امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عروس 18ساله (اگه اینو از دست بدی دیگه از دستش دادی حالا خودتون میدونین)

#14
فرهاد هر روزصبح منتظر تماس دکتر بود که از حال یاسی با خبرش کنه ...
اما اون روز خبری نشد ....لباس پوشید و رفت دم اتاق بهزاد اما هرچی در زد کسی درو وا نکرد ... با خودش گفت حتما رفته هواخوری...شایدم پیش یاسی ..اما نه وقتی حساسیت منو دید قول داد فقط با خودم بیاد به یاسی سر بزنه ...
تاکسی دربست گرفت و به سمت بیمارستان رفت...
جلوی بیمارستان مملو از اادم بود ..ماشین پلیس .... نیروهای گشت ویزه...همه و همه خبر از اتفاق هولناکی میداد ...یه چیزی تو دل فرهاد فرو ریخت ...
با قدمای سست از ماشین پیاده شد به سمت جمعیت رفت ...با دیدن سر بریده پیرمرد مهربونی که هر روز موقع ورود و خروجش از جلوش بلند میشدو سلام و خداحافظ پسرم میگفت اشک تو چشمای عسلیش جمع شد ...
صدای همهمه مردم رو میشنید ...
زنی با هیکلی ریزه میزه و قیافه ای که فضولی ازش میبارید داشت با اب و تا ب میگفت: اره ..این بیمارستان دیگه امنیت نداره ... نصف شب یه دختر بد بختوتو اتاقش کشتن یکی هم با خودشون بردن معلوم نیست چه بلایی سرش بیارن بعدم این پیر مرد بیچاره واسه اینکه جلوشون واستاده سلاخی کردن .. والا من که دیگه پامو تو اینجا نمیزارم ...
فرهاد با وحشت داد زد : یاسی ...نکنه ...خدای من ...یاسی
وبه سمت اتاق یاسمنش دویید...جلوی اتاقش پر بود از مامور...نوار زرد اخطار از این سر در تا اون سر کشیده شده بود و اجازه وردو به هیچ کس داده نمیشد ... فرهاد اما میخواست به زور وارد شه ...اما نمیذاشتن و اون با داد یاسی رو صدا میزد ...بزارین برم تو .. یاسیییی...تو رو خدا بزارین ...
نا گهان دستی شونه های اونو گرفت و به عقب کشید و گفت اروم پسرم ....اروم ...یاسی تو اونجا نیست ..
فرهاد نا باور به چهره دکتر که معلوم بود خون گریه کرده گفت: پس این کیه ..این جسد مال کیه؟؟ این اتاق یاس منه ...
دکتر این بار با جدیت گفت :یاسی تو زندست این نوه منه که مرده...
فرهاد این بار شکه شده به دکتر خیره شد ...
دکتر : بیا بشین تا برات بگم .. فقط اروم باش ...
دیشب .. یه مرد از راه پنجره وارد اتاق یاسمن شده .. و میخواسته اونو ببره که ... که....
تو این لحظه بغض راه گلوی دکترو بست و اشگ از چشماش فرو ریخت با زحمت گفت: که..که شبنم ...نوه من که اون شب کیشیک بوده ...یه صدایی از اتاق یاسی میشنوه..از اونجایی که .. من کلی سفارش یاسمن و کرده بودم به پرستار دیگه میگه من برم ببینم صدای چیه .. چه خبره...
وقتی وارد اتاق میشه میبینه یه مرد سیاهپوش یاسی رو رو کول انداخته داره میبره ..تا میاد همه رو خبر کنه ...اون..اون نامرد.. یه چاقو..تو قلبششش...
و دیگه نتونست ادامه بده و صدای هق هق گریه اش فضای بیمارستانو پر کرد ....
فرهاد نمیدونست اونو تسلی بده یا خودشو ..
با بغض و گریه گفت : دکتر ما رو ببخش .. همش تقصیر ما بود ....اگه ما به این سفر لعنتی نمییومدیم ...
دکتر سرشو بلند کرد و گفت : این حرف و نزن پسرم .. قسمت و تقدیر این طور بوده .... ولی نمیدونم چرا یاسی رو بردن؟؟
مگه اون دختر چی داره؟؟؟
فرهاد داغون و پریشون دستی به موهاش کشید و گفت: اقاجونم میگفت هنوز این ماجرا تموم نشده باور نکردم ..
_چه ماجرای فرهاد جان ..؟؟؟
_پدر یاسی توی یه شرکت دارویی خارجی کار میکرد ...روی یه پروزه محرمانه پدر یاسی فرمولی رو کشف میکنه که اونا مدتها بود دنبالش بودن ...
اما پدر یاسی میدونسته که اگه این این فرمول به دست اونا برسه ادمایی زیادی از بین میرن ... بخاطر همین قسمت اصلی فرمولو قایم میکنه و به هیچ کسی چیزی نمیگه ...
فقط به پدر بزرگم میگه حواستون به یاسمنم باشه ... کلید دسته اونه ...
اونا هم نمیدونم از کجا این حرفوشنیده بودن .. از همون زمان دنبال یه فرصت واسه دزدیدن یاسی. و بدست اوردن کیلد ....حالا چه کلیدی خدا میدونه ...
دکتر گفت : عجب ماجرایی ....مطمئنن یاسمن و زنده نگه میدارن ...یاسی خودش چیزی میدونه؟
فرهاد ناراحت گفت: بدبختی همین جاست اون هیچی از این ماجرا نمیدونه ...
خدایا چطور به پدربزرگم و مادرش خبر بدم ...؟؟؟

نه نباید میذاشت اقاجونش چیزی بفهمه .. با این خبر حتما سکته میکرد ...
سریع به اداره پلیس ... کارت شناسایی خودشو نشون داد و درخواست ملاقات با رییس بخش رو داد ...
سلام سرهنگ صولتی
سرهنگ: سلام بازرس احمدیان
_ درخواست کمک داشتم سرهنگ ...
_ خواهش میکنم هر کمکی لازم باشه دریغ ندارم
_میخواستم اگه ممکنه پرونده قتل وربوده شدن از بیمارستان الحلال رو به من بدید
_اما بازرس اینطور که گفتند شما الان تو مرخصی هستید ...
_تو مرخصی بودم اما دیگه نه... دختری که ربوده شده همسر من بوده ..
سرهنگ متعجب گفت: همسر شما؟
_بله
_پس مطمئنن قصد اخاذی از شما رو دارن نه؟
_نه جریانش مفصله بعدا واستون توضیح میدم فقط اگه ممکنه بهترین افرادتونو همراه اجازه تام به من بدید .. تا بتونم قبل از اینکه بلایی به سر همسرم بیارن گیرشون بندازم ..
_حتما .. هر کمکی ازم بر بیاد واستون انجام میدم...
سرهنگ با صدای بلندی گفت: گروهبان تقی پور
مرد قد کوتاهی وارد اتاق شد و به حالت سلام نظامی پاهاشو به هم کوبید و گفت: بله قربان ؟
_زود برو ستوان کریمی و ستوان سهیلی بگو بیان دفتر من ...
_بله قربان ...
و به سرعت رفت.. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که دو مرد قد بلند و قوی هیکل وارد شدند و مثل گروهبان سلام نظامی دادن ...
_بله قربان
_اقایون ایشون بازرس احمدیان هستند .. پرونده بیمارستان الحلال رو به ایشون سپردم .. بخاطر مسائلی که خودشون باهاتون مطرح میکنند ..امیدوارم با تمام قوا ایشونو همراهی کنید ..
دومرد با هم گفتند : بله قربان
فرهاد تمام قضایا رو واسشون شرح داد ..
ستوان سهیلی که مشخص بود ادم کار امدیه به با کمی فکر گفت بهتره اول از چند تا از خبر چینایی که داریم استفاده کنیم اینطوری زودتر به مقصودمون میرسیم ...
فرهاد گفت: فکر خیلی خوبیه شما این کارو انجام بدین ...منو ستوان کریمی هم باید تمام محل های مشکوک تو جزیره رو بازرسی کنیم...امشب همدیگه رو تو هتل میبینیم ... ضمنا بهتره از لباسای شخصی استفاده کنیم .....
_بله قربان ...
خوب از همین الان شروع میکنیم .
.
هر سه مرد از جا برخاستند و رو به سرهنگ تعظیمی کردند
سرهنگ گفت: در پناه خدا موفق باشید .. هر جا کمک خواستین سریع اطلاع بدید
فرهاد کمی نور امید در دلش تابید و برای اولین بار از اینکه همچین شغلی رو انتخاب کرده بود خوشحال شد ...

