اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان رزاا( عشق مثلثی ... ..درناکـــ... استرس و هیجان )

#1
زنگ تفريح به صدا دراومد.همون همهمه ي هميشگي شكل گرفت و بچه ها همراه باگفتن:"خانوم خسته نباشيد يا خانوم خدافظ"به سمت در كلاس ميرفتند.
از جايم بلند شدم تا همراه با پريسا به حياط برم كه معلمم صدا كرد:"خانوم محمدي لطفا تو كلاس بمونين."
به پريسا نگاهي كردم كه گفت:"خدا بخير بگذرونه."
_دم در منتظرتم.
به سمت در رفتم كه صداي خانوم يزداني رو شنيدم:"خانوم كياني شمائم همينطور."
راه رفته رو برگشتم و كنا پريسا قرار گرفتم.
_امتحاناتونو صحيح كردم.
_خب خدا رو شكر...حتما بايد به ما ميگفتين؟لازم نبود اصلاع بدين.
همراه با نگاهي تندي گفت:
_انظباطت مطمئنا 20 ميشه خانوم كياني.نمره جفتتون شد 75/19 .
و نگاهي به ما انداخت.
ايندفعه پريسا جواب داد:"ناراحتين همه 14-15 نگرفتن؟"
بدن توجه به حرف پريسا ادامه داد:"نمره هاتون يكيه.جالبتر اينكه غلطاتونم يكيه.هردوتون توي سوال 14 اشكال دارين."
_خب كه چي؟
_فكر نكنين من خرم...
در همين موقع زير گوش پريسا گفتم:"تا حالا گوشاشو نديده."
يزداني ادامه داد:"شما تقلب كردين و من اينو خوب ميدونم."
_مدركي دارين؟طبق قانون 2 تعهدنامه تقلب مجازات داره البته اگه ثابت بشه.
_چه مدركي بالاتر از اينكه غلطاتون شبيه همديگه س؟
_اين مدرك نيس.شما بايد برين از آقاي رافعي بپرسين كه ممتحن بوده.
پريسا در ادامهي حرفم گفت:"تازهشم اون دخترتون لعيائم توي سوال 14 اشكال داره!"
بعد از اين اتمام حجت به سمت در رفتيم.
بعد از وارد شدن به ححياط پريسا به پشتم زد و گفت:
_چه شانسي اورديم رافعي مراقب بود!
_چه طور؟
_خودتو به كوچهي علي چپ نزن....منظور منو زودتر از خودم گرفتي!
_برو بابا.من عليو نميشناسم،چه برسه به كوچهش!...فكر كنم لومون بده.
_چرا؟به خاطر توئم كه شده چيزي نميگه.
_بشين و تماشا كن....اما من كيتونم يه كار كنم نگه!!
_چه كار؟
دستش رو گرفتم و به سمت دفتر بردم:"تو همين جا بمون ببين رفيقت چي كار ميكنه!"و به در دفتر زدم و گفتم:"آقاي رافعي...؟ميشه وقتتتونو بگيرم؟"
از جاش بلند شد و به سمت من اومد:"بله؟"
كنجكاوي رو از صورتش ميخوندم.
سعي كردم خجالتزده به نظر برسم:
_آقاي رافعي راستش...ميدونين...اگه بشه ميخوام بيشتر رو پيشنهادتون فكر كنم.
و سرم رو پايينتر بردم.پداش رو شنيدم كه گفت:"ممنونم.من فردا شب با شما تماس ميگيرم."
سرمو تكون دادم و به سمت پريسا رفتم و گفتم:
_حال كردي؟حالا عمرا چيزي بگه!
_چرا اينجوريش ميكني؟بدبخت گناه داره!
_بدبخت كه هست...آخه خجالت نكشيده پا شده اومده خواستگاريه من؟!بعدشم ما بيشتر گناه داريم...ناسلامتي داريم فارغالتحصيل ميشيم...بايد معدلمون مثل هميشه خوب باشه!
_بيرحم!
***

_تعريف كن ببينم چي شد؟
_هيچي بابا!زنگ زد گفت ميتونستي مثل آدم بگي كه به يزداني دروغ بگم،لازم نبود با احساساتم بازي كني!منم گفتم شما هر وقت اونقدر به فكرت رسيد كه يه بچه دلش ميخواد بازي كنه،اونوقت حرف از احساسات بزن.

_بابا رزا تو ان بيرحمي هستي و ما فكر ميكرديم فرشته اي!
_تا چشات درآد!گوش كن بقيشو!اينو كه گفتم آمپرش شيش و هشت زد و گفت"خيلي پستي!به خاطر نمه چه كارا كه نميكني،من موندم چه جوري عاشقت شدم!!منم گفتم:همون موقع كه شروعكردي به سُم دراوردن عشقت به من رو احساس كردي!اونم گفت:من فكر ميكردم درونتم مثل صورتت قشنگه!بعدش گفتم:معلومه كه هست،ولي چشم بصيرت ميخواد نه چشمي مثل مال تو كه فقط زيبايي ظاهر رو ميبينه،نه عقلي كه به خودش اجازه ميده به يه دختر 17ساله فكر كنه!اونم يه خنده عصبي كرد و گفت:عشق كاره دله نه عقل!هرچند تو چيزي از عشق نميدوني.
منم گفتم:معلومه كه نميدونم چون عقلم سرتره نه دلم!آخرشم گفتم:ولي تو رو جون هر كي دوس داري نمرهمو بديا..!!اونم گفت:چون جون خودتو قسم خوردي ميدم.بعدشم قطع كرد.
پريسا كه به دهن من زل زده بود گفت:
_بابا تو ديگه كي هستي!ولي خوب شد نمره هه رو ميده وگرنه خودم خفت ميگردك!
خنديدم و گفتم:"اون موقع خودم به خاطر قتل كيوان تو زندانم."
_خوب كيوان صداش ميكني!
_گمشو بابا!
***

_رزا بگو ديگه لعنتي!
صداي پريسا رو ميشنيدم ولي نميتونستم جواب بدم:يزداني به من زل زده بود و هر حركتم رو كنترل ميكرد.

دستم رو بالا بردم و گفتم"خانوم ميشه به آقاي حميدي بگين بيان؟"
_براي چي؟سوالا واضحه
_شما چندبار اين امتحانو دادين كه ميگين واضحه؟
_كياني ساكت باش دختر...وگرنه برگت رو جر ميدمآ!
دهانم رو باز كردم تا جواب بدم كه خود حميدي اومد:"خانوم يزداني برين كلاس شماره 12"
درحال كه از در خارج ميشد گفت::"حواستون به اين كياني باشه"
من دستم رو بالا بردم كه حميدي به سمتم اومد:"مشكلي دارين؟"
_آقاي حميدي اين سوال 21 گفته "با همديگر"حالا ما بايد تمام مثالاشو بزنيم يا فقط اينا رو بگيم كافيه...؟
و چند تا مثال زدمنگاهي به من انداخت.بعد به پشت سرم نگاه كرد و گفت:"شما راحت باشين"
بعد از حدود 5 دقيقه پريسا پرسيد:"رزي حاضري؟"
اسمم را نوشتم و از جايم بلند شدم كه متوجه شدم يكي از سوالام نصفه نيمه مونده.سر جايم نشستم.اما پريسا كه بلند شدن ن رو ديده بود برگهش رو تحويل داد.
با سر اشاره كردم كه بره و خودكار رو به دست گفتم.خواستم جواب رو بنويسم اما هرچي به مغزم فشار اوردم جوابش رو پيدا نكردم.
15دقيقه گذشت كه حميدي جاش رو با رافعي عوض كرد.مطمئن بودم جوابش رو چندين بار خودنم.اعصابم به هم ريخته بود و قيافه پريشانم اينو نشون ميداد.
صداي قدم هاي كسي رو شنيدم:"خانوم كياني مشكلي نداري؟"
_اگه بتونين كتاب رو برام بيارين ممنون ميشم.
كسايي كه تو كلاس بودن با شنيدن اين حرف من خنديدند.
_چرا ميخندين؟...خب مشكلم اينه ديگه!
رافعي كنارم ايستاد و خم شد:"براي هر دو جاندار..."با گفتن اين چند كلمه همه چيز يادم اومد و شروع به نوشتن كردم.بعد از چك كردن دوباره بلند شدم تا برگم رو تحويل بدم.
پريسا كنار در مدرسه منتظرم بود.با ديدنم به سمتم اومد و سرش رو به نشونه پرسيدن تكون دا.
_كيوان اومد كمكم خدا رو شكر.
_كاشكي مائم از اين خواستگارا داشتيم.
_اَي خاك بر سرت كنن....اونم آدم كه تو ميخواي بشه خواستگارت؟
_فعلا كه اين غير آدميزاد بهت يه نمره رسوند.
_خرم از پل رد شد رفت خونه خاله قزي.
به سر كوچه ي پريسا اينا رسيده بوديم كه پريسا كف دستش رو به پيشونيش كوبيد و گفت:
_اوه رزا بدبخت شديم...!
_باز چي شده؟
_من قرار اود تو مدرسه بمونم تا پدرام بياد دنبالم....!
_خب چرا بدبخت شديم؟الان برميگرديم مدرسه.
_خره،الان خانوم ناظم فكر ميكنه داداش رو پيچونديم،الانم داريم با دوس پسرمون حال ميكنيم!
_پدرام همه چيو راجع به علي ميدونه.به احمدي ميگه حتما رفتن خونه
_بابا الان پدرام باهام لجه،هر چي از دهنش در مياد ميره ميگه!
حرفش تموم نشده بود كه به مدرسه رسيديم.ماشين پدرام پارك شده بود اما كسي داخلش نبود.
وارد مدرسه كه شديم ديديم دخترا دورش رو گرفتن و ميگن و ميخندن!
پريسا همونطور كه به اونا نگاه ميكرد گفت:
_وسط چه كسايي درس ميخونريم و فكر ميكرديم خيلي بينشون ناپاكيم!
بلند داد زدم:
_پدرام...هو پدرام با توئم.ببين انگار تا حالا دختر نديده....پدرام مگه كري؟؟
پدرام به طرفم برگشت و گفت:"مگه نميبيني سرم شلوغه؟"
با اين حرفش دخترا غش غش خنديدن
پريسا به صرفش رفت.از پشت يقه ش رو گرفت و به طرف ماشين رفت.
منم به شمتشون رفتم.پدرام داد زد:
_ولم كن.....حالا يه نفر از ما خوشش اومدآ!!!
_اونا يه نفر نبودن،يه ايل بودن.بعدشم امروز ما بايد بريم فرودگاه.بعد از اَندي خواهرمون داره برميگرده....آقا دختر بازيش گرفته...!!!
_تو كه اين خواهرتو درست و حسابي نديدي.8سالت بود رفت.الان 28 سالشه.تو اون دماغ گندشم يادت نمياد!
_دماغ اون كه از دماغ مورچه كوچيك تره!بعدشم من كه عكساشو ديدم!
_همينه ديگه،از بس دماغش كوچيك بود لباش شد 3 برابر لب آنجلينا جولي!
من كه از جر و حثشون كلافه شده بودم گفتم:
_بس ميكنين يا كلا زندگيتونو بس كنم؟
_چته تو؟امروز عين سگ پاچمو گرفتي ول كنم نيستي...!
_پاي تو جز جوراب بو گندو چي داره كه من بگيرمش؟...پري نفهميدي كي كارنامه ميدن؟
_زرشك!براي اين ناراحتي؟همين فردا ميرم ميگيرمش!
_برو بابا!كي ميرسيم؟
_7ماهه دنيا اومدي تو؟
_شيش ماه و نيم.يه چيزي بذار گوش بديم.
پريسا جاي CD رو برداشت و يكي انتخاب كرد و گفت:
_طعمه خوبه؟
_بذار گوش بديم.
***

از بلند گو اعلام كردن كه پرواز كانادا به زمين نشسته.از پشت شيشه به جمعيت نگاه ميكرديم تا پانيا رو بپيدا كنيم.
من و پريسا پشت همه وايساده بوديم و با هم حرف ميزديم.
مشغول صحبت بوديم كه عمه-مامان پريسا-گفت:اومدش...چه قدي كشيه!
با كنجكاوي به شيشه ها نزديك شديم و دختر زيبايي رو ديديم كه برامون دست تكون ميداد.
بيني كوچكي داشت و لباش درشت بودن.چشماش زير سايه مژه هاي بلندش ميدرخشيدند.در كنارش مردي بود كه حدس زدم بايد برايان شوهرش باشه.
عمه رو در آغوش گرفت و به نرمي گونه ش رو بوسيد.
عمو-شوهر عمهم-هم بوسه اي روي پيشوني پانيا زد.
پانيا چند قدم عقب رفت و گفت:"همسرم برايان"
عمو برايان رو بغل كرد و چيزي بهش داد.برايان متعجب سرشو بالا اورد و با لهجه اي شبيه تركي گفت:
_مطمئن هستين؟ما اينجا نيستيم بيشتر از 3 ماه!
تازه فهميدم عمو كليد خونه اي رو بهش داده.عمو با خنده سري تكون داد و گفت:
_قشنگ حرف ميزني!
گفتم:" انگارلهجه تركي داره!"و بعدش خنديدم.
بقيه هم با من خنديدن.
پانيا به سمتم اومد:"خوب شوهرمو مسخره ميكنيا...!"
بغلش كردم و گفتم:"مگه فهميد؟"
_من كه فهميدم!
_خب تو با اون فرق داري!
_چه فرقي؟
_خب تو زبون ما حاليت ميشه اون نه...تو خوشگلي اون زشت نيس....تو خوشتيپي اون بدتيپ نيس...از همه مهمتر تو زنشي اون شوهرته!
_راس ميگي....از اين جنبه فكر نكرده بودم!
پريسا به من تنه اي زد و روبروي پانيا قرار گرفت و رو به من گفت:
_برو اونور.اين فكر كرده تو خواهرشي!از موقعي كه اومده به من نيگا نكرده!
زبونم رو دراوردم و گفتم:"حسود"
پانيا خنديد و پريسا رو درآغوش گرفت.
در اين حين پدرام و برايان داشتن حرف ميزدن كخ من به پدرام تنه اي زدم و رو به برايان گفتم:
_آدم كه انقد با برادر زنش گرم نميگيره....مخصوصا اين كه دربون جهنمه!
_دربون جهنم زشته!
_نه كه تو خوشگلي(رومو به سمت برايان برگردوندم)...داشتم ميگفتم،اين پسره بهش رو بدي ميگه سواري ميخوام.از من گفتن بود!
برايان هاج و واجمنو نگاه ميكرد
_پانيا تو به اين شوورت فارسي ياد ندادي؟اين همه قصه پدرام كچل گفتم فقط يه "نه"شو فهميد!
پانيا همونجور كه ميخنديد گفت:"والا اينجوري كه تو حرف زدي منم هيچي نفهميدم!"
_ميگم اين چرا هيچي بلد نيس،نگو تو فارسي يادت رفته!حالا چي؟(همه حرفام رو تا جايي كه تونستم به انگليسي ترجمه كرذم)فهميدي ايشالا؟
برايان بلند بلند ميخنديد و به پدرام نگاه ميكرد.پريسا به من نگاه كرد و گفت:
_دِ بيا....حالا بايد مغز اينو شستشو بديم كه پريسا خواهر زنته نه رزا!

***
با برايان و پانيا به مدرسه اومده بوديم تا كارنمه هامونو بگيريم.2هفته از اومدنشون به ايران ميگذشت و تا اون موقع فقط براي گرفتن كارنامه ي منو پريسا از خونه بيرون اومده بودند.
داشتيم با بچه ها گپ ميزديم كه آقاي رافعي از روي پله ها داد زد:
_سال آخريا بيان كارنامه شونو بگيرن
دستاي يخ كرده پريسا رو گرفتم و به سمت آقاي رافعي رفتيم.
تقريبا همه بچه ها كارنامه هاشونو گرفته بودن كه آقاي رافعي كارنامه م رو داد.
از خوشحالي جيغ كوتاهي كشيدمو خودمو پرت كردم تو بغل آقاي رافعي!
در يك لحظه متوجه موقعيت خودم شدم و به سرعت از بغلش بيرون اومدم.نگاهم به صورتش افتاد:سرخ شده بود.
_واي پريسا!باورم نميشه...واييي!
و كارنامه م رو بهش دادم.
از كاري كه كرده بودم اصلا خجالت نميكشيدم.كلا من از اينجور كارا خجالت زده نميشدم ولي بچه هاي مدرسه ي ما واقعا بي جنبه بودن.تو دلم خدا رو شكر كردم كه امسال سال آخري بود كه تو اين مدرسه درس ميخوندم.
صداي آقاي رافعي كه پريسا رو صدا ميزد منو از افكارم بيرون كشيد.
پريسا با قدماي لرزون جلو رفت.نگاه گذرايم به صورت كيوان افتاد:هنوز كمي قرمز بود.
رافعي سرش رو به علامت تأسف تكون داد و كارنامه ي پريسا رو تحويل داد.
به سمت پريسا رفتم.دستمو روي شونه ش گذاشتم و كارنامه رو از دستش دراوردم.
18/16؟واقعا مستحق اين نمره نبود.انگشتم روي نمراتش سر ميخورد.يزداني و رافعي بهش نمره نداد بودن.از دست كيوان حرص خوردم!
بغض پريسا تركيد و سرشو به سينه م فشرد.با يه دست سرشو در آغوش گرفتم و با دست ديگه پشتشو نوازش كردم و نگاه شماتت بارم رو به كيوان دوختم.سرشو پايين انداخت.
صداي پانيا رو شنيدم:"چي شده رزي؟"
سرمو تكون دادم.پريسا رو بهش سپرد و به سمت كيوان رفتم.
_اين نمره كم واسه چيه؟
_شما خودتون گفتين از عزيز ترين كسم نمره كم نكنم،منم از شما نمره كم نكردم ولي دق دلمو بايد يه جوري خالي ميكردم....!!
باور نميكردم هميچين كاري كرده باشه!!يعني....واقعا كه خيلي پست بود.
_واقعا كه.....اون مگه چي كارت كرده بود؟!خيلي پستي!
_نه به اندازه ي تو كه كلا منوو از بين بردي!اون كاري نكره بود فقط داشت تقاص تو رو پس ميداد!
نميدونستم چي كار كم.حاضر بودم براي پريسا هر كاري بكنم.
ناگهان فكري به ذهنم خطور كرد.با اينكه از كيوان بدم ميومد ولي به خاطر پريسا هم كه شده بايد اين كار رو ميكردم
_با من بيا آقا كيوان!
و با گفتن اين حرف به سمت يكي از كلاساي طبقه ي پايين رفتم.
وقتي از در وارد شد در رو آروم بستم و شروع به صحبت كردم:
_كيوان من هميشه دوسِت داشتم!موقعي كه ازم خواستگاري كردي خيلي خوشحال شدم ولي بهت جواب منفي دادم....چون هنوز بچه م....من مهرماه تازه 17 سالم تموم ميشه!
صداي لرزانش رو شنيدم:"چي؟"
آروم آروم بهش نزدك شدم و گفتم:
_آره...دوسِت دارم.از موقعي كه ديدمت مرد رؤياهام شدي...
حالا صورتامون فقط چند بند انگشت فاصله داشت.
سعي كردم به صدام لرزش بدم:"من به اندازه مام ستاره ها دوسِت دارم...خيلي زياد!!!!
وآروم لب هامو روي لب هاي داغش گذاشتم.دستامو دور گردنش حلقه كردم و دستاشو احساس كردم كه كمرم رو در آغوش ميكشيدند.
5ديقه تمام به همون حالت مونديم.سرمو عقب بردم و پيشونيش رو بوسيدم.صورتش كاملا داغ بود.آروم زمزمه كرد:"دوسِت دارم"
در كلامش صداقت موج ميزد.براي لحظه اي از خودم بدم اومد.اما به خودم گفتم"تقصيره خودشه....ميخواست نذاره اون روي سگم بالا بياد.
خواست دوباره شروع كنه كه خودمو عقب كشيدم:
_آآ...واسه امروز كافيه....بذار يه وقت ديگه،كاملتر...!
_يعني كي؟
_وقت گل ني!
_من جدي بودم!
با دست موهاشو بهم ريختم و گفتم:"هر موقع درسم تموم شد"
_اون كه خيلي طول ميكشه!
_خب هرموقع كنكور قبول شديم.
_شديم؟!
_منو پريسا.اگه اونم با من نباشه،جوابت منفيه!با اينكه تو رو دوس دارم ولي منو پريسا يكي هستيم!
_يعني نمرشو بدم ديگه!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:"اگه منو ميخواي!"
_اومديم و تا صد سال ديگه قبول شدي!
_اونوخ يه جشن توي بهشت ميگيريم.
گونه م رو بوسي و گفت:"بيا بريم الان رديفش ميكنم"
دستمو گرفت و به سمت در رفت.
_صبر كن.
_چي شده؟
_بقيه كه نميدونن مائم بله!
_اوه ببخشيد.
و دستمو رها كرد.شالم رو كه روي شونه هام افتاده بود برداشتم و روي سرم مرتبش كردم.
پشت در حدود نيم ساعت معطل شدم كه كيوان اومد:"حل شد."

جيغ كوتاهي كشيدم و تشكر كردم.گفت:
_بيا بريم كاراي كامپيوتريشو انجام بديم.
وارد دفتر كه شديم پشت ميز كامپيوتر اصلي نشستم و تمام اطلاعات راجع به كارنامه نوبت دوم پريسا رو پاك كردم و اطلاعات جديد رو وارد كردم.بعد save رو زدم و به بقيه سايتا ارسال كردم.
پريسا با چشماي پف كرده روي يكي از نيمكتاي داخل حياط نشسته بود و پانيا پشتشو نوازش ميكرد..با خوشحالي به سمتش دوييدم و گفتم:"100تومن وشه!"
_چي صد تومن ميشه؟برره ئم خيلي وقته تموم شده....منم حال ندارم.
_كارنامه-كارنامه وَدارِم...(و كارنامه رو به دستش دادم)....خوب بيد؟
با خوشحالي بغلم پريد.خودمو ازش جدا كردم و گفتم:
_وگفتم صدتومن وشه نه 5 قرون....شايد اگه پامو وبوسي از خودم گذشت در وكنم جيگر!!
_بي مزه ي لوس!
_همون 16 حقت وبود....حيف من كه از خودم محبت در وكردم!
_گريه نكن!صد تومن ديگه؟
_نه دويست تومن!
_تو كه گفتي صد تومن!
-يك تو بايد رفع توهين وكني....دو من پول بستني يخي از كجا ويارم؟؟....سه:پول زور وده...!پول زور صد تومن وشد كه وشد 300تومن.
_نرخو همينجوري ميبري بالا ها!!
_كيانوش؟خجالت در وكن!....20تومن ديگه پول زور وده!
زود از جيبش 500 در ارورد و گفت:"برو رد كارت!"
_براي حرفاي بي ادبانه....
حرفمو قطع كرد و هزار كف دستم گذاشت:"بيا عزيزم....دست از سر پر موي ما بردار"
_وباشه!
پانيا گفت:"رز چه جوري نمره گرفتي؟"
_مواد لازم:لب به مقدار زياد...جملات عاشقونه تا حد احتياج...كامپيوتر به مقدار لازم!
پريسا كه متوجه شده بود گفت:"نه....؟!؟!تو واقعا همچين كاري كردي؟"
شونه هامو بالا انداختم.
_خيلي خري!
_ما بيشتر!
پانيا گفت:"خب،ميشه بريم؟"
برايان در مورد نمره سوال كرد و پانيا واسش توضيح داد.
_حانوم كياني؟
آروم برگشتم و دستمو به حالت تلفن كردن دراوردم و جلوي صورتم گرفتم.
متوجه منظورم شد و سرشو تكون داد و رفت.
پانيا با تعجب گفت:"نگاش خيلي برام آشنا بود!"
پريسا خنديد و گفت:"نگاش پبيه نگاه برايان به توئه"
_پس خواستگارت اين بود!
سرمو تكون دادم.
برايان كه تو حال خودش بود گفت:"let`s celebrate" و ما هم قبول كرديم

***

گلدون شيشه اي رو روي ميز ناهارخوري 18 نفره گذاشتم.
صداي مادرم رو كه از توي حموم به صورت بم مي مد شنيدم كه ميگفت:"رزا؟يه سر به سوپ بزن"
_همين الان رفتم همش زدم.
_حالا دوباره برو نگا كن.
_باشه.
همونطور كه غرغر ميكردم به طرف گاز رفتم و سوپ رو هم زدم
به طرف موبايلم رفتم:"بله؟"
_سلام عزيزم خوبي؟
صداي كيوانو شناختم.از اون روز يك ماه ميگذشت و من هنوز به رفتار عاشقونه م ادامه ميدادم.
_ممنونم....چي كار ميكردي؟
_به تو فكر ميكردم!
_اِ لوس!واقعا داشتي چي كار ميكردي؟
_خب داشتم ميوه دور ميگردوندم.
_مهمون دارين؟
آره خالم اينا.
_سلام برسون.
_سلام برسونم ميخوان بپرن باهات حرف بزنن!
_خب حرف بزنن!
_آخه اون موقع پسر خالم صداتو ميشنوه و رقيبم ميشه!!
_من كه فقط تو رو دوس دارم!
_اون كه فقط منو دوس نداره!
خواستم جواب بدم كه زنگ در به صدا در اومد.متعجب آيفون رو برداشتم كه متوجه شدم پريساست.در رو زدم و به كيوان گفتم كه بعدا باهاش تماس ميگيرم.
_چرا زود اومدي؟
_منم حالم خوبه.....بذار برسم بعد گرگ شو!
_برو بابا.حالا كه رسيدي،چرا مزاحم شدي؟
_اومدم خير سرم تنها نباشي!
_خوب شد حالا مامان هس وگرنه پدارمم با خودت ميوردي!حالا كه اومدي برو اون ميوه ها رو توي ظرف بچين.
_اومدم رو كارا نظارت داشته باشم نه كه خودم كار كنم!
_يه ناظر خوب اونه كه خوشم دست به كار بشه....وگرنه كارا درست پيش نميره
روسري و مانتوشو در اورد و به سمت اتاق من رفت.
زير سوپ رو خاموش كردم و ظرفشو توي فر گذاشتم.
پريسا كه لباس زيبايي پوشيده بود،در يخجال رو باز كرد و ميوه ها رو بيرون آورد.
داممني پوشيده بود كه تا زانوهاش بود و رنگ سفيدي داشت.بلوزي به رنگ گلبهي كم رنگ كه آستيناش تا آرنجشش ميرسيد.موهاش رو به صورت دم اسبي بسته بود و.آرايش ملايكي داشت كه زيباتر نشونش ميداد.
مامانم از حموم بيرون اومده بود و با سشوار داشت موهاشو خشك ميكرد.
وقتي از اتاقش بيرون اومد زنگ خونه به صدا در اومد.مامان در رو باز كرد و خبر داد:"عمه اينان."
به سرعت به اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض كنم.در كمدمو باز كردم تا لباسمو انتخاب كنم:
شلوار جيني كوتاهي كه از زاونهام يكم پايين با بلوزي كه از پشت گردنم بسته ميشد.رنگ قرمز روشنش با آبي كمرنگ شلوار جينم هماهنگ بود.
موهام رو شونه زدم و با كيليپس از پشت بستم.دستبند سفيد رنگمو به دستم كردم و به سمت در رفتم.
طبق معمول زماني رسيدم كه همه سلام احوال پرسياشونو كرده بودن و روي مبل ها نشسته بودن.

وقتي از اتاقش بيرون اومد زنگ خونه به صدا در اومد.مامان در رو باز كرد و خبر داد:"عمه اينان."
به سرعت به اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض كنم.در كمدمو باز كردم تا لباسمو انتخاب كنم:
شلوار جيني كوتاهي كه از زاونهام يكم پايين با بلوزي كه از پشت گردنم بسته ميشد.رنگ قرمز روشنش با آبي كمرنگ شلوار جينم هماهنگ بود.
موهام رو شونه زدم و با كيليپس از پشت بستم.دستبند سفيد رنگمو به دستم كردم و به سمت در رفتم.
طبق معمول زماني رسيدم كه همه سلام احوال پرسياشونو كرده بودن و روي مبل ها نشسته بودن.


سپاس فراموش نشه !!!!!HeartHeartHeartHeartHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط maryan6/8 ، aida 2 ، * Exceptional girl * ، دختر اتش
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان رزاا( عشق مثلثی ... ..درناکـــ... استرس و هیجان ) - Archangelg!le - 27-08-2013، 10:19

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان