اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تنهایی به قلم خودم

#1
Exclamation 
[این رمانو خودم نوشتم این رمان قسمت به قسمت  گذاشته میشه وای خدا عاشقی چجوریه یعنی تو دنیا کی تو دل من جا میگیره یعنی تو دنیا من اسیر کی میشم خدایا خستم از تنهایی وای چقدر هوا خنکه نسیمی که داره صورتمو نوازش میکنه وای اینجا چقدر قشنگه
]توی راه همین تور که داشتم میرفتم یهو یه پیرمردی رو دیدم که مشغول کار کردن بود نزدیگش شدم صورت خیلی معصومی داشت ادم هرچه قدر بهش نگاه می کرد]خسته نمی شد داشت تنه چوبایی که بریده بود رو جا به جا می کرد روی یه دونه از اون تنه ها نشتم نگاش کردم  انقدر با ذوق شوق  کار میکرد که اصلا حواسش به من نبود یهو عباس نوه ی دوست صمیمی مادربزرگم اومد سمتم از دور دیدمش کاری نکردم خیلی پسر ماهیه  هم خوشتیپ هست هم  از اون هیکل مایکن هاست

پشتمو کردم بهش داشتم راه می افتادم برم که یهو یه ضربه محکم خورد به سرم برگشتم دیدم عباسه بیشور کلیپسمو شیکوند برگشتم بهش گفتم
_چیه روانی؟
_کجایی تو سه ساعته دارم دنبالت میگردم

_شما لازم نکرده دنبال من بگردی
_خودمم نمی خواستم بیام مامانت گفت
_مامانم میگه بپر تو چاه تو میپری
_نخیر نخوردی مغز خر داری
_گنده تر از دهنت داری حرف میزنی
_نه بابا
_والا
_بدو مامانت کارت داره
_چیکار داره
_می خوایم بریم کوه
_کدوم کوه
_همون کوه  که صخره داره
_خوب تو برو من خودم میام
_لازم نکرده بیا بریم واسه چی اینجا یی
_به این پیرمرد نگاه میکردم
_پیرمردم نگاه کردن داره؟
_ااره مگه چیه؟
_دیونه شدیا
_دیونه خودتی
_باش من دیونه میشه بریم
_باید فکر کنم
_فکر کردنتون چقدر زمان می بره
_به شما ربطی داره؟
_تو چرا همش با من دعوا داری بیا یکم با هم خوب باشیم

ها چی این چی گفت چرا این جوری اصلا من چرا دارم با یه پسره قریبه حرف می زنم ای باز با با خودت حرف زدی چرا هول شدم یهو وای جوابشو چی بدم کم اودم ام
_یعنی چی
_تو همش داری با من کل کل می کنی بیا یکم با هم خوب باشیم
_منظورتو نفهمیدم ولی باشه
_خوشم میاد کم نمیاری
_خو ما اینیم دیگه
_می شه بریم
_باشه
را ه افتاد منم عین این جوجه اردک های زشت که راهو بلد نیستن دنبالش افتادم بیشتر که دقت کردم دیدم چقدر از مامانینا دورم بیشرف چه خوشتیپه اصلا حواسم به تیپش نبود  من بایدمخ اینو بزنم بیشور چند بار بهم چشمک زده ولی شماره هرو نمی ده هیم چند بار می خوام از این قضیه حرف بزنم ولی ولش کن الان با خودش میگه ببین منتظر بود شمارمو بهش بدم  نه اصلا بیخیال و را ه یه درختو دیدیم روش یه چاقو بود دویدم سمت درخت و چاقو رو برداشتم می خواستم یاد گاری بنویسم
مام دیگه همش دوس دارم کرم  بریزم  عباسم اومدو همون جوری نگام کرد    وقتی کارم تموم شد  عباس گفت

_او  جقدر با حال شد

_ممنون
روی درخت اول اسمم یعنی nو کنارش یه قلب کشیدم خیلی قشنگ شد

عباسم اول اسمشو نوشت و بعد  یهو یه پیرمرد تو را داشت میومد که سرمون داد کشید منو عباسم دویدیم توی باغچه پیش مامانینا رفتیم دیدیم نیستن عباس گفت

_ شاید رفتن کوه

_شاید

_بریم یه نگاه کنیم

_باش

کنار جاده یه کوه بود از باغچه اومدیم بیرون  دیدیم اره بالا کوهن من بدو بدو عین این ندید بدیدا دویدم سمت مامانینا تا رسیدم بهشون رفتم رو یه سنگ گنده  روی نوکش نشتم   همه چی از اونجا معلوم بود کل روستا از بالا کوه معلوم بود وای چقدر قشنگ بود همه جا اون ارازلین اوباشم که همیشه جلو یه مدرسه جمع بودن منو دیدن  هی دست تکون دادن و مسخره بازه منم کلی خندم گرفته بود کلی مسخره بازی در اوردن

تااینکه احساس کردم یکی داره بهم نزدیگ میشه برگشتم دیدم عیاس دستش سمت من دراز کرد ترسیدم جیغ کشیدم و زیر پام خالی شد کم بود بیوفتم که یهو دستمو گرفت منو کشید بالا انگار نه انگار که من نامحرمم را حت دستمو گرفت اورد بالا
کلی تعجب کردم منگ بود خیلی ترسیده بودم عباس گفت
_نازنین حالت خوبه
_ها
_میگم حالت خوبه چیزیت که نشد
_نه فقط یکم دستم درد میکنه
_خدارو شکر
به دستم به سر و وعضم نگاه کردم همه جام خاکی بود مانتوم یکم پاره بود وای کتونی هام پاره شده بود من این کفشامو خیلی دوس داشتم که دست خودم نبود خیلی عصابی رو به عباس کردم و گفت
_چی چی خدارو شکر ببین مانتومو ببین سرو وعضمو به نظرت این خوبه
_وا دیونه چرا حالا داد می کشی
_دوس دارم داد می کشم
_عه ببین کو چولو منم بلدم داد بکشم
صداش بد جور پیچید تو گوشم خیلی بلند بود دلا شدم دیدم مامانینا نیستن خیلی اروم گفتم
_مامانینا کوشن
_از بس رفتی تو بهر پسرا اصلا حواست نیست مامانینا رفتن گفتن من تور و بیارم
_ها واقعا؟
_بله  واقعا الانم بریم خونه
با اینکه دوس نداشتم برم خونه   سرمو انداختم پایین خیلی مظلومانه و ناراحت گفتم
_باش
_ببخشید سرت داد کشید
_نه اشکال نداره همه سر من داد می کشن
_اشک تو چشمام جمع شد و راه افتادم به سمت پایین نمی دونم چرا یهو گریم گرفت عباسم پشت سرم اومد

به جاده رسیدیم کنار هم بودیم که عباس گوشیش رو در اود یه اهنگ گذاشت اهنگش تو گوشم پیچید خیلی این اهنگو دوس داشتم مازیار فلاحی خونده بود
شبا مستم ز بوی تو . خیالم ازروی تو
خرامون از خیال خود . گذر کردم زکوی تو
بازم بارون زده نم نم . داره عاشق می شم کم کم
بزار دستاتو دستام عزیز هردم عزیزهردم
بازم بارون زده نم نم . دارم عاشق می شم کم کم
بزار دستاتو تو دستام .عزیز هردم عزیز هردم
یهو یه پیر مردو تو راه دیدم
_عباس اهنگو کم کن
_چرا؟
_نمی بینی اون پیر مرده داره میاد ؟
_خوب بیاد مگه چیه
_زشته عباس اینجا دهاته اورپا نیست که
_باشه بابا
اهنگو انقدر کم کرد که نسبتن صدای اهنگ قطع شد از کنار پیر مرد رد شد یم پیر مرده همچین چهار چشمی نگاه می کرد ما رو انگار تا حالا ادم ندیده بود
عباس یهو نیش خند زد من خیلی  عجیب پرسیدم
_چی شد؟
_هیچی
_نه بگو
]_پیرمرد یه جوری نگاه می کرد انگار منو تو با هم رفیقم
_خوب باشه مگه چیه
_چی !!!!!!!!!
_میگم خوب نگاه کنه
_اهان

داشتیم می رفتیم تا رسیدیم به اون ارازلین اوباش عباسو صدا زدن گفتن یه دیقه بیا عباس گفت وایسا من الان میام

اگه خوشتون اومد بیگین میزارم هروز دو قسمت  پس نظرتونو بگین
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، RєƖαx gнσѕт ، Ƒαкє ѕмιƖє ، ըoφsիīkα ، امیر69 ، elnaz-s ، هیوا1
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان تنهایی به قلم خودم - درسا11 - 28-08-2013، 16:40

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان