20-09-2013، 15:57
اشک رو گونه های منم جاری شد ، همه با ترس و تعجب نگام می کردن ، گفتم:
- کجایین سنا؟ سنا کجایین؟
- همون ، بیمارستانی که تو ابروت شکسته بود رفتی ، نزدیک خونه بود.
- اومدم ، اومدم.
بدون هیچ توضیحی خیلی سریع لباس هام رو عوض کردم و رفتم بیرون ، سوار ماشین شدم ، تا جایی که می شد گاز میدادم تا زودتر برسم ، هم زمان گریه هم می کردم ، بابام ، عمرم ، چرا سکته کرد؟ هیچی از سنا نپرسیدم ، بابا جونم ، چی شدی تو؟ چرا یه دفعه؟ رسیدم به بیمارستان ، ماشین رو خیلی سریع یه جای پارک ممنوع پارک کردم ، بدو بدو به سمت ساختمان بیمارستان رفتم ، تو راهرو داشتم میدویدم که افتاد زمین ، پاهام خیلی درد گرفت ولی گفتم به درک ، رفتم سمت یه پرستار تو بخش پذیرش ، چون پریه می کردم و دویده بودم ، نمی تونستم حرف بزنم ، خیلی بریده ، بریده گفتم:
- با...بام ، با.. بام ، با ، بابام.
- پدرتون؟
- آره ، با..بام.
- اسمش چیه خانم؟
- تا...تازه اومده، جمشید ، صادقی.
- صبر کن... مستقیم سمت چپ ، تو اورژانس هنوز.
دوباره با سرعت حرکت کردم ، رسیدم ، مامان و سنا اونجا بودن ، مامان داشت زار زار گریه می کرد ، سنا هم وایستاده بود ، رفتم سمت مامان و گفتم:
- مامان... بابا...
و اشک مجال صحبت نداد ، خیلی سریع همدیگر رو بغل کردیم ، گریه ام که آروم تر شد ، از سنا پرسیدم:
- چی شد؟ حالش چطوره؟
- یه دفعه سرکار حالش بد شده انگار ، سکته مغزی دکترش باید بیاد.
- ای وای.
یک ربع بعد شیوا هم رسید ، چشم هاش قرمز بود اما فقط من و مامان گریه می کردیم ، سوال های منو از سنا می پرسید ، دوساعت که گذشت دکتر از در بیرون اومد ، من هنوز داشتم گریه می کردم ، رفتم سمتش:
- دکتر چی شده؟ آقای دکتر تورو خدا بگین بابام خوبه؟
سرم رو بلند کردم و اشک هام رو پاک ، از دیدن دکتر شوکه شدم ، چون استاد آریان بود ، باید می دونستم که دکتر همین جاست ، اون هم از دیدنم شوکه شد و گفت:
- فعلا نمی دونم.
مامان- آقای دکتر تو رو خدا بگید حالش خوبه یا نه؟
دکتر- معلوم نیست خانم ، دعا کنید براش.
سنا- حالش خوب میشه؟
دکتر- ایشالا.
مامان- خدایا از تو کمک می خوام.
داشت میرفت سمت دیگه که دوباره با صدای بلند گفتم:
- می خوام ببینم بابامو.
- نمیشه.
- می خوام ببینمش استاد تورو خدا.
مامان- لطفا بذارید من برم.
شیوا- مامان شما حالت خوب نیست ، یکی از ماها میریم.
دکتر- اصلا نمیشه ورود افراد ممنوعه.
- بذارید به عنوان دکتر برم بالا سرش ، می خوام وضعیت بابام رو ببینم.
استاد مدتی نگاه غمگینی به من انداخت و گفت:
- باشه.
در همین لحظه یه دکتر خوش قیافه دیگه از در اتاق بیرون اومد ، استاد رو به دکتره کرد و گفت:
- سامیار ، به پرستارا بگو ایشون رو آماده کنن بره باباشو ببینه.
- ولی شهاب..
- دکتر مغز و اعصابن خودشون ، بذار بره.
سامیار- با من بیاین.
رفتم باهاش ، بهم لباس داد ، تنم کردم و رفتم پش بابا ، سکته ی مغزی بیهوشی ، بدترین حالت بود که بابام رو توش میدیدم ، کنار تختش نشستم و اشک ریختم:
- بابایی پاشو قربونت برم من تورو دوست دارم به خدا ، به خدا ناراحت نیستم بابام شمائید ، خیلی هم خوشحالم به قرآن ، غلط کردم ، تو چشماتو باز کن من تا آخر عمرم چادر سرم می کنم ، به اولین خواستگاری که بیاد جواب مثبت میدم تا شما حرص نخورید ، شما فقط چشماتونو باز کنید...
و گریه می کردم ، شهاب رو کنارم دیدم ، رو بهش گفتم:
- بابام خوب میشه استاد؟
- دعا کنید ، ایشالا که خوب میشن.
داشتم میرفتم بیرون که صدام کرد:
- خانم صادقی؟
برگشتم:
- بله؟
- به نظرم بهتره جلوی مادرتون گریه نکنید و بهش روحیه بدین.
- من بابام رو خیلی دوست دارم ، بابام اگه بره...
- ایشالا که می مونن.
- راستی استاد. من تا وقتی که بابام خوب نشه دانشگاه نمیام ، نمی دونم مهم نیست اگرم بیوفتم اما ، بابام خیلی مهمه.
- امیدتون به خدا.
- ببخشید ، دکتر متخصصشون خود شمائید؟
- آره ، البته سایر دکترها هم نظر میدن.
اشک هام رو پاک کردم و بعد از گفتن کلمه ی ممنون از در بیرون رفتم ، سنا به سمتم اومد و گفت:
- حالش چطور بود عسل؟
- خوب بود...
شب شد ، قرار بود فقط یکیمون بمونه ، پدر شیوا درومد بس که به تلفن های فامیل و دوستای بابا جواب داد ، فردا هم دانشگاه داشت ، مامان هم می خواستیم از محیط بیمارستان دور بشه ، مهرسنا به سمتم اومد و گفت:
- عسل تو هم برو خونه ، من پیش بابا هستم.
- نه سنا نمی زارم شماها بمونید ، خودم هستم.
- دانشگات چی میشه؟
- به استاد گفتم ، مامان با تو راحت تره تو پیش مامان باش ، تا وقتی هم بابا خوب نشده ، نذار بیاد بیمارستان ، من پیش بابا می مونم.
- اما عسل...
- برو دیگه.
- خیل خوب.
مهرسنا و شیوا و مامان هرسه برگشتند به خونه...
- کجایین سنا؟ سنا کجایین؟
- همون ، بیمارستانی که تو ابروت شکسته بود رفتی ، نزدیک خونه بود.
- اومدم ، اومدم.
بدون هیچ توضیحی خیلی سریع لباس هام رو عوض کردم و رفتم بیرون ، سوار ماشین شدم ، تا جایی که می شد گاز میدادم تا زودتر برسم ، هم زمان گریه هم می کردم ، بابام ، عمرم ، چرا سکته کرد؟ هیچی از سنا نپرسیدم ، بابا جونم ، چی شدی تو؟ چرا یه دفعه؟ رسیدم به بیمارستان ، ماشین رو خیلی سریع یه جای پارک ممنوع پارک کردم ، بدو بدو به سمت ساختمان بیمارستان رفتم ، تو راهرو داشتم میدویدم که افتاد زمین ، پاهام خیلی درد گرفت ولی گفتم به درک ، رفتم سمت یه پرستار تو بخش پذیرش ، چون پریه می کردم و دویده بودم ، نمی تونستم حرف بزنم ، خیلی بریده ، بریده گفتم:
- با...بام ، با.. بام ، با ، بابام.
- پدرتون؟
- آره ، با..بام.
- اسمش چیه خانم؟
- تا...تازه اومده، جمشید ، صادقی.
- صبر کن... مستقیم سمت چپ ، تو اورژانس هنوز.
دوباره با سرعت حرکت کردم ، رسیدم ، مامان و سنا اونجا بودن ، مامان داشت زار زار گریه می کرد ، سنا هم وایستاده بود ، رفتم سمت مامان و گفتم:
- مامان... بابا...
و اشک مجال صحبت نداد ، خیلی سریع همدیگر رو بغل کردیم ، گریه ام که آروم تر شد ، از سنا پرسیدم:
- چی شد؟ حالش چطوره؟
- یه دفعه سرکار حالش بد شده انگار ، سکته مغزی دکترش باید بیاد.
- ای وای.
یک ربع بعد شیوا هم رسید ، چشم هاش قرمز بود اما فقط من و مامان گریه می کردیم ، سوال های منو از سنا می پرسید ، دوساعت که گذشت دکتر از در بیرون اومد ، من هنوز داشتم گریه می کردم ، رفتم سمتش:
- دکتر چی شده؟ آقای دکتر تورو خدا بگین بابام خوبه؟
سرم رو بلند کردم و اشک هام رو پاک ، از دیدن دکتر شوکه شدم ، چون استاد آریان بود ، باید می دونستم که دکتر همین جاست ، اون هم از دیدنم شوکه شد و گفت:
- فعلا نمی دونم.
مامان- آقای دکتر تو رو خدا بگید حالش خوبه یا نه؟
دکتر- معلوم نیست خانم ، دعا کنید براش.
سنا- حالش خوب میشه؟
دکتر- ایشالا.
مامان- خدایا از تو کمک می خوام.
داشت میرفت سمت دیگه که دوباره با صدای بلند گفتم:
- می خوام ببینم بابامو.
- نمیشه.
- می خوام ببینمش استاد تورو خدا.
مامان- لطفا بذارید من برم.
شیوا- مامان شما حالت خوب نیست ، یکی از ماها میریم.
دکتر- اصلا نمیشه ورود افراد ممنوعه.
- بذارید به عنوان دکتر برم بالا سرش ، می خوام وضعیت بابام رو ببینم.
استاد مدتی نگاه غمگینی به من انداخت و گفت:
- باشه.
در همین لحظه یه دکتر خوش قیافه دیگه از در اتاق بیرون اومد ، استاد رو به دکتره کرد و گفت:
- سامیار ، به پرستارا بگو ایشون رو آماده کنن بره باباشو ببینه.
- ولی شهاب..
- دکتر مغز و اعصابن خودشون ، بذار بره.
سامیار- با من بیاین.
رفتم باهاش ، بهم لباس داد ، تنم کردم و رفتم پش بابا ، سکته ی مغزی بیهوشی ، بدترین حالت بود که بابام رو توش میدیدم ، کنار تختش نشستم و اشک ریختم:
- بابایی پاشو قربونت برم من تورو دوست دارم به خدا ، به خدا ناراحت نیستم بابام شمائید ، خیلی هم خوشحالم به قرآن ، غلط کردم ، تو چشماتو باز کن من تا آخر عمرم چادر سرم می کنم ، به اولین خواستگاری که بیاد جواب مثبت میدم تا شما حرص نخورید ، شما فقط چشماتونو باز کنید...
و گریه می کردم ، شهاب رو کنارم دیدم ، رو بهش گفتم:
- بابام خوب میشه استاد؟
- دعا کنید ، ایشالا که خوب میشن.
داشتم میرفتم بیرون که صدام کرد:
- خانم صادقی؟
برگشتم:
- بله؟
- به نظرم بهتره جلوی مادرتون گریه نکنید و بهش روحیه بدین.
- من بابام رو خیلی دوست دارم ، بابام اگه بره...
- ایشالا که می مونن.
- راستی استاد. من تا وقتی که بابام خوب نشه دانشگاه نمیام ، نمی دونم مهم نیست اگرم بیوفتم اما ، بابام خیلی مهمه.
- امیدتون به خدا.
- ببخشید ، دکتر متخصصشون خود شمائید؟
- آره ، البته سایر دکترها هم نظر میدن.
اشک هام رو پاک کردم و بعد از گفتن کلمه ی ممنون از در بیرون رفتم ، سنا به سمتم اومد و گفت:
- حالش چطور بود عسل؟
- خوب بود...
شب شد ، قرار بود فقط یکیمون بمونه ، پدر شیوا درومد بس که به تلفن های فامیل و دوستای بابا جواب داد ، فردا هم دانشگاه داشت ، مامان هم می خواستیم از محیط بیمارستان دور بشه ، مهرسنا به سمتم اومد و گفت:
- عسل تو هم برو خونه ، من پیش بابا هستم.
- نه سنا نمی زارم شماها بمونید ، خودم هستم.
- دانشگات چی میشه؟
- به استاد گفتم ، مامان با تو راحت تره تو پیش مامان باش ، تا وقتی هم بابا خوب نشده ، نذار بیاد بیمارستان ، من پیش بابا می مونم.
- اما عسل...
- برو دیگه.
- خیل خوب.
مهرسنا و شیوا و مامان هرسه برگشتند به خونه...