امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#24
با آناهید به سمت خانه اومدن ، بعد از باز کردن در ، همه وارد شدیم ، یه سری تغییرات تو خونشون ایجاد شده بود ، تبسم دوید و رفت تو اتاق آناهید ، آناهید هم پشت سرش رفت ، خاله به اتاق خواب خودش رفت ، من هم مانتو و شالم رو دراوردم و روی کاناپه نشستم ، برای چند لحظه دوباره به فکر فرو رفتم ، به احمقی هام فکر کردم ، چقدر بچه بودم ، سه بار جونم رو به حراج گذاشته بودم ، سه بار قصد جان خودم رو کرده بودم ، از ته دل از خدا طلب آمرزش خواستم ، بعد از پلکی طولانی خاله مقابلم نشسته بود ، با لبخند به من کفت:
- هستی جان خیلی خسته شدی ، برو تو اتاق یکم بخواب.
منظورش از اتاق ، اتاقی بود که مال امیر بود ، با یه لبخند کمرنگ گفتم:
- ممنون ، همینجا دراز می کشم.
و بعد با صدای بلند تبسم رو صدا زدم ، در عرض چند ثانیه وایستاد رو به روم ، کاپشنش رو دراوردم و دستی به موهای لخت و قهوه ای رنگش کشیدم ، خندید ، منم به اون لبخند زدم ، گفتم:
- خوابت نمیاد دخترم؟
- نه زیاد.
- مگه شما بعداز ظهر ها نمی خوابی؟
- چرا می خوابم ولی الان خوابم نمیاد.
- پس می خوای چی کار کنی؟
خودم هروقت به مامانم می گفتم خوابم نمیاد ، می گفت دراز بکش خوابت می بره اما نمی خواستم حرفایی رو که باعث اذیت شدنم می شد رو به تبسم هم بگم ، با یه لبخند شیطنت آمیز گفت:
- مامان؟
- جان مامان؟
- میشه برم اینترنت؟
- که چی بشه؟
- برم بازی کنم.
- با چی می خوای بری؟ لب تاب من که نیست.
- با لب تاب عمه آناهید.
- ببین عمت اجازه میده.
- بله میده.
- خیل خوب برو.
صدام رو آروم کردم و گفتم:
- سرصدا نکنیا ، آبروی من بره ، تازه بابایی فوت شده ، همه ناراحتن.
- چشم.
- آفرین ، برو.
دوید تو اتاق آناهیتا ، خاله برای استراحت به اتاق خودش رفت ، من هم روی مبل دراز کشیدم و به خواب رفتم ، وقتی چشم باز کردم ، خاله و آناهیتا و تبسم اطرافم نشسته بودن و تلویزیون نگاه می کردن ، سریع نشستم ، از پنجره به بیرون نگاه کردم ، هوا تاریک شده بود ، خاله با لبخند گفت:
- بیدار شدی؟
- وای چرا بیدارم نکردین؟ شب شده.
- ساعت هفته ، خیلی خسته بودی.
- آخه از وقتی برگشتم درست نخوابیدم.
آناهیتا تلویزیون رو خاموش کرد ، خاله حالت جدی به خودش گرفت و من آماده ی شنیدن حرفاش شدم ، تبسم اومد به سمتم و کنارم نشست ، خاله شروع کرد:
- سعید وصیت نامه نوشته ، تبسم هم ارث داره.
با یه لبخند کوچک گفتم:
- عمو همیشه لطف داشتن.
- اما وصیت نامه ، بعد چهلم خوانده میشه.
با همون لبخند کوچک گفتم:
- اما ، ما اون موقع نیستیم ، من فقط دو هفته مرخصی گرفتم.
- یعنی نمی خوای تا چهلم سعید بمونی؟
- معلومه که می خوام ولی مجبورم ، باید برم.
- اونجا کسی منتظرته؟
گوشه لبم رو جویدم ، یک لحظه به پائول فکر کردم ، بدون شک وقتی ببینه نیستم منو فراموش می کنه ، می دونم دوسم داره اما این کافی نیست ، حتما دخترهای دیگه ای هم هستن که اونو خوش بخت کنن ، اون بدون من باز هم می تونه زندگی کنه. به آرامی گفتم:
- شاید.
- کی؟
- خاله ، این حرفا چه سودی داره؟
- نوه من هم داره همراه تو میاد.
- اما پدرش اجازه داده.
- اون بی لیاقت اگه می تونست زنش رو نگه می داشت. بچه پیش کشش.
سرم رو پایین انداختم ، که گفت:
- اما شما باید تا چهلم بمونید.
- خاله اینطوری کارم رو از دست میدم.
- تو دیگه بر نمی گردی.
- همه ی زندگیم اونجاس.
- هستی ، دخترم ، من الان چهل و نه سالمه ، دوست دارم پسرم خوش بخت باشه اما وقتی می بینم با کسی جر تو نمی تونه خوش بخت باشه ، می خوام با تو باشه ، خودت می دونی که چقدر دوست دارم ، امیر اشتباه کرد اما تاوانش رو دید ، یکم تو کوتاه بیا.
- نمی تونم.
- چرا؟ دخترم غرورت رو به خاطر این بچه کنار بذار.
- اگه... جای من بودید ، می موندید؟ شش سال عمرم مثل باد گذشت ، بدون هیچ سودی برام ، حالا که دارم زندگی می کنم ، دارم موفق می شم ، چرا باید بمونم اینجا؟
- تو دیگه امیر رو دوست نداری؟
سرم رو بالا گرفتم و تو چشم های خاله خیره شدم ، با صدای متوسطی گفتم:
- چرا دوسش دارم ، خیلی دوسش دارم ، همون جوری که خیلی وقت پیش به خاطرش خودکشی کردم دوسش دارم ، اما چه تضمینی وجود داره که دوباره منو تنها نذاره؟ اگه اینبار نه تنها با احساسات من ، بلکه با احساسات تبسم بازی کنه و دوباره تنهامون بذاره چی؟ کی حاظره ضمانت بده که از پیشم نمیره؟ شما میدین؟ کی میده؟
- هستی اگه دوسش داری کینه هاتو دور بریز.
- پس عمر من چی؟ یعنی انقدر از نظرتون بی ارزشه؟ من هیچی ، شش سال بی پدری تبسم چی میشه؟ نباید تاوان پس بده؟
- تو اگه نگران تبسم بودی ، بازم دلت نمی خواست که اونو از پدرش جدا کنی.
- جدا می کنم چون مجبورم ، ببخشید اما پسرتون خطرناکه ، نمی خوام باره دیگه به ما نزدیک شه.
- تو که شش سال به پای عشقت نشستی ، تا اومد یاد شش سال عمرت افتادی؟ تا قبلش که واسه اومدنش پر پر می زدی ، وقتی اومد یادت افتاد که باید تاوان پس بده؟
- نه... وقتی اومد یه لحظه به تبسم فکر کردم ، به تمام چیزهایی که بهتون گفتم ، منم مادر کاملی نیستم ، پر عیبم ، منم تنها دخترم رو یک سال رها کردم اما به نسبت اون ، زود به فکر جبران افتادم.
- یعنی می خوای لجبازی کنی؟
- هروقت تونست قلب شکسته ی منو ، احساس فراموش شده ی منو ، اشک های جاری شده ی منو ، غرور له شده ی منو تسکین بده ، اون موقع تا آخرش باهاش می مونم.
- می تونه ، فقط تو بمون ، تازه پدرش رو از دست داده...
- یه بار غرورم رو زیر پا گذاشتم و احساسم رو بهش گفتم اما حالا دیگه اون دختر بچه ی احمق نیستم.
با گفتن این حرف بلند شدم ، مانتوم رو تنم کردم و کاپشن تبسم هم تنش کردم ، شالم رو به سر انداختم ، رو به خاله کردم:
- ما بریم دیگه خیلی زحمت دادیم.
رو به آناهیتا کردم و گفتم:
- آناهید ، خیلی بامزه تر شدی ، ایشالا با این غم کنار بیاین ، خدافظ.
دست تبسم رو گرفتم و به سمت در رفتم که یه لحظه صدای آناهیتا اومد:
- کجا می خوای بری؟
مکث کردم و از حرکت وایستادم ، از این جمله متنفر بودم ، چون جایی نداشتم اما دوباره به سمت در رفتم ، با اینکه باید جوابش رو میدادم اما به روی خودم نیاوردم ، چکمه های تبسم رو پاش کردم و خودم هم کفش هام رو پوشیدم ، از در بیرون رفتیم ، توی خیابان دست تبسم رو گرفتم و با یه آژانش به خونه ی المیرا رفتیم ، المیرا و ساشا با روی باز از ما استقبال کردن ، پیام خیلی هم بزرگتر شده بود ، شب رو اونجا خوابیدیم ، فردا صبحش بیدار شدیم و صبحانه خوردیم ، بعد از رفتن ساشا ، تبسم کنار پیام نشست تا باهاش حرف بزنه ، پیام هم دست و پا شکسته حرف می زد ، من و المیرا رو مبل نشسته بودیم و حرف می زدیم ، گفتم:
- المیرا تو این یه سالی که نبودم ، همه جوره کمکم کردی ، خیلی هوای تبسم رو داشتی ، المیرا چیکار کنم تا لطف های شما رو جبران کنم؟ چی کار کنم؟
- این چه حرفیه دیوونه؟ پس دوست به چه دردی می خوره؟
- واقعا دوست مثله تو خوبه.
- هستی ، واقعا نمی خوای دوباره با امیر ازدواج کنی؟
- نمی دونم ، شاید.
تقریبا جیغ کشید:
- واقعا؟
- خفه شو المیرا ، آره واقعا.
- پس چرا داری همه رو حرص میدی؟ دیشب آناهیتا زنگ زد گفت چیا گفتی.
- اونم شده بی بی سیه تو.
- اگه می خوای باهاش ازدواج کنی پس چرا داری همه رو اذیت می کنی؟
- نگفتم صد در صد که گفتم شاید ، اما... المیرا باید برگردم.
- واقعا می خوای برگردی؟
- آره.
- پس امیر چی؟
- اون باید تنبیه شه.
- این یه سالی که نبودی کافی نبود؟
- معلومه که نه ، می خوام یکم غرورش له شه ، مثه من.
- هستی فقط مراقب باش کاری نکنی که پشیمان شی.

چند ثانیه به فکر فرو رفتم و بعد گفتم:
- یعنی چی؟
- هیچی ، فقط هرکاری می کنی ، فکر کن.
- چرا نگرانی؟
- چون می ترسم به خاطر همین غروری که میگی امیر لهش کرده ، عشقت رو از دست بدی.
- المیرا؟
- بله؟
- تو با ساشا خوش بختی؟
- اِی ، خوب هرکس تو زندگیش مشکلاتی داره.
- مثلا شماها باهم چه مشکلی دارین؟
- هستی تو رو خدا هرچی که بهت میگم مثه راز پیش خودت نگه دار و هیچ وقت زبون باز نکن.
- بگو تو رو خدا ، دارم می ترسم. اتفاقی افتاده؟
- هستی ، ساشا دیگه نمی تونه بچه دار شه.
- یعنی چی مگه میشه؟
- حالا که شده.
- خوب شما که یه بچه دارین ، مهم نیست که.
- منم همینو میگم ولی ساشا قبول نمیکنه.
- خوب قبول نکنه ، آخرش همینه که هست.
- سر همین همیشه بحث می کنیم ، هی میگه تو به خاطر من نمی تونی بچه دار شی ، اگه می خوای طلاق بگیر.
- حرفش بچه گونس.
- همین دیگه ، زندگیم داره می پاشه.
- نه تورو خدا اینجوری نگو ، المیرا من وقتی لندن بودم ، درمان کردم.
با ناباوری بهم نگاه کرد و گفت:
- یعنی الان دیگه می تونی بچه دار شی؟
- آره ، اما فقط تو میدونی ، شاید اگه ساشا بره اونجا بتونن درمانش کنن.
- شاید باهاش حرف زدم.
- وقتی رفتم پرس و جو می کنم براش.
- کی می خوای بری؟
- دو هفته دیگه.
- تو نمیری ، من مطمئنم.
- از کجا؟
- به هر حال تا آخر مدرسه ی تبسم که باید بمونی.
- نه ، دیگه مدرسه نمیره ، همونجا می فرستمش مدرسه.
- هستی مگه نگفتی شاید بمونی؟
- شاید... شاید.
- هِــــــــی.
- از امشب باید بریم خونه ی امیر.
- راست میگی ، تبسم باید بره مدرسه.
- یا من نباید اونجا باشم یا اون.
- باز تو کوچولو شدی؟ یعنی چی؟ به خاطر تبسمم که شده باید بری.
شانه بالا انداختم ، برای پایان دادن به این موضوع گفتم:
- سایه ازدواج کرد؟
- سایه ازدواج کرد ، کمند ازدواج کرد ، تو هنوز تو خوابی.
- خیلی حیف شد ، من فقط تو عروسیه تو بودم.
- حالا آناهیتا هم مونده.
- راستی اون قصد ازدواج نداره؟
- چرا می خواست با یکی ازدواج کنه ولی باباش سکته کرد دیگه ، حتما به هم خورده.
بلند شدیم و نهار درست کردیم ، بعد از خوردن غذا و یکم خوابیدن ، بلند شدم ، تبسم رو هم حاضر کردم ، از المیرا خدافظی کردیم و به خونه امیر رفتیم ، امیر خونه بود ، سلام کردم و همراه تبسم به طبقه ی بالا رفتم ، لباس هامون رو عوض کردیم ، یه شلوار ورزشی صورتی با یه بلوز آستین بلند سفید پوشیدم و بعد کاپشن شلوار ورزشی رو روش تنم کردم ، تبسم هم لباس تو خونه پوشید و دوتایی از پله ها پایین رفتیم ، تبسم سریع دوید جلوی تلویزیون ، من هم به سمت دیگه ی سالن که امیر اونجا نشسته بود رفتم ، تقریبا رو به روش نشستم ، متوجه شدم داره با گوشیش آهنگ گوش میده ، گوشام رو تیز کردم:
در نمی یاری اشک منه احساسی رو
بغل نمی کنی اونکه نمی شناسی رو
اگه بدونی این روزا چه قدر داغوتم
چه قدر مراقب وسایل این خونم
دعا کن اون روزای خوبمون برگرده
ببین ندیدنت چه قدر شکستم کرده .... خستم کرده
اگه بدونی از این خونه می رم چـــی؟
اگه بدونی من از غصه پیرم چـــی؟
اگه بدونی عکساتو بغل کردم ؟
اگه بدونی من دارم می میرم چی؟
اگه بدونی...
دوباره داشت اینو گوش میداد ، تو ذهنم گفتم ، اگه بدونم واقعا خوشحال میشم و بعد به فکرم خندیدم ، صدای آهنگ رو قطع کرد و گفت:
- تا آخر مدرسه ی تبسم بمون ، خواهش می کنم.
- نمیشه ، شغلم از دستم میره.
- راستی... درس خوندی؟
- نه ، فکر کردی انقدر احمق بودم که به خاطر تو ترک تحصیل کنم؟
- فقط یه سوال پرسیدم.
- منم فقط یه سوال پرسیدم.
- معذرت می خوام.
- براچی؟
- بهت قول داده بودم کمکت کنم مدرکت رو بگیری ولی نشد.
- قولای دیگه ای هم داده بودی.
- فکر می کردم بعد از صحبتمون همه ی گذشته رو فراموش کنی.
- از اون گذشته هنوز دوتا اثر فراموش نشدنی و پاک نشدنی مونده ، یکی تبسم ، یکی هم غرور من.
- آدم برای عشقش غرور نداره هستی.
- گفتی برای عشقش؟
با صدای بلند خندیدم و گفتم:
- لیلی مجنون خیلی وقته از بین رفتن ، دیگه عشق واقعی وجود نداره.
- باید چیکار کنم تا دوباره برگردی؟
- به مادرت هم گفتم...
و دوباره مثل شعری که حفظ شده باشم ، تکرار کردم:
- باید قلب شکسته ی منو ، احساس فراموش شده ی منو ، اشک های جاری شده ی منو ، غرور له شده ی منو تسکین بدی ، تا دوباره برگردم.
- همش که تو شدی ، پس تبسم چی؟ یکم به دخترمون فکر کن.
- وقتی رفتی احتمال ندادی که چه غلطی ممکن بوده قبلش کرده باشی؟ فکر نمی کردی من حاملم نه؟ تو نمی دونستی؟
- فکر می کردم برای طلاق آزمایش دادی.
- چون می دونستم بچه ندارم ، آزمایشگاهیه هم آشنای وکیلم بود ، منم حوصله ی هیچی رو نداشتم...
- اگه می دونستم بچه داری ، محال بود تنهات بذارم.
- من نمی خواستم و نمی خوام به خاطر بچه کنار من باشی.
- معلومه که به خاطر بچه نیست. مگه وقتی عاشقت شدم ، بچه ای وجود داشت که الان اینطوری میگی؟
- اون موقع من خودم بچه بودم ، احمق بودم ، کوچک بودم ، هیچی نمی فهمیدم ، اما الان تازه ، کم کم دارم عاقل میشم. حیف من که تو هجده سالگی ازدواج کردم.
- منم بیست و سه سالم بود ، منم بچه بودم ، کوچک بودم ، احمق بودم ، اما عشقم واقعیت داشت.
- چه فایده؟ حسرت خوردن فایده ای نداره.
کم کم شب شد ، بلند شدم و سری به فریزر زدم ، یه بسته گوشت چرخ کرده و یه بسته لوبیا دراوردم ، هر دو رو توی مکروفر گذاشتم تا یخشون آب بشه ، برنج دراوردم و خیس کردم ، لوبیا پلو رو همیشه مثل زن عمو سهیلا درست می کردم ، لوبیاهارو سرخ می کردم و تو غذا هویج هم می ریخت ولی تو خونه هویج نبود ، برا همین گوشت هارو هم با لوبیا و پیاز سرخ کردم ، در یخچال رو باز کردم و دیدم که رب گوجه نداریم ، منه احمق اصلا یادم نبود اول ببینم چی داریم ، چی نداریم ، با صدای بلند امیر رو که داشت با تبسم بازی می کرد ، صدا زدم:
- امیر؟
- جانم؟
- بیا.
اومد تو آشپزخانه و گفت:
- چی شده؟
- اگه زحمت نمیشه برو رب گوجه بگیر ، از تبسمم بپرس چی می خواد ، براش بگیر.
- چشم.
- برو دیگه انقدر نگاه نکن.
رفت طبقه ی بالا تا لباس عوض کنه ، من هم شعله هارو خاموش کردم و منتظر شدم تا رب بیاد ، رفتم کنار تبسم ، نشسته بود رو مبل ، امیر از پله ها پایین اومد و به تبسم گفت:
- تبسم ، شما چیزی نمی خوای از بیرون؟ این مامانت دستور داده حتما ببینم شما چی می خوی برات بخرم.
- میشه منم بیام؟
امیر چیزی نگفت ، تبسم بلافاصله بعد از گفتن جملش ، سرش رو به سمت من چرخوند و گفت:
- میشه منم برم؟
- تا لباسات رو عوض کنی طول می کشه ، غذا بد مزه میشه.
- مامان تورو خدا.
- همین یه بارا تبسم.
- باشه.
- یه کاپشن بپوش ، همین جوری برو.
سریع دوید بالا و با کاپشن برگشت.
امیر- هستی دیگه چیزی نمی خوای؟
- لطفا یه کارت تلفن هم برا من بگیر.
- می خوای به پائول زنگ بزنی؟
- آره ، از کجا فهمیدی؟
چیزی نگفت ، هردو رفتن...

بچه ها رمان تا آخر این هفته نه تا آخر هفته ی دیگه تمام میشه ، شایدم زودتر.
شمارش معکوس...

11...Big GrinHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، aida 2 ، elnaz-s ، RєƖαx gнσѕт ، fatima1378 ، s1368 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، rezaak ، Berserk ، جوجه کوچول موچولو ، SOGOL.NM ، فاطمه 84 ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 02-09-2013، 21:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان