21-05-2021، 15:37
ادامه..
وارد اتاق نیهاد شدم و رو تختش خوابیدم ، تا شاید با بوی تنش آروم بشم ، چشام رو بستم دلم
میخواست به یه خواب ابدی برم
خسته بودم از همه چیز ، از دنیا و آدماش از خودم
دلم گرفته بود ، یه آرامش ابدی میتونست حالم رو خوب کنه
با سنگین شدن پلکام تو دنیای بی خبری فرو رفتم.
چشام رو به آرومی باز کردم ، واقعا خواب آرومی رو تجربه کردم که اینو مدیون ملکه میدونم
از جام بلند شدم ، خستگی چند ساله از تنم بیرون رفته بود ، بعد از یه ربع آماده از اتاق بیرون زدم و
به خارج از قصر رفتم
شاران رو ستون شکسته ای نشسته بود و دمش رو تو هوا میچرخوند و با افتخار به حرکت دمش
نگاه میکرد .
ـ به شاران خان احوال ُدم گرام؟
به طرفم چرخید ـ بیدار شدی؟ چقدر میخوابی دختر ، پارتیت هم که کلفت ، ملکه اجازه نداد بیدارت
کنیم.
ـ مگه چقدر خوابیدم ؟
ـ یه روز کامل؟
متعجب نگاش کردم ـ شوخی میکنی؟
ـ شوخیم کجا بود اصال گشنت هم نشد؟
دلم داشت ضعف میرفت ـ چرا خیلی گشنمه!
از ستون پرید ـ اتفاقا منم گشنمه بریم نهار بخوریم بعدشم باید راه بیفتیم.
ـ باشه بریم
وارد آشپز خونه شدیم ، شاران صداش رو انداخت رو سرش ـ وای دلم ، دارم از گشنگی میمیرم زود
غذا بیارید.
پشت میز نشست منم کنار خودش نشوند.
آشپز و دستیارش با دهن گشاد نگامون میکردن ، آشپز خودش رو به ما رسوند و گفت ـ ولی غذا یه
ساعت دیگه حاضر میشه!
لبخندی به روش پاشی دم ـ اشکال نداره ، میشه یه کم میوه بیارید آخه دلم داره ضف میره.
اونم لبخندی زد ـ چشم خانم االن میارم.
شاران نگاهی که تا به تمام وجودم نفوذ میکرد بهم انداخت چشماش رو ریز کرد و گفت ـ تو همه رو
تلسم کردی که دوست دارن؟
بی حال نگاهی بهش کردم ـ آره تلسم جمجم ه ی سیاه مایل به بنفش
چیشی گفت و روش رو برگردوند ، چون این حرکت رو شبیه زنا انجام داد نتونستم جلو خودم رو
بگیرم و خندم گرفت
ظاهرم خندید ولی باطنم پر از غم شد ، دو تا از عزیز ترینام رو با هم از دست دادم
نفرتم از طرطبه به حدی شده بود ، که یک لحظه هم برای کشتنش درنگ نمی کردم ، کاش نیهاد
باهام میومد ، آخرش غرورش کار دستش داد.
با قرار گرفتن میوه های رنگارنگ جلومون چشام برقی زد و شروع به خوردن کردم ، شاران هم بد تر
از من به جون میوه ها افتاده بود ،وقتی احساس ضعفم برطرف شد از اشپزخونه بیرون زدم ، باید از
ساواش بپرسم که مقصدمون کجاست؟
تا حاال به اتاق ساواش نرفته بودم ، از خدمه آدرس اتاقش رو گرفتم و به طرف اتاقش رفتم
چند ضربه به در زدم ، وقتی اجازه ی ورود صادر شد وارد شدم پشت میزش نشسته بود و مطالعه
میکرد ، با دیدن من ابروهاش رو داد باالـ چه عجب خانم سیر خواب شدن!
بی حوصله صندلی جلوش نشستم ـ مگه دست خودم بود؟ باورم نمیشه یه روز خوابیده باشم.
سرش رو تکونی داد ـ درسته، کاری داشتی؟
دوباره سرش رو کرده بود تو کتاب
ـ میخواستم بپرسم میریم سراغ گویها یا نیهاد؟
همون طور که خودش رو مشغول نشون میداد گفت ـ گویی در کار نیست که بریم سراغشون ، طرطبه
اونا رو برداشته ، باید بریم طرف نیهاد و طرطبه!
سرش رو بلند کرد و نگاش رو قفل چشام کرد ـ برای نجات نیهاد راه حلی داری؟
نفسم رو دادم بیرون ـ نه ولی من نمیتونم اونو بکشم ، تو میتونی؟
ـ برای منم سخته ، بریم ببینیم سرنوشت میخواد با ما چیکار کنه ! اگه با پای خودش اونجا رفته بود
به راحتی میکشتمش ولی همین که با حیله طرطبه به این روز افتاده کار رو برام سخت کرده ، البته
اون االن خیلی قوی شده ، تنها تو میتونی باهاش مقابله کنی!
سرم رو زیر انداختم و تو فکر فرو رفتم
ـ آسا
به ساواش چشم دوختم ، سرش رو زیر انداخت و گفت ـ دوسش داری؟
نفسم رفت ، حتی گفتن اینکه دوسش دارم هم دلم رو میلرزوند ، چه کردی با من بی معرفت!
ـ آره
عصبی نفسی کشید ـ این طور میخولی باهاش بجنگی؟ اون تو رو میکشه به خودت بیا دختر!
ـ میدونم دارم چیکار میکنم نگران نباش
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم
ـ بعد از نهار راه میفتم ، این سفر معلوم نیست چند روز طول بکشه ،ولی تا پایان ماموریت نمیتونیم
برگردیم ، وسایل مورد نیازت رو بردار.
باشه
از اتاقش بیرون زدم و به اتاق خودم رفتم ، دو دست لباس برداشتم و تو ساکم گذاشتم ، لباس
مخصوص ماموریت هم که یه شلوار چرم سیاه و پیرهن و جلیقه ای به همون رنگ بود رو پوشیدم
موهام رو دم اسبی بستم و اتاق بیرون زدم
غذا رو با توجه ها و مهربونی های ملکه خوردیم ، رفتارش با من خیلی مهربونتر شده بود ، شاید اونم
دردم رو فهمیده بود و دلش برام میسوخت ، شاید هم به خاطر آوردن پادزهر خوشحال شده بود
سعی نکردم علت مهربونیش رو از ذهنش بخونم چون برام مهم نبود ، همه آماده ی سفر شدیم
سفری که شاید برگشتی نداشته باشه ، شاید افسرده شده باشم ولی حتی برام مهم نبود که سالم
برمیگردم یا نه!
به طرف دری که بار اول با نیهاد از اون وارد شهر زمرد شدیم رفتیم ، بعد از گذشتن از تونل تاریک وارد
شهر تاریکی شدیم.
دوباره همون رودخونه ی خون ، ساواش به طرف رودخونه حرکت کرد من و شاران هم به دنبالش ،
علف های کنار رودخونه رو کنار زد و قایقی از اون بیرون کشید و رو به ما گفت ـ پاتون به دریاچه
با
ِ
ِن والبته سمی هم هست ، افتادن توش برابر
نخوره ، همون طور که میدونید آب دریاچه از خو
مردن.
همگی درون قایق نشستیم ساواش بدونی که به خودش زحمتی بده با نیروش قایق رو به حرکت در
آورد ، بر خالف فکرم که عرض رودخونه رو پیش میگیره در طول رودخونه شروع به حرکت کرد...
ادامه دارد
وارد اتاق نیهاد شدم و رو تختش خوابیدم ، تا شاید با بوی تنش آروم بشم ، چشام رو بستم دلم
میخواست به یه خواب ابدی برم
خسته بودم از همه چیز ، از دنیا و آدماش از خودم
دلم گرفته بود ، یه آرامش ابدی میتونست حالم رو خوب کنه
با سنگین شدن پلکام تو دنیای بی خبری فرو رفتم.
چشام رو به آرومی باز کردم ، واقعا خواب آرومی رو تجربه کردم که اینو مدیون ملکه میدونم
از جام بلند شدم ، خستگی چند ساله از تنم بیرون رفته بود ، بعد از یه ربع آماده از اتاق بیرون زدم و
به خارج از قصر رفتم
شاران رو ستون شکسته ای نشسته بود و دمش رو تو هوا میچرخوند و با افتخار به حرکت دمش
نگاه میکرد .
ـ به شاران خان احوال ُدم گرام؟
به طرفم چرخید ـ بیدار شدی؟ چقدر میخوابی دختر ، پارتیت هم که کلفت ، ملکه اجازه نداد بیدارت
کنیم.
ـ مگه چقدر خوابیدم ؟
ـ یه روز کامل؟
متعجب نگاش کردم ـ شوخی میکنی؟
ـ شوخیم کجا بود اصال گشنت هم نشد؟
دلم داشت ضعف میرفت ـ چرا خیلی گشنمه!
از ستون پرید ـ اتفاقا منم گشنمه بریم نهار بخوریم بعدشم باید راه بیفتیم.
ـ باشه بریم
وارد آشپز خونه شدیم ، شاران صداش رو انداخت رو سرش ـ وای دلم ، دارم از گشنگی میمیرم زود
غذا بیارید.
پشت میز نشست منم کنار خودش نشوند.
آشپز و دستیارش با دهن گشاد نگامون میکردن ، آشپز خودش رو به ما رسوند و گفت ـ ولی غذا یه
ساعت دیگه حاضر میشه!
لبخندی به روش پاشی دم ـ اشکال نداره ، میشه یه کم میوه بیارید آخه دلم داره ضف میره.
اونم لبخندی زد ـ چشم خانم االن میارم.
شاران نگاهی که تا به تمام وجودم نفوذ میکرد بهم انداخت چشماش رو ریز کرد و گفت ـ تو همه رو
تلسم کردی که دوست دارن؟
بی حال نگاهی بهش کردم ـ آره تلسم جمجم ه ی سیاه مایل به بنفش
چیشی گفت و روش رو برگردوند ، چون این حرکت رو شبیه زنا انجام داد نتونستم جلو خودم رو
بگیرم و خندم گرفت
ظاهرم خندید ولی باطنم پر از غم شد ، دو تا از عزیز ترینام رو با هم از دست دادم
نفرتم از طرطبه به حدی شده بود ، که یک لحظه هم برای کشتنش درنگ نمی کردم ، کاش نیهاد
باهام میومد ، آخرش غرورش کار دستش داد.
با قرار گرفتن میوه های رنگارنگ جلومون چشام برقی زد و شروع به خوردن کردم ، شاران هم بد تر
از من به جون میوه ها افتاده بود ،وقتی احساس ضعفم برطرف شد از اشپزخونه بیرون زدم ، باید از
ساواش بپرسم که مقصدمون کجاست؟
تا حاال به اتاق ساواش نرفته بودم ، از خدمه آدرس اتاقش رو گرفتم و به طرف اتاقش رفتم
چند ضربه به در زدم ، وقتی اجازه ی ورود صادر شد وارد شدم پشت میزش نشسته بود و مطالعه
میکرد ، با دیدن من ابروهاش رو داد باالـ چه عجب خانم سیر خواب شدن!
بی حوصله صندلی جلوش نشستم ـ مگه دست خودم بود؟ باورم نمیشه یه روز خوابیده باشم.
سرش رو تکونی داد ـ درسته، کاری داشتی؟
دوباره سرش رو کرده بود تو کتاب
ـ میخواستم بپرسم میریم سراغ گویها یا نیهاد؟
همون طور که خودش رو مشغول نشون میداد گفت ـ گویی در کار نیست که بریم سراغشون ، طرطبه
اونا رو برداشته ، باید بریم طرف نیهاد و طرطبه!
سرش رو بلند کرد و نگاش رو قفل چشام کرد ـ برای نجات نیهاد راه حلی داری؟
نفسم رو دادم بیرون ـ نه ولی من نمیتونم اونو بکشم ، تو میتونی؟
ـ برای منم سخته ، بریم ببینیم سرنوشت میخواد با ما چیکار کنه ! اگه با پای خودش اونجا رفته بود
به راحتی میکشتمش ولی همین که با حیله طرطبه به این روز افتاده کار رو برام سخت کرده ، البته
اون االن خیلی قوی شده ، تنها تو میتونی باهاش مقابله کنی!
سرم رو زیر انداختم و تو فکر فرو رفتم
ـ آسا
به ساواش چشم دوختم ، سرش رو زیر انداخت و گفت ـ دوسش داری؟
نفسم رفت ، حتی گفتن اینکه دوسش دارم هم دلم رو میلرزوند ، چه کردی با من بی معرفت!
ـ آره
عصبی نفسی کشید ـ این طور میخولی باهاش بجنگی؟ اون تو رو میکشه به خودت بیا دختر!
ـ میدونم دارم چیکار میکنم نگران نباش
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم
ـ بعد از نهار راه میفتم ، این سفر معلوم نیست چند روز طول بکشه ،ولی تا پایان ماموریت نمیتونیم
برگردیم ، وسایل مورد نیازت رو بردار.
باشه
از اتاقش بیرون زدم و به اتاق خودم رفتم ، دو دست لباس برداشتم و تو ساکم گذاشتم ، لباس
مخصوص ماموریت هم که یه شلوار چرم سیاه و پیرهن و جلیقه ای به همون رنگ بود رو پوشیدم
موهام رو دم اسبی بستم و اتاق بیرون زدم
غذا رو با توجه ها و مهربونی های ملکه خوردیم ، رفتارش با من خیلی مهربونتر شده بود ، شاید اونم
دردم رو فهمیده بود و دلش برام میسوخت ، شاید هم به خاطر آوردن پادزهر خوشحال شده بود
سعی نکردم علت مهربونیش رو از ذهنش بخونم چون برام مهم نبود ، همه آماده ی سفر شدیم
سفری که شاید برگشتی نداشته باشه ، شاید افسرده شده باشم ولی حتی برام مهم نبود که سالم
برمیگردم یا نه!
به طرف دری که بار اول با نیهاد از اون وارد شهر زمرد شدیم رفتیم ، بعد از گذشتن از تونل تاریک وارد
شهر تاریکی شدیم.
دوباره همون رودخونه ی خون ، ساواش به طرف رودخونه حرکت کرد من و شاران هم به دنبالش ،
علف های کنار رودخونه رو کنار زد و قایقی از اون بیرون کشید و رو به ما گفت ـ پاتون به دریاچه
با
ِ
ِن والبته سمی هم هست ، افتادن توش برابر
نخوره ، همون طور که میدونید آب دریاچه از خو
مردن.
همگی درون قایق نشستیم ساواش بدونی که به خودش زحمتی بده با نیروش قایق رو به حرکت در
آورد ، بر خالف فکرم که عرض رودخونه رو پیش میگیره در طول رودخونه شروع به حرکت کرد...
ادامه دارد