نظرسنجی: آیا سیر داستان شما را به خواندن ادامه رمان جذب می‌کند؟
بله
خیر
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

#2
موجود ترسناک با چشمانی مواج از آتش، به لیلیث نگاه می‌کر‌د. صورتش جزغاله بود و دندان‌هایش سیاه. این جنازه‌ی سونیا بود! لیلیث از دیدن سونیا به همان شکل، کل بدنش به رعشه افتاد. می‌لرزید و در دلش التماس می‌کرد از آن وضعیت نجات پیدا کند. موهای کوتاه و لخت سونیا لزج و سوخته شده بود. نیمکره سمت راست سرش بی‌مو بود و ابرو نداشت. پوست درخشان و سفیدش به رنگ خون در آمده و گردن و دست و پایش جز استخوان چیزی نبودند.

یک دست آن موجود هنوز روی تخت بود؛ اندامش برهنه بود و لیلیث از نگاه کردن به بدنش اجتناب می‌کرد. آنقدر لاغر و استخوانی و کبوپ بود که لیلیث برای لحظه‌ای فکر کرد آن موجود جنازه‌ی بیرون آمده از تابوت باشد! هوای دورش دم کرده بود. بوی آتش و هوای گرم آنجا برایش دردناک بود. آن موجود با لذت و لیلیث با ترس و بغض، به هم نگاه می‌کردند. دندان‌های سیاهش را به نمایش گذاشت و با همان صدای گرفته و عجیبش گفت:

_ من رو می‌بینی به چه حال و روزی افتادم؟ تمام قدرتم از دستم رفته! تو باید دوباره بهم قدرت بدی! من هم نیمی از دنیا رو بهت میدم عزیزم!

او که بود؟! با لیلیث چه کار داشت؟ چرا سراغ لیلیث آمده بود؟ چگونه جنازه‌ی سوخته و کبود سونیا آنگونه می‌توانست حرف بزند؟ قطره اشکی از چشم لیلث چکید. اشک! چیزی که لیلیث از آن نفرت داشت! در آن وضعیت حاظر بود ضعیف‌ترین دختر دنیا باشد ولی از دست آن موجود نجات یابد.

موجود وحشی پلکی زد و به آرامی گفت:

_ چهار تا قتل برابر هست با نیمی از دنیا برای تو! فقط کافیه سونیا رو فردا توی قبرستون «شایْن» به آتیش بکشونی و جنازه‌‌ش رو داخل فواره‌ی محوطه بذاری. این کار رو برای پدرت انجام بده. تو فرزند منی! یادت که نرفته؟!

لیلیث با شنیدن این حرف دست از تقلا برداشت. چانه‌اش لرزید و اشک‌ها یکی پس از دیگری روانه شدند. نکند آن موجودی که رو به رویش بود، ابلیس بود که خود را آن شکلی کرده بود؟ نه! محال بود برده‌ و فرزند ابلیس شود! آن موجود که گویی ابلیس بود، دستش را از شکافِ تخت در آورد و سینه‌خیز شد. سرش را کج کرد و با لبخند وحشتناکی به لیلیث نزدیک شد. لیلیث تلاش می‌کرد چشم‌هایش را از او بدزدد ولی توسط نیروی خبیثی مهار شده بود و فقط می‌توانست تماشاگر ابلیس زشت روبه‌رویش باشد.

گرمایی سوزان دور لیلیث را فرا گرفته بود و پی در پی عرق می‌کرد. ابلیس که به چند سانتی‌متری صورت لیلیث رسید، دست خون‌آلودش را بلند کرد و روی گونه‌ی سفید لیلیث کشید. لیلیث دلش می‌خواست جیغ بزند، فریاد بزند و دست ابلیس را از خودش دور کند اما نمی‌توانست؛ بدترین حس دنیا را داشت! ابلیس دستش را کشید و بعد با اخم فریاد زد:

_ فیلیپ! بذار حرف بزنه!

لیلیث حس کرد دستی که گلویش را این همه مدت فشار داده بود و نمی‌گذاشت حرف بزند، کنار رفته است. با ترس نفس عمیقی کشید و مجبور به نگاه کردن به چشم‌های آتشین ابلیس شد. لب‌هایش می‌لرزید. با صدای ضعیفی گفت:

_ تو چی هستی؟ تو...تو از جون من چی می‌خوای؟

آن موجود قهقه‌ای زد و صدایش عوض شد. با صدای دو رگه و وحشتناک یک مرد، روبه‌روی صورت لیلیث فریاد زد:

_ من ابلیسم!

با همان لحن و فریادش، ادامه داد:

_ و تو فرزند منی! من فرزندهام رو رها نمی‌کنم. تو به من کمک می‌کنی و من به تو!

لیلیث می‌خواست فریاد بزند که فرزند او نیست و از او کمکی نمی‌خواهد ولی آنقدر ترسیده بود که نای حرف زدن نداشت. یکهو جنازه محو شد و پست سرش صدایی آمد. تن لیلیث چرخید و محکوم به دیدن دوباره‌ی ابلیس شد. ناگهان ابلیس تبدیل به جنازه‌ی محمد، در حالی که گردنش در طناب دار و وصل به سقف بود، شد. خندید و با هر خنده‌اش، خون از دهانش روی موکت چکه می‌کر‌د. فریاد زد:

_ من ابلیسم! شیطان! شیطان بزرگ! به هر شکلی می‌تونم در بیام و بهت میگم هر کی رو چه طور باید بکشی! و اگه سر پیچی کنی، می‌دونی چی میشه؟

دوباره به شکل سونیا در آمد و سینه‌خیز روی موکت خون‌آلود به سمت لیلیث رفت. خندید و سرش را کج کرد. با صدای زنانه و دو رگه‌ای گفت:

_ فیلیپ تسخیرت می‌کنه و می‌کشتت!

قهقه زد و از سر جایش بلند شد. زانوانش پوسیده و خونی بودند. دست‌هایش را در هوا تکان داد و جمله‌ای آتشین در هوا نمایان شد. فریاد زد:

_ عهد ببند! پیمانی ناشکستنی!

لیلیث از بهت رو به موت بود. هر لحظه بیشتر اشک می‌ریخت؛ در دلش گفت: «محاله من این جمله رو بخونم! عهد نمی‌بندم.»

_ نمی‌خوای بخونیش؟! آره؟! فیلیپ! آتیشش بزن!

ناگهان در ترقوه‌اش احساس سوختن جان‌فرسایی کرد. استخوان گردنش در حال سوختن بود! از ته دلش جیغ زد. چشم‌هایش رو به جمله خشک شده بودند و از درد زیاد سوختن استخوانش، مرگ را هر لحظه بیشتر از قبل، مزه‌مزه می‌کرد. چند لحظه گذشت و لیلیث با عجز گفت:

_ تمومش کن! باشه...عهد می‌بندم! فقط تمومش کن!

قهقه‌ای زد و ناگهان به شکل مار سبز رنگ و قطوری در آمد. با همان چشمان آتشینش به لیلیث زل زد و با صدای زنانه و ترسناکی گفت:

_ همیشه از فرزندان حرف گوش کنم خوشم می‌اومد! فیلیپ! ولش کن! بذار با اراده‌ی خودش عهد ببنده. اینطوری بیشتر لذت می‌برم‌.

ناگهان تمامی نیروهای خبیثی که این همه مدت او را مهار کرده بودند، از بین رفتند و لیلیث آزاد شد. می‌توانست پلک بزند و بدن خشکش را به حرکت در آورد. ذهنش پر شده بود از سؤال‌های مختلف و راه‌های فرار. مار سبز و بزرگ هر لحظه با فِس‌فِس بیشتر و بیشتر به او نزدیک میشد. لیلیث سریع سر جایش نشست و با چانه‌ی لرزان و چشمان اشک‌بار به او خیره شد. با خودش گفت: «حالا چی کار کنم؟ چه طوری باید فرار کنم؟»

_ فرار؟! فکر فرار به سرت نزنه!

متعجب از اینکه ابلیس می‌توانست ذهنش را بخواند، روی زمین نشست و به تختش تکیه داد. تمام بدنش می‌لرزید. چشم‌هایش را بست و آب دهانش را قورت داد. چه باید می‌کرد؟ کجا باید می‌رفت؟ اگر عهد می‌بست باید آدم می‌کشت و اگر عهد نمی‌بست، باید شاهد کشته شدن خودش می‌بود.

مار به او نزدیک‌ و نزدیک‌تر میشد. فس‌فس کنان گفت:

_ خب؟ منتظرم!

در یک لحظه لیلیث چشم‌هایش را باز کرد و فکر فرار و نجات خودش، نیرویی به بدن خشکش بخشید و توانست از سر جایش بلند شود. با سرعت و بی‌توجهی به درد جان‌فرسای پای راستش، به سمت در سیاه اتاقش دوید. با هق‌هق دست لرزانش را به دستگیره‌ی سفید و گرد اتاق رساند و آن را به وسیله‌ی نیمچه جانی که در بدنش بود چرخاند. در دلش فرباد زد: «باز شو لعنتی! باز شو!» اما در قفل بود. ابلیس با عصبانیت و صدای چند شخص، فریاد زد:

_ بکشونش سر جاش و مجبورش کن عهد ببنده!

نیروی خبیثانه باز لیلیث را با خود کشید و او را محکم به سمت تخت پرتاب کرد. جیغ بلندش کل فضای اتاق را در بر گرفت و درد عمیقی در ناحیه کمرش احساس کرد. هق‌هق کرد و با عجز گفت:

_ تمونش کن! بذار برم...با من چی کار داری؟!

مار به شکل سونیا در آمد و با همان دست خونین فک لیلیث را گرفت. با خشم فریاد زد:

_ هیچکس تا حالا نتونسته از دست من فرار کنه! زود باش عهد ببند!

دست‌ها و پاهای لیلیث اسیر شدند و چشمش محکوم به دیدن دوباره‌ی عهد آتشین معلق در هوا شد. بدون آنکه بخواهد، شروع به عهد بستن کرد:

_ د...درود بر اهریمن...و...ابلیس.

ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود. تلاش می‌کرد عهد را نخواند ولی نیرویی حنجره‌‌ی او را کنترل می‌کرد و مجبور بود عهد ببندد. روی قفسه‌ی سینه اش شروع به سوختن کرد. خواست فریاد بزند و از درد ناله کند اما نمی‌توانست.

_ م...ن قسم می‌خورم از ای...این پس روح خود و روح چ...هار نفر دیگر را به تو بفروشم.

درد بیشتر شد. روی سینه‌اش در اثر سوختن، نقش یک مار داشت نقش می‌بست. هرچه به پایان عهد بستن نزدیک میشد، نقش مار روی قفسه‌ی سینه‌اش کامل‌تر میشد.

_ بر...خیز ای روح مقدسِ...من و برای اطاعت از اجنه و شی*طان آماده شو...لیانکا مانالکا.

_ خوبه! خوبه! عالیه! سه بار دیگه بگو. زود باش دختر عزیزم. عهدت رو کامل کن فرزند حرف گوش کن من!

وحشت حتی یک ثانیه هم قلب لیلیث را تنها نمی‌گذاشت. روحش داشت پر از نفرین میشد و خودش خبر نداشت. نفرت او را فرا گرفته بود و آتش ترس و وهم در وجودش زبانه می‌کشید. درد جان‌فرسای سوزش و شکل گرفتن مار وحشتناک روی قفسه‌ی سینه‌اش، داشت جان او را می‌گرفت. برای چهارمین بار آن جملات را خواند و به یک باره دور تا دور اتاقش را آتش فرا گرفت. لیلیث آنقدر حالش وخیم بود که هیچ چیز از اطرافش را درک نمی‌کرد. نیروی خبیث او را به حال خود رها کرد و با ناتوانی روی زمین پهن شد. پلک‌هایش روی هم آمدند و آخرین حرف‌های ابلیس را شنید:

_ فیلیپ! کل حواست رو به این دختر جمع کن! حواست باشه اون «لونا»ی مزاحم سراغش نیاد. البته که دیگه اون خیلی ضعیف شده ولی باز هم حواست به لیلیث باشه. اگه سونیا رو نکشت، همون لحظه تسخیرش کن و نابودش کن. فهمیدی؟

لونا چه بود؟ اصلا فیلیپ که بود؟ برای چه لیلیث باید گرفتار ابلیس و قتل‌های بی‌رحمانه باشد؟ برای چه باید چهار روح به او بفروشد؟ درست است که او هیچوقت خانواده‌اش را ندیده ولی دلیل نمی‌شود فرزند ابلیس باشد. او خیلی چیزها را باید می‌فهمید اما با تبدیل شدن ابلیس به آن مار سبز رنگ و داخل شدن به آتش‌ رو به روی در اتاق، دیگر لیلیث چیزی نفهمید و روی زمین بیهوش شد. آخرین حرفی که به خودش زد، این بود: «من واقعا فرزند ابلیس شدم؟» و دیگر هیچ چیز از دنیای دورش را نفهمید.

***

گیج و گنج چشم‌هایش را باز کرد. هنوز روی موکت قهوه‌ای رنگ دراز کشیده بود. چند بار پلک زد و محوطه‌ی اتاق را زیر نظر گرفت. اتفاقات دیشب را که به یادآورد، مانند فشفشه روی زمین نشست و به اطرافش نگاه کرد. باز هم ترسید. آخرین چیزی که به یاد داشت، شعله‌های دور تا دور اتاقش بود ولی در آن لحظه هیچ کدام از شعله‌ها نبودند. هراسان به سمت تختش چرخید. روی تختش هیچ اثری از شکستگی چوب و رد شدن دست نبود. موکت‌ها را نیز از نظر گذراند و ردی از خون ندید.

نفسش را به آسودگی بیرون داد و با پوزخند گفت:

_ می‌دونستم که فقط یه خواب لعنتی بوده.

اما طولی نکشید که با دیدن یک آینه‌ی قدی سمت چپ اتاق، حس آسودگی باز هم جایش را به ترس داد. لیلیث هیچوقت در اتاقش آینه نداشت و دیدن آن آینه‌ی قدی در اتاق، جای تعجب داشت.

با بهت از سر جایش بلند شد و به سمت آینه رفت. روی موکت سرد اتاقش گام برداشت و رو به روی آینه ایستاد. پیراهن آستین بلند سفید و شلوار مخملی قرمز هر یک جای خود بودند اما با دیدن رنگ موهایش که به یک باره از قرمز به نیلی تغییر کرده بود، با خشم گفت:

_ چه بلایی سر موهام اومده؟!

دستش را بلند کرد تا موهایش را بگردد و اثری از رنگ سرخ پیدا کند اما با دیدن انعکاس تصویر خودش در آینه که اصلا مثل او عمل نکرده و دست‌هایش را بالا نیاورد، خشمش فرو ریخت و حیران شد. تصویر درون آینه با لب‌های غنچه‌ای شکلی پوزخند زد و با صدای عجیبی گفت:

_ نکنه فکر کردی این یه آینه‌ی عادیه؟!

اخم کرد و چند سیلی کوتاه به خودش زد. فکر می‌کرد باز دارد توهم می‌زند و خواب است اما خواب نبود! تصویر درون آینه با همان صدای عجیب و دو رگه خندید و گفت:

_ نه! خواب نیستی! بذار ببینم...پیمانت رو که یادت نرفته؟

لیلیث با شنیدن این حرف، بی‌حال روی زمین نشست و به فکر فرو رفت. ناگهان تصویری که درون آینه‌ی قدی بود، پیراهنش را بالا زد و به تصویر یک مار که روی قفسه‌ی سینه‌اش حک شده بود، اشاره کرد. لیلیث چشم‌هایش از تعجب گرد شد. سریع از درون یقیه‌اش نگاهی مشکوکانه کرد و با دیدن تصویر مار که در اثر سوختگی روی تنش حک بود، بغض کرد. تصویر با خنده گفت:

_ این مار اثر پیمان تو با پدرت ابلیس هست! تصویرش تا آخر عمرت روی سینه‌ت حک شده. تو فرزند ابلیسی!

لیلیث با خشونت از سر جایش بلند شد. دست‌هایش را روی لبه‌های سفید و مارپیچ آینه گذاشت و با خشم گفت:

_ من فرزند اون لعنتی نیستم! فهمیدی؟! برو و گورت رو گم کن. گم شو!

تصویر قهقه‌ای زد و لباسش را پایین کشید. به سمت لیلیث آمد و گفت:

_ فکر کردی همه‌ش خواب بود؟ حتی اون پیمان شیطانی که توی کتاب هم نوشته شده بود؟

کتاب؟! نکند از همان کتابی حرف میزد که لیلیث آن را زیر در پیدا کرده بود؟ لیلیث سریع برگشت و به کنار بالِشت تختش خیره شد. کتاب هنوز آنجا بود. آب دهانش را قورت داد و به سمت تصویر برگشت که دست به سینه به لیلیث نگاه می‌کرد. بغضش محکم‌تر شد و با نفرت گفت:

_ چی از جون من می‌خوای؟ تو کی هستی؟!

با این حرف لیلیث، ناگهان درون آینه شعله‌های آتش زبانه کشیدند و هاله‌ای خاکستری و محو از آدمی که نه صورتش معلوم بود و نه اندامش، بین آن آتش‌ها پدیدار شد. آن هاله فریاد زد:

_ من فیلیپ هستم! فرزند ارشد ابلیس!

لیلیث خشمگین‌تر از قبل، فریاد زد:

_ من هم لیلیث هستم و فرزند هیچکس نیستم! نابودت می‌کنم!

دست راستش را مشت کرد و محکم به آینه کوبید. بس بود! باید آن قضیه‌ی مسخره تمام میشد و باز به زندگی مسخره و عادی همیشگی‌اش ادامه می‌داد. آینه ترکی برداشت. با نفرت مشت دیگری کوبید و ترک ها بیشتر شدند و بالا تا پایین آینه‌ی بزرگ و بلند را در بر گرفتند. با مشت سومی که لیلیث زد، کل آینه فرو ریخت و قهقه‌ای ترسناک کل اتاق را لرزاند. مثل همیشه، تیک عصبی لیلیث به سراغش آمد و در اوج خشم، پلک‌هایش را محکم باز و بسته می‌کرد.

دست کرد و تکه‌ای از شبشه‌های شکسته‌ی جلوی پایش برداشت و با آستینش بینی‌اش تمیز کرد. در آن وضعیت از تیک عصبی و آبریزش بینی‌اش بیشتر از قبل متنفر بود. سرش را برگرداند و به کتاب قهوه‌ای و کهنه‌ی کنار بالشتش چشم دوخت.

زیر لب گفت:

_ وقتی اون کتاب لعنتی رو از بین بردم، می‌فهمین با کی طرفین! من فرزند هیچکس نیستم!

با قدم‌هایی محکم به سمت کتاب رفت و آن را در دست گرفت. تکه‌ی شیشه‌ی کوچیک در دست راستش بود و کتاب «چگونه فرزند ابلیس شویم؟» در دست چپش. پوزخندی زد و گفت:

_ خداحافظ عوضی‌ها!

تکه شیشه را بالای جلد کتاب تنظیم کرد و با خشم آن را درون کتاب فرو برد. ناگهان درد عمیق و سوزشی را روی قفسه‌ی سینه‌اش احساس کرد؛ آنقدر سینه‌اش می‌سوخت و درد داشت که جیغ زد و شیشه و کتاب از دستش افتادند. با دست‌هایش محکم روی قفسه‌ی سینه‌اش را فشار می‌داد و جیغ می‌کشید. روی تخت نشست و نفس‌نفس زد. زیرچشمی به هاله‌ی خاکستری‌ که از لا به لای خورده شیشه‌ها بالا آمد و قدم‌ زنان به او نزدیک شد، چشم دوخت. هاله دست‌های دودی و گرمش را به سمت گلوی لیلث برد و او را اسیر کرد.

با قدرتی که داشت، آن را از زمین بلند کرد و به دیوار کنار تخت چسپاند.

دور تا دور هاله حرارت گرما پخش بود و دستش پوست گردن لیلیث را می‌سوزاند. لیلیث با هراس و چشم‌هایی گرد شده، به هاله و صورتی که فقط از خاکستر تشکیل شده بود، نگاه کرد.

اوق میزد و دهانش برای التماس برای رهایی باز بود. دست‌هایش را بالا آورد تا دست فیلیپ، همان هاله را پس بزند اما بی‌فایده بود؛ داشت خفه میشد! فیلیپ با صدایی مردانه و منعکس، گفت:

_ هیچ راه فراری نداری دختره‌ی بدذات! پدر قدرتش رو از دست داده و به زودی من جاش رو می‌گیرم ولی حیف که به توی عوضی و ضعیف نیاز دارم تا کامل بشم و بتونم دنیا رو کنترل کنم! همون‌طور که پدر گفت باید چهار نفر رو بکشی! سونیا، ملیسا، الیزابت و محمد. از سونیا شروع میشه. همین روز، ساعت چهار ظهر! چهار ساعت وقت داری و اگه نکشیش، مطمئن باش خودم همین‌جا می‌کشمت! و چقدر خوبه که پدر اجازه‌ی کشتن تو رو بهم داد.

گلویش را رها کرد و لیلیث روی تخت پرتاب شد. لیلیث گلویش را گرفت و با ترس شروع به سرفه کرد. نه! این یک شوخی نبود! یک قضیه‌ی مسخره یا حتی یک کتاب نفرین شده نبود. آن قضیه، قضیه‌ی فرشته‌ی طرد شده، ابلیس بود. باید آدم می‌کشت! باید خواهرخوانده‌اش را می‌کشت. وقتی بالآخره توانست به راحتی نفس بکشد، رو به فلیپ که روبه‌رویش ایستاده بود کرد و با صدای ضعیفی گفت:

- اگه نکشمش چی؟

فیلیپ خندید و به سمت خرده شیشه‌ها رفت.

_ خیلی ساده هست؛ می‌میری!

لیلیث با خودش فکر کرد که مردن بهتر از زندگی کردن به عنوان یک قاتل است. با ترس گفت:

- خب...من ترجیح میدم بمیرم تا سونیا رو بکشم.

خرده شیشه‌ها با نیروی فیلیپ به سمت قاب مارپیچ و سفید آینه رفتند و سر جای خود قرار گرفتند. فیلیپ با خنده گفت:

- واقعاً؟ تو حاضری جونت رو به خاطر یه دختره‌ی مُفَنگی بدی؟ کسی که وقتی زیباییت رو دید، بهت حسادت کرد و باعث شد محمد و الیزابت ازت متنفر بشن. وای! چقدر تو بزدلی!

ناگهان برگشت و با حرکت دست‌های هاله‌ای شکلش، تصویری سیاه-سفید، مثل فیلم‌های قدیمی را در هوا به نمایش کشید. صحنه‌ای از فیلم در هوای اتاق و روبه‌روی لیلیث در حال پخش شدن بود. لیلیث با تعجب به فیلم رو به رویش نگاه می‌کرد؛ خاطرات خودش بود! صدای خنده‌های سونیا و دوست‌هایش که او را به خاطر رنگ موهای قرمز و چشم‌های آبی‌اش مسخره می‌کردند، در اتاق می‌پیچید.

- یادت رفته وقتی توی سن پونزده سالگی موهای سیاهت قرمز و چشم‌های قهوه‌ایت آبی شدن، چقدر محمد و الیزابت اذیتت کردن؟!

لیلیث آب دهانش را قورت داد. تداعی آن خاطرات حال به هم زن باعث میشد بخواهد سر همه چیز و همه کس فریاد بزند و سونیای فضول و حسود را به باد کتک بگیرد. دست‌هایش را مشت کرد و با دندان‌های فشرده به هم، به صحنه‌ی عوض شده خیره شد. صحنه، محمد را نشان می‌داد که وقتی لیلیث پانزده سالش شد، می‌خواست به زور موهای بلند و لختِ قرمزش را بچیند. آن روز برایش خیلی دردآور بود و چقدر شانس آورد که توانست از دست محمد قِسِر در برود؛ بلکه از همان روز بود که خانواده‌اش او را «عجیب‌غریب» صدا می‌زدند.

فیلیپ با خنده به صحنه اشاره کرد و گفت:

- اون موهای قرمز و خوشگلت که شب تولد پونزده سالگیت به وجود اومدن، قرار بود به دست یه مرد نفرت‌انگیز چیده بشه! هنوز هم نمی‌خوای انتقام هرروزی رو که برات جهنم کردن بگیری؟!

لیلیث اخم کرد و چیزی نگفت. مشت‌هایش را بیشتر فشرد و تیک عصبی‌اش شروع شد. فیلیپ با لحن غرورآمیزی ادامه داد:

- واقعاً اینقدر دلسوز شدی لیلیث؟! فکرش رو هم نمی‌کردم که  تو اینقدر از حقت بگذری. نکنه می‌خوای ببخشیشون؟ می‌خوای اون همه اذیتی که کردن رو نادیده بگیری؟! اگه باهوش باشی انتقام می‌گیری تا تاوانش رو پس بدن!

لیلیث چشم‌هایش را بست و فریاد زد:

- بسه!

فیلیپ خندید و بعد لحنش ترسناک‌تر از همیشه شد. غرید:

- نیم ساعت از اون سه ساعتی که وقت داشتی گذشت! تن لشت رو بلند کن و نذار توی اتاق خودت به لجن بکشونمت!

لیلیث چشم‌هایش را باز کرد. نمی‌دانست چه نیرویی او را تا آن حد مهربان کرده بود! با بی‌خیالی گفت:

- پس بهتره به خودت زحمت ندی. من هیچ‌کس رو نمی‌کشم و تو هم هرجایی از این دنیا دوست داری، من رو بکش.

فیلیپ عصبانی‌تر از همیشه به سمتش آمد. صورت محوش در چند میلی‌متری صورت لیلیث قرار گرفت و با نفرت گفت:

- با مردن هر فرزند ابلیس، تکه‌ای از دنیا نابود میشه! با مردن تو، کل کانادا نابود میشه دختره‌ی احمق! دوست داری به خاطر توی بزدل، کل مردم کانادا جونشون رو از دست بدن؟

بعد هم سرش را برگرداند و با همان لحن ادامه داد:

- لعنت به این وضعیت که من مجبورم با توی عوضی ترسو کامل بشم!
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم - FatiShoki - 14-02-2023، 17:38


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان