بـ نام خدا
شروع رمــآن
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 معکوس شمارش
بووووووووووووم
با چشمای گرد در حالی که دستام و رو گوشام گذاشته بودم به ازمایشگاه متالشی شده خیره شدم
باران -اااااه عجب دودی بلند شده
محیا - الی دمت جیز گل کاشتی
با شنیدن صدای ماشین اتش نشانی چشم از ازمایشگاه منفجر شده گرفتم و گفتم
-خب اینو می دونین که باید خصارت بدیم
هستی - تف به این شانس فکر این جاشو نکرده بودم الناز در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت
همه مون با دهن باز نگاش می کردیمخدای من فکرشم نمی کردم بمبم کار کنه من به خودم افتخار می کنم
رو به محیا گفتم
-اه ببند دهنتو دیگه اب دهنت اویزون شده
با دستم کالهم و برداشتم و گفتم
-مثل نقشه ی چند وقت پیشمون باید یکی چالغ شه
قیافه ی همه شون رفت تو هم
-الناز- خدارو شکر من که راحتم اون بار زدین پای منو شکستین و دروغ صحنه سازیه یک تصادف و کردیم که بیمهاه چیه قیافتون و مث انار چروک می کنین مجبوریم یه تصادف ساخته گی درست کنیم تا از بیمه خصارت بگیریم
بهمون پول بده
به قیاقه ی محیاو هستی و باران نگاه کردم و گفتم
باشه نوبت ماست باید کاله کشی کنیم محیا یهو دستش و گرفت سمت چپ دلش و گفت
-وای فکر نکنم بتونم دستو پام و بشکنم دلم درد می کنه اپانتیسم داره می ترکه
یعنی دروغ به این تابلویی از کسی نشنیده بودم
با اخمای در هم گفتم
-اپانتیس سمت راست پینو كيو
با تعجب زود دستشو گذاشت سمت راست و گفت
-اخ اره این طرف بیشتر درد می کنه با لبخند شرارت باری گفتم
-حاال که فکر می کنم می بینم اپانتیس سمت چپه یکم مبهوت نگام کرد بعد با اخم گفت
-جهنم بیاید کاله کشی کنیم ریز خندیدیم کالها رو از سرشون برداشتن و دادن بهم منم کالم و در اوردم النازم با
نیش شل بهمون نگاه می کرد کاله باران طوسی کاله من مشکی کاله محیا بادمجونی کاله هستی انابی بود
-من همه ی کاله هارو می ندازم هوا من باید کاله هستی رو بگیرم هستی مال منو باران مال محیا و محیا مال بارانو
اماده 321 و کالهارو هم زمان پرت کردیم هوا هممون مث این گاوا هستن که پارچه ی قرمز می بینن رم می کنن تند
تند این ور و اون ور می دوییدیم تنها یک قدم دیگه مونده بود تا دستام به کاله انابی هستی برسه که باران درحالی
چشماش لوچ شده بود و مث جت لی پرش یک متری می زد تا کاله و بگیره روم فرود اومد و با صدای الناز که گفت
تموم چشمام و باز کردم
احساس کردم همسایه مون که مث بلدزر می مونه روم افتاده به سختی بارانو پرت کردم اون ور و گفتم
خاک تو سر هشت پات کنن با دیدن باران که کاله من دستش بودوهستی و محیا کاله به دست فهمیدم که باید چن
ماه گچ و رو پام تحمل کنم .
***********************
اقای داوری -همین که گفتم همین االنشم به خاطر رتبه ی باال تون تو رشتتون و شاگرد بودنتونه که اخراج نشدیناما اخه چرا ...
خودم ترتیب انتقالتون و دادم
الناز -ا خوب اقای مدیر ما چی کار کردیم که می خواید از این دانشگاه انتقالمون بدین با حرص به پای گچ گرفتم که
به خاطر ضربه ی هستی بود نگاه کردم اقای داوری مدیر دانشگاه با اخمای در هم گفت
-بگید چه کارا که تو این دو هفته نکردید
محیا -خب شما نام ببر
ای داوری -چسبوندن یک بسته ادامس مزی به شلوار استاد باکری.-شکستن شیشه ی پنجره ی کالس استاد اصد
خواه -شکستن سر امیری یکی از دانشجو ها - تقلب سر امتحان اونم با هنزفری از زیر مغنعه - انداختن چهار تا
موش تو کالس پخش کردن صدای سگ تو کالس و فراریه همه - انداختن قرص چرک خشک کن تو بخاری که بوی
گند کل دانشگاه و برداشتو همه رو از امتحانا انداختین
خط انداختن ماشین استاد باکری و اخر از همه منفجر کردن ازمایشگاه با رنگ صورتی اگه تا حاال هم اخراج نشدین
به خاطر پارتی تون و هوشتون بوده
دهنمون از کارایی که خودمو ن انجام داده بودیم باز شده بود
باران - ا اقای داوری من که ماشین استاد باکری رو خط خطی نکرده بودم فقط با چاقو رو ش نوشته بودم استاد
دوستون داریم درسته بد خط شده بود ولی این عالقه ی مارو نشون می ده
الناز -ا استاد اگه من ازمایشگاه و ترکوندم به خاطر این بود که استاد با کری مارو دیگه تو ازمایشگاه راه نمی داد منم
احساساتم جریهه دار شد به خودم که اومدم دیدم ازمایشگاه دیگه سفید نیست صورتیه البته یکی دو تا جاشم
ترکید
محیا - بابا منم نمی خواستم شیشه ی کالس و بشکونم فقط می خواستم مگس رو بکشم هیچی هم جز سنگ دم
دستم نبود
هستی - اقای داوری منم دلم نمی خواست سر اقای امیری رو بشکنم خب هرچی می گفتم از سر راهم بره کنار
نرفت منم با کیف زدم تو سرش از کجا می دونستم می خوره به گلدون
-اقای داوری منم که اصال اهل تقلب نیستم هندز فری هم تو گوشم بود داشتم به محیا وسط امتحان امید واری می
دادم که خوب جواب بده
تازه تقصیر منم نیست که استاد رو ادامس من نشست
الناز - تازه به من چه که قرص چرک خشک کنم از دستم افتاد تو بخاری
هستی -من از کجا می دونستم باران صدای اس ام اس من و صدای پارس سگ گذاشته که استاد از کالس فرار کنه
-اقای مدیر همسترای من به اون نازی ترس نداشت که همه فرار کردن
چشمای اقای داوری به قرمزی می زد یه داد بلند کشیدو گفت
-بییییرووووون
که من با اون پای چالغم به طرف در تقریبا دویی دم
**********************
به در بیمارستان خیره شدم با کمک بچه ها از 206 مون پیاده شدیم شبیه پنگوئن راه می رفتم بچه ها هم هی
دستم می نداختن بالخره رسیدیم به جایی که باید گچ پام و باز می کردن دکتره که اول با دیدن شکلکای روی گچ
پام با تعجب نگامون می کرد ولی بعدش دلش و گرفته بود و می خندید به شکلکا نگاه کردم کار باران بود بر خالف
این که همیشه نقاشی های خوشگلی می کشه این بار با خودکار سبز روی گچ پام یک االغ و کشیده بود که دوتا
پاهاش و بلند کرده بودو ادمکی که من باشم و کشیده بود که خره در حال لگد زدن منه دهن ادمکم یک متر باز
شده و به عقب پرت شده بود روی خره هم نوشته بود هستی اخه هستی به خاطر کمر بند مشکیش پاهام و شکست
البته قبلش سه تا بی حسی به پاهام زده بودم محیا هم که شکل یک کف پا رو برام کشیده بود و پا رو خیلی زشت
کشیده بود چندش بود قیافه ی باکری با اون خال گوشتی رو دماغشم برام هستی کشیده بود النازم که ازمایشگاه
ترکیده رو کشیده بود هرچند ازمایشگاهه هم ادم و یاد دسشویی عمومی پارک ملت می نداخت تازه بوش که از اون
بدتر ادم از عطر خوشش کامال به کما میرفت .. همون بهتر که ترکوندیمش خدا رو شکر نصف فک و فامیل محیا
شهید بودن و از این نظر ما همیشه پارتی داشتیم دکتره هم بالخره گچ و باز کرد با دیدن پام یه جیغ بنفش کشیدم
المصب کپی پایی بود که محیا واسم کشیده بود انگار کپک زده بود ناخونام به سیاهی می زد و موهای پامم در اومده
بود منظرش چندش تر از فیلم ترسناک مادر جنی بود... به پای راستم نگاه کردم پای سفید که الک فیروزه ای
روش خود نمایی می کرد و با صندالی ابیم خوشگل بود وحاال پای چپم که چروک بود و به سبزی می زد الناز با
چشمای گرد شده چشم از دو تا پاهام گرفت و گفت
-تفاوت را احساس کنید
با حرص گفتم
ماشال...خوش خنده هم بود قش قش می خندیدهستی اال..که خشتکت جلوی همه ی بچه های دانشگاه پاره شه ببین چه جوری زدی پاهامو گوهي كردي دكتره
ماشال...خوش خنده هم بود قش قش می خندید
ی- بابا من باید پاتو یه جوری می شکستم که تو ده بیست روز خوب شه که شکستم پوست خودت رنگ این
ماست سطلیه ی زود رنگ عوض می کنه
باران- هستی مگه فقط ماست سطلی ها سفیدن که میگی ماست سطلی همه ی ماستا سفیدن
هستی- نه خیر ماست سطلی ها سرشون چروک چروک پوست اینم االن چروکه
جیغ زدم
-رویا باین پات تیمورم نمی گیرتتواقعا االن دارید سر ماست بحث می کنید محیا که از خنده قرمز شده بود گفت
منظورش از تیمور پسر همسایمون بود بر عکس اسم بزرگونش از این پسرای اوا خواهریا بود از اونا که جون ندارن
شلوارشون و تو پاشون نگه دارن قیافم و جمع کردم و گفتم گم شو بابا
*****
پاهام دیگه جون نداشت مرخصی رد کرده بودیم و من و الناز و باران اومده بودیم تهران دنبال خونه چون اقای
داوری مدیر دانشگاهمون تو شیراز خیر سرش برامون تو تهران دانشگاه جور کرده بود محیا و هستی هم وسایال رو
توی شیراز جمع می کردن این سیزدهمین خونه ای بود که تو این دو روز دیده بودیم یکی چون چند تا دختر تنها
بودیم خونشو نمی داد اون یکی چون پسر داشت می ترسید تا به قول الناز خدایی نکرده اغفالش کنیم اون یکی
واسه شوهرش می ترسید اون یکی پول زیاد می خواست اون یکی خونه دور بود اون یکی کوچیک بود از طرفی هم
مامان زنگ می زد و همش می گفت بیخیال دانشگاه شیم و برگردیم شیراز با یک بد بختیی پدر و مادرامون و راضی
کرده بودیم که بزارن تو تهران پر از شغال اخ ببخشید همون گرگ درس بخونیم... از طرفی هم بابای باران باهامون
اومده بود تا هم خیال خودش هم خیال پدر و مادرامون از بابت جامون راحت شه بی حوصله روی صندلیه کافی
شاپ لمیده بودیم و من و باران و النازم مث نخورده ها به جون بستنیمون افتاده بودیم بابای باران یا همون عمو رضا
هم با لبخند مارو نگاه می کرد
باران در حالی که دور لبشو مثل سگ لیس می زد گفت
-بابا حاال چی کار کنیم ما چهار روز بيشتر مرخصي نداريم :!...
ادآمهـ دارد
شروع رمــآن
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 معکوس شمارش
بووووووووووووم
با چشمای گرد در حالی که دستام و رو گوشام گذاشته بودم به ازمایشگاه متالشی شده خیره شدم
باران -اااااه عجب دودی بلند شده
محیا - الی دمت جیز گل کاشتی
با شنیدن صدای ماشین اتش نشانی چشم از ازمایشگاه منفجر شده گرفتم و گفتم
-خب اینو می دونین که باید خصارت بدیم
هستی - تف به این شانس فکر این جاشو نکرده بودم الناز در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت
همه مون با دهن باز نگاش می کردیمخدای من فکرشم نمی کردم بمبم کار کنه من به خودم افتخار می کنم
رو به محیا گفتم
-اه ببند دهنتو دیگه اب دهنت اویزون شده
با دستم کالهم و برداشتم و گفتم
-مثل نقشه ی چند وقت پیشمون باید یکی چالغ شه
قیافه ی همه شون رفت تو هم
-الناز- خدارو شکر من که راحتم اون بار زدین پای منو شکستین و دروغ صحنه سازیه یک تصادف و کردیم که بیمهاه چیه قیافتون و مث انار چروک می کنین مجبوریم یه تصادف ساخته گی درست کنیم تا از بیمه خصارت بگیریم
بهمون پول بده
به قیاقه ی محیاو هستی و باران نگاه کردم و گفتم
باشه نوبت ماست باید کاله کشی کنیم محیا یهو دستش و گرفت سمت چپ دلش و گفت
-وای فکر نکنم بتونم دستو پام و بشکنم دلم درد می کنه اپانتیسم داره می ترکه
یعنی دروغ به این تابلویی از کسی نشنیده بودم
با اخمای در هم گفتم
-اپانتیس سمت راست پینو كيو
با تعجب زود دستشو گذاشت سمت راست و گفت
-اخ اره این طرف بیشتر درد می کنه با لبخند شرارت باری گفتم
-حاال که فکر می کنم می بینم اپانتیس سمت چپه یکم مبهوت نگام کرد بعد با اخم گفت
-جهنم بیاید کاله کشی کنیم ریز خندیدیم کالها رو از سرشون برداشتن و دادن بهم منم کالم و در اوردم النازم با
نیش شل بهمون نگاه می کرد کاله باران طوسی کاله من مشکی کاله محیا بادمجونی کاله هستی انابی بود
-من همه ی کاله هارو می ندازم هوا من باید کاله هستی رو بگیرم هستی مال منو باران مال محیا و محیا مال بارانو
اماده 321 و کالهارو هم زمان پرت کردیم هوا هممون مث این گاوا هستن که پارچه ی قرمز می بینن رم می کنن تند
تند این ور و اون ور می دوییدیم تنها یک قدم دیگه مونده بود تا دستام به کاله انابی هستی برسه که باران درحالی
چشماش لوچ شده بود و مث جت لی پرش یک متری می زد تا کاله و بگیره روم فرود اومد و با صدای الناز که گفت
تموم چشمام و باز کردم
احساس کردم همسایه مون که مث بلدزر می مونه روم افتاده به سختی بارانو پرت کردم اون ور و گفتم
خاک تو سر هشت پات کنن با دیدن باران که کاله من دستش بودوهستی و محیا کاله به دست فهمیدم که باید چن
ماه گچ و رو پام تحمل کنم .
***********************
اقای داوری -همین که گفتم همین االنشم به خاطر رتبه ی باال تون تو رشتتون و شاگرد بودنتونه که اخراج نشدیناما اخه چرا ...
خودم ترتیب انتقالتون و دادم
الناز -ا خوب اقای مدیر ما چی کار کردیم که می خواید از این دانشگاه انتقالمون بدین با حرص به پای گچ گرفتم که
به خاطر ضربه ی هستی بود نگاه کردم اقای داوری مدیر دانشگاه با اخمای در هم گفت
-بگید چه کارا که تو این دو هفته نکردید
محیا -خب شما نام ببر
ای داوری -چسبوندن یک بسته ادامس مزی به شلوار استاد باکری.-شکستن شیشه ی پنجره ی کالس استاد اصد
خواه -شکستن سر امیری یکی از دانشجو ها - تقلب سر امتحان اونم با هنزفری از زیر مغنعه - انداختن چهار تا
موش تو کالس پخش کردن صدای سگ تو کالس و فراریه همه - انداختن قرص چرک خشک کن تو بخاری که بوی
گند کل دانشگاه و برداشتو همه رو از امتحانا انداختین
خط انداختن ماشین استاد باکری و اخر از همه منفجر کردن ازمایشگاه با رنگ صورتی اگه تا حاال هم اخراج نشدین
به خاطر پارتی تون و هوشتون بوده
دهنمون از کارایی که خودمو ن انجام داده بودیم باز شده بود
باران - ا اقای داوری من که ماشین استاد باکری رو خط خطی نکرده بودم فقط با چاقو رو ش نوشته بودم استاد
دوستون داریم درسته بد خط شده بود ولی این عالقه ی مارو نشون می ده
الناز -ا استاد اگه من ازمایشگاه و ترکوندم به خاطر این بود که استاد با کری مارو دیگه تو ازمایشگاه راه نمی داد منم
احساساتم جریهه دار شد به خودم که اومدم دیدم ازمایشگاه دیگه سفید نیست صورتیه البته یکی دو تا جاشم
ترکید
محیا - بابا منم نمی خواستم شیشه ی کالس و بشکونم فقط می خواستم مگس رو بکشم هیچی هم جز سنگ دم
دستم نبود
هستی - اقای داوری منم دلم نمی خواست سر اقای امیری رو بشکنم خب هرچی می گفتم از سر راهم بره کنار
نرفت منم با کیف زدم تو سرش از کجا می دونستم می خوره به گلدون
-اقای داوری منم که اصال اهل تقلب نیستم هندز فری هم تو گوشم بود داشتم به محیا وسط امتحان امید واری می
دادم که خوب جواب بده
تازه تقصیر منم نیست که استاد رو ادامس من نشست
الناز - تازه به من چه که قرص چرک خشک کنم از دستم افتاد تو بخاری
هستی -من از کجا می دونستم باران صدای اس ام اس من و صدای پارس سگ گذاشته که استاد از کالس فرار کنه
-اقای مدیر همسترای من به اون نازی ترس نداشت که همه فرار کردن
چشمای اقای داوری به قرمزی می زد یه داد بلند کشیدو گفت
-بییییرووووون
که من با اون پای چالغم به طرف در تقریبا دویی دم
**********************
به در بیمارستان خیره شدم با کمک بچه ها از 206 مون پیاده شدیم شبیه پنگوئن راه می رفتم بچه ها هم هی
دستم می نداختن بالخره رسیدیم به جایی که باید گچ پام و باز می کردن دکتره که اول با دیدن شکلکای روی گچ
پام با تعجب نگامون می کرد ولی بعدش دلش و گرفته بود و می خندید به شکلکا نگاه کردم کار باران بود بر خالف
این که همیشه نقاشی های خوشگلی می کشه این بار با خودکار سبز روی گچ پام یک االغ و کشیده بود که دوتا
پاهاش و بلند کرده بودو ادمکی که من باشم و کشیده بود که خره در حال لگد زدن منه دهن ادمکم یک متر باز
شده و به عقب پرت شده بود روی خره هم نوشته بود هستی اخه هستی به خاطر کمر بند مشکیش پاهام و شکست
البته قبلش سه تا بی حسی به پاهام زده بودم محیا هم که شکل یک کف پا رو برام کشیده بود و پا رو خیلی زشت
کشیده بود چندش بود قیافه ی باکری با اون خال گوشتی رو دماغشم برام هستی کشیده بود النازم که ازمایشگاه
ترکیده رو کشیده بود هرچند ازمایشگاهه هم ادم و یاد دسشویی عمومی پارک ملت می نداخت تازه بوش که از اون
بدتر ادم از عطر خوشش کامال به کما میرفت .. همون بهتر که ترکوندیمش خدا رو شکر نصف فک و فامیل محیا
شهید بودن و از این نظر ما همیشه پارتی داشتیم دکتره هم بالخره گچ و باز کرد با دیدن پام یه جیغ بنفش کشیدم
المصب کپی پایی بود که محیا واسم کشیده بود انگار کپک زده بود ناخونام به سیاهی می زد و موهای پامم در اومده
بود منظرش چندش تر از فیلم ترسناک مادر جنی بود... به پای راستم نگاه کردم پای سفید که الک فیروزه ای
روش خود نمایی می کرد و با صندالی ابیم خوشگل بود وحاال پای چپم که چروک بود و به سبزی می زد الناز با
چشمای گرد شده چشم از دو تا پاهام گرفت و گفت
-تفاوت را احساس کنید
با حرص گفتم
ماشال...خوش خنده هم بود قش قش می خندیدهستی اال..که خشتکت جلوی همه ی بچه های دانشگاه پاره شه ببین چه جوری زدی پاهامو گوهي كردي دكتره
ماشال...خوش خنده هم بود قش قش می خندید
ی- بابا من باید پاتو یه جوری می شکستم که تو ده بیست روز خوب شه که شکستم پوست خودت رنگ این
ماست سطلیه ی زود رنگ عوض می کنه
باران- هستی مگه فقط ماست سطلی ها سفیدن که میگی ماست سطلی همه ی ماستا سفیدن
هستی- نه خیر ماست سطلی ها سرشون چروک چروک پوست اینم االن چروکه
جیغ زدم
-رویا باین پات تیمورم نمی گیرتتواقعا االن دارید سر ماست بحث می کنید محیا که از خنده قرمز شده بود گفت
منظورش از تیمور پسر همسایمون بود بر عکس اسم بزرگونش از این پسرای اوا خواهریا بود از اونا که جون ندارن
شلوارشون و تو پاشون نگه دارن قیافم و جمع کردم و گفتم گم شو بابا
*****
پاهام دیگه جون نداشت مرخصی رد کرده بودیم و من و الناز و باران اومده بودیم تهران دنبال خونه چون اقای
داوری مدیر دانشگاهمون تو شیراز خیر سرش برامون تو تهران دانشگاه جور کرده بود محیا و هستی هم وسایال رو
توی شیراز جمع می کردن این سیزدهمین خونه ای بود که تو این دو روز دیده بودیم یکی چون چند تا دختر تنها
بودیم خونشو نمی داد اون یکی چون پسر داشت می ترسید تا به قول الناز خدایی نکرده اغفالش کنیم اون یکی
واسه شوهرش می ترسید اون یکی پول زیاد می خواست اون یکی خونه دور بود اون یکی کوچیک بود از طرفی هم
مامان زنگ می زد و همش می گفت بیخیال دانشگاه شیم و برگردیم شیراز با یک بد بختیی پدر و مادرامون و راضی
کرده بودیم که بزارن تو تهران پر از شغال اخ ببخشید همون گرگ درس بخونیم... از طرفی هم بابای باران باهامون
اومده بود تا هم خیال خودش هم خیال پدر و مادرامون از بابت جامون راحت شه بی حوصله روی صندلیه کافی
شاپ لمیده بودیم و من و باران و النازم مث نخورده ها به جون بستنیمون افتاده بودیم بابای باران یا همون عمو رضا
هم با لبخند مارو نگاه می کرد
باران در حالی که دور لبشو مثل سگ لیس می زد گفت
-بابا حاال چی کار کنیم ما چهار روز بيشتر مرخصي نداريم :!...
ادآمهـ دارد