اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 4.63
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عاشقانه و طنز چیترا (به قلم خودم) حتما بخونید

#1
سلام رمان رو اینجا براتون میذارم هر دفعه قسمت به قسمت نه اینکه بخوام از خودم تعریف کنما نه ولی بخونیدیش براش زحمت کشیدم قشنگه لطفا کپی هم نکنید چون برخورد میشه با کپی کنندگان جدی جدی گفتم

به نام خدا

 

آپامه: دختر اردشیر دوم هخامنشی /خوشرنگ و اب

 

آژند: نام گل

 

آشااونی:زن
پاک

 

برسومه
:بسم

 

چیترا:ازنام های برگزدیده زمان هخامنشیان

 

 

 

فصل
اول

آژند:

واااااااااایچیترا بدو دیرم شده بدو دختر

 

-اااااااچرا اینقده منو هل میکنی حالا انگار عروسیشه از داماد جامونده خخخخخخخخخخ. آخه بگو کی میاد این چلغوز رو بگیره

 

آی
آی  دختر خبیث دارم مشنوم چی مگیا

 

خبدارم بلند میگم که بشنوی خواهر دوقلوی من ههههه

 

بسهبسه بدو بریم وگرنه مامان کله ما دوت رو با هم یه جا میکنه ها

 

باشهبابا باز این پسره ماشین رو دودر کرد برد مگه دستم بهش نرسه حالا ما باید با آژانس بریم اهههههه یه زنگ بزن به این

آژانسببین برامون ماشین میفرستن یا نه ؟آژند کری دختر؟؟؟؟؟؟

 

دزنگ بزن دیگه

 

باشهاینقد هوار نکن

 

اونروز مراسم نامزدی آپامه دختر خاله منو چیترا بود دختری که بریا من و چیترا عزیز بود خیلی عزیز همیشه مثل یه خواهر برا ما بود منو منو چیتر دو قلو بودیم و حالا 20 سال از روز تولدمون در اون 17 اسفند برفی  میگذشت

یکبرادر هم داشتیم به نام سامان داشتیم که 22 سالش بود و تقریبا هیچوقت با هم ابمون تو یه جوب نمیرفتم ولی به وقتش هم هوای هم رو ناجور داشتیم یادمه یه دفعه که منو آژند هم همراه با دوستای سامان و خودش و خوااهراش رفته بودیم دربند یه چند تا پسر یه نگاه به ما انداختند سامان با زمین دربند یکیشون کرد!! بنده خدا ها

 

وضعمالیمون بد نبود خدا رو شکر میگذشت یعنی متوسط بویدم ولی بالاخره دستمون به دهنمون میرسید مامانم پزشک جراح بود و ددی گرامی مهندس عمران اونوقت د ااشته باشین من مگیم بد نیست خخخخخخخخخخ

 

آژندتر خدا اینقده لفتش نده خوشگلی

 

چیتراهمون طور که حرف میزد منو از جلوی آینه کنار کشید و با هم به طرف در خروجی سساختمان حرکت کردیم آدرس را به راننده دادیم و هر لحظه به محل برگزاری جشن نزدیک میشدیم

 

یکنگاه به سر تا پای چیترا انداختم چقد خانوم شده بود درسته دوقلو بودیم و لی اصلا شبیه هم نبودیم در واقع دو قلو های ناهمسان بودیم چیترا پوستش سبزه بود من سفید چیترا موهاش مشکی مشکی بود من خرمایی چشمای چیترا قهوه ای بود من مکی اون از من ریزتر بود و قد کوتاه تر  ولی قد من از اونبلندتر بود اون دختر ارامی بود ولی من از بچگی یک جا بند نمیشدم اون همیشه تو رویای دخترونه خوودش بود ولی رویا های من پسرونه بود آرزوم بود یک روزی جایزه بزرگ رالی دنیا برا من بشه برا همین تا 18 سالم شد رفتم آموزشکاه رانندگی و گواهینامه رو گرفتم بعدشم ثبت نام در کلاس های رانندگی سرعت البته هنووز شروه نشده چون تازه سرم خلوت شده بود ولی اینقد انگیزه داشتم که مطمئن باشم هنوز دیر نشده.......

 

ماشینجلوی درب عمارتی بزرگ توقف کرد منو چیترا پیاده شده بودیم خونه پدری آپامه از شانس خوب خاله من یک کارخانه دار بزرگ در زمان جووانیش عاشق خاله من شد و با هم ازدواج کردن خدا شانس بده والا حالا خوبه خاله من قیافه خیلی خاصی نداشته ولی پسره عاشق رفتارش شدخ بود اخه خالم خیلی خوبه

چیترا:

منوآژند وارد عمارت شدیم بعد از طی کردن مسیر تقریبا طولانی باغ شدیم خاله داشت به مهون  ها خوش آمد میگفت تا مارو دید اومدجلو با خوشرویی ما رو بوسید و گفت سلام عزیزانم چرا اینقد دیر کردید هزار الله اکبر چقدر ناز شدید شما دوتا دختر قربون خدا برم من انگار نه انگار این دوت دوقلو اند اصلا هیچ شباهتی به هم ندارید شما دوتا.....

 

آزندرو کرد بهخاله و گفت مرسی خاله جون آپامه کجاست میخوام بهش تبریک بگم و بعد خاله با دست جایی رو که آپامه نشسته بود کنار نامزدش رو نشون داد هر دو به سمت اون ها رفتیم اسم نامزده اپامه زانیار بود پسری بدی نبود خوش تیپ و خوش قیافه و الته مث خود آپامه اینا خرپول.... بله دیگه ماییم که شانس نداریم هی خدا یکی از این شانس ها رو به ما بده حالا انگار ما گدای سر کوچه ایم چقده ناشکرم من

سلاماپامه جون وای که چقد خوشگل شدی اینو آزند گفت و بعد رو کرد به زانیار به اون هم تبریک گقت و بعد از کلی خوش و بش کردن با اون دوت ما رفتیم بشینم که یکدغعه آشااونی رو دیدم آشااونی دختر اون کی خالم بود رو صندلیش نشسته بود و طبق معمول همیشه ناراحت بود رفتم پیشش میدون باز چش 
شده من نمیدونم این دخت ر چطوری سریه به این پسر اعتماد میکنه اینقد
bf داشته باید اسمش در کتاب های گینسثبت شه چون فک نکنم کسی حالا حالا رو دستش بلند شه آشااونی دختر بدی نبود بلکه خیلی خوب هم بود 21 سالش بود و یک سال از ما بزرگتر ولی مشکلش این بود که زود به پسرا اعتماد میکرد و این برای من و خاونادش عذاب آور بود خانوادش تقریبا دیگه از کاراش با خببر بودند ولی دیگه به روش نی میاوردند چون خوشبختناه آشااونی حدش رو میدونست و فراتر از اون نیمرفت یعنی حتی نذاشته بود این bf

هادستش رو بگیرن........ خخخخخخخخ

 

رفتمکنارش یه دون زدم پس کلش و شروع کردم به حرف زدن

 

بهبه چطوری آشا اینی (همیشه سر به سرش میذاشتم و اسمش که آشا اونی بود مگیقتم آشا اینی به جای اون میگفتم این آشا هم که رو اسمش حساس اگه دپرس نبود تا الان صدباره کلمو کنده بود)

 

-سلامچیترا جون خوبی؟

 

سلامعزیز خوب وبدم ولی از وقتی که دوباره قیافه درهم تو رو دیدم بد شدم اخه دختر چرا با خودت اینکارو میکنی چرا دنبال عشقت تو خیابونا میگردی وقتی همشون تو رو برا زندگی نمخوان چرا اصلا میری سمتشون ؟(الته از یه نظر حق داشت این کارهای آشااونی دلیل هم داشت چون 18 سالگی عاشق یه پسره شد پسره هم عاشق دل خسته آشا قرار شد با م ازدواج کنن نامزدن شدن اما متاسفانه نامزد آشا که اسمش پیمان بود تو یک تصادف جونشو از دست دا و بعد از اون آشا اونی افسرده شد اوایل که اصلا حرف نمیزد کلی با تمام تلاشای دکتر ها و خانواده فامیل داره به زندگی برمیگرده خانوده =یمان هم آشا اونی رو هنوز عروس خودشون میدنن و هواش رو دارن 
و حالا دکترا مگفتن این سراغ پسرای دیگه رفتن یه مکانیزم دفاعیه که داره ازخودش بورز میده به عبارتی دیگه داره در پسرای دیگه دنبال پیمان خودش مگیرده بمیرم براش دختر شر وشیطون فامیل که هیچکشس از شیطونیاش آسایش نداشت به چه روزی افتاد خالم که بعد از اون اتفاق ودین وضع آشا هم خیلی دپرس شده)

 

-چیترامیشه بگی چرا پیمان تنهام گذاشت چیترا چرا تو یه چیزی بگومن؟

 

باازین آشا اونی شروع کرد

 

عزیزمدخترخاله گلم پیمتان دستش خودش نبود اون یه حادثه بود ناگهانی رخ داد و گرنه پیمان هم با اون همه عشقی که به تو داشت دوست نداشت از پیشت بره اینو مطمئن باش گل من حالا هم اینقده خودتو عذاب نده ناسلامت مراسم نامزدی آپامه جونه هاغ یادته اونموقع ها چقدر سر به سرش میذاشتی  برای زانیاراون موقع که تو دانشگاه همیدگه رو دیه بودن و آپامه هم مگیفتت خوشش اومده پسره؟

 

آره
یاده

 

آشااونی میدونه چند وقته دیگه به شوخی هات نیخندیم چون دیگه شوخی نیست میدونی چندوقته صدای خنده هات رو نشنیددیم به خدا دلم لک زده برای یکی از همون روزهایی که تو هی میومدی تو اتاقم دفتر خاطراتم رو برمیداشتی و شروع میکردی

بهخوندن و من منتظر یه روز دست از سر این کرات برداری و اما اگه به الان باشه دوست دارم دوباره برگردم به عقب و تو باز همون کارها رو بکنی و من از دست تو عاصی بشم

 

-میدونمچیترا همتون حق دارید ولی باور کنید بدون پیمان من هیچوقت اون دختر سابق قبل نمیشم اینو بفمید

 

 

-خیلیخب حالا فیلم هندیش نکن پاشو بیا پیش بقیه بروبچ من  رفتم

 

-باشهگلم تو برومنم الان میام

 

رفتمکنار آزند نشستم دیدم دوباره داره حرص میخوره جهت نگاهش رو گرفتم بله دوباره آقا احسان باعث حرص دادنش شده احسان داداش اپامه بود و چند وقت بود که به آزند گفته بود دوستش داره نگفته بود هم از رفتاراش معلوم ولی خوشبختانه یا بدبختانه آزند هیچی بهش نداشت و این باعث آزده شدن احسان میشد

مراسمکم کمک شروع شدنوبت به رقص رسیده بود منو آزندی کنار هم نشسته بویدم که دیدم احسان اومد جلوی ما با یه ژست خاص دستشو جلوی آزند گرفت و گفت افتخار یه رقص رو به من میدی اه اه همیشه بدم میاد از این خل و جل بازیا اخه برا چی با کسی که نسبتی باهاش ندری برقصی؟ نگین بهم برا عهد بوقم و خشکه مذهبم اینطور نیست ولی من مگیم نباید احساستو به پای کسی که نمیخوایش تلف کنی

 

منزیر چشمی به آژند نگاه کردم اونم به من چشمکی براش زدم که خودش گرفت باید چیکار کنه چون ازقبل تو خونه با هم هماهنگ کرده بودیم که اگه یدفعه این چلغوز دوباره پیداش حسابشو برسیم خلاصه آژند شروع کرد به عملی کردن نقشه اش

 

آژندشروع کرد با عشوه با احسان حرف زدن

 

احساناومممممم چیزه خب من به تک عشقم قول دادم که باهاش برقصم روم غیرتیه شدید حالا دفعه بعد که تو مراسم دیگه میرقصیم با هم دیگه بعدشم میدونی مامان بابی من از این لوس بازیا خخوششون نماید و درواقع برا من ممنوعه که با پسرای دیگه برقصم همین الانشم که منتظر تک عشقم هستم که باید باهاش برقصم کلی بعدش باید تذکر بشنوم

 

احسانوبگی خون خونشو میخورد اخم در حد بوندس لیگای آلمان شرقی.... خخخخ چی گفتم من حالا بیخی

 

باشهآژند خانوم به هم میرسیم حالا مطمئنی این تک عشقت میاد یه وقت قالت نذاشته دیگه اون من حاضر نمیشما باهات برقصم

 

اهاه خوشم میاد کم نمیاره این پسره پرو

 

آژندهم کم کم داشت عصبانی میشد

 

حالاکی هست این تک عشقت بابات ببینه بد نشه

 

تونمیشناسیش غریبه است با اجازه خاله جون دعوتش کردم بابهم در جریانه برای آشنایی بهتره دو جوون که پس فردا قراره برن زیر یه سقف لازمه

 

چهچیزای میگفت این آژند ها رقص برای آشناییی خلقیات هههههههه

خلاصهبا کلی دردسر این احسان از رو رفت

 

یکمکه گذاشت مهمون ها رو برای صرف شام به داخل باغ فراخوندن ما هم رفتیم اولش مخواستیم بریم پیش مامان اینا که دیم میز مامان اینا پر شد و چند تا زن اومدن نشستن پیشش ما هم مجبور شدیم بریم یک میز دیگه پیدا کنمی تقریبا همه میزا پربود بالاخره یه میز پیدا رکردیم نشستیم تنها میز خالی بود

 

غذامونرو کشیدیم اینقد غذا بود آدم نیدونست کدومو انتخاب کنه منو آژند هم که شکمو خخخخخ

 

داشتیمغذا می خوردیم و حرف میزدیم که یه دفعه صدای مردون جذاب ما رو به خودش اورد

 

سلامدوشیزگان محترم اینجا میز خاله دیگه نیست میشه من هم اینجا بشینم ؟

 

میزیکه ما سرش نشسته بودیم 4 نفره بو و بنابراین 2تا میز خالی بود

سرماوردم بالا ک ببینم کیه ک یه دفعه خشکم زد به ما هم از این شانسا داریم یه جنتلمن بالا سرم ایستاده بود و داشت بهم لبخند ژکوند میزد منو مگی شلنگ تخته انداخته بود مغزم عین چی

 

سریعبه خودم اومدم گفتم تو که تا حالا به دیگران چشم نداشتی الانم مداشته باش

 

بهخودم اومدم دیدم بدبخت نیم ساعته منتظر مونده منم تو افکار خودم غرق دوباره مث خودش یه لبخند ژکند زدم و بهش گفتم بشینه

اونمتشکر کوتاهی کرد و نشست شروع کرد به غذا خوردن البته  چه خوردنی بشقاب غذاشو که دیدم تو دلم یه خاکبر سر به خودمو آژند گفتم آخه بشقاب ها شده بود کوه غذا هر طرفشم یه چیزی بزنج و ژله و کارامل با هم قاطیم شده بودن چه شود تازه خندم گرفت چقد آبرو ریزی کردیم ما دوتا اخه این پسره خوش تیپ فقط یکم سالاد کشیده بود تو بشقابش وای مامان اینا خب معلومه هیکلش از فرم میفته دهترا تحویلش نمیگیرن

 

میشهیکم بیشتر آشنا بشیم با هم دیگه؟

 

 اینو همون پسره گفت وا حالا آشناییت میخوای براچی اینو کجای دلم بذارم البته معلوم بود منظور خاصی این من بودم که خودم کرم میریختم جالبه چقدم ادعای آدم شدن میشد خلاصه بیخی گفتم من چیترا هستم اینم خواهر دوقلوی من آژنده 20 سالمونه خوشبختم ای وای من خر چرا سنمم گفتم مگه مسابقه تلفنیه؟ بدبخت همینطوری ونده فهمیدم درش چیه اخه ما هر دفعه ب یه غریبه میگیم دو قلو هستیم یا همینطوری مات میمونند یا میخندن یا مگین اخی کوشولو عقده دوقلو بودن دارین بعد ماه یه ساعت باید توضیح بدیم دوقلوهای ناهمسانیم ای بابا طرف هنوز نگرفته

 

مطمئنیددوقلو اید آخه..

 

بهاینجای حرفش که رسید حرفشو قطع کردم گفتم بله از زمین ا آسمون با هم فرق میکنیم ولی چ کنم دو قولوهای ناهمسان از کار در اومدیم

 

ولیمعلومه خیلی هوای همو دارینا منو داداش خل و چلم هم دوقلو هستیم متاسفانه با هم مو نیمزنیم یه پا آتیش پراه است برا خودش براهمین از بچگی هر کاری دلش میخواست میکرد و اتیش میوسزوند مینداخت تقصیر من مثلا یه بار عید بود همه ما رفتیم خون بزرگ خاندان بابزرگم باب بزرگ به نوبت به همه عیدی داد من اونموقع تو اتاق نبود با یه سر ی بچه ها که عیدوی شون گرفتن تو باغ بودیم برا من عیدی مهم نبود برا همین بعد سال تحویل و تبریک سریع زدم بیرون خلاصه سرتو درد نیارم(وا چقد سریع صمیمی شد دیگه جمع نمی بنده)

 

داداشمکه اسمش مهران باشه رفته بود جلو بابابزرگ عیدی رو گرفته رفته بیرون ولی باز قایمیک برگشته تو اتاق رفته جلو باببزرگ که چی من ماهانم (ااا پس اسمش ماهانه) عیدی منو بده باب بزرگ بیچاره هم که فک کرده من ماهان عیدی رو داده این مهرانم ک سنگ پا قزوین دوباره بعد یه دور برگشته تو اتاق ولی ایندفعه با گگریه ساختگی ک چی من مهرانم ماهان عیدیمو ب زور گرفت بیچاره باب بزرگ هنگ کرده بود یه لحظه شک کرده بود ولی لعدش عیدی رو داه به مهران این مهرانم ندید بدید دوباره رفته تو من به جای مهران خسته شده ایندفعه گفته ماهان مهران باهام دعوا کرد تمام عیدی ها رو گرفته قایم کرده ولی خوشبختانه باببزرگم ایندفعه سر کار نرفته پاشده کل خون رو با عصاش دنبال ماهان دویده............

 

مارومگی خندمون گرفته بود عین چی عین بوقلمون داشتیم میخندیدم (وا مگه من خنده بوقلمون رو دیدم که مگیم عین بوقلمون بعدشم اصلا مگه بوقلمونم میخنده)

 

اینهاشاینم دادش خل و چلم معلوم نبود کجایی غیبش زده ماهان که رسید به ما سلامی کوتاه کرد وگفت به مهران پس غذا من کو تو با ز سالاد میخوری گوسفند

 

مازدیم زیر خنده

 

ماهان:نخنیدیخب راست مگیم عین این گوسفندا فقط گیاه میخوره به خاطر همین میگم خرجش کمه مشکلی نیست براش با هر خاونده ای باشه کم خرجه همه خانواده ها دوست دارن بچه به کم خرجی این داشته باشن

 

ماهانیه لحظه آروم بگیر

 

خبمهران جان خانوما رو معرفی نمکین؟

 

اوهبله ایشون دستش رو به طرف من گرفت و گفت ایشون چیترا خانوه هستن

 

ایشونمقل دیگشون آژند خانوم

ماهانمکپ کرد و دوباره ما براش توضیح دادیم ناهمسانیم

 

مهران:این خانوما لطف کردن اجازه دان کنارشون بنشینیم میبینی که اینقدر جنابعالی لفتش دادین دیر به مراسم رسدیم

 

ماهان-خیلیخب بابا خب داشتم خودمو خوشگل میکردم بلکه اینجا یه تور پهن کنیم اینقد مامان به ما گیر نده که زن بگیر زن بگیر تنها نشی

 

بااین حرفش همه زدیم زیر خنده

 

من-میتونمبپرسم نسبت شما چیه فکر کنم از آشنایان زانیار باشید چون اینجا ندیه بومتون

 

ماهان–بله درسته ما رفیق های فاب زانیار هستیم بارمون باور نکردنی بود زاینارم رفته قاطی مرغا ولی خب عاشقیه دیگه

 

مهران–درست حرف بزن قاطی مرغا چیه اینجا دوتا خانوم محترم نشسته ها

 

-ماهان–باشه باشه باب منظوری بدی نداشتم خانوما اگه بهتون بر خورد من معذرت میخوام

 

آؤند-نه باب این چه حرفیه

 

-ماهان-شما چه نسبیت دارین با این فامیل؟

 

من-خبراستش ما دختر خاله های عروسیم

 

مهران-پسباید تبریگک بگیم چون بالاخره فامیل نزدیک هستید

من-
ممنون لطف دارید

 

اونشب هم به خوبی و خوشی تموم شد و ما برگشتیم خون اتاق منو آژند کی بود  رو تخت که ودمو ولو کردم صدای آژند بلندشد:پاشودختره پررو این هفته نوبت منه طبقه پایین تخت بخوابم تو برو بالا ببنیم

 

من-خلیخب چرا میزنی بیا رفتم بالا اه

 

آژند–انشالله نصفه شب از همون بالای تخت بیفیتی یه راست بری اونور

 

من-آژندحوصله ندارما یکم دیگه حرف بزنی من میدونم باتو خودت چی شبایی که تو بالا میخوابی میفتی و من فکر میکنم باز هواپیمای تهران مشهد سقوط کرده!!!از بسه که تو خواب جفتک میندازی

 

آژن–خیلی دلتم بخواد در طول شب برات هیجان ایجاد میکنم مجانی

 

من-آزندبخواب تر خدا

 

ااااااااهباشه بابا شبت بخیر

 

 

منمشب بخیری گفتم نیمدونم چرا خوابم نیمویمد با اینکه اینقد با آژند کل کل داشتیم و لی دو تامونمیدونستیم چقد برا هم عزیزیم بالاخره دنیای دخترونه است دیگه

 

اینپسرای یی که امشب ما دیدیم هم حسابی ما رو خندوندند

اینماهانه چقد بامز بود ولی مهران خلیل آقاتر بود اه بگیر بکپ تو هم نشسته درباره پسرای مردم نظر میده به ما چه مبارک صاحبش....... همین کم مونده ما هم بریم قاطی خروسا والاااااااااااا..................

 

صبحکه شد با یه حرکت جهشی از تخت پریدم پایین تا حالا چند دفعه به خاطر این کارم نزدیک بوده تخت برگرده و آژند هم که عین خرس قطبی تا لنگ ظهر خوابه شهیدشه و لی تا حالا چنین اتفاقی نیفتاده ولی من آدم نمیشم و باز پریدم که یکدفعه یکی صدئای گرومپ اومد و بله ایندفعه من با مخ اومدم پایین فکر کنم زمین خیلی دلش برام تنگ شده بود که اینطور با نیروی جاذبه اش منو کشید سمت خودش

 

ازصدای وحشتناکی که ایجاد شد آژند یکدفعه از خواب پرید و بلند شد که یکدفعه سرش خورد به تخت و بله یکی مجروحی دیگه 

 

آژند-آیسرم ای درد بگیری چیترا تو باز پریدی اخه دختر پس این نردبون تخت برا چیه پس

 

من-ایبابا آژّند غر نزن  ما همیشه با صدای سقوطآزاد از روی تخت بلند میشیم حالا یه بارم تو

 

آژند-دآخه مگه دفعه اولته چلغوز هر دفعه تو سقوط آزاد دار حالا چیزیت نشده که میخوای یه خاک انداز بیارم جمعت کنم

 

بدبختراست میگفتم از اون موقعی که افتادم همینطوری رو زمن ماسیده بودم

 

من-کوفت
نخیر

 

بعدشمبلند شدم رفتم بیرون آژند هم که از بابت من خیالش رراحت شد دوباره سرشو کوبوند تو بالش د برو که رفتیم سانس بعدی خواب.............

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فصل
دوم

 

2ماه از مراسم نامزدی آپامه مگیذشت

 

امروزقرار بود منو آژند و آپامه بریم شرکت زانیار رو با هم ببنیم

 

 

خللاصهحاضر شدیم که برییم

 

منرفتم جلوی کمدم ایستادمد  درش رو باز کدرمیک مانتوی سنتی زیبل که تازه مد شده بود برداشتم روسری ستش رو برداشتم و پوشیدم

 

عداتبه آرایش نداشتم چون انجوری هم سنمو بیشتر میکرد و هم آرایش پوستمو خراب میکنه در ثانی من نیمخوام صورتمو برا دیگران نقاشی کنم البته تر وتمیز میگردما ولی آرایش زیاد دوس ندارم(دوستان این عقیده خود نویسنده یعنی بنده هم هستا اوا من اصلا این چیزا رو چرا به شما میگم)

 

 

 

خدارو شکر ایندفعه دادشی بنده ماشین رئ نبرده بود با خودش اخه باب به جز برا خودش و مامان که ماشین داشتند برا ما سه تا هم یه ماشین شریکی گرفته بود اولش میخواست دو تا بگیره ولی مامان نذاشت و گفت یکی بسشونه دو تا بشه برمیدارن تخته گاز یرن بیرون میچرخن یه بلایی سرشون میاد خب حالا 
گبذریم بلاخره رفتم بیرون کفشام های قرمز خوشرنگم هم برداشتم پویشیدم

 

سوییچماشین رو برداشتم رفتم دزدگیرشو زدم سوار شدم در پارکینگ الکترونیک بود ریموت رو زدم باز شد و رفتیم بیرون آژند هی دوباره تو گوشم میخوند که یواش برم هی مگفت مگه اینجا پیست تمرینه و ا مسابقه است ولی گوش ندادم شانس آوردم پلیس جلومونو نگرفت رفتم خونه آپامه اینا بهش گفته بودم وقتی رسیدیم دم خونتون یه تک میزنم بیا دم در تک زدم به گوشیش بعد 5 دقیقه اومد بیرون ببه زانیار کش شده بود حسابی برا خودش

یهمانتوی سبز زمردی خوشرنگ واقعا سبزش خوشرنگ بود با استین های سه ربع با یک شلوار لی تنگ مشکی چون نارنجی رو با سبز ست میکنن کیف و کفشش نارنجی بود روسریش هم یه سبز خوشرنگ بود و کلی زرق و برق داشت خط چشماش خلی جیگرش کرده بود و چشمایی درشت و کشیده اش رو زیبارت از اونی که بود به نمایش میذاشت لبهاشم چون قلوه ای بود یه رز لب صورتی خاصی بود که جذاب ترش کنه .....

 

اومدعقب سوارشد سلامی بلند کرد و ماهم جوابشو دادیم آزند برگشت عقب نگاه کرد یه چشمک براش زد و گفت خیلی جیگر شدی بیچاره زانیار بعد ریز ریز خندید

 

آپامههم یکه اخم ساختگی کرد و با کیفش آروم زد تو سر آزند و گفت  من همیشه جیگر بودم

 

ماشینرو راه انداختم آدرس شرکت زانیار رو از آپامه پرسیدم و د برو که رفتیم تو راه همش شوخی کردیم و خندیدم تا بااخره به یه برج بلند بالای شیشه ای رسیدیم به به

 

آژندرو کرد به اپامه و گفت اینجا سوت معمولی افاقه نیکنه به افتخار اینجا کشید باید سوت بلبلی بکشیم

 

اپامه:یعنی چی؟

 

آژند:وای که تو چقد خنگی دیدی ادما یه برج بلند میبینند یه سوت میکشن من مگیم این زده رو دست بقیه برجا باید براش سوت بلبلی کشید خدا شانس بده مردم چه شوهرایی گیرشون میاد بعدشم یه هی کردم و الکی ادای گریه کردن رو در اورد و گفت ترشیدم خوارهر چیکار کنم

 

بعدما هم خندیدیم

 

چونزانیار ورودمون به شرکت رو هماهنگ کرده بود در پارکینگ اختصاصیی بزرگ جای ماشینمون اماده بود رفتیم جلوی پار کینگ اختصاصی برج که مال کارمندا و صاحب های برج بود ایستاد و گفت شما خانوم ملکان هستید چیترا ملکان؟

 

بله

 

نگهبانتا ما رو دید لبخندی زدو گفت بفرمایید وارد پار کنگی شدیم ماشین رو پارک کردم و همگی پیاده شدیم به سمت آسانسور پارکینگ 
رفتیم تا از مونجا بریم بالا رفتیم تو آسانسور طبقه ی 20 رو زدم و دو بروکه رفیتیم آپامه گفته بود کل این برج برای زانیا و باباشه  50 50 شریکن با هم

 

خلاصهبا صدای زنی که در آسانسو پیچید و طبقه 20 رو اعلام کرد در آسانسور باز شد و ما اومدیم بیرون  رفتیم سمت ساختمون جلویورودیش نوشته شده بود شرکت سازه سازان

 

 

رفیتمتو اتاق اتنظار ش بزرگ بود در حد لا لیگا یه عالمه اتاق دیگه م بود روی اتاق نوشته بودند میدر عامل پس اتاق زانی (من به زانیار مگیم زانی خوصله نداشتم بیشتر بگم و لی میدنم بفهمه کلمو میکنه)

 

منشینبود ما هم که خودی وبدیم پس با تصمیم اپامه رفتیم جلو تا در  رو باز کنیم در زدیم و در رو باز کردیم

 

زانیسرش تو یه عالمه کاغذ بود تا ما رودیدسلام بلند بالایی کرد بعد یک نگاه با چاشنی عشق به اپامه کرد و راهنمایی کرد تابشینمیم رو مبل ها مبلای چرمی اصل خوجلش

 

بعدهم سلام احوال پرسی داشتیم از هر دری حرف میزدم که یکدفع در بازشد و من که سرم پایین بود و خودمو با کاتولوگ کارای طراحی برج شرکت زانی سرم گرم بود سرمو نیوردم بالا ولی یه دفعه صدای آشنای یه پسر به گوشم میخورد این..... ماهان بود از اونم بعدی نیست اینطور بیاد تو سرم اآوردم بالا تا ما رو دید لبخندی زد و معذرت و گفت ببخسشد زانیار نمیدونسنتم مهمون دارنی بعد سلام و احوال پرسی با آپامه رو به ما کرد و گفت :ااااا شمایین به به از این طرفا زانیار گفته بود آپامه خانم میاد ولی شمارو نگفته بود

 

برایاینکه کم اذیتش کنم و سر به سرش بذارم ( بیچاره) اخمی ساختگی کردم و گفتم باید میگفت شما ناراحتید؟

 

فکرکرد من ناراحت شدم برا همین روشو کرد به سمت من و گفت خیلی خیلی ببخشدید قصد ناراحتی شمارو نداشتم

 

گفتم: خواهش میکنم

 

ماهنرفت بیرون

 

زانیرو کرد به من و گفت : چیترابدبخت بیچاره هنگ کرد این که زبونش 12 متره بدبخت بااخمی که تو بهش کردی ساکت شد

 

من-ساختگیوبد باب فقط میخواستم یکم سر به سرش بذارم

 

خبحالا نمیخوای بگی اینا اینجا چیکار میکردن

 

زانینگاهی به من انداخت و گفت: مگه میشناختیشون

من-اره همون شب نامزدی چون میزا جا نبود اومدن کنار ما نشستن

 

زانی-خب
بعدش

 

من-هیچیدیگه یکم  اشنا شدیم اونا از خودشون گفتنفهمیدیم عین ما دوقلو اند و ...............

 

زانیار– و بادا بادا مبارک بادا انشا. مبارک بادا حالابگید کی با کی رو ریخته رو هم ای باب اینا همینطوریش که با مارفیق بودن من اسایش نداشتم از شیطنتاشون چه برسه فامیلم بشن.جونم برات بگه که اینا مهندس ارشد های شرکتمن

 

من-زانیارررر!!!!!!!کی گفته ریختیم رو هم بعدشم ما حرف خاصی نزدیم مثل همه ی ادمای دنیا که با هم هم صحبت میشن

 

-                         
اهان پس فعلا خبری از یه شام عروسی چرب و چیلیی نیست

 

 

آپامه-زانیاینقد بچه بازی در نیار پاشو بریم شرکتو نشون بده در ضمن من دوست ندارم امروز منو به عنوان همسرت معرفی کنی

 

ایندوتا هم با خودمون میبرم میگم نوکرای دم خونمون

 

اززانیار ناراحت نمیشدم میدونستم ذاتا سوخه و ته دلش هیچی نیست یه دونه با کیفم زدم رو کلش و گفتم بسه زانیار حالا خوبه جلوت نشستیما

 

زانیار-خبنشسته باشی حرف حق تلخه

 

بعدشرو کرد به آپامه دستش رو گرفت تو دستش  گفتچرا عزیزم اتافاقا برا همین گفتم بیای دیگه

 

آپامه–آخه و اما نداره پاشو بریم بچه ها پاشید بیاید

 

آژند-کهما رو هم نوکر دم خونتنون معرفی کنی ؟

 

زانیار-نهببا شوخی کردم پاشید بریم خلاصه راه افتادیم اول رفتیم سمت اتاقی که روش نوشته بود مهندس (مهندس ارشد 1) ( ماهان  سبحانی)

 در رو زد و بعد از صدای ماهان وارد شدیم واوخدای من چه اتاق بزرگیه...........


ادامه دارد.......

---------------------------------- 
بخونید لطفا نظرتون بگید

 

 

 

 

 
ویرایش شد.
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، s1368 ، manoella ، بووووق ، دختر اتش ، مانا0011 ، elnaz-s ، beauty ، ըoφsիīkα ، shawkila ، .14.anita ، ღ ツ setareh ツ ღ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان عاشقانه و طنز چیترا (به قلم خودم) حتما بخونید - Ava-girl - 25-08-2013، 15:55

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان