوابگاه آن زن و مرد
برای شامّه ها بوی عشق می آورد
هزار بار به از بوی سنبل و نسرین
در آن دقیقه که آنها جدا شدند از هم
به عضو پردگی و محرمانه ی مریم
فتاد دیده ی پروین و ماه نامحرم
ستاره ها همه دیدند و آسمانها هم
که نیمی از تن مریم برون بد از پاچین
میرزاده عشقی
(تابلو دوم)
(روز مرگ مریم)
دو ماه رفته ز پاییز و برگها همه زرد
فضای شمران از باد مهرگان، پرگرد
هوای دربند از قرب ماه آذر سرد
پس از جوانی پیری بُوَد چه باید کرد؟
بهار سبز به پاییز زرد شد منجر
به تازه اول روز است و آفتاب به ناز
فکنده در بن اشجار سایه های دراز
روان به روی زمین برگها ز باد ایاز
به جای آن شبی ام بر فراز سنگی باز
نشسته ام من و از وضع روزگار پکر
شعاع کم اثر آفتاب افسرده
گیاهها همگی خشک و زرد و پژمرده
تمام مرغان ، سر زیر بالها برده
بساط حسن طبیعت همه بهم خورده
بسان بیرق غم ، سرو آیدم به نظر
به جای آنکه نشینند مرغهای قشنگ
به روی شاخه ی گل خفتهاند بر سر سنگ
تمام دره ی دربند ، زعفرانی رنگ
ز قال و قیل بسی زاغهای زشت آهنگ
شدهست بیشه پر از بانگ غلغل منکر
نحیف و خشک شده سبزه های نورسته
کلاغ روی درختان خشک بنشسته
ز هر درخت بسی شاخه باد بشکسته
صفا ز خطه ی ییلاق ، رخت بربسته
ز کوهپایه همی خرمی نموده سفر
بهار هرچه نشاط آور و خوش و زیباست
به عکس پاییز افسرده است و غم افزاست
همین کتیبه ای از بی وفایی دنیاست
از این معامله نا پایداریاش پیداست
که هر چه سازد اول ، کند خراب آخر
به یاد آن شب مه افتی ار درین ایام
گذشته زان شب مهتاب پنج ماه تمام
خبر ز مریم اگر گیری اندر این هنگام
به جای آن شبیاش اوفتاده است آرام
ولی سراپا پیچیده است آن پیکر
به یک سفید کتانی ز فرق تا به قدم
چو تازه غنچه بپیچیده پیکرش محکم
بکنده اند یکی گور و قامت مریم
بخفته است در آن تیره خوابگاه عدم
هنوز سنگ نهشتند روی آن دلبر
نشسته بر لب آن گور ، پیرمردی زار
فشاند اشک همی روی خاک های مزار
ولی عیان بوَد از آن دو دیده ی خونبار
که با زمانه گرفتهست کشتی بسیار
جبیناش از ستم روزگار پر ز اثر
به گور خاک همی ریزد او ولی کم کم
تو گو که میل ندارد به زیر گِل ، مریم
نهان شود پدر مریم است این آدم
بعید نیست تو نشناسی اش اگر من هم
گرفته ام همی الساعه زین قضیه خبر
خمیده پشت زنی پیر لندلند کنان
دو سه دقیقه ی پیش آمد و نمود فغان
که صد هزاران لعنت به مردم تهران
سپس نگاهی بر من نمود و گشت روان
بدو بگفتم از من چه دیده ای مادر
از این سوال من آن پیرزن به حرف آمد
که من ز مردم تهران ندیده ام جز بد
ز فرط خشم همی زد به روی خاک لگد
گهی پیاپی سیلی به روی خود میزد
همی بگفتم آخر بگو چه گشته مگر
جواب داد که ما مردمان شمرانی
ز دست رفتیم آخر ز دست تهرانی
از این میانه یکی پیرمرد دهقانی
ببین به گور نهد دخترش به پنهانی
تو مطلع نیی از ماجرای این دختر
همین که گفت چنین من که تا به آن هنگام
خبر نبودم کآن مردک سیه ایام
به روی خاک چه کاری همی دهد انجام؟
نظر نمودم و دیدم که دختری ناکام
به زیر خاک سیه میرود به دست پدر
خلاصه آنچه که آن پیرزن بیان بنمود
که نام این زن ناکام مرده ، مریم بود
چنان بسوخت دلم کز سرم بر آمد دود
دهان سپس پی و دنباله سخن بگشود
که این به گور جوان رفته ی سیه اختر
چراغ روشن دربند بود این مهوش
دلم گرفته ز خاموش گشتنش آتش
به تازه بود جوان مُرده هیجده سالش
قشنگ و با ادب و خانه دار و زحمتکش
نصیب خاک شد آن پنجه های پر زِ هنر
ندانی آنکه به صورت چقدر بُد زیبا
ندانی آنکه به قامت چگونه بُد رعنا
کنون مرده و دادهست عمر خود به شما
خلاصه امسال از یک جوان خود آرا
فریب خورد و جوانمرگ گشت و خاک به سر
جوانک فکلی ئی به شیطنت استاد
دو سال در پی این دختر جوان افتاد
که تو ز خوبی شیرین شدی و من فرهاد
تو کام من بده و من تو را نمایم شاد
فرستم از پی تو خواستگار و انگشتر
عروسی از تو نمایم به بهترین ترتیب
دو سال طفره زد آن دختر عفیف و نجیب
ولیک اول امسال از او بخورد فریب
چه چاره داشت که او را بد این بلیه نصیب؟
نشاید آن که جدل کرد با قضا و قدر
قریب شش مه ز آغاز سال نو با هم
بدند گرم همانا همین که شد کم کم
بزرگ ز اول پاییز ، اشکم مریم
بساط عشق دگر زان به بعد خورد به هم
شدند عاشق و معشوق خصم یکدیگر
چو گفته بود به او مریم: آخر ای آقا
مرا شکم شده پر پس چه شد عروسی ما؟
جواب داد بدو من از این عروسی ها
هزار گونه دهم وعده، کی کنم اجرا؟
ببین چه پند به او داده بود آن کافر
که گر ز من شنوی رو به «شهر نو» بنشین
نما تو چند صبا زندگانی رنگین
تفو به روی جوانان شهری ننگین
ندانم آنکه خود اینگونه مردم بی دین
چه میدهند جواب خدای در محشر ؟
میانشان پس از این گفتگو دگر ببرید
دو ماه پاییز این دخترک چه ها نکشید؟
همی به خویش به مانند مار میپیچید
خلاصه تا پدرش این قضیه را فهمید
ز شرم ، قوه ی طاقت در او نماند دگر
همین که دید که بر ننگ وی پدر پی برد
غروب، تریاک آورد خانه و شب خورد
همی ز اول شب کند جان، سحرگه مُرد
ز مرگ خود پدر پیر خویش را آزرد
ز گریه نصفه شد این پیرمرد خون به جگر
همی ننالد و بغضاش گرفته راه گلو
به زور میکند آن را درون سینه فرو
خلاصه تا نبرد کس ز اهل شمران بو
بر این قضیه ی بی عصمتی دختر او
نهان ز خلق مر او را نهد به خاک اندر
غرض نکرد خبر هیچ کس نه مرد و نه زن
ز بانگ صبحدم این پیرمرد با شیون
خودش بداد ورا غسل و هم نمود کفن
خودش برای وی آراست حجله ی مدفن
مگر به مردم تهران خدا دهد کیفر
چرا که زور نداریم و قادرند آنها
هر آنچه میل کنند آوردند بر سر ما
دگر ز ناله و نفرین نماند هیچ به جا
که بهر مردم تهران ورا نکرد ادا
به اختصار نوشتم من اندرین دفتر
غرض تمامی اسرار را بگفت آن زن
پس از شنیدن این جمله هاست کاکنون من
نشسته ام به تماشای آن سیه مدفن
به زیر خاک سیه، خفته آن سپید کفن
چقدر حالت این منظرهست حزن آور؟
پدر نشسته و ناخوانده هیچ کس بر خویش
نهاده نعش جگرگوشه در برابر خویش
گهی فشاند یک مشت خاک بر سر خویش
گهی فشاند مشتی به روی دختر خویش
ای آسمان! بسِتان انتقام این منظر
چو آن سفیدکفن خرده خرده شد پنهان
به زیر خاک سیاه و از او نماند نشان
نهاد پیر ، یکی تخته سنگ بر سر آن
سپس به چشم خداحافظی جاویدان
نگاه کرد بر آن گور ، داغدیده پدر:
به زیر خاک سیه فام، مریم ای مریم
چه خوب خفتهای آرام، مریم ای مریم
برستی از غم ایام، مریم ای مریم
بخواب دختر ناکام، مریم ای مریم
بخواب تا ابد، ای دختر اندرین بستر
میرزاده عشقی
(تابلو سوم)
(سرگذشت پدر مریم و ایده آل او)
ز مرگ مریم اینک سه روز بگذشته
سر مزار وی آن پیرمرد سرگشته
نشسته رخ به سر زانوان خود هشته
من از سیاحت بالای کوه ، برگشته
بر آن شدم که من آن پیر را دهم تسکین
من:
خدات صبر دهد زین مصیبت عظما
حقیقتاً که دلم سوخت از برای شما
پیرمرد:
مگر به گوش شما هم رسیده قصه ی ما
من:
شنیده ام گل عمر تو چیده اند خدا
به خاک تیره سپارد جوانی گلچین
پیرمرد:
درون خاک مرا دختری جوان افتاد
برای آنکه جوانی شود دو روزی شاد
من:
بر آن جوانک ناپاک روح لعنت باد
خدای داند هر گه از او نمایم یاد
هزار گونه به نوع بشر کنم نفرین
بشر مگوی بر این نسل فاسد میمون
بشر نه افعی با دست و پاست این ددِ دون
هزار مرتبه گفتم که تف بر این گردون
ببین به شکل بنی آدم آمدهست برون
چقدر آلت قتاله زین کهن ماشین؟
پیرمرد:
تو ز آن جوان شدهای دشمن بشر، او کیست؟
بشر هزار برابر بتر بود او چیست؟
از او بترها دیدم من اینکه چیزی نیست
برای ذم بشر سرگذشت من کافیست
اگر بخواهی آگه شوی بیا بنشین
نشستم و بنمود او شروع بر اظهار
من اهل کرمان بودم در آن خجسته دیار
قرین عزت بودم نه همچو اکنون خوار
که شغل دولتیام بود و دولت بسیار
به هر وظیفه که بودم بُدم درست و امین
هزار و سیصد و هجده ز جانب تهران
بشد جوانک جلفی حکومت کرمان
مرا که سابقه ها بد به خدمت دیوان
معاونت بسپرد او به موجب فرمان
ز فرط لطف مرا کرده بُد به خویش رهین
پس از دو ماهی روزی به شوخی و خنده
بگفت: خانمکی خواهم از تو زیبنده
برو بجوی که جوینده است یابنده
بگفتمش که خود اینکار ناید از بنده
برای من بوَد این امر حکمران توهین
قسم به مَردی! من مَردم و نه نامردم
به آبروی، در این شهر زندگی کردم
جواب داد که قربان مردمی گردم
من این سخن پی شوخی به پیش آوردم
مرنج از من ازین شوخی و مباش غمین
چو دید آب ز من گرم مینشاید کرد
میانه اش پس از آن روز گشت با من سرد
پس از دو روزی روزی بهانه ای آورد
مرا به دام فکندند سخت و تا میخورد
زدند بر بدن من چماق های وزین
نمود منفصلم از مشاغل دیوان
برای من نه دگر رتبه ماند و نی عنوان
ببین شرافت و مردانگی درین دوران
گذشته ز آنکه ندارد ثمر دهد خسران
بسان صحبت نادان و جامه ی چرمین
به شهر کرمان، بّدنام مرده شویی بود
که بین مرده شوان، شسته آبرویی بود
کریه منظر و رسوا و زشتخویی بود
خلاصه آدم بی شرم و چشم و رویی بود
شبی به نزد حکومت برفت آن بی دین
حکومت آنچه به من گفت گفتمش بیجاست
که این عمل نه سزاوار مردمان خداست
به او چو گفت تو گویی که از خدا میخواست
جواب داد که البته این وظیفه ی ماست
من آن کسم که بگویم بر این دعا ، آمین
برفت و زود در آغاز ، دخترش را برد
چو سرد گشت از او رفت خواهرش را برد
برای آخر سر ، نیز همسرش را برد
چو خسته گشت ز زنها برادرش را برد
نثار کرد بر او هرچه داشت در خورجین
بدین وسیله برِ حکمران ، مقرب شد
رفیق روز و هم آهنگ خلوت شب شد
به شغل دولتی، آن مرده شو مجرب شد
خلاصه صاحب عنوان و شغل و منصب شد
به بخت نیک، ز نیروی ننگ گشت قرین
به آن سیاه دل از بسکه خلق رو دادند
پس از دو ماه ، مقام مرا بدو دادند
زمام مردم کرمان به مرده شو دادند
تعارفات به او ، از هزار سو دادند
قباله هایی از املاک و اسب ها با زین
ز من شنو که چسان سخت شد به من دنیا
زنم ز گرسُنگی داد عمر خود به شما
نبود هیچ به جز خاک، فرش خانه ی ما
به غیر حسرت و بدبختی و غم و سرما
دگر چه ماند به ویرانه ی من مسکین
پس از سه سال که بودم به سختی و ذلت
شنیده شد که به تهران گروهی از ملت
بخواستند عدالت سرایی از دولت
چو در مذلت من جور و جبر شد علت
بَدم نیامد از آن نغمه های عدل آیین
فتادم از پی غوغا و انجمن سازی
به شب کمیته و هر روز پارتی بازی
همیشه نامه ی شب ، بهر حاکم اندازی
در این طریق نمودم ز بسکه جانبازی
شدند دور و برم جمع ، جمله معتقدین
مرا بخواست پس آن مرده شوی بی سر و پا
به من بگفت که مشروطه کی شود اجرا؟
چه حکم شاه در ایران زمین چه حکم خدا
مده تو گوش بر این حرف های پا به هوا
بگفتمش که «لکم دینکم ولی دین»
عوض نکردم آیین خویشتن، باری
ز بس نمودم در عزم خویش پاداری
شبانه عاقبت آن مرده شوی ادباری
برون نمود ز کرمان مرا به صد خواری
به جرم اینکه تو در شهر کرده ای تفتین
من و دو تن پسرم شب پیاده از کرمان
برون شدیم زمستان سخت یخ بندان
نه توشه ای و نه روپوش مفلس و عریان
چه گویمت که چه بر ما گذشت از بوران
رسید نعش من و بچه هام تا نایین
چو ماجرای مرا اهل شهر بشنفتند
تمام مردم مشروطه خواه آشفتند
چو میهمانِ عزیزی مرا پذیرفتند
چرا که مردم آن روزه راست میگفتند
نه مثل مردم امروزه بددل و بی دین
بدون سابقه و آشنایی روشن
به این دلیل که مشروطه خواه هستم من
یکی اعانه به من داد و آن دگر مسکن
خلاصه آخر از آن مردمان گرفتم زن
چو داد سرخط مشروطه شه مظفردین
درست روزی کان شهریار اعلان داد
یگانه دختر ناکام من، ز مادر زاد
تمام مردم ، دلشاد مرگ استبداد
من از دو مسأله خوشحال و خرم و دلشاد
یکی ز زادن مریم، دگر ز وضع نوین
سپس چو دوره ی فرزند شه مظفر شد
تو خویش دانی اوضاع طور دیگر شد
میان خلق و شه ایجاد کین و کیفر شد
به توپ بستن مجلس، قضیه منجر شد
زمانه گشت دوباره به کام مرتجعین
دوباره سلطنت خودسری بشد اعلان
مرا که بیم خطر بود اندر آن دوران
بر آن شدم که به شهری روم شوم پنهان
شدم ز نایین بیرون به جانب تهران
ولی نه از ره نیزار ، از طریق خمین
شدم مقیم به ری مخفیانه روزی چند
ولی چه فایده ، آخر فتادم اندر بند
پلیس مخفی آمد به محبسام افکند
چه محبسی که هوایی نداشت غیر از گند
چه کلبه ای که پلاسی نداشت جز سرگین؟
دو هفته بر من در آن سیاه چال گذشت
درآن دوهفته چه گویم به من چه حال گذشت
که «در گذشت زمان» چون هزار سال گذشت
پس از دو هفته از آنجا یک از رجال گذشت
مرا خلاص نمود آن بزرگ پاک آئین
یکی دو ماه ز بعد خلاصی ام دوران
دگر نماند بدانسان و گشت دیگرسان
که رفته رفته ، شورش فتاد در جریان
نوید نهضت ستارخان و باقر خان
فکند سخت تزلزل به تخت و تاج و نگین
خلاصه آن که خبرها رسید از گیلان
ز وضع شورش و از قتل آقا بالاخان
فتاد غلغله در شهر و حومه ی تهران
که عنقریب به شه میشود چنین و چنان
چنانکه کرد به ملت خود او چنان و چنین
سپس من و پسرانم چو اینچنین دیدیم
بدان لحاظ که مشروطه میپرستیدیم
به سوی رشت شبانه روانه گردیدیم
چهار پنج شبی بین راه خوابیدیم
که تا به خطه ی گیلان شدیم جایگزین
ز جیب خویش خریدیم اسب و زین و تفنگ
قبول زر ننمودیم از کمیته ی جنگ
که زر گرفتن بهر عقیده باشد ننگ
خلاصه آنکه پس از مشقهای رنگارنگ
شدیم رهسپر جنگ هر سه چون تابین
همین که گشت به قزوین صدای تیر بلند
دو تن جوان من اول بروی خاک افکند
یکی از ایشان بر روی سینه ام جان کند
زدند نزد پدر غوطه آن دو تن فرزند
میان خون خود و خاک خطه ی قزوین
ولیک با همه احساس و مهر اولادی
چو طفلکانم دادند جان در آن وادی
به طیب خاطر گفتم فدای آزادی
مرا بد از پی مشروطه عشق فرهادی
دریغ و درد که آن تلخ بود نی شیرین
به سوی ری بنمودند شهسواری ها
مجاهدین و سپهدار و بختیاری ها
گرفت خاتمه عمر سیاه کاری ها
وزیر خائن بگریخت با فراری ها
پیاده ماند شه و مات شد ازین فرزین
بشد سپهدار اول ، وزیر صدر پناه
دوباره خلوتیان مظفرالدین شاه
شدند مصدر کار و مقرب درگاه
یکی وزیر شد و آن دگر رئیس سپاه
شد اینچنین چو سپهدار گشت رکنِ رکین
منی که کندم جان ، جان به پای مشروطه
ز پا فتاده بُدَم ، از برای مشروطه
بشد دو میوه ی عمرم ، فدای مشروطه
عریضه دادم بر اولیای مشروطه
که من که بودم و اکنون شدهست حالم این
سپس برفتم ، هر روز هیأت وزرا
جواب نامه ی خود را نمودم استدعا
ز بعد شش مه ، هر روز وعده ی فردا
چنین نوشت سپهدار ، عرضحال شما :
به من رسید و جوابش به شعر گویم هین :
هنوز اول عشق است اضطراب مکن
تو هم به مطلب خود میرسی شتاب مکن
ز من اگر شنوی ، خویش را خراب مکن
ز انقلاب ، تقاضای نان و آب مکن
برو ز راه دگر ، نان خود نما تأمین!
شد این سخن به دل من چو خنجر کاری
برای اینکه پس از آنهمه فداکاری
روا نبود ، کنم فکر کار بازاری
چه خواستم من ازین انقلاب ادباری
به غیر شغل قدیمی و رتبه ی دیرین؟
زنم برای من ، از بسکه غصه خورد همی
پس از سه مه تب لازم گرفت و مرد همی
یگانه دختر خود را به من سپرد همی
همان هم آخر ، از دست من ببرد همی
کسی که کام از او برگرفت بی کابین
دگر نمودم از آنگاه فکر دهقانی
شدم دگر من از آندم به بعد شمرانی
به من گذشت در اینجا ، همانکه میدانی
غرض قناعت کردم به شغل بُستانی
به سر ببردم در خانه ی خراب و گلین
چه گویمت من ازین انقلابِ بَد بنیاد
که شد وسیله ای از بهرِ دسته ای شیاد
چه مردمان خرابی ، شدند از آن آباد
گر انقلاب بُد این ، زنده باد استبداد !
که هرچه بود ، ازین انقلاب بود بهین
ز بعد آنهمه زحمت ، مرا درین پیری
شد از نتیجه ی این انقلاب تزویری
نصیب ، بیل زدن ، روزی از زمین گیری
پیِ نکوهش این انقلاب اکبیری
شنو حکایت آن مرده شوی دل چرکین
چو توپ بست محمد علی شهِ منفور
به کاخ مجلس و زو گشت ملتی مقهور
به شهر کرمان آن مرده شوی ، بُد مأمور
بسی ز ملتیان زنده زنده کرد به گور
ببین که عاقبت، آن کهنه مرده شوی لعین
همینکه دید شه از تخت گشت افکنده
هزار مرتبه مشروطه تر شد از بنده
ز بسکه گفت که مشروطه باد پاینده
فلان دوله شد ، آن دل ز آبرو کنده
کنون شدست ز اشراف نامدار مهین
چو صحبت از لقب او بشد کشیدم آه
(من) :
شناختم چه کس است آن پلیدِ نامه سیاه
عجب که خواندم در نامه ای تجددخواه
" فلان که هست ز اشراف جدی و آگاه
به حکمرانی شهر فلان شده تعیین "
پیرمرد :
مگر که ذهن تو از این محیط بیگانهست
گمان مدار که این مرده شوی یکدانهست
عمو ! تمام ادارات ، مرده شو خانهست
و زین ره است که این کهنه ملک ویرانهست
ز من نمیشنوی رو ! به چشم خویش ببین
برو به مالیه تا آنکه ریزها بینی
برو به نظمیه تا آنکه چیزها بینی
برو به عدلیه تا بی تمیزها بینی
که مرده شوها در پشت میزها بینی
چه بی تمیز کسانی شدند میزنشین!
به پشت میز کس ار مرده شو نباشد نیست
کسی که با تو ، همرنگ و بو نباشد نیست
کسی که همسر و همکار او نباشد نیست
کسی که بی شرف و آبرو نباشد نیست
همی ز بالا بگرفته است تا پائین!
چرا نگردد آئین مرده شوئی باب؟
چو نیست هیچ درین مملکت حساب و کتاب!
کدام دوره تو دیدی که این رجال خراب
پیِ محاکمه دعوت شوند پایِ حساب؟
به جز سه ماهه زمان مهین ضیاء الدین
درین زمانه هر آنکس گذشت از انصاف
ز هیچ بی شرفی ، مینکرد استنکاف
شرف ورا شود آنگاه کمترین اوصاف
از این ره است که آن مرده شو شد از اشراف
که مرده شو ببرد این شرافت ننگین!
چرا نباید این مملکت ذلیل شود؟
در انقلاب " سپهدار" چون دخیل شود
رجال دوره ی او هم از این قبیل شود
یقین بدان تو که این مرده شو ، وکیل شود
کند رسوم و قوانین برای ما تدوین
شود زمانی ار این مرده شوی از وزرا
عجب مدار ز دیوانه بازی دنیا
که این زمانه ی نااصل و دهر بی سر و پا
زمان موسی ، گوساله را نمود خدا
ولی نداشت جهان پاس خدمت داروین
به چشم (عشقی) دنیا چنان نماید پست
که هرزه بازی شش ساله طفل دائم مست
به چشم پیر حکیمی رسانده سال به شصت
به اعتقاد من : این کائنات بازیچه است
به حیرتم من از این بچه بازی تکوین!
(من):
کنون که گشت مبرهن به من که حال تو چیست؟
به عمر سفله ، از این بیش اتصال تو چیست؟
دگر ز ماندن در این جهان ، خیال تو چیست؟
به قول مردم امروزه ، ایده آل تو چیست؟
ز زندگی بِرَهان خویش ، ز اندکی مرفین!
(پیرمرد) :
کنون که دم زدی از ایده آل ، گویم راست :
برای من دگر اینگونه زندگی بیجاست
که اگر بمیرم امروز ، بهتر از فرداست
مرا ولیک یکی ایده آل در دنیاست
که سال ها پیِ وصلش نشسته ام به کمین:
مراست مدِّ نظر ، مقصدی که مستورش
مدام دارم و سازم بر تو مذکورش
همینکه خواست بگوید که چیست منظورش
بگشت منقلب ، آنسان دو چشم پرنورش
که انقلاب نماید چو چشم های لنین
زبان میان دهانش ، به جنیش آمد چون
زبان نبود ، بُد آن سرخ گوشت ، بیرق خون
بشد سپس سخنانی ، از آن دهان بیرون
که دیدم آتیه ی سرزمین افریدون
شود سراسر ، یک قطعه آتش خونین
ز ایده آل خود ، او چیزها نمود اظهار
از آن میان بشد این جمله ها بسی تکرار :
در این محیط چو من بینوا بُوَد بسیار
که دیده اند ، چو من ظلم و زور و رنج و فشار
که دیده اند چو من ، بس مصیبت سنگین
به غیر من چه بسا کس که مرده شو دارد؟
که تیره بختی خود را ، همه از او دارد
تو هر که را که ببینی ، یک آرزو دارد :
به این خوش است که دنیا هزار رو دارد
شود که گردد ، یک روز ، روز کیفر و کین
چه خوب روزی آن روز، روز کشتار است
گر آن زمان برسد ، مرده شوی بسیار است
حواله ی همه ی این رجال ، بر دار است
برای خائن ، چوب و طناب در کار است
سزای جمله شود داده از یسار و یمین
تمام مملکت آن روز زیر و رو گردد
که قهر ملت با ظلم رو به رو گردد
به خائنینِ زمین ، آسمان عدو گردد
زمان کشتن افواج مرده شو گردد
بسیط خاک ز خون پلیدشان رنگین
وزیر عدلیه ها ، بر فراز دار روند
رئیس نظمیه ها ، سوی آن دیار روند
کفیل مالیه ها ، زنده در مزار روند
وزیر خارجه ها ، از جهان کنار روند
که تا نماند از ایشان نشان ، به روی زمین
بساط بی شرفی ز آن سپس خورد بر هم
رسد به کیفر خود ، نیز قاتل مریم
سپس چو گشت خریدارِ مرده شویان کم
دگر نماند در این ملک ، از این قبیل آدم
همی شود دگر ایران زمین ، بهشت برین
دگر در آنگه ، وجدان کشی ، هنر نَبوَد
شرف به اشرفی و سکه های زر نَبوَد
شرف به دزدی کفِ رنجِ رنجبر نَبوَد
شرف به داشتنِ قصر معتبر نَبوَد
شرف نه هست درشکه ، نه چرخهای زرین
همی نگردد، آباد این محیطِ خراب
اگر نگردد از خونِ خائنین سیراب
گمان مدار که این حرفهاست نقش بر آب
یقین بدان تو که تعبیر میشود این خواب
مدان ! تو این پدر انقلاب را عنین
گرفتم آنکه نباشد مرا ، از این پس زیست
بماند از من این فکر ، پس مرا غم چیست ؟
چرا که فکرِ من صدمه دیده ای مسریست
چو گشت مسری فکری ، زمانه ول کن نیست
سرِ وِرا نهد آخر ، به روی یک بالین
به آقای برزگر ( فرج الله بهرامی دبیر اعظم )
مطرح کننده ی (ایده آل)
جناب برزگر ! این ایده آل دهقان است
نه ایده آال ِ دروغ فلان و بهمان است
ز من هم ار که بپرسی تو، ایده آل آن است
همین مقدمه ی انقلاب ایران است
ولیک حیف که بر مرده میکنم تلقین!
درین محیط که بس مرده شوی دون دارد
وزین قبیل عناصر ، ز حد فزون دارد
عجب مدار ، اگر شاعری جنون دارد
به دل همیشه تقاضای (عید خون) دارد
چگونه شرح دهم ایده آل خود بِه ازین ؟
میرزاده عشقی
تابلو اول: داستان عشق بازی دو جوان است در فضای کوه های دربند تهران.
تابلوی دوم: شرح خودکشی مریم بخاطر رسوایی و آبستنی و مرگ او...
تابلوی سوم: شرح حال پدر مریم است....
(تابلو اول شب مهتاب)
اوایل گل سرخ است و انتهای بهار
نشسته ام سر سنگی کنار یک دیوار
جوار دره ی دربند و دامن کهسار
فضای شمران اندک ز قرب مغرب تار
هنوز بد اثر روز ، بر فراز اوین
نموده در پس کوه آفتاب تازه غروب
سواد شهر ری از دور نیست پیدا خوب
جهان نه روز بود در شمر نه شب محسوب
شفق ز سرخی نیمیش بیرق آشوب
سپس ز زردی نیمیش پرده ی زرین
چو آفتاب ، پس کوهسار پنهان شد
ز شرق از پس اشجار، مه نمایان شد
هنوز شب نشده آسمان چراغان شد
جهان ز پرتو مهتاب ، نورباران شد
چو نوعروس، سفیداب کرد روی زمین
اگرچه قاعدتاً شب، سیاهی است پدید
خلاف هرشبه ، امشب دگر شبیست سپید
شما به هرچه که خوب است ماه میگویید
بیا که امشب ماه است و دهر رنگ امید
به خود گرفته همانا در این شب سیمین
جهان سپیدتر از فکرهای عرفانیست
رفیق روح من آن عشق های پنهانیست
درون مغزم از افکار خوش چراغانیست
چرا که در شب مه فکر نیز نورانیست
چنان که دل شب تاریک تیره هست و حزین
نشسته ام به بلندی و پیش چشمم باز
به هر کجا که کند چشم کار ، چشم انداز
فتاده بر سر من فکر های دور و دراز
بر آن سرم که کنم سوی آسمان پرواز
فغان که دهر به من پر نداده چون شاهین
فکنده نور مه از لابلای شاخه ی بید
به جویبار و چمنزار خال های سفید
به سان قلب پر از یاس و نقطه های امید
خوش آن که دور جوانی من شود تجدید
ز سی عقب بنهم پا به سال بیستمین
درون بیشه سیاه و سپید دشت و دمن
تمام خطه ی تجریش سایه و روشن
ز سایه روشن عمرم رسید خاطر من
گذشته های سپید و سیه ز سوز و محن
که روزگار گهی تلخ بود و گه شیرین
به ابر پاره چو مه نور خویش افشاند
به سان پنبه ی آتش گرفته می ماند
ز من مپرس که کبکم خروس میخواند
چو من ز حسن طبیعت که قدر میداند
مگر کسان چو من موشکاف و نازک بین
حباب سبز چه رنگ است شب ز نور چراغ
نموده است همان رنگ ماه منظر باغ
نشان آرزوی خویش این دل پرداغ
ز لابلای درختان همی گرفت سراغ
کجاست آنکه بیاید مرا دهد تسکین
چو زین سیاحت من یک دو ساعتی بگذشت
ز دور دختر دهقانه ای هویدا گشت
قدم به ناز چو طاووس بر زمین میهشت
نظرکنان همه سو بیمناک بر در و دشت
چو فکر از همه مظنون مردمان ظنین
تنش نهفته به چادرنماز آبیگون
برون فتاده از آن پرده چهره ی گلگون
در آن قیافه گهی شادمان و گه محزون
به صد دلیل به آثار عاشقی مشحون
ز سوز عشق نشانها در آن لب نمکین
به رسم پوشش دوشیزگان شمرانی
ز حیث جامه نه شهری بد و نه دهقانی
بر او تمام مزایای حسن ارزانی
شبیه تر به فرشته ست تا به انسانی
مرددم که بشر بود یا که حور العین
به روی سبزه لب جو نشست آهسته
نظیر شاخ گلی روی سبزه ها رسته
شد آن فرشته در آن سبزه زار گلدسته
گل ار چه بود شد از سبزه نیز آرسته
هم او ز سبزه و هم سبزه یافت زو تزئین
فکنده زلف ز دو سوی بر جبین سفید
تلالویی به عذارش ز ماهتاب پدید
به سان آینه ای در مقابل خورشید
نه هیچ عضو مر او راست درخور تنقید
که هست درخور تمجید و قابل تحسین
نگاه مردمک دیده اش سوی بالاست
عیان از این حرکت گو توجهش به خداست
و یا در این حرکت چیزی از خدا میخواست
گهی نظر کند از زیر چشم بر چپ و راست
چنانکه در اثر انتظار ، منتظرین
سیاهیی به همین دم ز دور پیدا بود
رسید پیش ، جوانی بلند بالا بود
ز آب و رنگ ، همی بد نبود زیبا بود
ز حیث جامه هم از مردمان حالا بود
کلاه ساده و شلوار و ژاکت و پوتین
پس از سه چار دقیقه ببرد دست آن مرد
دو شیشه سرخ ز جیب بغل برون آورد
از آن دوای که آن شب به دردشان میخورد
نخست ، جام به آن ماهرو تعارف کرد
(مریم):
هزار مرتبه گفتم نمیخورم من ازین
(جوان) :
بخور که نیست به از این شراب ناب به دهر
(مریم):
برای من که نخوردم بتر بوَد از زهر
شراب خوب است اما برای مردم شهر
که هست خوردن نان از تنور و آب از نهر
نشاط و عشرت ما مردمان کوه نشین
(جوان):
ولم بکن ، کم از این حرفها بزن ، دٍ بیا
بخور عزیز دل من ،
(مریم):نمیخورم والله
(جوان): بخور تو را بخدا
(مریم):نه نمیخورم بخدا
(جوان):بخور ،بخور، دِ بخور
(مریم): ای ولم بکن آقا
خودت بنوش ازین تلخ باده ی ننگین
(جوان):
بخور تصدق بادام چشمهات بخور
فدای آن لب شیرین تر از نبات بخور
تو را قسم به تمام مقدسات بخور
تو را قسم به خداوند کائنات بخور
(مریم):
پی شراب کم اسم خدا ببر ، بی دین!
(جوان):
تو را قسم به دل عاشقان افسرده
به غنچه های سحر ناشکفته پژمرده
به مرگ عاشق ناکام نوجوان مرده
بخور ، بخور ، دِ بخور نیم جرعه یک خورده
چو دید رام نگردد به حرف ، ماه جبین:
همی نمود پر از می پیاله را وان پس
همی نهاد به لبهاش ، او همی زد پس
(عشقی):
دل من از تو چه پنهان ، نموده بود هوس
که کاش زین همه اصرار ، قدر بال مگس
به من شدی که به زودی نمودمی تمکین
خلاصه کرد به اصرار نرم یارو را
به زور روی ز رو برد نازنین رو را
نمود با لب وی آشنای ، دارو را
خوراند آخر سر آن "نمیخورم گو" را
نه دو پیاله، نه سه، نه چهار، بل چندین
پس از سه چار دقیقه ز روی شنگولی
شروع شد به سخن های عشق معمولی
"تصدقت بروم بَهٓ چقدر مقبولی
تو از تمام دواهای حسن کبسولی
قسم به عشق! تو شیرینتری ز ساخارین
سخن گهی هم در ضمن شوخی و خنده
بد از عروسی و عقد و نکاح زیبنده
شریک بودن ، در زندگی آینده
پس آن جوان پی تفریح پنجه افکنده
گرفت در کف از آن ماه ، گیسوی پرچین....
(جوان) :سلام مریم مهپاره (مریم) :کیست ایوایی!
(جوان):منم نترس عزیز از چه وقت اینجایی؟
(مریم): تویی عزیز دلم ، بَهٓ چه دیر می آِیی!
سپس در آن شب مه ، آن شب تماشایی!
شد آن جوان، برِ آن ماهپاره ، جایگزین
دگر بقیه ی احوالپرسی و آداب
به ماچ و بوسه به جا آمد، اندر آن مهتاب
خوش آنکه بر رخ یارش نظر کند شاداب
لبش نجنبد و قلبش کند سؤال و جواب
(عشقی):
برای من بخدا بارها شدهست چنین
کشید نعره که امشب بهشت دربند است
رسد به آرزویش هر که آرزومند است
دو دست من به سر زلف یار ، پیوند است
بریز باده به حلقم که دست من بند است
به جای نقل ، بنه بر لبم لب شکرین
به روی دشت و دمن ماهتاب با مه جفت
"بیار باده که شکر خدای باید گفت"
ز بعد آن که مر این نکته ی چو در را سفت
ز بس که جام به هم خورد ، گوش من بشنفت
به نام شکر پیاپی ، صدای جین جین جین
از آن به بعد بدیدم که هر دو خوابیدند
خدای شکر که آنها مرا نمیدیدند
به هم چو شهد و شکر آن دو یار چسبیدند
به روی سبزه ، بسی روی هم بغلتیدند
دگر زیاده بر این را نمیکنم تبیین
به روی دشت و دمن ماهتاب تابیده
به هر کجا نگری نقره ، گرد پاشیده
به روی سبز چمن ، آن دو یار خوابیده
مرا ز دیدنشان ، لذتیست در دیده
چه گویمت که طبیعت چگونه باشد حین؟
صدای قهقه کبکی ز کوهسار آید
غریو ریختن آب از آبشار آید
ز دور زمزمه ی سوزناک تار آید
درین میانه صدایی از آن دو یار آید
ز فرط خوردن لبهای زیر بر زیرین
وزان ز جانب توچال بادی اندک سرد
که شاخه های درختان از آن به هم میخورد
همی گذشت چو از خوابگاه آن زن و مرد
برای شامّه ها بوی عشق می آورد
هزار بار به از بوی سنبل و نسرین
در آن دقیقه که آنها جدا شدند از هم
به عضو پردگی و محرمانه ی مریم
فتاد دیده ی پروین و ماه نامحرم
ستاره ها همه دیدند و آسمانها هم
که نیمی از تن مریم برون بد از پاچین
میرزاده عشقی
(تابلو دوم)
(روز مرگ مریم)
دو ماه رفته ز پاییز و برگها همه زرد
فضای شمران از باد مهرگان، پرگرد
هوای دربند از قرب ماه آذر سرد
پس از جوانی پیری بُوَد چه باید کرد؟
بهار سبز به پاییز زرد شد منجر
به تازه اول روز است و آفتاب به ناز
فکنده در بن اشجار سایه های دراز
روان به روی زمین برگها ز باد ایاز
به جای آن شبی ام بر فراز سنگی باز
نشسته ام من و از وضع روزگار پکر
شعاع کم اثر آفتاب افسرده
گیاهها همگی خشک و زرد و پژمرده
تمام مرغان ، سر زیر بالها برده
بساط حسن طبیعت همه بهم خورده
بسان بیرق غم ، سرو آیدم به نظر
به جای آنکه نشینند مرغهای قشنگ
به روی شاخه ی گل خفتهاند بر سر سنگ
تمام دره ی دربند ، زعفرانی رنگ
ز قال و قیل بسی زاغهای زشت آهنگ
شدهست بیشه پر از بانگ غلغل منکر
نحیف و خشک شده سبزه های نورسته
کلاغ روی درختان خشک بنشسته
ز هر درخت بسی شاخه باد بشکسته
صفا ز خطه ی ییلاق ، رخت بربسته
ز کوهپایه همی خرمی نموده سفر
بهار هرچه نشاط آور و خوش و زیباست
به عکس پاییز افسرده است و غم افزاست
همین کتیبه ای از بی وفایی دنیاست
از این معامله نا پایداریاش پیداست
که هر چه سازد اول ، کند خراب آخر
به یاد آن شب مه افتی ار درین ایام
گذشته زان شب مهتاب پنج ماه تمام
خبر ز مریم اگر گیری اندر این هنگام
به جای آن شبیاش اوفتاده است آرام
ولی سراپا پیچیده است آن پیکر
به یک سفید کتانی ز فرق تا به قدم
چو تازه غنچه بپیچیده پیکرش محکم
بکنده اند یکی گور و قامت مریم
بخفته است در آن تیره خوابگاه عدم
هنوز سنگ نهشتند روی آن دلبر
نشسته بر لب آن گور ، پیرمردی زار
فشاند اشک همی روی خاک های مزار
ولی عیان بوَد از آن دو دیده ی خونبار
که با زمانه گرفتهست کشتی بسیار
جبیناش از ستم روزگار پر ز اثر
به گور خاک همی ریزد او ولی کم کم
تو گو که میل ندارد به زیر گِل ، مریم
نهان شود پدر مریم است این آدم
بعید نیست تو نشناسی اش اگر من هم
گرفته ام همی الساعه زین قضیه خبر
خمیده پشت زنی پیر لندلند کنان
دو سه دقیقه ی پیش آمد و نمود فغان
که صد هزاران لعنت به مردم تهران
سپس نگاهی بر من نمود و گشت روان
بدو بگفتم از من چه دیده ای مادر
از این سوال من آن پیرزن به حرف آمد
که من ز مردم تهران ندیده ام جز بد
ز فرط خشم همی زد به روی خاک لگد
گهی پیاپی سیلی به روی خود میزد
همی بگفتم آخر بگو چه گشته مگر
جواب داد که ما مردمان شمرانی
ز دست رفتیم آخر ز دست تهرانی
از این میانه یکی پیرمرد دهقانی
ببین به گور نهد دخترش به پنهانی
تو مطلع نیی از ماجرای این دختر
همین که گفت چنین من که تا به آن هنگام
خبر نبودم کآن مردک سیه ایام
به روی خاک چه کاری همی دهد انجام؟
نظر نمودم و دیدم که دختری ناکام
به زیر خاک سیه میرود به دست پدر
خلاصه آنچه که آن پیرزن بیان بنمود
که نام این زن ناکام مرده ، مریم بود
چنان بسوخت دلم کز سرم بر آمد دود
دهان سپس پی و دنباله سخن بگشود
که این به گور جوان رفته ی سیه اختر
چراغ روشن دربند بود این مهوش
دلم گرفته ز خاموش گشتنش آتش
به تازه بود جوان مُرده هیجده سالش
قشنگ و با ادب و خانه دار و زحمتکش
نصیب خاک شد آن پنجه های پر زِ هنر
ندانی آنکه به صورت چقدر بُد زیبا
ندانی آنکه به قامت چگونه بُد رعنا
کنون مرده و دادهست عمر خود به شما
خلاصه امسال از یک جوان خود آرا
فریب خورد و جوانمرگ گشت و خاک به سر
جوانک فکلی ئی به شیطنت استاد
دو سال در پی این دختر جوان افتاد
که تو ز خوبی شیرین شدی و من فرهاد
تو کام من بده و من تو را نمایم شاد
فرستم از پی تو خواستگار و انگشتر
عروسی از تو نمایم به بهترین ترتیب
دو سال طفره زد آن دختر عفیف و نجیب
ولیک اول امسال از او بخورد فریب
چه چاره داشت که او را بد این بلیه نصیب؟
نشاید آن که جدل کرد با قضا و قدر
قریب شش مه ز آغاز سال نو با هم
بدند گرم همانا همین که شد کم کم
بزرگ ز اول پاییز ، اشکم مریم
بساط عشق دگر زان به بعد خورد به هم
شدند عاشق و معشوق خصم یکدیگر
چو گفته بود به او مریم: آخر ای آقا
مرا شکم شده پر پس چه شد عروسی ما؟
جواب داد بدو من از این عروسی ها
هزار گونه دهم وعده، کی کنم اجرا؟
ببین چه پند به او داده بود آن کافر
که گر ز من شنوی رو به «شهر نو» بنشین
نما تو چند صبا زندگانی رنگین
تفو به روی جوانان شهری ننگین
ندانم آنکه خود اینگونه مردم بی دین
چه میدهند جواب خدای در محشر ؟
میانشان پس از این گفتگو دگر ببرید
دو ماه پاییز این دخترک چه ها نکشید؟
همی به خویش به مانند مار میپیچید
خلاصه تا پدرش این قضیه را فهمید
ز شرم ، قوه ی طاقت در او نماند دگر
همین که دید که بر ننگ وی پدر پی برد
غروب، تریاک آورد خانه و شب خورد
همی ز اول شب کند جان، سحرگه مُرد
ز مرگ خود پدر پیر خویش را آزرد
ز گریه نصفه شد این پیرمرد خون به جگر
همی ننالد و بغضاش گرفته راه گلو
به زور میکند آن را درون سینه فرو
خلاصه تا نبرد کس ز اهل شمران بو
بر این قضیه ی بی عصمتی دختر او
نهان ز خلق مر او را نهد به خاک اندر
غرض نکرد خبر هیچ کس نه مرد و نه زن
ز بانگ صبحدم این پیرمرد با شیون
خودش بداد ورا غسل و هم نمود کفن
خودش برای وی آراست حجله ی مدفن
مگر به مردم تهران خدا دهد کیفر
چرا که زور نداریم و قادرند آنها
هر آنچه میل کنند آوردند بر سر ما
دگر ز ناله و نفرین نماند هیچ به جا
که بهر مردم تهران ورا نکرد ادا
به اختصار نوشتم من اندرین دفتر
غرض تمامی اسرار را بگفت آن زن
پس از شنیدن این جمله هاست کاکنون من
نشسته ام به تماشای آن سیه مدفن
به زیر خاک سیه، خفته آن سپید کفن
چقدر حالت این منظرهست حزن آور؟
پدر نشسته و ناخوانده هیچ کس بر خویش
نهاده نعش جگرگوشه در برابر خویش
گهی فشاند یک مشت خاک بر سر خویش
گهی فشاند مشتی به روی دختر خویش
ای آسمان! بسِتان انتقام این منظر
چو آن سفیدکفن خرده خرده شد پنهان
به زیر خاک سیاه و از او نماند نشان
نهاد پیر ، یکی تخته سنگ بر سر آن
سپس به چشم خداحافظی جاویدان
نگاه کرد بر آن گور ، داغدیده پدر:
به زیر خاک سیه فام، مریم ای مریم
چه خوب خفتهای آرام، مریم ای مریم
برستی از غم ایام، مریم ای مریم
بخواب دختر ناکام، مریم ای مریم
بخواب تا ابد، ای دختر اندرین بستر
میرزاده عشقی
(تابلو سوم)
(سرگذشت پدر مریم و ایده آل او)
ز مرگ مریم اینک سه روز بگذشته
سر مزار وی آن پیرمرد سرگشته
نشسته رخ به سر زانوان خود هشته
من از سیاحت بالای کوه ، برگشته
بر آن شدم که من آن پیر را دهم تسکین
من:
خدات صبر دهد زین مصیبت عظما
حقیقتاً که دلم سوخت از برای شما
پیرمرد:
مگر به گوش شما هم رسیده قصه ی ما
من:
شنیده ام گل عمر تو چیده اند خدا
به خاک تیره سپارد جوانی گلچین
پیرمرد:
درون خاک مرا دختری جوان افتاد
برای آنکه جوانی شود دو روزی شاد
من:
بر آن جوانک ناپاک روح لعنت باد
خدای داند هر گه از او نمایم یاد
هزار گونه به نوع بشر کنم نفرین
بشر مگوی بر این نسل فاسد میمون
بشر نه افعی با دست و پاست این ددِ دون
هزار مرتبه گفتم که تف بر این گردون
ببین به شکل بنی آدم آمدهست برون
چقدر آلت قتاله زین کهن ماشین؟
پیرمرد:
تو ز آن جوان شدهای دشمن بشر، او کیست؟
بشر هزار برابر بتر بود او چیست؟
از او بترها دیدم من اینکه چیزی نیست
برای ذم بشر سرگذشت من کافیست
اگر بخواهی آگه شوی بیا بنشین
نشستم و بنمود او شروع بر اظهار
من اهل کرمان بودم در آن خجسته دیار
قرین عزت بودم نه همچو اکنون خوار
که شغل دولتیام بود و دولت بسیار
به هر وظیفه که بودم بُدم درست و امین
هزار و سیصد و هجده ز جانب تهران
بشد جوانک جلفی حکومت کرمان
مرا که سابقه ها بد به خدمت دیوان
معاونت بسپرد او به موجب فرمان
ز فرط لطف مرا کرده بُد به خویش رهین
پس از دو ماهی روزی به شوخی و خنده
بگفت: خانمکی خواهم از تو زیبنده
برو بجوی که جوینده است یابنده
بگفتمش که خود اینکار ناید از بنده
برای من بوَد این امر حکمران توهین
قسم به مَردی! من مَردم و نه نامردم
به آبروی، در این شهر زندگی کردم
جواب داد که قربان مردمی گردم
من این سخن پی شوخی به پیش آوردم
مرنج از من ازین شوخی و مباش غمین
چو دید آب ز من گرم مینشاید کرد
میانه اش پس از آن روز گشت با من سرد
پس از دو روزی روزی بهانه ای آورد
مرا به دام فکندند سخت و تا میخورد
زدند بر بدن من چماق های وزین
نمود منفصلم از مشاغل دیوان
برای من نه دگر رتبه ماند و نی عنوان
ببین شرافت و مردانگی درین دوران
گذشته ز آنکه ندارد ثمر دهد خسران
بسان صحبت نادان و جامه ی چرمین
به شهر کرمان، بّدنام مرده شویی بود
که بین مرده شوان، شسته آبرویی بود
کریه منظر و رسوا و زشتخویی بود
خلاصه آدم بی شرم و چشم و رویی بود
شبی به نزد حکومت برفت آن بی دین
حکومت آنچه به من گفت گفتمش بیجاست
که این عمل نه سزاوار مردمان خداست
به او چو گفت تو گویی که از خدا میخواست
جواب داد که البته این وظیفه ی ماست
من آن کسم که بگویم بر این دعا ، آمین
برفت و زود در آغاز ، دخترش را برد
چو سرد گشت از او رفت خواهرش را برد
برای آخر سر ، نیز همسرش را برد
چو خسته گشت ز زنها برادرش را برد
نثار کرد بر او هرچه داشت در خورجین
بدین وسیله برِ حکمران ، مقرب شد
رفیق روز و هم آهنگ خلوت شب شد
به شغل دولتی، آن مرده شو مجرب شد
خلاصه صاحب عنوان و شغل و منصب شد
به بخت نیک، ز نیروی ننگ گشت قرین
به آن سیاه دل از بسکه خلق رو دادند
پس از دو ماه ، مقام مرا بدو دادند
زمام مردم کرمان به مرده شو دادند
تعارفات به او ، از هزار سو دادند
قباله هایی از املاک و اسب ها با زین
ز من شنو که چسان سخت شد به من دنیا
زنم ز گرسُنگی داد عمر خود به شما
نبود هیچ به جز خاک، فرش خانه ی ما
به غیر حسرت و بدبختی و غم و سرما
دگر چه ماند به ویرانه ی من مسکین
پس از سه سال که بودم به سختی و ذلت
شنیده شد که به تهران گروهی از ملت
بخواستند عدالت سرایی از دولت
چو در مذلت من جور و جبر شد علت
بَدم نیامد از آن نغمه های عدل آیین
فتادم از پی غوغا و انجمن سازی
به شب کمیته و هر روز پارتی بازی
همیشه نامه ی شب ، بهر حاکم اندازی
در این طریق نمودم ز بسکه جانبازی
شدند دور و برم جمع ، جمله معتقدین
مرا بخواست پس آن مرده شوی بی سر و پا
به من بگفت که مشروطه کی شود اجرا؟
چه حکم شاه در ایران زمین چه حکم خدا
مده تو گوش بر این حرف های پا به هوا
بگفتمش که «لکم دینکم ولی دین»
عوض نکردم آیین خویشتن، باری
ز بس نمودم در عزم خویش پاداری
شبانه عاقبت آن مرده شوی ادباری
برون نمود ز کرمان مرا به صد خواری
به جرم اینکه تو در شهر کرده ای تفتین
من و دو تن پسرم شب پیاده از کرمان
برون شدیم زمستان سخت یخ بندان
نه توشه ای و نه روپوش مفلس و عریان
چه گویمت که چه بر ما گذشت از بوران
رسید نعش من و بچه هام تا نایین
چو ماجرای مرا اهل شهر بشنفتند
تمام مردم مشروطه خواه آشفتند
چو میهمانِ عزیزی مرا پذیرفتند
چرا که مردم آن روزه راست میگفتند
نه مثل مردم امروزه بددل و بی دین
بدون سابقه و آشنایی روشن
به این دلیل که مشروطه خواه هستم من
یکی اعانه به من داد و آن دگر مسکن
خلاصه آخر از آن مردمان گرفتم زن
چو داد سرخط مشروطه شه مظفردین
درست روزی کان شهریار اعلان داد
یگانه دختر ناکام من، ز مادر زاد
تمام مردم ، دلشاد مرگ استبداد
من از دو مسأله خوشحال و خرم و دلشاد
یکی ز زادن مریم، دگر ز وضع نوین
سپس چو دوره ی فرزند شه مظفر شد
تو خویش دانی اوضاع طور دیگر شد
میان خلق و شه ایجاد کین و کیفر شد
به توپ بستن مجلس، قضیه منجر شد
زمانه گشت دوباره به کام مرتجعین
دوباره سلطنت خودسری بشد اعلان
مرا که بیم خطر بود اندر آن دوران
بر آن شدم که به شهری روم شوم پنهان
شدم ز نایین بیرون به جانب تهران
ولی نه از ره نیزار ، از طریق خمین
شدم مقیم به ری مخفیانه روزی چند
ولی چه فایده ، آخر فتادم اندر بند
پلیس مخفی آمد به محبسام افکند
چه محبسی که هوایی نداشت غیر از گند
چه کلبه ای که پلاسی نداشت جز سرگین؟
دو هفته بر من در آن سیاه چال گذشت
درآن دوهفته چه گویم به من چه حال گذشت
که «در گذشت زمان» چون هزار سال گذشت
پس از دو هفته از آنجا یک از رجال گذشت
مرا خلاص نمود آن بزرگ پاک آئین
یکی دو ماه ز بعد خلاصی ام دوران
دگر نماند بدانسان و گشت دیگرسان
که رفته رفته ، شورش فتاد در جریان
نوید نهضت ستارخان و باقر خان
فکند سخت تزلزل به تخت و تاج و نگین
خلاصه آن که خبرها رسید از گیلان
ز وضع شورش و از قتل آقا بالاخان
فتاد غلغله در شهر و حومه ی تهران
که عنقریب به شه میشود چنین و چنان
چنانکه کرد به ملت خود او چنان و چنین
سپس من و پسرانم چو اینچنین دیدیم
بدان لحاظ که مشروطه میپرستیدیم
به سوی رشت شبانه روانه گردیدیم
چهار پنج شبی بین راه خوابیدیم
که تا به خطه ی گیلان شدیم جایگزین
ز جیب خویش خریدیم اسب و زین و تفنگ
قبول زر ننمودیم از کمیته ی جنگ
که زر گرفتن بهر عقیده باشد ننگ
خلاصه آنکه پس از مشقهای رنگارنگ
شدیم رهسپر جنگ هر سه چون تابین
همین که گشت به قزوین صدای تیر بلند
دو تن جوان من اول بروی خاک افکند
یکی از ایشان بر روی سینه ام جان کند
زدند نزد پدر غوطه آن دو تن فرزند
میان خون خود و خاک خطه ی قزوین
ولیک با همه احساس و مهر اولادی
چو طفلکانم دادند جان در آن وادی
به طیب خاطر گفتم فدای آزادی
مرا بد از پی مشروطه عشق فرهادی
دریغ و درد که آن تلخ بود نی شیرین
به سوی ری بنمودند شهسواری ها
مجاهدین و سپهدار و بختیاری ها
گرفت خاتمه عمر سیاه کاری ها
وزیر خائن بگریخت با فراری ها
پیاده ماند شه و مات شد ازین فرزین
بشد سپهدار اول ، وزیر صدر پناه
دوباره خلوتیان مظفرالدین شاه
شدند مصدر کار و مقرب درگاه
یکی وزیر شد و آن دگر رئیس سپاه
شد اینچنین چو سپهدار گشت رکنِ رکین
منی که کندم جان ، جان به پای مشروطه
ز پا فتاده بُدَم ، از برای مشروطه
بشد دو میوه ی عمرم ، فدای مشروطه
عریضه دادم بر اولیای مشروطه
که من که بودم و اکنون شدهست حالم این
سپس برفتم ، هر روز هیأت وزرا
جواب نامه ی خود را نمودم استدعا
ز بعد شش مه ، هر روز وعده ی فردا
چنین نوشت سپهدار ، عرضحال شما :
به من رسید و جوابش به شعر گویم هین :
هنوز اول عشق است اضطراب مکن
تو هم به مطلب خود میرسی شتاب مکن
ز من اگر شنوی ، خویش را خراب مکن
ز انقلاب ، تقاضای نان و آب مکن
برو ز راه دگر ، نان خود نما تأمین!
شد این سخن به دل من چو خنجر کاری
برای اینکه پس از آنهمه فداکاری
روا نبود ، کنم فکر کار بازاری
چه خواستم من ازین انقلاب ادباری
به غیر شغل قدیمی و رتبه ی دیرین؟
زنم برای من ، از بسکه غصه خورد همی
پس از سه مه تب لازم گرفت و مرد همی
یگانه دختر خود را به من سپرد همی
همان هم آخر ، از دست من ببرد همی
کسی که کام از او برگرفت بی کابین
دگر نمودم از آنگاه فکر دهقانی
شدم دگر من از آندم به بعد شمرانی
به من گذشت در اینجا ، همانکه میدانی
غرض قناعت کردم به شغل بُستانی
به سر ببردم در خانه ی خراب و گلین
چه گویمت من ازین انقلابِ بَد بنیاد
که شد وسیله ای از بهرِ دسته ای شیاد
چه مردمان خرابی ، شدند از آن آباد
گر انقلاب بُد این ، زنده باد استبداد !
که هرچه بود ، ازین انقلاب بود بهین
ز بعد آنهمه زحمت ، مرا درین پیری
شد از نتیجه ی این انقلاب تزویری
نصیب ، بیل زدن ، روزی از زمین گیری
پیِ نکوهش این انقلاب اکبیری
شنو حکایت آن مرده شوی دل چرکین
چو توپ بست محمد علی شهِ منفور
به کاخ مجلس و زو گشت ملتی مقهور
به شهر کرمان آن مرده شوی ، بُد مأمور
بسی ز ملتیان زنده زنده کرد به گور
ببین که عاقبت، آن کهنه مرده شوی لعین
همینکه دید شه از تخت گشت افکنده
هزار مرتبه مشروطه تر شد از بنده
ز بسکه گفت که مشروطه باد پاینده
فلان دوله شد ، آن دل ز آبرو کنده
کنون شدست ز اشراف نامدار مهین
چو صحبت از لقب او بشد کشیدم آه
(من) :
شناختم چه کس است آن پلیدِ نامه سیاه
عجب که خواندم در نامه ای تجددخواه
" فلان که هست ز اشراف جدی و آگاه
به حکمرانی شهر فلان شده تعیین "
پیرمرد :
مگر که ذهن تو از این محیط بیگانهست
گمان مدار که این مرده شوی یکدانهست
عمو ! تمام ادارات ، مرده شو خانهست
و زین ره است که این کهنه ملک ویرانهست
ز من نمیشنوی رو ! به چشم خویش ببین
برو به مالیه تا آنکه ریزها بینی
برو به نظمیه تا آنکه چیزها بینی
برو به عدلیه تا بی تمیزها بینی
که مرده شوها در پشت میزها بینی
چه بی تمیز کسانی شدند میزنشین!
به پشت میز کس ار مرده شو نباشد نیست
کسی که با تو ، همرنگ و بو نباشد نیست
کسی که همسر و همکار او نباشد نیست
کسی که بی شرف و آبرو نباشد نیست
همی ز بالا بگرفته است تا پائین!
چرا نگردد آئین مرده شوئی باب؟
چو نیست هیچ درین مملکت حساب و کتاب!
کدام دوره تو دیدی که این رجال خراب
پیِ محاکمه دعوت شوند پایِ حساب؟
به جز سه ماهه زمان مهین ضیاء الدین
درین زمانه هر آنکس گذشت از انصاف
ز هیچ بی شرفی ، مینکرد استنکاف
شرف ورا شود آنگاه کمترین اوصاف
از این ره است که آن مرده شو شد از اشراف
که مرده شو ببرد این شرافت ننگین!
چرا نباید این مملکت ذلیل شود؟
در انقلاب " سپهدار" چون دخیل شود
رجال دوره ی او هم از این قبیل شود
یقین بدان تو که این مرده شو ، وکیل شود
کند رسوم و قوانین برای ما تدوین
شود زمانی ار این مرده شوی از وزرا
عجب مدار ز دیوانه بازی دنیا
که این زمانه ی نااصل و دهر بی سر و پا
زمان موسی ، گوساله را نمود خدا
ولی نداشت جهان پاس خدمت داروین
به چشم (عشقی) دنیا چنان نماید پست
که هرزه بازی شش ساله طفل دائم مست
به چشم پیر حکیمی رسانده سال به شصت
به اعتقاد من : این کائنات بازیچه است
به حیرتم من از این بچه بازی تکوین!
(من):
کنون که گشت مبرهن به من که حال تو چیست؟
به عمر سفله ، از این بیش اتصال تو چیست؟
دگر ز ماندن در این جهان ، خیال تو چیست؟
به قول مردم امروزه ، ایده آل تو چیست؟
ز زندگی بِرَهان خویش ، ز اندکی مرفین!
(پیرمرد) :
کنون که دم زدی از ایده آل ، گویم راست :
برای من دگر اینگونه زندگی بیجاست
که اگر بمیرم امروز ، بهتر از فرداست
مرا ولیک یکی ایده آل در دنیاست
که سال ها پیِ وصلش نشسته ام به کمین:
مراست مدِّ نظر ، مقصدی که مستورش
مدام دارم و سازم بر تو مذکورش
همینکه خواست بگوید که چیست منظورش
بگشت منقلب ، آنسان دو چشم پرنورش
که انقلاب نماید چو چشم های لنین
زبان میان دهانش ، به جنیش آمد چون
زبان نبود ، بُد آن سرخ گوشت ، بیرق خون
بشد سپس سخنانی ، از آن دهان بیرون
که دیدم آتیه ی سرزمین افریدون
شود سراسر ، یک قطعه آتش خونین
ز ایده آل خود ، او چیزها نمود اظهار
از آن میان بشد این جمله ها بسی تکرار :
در این محیط چو من بینوا بُوَد بسیار
که دیده اند ، چو من ظلم و زور و رنج و فشار
که دیده اند چو من ، بس مصیبت سنگین
به غیر من چه بسا کس که مرده شو دارد؟
که تیره بختی خود را ، همه از او دارد
تو هر که را که ببینی ، یک آرزو دارد :
به این خوش است که دنیا هزار رو دارد
شود که گردد ، یک روز ، روز کیفر و کین
چه خوب روزی آن روز، روز کشتار است
گر آن زمان برسد ، مرده شوی بسیار است
حواله ی همه ی این رجال ، بر دار است
برای خائن ، چوب و طناب در کار است
سزای جمله شود داده از یسار و یمین
تمام مملکت آن روز زیر و رو گردد
که قهر ملت با ظلم رو به رو گردد
به خائنینِ زمین ، آسمان عدو گردد
زمان کشتن افواج مرده شو گردد
بسیط خاک ز خون پلیدشان رنگین
وزیر عدلیه ها ، بر فراز دار روند
رئیس نظمیه ها ، سوی آن دیار روند
کفیل مالیه ها ، زنده در مزار روند
وزیر خارجه ها ، از جهان کنار روند
که تا نماند از ایشان نشان ، به روی زمین
بساط بی شرفی ز آن سپس خورد بر هم
رسد به کیفر خود ، نیز قاتل مریم
سپس چو گشت خریدارِ مرده شویان کم
دگر نماند در این ملک ، از این قبیل آدم
همی شود دگر ایران زمین ، بهشت برین
دگر در آنگه ، وجدان کشی ، هنر نَبوَد
شرف به اشرفی و سکه های زر نَبوَد
شرف به دزدی کفِ رنجِ رنجبر نَبوَد
شرف به داشتنِ قصر معتبر نَبوَد
شرف نه هست درشکه ، نه چرخهای زرین
همی نگردد، آباد این محیطِ خراب
اگر نگردد از خونِ خائنین سیراب
گمان مدار که این حرفهاست نقش بر آب
یقین بدان تو که تعبیر میشود این خواب
مدان ! تو این پدر انقلاب را عنین
گرفتم آنکه نباشد مرا ، از این پس زیست
بماند از من این فکر ، پس مرا غم چیست ؟
چرا که فکرِ من صدمه دیده ای مسریست
چو گشت مسری فکری ، زمانه ول کن نیست
سرِ وِرا نهد آخر ، به روی یک بالین
به آقای برزگر ( فرج الله بهرامی دبیر اعظم )
مطرح کننده ی (ایده آل)
جناب برزگر ! این ایده آل دهقان است
نه ایده آال ِ دروغ فلان و بهمان است
ز من هم ار که بپرسی تو، ایده آل آن است
همین مقدمه ی انقلاب ایران است
ولیک حیف که بر مرده میکنم تلقین!
درین محیط که بس مرده شوی دون دارد
وزین قبیل عناصر ، ز حد فزون دارد
عجب مدار ، اگر شاعری جنون دارد
به دل همیشه تقاضای (عید خون) دارد
چگونه شرح دهم ایده آل خود بِه ازین ؟
میرزاده عشقی