24-02-2014، 9:34
پست دوم!..
تکیه م رو از میز برداشتم و رو به روش نشستم..
گوی شیشه ایی که رو میز بود رو برداشتم و تو دستم بالا انداختم..سنگین بود!..
از سلیقه ی آروین بیشتر از این توقع نمیره..
گوی رو محکم تو مشتم فشار دادم و به شهرام نگاه کردم..
نگاهش به دستم بود!..
لبخند زدم..نگاهش اومد بالا تا رو صورتم..لبخند از حرصم بود..از خشمی که تو دلم طوفان به پا کرده بود..از کار احمقانه ی شهرام..از ندونم کاری هاش..از سرخود بودنش..
انقدر عصبانی بودم که بخوام با همون گوی بزنم خرد و خمیرش کنم..و چقدر سخت داشتم خودمو کنترل می کردم!..
آب دهنشو نامحسوس قورت داد و به صفحه ی گوشیش نگاه کرد..تو فکر بود.!.
-- نمی پرسی با کی داشتم حرف می زدم؟..زیر چشمی نگاهم کرد: به تو هم مربوط میشه!..
یه تای ابرومو دادم بالا..
- نکنه فرامرز بود پشت خط؟..
سرشو تکون داد..
-- خودش بود!..
رو به جلو خم شدم و گوی رو گذاشتم رو میز..
- خب..چی می گفت؟..
-- یه سری سفارش داره دست حشمتی گفت باید تحویل بگیریم..
- چرا به خودم زنگ نزد؟..
-- گفت در دسترس نبودی..
- از بنیامین که بهش چیزی نگفتی؟..
-- نه ولی نذار دیر بشه یه جوری بهش برسون..
- امشب قراره برم ویلا خبرشو بهش میدم..
-- بفهمه خواهرزاده ی سیروسو گرفتیم زیر شکنجه، سور میده بی شرف..
- این سگ ِ هار دنبال بهانه بود واسه واق واق کردن که راحت جور شد..فقط یه ماهه دیگه مونده..تا اون موقع هر جور شده باید سرشونو به دم و دستگاه ها گرم کنیم..
-- چهار چشمی حواسمو دادم به فرامرز ولی واسه بنیامین حتما یه نقشه ای داره که نخواد رو کنه!..
- ..............
-- علی!!..
نگاهم که متفکرانه به میز خیره بود رو گرفتم بالا..
-- چرا رفتی تو فکر؟!..
- چیزی نیست!..
--پرسیدم نکنه فرامرز و آدماش واسه این گربه سیاهه که تو چنگمونه، نقشه ریخته باشن؟..
ساکت بودم و داشتم فکر می کردم که باز صداش پارازیت شد رو افکارم..
-- تو چیزی می دونی؟..اره؟..
- گیرم که بدونم تو چی میگی این وسط؟..
-- علی خر نشی این دم آخری یه کار دست خودت بدی؟..اگه چیزی می دونی بگو..
- نترس، می دونم دارم چکار می کنم..
خودشو رو مبل کشید جلو و با کنجکاوی تو چشمام زل زد..
- چیه؟!..
-- نگو اونی که تو سرت داره جولان میده، دقیقا همونیه که الان دارم بهش فکر می کنم؟..
با یه خیز به عقب تکیه دادم و پا روی پا انداختم..
- به چی فکر می کنی؟..
-- به خریتی که می خوای بکنی!..
- حساب بنیامین جدای بقیه ست!..
-- علیرضا!!..
دسته های مبلو تو مشتم فشردم و بلند شدم..
راه افتادم سمت در..صدام خشک بود..
- چیزی تا آخر این بازی کثیـف نمونده تو هم که هدفت واسه ت از رفاقت و عشق و مردی ومردونگی مهم تره پس بچسب بهش تو کار منم دخالت نکن!..
از پشت شونه مو گرفت..
ادامه دارد...
تنهاییم را با تو قسمت میکنم
سهم کمینیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را بر سفره رنگین خود بنشانمت
بنشین
غمینیست
سهم کمینیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را بر سفره رنگین خود بنشانمت
بنشین
غمینیست
تکیه م رو از میز برداشتم و رو به روش نشستم..
گوی شیشه ایی که رو میز بود رو برداشتم و تو دستم بالا انداختم..سنگین بود!..
از سلیقه ی آروین بیشتر از این توقع نمیره..
گوی رو محکم تو مشتم فشار دادم و به شهرام نگاه کردم..
نگاهش به دستم بود!..
لبخند زدم..نگاهش اومد بالا تا رو صورتم..لبخند از حرصم بود..از خشمی که تو دلم طوفان به پا کرده بود..از کار احمقانه ی شهرام..از ندونم کاری هاش..از سرخود بودنش..
انقدر عصبانی بودم که بخوام با همون گوی بزنم خرد و خمیرش کنم..و چقدر سخت داشتم خودمو کنترل می کردم!..
آب دهنشو نامحسوس قورت داد و به صفحه ی گوشیش نگاه کرد..تو فکر بود.!.
-- نمی پرسی با کی داشتم حرف می زدم؟..زیر چشمی نگاهم کرد: به تو هم مربوط میشه!..
یه تای ابرومو دادم بالا..
- نکنه فرامرز بود پشت خط؟..
سرشو تکون داد..
-- خودش بود!..
رو به جلو خم شدم و گوی رو گذاشتم رو میز..
- خب..چی می گفت؟..
-- یه سری سفارش داره دست حشمتی گفت باید تحویل بگیریم..
- چرا به خودم زنگ نزد؟..
-- گفت در دسترس نبودی..
- از بنیامین که بهش چیزی نگفتی؟..
-- نه ولی نذار دیر بشه یه جوری بهش برسون..
- امشب قراره برم ویلا خبرشو بهش میدم..
-- بفهمه خواهرزاده ی سیروسو گرفتیم زیر شکنجه، سور میده بی شرف..
- این سگ ِ هار دنبال بهانه بود واسه واق واق کردن که راحت جور شد..فقط یه ماهه دیگه مونده..تا اون موقع هر جور شده باید سرشونو به دم و دستگاه ها گرم کنیم..
-- چهار چشمی حواسمو دادم به فرامرز ولی واسه بنیامین حتما یه نقشه ای داره که نخواد رو کنه!..
- ..............
-- علی!!..
نگاهم که متفکرانه به میز خیره بود رو گرفتم بالا..
-- چرا رفتی تو فکر؟!..
- چیزی نیست!..
--پرسیدم نکنه فرامرز و آدماش واسه این گربه سیاهه که تو چنگمونه، نقشه ریخته باشن؟..
ساکت بودم و داشتم فکر می کردم که باز صداش پارازیت شد رو افکارم..
-- تو چیزی می دونی؟..اره؟..
- گیرم که بدونم تو چی میگی این وسط؟..
-- علی خر نشی این دم آخری یه کار دست خودت بدی؟..اگه چیزی می دونی بگو..
- نترس، می دونم دارم چکار می کنم..
خودشو رو مبل کشید جلو و با کنجکاوی تو چشمام زل زد..
- چیه؟!..
-- نگو اونی که تو سرت داره جولان میده، دقیقا همونیه که الان دارم بهش فکر می کنم؟..
با یه خیز به عقب تکیه دادم و پا روی پا انداختم..
- به چی فکر می کنی؟..
-- به خریتی که می خوای بکنی!..
- حساب بنیامین جدای بقیه ست!..
-- علیرضا!!..
دسته های مبلو تو مشتم فشردم و بلند شدم..
راه افتادم سمت در..صدام خشک بود..
- چیزی تا آخر این بازی کثیـف نمونده تو هم که هدفت واسه ت از رفاقت و عشق و مردی ومردونگی مهم تره پس بچسب بهش تو کار منم دخالت نکن!..
از پشت شونه مو گرفت..
ادامه دارد...