شب بعد از تلاشهای بی ثمرد هر 3 در اتاق فرهاد گرد هم اومدن...
ستوان سهیلی سلامی داد و خسته خودشو روی صندلی انداخت...
ستوان کریمی رو به اون گفت: چه خبر فرزاد جان؟؟
ستوان سهیلی با خستگی گفت: هیچ کسی خبری نداشت حسن جان ...اما سپردم که واسمون تحقیق کنن ببینن باند جدیدی به جزیره اومده یا نه ؟ یا کسی چیزی در رابطه با این قضیه میدونه... شما چی کار کردین ؟؟
فرهاد که تا اون لحظه ساکت و خاموش نشسته بود گفت: ما هم مثل خودت فرزاد جون ..تو هر سوراخ سمبه ای بگی سرک کشیدیم اما هیچی به هیچی ...
با خوبه اینجا یه جزیره کوچیکه ...
فرزاد کمی فکر کرد و گفت :ببینید بچه ها همون طور که فرهاد میگه اینجا خیلی کوچیکه ...پنهان کردن یه ادم اونم با این همه خبر چین و مردم فضول کار سختیه ...
هر سه به هم نگاه کردن .. فرهاد گفت : شمام به همون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنید؟؟
حسن گفت: اره .. این کارو میشه فقط تو شبه جزیره های اطراف انجام داد ..
فرزاد گفت: پس بهتره بیشتر از این خودمونو تو جزیره الاف نکنیم باید سریع گروه تجسس و مخفیانه به شبه جزیره ها بفرستیم ...
فرهاد که احساس کرد یه قدم به یاسی نزدیک شده با خوشحالی دستاشو بهم کوبیدو گفت :خیلی ممنونم بچه ها .. امروز خیلی خسته شدین بهتره برید استراحت .. فردا با نیروی مضاعف کا رو دنبال میکنیم...
دومرد با فرهاد دست دادند و راه خانه درپیش گرفتند...


وقتی فرزاد و حسن اونو تنها گذاشتن ..پشت پنجره رو به دریا رفت.. اون شبم هوا مهتابی بود و امواج دریا به ارامی صخره ها را نوازش میدادن...
یاد اون شبی که یاسمن مثل فرشته ای رویایی با اون موهای بلند شرابی و پوست سفید مهتابی پشت پنجره ایستاده بودو زیر لب شعر((عاشم من )) رو زمزمه میکرد....افتاد ..
یدفعه دلش هوای اغوش سرکش و لجوج یاسی رو کرد.... دلش میخواست میتونست الان صورت مهتابی اونو اروم نوازش کنه و بوسه ای روی لبای غنچه ای سرخش بزنه .. اما افسوس که اون اینجا نبود....
قلبش از نبود اون فشرده شد ...با اشکی که تو چشاش جمع شده بود با همه قدرت از همون بالا روبه دریا داد زد کجاییییییییی یااسسسسسسیییییییییییی..

فرهاد تا صبح نتونست چشماشو روهم بزاره ... همش از این سر اتاق به اونسر میرفت و با خودش در جدال بود که به تیمسار جریان و بگه یا نه؟
وقتی به خودش اومد که افتاب از پنجره به داخل اتاق سرک کشید ...
ابی به صورتش زد و خودشو تو ایینه نگاه کرد ...
نه نمیشه اگه اونا بهوشون زنگ بزنن چی؟ یا برن خونه یاسی و مادرشو اذیت کنن؟ باید خبرشون کنم ...

لباس شو پوشید و به سمت اتاق بهزاد رفت: عجیب بود 2 روزی می شد که از بهزاد خبر نداشت .. بهزادی که هر روز خودش دنبال فرهاد میومد و از حال یاسی میپرسید ...
واسه پنجمین باربه در اتاق زد اما بازهم کسی جواب نداد ... یعنی کجا رفته این بشر .. بهتره از دفتر هتل بپرسم ...
در دفتر هتل دختری موشرابی نشسته بود و جواب گوی مهمان ها بود...فرهاد با دیدن اون چهره یاسمن جلو چشمش نقش گرفت... فکر اینکه هر لحظه ممکنه اونواز دست بده پریشونش کرد ...بعد با خودش گفت : بهتره اول به تیمسار خبر بدم ...بهزادم حتما یه جایی سرش گرمه ...

به سمت باجه های تلفن رفت و شماه تیمسار رو گرفت... با چهارمین بوق صدای گرم تیمسار شنیده شد..

_الو؟
فرهاد لحظه ای مردد شد..
_الو ..جواب بده بی پدر ..ازار داری اول صبحی مزاحم میشی؟
_فرهاد لبخندی به لبش نشست چقدر دلش واسه دیدن این پیرمرد مهربون تنگ شده بود ...
__سلام اقاجون خودم ..چطوری شما..
_ای برشیطون لعنت ..تویی پسر ؟چرا جواب نمیدی؟
_میخواستم یه کم سر به سرتون بزارم
_ ای پدر سوخته... خوب چی شده حالی از ما پرسیدی .. اینقدر سرتون گرمه که پاک ما رو فراموش کردین ...این دختر بی معرفتم نه یه حالی از ما میپرسه نه از مادرش بیچارش....اون رز مادرش خیلی ناراحت بود میگفت: اینم بچه .. انگار نه انگار یه روز مادری داشته...... حالا کجاست این ورپریده ....؟؟؟
فرهاد من من کنان گفت : اقاجون ...میگم... ببین میشه یه مدت مادر یاسی رو پیش خودتون نگه دارین ؟
تیمسار مشکوک گفت :چرا اینو میگی پسر ؟ اتفاقی افتاده؟ راست بگو فرهاد ...
فرهاد این بار سکوت کرد ...
تیمسار که به دلش بد اومده بود گفت : فرهاد یاسی حالش خوبه ؟ کجاست این دختر ؟ چرا همش جواب سر بالا میدی تو؟
نکنه بلایی سرش اوردی؟هان؟ د حرف بزن بچه؟
فرهاد با بغض گفت : منو ببخش اقاجون .. نتونستم از امانتتون خوب مراقبت کنم...

تیمسار با ناراحتی گفت: نصف عمرم کردی پسر بگو چی شده ؟؟؟
_اقاجون .. یاسی رو .. دزدیدن..
تیمسار با شنیدن این حرف با دست توسر خودش زد و گفت یاخدا ... یاخدا ...
ای تق به روت بیاد پسر چقدر بهت گفتم مراقبش باش ... چقدر ... حالا جواب مادرشو چی بدم ...
فرهاد با ناراحتی گفت: خواهش میکنم فقط مادرشو پیش خودتون نگه دارین...
چند تا از بچه ها هم بگین بیان مراقبتون ...منم اینجا پیگیر کارام ...
تیمسار با عصبانیت گفت : فرهاد دعا کن بلایی به سرش نیاد وگرنه ...
_اقاجون هرچی بگید حق دارید .. مطمئن باشی بی یاسی بر نمیگردم ...

و گوشی رو بی خداحافظی گذاشت ...
به سمت اداره حرکت کرد .. . وارد دفتر سرهنگ شد...
سرهنگ با دیدنش از جا بلند شد و با هم دشت دادند...
_ چه خبر بازرس ؟ چیزی دست گیرتون شد؟
_ بله با کمک ستوانها فهمیدیم که روباینده ها باید تو شبه جزیره های اطراف باشن ...واسه همینم مزاحم شدم .. میخواستم چند تا تیم جستجو تشکیل بدیم به همراهی من و ستوان سهیلی وکریمی...
_حتما پسرم همین الان ترتیبشو میدم ..

ستوان کریمی و سهیلی توی راهرو فرهاد و دیدند و به سمتش اومدن و سلام گرمی دادند ..
فرهاد هم جواب اونا رو داد و گفت: بچه ها با سرهنگ هماهنگ کردم اماده شید برریم واسه جستجو ...
فرزاد با لحن شوخی گفت: ما همیشه امادهایم قربان .. ... واسه دستگیری اشرار ... بریم ..
حسن: پیش به سوی دریا ...
هرسه با گروهی از سربازای لباس شخصی به سمت اسکله رفتند ..

با حرکت قایق فرهاد دستی بلند کرد و گفت: اگه چیز مشکوکی دیدین خبر بدین و گرنه شب همون جای قبلی میبینمتون... اونها هم دستی تکون دادند ...
وهر یک از قایق ها با سرعت به سویی رفتند ... 3 تا قایق گرفتند و هر کدوم سرپرست یکی از قایق ها شدند ..

اونشب وقتی یاسی چشم باز کرد خودشو تو اتاق خیلی بزرگ و قشنگ روی تخت سلطنتی دید ..
دوتا پنجره بزگ یکی اینور اتاق یکی اونور اتاق با پردهایی از حریر و ساتن به رنگ نقره ای دیده میشد چلچراغ بزرگی هم وسط سقف اتاق خودنمایی میکرد که اونجا رو مثل روز روشن کرده بود ... اروم از تخت بلند شدبه طرف پنجره رفت وپرده رو کنار زد بی صدا اونو باز کرد .. میخواست ببینه کجاست تو چه وضعیتیه...
.
روبه روش تا چشم یاری میکرد دریای اروم و بی موج بو که مهتاب نور نقره ایشو رو اون با ظرافت هر چه تمام تر میتاباند...اگه تو موقعیتت دیگه ای بود از دیدن این صحنه به شدت احساساتی میشد .. اما حالا ...
فکری عین برق از ذهنش گذشت... پنجره ها بی حفاظ بود ... فقط دو تا طبقه از زمین فاصله داشت ... میتونست از اونجا بپره .. البته شاید کمی زخم و زیلی میشد .. اما بهتر از این بود که تو دست بهزاد نامرد اسیر بمونه ...

اومد از لبه پنجره بره بالا که صدای پایی شنید ... سریع اومد پایین و خودشو رو تخت به خواب زد ...
در باز شد و مرد چشم خاکستری وارد شد و درو بست ...
یاسی زیر چشمی نگاه کرد ببینه کیه از دیدن بهزاد خونش به جوش اومد .. دلش میخواست چشای خاکستریشو با ناخوناش بیرون بیاره .
مرد کنار یاسی رو تخت نشست به ارومی دستی رو موهای نرم و شرابی اون کشید ..و با خودش زمزمه کرد : ببین چه معصوم خوابیده انگارر نه انگار که تا چند ساعت قبل داشت لگد میپروندو فحش میداد ...
تا حالاهزار تا دختر خوشگل دیدم اما هیچ کدوم به جذابی و سرکشی این نبودن ...باید قبل از اینکه صورت و بدن نازشو سیاه و کبود کنن یه کیف و حال اساسی باش بکنم ...
وقتی یاسی حرم نفسهای اونو رو صورتش حس کرد با همه قدرت سرشو تو پیشنونی اون کوبوند ..و با ناخوناش صورت اونو خراشید ...
مرد صورتشو گرفت و به عقب رفت اما با خندهایجای خراش رو لمس کرد و گفت : عاشق دخترای وحشی مثل توام ... کمر بند شلوارشو باز کرد .. یاسی ترسیده بود .. از رو تخت پایین پریید .. قدمی عقب گذاشت ... مرد یکی یکی دکمه های پیرهنشو بازمی کرد ...چشمای یاسی دنبال چیزی میگشت تا بتونه از خودش دفاع کنه ... گلدون رو میز و برداشت و به سمت اون پرتاب کرد اما مرد جا خالی داد ... یاسی راهی جز پریدن نداشت .. مرد اروم به اون نزدیک میشد ... یاسی اما به سرعت به سمت پنجره باز دویید .. داشت از طاقچه پنجره بالا میرفت که دستی از پشت با همه قدرت موهای بلندشو کشید و اونو رو زمین انداخت و روش نشست .. یاسی با چنگ انداختن میخواست اونو دور کنه یقه لباس اونو با همه وجودش کشید لباس با صدا پاره شد و سینه بی موی مرد نمایان شد ... یاسی لحظه ای از چیزی که میدید بهت زده شد... ماه گرفتگی کوچکی روی سینه سمت چپ مرد بود ....
یاسی با لکنت گفت : به ...بهر...بهرام ... توو ...توو بهرامی......
مرد با چشای خاکستری پر شهوت گفت: اره عشقم من بهرامم... فکر نمیکردم بهزاد چیزی راجع من بهت گفته باشه ...اما میبینم نه کامل کامل گفته..... واز اروم شدن یاسی استفاده کردو لبای یاسی رو بوسید ... یاسی که با این حرکت به خودش اومد زبون بهزادو که داشت به لباش میخورد و انچنان با خشم گاز گرفت که نوک زبون بهزاد کنده شدودهنش پر خون شد ....
بهرام از درد داد کشیدو با خشم سیلی های محکم پی در پی تو صورت یاسی فرود اورد ..
از صدای داد اون چند مرد مسلح وارد اتاق شدن و با دیدن بهزاد که دهنش پر خون بود و داشت یاسی رو به قصد کشت میزد به سمتش دوییدن و اونو از رو یاسی بلند کردن ...
بهزاد با صدای بلند اما گنگ و مبهم به یاسی فحش میداد ...و لگد های محکی تو شکم یاسی میزد ...
ضربات اونقدر سنگین بود که یاسی از درد چشاش سیاهی رفت و دیگه باز نشد

لیلا بیقرار و نا اروم به سر و سینه خود میزد و بلند بلند گریه میکرد: ای ی ی ی خددداا....؟؟؟ این چه پیشونی نوشت سیاهی که واسم نوشتی... چقدر اخه چقدر میخوای منو امتحان کنی ... بسسه خدا .. بسسسسه..... دیگه رمقی ندارم ....
خونوادمو که تو زلزله ازم گرفتی ...شوهرمو پدرشم که تو یه روز جلو چشام ربونی کردی .... یه روز خوش تو زندگیم ندیدم..... حالام تنها امید زندگیمو .... یاسی قشنگمو ....میخوای ازم بگیریییییی ..... ااااااا ی ی ی ی خخدددددااااااااااا..... ...خداااا اونو ازم نگییییررر.... منو به جاش ببر .....
تیمسار اروم به شونه های لیلا میزدو سعی در اروم کردنش داشت .. اما دل لیلا خون بود ... انگار تازه بهونه ای واسه باریدن پیدا کرده بود ...
_لیلا جون دخترم اروم باش هنوز که چیزی نشده ... مطمئن باش فرهاد پیداش میکنه . سالم برش میگردونه......
لیلا انگار دچار جنون شده بود خودشو میزد ...به شوهر التماس میکرد ....یاسمنشو صدا میزد ...
اخه رضا با ما چیکار کردی تو ... این کلید لعنتی رو کجا قایم کردی ... ؟؟ ... دخترمون واسش اسیره ... رضا؟؟ یاسمنم اسیره ... همش 3 روز وقت داریم وگرنه یاسم میمیره ه ه....چیه اون کلید لعنتی ...
تو همین حال و احوال یدفعه از هوش رفت ... انگار تویه عالم دیگه بود .. رویایی از گذشته تو ذهنش زنده شد... توی حیاط بزگ خونشون بودند ...روی تخت نشسته بود وداشت موهای یاسی رو که تازه 5 سالش شده بود رو شونه میزد و که دید یه قسمت از موهای یاسی به حالت عجیبی خالی شده ... فکر کرد سر دختر کوچولوش قارچ زده ..... رفت قیچی رو اورد و قصد کرد موهای اونو تا ته بزنه وپماد بماله ... که رضا دست اونو گرفت و گفت: چی کار میکنی عشق من ..؟؟؟
دلت میاد مو به این قشنگی رو کوتاه کنی؟؟ قول بده هیچ وقت ..هیچ وقت موهای اونو کوتاه نکنی ...؟
لیلا گفت: اخه ببین یه قسمت موهاش کچل شده ...حتما قارچ زده...
رضا دستی به سر یاسی کشید و گفت : این قارچ نیست .... کلیدهمه تلاش و زندگی منه .. مواظبش باش ...
لیلا خندش گرفت و گفت از دست شوخی های تو رضا ....

یهو با تکون های دستی و ریخته شدن قطرات اب به صورتش از رویا بیرون اومد ...
خواب بود؟ بیدار بود؟ چی بود؟ ...یعنی رضا راست گفته بود ؟... اخه کلید تو سر یاسی ؟ منظورش چی بود ؟؟؟
وقتی رویاشو به تیمسار گفت .... تیمسار با دهان باز گفت : خدای من ببین فرمول و کجا حک کرده این پسر ... به عقل جنم نمیرسید ...خدا خواست یادت بیاد ...

ما باید یه نقشه ترتیب بدیم لیلا... میریم کیش ...همون ادرسی که اونا بهت دادن ... و کلیدی که میخوان بهشون میدیم ...فرهادم در جریان میذاریم ...اونوقت ردشونو میگیریمو یاسمنو نجات میدیم تا بیان بفهمن کلید الکیه .........

لیلا با عجز وناله گفت : اگه کلکمونو بفهمن چی ؟؟ یاسمو میکشن...
تیمسار با مهربونی گفت نترس دخترم ...اونا عمرا تا به قول خودشون کلید و به دست نیارن دست به یاسی نمیزنن...خیالت راحت .. حالام بلند شو سریع وسایلتو جمع کن تا فردا صبح با اولین پرواز بریم....

فرهاد پنج روزی میشد که با ستوانها بی وقفه تمام شبه جزیره ها رو زیر پا گذاشته بودن اما خبری از رباینده ها نبود ...
امید خودشو کم کم داشت از دست میداد که پیغام تیمسار بدستش رسید ...و نقشه تمیزی که پدر بزرگش کشیده بود رو پسندید ...
از طرفی گم شدن بهزاد فکرشو بد جوری مشغول کرده بود حتی دفتر هتلم گفته بود چند روزی میشه که ندیدنش... حتی وقتی در اتاقشو با کمک کلید یدک باز کرده بودن چیز مشکوکی ندیدن... همه چیز مرتب بود ...
همش میگفت نکنه بهزاد ربطی به این ماجرا داشته باشه .. نکنه اون ....

تو اتاقش داشت اماده میشد که زنگ تلفن به صدا در اومد ... گوشی رو به سرعت برداشت که صدای ظریف دخترمهمانپزیر گفت:سلام اقای احمدیان یه تماس فوری دارید وصل کنم؟
فرهاد باعجله گفت: بله البته ... البته
_الو فرهاد جان خودتی
فرهاد صدای غمگین دکتر رو شناخت
_سلام جناب دکتر بازم تسلیت میگم بهتون ببخشید که من نتونستم یه مراسم خاک سپاری بیام شرمنده ...
_ سلام ...ممنونم پسرم ... میدونم هنوز درگیر پیدا کردن یاسمنتی ... ولی میخواستم خبری بهت بدم میتونی سریع بیای بیمارستان؟؟
_چی شده دکتر خبریه؟ نکنه یاسمن پیدا شده...
_نه پسرم فقط بیا نمیتونم پشت تلفن بگم...
فرهاد سریع خداحافظی کرد و به سمت بیمارستان رفت... اونجا که رسید دکتر اونو به اتاقی برد ....

خدای من چی میدید بهزاد با تن و بدنی باند پیچی رو تخت بود و پرستاری داشت پانسمان های اونو عوض میکرد ...
با حیرت به سمت دکتر برگشت و گفت چی شده دکتر؟

بهزاد چرا این طوری شده؟؟
دکتر با تاسف سری تکون داد و گفت :منم تازه اونو دیدم ....
گویا دوروزی میشه اینجا بستریه .. یه ماهیگیر که رفته بوده تور شو از دریا جمع کنه میبینه به جای ماهی یه جسد تو تورش گیر کرده ... وقتی اونو بالا میاره میبینه نبضش خیلی ضعیف داره میزنه اونو سریع میاره بیمارستان .... نزدیک به 10 _20 تا ضربه چاقو خورده بود ....بعدم توی اون عمق از اب با این همه خونی که از دست داده زنده بودنش یه معجزست ...
فرهاد شرمنده از فکرایی که درباره بهزاد کرده بود بالای سر اون رفت ...
چهره بهزاد بی رنگ شده بود انگار خونی تو بدنش نبود .. چشای خاکستری جذابش بسته بود و کبودی های دور اون بنفش رنگ شده بود...رو لبای همیشه خندونش حالا ماسک اکسیزن جا خوش کرده بود ....و تودستای مردونش سرم وصل بود..... در حالی که به ارومی دست به موهای در هم اون میکشید گفت: منو ببخش بهزاد ... منو ببخش ... خواهش میکنم زود خوب شو ...بهم بگو کیا این بلا رو سرت اوردن مرد ... باید زود خوب شی ... باید بهم کمک کنی ...واسه سومین بار باید جون یاسمنو نجات بدی....
دکتر دستی به شونه های فرهاد زد و گفت : اون احتمالا تا چند روز دیگه چشم باز میکنه .... احتیاج به زمان داره ... بهتره تو بری من خودم مراقبشم ... تا چشم باز کرد خبرت میدم ...

فرهاد دلمرده از بیمارستان به سمت فرودگاه رفت ... دیگه باید اقاجونشو مادر یاسی میرسیدن...
تو ازدحام جمعیت تیمسار و لیلا رو دید ...وقتی بهم رسیدند همدیگروسخت تو اغوش فشردند و اشک ریختند...
فرهاد با شرم سرشو پایین انداخته بود ... و رو به لیلا گفت:
مادر من واقعا شرمندم .. نتونستم امانت دار خوبی باشم ... منو ببخشین...
لیلا دستی به سر فرهاد کشید و با اشک گفت: توکه تقصیری نداری پسرم ...
دیر یا زود این اتفاق میفتاد ...اینم از شانس تو بود که تو ماه عسلتون این طوری شد ...
فرهاد چمدونا رو به دست گرفت و همگی به سمت هتل به راه افتادند...
با خالی شدن سطل اب یخ رو سرش با وحشت به هوش اومد ...
درد بدی تو تمام بدنش حس میکرد مخصوصا مچ دستاش ...
بین زمین و اسمون معلق بود ...
کمی طول کشید تا مشاعیر خودشو بدست بیاره....
کجا بود .. چی به روز ش اورده بودن ... چند روز گذشته بود؟؟؟ چیز کمی به یادش مونده بود ...
چشاش به سختی باز میشد .. .. اونقدر تو صورتش زده بودن که کلی ورم کرده بود
چشاش همه جارو تار میدید ... با سیلی محکمی که به صورتش خورد.. هوشیاریشو کامل بدست اورد ...
اره بی دلیل نبود که دستاش اینقدر درد میکرد... با طناب اونو از دست تو سقف زیر زمین نمور و نیمه تاریک اویزون کرده بودن ...
با کابلای سیمی به جونش افتاده بودن اونقدر با بیرحمی به کمرو پاهاش زده بودن که بدنش غرق خون شده بود ..مدام یه سوال تکراری رو ازش میپرسیدن...کلیدی که پدرت بهت داده کجاست؟ کلیدو چی کار کردی؟؟؟
هرچی یاسی التماس میکرد که کسی کلیدی بهش نداده و چیزی درباره کلید نمیدونه ... باورشون نمیشد ...
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط ♫♪ RoZa ♪♫ ، AMIRESESI ، asieh_alef ، نفسممممممم ، neg@ar ، -Demoniac-


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عروس 18ساله (اگه اینو از دست بدی دیگه از دستش دادی حالا خودتون میدونین) - نایریکا-13 - 17-09-2013، 9:52

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان