اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یادداشت حمید فروغ بر رمان یک نفر که عضو پینک فلوید نبود

#1
چرا اینجایم و چرا نیستم؟ که هستم؟ آن دانشجوی شلوغ کن، آن پسر همیشه مست، آن مرد له شده زیر باتوم، یا آن عاشق‌پیشه کوچه‌های اقدسیه؟ شاید قوطی فلزی توی جوی آب خیابان شانزده آذر هستم که با رفتنش و تلق و تولوق مضحکش تاریکی و شب و سکوت را خط می‌انداخت. روی آب لیز می‌خورد و صدا می‌کرد و می‌رفت سمت جایی که معلوم نبود کجاست. شاید به سمت فاضلاب. بی‌هدف، پر سرو صدا، بی‌موقع، تنها… درست مثل من.

“یک نفر که عضو پینک فلوید نبود” را تازه خوانده‌ام. اینکه امید کشتکار کتاب را به خفته‌گان خاوران تقدیم کرده است کنجکاوم کرد برای خواندن. احساس کردم باید رابطه‌ای با خفته‌گان خاوران داشته باشد. آن‌ها عموما هم‌نسلان من هستند و از آنجا که زندگی‌ام تا امروز در آستانه شصت سالگی توسط همین خفته‌گان خاورانی تسخیر شده است، خواستم تاثیرشان را بر نسل بعد از خودم ببینم. حدس می‌زدم کتاب امید این تاثیر را نشان می‌دهد. پس از خواندن کتاب حدسم را درست یافتم. از این تشخیص شاید رضایت پیدا کردم، اما از اینکه زندگیِ راویِ کتابِ امید را هم، تا امروز، خاورانی‌ها تسخیر کرده‌اند غمگین شده‌ام! غمگین‌ام!

“یک نفر که عضو پینک فلوید نبود” داستانی چند لایه است. روایتگرش در سال‌ انقلاب دیده به جهان گشوده و امروز در آستانه چهل سالگی در پاریس و در نوعی سرگشتگی روزگار می‌گذراند. او خواننده را در لایه‌های مختلف داستان بارها از حال به گذشته می‌برد و بازمی‌گرداند. و در این بازی زمانی زبردستانه، خواننده پیوستگی و تاثیر عمیق رویدادها بر هم و بر زندگی او تا به امروز را می‌بیند. زندگی‌ای متفاوت با زندگی بسیاری از هم نسلانش. آیا به دلیل همین تفاوتهاست که زندگی‌ او عمیقا با حوادث سال ٨٨ گره می‌خورد؟ و بعد آن تا امروز و در پاریس هم هنوز در تلاطم است و آنگونه پیش می‌رود که انگار بخواهد تاریکی و شب و سکوت را خط بیندازد.


مهمترین اتفاق کودکی فاجعه خودکشی یکی از عموهایش است. عمویی چپگرا که دوستش می‌داشته، کتابخوان بوده، کتابهای کودکانه به او هدیه می‌داده و روزی هم او، فقط او را باخود می‌برد تا شاهد باشد که عمو چند گونی از کتاب‌هایش را می‌سوزاند. او می‌پندارد خودش نیز با کتابها سوخته است. آخرین عکس او که در ذهنش حک شده؛ صورتی است با لبخندی بر لب و غرق خون. هنوز خون از سرش جاری بوده که در ازدحام جمعیت بالای سرش می‌رسد و می‌شناسدش.

کوتاه بعد آزادی از زندان، در وسط میدان بازی بچه‌ها، بر روی سرسره‌ای خود را با شلیکی به مغزش می‌کشد.

چه عمدی داشت آنجا را برای خودکشی انتخاب کند؟ می‌خواست زندگی راوی را سراسر تحت تاثیر قرار دهد؛ با کتابهایی که به او داده‌بود، با کتاب سوزانش و حالا با خودکشی‌اش؟

شکنجه‌اش کرده بودند. تکیده شده بود، روشن نشد چرا خودش را کشت؛ کسی را لو داده بود؟ یا چون دختری از هم‌رزمانش را اعدام کرده بودند که او دوستش می‌داشته و یا به خاطر شکنجه زیاد دیوانه‌اش کرده بودند و یا دست‌آخر آنطور که بازجویی دو دهه بعد در بازجویی‌ راوی از پس شکنجه‌های مداوم به او می‌گوید “خودشو کشت فقط برای اینکه همکاری نکنه؟”

تاثیر عمو و فاجعه خودکشی‌اش او را در همه‍ی زندگی، کودکی، نوجوانی، جوانی، دانشکده، فعالیت‌ها، شرکت در تظاهرات، زندان، بازجویی و فرار از کشور رها نمی‌کند.

نویسنده رویدادهای داستان را مانند فیلمی از مقابل دیدگان خواننده می‌گذراند. احساس می‌کنی وقایع همانگونه که رخ‌داده‌اند بازگو می‌شوند و در بازگویی‌شان تلاشی برای قهرمان‌سازی و منزه‌سازی نمی‌بینی. همین بی‌پیرایگی خواننده را به خواندن کتاب تا به آخر راغب می‌کند. تصور میکنی میتوانی از لابلای این فیلم رفتارهای نسلی که در جمهوری اسلامی بزرگ شده و بالیده است را ببینی و دریابی.

او از بی‌حوصلگی‌هایش، وارفتگی‌هایش، خلسه، الکل، حشیش، سیگار، پوکر و علاقه به پینک‌فلوید می‌گوید. از دلدادگی‌هایش، عشق‌بازی‌هایش و از سکس آزاد می‌گوید. از دانشکده، درس، جلسه و از چگونه درگیر شدن با مسائل جامعه و سیاست می‌گوید و سرانجام از دستگیری و زندان و شکنجه…

انگار آئینی کهن در کشور ماست که ادامه منطقی حساسیت داشتن به مسائل جامعه و سیاست دستگیری، زندان، شکنجه و نابودی باشد و یا تبعید!

در زندان و بازجویی از له و لورده شدنش زیر مشت و لگد و باتوم و از فروکردن سرش در تشت شاش و وادارکردنش به خوردن می‌گوید و از گریه‌ها و زاری‌هایش در زیر شکنجه‌های اسلامی…

و سرانجام با صورتی خونین و دست و پا و انگشتان شکسته و جر خورده، بیهوش در پیاده‌رویی رهایش می‌کنند.

پس از آن ماجراها، زمانی که شکستگی‌ها و پارگی‌های جسمش ترمیم پیدا کرده‌اند، روزی که در بیمارستان و بالای جنازه پدرش است می‌شنود دوباره دنبالش آمده‌اند، هراسان می‌شود، خود را می‌بازد، دیگر هرگز ذره‌ای تحمل آن روزها و شکنجه‌ها را ندارد، از وحشت همانجا و در لحظه تصمیم می‌گیرد از کشور فرار کند. تمام دردسرهای کفن و دفن پدر را بر دوش همسرش می‌گذارد و از بیمارستان با ماشین خودش را به مرز رسانده و به ارمنستان می‌رود.

در ایروان در بهت و سرگردانی، زندگی‌ را‌ِ‌ یکنواخت، کسل کننده و بیهوده‌‌ می‌گذراند. حال و حوصله کاری کردن را ندارد.

روزی که می‌فهمد همسرش با مرد دیگری رابطه دارد او را کتک می‌زند و فاحشه‌اش می‌خواند. خودش چند روز قبل‌تر در غیاب همسرش شبی را با فاحشه‌های ایروان گذرانده‌است.

همسرش به ایران برمی‌گردد.

سرانجام راوی به پاریس می‌رسد و زندگی‌ را ادامه می‌دهد.

زندگی در پاریس هم باز همان زندگی ‌است؟
پاسخ
 سپاس شده توسط Medusa
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
یادداشت حمید فروغ بر رمان یک نفر که عضو پینک فلوید نبود - فرنودِ بن گیومرث - 06-03-2021، 8:07


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان