امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

#4
اشک رو گونه های منم جاری شد ، همه با ترس و تعجب نگام می کردن ، گفتم:
- کجایین سنا؟ سنا کجایین؟
- همون ، بیمارستانی که تو ابروت شکسته بود رفتی ، نزدیک خونه بود.
- اومدم ، اومدم.
بدون هیچ توضیحی خیلی سریع لباس هام رو عوض کردم و رفتم بیرون ، سوار ماشین شدم ، تا جایی که می شد گاز میدادم تا زودتر برسم ، هم زمان گریه هم می کردم ، بابام ، عمرم ، چرا سکته کرد؟ هیچی از سنا نپرسیدم ، بابا جونم ، چی شدی تو؟ چرا یه دفعه؟ رسیدم به بیمارستان ، ماشین رو خیلی سریع یه جای پارک ممنوع پارک کردم ، بدو بدو به سمت ساختمان بیمارستان رفتم ، تو راهرو داشتم میدویدم که افتاد زمین ، پاهام خیلی درد گرفت ولی گفتم به درک ، رفتم سمت یه پرستار تو بخش پذیرش ، چون پریه می کردم و دویده بودم ، نمی تونستم حرف بزنم ، خیلی بریده ، بریده گفتم:
- با...بام ، با.. بام ، با ، بابام.
- پدرتون؟
- آره ، با..بام.
- اسمش چیه خانم؟
- تا...تازه اومده، جمشید ، صادقی.
- صبر کن... مستقیم سمت چپ ، تو اورژانس هنوز.
دوباره با سرعت حرکت کردم ، رسیدم ، مامان و سنا اونجا بودن ، مامان داشت زار زار گریه می کرد ، سنا هم وایستاده بود ، رفتم سمت مامان و گفتم:
- مامان... بابا...
و اشک مجال صحبت نداد ، خیلی سریع همدیگر رو بغل کردیم ، گریه ام که آروم تر شد ، از سنا پرسیدم:
- چی شد؟ حالش چطوره؟
- یه دفعه سرکار حالش بد شده انگار ، سکته مغزی دکترش باید بیاد.
- ای وای.
یک ربع بعد شیوا هم رسید ، چشم هاش قرمز بود اما فقط من و مامان گریه می کردیم ، سوال های منو از سنا می پرسید ، دوساعت که گذشت دکتر از در بیرون اومد ، من هنوز داشتم گریه می کردم ، رفتم سمتش:
- دکتر چی شده؟ آقای دکتر تورو خدا بگین بابام خوبه؟
سرم رو بلند کردم و اشک هام رو پاک ، از دیدن دکتر شوکه شدم ، چون استاد آریان بود ، باید می دونستم که دکتر همین جاست ، اون هم از دیدنم شوکه شد و گفت:
- فعلا نمی دونم.
مامان- آقای دکتر تو رو خدا بگید حالش خوبه یا نه؟
دکتر- معلوم نیست خانم ، دعا کنید براش.
سنا- حالش خوب میشه؟
دکتر- ایشالا.
مامان- خدایا از تو کمک می خوام.
داشت میرفت سمت دیگه که دوباره با صدای بلند گفتم:
- می خوام ببینم بابامو.
- نمیشه.
- می خوام ببینمش استاد تورو خدا.
مامان- لطفا بذارید من برم.
شیوا- مامان شما حالت خوب نیست ، یکی از ماها میریم.
دکتر- اصلا نمیشه ورود افراد ممنوعه.
- بذارید به عنوان دکتر برم بالا سرش ، می خوام وضعیت بابام رو ببینم.
استاد مدتی نگاه غمگینی به من انداخت و گفت:
- باشه.
در همین لحظه یه دکتر خوش قیافه دیگه از در اتاق بیرون اومد ، استاد رو به دکتره کرد و گفت:
- سامیار ، به پرستارا بگو ایشون رو آماده کنن بره باباشو ببینه.
- ولی شهاب..
- دکتر مغز و اعصابن خودشون ، بذار بره.
سامیار- با من بیاین.
رفتم باهاش ، بهم لباس داد ، تنم کردم و رفتم پش بابا ، سکته ی مغزی بیهوشی ، بدترین حالت بود که بابام رو توش میدیدم ، کنار تختش نشستم و اشک ریختم:
- بابایی پاشو قربونت برم من تورو دوست دارم به خدا ، به خدا ناراحت نیستم بابام شمائید ، خیلی هم خوشحالم به قرآن ، غلط کردم ، تو چشماتو باز کن من تا آخر عمرم چادر سرم می کنم ، به اولین خواستگاری که بیاد جواب مثبت میدم تا شما حرص نخورید ، شما فقط چشماتونو باز کنید...
و گریه می کردم ، شهاب رو کنارم دیدم ، رو بهش گفتم:
- بابام خوب میشه استاد؟
- دعا کنید ، ایشالا که خوب میشن.
داشتم میرفتم بیرون که صدام کرد:
- خانم صادقی؟
برگشتم:
- بله؟
- به نظرم بهتره جلوی مادرتون گریه نکنید و بهش روحیه بدین.
- من بابام رو خیلی دوست دارم ، بابام اگه بره...
- ایشالا که می مونن.
- راستی استاد. من تا وقتی که بابام خوب نشه دانشگاه نمیام ، نمی دونم مهم نیست اگرم بیوفتم اما ، بابام خیلی مهمه.
- امیدتون به خدا.
- ببخشید ، دکتر متخصصشون خود شمائید؟
- آره ، البته سایر دکترها هم نظر میدن.
اشک هام رو پاک کردم و بعد از گفتن کلمه ی ممنون از در بیرون رفتم ، سنا به سمتم اومد و گفت:
- حالش چطور بود عسل؟
- خوب بود...
شب شد ، قرار بود فقط یکیمون بمونه ، پدر شیوا درومد بس که به تلفن های فامیل و دوستای بابا جواب داد ، فردا هم دانشگاه داشت ، مامان هم می خواستیم از محیط بیمارستان دور بشه ، مهرسنا به سمتم اومد و گفت:
- عسل تو هم برو خونه ، من پیش بابا هستم.
- نه سنا نمی زارم شماها بمونید ، خودم هستم.
- دانشگات چی میشه؟
- به استاد گفتم ، مامان با تو راحت تره تو پیش مامان باش ، تا وقتی هم بابا خوب نشده ، نذار بیاد بیمارستان ، من پیش بابا می مونم.
- اما عسل...
- برو دیگه.
- خیل خوب.
مهرسنا و شیوا و مامان هرسه برگشتند به خونه...
پاسخ
 سپاس شده توسط elnaz-s ، عسل{مبینا} ، aida 2 ، kiana.a ، هیوا1 ، s1368 ، gisoo.6 ، lili st ، neda13 ، دختر اتش ، FurY ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتشی ، m love f ، ★~Ѕдула~★ ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، نازنین* ، ღ ツ setareh ツ ღ ، خوشمزه ، فاطی کرجی ، PROOSHAT ، شکوفه2 ، جوجو خوشگله ، "تنها" ، Shadow of Death ، 0یسنا جون0 ، n@jmeh ، آویـــســا ، Berserk ، فرشته بلا ، Doory ، Aesthetic ، єη∂ℓєѕѕღ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 20-09-2013، 15:57


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان