امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#21
سلام گل گلیای خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
امروز 3 تا پست میذارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) راستی شما دوست خوبم که رمان رو می خونی برا خستگی منم بیرون بیاد حداقل یه سپاس بده.



*بباربارون*
بباربارون که این روزا دلم طاقت نداره..
دلم ازاین همه غصه ودرد درعذابه..
بباربارون که اشکام می چکن روی گونه..
بدون هیچ بهونه..
نه ازاونی که رفته دیگه برنمی گرده..
ازاین دنیای پرکینه..
بباربارون که این روزا..چشمام مهمونی داره..
که خیال پرکشیدن نداره.. نمیذاره
که یک لحظه نگم پس چرا رفته؟ مگه میشه؟..
بباربارون که دلخونم..که از این زندگی سیرم..
که ازآدمادلگیرم..
بباربارون بشوراشکو..
نگودیره...نگورفته..
نذاربشم خسته..
نذارتموم بشه قصه..
پس..
*بباربارون*
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
************************************************




**********************************
کسی توی راهرو نبود..پشت در اتاق ایستادم..لای در باز بود ولی درستش این بود که قبل از ورود در بزنم..
دست سرد و لرزونمو اوردم بالا.......با شنیدن صدای عصبانی نسترن دست ِ مشت شده م تو هوا خشک شد!!..
نسترن_ می تونستی جلومو بگیری..
آنیل_ درک کن که لجبازی.......
نسترن_ نمی تونم درک کنم آنیل..چرا پیشنهاد ندادی تو ماشینت بمونیم؟..از اون خونه ی متروکه و عجیب و غریب که بدتر نبود، بود؟!..
و صدای پر از حرص و خشونت آنیل_چون اون لعنتی داشت پشت سرمون می اومد..از جلوی ویلا تعقیبمون می کرد..بردمتون اونجا چون می دونستم سر و کله ش هرطور که باشه پیداش میشه..اگه تو ماشین مونده بودین که همون ثانیه ی اول کلکتونو میکند چرا نمی خوای بفهمی؟!..
نسترن_ من همه چیزو به پلیس میگم..
آنیل_ تو اینکارو نمی کنی.....
نسترن_ از همون اول قضیه رو شل گرفتم که شد این..اگه سرسختی به خرج داده بودم الان تو این مخمصه گیر نیافتاده بودیم..
آنیل_ با این لجبازیات همه مون و تو دردسر میندازی ..
نسترن_ پای جونم وسط بود می گفتم بی خیال ولی الان سوگل پاش کشیده شده وسط مـ .......
آنیل تقریبا داد زد: د ِ لعنتی درد ِ منم همینه..
نسترن_ پس بذار همه چیزو بگم..بگم و تمومش کنم..
آنیل_ با اینکارت زندگی سوگل و به خطر میندازی!..
نسترن- اما من......
آنیل_ بفهم نسترن، اون کثافت دنبالتونه..تا حدی که بدونم، می تونم از پسش بر بیام جلوشو می گیرم اما شماها چی؟..فکر کردی به پلیس همه چیزو بگی قضیه فیصله پیدا می کنه و میره پی کارش؟..تو فکر کردی اون عوضی از خودش وگروهش اثری به جا میذاره که پلیس بخواد دنبالشونو بگیره؟..فقط با اینکارت اوضاع رو از اینی که هست بدتر می کنی....سوگل جونش در خطره بفهم اینو نسترن!..
نسترن_ من به خاطر سوگل هر کاری می کنم..ولی چاره ی دیگه ای ندارم اگه به پلیسا نگم پس کی می خواد از جونش محافظت کنه؟..
آنیل_مــن....من ازش محافظت می کنم..اون تحت حمایت من می مونه!..
نسترن_ تا وقتی بخوای سکوت کنی نمی تونی نزدیکش باشی..سوگل بهت توجهی نمی کنه آنیل!..بذار من هـمه چیزو.........
آنیل_ نه......
نسترن_ حالا کی داره لج می کنه؟من یا تو؟..سوگل حقشه که بدونه..آنیل اگه سوگل و در جریان بذاری می تونی همیشه نزدیکش باشی..منم قول میدم به پلیسا چیزی نگم..
آنیل_ این حرفتو پای تهدید بذارم یا یه پیشنهاد دوستانه؟..
نسترن_ پای هر چی که خودت می خوای ولی همه ی حرف ِ من همینه..به سوگل همه چیزو بگو تا بتونی ازش محافظت کنی در غیر اینصورت ممکنه اون بنیامین آشغال از هر حقه ای استفاده کنه تا سوگل رو.........
آنیل_ نسترن حرفت و مزه مزه کن بعد بزن!..
سکوت نسترن..
ریتم نامنظم قلبم..
دستای سردتر از همیشه م..
همه ی وجودم می لرزید..از حرفایی که می شنیدم ..از گنگی حرفاشون..از گیج بودن خودم..اینکه مات موندم پشت در و قدرت هیچ حرکتی رو تو خودم نمی بینم..خدایا اینجا چه خبره؟..آنیل و نسترن دارن درباره ی چی حرف می زنن؟..
صدای اروم نسترن منو به خودم اورد..
نسترن_ تو که حتی طاقت شنیدنشو نداری پس چطور می خوای محافظ جونش باشی؟..بهش بگو آنیل..این حق و از سوگل نگیر.......
آنیل_ دیگه ادامه نده..دیگه نمی تونم..هیچی نگو.........
نسترن_ باشه .. باشه، تا هر چقدر که می تونی لال مونی بگیر و لب از لب باز نکن..هر روز و هر ثانیه قسمم رو به روم بیار..ولی با اینکارت داری زندگی سوگل رو ازش می گیری..سوگل با شنیدن حرفام شکست آنیل..با اینکه بنیامین رو دوست نداشت ولی خرد شدنش رو دارم می بینم..اون طاقت این همه حرفو نداره به محض بهم خوردن نامزدی..........................
اشک صورتمو خیس کرده بود..گریه ی بی صدام از چیه؟..من که از حرفای اونا چیزی نمی فهمم پس وجود این اشک های لعنتی رو صورتم به خاطر چیه؟..
نتونستم طاقت بیارم..نتونستم بمونم ومثل همیشه نسبت به اطرافم واتفاقات درش بی تفاوت باشم..
اون حق چیه که نسترن ازش حرف می زنه و اون رو به من نسبت میده؟..آنیل از چی داره فرار می کنه و دلیل ِ سکوتی که نسترن ازش حرف می زنه چیه؟....چه موضوعی این وسط وجود داره که آنیل با صراحت میگه ازم محفاظت می کنه؟......
اینا سوالاتی بودن که پشت سر هم تو ذهنم ردیف می شدند..

بی هوا میون حرفشون درو باز کردم..انقدر سریع توی درگاه ایستادم که حرف تو دهن نسترن ماسید و چشمای هردوشون از تعجب گرد شد..آنیل شاید فقط واسه 5 ثانیه نگاهش تو صورتم خیره موند که تند چشماشو بست و لباشو روی هم فشار داد و شنیدم که زیر لب گفت: لعنتی......
نسترن کنار تختش ایستاده بود .. از دیدن صورت بهت زده ی من رنگش پرید..خواست بیاد سمتم که تو همون قدم اول لب باز کردم و با صدایی که حتی به زور شنیده می شد گفتم: داشتید از چی حرف می زدید؟......
نسترن مات و مبهوت زل زد تو صورتم و من من کنان گفت: سـ ..سوگل..من.........
- همه ی حرفاتون و شنیدم..
به طرفش رفتم..ولی نگاهه خیره م فقط صورت درهم فرو رفته ی آنیل رو نشونه گرفته بود..
نسترن که بغض کرده بود نیم نگاهی به آنیل انداخت و با گفتن: همینو می خواستی؟..........به طرف در دوید..صداش زدم و پشت سرش راه افتادم....
نرسیده به در صدای آنیل درجا میخکوبم کرد..
--ســوگل......


ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


باران...اي اشك هاي آسمان براي تسكين دردها و غصه هاي پايان ناپذيرم!
باران....اي دست هاي نوازشگر خداوند بر گونه هاي خيس از اشكم!
باران...اي همدم تك تك لحظه هاي سبز و خزان برگ هاي درخت زندگي ام!
ببار...باران...ببار باران...تا بازهم تو را در ثانيه هاي سخت زندگي ام احساس كنم!
تا بدانم تنها نيستم!!....تا بدانم هديه ي خداوند همراهم است!
باران...ب خداوند بگو از غم نهفته در پس لبخند هايم!!..
باران...تنهايي هايم را بشوي...ببر...پاك كن...
باران...ببار بر جانم...بر تنم!
من عشق مي خواهم!...
باران...ب خداوند بگو...ب خداوند بگو...در قطره هاي بارانش عشقي پنهان كند....بباراند بر جانم...
ببار باران...
ببار!
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
*****************************************




خشکم زده بود..تحکمی تو صداش بود که ناخودآگاه قدمامو سست می کرد..تا جایی که نسترن با شتاب از اتاق بیرون رفته بود و من با شنیدن اسمم، توان حرکت از پاهام سلب شده بود!..
-- برگرد منو ببین!....
برگردم تا کیو ببینم؟..
مردی که از نظر من فقط یک غریبه ست ولی لحنش کذب این حقیقت رو ثابت می کرد؟..
مردی که صداش در عین محکم بودن ارامشی رو تو خودش داره که قصد تزریقش رو به تن ِ مرتعش از هیجان ِ من داشت ولی..من عجیب در برابرش مقاومت می کردم..
--سوگل..خواهش می کنم.....
اروم برگشتم..نگام که تو نگاهه گرم ولی روشن از برق اشکش گره خورد نفسم برید..این چشما چی داشتن که با قلب کم جونم همچین معامله ای می کردن؟..این اشک از چیه؟..
-- بیا جلو..
قدمی به طرفش برداشتم..ناخواسته بود..بدون اراده..مغزم قفل کرده بود..پس این اراده از چیه؟.....

تنها 2 قدم با تختش فاصله داشتم که ایستادم..به سختی نگاهمو از تو چشمای شفاف و مسخ کننده ش گرفتم..به دستش دوختم..به سرمی که قطره قطره از طریق اون شلنگ نازک وارد رگش می شد..
لباسش یه پیرهن استین کوتاهه ابی کمرنگ بود..لباس مخصوص بیمارستان......2 تا از دکمه های بالای پیرهنش رو باز گذاشته بود..نگام واسه ثانیه ای روی باند سفید رنگی افتاد که از قسمت یقه ش مشخص بود..
سوالای بی جوابه زیادی داشتم که بخوام بپرسم و بی جواب نمونم..ولی مثل همیشه که در مقابل جنس مخالف قرار می گرفتم سکوت می کردم و قدرت بیان ازم گرفته می شد..اینبار حس می کردم می خوام حرف بزنم ولی نمی دونستم چطور و از کجا باید شروع کننده باشم..ای کاش کمی از جسارت نسترن رو من هم داشتم....

آنیل_ همه چیزو شنیدی؟......
سرمو بلند کردم..نگاهمو به یقه ی لباسش دوختم و سرمو تکون دادم.....
صدای خنده ش رو شنیدم که گفت:چرا نگاهتو می دزدی؟..
گوشه ی لبمو نامحسوس و بر حسب عادت گزیدم و همون نیم نگاه رو هم ازش گرفتم..
خندید..اینبار کمی بلندتر..حس می کردم شرمم رو به تمسخر گرفته..اخمامو کشیدم تو هم..
سکوتم رو، بعلاوه ی اخم روی پیشونیم رو دید که گفت: قصد مسخره کردنتو نداشتم..اخماتو باز کن.....
از این همه صمیمیت و ارامش کلامش حیرت زده مونده بودم ..حواسمو جمع کردم تا بتونم عکس العمل بعدیم رو در مقابلش پیش بینی کنم..
آنیل_ تا وقتی جسارت به خرج ندی و زل نزنی تو چشمام.. کنجکاویتو برطرف نمی کنم!..پس نگام کن........
سخت بود..مخصوصا حالا که به روم میاورد..نگاهمو به دستش و از اونجا به سمت یقه..چونه و لبای خندونش..ودر اخر تو نگاهه شیطون و روشنش کشیدم..
خودم خیلی راحت بی قراری چشمامو حس کردم..این که تو معذوریتن و نمی خوان نااروم بمونن..ولی مجبورن..من هم مجبورم!......
سرشو تکون داد و با اینکه نگاهش رنگی از شیطنت داشت ولی لحنش کاملا بی تفاوت بود: خواهرت توهم زده..می خواست از این قضیه با پلیس حرف بزنه که من مجبور شدم اون حرفا رو تحویلش بدم..حرفی واسه گفتن ندارم..اگه که بخوای با...............
نگاهم سرد شد..سرمایی که با اخم روی پیشونیم باعث شد جمله ش رو نیمه تموم بذاره و توی چشمام خیره بشه..منو احمق فرض کرده؟..چه حرفایی که پشت همین در نشنیدم .. مکالماتشون هنوز هم داره توی سرم تکرار میشه اون وقت دم از اجبار می زنه؟........قبل از اینکه بخواد چیزی بگه نگاهمو ازش گرفتم و از اتاق بیرون زدم..
آروین تازه رسیده بود پشت در که چون عجله داشتم حواسم نبود و بهش تنه زدم..بدون اینکه برگردم زیر لب معذرت خواستم و به سمت در خروجی دویدم....
چقدر ساده بودم که اطرافیانم فکر می کردن با 2 کلمه حرف خام گفته هاشون میشم و بی تفاوت از کنارشون می گذرم..یعنی تا این حد؟..تا این حد ساده لوحانه رفتار کردم که هر کس از راه رسید بتونه بازیم بده؟..چه با حرف و چه تو عمل بهم نیش بزنه و به ریشم بخنده؟..
چقدر احمقی سوگل!..چقدر کودنی!..چرا به خودت نمیای؟........

نسترن توی حیاط بیمارستان نشسته بود..کنارش نشستم..صورتش درهم و گرفته بود..
بعد از چند لحظه بدون اینکه نگام کنه گفت: چی بهت گفت؟..
نفسمو از روی حرص فوت کردم: هیچی..میگه خواهرت توهم زده و واسه اینکه به پلیسا چیزی نگه مجبور شدم اون حرفا رو بهش بزنم..
پوزخند زد..نگام کرد..واسه چند ثانیه خیره شد توی چشمام و گفت: تو هم باور کردی؟..
- معلومه که نه........
سکوت کرد..
واسه پرسیدن سوالام تردید داشتم..می ترسیدم از اون هم بپرسم و بخواد که به سکوتش ادامه بده....ترجیح دادم تو یه زمان مناسب تر قضیه رو پیش بکشم..موقعیتی که این همه تشویش دوره مون نکرده باشه و بتونیم تو ارامش با هم حرف بزنیم..مطمئنا حرفای زیادی برای گفتن داشت ولی الان زمان مناسبی برای مطرح کردنش نبود....
**********************************
بابا ساعت 11:30 رسید بیمارستان....نگران بود..نسترن همه چیزو واسه ش توضیح داد ولی حرفی از بنیامین نزد..
از دستمون عصبانی شد..اینکه چرا شبونه حرکت کردیم؟..بیشتر از اون نسترن رو سرزنش کرد..در اصل نگاهش به هردومون سرزنش بار بود و سکوتش پرمعنا..
به ملاقات آنیل رفت ولی من و نسترن بیرون ایستادیم..
هنگام خروج از بیمارستان، من و نسترن مادر آروین و نازنین رو دیدیم که تو ماشین آروین نشسته بودند و وارد حیاط بیمارستان شدند..
متوجهه ما نشدن و از همین جهت خدا رو شکر کردم..با سابقه ای که از مادر آروین و از اون بدتر نازنین سراغ داشتم کمتر از چیزی که تو ذهنم بود اتفاق نمیافتاد..
همراه بابا رفتیم اداره ی آگاهی..پدر نگار و پدر سارا هم اونجا بودند..بعد از سلام و احوال پرسی صدامون کردن داخل اتاق..
مردی چهارشونه تو لباس فرم سبزرنگ پلیس با صورتی جدی و نگاهی جستجوگرانه و تیز پشت میز نشسته بود..
نیم نگاهی به ما سه نفر انداخت و با دست به صندلی اشاره کرد: بنشینید لطفا......

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)


پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پستای امروز خداییش تپل بودا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
سپاس یادتون نره،لفطا:4chs:



برای دوست داشتن تو تموم قلب من کمه.....
این که تو عاشق منی...زیباترین باورمه..............

آخر کار حرف توه که سر به راهم میکنه........
تموم عشقم اینه که خدا نگاهم می کنه!!!

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
***********************************************




با تشکری زیر لب، نشستیم..
با اولین سوال جناب سروان حرفایی که نسترن بین راه بهم زده بود رو به یاد اوردم..ازم خواسته بود هیچی از مهمونی و بنیامین به زبون نیارم....دلیلش هر چی که بود به مکالمه ی بین خودش و انیل مربوط می شد..واسه پی بردن به اصل قضایا مجبور بودم که چیزی نگم.....
جناب سروان ازمون سوالاتی رو پرسید مبنی بر اتفاقات اون شب که ما همه و هر اون چه که اون شب اتفاق افتاده بود رو تعریف کردیم..منتهی حرفی از اون خالکوبی و مهمونی به میون نیاوردیم..
بابا تموم مدت سکوت کرده بود و من و نسترن که به اخلاقش واقف بودیم خیلی خوب می دونستیم این ارامش قبل از طوفانه که بابا داره لحظه شماری می کنه تا پامون به تهران برسه..
خودم رو برای رویارویی با هر برخوردی اماده کرده بودم..بابام اصولا مرد ارومی بود ولی وقتی که عصبانی می شد به سختی می تونست جلوی عصبانیتش رو بگیره..
اگه بفهمه..اگه موضوع جدایی ِ من از بنیامین و اینکه می خوام نامزدی رو بهم بزنمو بفهمه..خدایا..اگه این قضیه رو بهش می گفتم بلوا به پا می شد..
اما چاره ی دیگه ای نداشتم..باید تمومش می کردم..یکبار برای همیشه دردسرشو به جون میخرم فقط اون شیطان رو از تو زندگیم بیرون میندازم!....
همونجا از نگار و سارا خداحافظی کردیم..بابا رفت کارای تحویل ماشین رو انجام بده..تو محوطه ایستاده بودیم که صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد..شماره ش ناشناس بود!!..ولی با این حال پیام رو باز کردم..
« بهتره کار احمقانه ای نکرده باشی..گفته بودم که دست از سرت بر نمی دارم..من کابوست میشم سوگل..زندگیتو به جهنم تبدیل می کنم..فکت بجنبه بدن تیکه تیکه شده ی اعضای خانواده ت رو جلوی چشمات ردیف می کنم....منتظرم باش»........

چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون ..با تموم شدن متن پیامش تنم یخ بست..اولین کاری که برای جلوگیری از سقوطم کردم دستمو به لوله ی سرد و آهنی گرفتم که به عنوان حصار دور اون باغچه ی تقریبا بزرگ کشیده شده بود..
نزدیک بود گوشی از دستم بیافته که نسترن بازومو چسبید..گوشی تو دستم مشت شد..
صدای نگران نسترن تو سرم پژواک عجیبی داشت: سوگل..سوگل چی شدی؟..سوگل..سوگل داری از حال میری!.....
همونجا زانو زدم..نسترن کمکم کرد نشستم سینه ی دیوار..سرمو به دیوار تکیه دادم..نفسم بالا نمی اومد..مرتب جملاتی که خونده بودم با تصویر بنیامین و اون لبخند مشمئزکننده ش پشت پلکای بسته م نقشی از حقیقت می بست.....
نسترن گوشیم و از دستم گرفت و متن پیام رو خوند..چشمامو باز کرده بودم و میون هق هقای ریزم نگاش می کردم..دیدم که با دستی لرزون گوشیشو از تو جیبش در اورد و متن رو از موبایل من فرستاد رو گوشی خودش..نمی دونم قصدش چی بود!..ولی با خوندن پیام چونه ش می لرزید..متن رو ارسال کرد..اما واسه کی؟!..
-نسترن.........
گوشیشو گذاشت تو جیبش و دستامو گرفت..حلقه ی اشک و تو چشماش دیدم..
-نسترن..اون..یعنی اون ادم بنیامینه؟!..
سرشو تکون داد: اگه تا الان شک داشتم ولی حالا مطمئن شدم....
-اما چرا؟..چرا داره اینکارو باهامون می کنه؟..ما که کاری بهش نداریم؟.....
-- احساس خطر کرده!..از همین می ترسیدم که بخواد کار احمقانه ای بکنه..برای همین گفتم چیزی به پلیس نگو..فعلا باید صبر کنیم..
هق زدم: که تهدیدشوعملی کنه؟..
میون گریه ی پر از دردم، نسترن با بغض بغلم کرد و زیر گوشم گفت: سوگل تو یه همچین شرایطی فقط باید قوی باشیم..چرا ضعف نشون میدی؟..یه کم محکم باش دختر....پاشو..پاشو الان بابا بیاد ببینه تو این حال و روز افتادی سینه ی دیوار بهمون شک می کنه.....
دستمو گرفت و بلندم کرد..
نسترن_ خطمونو عوض می کنیم..یه مدت که ببینه کاری بهش نداریم از خر شیطون میاد پایین..
هیچ کدوم از حرفاش با اطمینان نبود..انگار خودش هم به صدق گفته هاش ایمان نداشت..
و چیزی که این وسط بارز و روشنه اینه که هردوی ما می دونیم بنیامین حالا حالاها دست از سرمون بر نمی داره..
فقط امیدوار بودم به این جدایی تن بده..
از شیر ابی که کنار باغچه بود مشتی اب به صورتم پاشیدم..با دستمال صورتمو خشک کردم ..
رو به نسترن که به صفحه ی موبایلش خیره شده بود گفتم: اون موقع به کی اس دادی؟!..
گنگ نگام کرد و گفت: هوم؟!..
- دیدم که پیام منو فرستادی رو گوشی خودت بعدشم ارسال کردی..واسه کی فرستادی؟..
مکث کرد و گوشیشو گذاشت تو جیب مانتوش: واسه کسی که حتم دارم فقط اون می تونه بهمون کمک کنه!..
-کی؟!......
قبل از اینکه جوابمو بده ماشین بابا کنارمون ایستاد و گفت که سوار شیم..
***********************
تو مسیر بودیم..و من بدون اینکه حواسم باشه داشتم به آنیل فکر می کردم..به نگاهش..به وقتی که گفت برگرد و نم اشک رو تو چشماش دیدم..و همین درخشش ِ عجیب بود که اون چشمها رو با نگاهی مسخ کننده همراه می کرد..
صدای اس ام اس گوشیم منی که تو خودم و افکارم غرق بودم رو از جا پروند..حتی ترس اینو داشتم که به صفحه ش نگاه کنم..نسترن که جلو نشسته بود متوجه شد ولی به خاطر اینکه جلوی بابا تابلو نشیم عکس العملی نشون نداد..
این شماره هم ناشناس بود..
با ترس و لرز پیامشو باز کردم..
لبام از زور استرس خشک بودند..
« رسم معرفت اینه؟..به خاطرت افتادم رو تخت بیمارستان..تشکر نخواستم ولی خداحافظی هم نباید می کردی خانم پویان؟»
چشمام از تعجب گرد شد..
یعنی..
آنیل؟؟!!..
این شماره و این پیام.........
اما اون شماره ی منو از کجا اورده؟..
نگام کشیده شد سمت نسترن که از پنجره بیرون و نگاه می کرد....پوفی کشیدم و سرمو تکون دادم..ممکنه کار اون باشه؟..
ترجیح دادم جوابشو ندم..وقتی رسیدیم به آفرین زنگ می زنم ......
صدای بلند زنگ اس ام اسم سکوت ماشین رو شکست..بابا از اینه ی جلو نگاهه مشکوکی بهم انداخت .. سرمو زیر انداختم که شاهد نگاهه شَک برانگیزش نباشم........
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم..خودش بود..
« می دونم که جوابمو نمیدی، اما یه خواهشی ازت دارم..از خواهرت در مورد من چیزی نپرس..صبرکن..فقط همین.......در پناه خدا»
نگاهمو از صفحه ی گوشیم گرفتم و به پنجره دوختم..
به قطرات بارونی که شیطنت وار، نرم و ریز رو شیشه ی پنجره سُر می خوردند..
از زور کنجکاوی داشتم هلاک می شدم..
پس این مسیر چرا به انتها نمی رسه؟!............


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

بچه ها از رفتار آنیل تعجب نکنید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) فکر نکنید شما الان کامل با شخصیتش اشنا شدید، نه.......رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
رفتارهای انیل تو شرایط مختلف متفاوته..ولی شیطنتش تو همه ی کارهاش دخیله..ذاتا همینطوره....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
حتی اگر بخواد مغرور رفتار کنه بازم شیطنتشو حفظ می کنه..جوری هم نیست که طبیعی به نظر بیاد مثل الان که یه دفعه با سوگل صمیمی رفتار کرد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) حتی بهش اس ام اس داد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) این هم برای شما و هم برای سوگل شوکه ولی خب نه زیاد..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
چون گفته بودم آنیل شخصیت پیچیده ای داره..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
تو پستای آینده از زبان آنیل هم می نویسم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)
پاسخ
 سپاس شده توسط neda13 ، ♥h@di$♥ ، $hanane$ ، هیوا1 ، دختر اتش ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، Ayla_Gh ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، alone girl_sama ، س و گ ل یعنی سوگلی ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ببار بارون - s1368 - 27-08-2013، 16:38
RE: ببار بارون - aCrimoniouSs - 29-08-2013، 12:11
RE: ببار بارون - s1368 - 29-08-2013، 16:34
RE: ببار بارون - s1368 - 31-08-2013، 7:57
RE: ببار بارون - s1368 - 01-09-2013، 8:02
RE: ببار بارون - s1368 - 07-09-2013، 8:21
RE: رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) - s1368 - 18-09-2013، 17:02

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان