امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تنهایی به قلم خودم

#10
از کوه رفتیم پایین مامان بزرگم اومد دم در وقتی عباسو بالا کوه دید یکم شک کرد  ولی چیزی نگفت منو پریسا رفتیم سمت درختای گردو بقل خونه یکم ناراحت بودم ولی اعصابم از دستش خیلی خورد بود عباس از کوه اومد پایین و رفت خونه ماهم رفتیم خونه تو خونه تنها فکر زکرم شده بود عباس از یه طرفم ....
نصف شب من همیشه عادت داشتم تنهایتو یه اتاق بخوابم همین طور گریه می کردم ناراحت بودم که خوابم برد واسم مهم نبود نفهمیدم چی شد اون چند روز سری گذشت اصلا هیچی نفهیمیدم
داشتم برا خطم یکی از هم روستا ای یا حاضر می شدم بریم مسجد ست مشک زدمو با یه کمر بند طلایی و کفش طلایی خیلی شیک شده بودم رفتیم مسجد پسرا دم در مسجد جمع شده بودند همهی هم روستایا اومده بودن  رفتیم تو مسجد اصلا واسم هیچی مهم نبود فقط داشتم گریه می کردم نمی دونم همه یهجوری بهم نگاه می کردن انگار من  فامیلم مرده بود اسگلم دیگه مراسم تموم شد شامو خوردیم اومدیم بیرون که چشمم به دایی مجردم مهدی افتاد از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم منو مهدی هم دیگه رو خیلی دوس داریم عین خواهر برادریم
مهدی دستاشو باز کرد با گریه پریدم تو بغلش محکم بغلم کرد منم اشکام می ریخت از بغلش اومدم بیرون از خوشحالی گفتم
_چی شد یهو اومدی
_هیچی یه هفته مرخصی گرفتم اومدم
-نمی دونی دلم چقدر برات تنگ شده بود
-گریه کردی
-اوهوم
-چلا
-بابا مرتیکه خیلی قشنگ می خوند
سرمو برگردوندم دیم الهی  بهم نگاه میکنه عباسم اون طرف بود اون اصلا بهم نگاه نکرد واسم هیچی مهم نبود همین جوری دم در مسجد وایساد بودیم منتظره بابا بزرگم بودیم که اصلا حواسم نبود دیدم پریسا داره با یه دختره  حرف می زنه نزدیکشون شدم
-سلام پریسا بیا بریم
پریسا -باش بریم
دختره -سلام
جوابشو ندادم اومدم این طرف مهدی رو دیدم کلی انرژی گرفتم
پریسا اومد گفت
-اییش مغرور چرا جوابشو ندادی
-خوشم نیومد ازش
-مسخره
-چیه
-هیچی بابا
-حالا چی می گفت
-هیچی شمارمو گرفت باهام دوست شد
-مسخره
-برو بابا
-بریم خونه دارم می میرم تو خواب
-باش
منو پریسا مهدی افتادیم جلو مهدی یه اهنگ گذاشت اعصابم خورد شد دلم نمی خواست اهنگ رو بشنوم ولی خوب چیزی نگفتم
رد شدن از تو عشق تو برام ساده نبود
ساده نبود
اخه قلب من مثله قلب تو اواره نبود
ساده نبود
رو در دیوار خونو رو نوشتم
تو کجایی تو کجایی
داشتم دیونه میشدم ازشون زدم جلو تا صداشونشنوم
رسیدیم خونه رفتیم خوابیدیم
فرداش ما مهدی رفتیم گشتیم کلی خوش گذشت دوره بره ساعت 3 یا 4 بود گه پریسا گفت پاشو بریم بیش اون دختره منم گفتم باشه با همون تیپ شبم فقط روسری و شلوار سفید پوشیدم رفتیم
رفتیم دم در خونشون دختره حاضر شد گفت بیاید بریم بچرخیم
واسم خیلی عجیب بود رفتیم تو یه باغ پره دختر سیب بودم اونم قرمز وای چقدر قشنگ بود دراز کشیدم رو زمین به اسمون خیره شدم اون دوتا هم داشتن با هم حرف می زدن چشامو بستم خیلی خوابم میومد

بچه ها با دوستام رفته بودم بیرون خسته کوفته اومدم اینو نوشتم فردا 3 برار اینو براتون می نویسم
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، elnaz-s


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تنهایی به قلم خودم - درسا11 - 08-09-2013، 20:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان