اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


نظرسنجی: آیا سیر داستان شما را به خواندن ادامه رمان جذب می‌کند؟
بله
خیر
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

#1
«امیدم به اون بالایی هست»

نام رمان: فرزند ابلیس
نویسنده: فاطمه شکرانیان (ویدا)
ژانر: ترسناک، فانتزی
هدف: غلبه بر فوبیایی که دارم و همچنین یک سرگرمی و هیجان برای خواننده‌های عزیز.
پارت‌گذاری: روزانه

خلاصه:
به خون همه‌شون تشنه بودم! می‌فهمی چی میگم؟ من رو نگاه کن! آفرین! یه کتاب پیدا کردم و به خون خودم هم تشنه شدم. میگم من رو نگاه کن! پشت سرت ایستادم! این کتاب رو می‌خوای؟ می‌خوای بفهمی کدوم شی*طان تسخیرت کرده؟ فقط چهار تا قتل و چهار تا روح به من بفروش! با من عهد ببند تا فرزند ابلیس بشی.



سخن نویسنده:
قبل از خواندن این رمان، حواستان به پشت سر، زیر تخت و زیر صندلیتان باشد. بعد از خواندن این رمان، منتظر کتاب‌های مرموز و تسخیر شده‌ در جای‌جای خانه‌تان، تماس‌های گاه و بی‌گاه و جنازه‌های گمنام باشید. با تشکر!

مقدمه:
پشت سرت رو نگاه کن!
یالا!
چی شده؟ پشت سرت نبودم؟
شایدم پشت سر دوستتم؛ با یه چاقو!
می‌ترسی؟ از چی؟
از شاخ‌ها و بال‌های عجیبت؟
از چشم‌های قرمزت؟
صبر کن ببینم!
نکنه تو هم فرزند ابلیس شدی؟!

با خشم به خون‌های روان شده از دستش خیره شد. نفس‌نفس زد. ناپدری‌اش با سر و صدای زیاد وارد آشپزخانه شد و با دیدن ظرف‌های چینی شکسته شده‌ی روی زمین، به سمت لیلیث خیز برداشت. موهای سرخ رنگ و لخت او را در مشتش گرفت و عربده زد:

_ همین امشب همین‌جا می‌کشتمت! دختره‌ی عجیب‌غریب دست و پا چلفتی!

آب دهان ناپدری لیلیث از بین دندان‌هایش روان بود و روی ته‌ریش‌های سفیدش ریخته میشد. تمام وجود لیلیث را نفرت فرا گرفته بود. با دست چپش که در اثر بریدگی با ظرف پر از خون بود، به سمت ناپدری‌اش خیز برداشت و دست پرخونش را روی صورت او کشید. دو طرف فَکش را فشار داد و با صدای دو رگه و عجیبش جیغ زد:

_ از من فاصله بگیر موجود بد ذات! اگه به خونم تشنه‌ای، همین الآن من رو بکش تا یه جهنم از خونم برات بسازم!

ترسی که در چشم‌های مرد رواج داشت، به خشمش افزود. دخترک با چشم‌های آبی رنگ و درشتش، چشم‌های سیاه مرد را برانداز می‌کرد. هر دو نفس‌نفس می‌زدند تا اینکه مرد فریاد زد:

_ الیزابت! بیا اینجا و این وحشی رو از من جدا کن!

لیلیث چشم‌هایش را از مرد گرفت و او را به دیوار هُل داد. آنقدر به خون آن مرد تشنه بود که حاضر بود هزاران شب درد زیاد بریدگی دست‌هایش را تحمل کند اما فقط با یک تکه از آن ظرف شکسته، ناپدرش‌اش را بکشد.

اندام لاغر و کوتاه الیزابت، نامادری‌اش که در آستانه‌ی در پدیدار شد، باعث شد پوزخندی روی لب‌های لیلیث بنشیند. چقدر این زن خودش را جلوی همسرش به موش مردگی میزد و ادعای مهربان بودنش میشد! لیلیث دست‌هایش را روی سینه‌ی الیزابت گذاشت و او را از جلوی راهش به بیرون هل داد. الیزابت جیغ خفیفی کشید و به رد خون روی پیرهن سفیدش خیره شد.

لیلیث اما خوشحال‌تر از همیشه، به خون‌های روی صورت محمد، ناپدری عربش فکر می‌کرد. از کنار میزنهارخوری چسپیده شده به آشپزخانه گذشت و خواست روانه‌ی اتاقش بشود اما با دیدن رد خونی که مثل یک جمله‌ی مرموز روی سرامیک‌های سفید خودنمایی می‌کرد، با کنجکاوی به سمتش رفت.

کنار صندلی‌ چوبی لَق همیشگی‌اش که در نوک میز بود، دقیقا کنار پایه‌های راست، خیلی ریز رد یک خون به چشم می‌خورد. لیلیث نزدیک و نزدیک‌تر شد. به جیغ و فریادهای الیزابت و همسر نادانش گوش نمی‌داد. محو تماشای آن جمله‌ بود. چشم‌هایش را ریز کرده بود و سعی می‌کرد آن را بخواند؛ وقتی احساس کرد موفق شده، زیر ل*ب گفت:

_ زیر در خونه منتظرتم.

خواست دوباره آن را از نظر بگذراند که ناگهان جمله‌ی مرموز جلوی چشم‌هایش آتش گرفت، خاکستر شد و روی سرامیک‌های سفید خانه محو شد. مبهوت، سرش را برگرداند. با تردید به سمت راهرو که به در خانه منتهی میشد و کنار آشپزخانه بود، روانه شد. وارد راهروی باریک و تاریک شد و سریع به سمت در فلزی و سفید خانه رفت.

به در که رسید، روی سرامیک‌های سرد زمین نشست و زیر در را نگاه کرد. با دیدن کتابی باریک، قدیمی و پوسیده، در خانه را یواش باز کرد و کتاب را از روی پادری پوسیده‌ی جلوی در برداشت. یک لحظه حس کرد دست‌هایش در اثربرداشتن کتاب، از گرمای زیادی سوخت. کتاب از دستش افتاد و زیر لب «آخ»ی گفت اما سراسیمه آن را دوباره با سرعت برداشت و فکر کرد این سوزش از درد خراش عمیق دستش است. نگاه مشکوکی به کتاب انداخت و قبل از اینکه سرمای سوزان ماه ژانویه خانه را پر کند، در را بست.

پیش از اینکه نوشته‌ی روی جلد را بخواند، بی‌ سر و صدا از راهرو خارج شد و به سمت پلکان باریک و مارپیچی رفت که دقیقا کنار راهرو بود و به طبقه‌ی بالا ختم میشد. به طبقه‌ی بالا که رسید، در مشکی رنگ اتاقش را که رو به رویش قرار داشت، دید زد. مثل همیشه، دختر الیزابت با مداد شمعی نارنجی، روی در اتاق ناسزا نوشته بود.

بی‌توجه به آن، پوزخندی زد و وارد اتاق شد. دکمه‌ی لامپ کم‌نور و زرد اتاق را زد و محوطه‌ی خاکستری و دلگیر اتاق را زیر نظر گرفت. اتاقش از همه نظر عجیب بود و عجیب‌تر این بود که پنجره نداشت. دیوارهای مشکی، تخت فرسوده‌ی چوبی با پتویی که از صد طرف سوراخ شده بود، روی تخت به چشم می‌خورد.

موکت نوزده ساله‌ی قهوه‌ای کف اتاق و کمد فلزی‌ای که چند درش خر*اب و زنگ زده بود، سر و ته اتاق لیلیث را هم آورده بود. بی‌خیال به سمت تختش رفت. با احتیاط و ترس از اینکه فنرهای تختش دَر نروند، آرام روی آن نشست. نفسش را بیرون داد و کتاب را بالا آورد.

یک کتاب قهوه‌ای و قدیمی بود که گوشه‌‌ی چپ بالای آن خیس بود. نوشته‌ی طلایی رنگی روی جلد آن خودنمایی می‌کرد: «چگونه فرزند ابلیس شویم؟»
لیلیث پوزخندی زد و صفحه‌ی اول کتاب را باز کرد. آخر چه کسی می‌خواست فرزند ابلیس شود؟ به صفحه‌ی زرد و کاهی آن خیره شد. با نیشخند عمیقش شروع به خواندن صفحه‌ی اول کرد:



لیاقتت را به ابلیس ثابت کن



خیلی ساده می‌شود فرزند ابلیس شد. مثل یک میلیون و هفتصد و نود و هفت‌هزار و دویصت و یک نفری که تا به حال فرزند شیطان شده‌اند. باید لیاقتت را ثابت کنی تا بتوانی فرزند ابلیس شوی و شیطان را به قدرت برسانی. پاداشی وصف‌نشدنی برای فرزندان ابلیس در سر تا سر زمین وجود دارد و فرزند ارشد ابلیس، تمام دنیا را در دست خواهد گرفت. حتی قیامت را!



خندید و شروع به خواندن صفحه‌ی بعد کرد. هرصفحه با خط درشت و زشت توسط شخصی نوشته شده بود که لیلیث از او خبردار نبود. شاید حتی توسط شیطان نوشته شده بود! حتی عجیب‌ترین چیزها این بود که هر چهار گوشه از صفحه‌ی کتاب عدد چهار یونانی نوشته شده بود. آنقدر کتاب عجیب‌غریبی بود که لیلیث فکر می‌کرد به دست دیوانه‌ای که از تیمارستان فرار کرده، نوشته شده باشد.



تنها راه برای اثبات لیاقت به ابلیس، فروختن روح به او است. چهار روح و چهار قتل برابر است با تبدیل شدن به فرزند ابلیس. این یک دروغ نیست! اگر این کتاب به دست تو رسیده، یعنی لیاقتش را داری تا تمام دنیا را از مال خودت کنی و آن را از آدمیان نفرت‌انگیز پاک کنی. این کار تنها با یک عهد شروع می‌شود. با یک پیمان ناشکستنی! اگر آماده هستی، چهار بار این جمله را تکرار کن. توجه کن که هر قتل، هر چهارشنبه، ساعت چهار صبح انجام می‌گیرد.

پیمان ناشکستنی: «درود بر اهریمن و ابلیس. من قسم می‌خورم از این پس روح خود و روح چهار نفر دیگر را به تو بفروشم. برخیز ای روح مقدس من و برای اطاعت از اجنه و شیطان آماده شو! لیانکا مانالکا.»





لیلث قهقه زد. کتاب را کنار بالش گذاشت و روی تخت به حالت دمر دراز کشید. دست‌ خونینش را بالا آورد و نگاهی به آن انداخت. وسط کف دستش خراش عمیقی برداشته بود و هر از گاهی خون تازه از آن چکه می‌کرد. لبخندی زد و زیر لب گفت:

_ من اگه بخوام کسی رو بکشم، واسه‌ی تو نمی‌کشم! من برده‌ی هیچکی نمیشم. حتی ابلیس!

چشم‌هایش را بسته بود که حس کرد صدای ماری فِس‌فِس کنان کنار گوشش سکوت اتاق را بر هم می‌زد. صدای عجیب و نامفهومی داشت و انگار بین کوه‌های بزرگی ایستاده و صدایش انعکاس میشد. بلندبلند نفس می‌کشید. معلوم نبود چه می‌گفت! اصلا معلوم نبود انسان است یا یک موجود عجیب؟

لیلیث با ترس روی تخت نشست. چشم‌هایش را ریز کرد و به پشت و سمت راست تختش که دیوار بود خیره شد. زیر لب با تردید گفت:

_ سونیا باز زیر تختمی؟

سونیا دختر الیزابت بود. همان دختر نفرت‌انگیز حسودی که همیشه لیلیث را عذاب می‌داد و با شوخی‌های مسخره‌اش وقت او را می‌گرفت. لیلث با خشم ادامه داد:

_ ببین اگه الآن از زیر تختم بیرون نیای، کشون کشون از پله‌ها می‌اندازمت پایین! فهمیدی؟!  

اما باز صدایی نیامد. چند لحظه مکث کرد و خواست از سر جایش بلند شود که صدای ترسناکی از زیر تخت، او را سر جایش میخکوب کرد.

_ من رو بکش! بکش!

صدا انگار صدای کسی بود که چند هفته آب نخورده و از ته گلویش حرف می‌زند. با عجز برای مرگ التماس می‌کرد و همین موضوع لیلیث شجاع را می‌ترساند. دست‌هایش را به روکش سفید تخت گرفت و با تردید گفت:

_ ملیسا؟

ملیسا نیز مثل سونیا جسور و مایه‌ی عذاب لیلیث بود اما این صدای ترسناک نه از پس ملیسای پانزده ساله بر می‌آمد نه سونیای هفده ساله. لیلیث فکر کرد توهم زده؛ باز هم خواست از سر جایش بلند شود که همان صدا جیغی ممتد کشید و فریاد زد:

_ گفتم من رو بکش! من رو می‌کشی یا مجبورت کنم؟!

لیلیث با چشم‌های گرد شده روی تختش خشکش زده بود. یعنی این صدای که بود؟ نکند ضبط صوتی برای اذیت او زیر تخت گذاشته بودند؟ آب دهانش را قورت داد. دست‌هایش عرق کرده بودند و جای زخمش می‌سوخت.
چند ثانیه مکث کرد و سکوت اتاق را فرا گرفت. آنقدر ترسیده بود که حتی پاهایش را هم برای لحظه‌ای از تخت آویزان نمی‌کرد. آن لیلیث شجاع و نترس، داشت مثل بید می‌لرزید. صدا باز هم تکرار شد:

_ یک!

با هر شمارش صدایش ترسناک‌تر و بلندتر میشد. با خود فکر می‌کرد اگر بیشتر فریاد بزند، حتما محمد و الیزابت به اتاقش خواهند آمد.

_ دو!

آنقدر بلند جیغ میزد که لیلیث با خود فکر می‌کرد قرار است حنجره‌اش پاره شود. نمی‌دانست چه کند! اصلا نمی‌دانست یک شوخی مسخره است یا واقعا کسی زیر تختش برای مرگ به او التماس می‌کرد؟ لیلیث که همیشه در تخیلش دوست داشت مثل قاتل‌های زنجیره‌ای، افراد نفرت‌انگیز روی زمین را بکشد، در آن لحظه مات و مبهوت و بی‌حرکت مانده بود.

_ سه!

این صدا مصادف شد با صدای کشیده شدن ناخن‌هایی روی تخته‌های زیر تشک تخت لیلیث. چشم‌هایش گرد شده بود و به صدایی که از چند سانتی‌متری سمتش راستش می‌آمد، خیره شد. حتی نمی‌توانست تصور کند که این صدای بلند کشیده شدن ناخن‌هاروی تخته‌های تختش برای چیست!

صدا بلندتر شد. خراش‌ها بیشتر می‌شدند و قلب لیلیث در سینه‌اش می‌کوبید. باز هم آن صدای فِس‌فِس نامفهوم بلند شد اما این‌بار دیگر از زیر تختش صدای فس‌فس نمی‌آمد بلکه کل اتاقش را در بر گرفته بود و همراه با ریتم خراش‌‌ها، موسیقی دلهره‌آوری ایجاد کرده بود. لیلیث زیر لب با خود گفت:

_ شجاع باش! مثل همیشه! نذار چیزی بترسونتت. یا داری توهم می‌زنی، یا دارن اذیتت می‌کنن. نذار چیزی ضعیفت کنه!

سعی کرد غرور همیشگی‌اش را حفظ کند. نفسش را بیرون داد و دست‌هایش را مشت کرد. با اخم داشت به صدای زیر تختش گوش می‌داد که یکهو  آن گوشه‌ای که صدای خراش می‌آمد، شکاف بزرگی برداشت و دستی خون‌آلود با ناخن‌های بلند از زیر تخت، روی تشک پرتاب شد. لیلث با دیدن آن صحنه، جوری ترسید که چند متر به عقب پرتاب شد. نفس‌نفس میزد و به دست خونینی که تا مچ از زیر تخت روی تشکش فرود آمده بود، خیره شد. دست داشت کامل بیرون می‌آمد و تا آرنج روی تشک آمده بود. لیلیث عقب‌‌عقب می‌رفت و به دست خونینی که جز استخوان‌های قرمز و کبود شده چیزی نبود، خیره میشد.

صدای فس‌فس بلندتر شد و دست انگار هراسان دنبال چیزی می‌گشت. لیلیث دست‌هایش را پشتش گذاشته بود؛ سعی می‌کرد به انتهای تخت برود و راهی برای فرار پیدا کند. بغض و ترس باهم به وجودش هجوم آورده بودند. دست‌ داشت تا بازو از زیر تخت بیرون می‌آمد، محکم به روی تشک ضربه میزد و دنبال چیزی می‌گشت. ناگهان با حرکت اشتباهی لیلیث، آن دست خونین و زشت با ناخن‌های بلند و غرق در خون، پای راست لیلیث را لمس کرده و با قدرت تمام پایش را اسیر کرد.

با این حرکت، لیلیث دیگر غرورش را رها کرد و بلند جیغ کشید. انگار پاهایش داشت آتش می‌گرفت. دلهره، ترس، بغض به قلبش هجوم آورده بودند و هر لحظه در جای‌جای تنش مرگ را احساس می‌کرد. جیغ میزد و پایش را تکان می‌داد اما بی‌فایده بود. فریاد زد:

_ ولم کن!

لیلیث‌ مشت‌هایش را روی تخت می‌کوبید و در حالی که به پای اسیر شده‌اش نگاه می‌کرد، جوری فریاد میزد که انگار زنده‌زنده او را در میان آتش می‌سوزانند. آن صدای ترسناک زیر تخت، بلندتر از قبل جیغ زد:

_ بلندش کن فیلیپ!

طولی نکشید که لیلیث با پای اسیر شده‌اش، در هوا معلق شد. آنقدر فریاد زده بود که صدایش گرفته بود. هراس جوری تنش را به لرزه آورده بود که دوست داشت هر لحظه خودش را بکشد. چشم‌هایش چهارتا شده بود؛ چیزی موهایش را گرفته بود و او را از زمین بلند کرده بود. دهانش از تعجب باز مانده بود و نمی‌توانست بدنش را تکان دهد؛ حتی نمی‌توانست سرش را تکان دهد تا ببیند چه چیزی او را از تخت بلند کرده است.

آب دهانش را قورت داد و می‌لرزید. صدای ترسناک باز جیغ زد:

_ می‌خوام ببینمش! پرتش کن زیر تخت!

لیلث تحمل آنقدر سوزش در بدنش را نداشت و احتمال می‌داد هر لحظه مچ پایش که اسیر بود، جزغاله شود. طولی نکشید که بدن بی‌جانش روی زمین افتاد و صورتش به سمت زیر تخت چرخید. با چیزی که زیر تخت دید، حس کرد جهنم را دیده است. قلبش از جایش کنده شد و تنش بیشتر لرزید. هر قدر می‌خواست چشم‌هایش را ببندد یا بلند شود و تن بی‌جانش را به حرکت در آورد، بی‌فایده بود. انگار موجودی بی‌نهایت قدرتمند او را اسیر کرده و مجبورش می‌کرد به تن سوخته و جزغاله‌ی سونیا، که با چشم‌هایی از جنس جهنم و پُرخون به او لبخند میزد، خیره شود.
پاسخ
 سپاس شده توسط Âɴɢ℮ℓ Evιℓ ، SABER
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم - FatiShoki - 12-02-2023، 12:48


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان